online_romans | Unsorted

Telegram-канал online_romans - رمان های آنلاین

13465

کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx

Subscribe to a channel

رمان های آنلاین

‌‌🔥 پارت واقعی رمان 🔥


بی‌خبر، کلید به در انداختم و داخل شدم.صدای ترانه‌ای انگلیسی با ریتم تند، فضای خانه را پُر کرده بود.بی‌صدا و پاورچین‌پاورچین تا نشیمن رفتم و آن‌جا ایستادم؛ پشت چهارچوب و در سایه!

پسر لیلی با شور می‌رقصید، اما چشمم به او نبود… دخترکی با گیسوان طلایی، اندامش را نرم و لطیف با حرکاتی چشم‌نواز و موزون می‌رقصاند.لبخندی بر لب داشت، دل‌فریب و بی‌پروا!چشم‌هایش به رنگ دریا بود و هر نگاهش، بی‌هشدار، دل را از جا می‌کند. نفس در سینه‌ام حبس شده بود و تنم از تب می‌سوخت؛ نه از تب تابستان، از تب تماشای آن زیبایی محض!
در قاب مسحورکننده‌ی نور و صدا و حرکات، زمان را باختم تا اینکه بهادر صدایم زد و آن خلسه‌ی سکر‌آور را شکست.

دخترک با دیدن من، خشکش زد. با وحشت به اطراف نگاه می‌کرد، به دنبال پوششی می‌گشت، اما... تنها چیزی که پیدا کرد یک کوسن کوچک و زینتی بود. آن را بی‌درنگ مقابل قفسه‌ی سینه‌اش نگاه داشت. بی‌خبر از آن‌که لحظاتی پیش، چشمان تیزبینم وجب به وجبِ تنش را کاویده بودند؛ بسان عقابی که صیدش را نه با چنگ، که با چشم تسخیر می‌کند!

گونه‌هایش گل انداخت. شاید از شرم بود و شاید اثر جنب و جوش چند لحظه پیش.با صدایی لرزان سلام داد و من، همان‌جا، میان آن سلام آشفته و سکوت سنگینم، جا ماندم. دل، بی‌اذن عقل، رها شد و افتاد میان آبی‌ چشم‌هایش. نه زبانم چرخید، نه قدمی برداشتم و نه حتی رمقی برای شرم ماند.فقط ماندم؛ مات و مبهوت، در حوالی همان دستان کوچک که کوسنی را به آغوش گرفته بودند.

من، با آن جلال و جبروت و غرور قجری‌ام، بی‌صدا فرو ریختم. حسی ناشناخته مثل مه به دور جانم پیچید که نمی‌دانستم از هیجان شهوت بود یا از شور تماشای آن گوهر ناب و بی‌بدیل! نمی‌دانستم نامش چیست و از کجا آمده، اما این را خوب می‌دانستم که از آن روز، دیگر هیچ سلامی مثل آن سلام بی‌جواب نماند و هیچ نگاهی، مثل آن نگاه، طوفانی در من به پا نکرد.

🔗 /channel/+w8TvIp7PYG1iYzBk
🔗/channel/+w8TvIp7PYG1iYzBk

📌حالا…
بعد از آن‌همه سال، دوباره دیدمش؛ همان چشم‌ها، همان نگاه و همان لرزش پنهانِ دل... اما چیزی میانمان قد کشیده بود؛ سنگین، صامت و پر از هر آن‌چه در این سال‌ها، از من، در دلش تلنبار شده بود.نه من آن پسر مغرور و جسور سابق بودم و نه او آن دخترِ خام، فقط پرده‌ای بود که دیگر نه می‌شد پاره‌اش کرد و نه کنار می‌رفت.

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥

👤 من امیرسالارم؛
مردی که دلش را در لرزش صدایی ناآشنا جا گذاشت و راهی را رفت که سهم او نبود. آمدم، ماندم و با نگاهی که نباید، زندگی دختری را برای همیشه تغییر دادم.بی‌آن‌که بدانم…

📖 داستان من، صدای مردی‌ست که عشق را شناخت، اما دیر… و تاوانش، یک عمر پشیمانی‌ بود!

🔗 /channel/+w8TvIp7PYG1iYzBk
🔗/channel/+w8TvIp7PYG1iYzBk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

.........🤍✨........

_گوه خورده میخاد بیاد خواستگاری تو مگه بی صاحابی؟؟

صدای فریاد و جلز و‌ولزش لذتی وصف نشدنی بهم میداد
بی توجه بهش رو مبل پا رو پا انداختم
_بیخیال کیان پسر خوبیه و….
صدای غرشش در دم صدامو خفه کرد
_برام مهم نیست چه کثافتیه حق نداره رو داشته های من دست بزاره

جنون زده رو تنم سایه انداخت و شمرده شمرده غرید
_اگه میخای جونشو بگیرم امتحان کن عزیزم دوست دارم اوج‌دیوونگی منو ببینی

ترسیده از روانی مقابلم دستامو‌برای عقب رفتنش رو سینش گذاشتم
_بلایی سرش بیاد اخرین باریه که منو میبینی


زهردار نیشخندی زد و از رو تنم کنار رفت که بهم ریخته پشت سرش کشیده شدم
_بلایی سرش بیاری دیگه روی منم نمیبینی عماد

جدی پوزخندی رو به چشمای ترسیدم زد
_بخاطر اون داری اینطوری التماس میکنی؟ جونشو زودتر بگیرم که حالیت شه دیوونگی من چطوره؟

با خونسردی تصنعی ای دستمو رو تن عضلانیش از رو پیرهن مردونه ای که تنش بود کشیدم
_چی میخای ازم؟ چیکار کنم که بزاری یه نفس راحت از دستت بکشم پسر حاجی

قدمی جلوتر گذاشت که رسما تنش روم سایه انداخت و تو صورتم نفس زد
_دوست دارم تو نفس من راحت باشی خانوم دکتر درخواست زیادیه؟

تمرکز کردن وقتی که تو این فاصله ازم پچ میزد و نگاهش رو لبهام میچرخید سختترین کار بود!
_نمیخام با مرد دیکتاتوری مثل تو که هنوز تو منم منم های قدیمی مونده وارد رابطه بشم

با رفتن سرش تو گردنم رسما دیگه تمام تنم سر شد لای دستاش
که پر از خواستن تو گوشم پچ‌زد
_هر چی تو بگی
تو‌دایره ی قانونای من باش دنیارو به پات میریزم خب؟
/channel/+56FPIe9fcghkMDRk
/channel/+56FPIe9fcghkMDRk

عماد تهامی آقازاده‌ای که تمام زندگیشو گذرونده تا انتقام مرگ پدر و مادرشو بگیره... اما وسط بازی قدرت دلش میلرزه؛ نه برای قدرت، نه برای پیروزی، بلکه برای دختری که درست نقطه‌ی مقابلش...
رهایی که به‌جای خون ریختن، برای نجات جون آدم‌ها از خودش می‌گذره...
او بی‌تردید می‌کُشه، بی‌رحم و سرد....
و اون، با تمام تردیدهاش، می‌بخشه و نجات میده

اما حالا، این عشق یک‌طرفه قراره به کجا برسه؟
وقتی قاتل، عاشقِ ناجی بشه... سرنوشت‌شون به خون ختم میشه یا رهایی؟

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_بیا یه امضا بزن همه چی تموم بشه ازت خواهش میکنم البرز بیشتر از این کشش ندیم
کارد میزدی خونش در نمیومد
_کورخوندی فکر کردی طلاقت میدم که بری زنه اون مرتیکه ی عوضی بشی؟ حالا هم تا بلایی سرت نیاوردم برگرد خونه
بدون اینکه متوجه باشم چی میگم برای حرص دادنش عصبی سری تکون دادم
_اره میخام زنش بشم خانومه خونش هیییییی…
چنگی بین موهام انداخت و تنمو بالاکشید که زیر دستش ضعف کردم مثل یه حیوون درنده تو صورتم غرش کرد
_به ولله خونتو میریزم عقیق کاری میکنم زندگی الانت بشه برات حسرت…
/channel/+t43Kr-5uj1JhYjNk
/channel/+t43Kr-5uj1JhYjNk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

حاج خانوم نگاه به دختر جوان و زیبای درون ختم انعام کرد و پرسید:- مادر تو نشرالی یا عملی..؟!

دختر که از دست سوالات پی در پی حاج خانوم خنده‌اش گرفته بود سرخ شده لب زد:

_اون نچراله حاج خانوم.. بله من کاملا طبیعی‌ام.

- ماشالله چشمم کفه پات عین برگ گل می‌مونی.

دختر زیر لب تشکری کرد که حاج خانوم با خجالت خندید و ادامه داد:

- راستش ادیب... نوه‌ام و میگم، هیکل توپر و سفید خیلی دوست داره... همیشه میگه عزیز جون من زن لاغر نمیخوام.

دختر متعجب نگاهی به پیر زن انداخت و گفت:
- خب الان اینا چه ربطی به من داره ..!

- ای بابا چقدر تو دیر می‌گیری دختر جان منظورم اینه پاشو بریم یه تُک پا تو حیاط تا ادیب داره دیگ‌های نذری‌و میشوره یه نظر ببینتت... شاید از خر شیطون پیاده شد و زن گرفت.

فک آیماه از نسخه‌ای که حاج خانوم برایش پیچیده بود به زمین چسبید و سریع برخاست که از آن جمع فرار کند که همان لحظه ادیب یالله‌ای گفت و وارد خانه شد..

-ایناهاش خودشم اومد... مادر قربون قد و بالای رشیدش بره.

وقتی این ها را می گفت نگاه دخترک به رییس جوان و خوش‌پوش بانکشان افتاد و حاج خانوم با صدای بلندش آبرو برای آنها نگذاشت:
_ادیب جان بیا ببین چه عروس ترگل ورگلی برات پیدا کردم پسرم..! سفید و تپل همون جور که باب دندونت باشه.

با این حرف صدای خنده‌های خفه و ریز از گوشه و کنار بلند شد و ادیب با سری پایین و آیماه خجالت زده در حال فرار بودند که ....❌😂

/channel/+FqSzvjzFhSBhNWI0
/channel/+FqSzvjzFhSBhNWI0

حاج خانوم دختره رو تو ختم انعام خفت کرده ازش می پرسه هیکلت نچراله یا عمل کردی مادر..؟!🤣🤣🤣🤣
میگه برای نوه‌ام که میخوام اما خبر نداره که اونا با هم همکارن و همه جوره لج همدیگرو در میارن😂😂😂😂😂

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_ پس اون پرستار رویایی که میگن شمایی؟!
تلخ بهش نگاه کردمو مچ دستشو گرفتم
_ اسمم رویاس آقا پارسا!
مچشو از بین انگشتام بیرون کشید و محکم پرتم کرد روی پاهاش
_ د نشد..اسمت پرستاره؛ ژست رویایی دختر..منم از این دخترای فیس فیسو خوشم نمیاد!
الانم پرستاری تو اینه که تختمو گرم کنی!❌🥺
/channel/+wfGT5P2_9dVhNmM0

/channel/+wfGT5P2_9dVhNmM0


دختره بخاطر پول پرستار مرده میشه اما نمیدونه که برای پرستاریش باید...❌⭕️

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-اینجا دیگه کجاس ، پارتیه؟

با تعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم : نه بابا ، اگه دقت کنی مسابقه‌س ، مسابقه ی زیرزمینی
اون رینگ مبارزه رو اون وسط نمی‌بینی مگه

دلی با استرس گفت : الان پلیسا میریزن تو همه رو میگیرنا ، بیا بریم تا مارو هم با این جمعیت نگرفتن
این سری آرش مارو تو پاسگاه ببینه هردومونو کتلت می‌کنه

درحالیکه به رینگ خالی مبارزه خیره بودم و جمعیت دائما هلمون میدادن ، توپیدم : چجوری بریم بیرون ، طرف دم داره نگهبانی میده

با دیدن چند مبارزی که با بالاتنه ی لخت وارد تشک مبارزه شدن ، ساکت شدم

جیغ و تشویق ملت بالا رفت
دلی هم کنجکاو به همون سمت نگاه کرد

کاملا تصادفی پامون به همچین جای برهوتی کشیده شد
بعدم از سر فضولی نزدیک این ساختمون شدیم و دیدیم صدای بزن و بکوب ازش بلند میشه

یه ذره که نزدیک تر شدیم ، نره‌غولی که کنار در نگهبانی میداد مچمونو گرفت

ماهم ناچار شدیم خودمونو بزنیم جای تماشاچیایی که میومدن داخل ساختمون میشدن

الانم اینجا گیر افتادیم و راه در رو نبود

- شت ، آیداااا ، اینجارو ببین
اون دوتا احیانا رادمان و باراد نیستن

با تعجب رد اشاره‌شو دنبال کردم
چشمام گرد شدن

رادمان و باراد ، اینجا ؟ اونم به عنوان مبارز
روی رینگ ؟

انگار صبحا نقش دانشجوی یه دانشگاه معتبر رو داشتن
و شبا نقش مبارز زیر زمینی و غیر قانونی

از اولشم به خودشون و اکیپشون مشکوک بودم

با دهن نیمه باز به اون سمت خیره بودم
که چهارتا مبارز روی رینگ رفتن و شروع کردن به مبارزه
انگار مبارزه دو به دو بود

دوتا مرد خارجی و وحشی در مقابل باراد و رادمان

وقتی داشتم نگاه میکردم ، لابلای مبارزه رادمان با نفس نفس موهای چسبیده به پیشونی‌شو عقب فرستاد

نگاه سرد و خالی‌ش گذر کوتاهی به جمعیت اطراف تشک انداخت

رو گرفت اما یهو سرش با شتاب برگشت و نگاهش منو پیدا کرد

قلبم هری ریخت ... چشم هام درشت شدن
منو دید؟ ... اونم لای اینهمه ادم و جمعیت ؟

برای اولین بار تعجب رو توی اون چشمای همیشه سرد و مرموزش دیدم

چشم تو چشم بودیم

اما یهو همونطور شد که دلم شورش رو زد

یکی از حریف هاش از فرصت حواس پرتی اون استفاده کرد

و چنان مشتی خوراک چشم رادمان کرد که نفسم از وحشت قطع شد

رادمان عقب عقب رفت ، دستش روی چشمش دوید
و خون از لابلای انگشت هاش جریان گرفت

زانوهام از ترس و شوک ضعف رفتن

دلی هینی کشید : شت ، چشش ناکار شد

یهو ازدحام جمعیت زیاد شد و یکی دستمو چنگ زد

به خودم اومدم دیدم همون نره غولیه که بهمون مشکوک بود

- پا تو بد جایی گذاشتی زنیکه ، منو گولم می‌زنین

با ترس تقلا کردم و جیغ زدم : رادمااان

/channel/+6AREvlv_cHhmZThk
/channel/+6AREvlv_cHhmZThk

❌ پارت رمانه ، و هرگونه کپی یا حتی الهام گرفتن از اون مجاز نیست

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-من با متجاوزم ازدواج نمیکـــــنم...!!

فکر نمی‌کردم یه روزی مجبور شم با پسری زندگی کنم که حتی نمی‌تونستم نگاهش کنم…کسی که تهِ همه‌ی دعواها و دل‌سردیام بود.
کسی که به چشم دشمن نگاش می‌کردم، نه هم‌نفس.

اما زندگی...
زندگی انگار زورش بیشتر از من بود.
بهم گفت باید باهاش ازدواج کنی...
بهم گفت باید فراموش کنی چی گذشت... فراموش کنی که بهت تجاوز کرده..

اولش فقط تحمل بود، فقط سکوت.
تا کم‌کم دیدم پشت اون اخمای همیشگیش، یه دلِ زخمیه... درست مثل من.

حالا هر بار که نگاهم می‌کنه، نمی‌دونم اون همون دشمنیه که باهاش باید می‌جنگیدم،
یا همون مردیه که قراره تا آخرش کنارم بمونه…

/channel/+ER27rBXlRp00YzBk
/channel/+ER27rBXlRp00YzBk
/channel/+ER27rBXlRp00YzBk

برای اولین باره که همچین رمان خاصی در خونتو زده ، پس از دستش نده رفیق🫢🔥⛔️

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-هیچکس جرات نداره پرستار من بشه و حالا یه زن می خواد این کار بکنه؟
نیشخندی زد که باعث شد عصبی بشم دستم محکم مشت کردم داد زدم.
-من چندین سال حبس تحمل کردم قطعا دادن چندتا قرص دارو کار سختی نیس!
لبش با حالا مسخره ای کش اومد و نالید.
-اما وظایفت فقط به دارو دادن خلاصه نمیشه.
داشتم خودم می باختم اما همچنان محکم ایستاده بودم.
-باید اول خودت بهم ثابت کنی تا قبولت کنم!
بخاطر اینکه به پولش نیاز داشتم مجبور بودم هرچی خواست قبول کنم.
-می دونستم نمی تونی برو بیرون یالا!
هیجان زده فوری لب زدم.
-هرکاری بخوای میکنم!
چشماش برقی زد و دستم سمت خودش کشید...🚷❌⚠️

/channel/+wfGT5P2_9dVhNmM0
رمان جنجالی که خواب ازت میگیره🥵⚠️
توجه اگر مشکل قلبی دارید وارد نشید رمان دارای صحنه های دلخراش است❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

کیان بودم. وکیل فراری با یه گذشته‌ی پنهان که حتی خودم نمی‌خواستم بهش فکر کنم. زخمی، فراری، به هیچ‌کس اعتماد نداشتم جز اون دختر جراح....
وقتی به خونش رسیدم، تنها چیزی که می‌خواستم یک فرصت بود.
حالا چند روز گذشته و من ناپدید شدم. اما مشکل اینه که همه فکر می‌کنن آزاده درگیر ماجرای من شده. مدارک علیه‌ش، پلیس دنبالشه، و هیچ‌کس نمی‌دونه که من هنوز زنده‌ام.
حقیقت اینه که همه‌چیز جزو نقشه‌ای بزرگتر هست… نقشه‌ای که هیچ‌کدوم از ما نمی‌تونیم ازش فرار کنیم.
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🔗
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🔗
بهتون تضمین میکنم که با هر پارتی که می‌زاره بیشتر از پارت قبلی شوکه میشید😱🔥⛔️

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#380
-خوبه آفرین پیشرفت کردین. حالا می‌خواین دخترتونو به زور بندازین بهم؟ ای بابا زشته واسه خاندان سروش که!

گوشه لبش بالا آمد.
-ته زورتون همین بود؟

سرانگشت خون آلودش را سمت بزرگ آقا گرفت.
-اعتبار خاندانت رو بردم زیر سوال. دوتا از دخترات گیر من افتادن. همین؟

به سمت فرید چرخید و بلند بلند خندید.
-ستاره عاشق من بود بدبخت. فکر کردی چون رفت با هیراد زودی با اجی مجی عاشق اون شد؟ دخترت دو روز بعد از ازدواجش دم خونه من بود. شوهرش اومد جمعش کرد.
-ببند دهنتو بی‌آبرو.

بزرگ آقا غرید و سپهر اما بلند خندید.
-من بی آبروام اما شما که زنمو ازم گرفتین با آبرویین آره؟

تای ابرو بالا انداخت. خیره خیره در چشمان آترا زل زد و با قلبی شکسته دروغ گفت.
-یکی دیگه رو دوست دارم.

لب با زبان تر کرد. تصویر آترا و خنده هایش میان سرش پیچید.
-خاطر یکی رو خیلی بیشتر از تصورات شما می‌خوام. من تن به ازدواج اجباری نمی‌دم که هم خودم برای بار دوم بدبخت بشم و هم یکی دیگه رو بدبخت کنم.

خندید بلند خندید و قلب دخترک مظلوم تو سینه شکست.
-این دختر پاش به خونه من برسه مطمئن باشین که فردا شبش جنازه شو تحویل می گیرین.

خنده‌اش رنگ باخت و افزود:
-سگم علاقه خاصی به تست گوشتای شیرین داره.

/channel/+y0Z_ec3b6_RhZDlk
/channel/+y0Z_ec3b6_RhZDlk
/channel/+y0Z_ec3b6_RhZDlk
آترا دختر بازیگوشی با کل رویاهای ریز و درشت که پاش به بیمارستان روانی معروف تهران باز می‌شه و ای دل غافل با آقا دکتر جذاب اما روانیه بیمارستان آشنا می‌شه.
سپهر قصه با یه گذشته‌ی سیاه یهو وسط زندگی اترا سبز می‌شه. سپهری که همه ازش فرارین و مهر سیاه متجاوز به پیشونیش خورده. 💔
سپهری که داره غرق می‌شه
چی میشه که این وسط آترا دستشو به سمتش دراز می‌کنه و بدون ترس کنارش قرار می‌گیره؟ 🔥🔥🔥❌️❌️

/channel/+y0Z_ec3b6_RhZDlk
/channel/+y0Z_ec3b6_RhZDlk
نویسنده‌ی آشفتگی مرا داروگ می‌فهمد و معمار گلوگاه کو؟ حفره می‌خواهم و هوکاره با کار جدیدش غوغا کرده 😎
یه داستان کیوت و مهربون و ملو که از دل جامعه دراومده.💃🩷
یه داستان صورتیه صورتی که از دل مهربونی دراومده.

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت_237

مرد از خود جدایش کرد و جا به جایشان کرد. روی بدن لاغر دخترک خیمه زد و کنار گوشش پچ زد.
- نظرته اینبار کامل باشه؟

چشمان خمارش را بست و سری به مثبت تکان داد.
بوسه‌ای خیس روی گردن دخترک کاشت و غرید.
- ساکت نمون، صداتو می‌خوام

خودش را میان پاهای دخترک تنظیم کرد و گردنش را به دندان کشید.
یکباره ضربه‌ وارد دخترک کرد و لب به لبش چسباند و جیغ دردناک دخترک را در دهانش خفه کرد.
آرام عقب جلو می‌شد و دردِ ایوا کم کم جایش را به لذت می‌داد و ناله‌هایش در چهارچوب اتاق می‌پیچید.
آنقدر از درد و لذت پشت مرد را چنگ کشیده بود که به اندازه کبودی بدنش، پشت مرد سرخ شده بود.
بعد از چندین ساعت حال هردو خسته و نفس‌زنان دست برداشته بودند و کنار یکدیگر دراز شده بودند.
- خونریزیت زیاد بود.

ایوا روی برگرداند و لب زد.
- شایدم تو خیلی وحشی بودی!

دست به کمر باریکش بند کرد و او را از پست به خود چسباند.
- نه که بدت اومد

سر در گردن دخترک فرو برد و پچ زد.
- با تو فرق داشت..

قبل از آنکه حرفی میانشان رد و بدل شود هردو چشم بستند و خواب پلک‌هایشان را با خود برد.
با صدای زنگ تیز زد درب چشم باز کردند و هردو تازه موقعیت خود را پیدا کردند.
ملحفه را تا گردن دخترک بالا کشید و شلوارکی تن زد، با بالاتنه برهنه به سمت درب رفت و با ابروهایی درهم کشیده شده درب را باز کرد.
با دیدن مادربزرگش کنار رفت تا داخل شود. باز هم مانند همیشه هیچ چیز یا هیچ حرفی برایش اهمیت نداشت و از کرده خود پشیمان نبود.
دلی‌خاتون در اولین نگاه کبودی‌های گردنش و بعد از برگشتن چنگ‌های روی پشت نوه‌اش اخم‌آلودش کرد.
روی مبل ولو شد و خطاب به پیرزن گفت:
- بشین دلی‌خاتون

ایوا با شنیدن نام پیرزن شرم به بند بند وجودش هجوم آورد و بالافاصله از جا برخواست.
تیشرتی از کشوی مرد برداشت و به تن زد.
خواست به سمت اتاق خودش برود که از نگاه پیرزن دور نماند.
- بیا اینجا ببینم!

نفس‌هایش به شماره افتاد و مردد به سمت دلی‌خاتون برگشت.
با دیدن پاهای دخترک در صورتش کوبید و خیره کبودی خون خشک شده به روی ران پاهایش ماند.
دست روی قلبش گذاشت و روی نزدیک‌ترین صندلی جای گرفت.
- آبرومون رفت، قرارمون چی بود دارا؟

خونسرد درجا تکانی خورد و گفت:
- خواستگار نبود درسته؟

پیرزن روی گرفت و عاجزانه لب زد.
- جفتتون اشتباه کردید..

از جا برخاست و به سمت آشپزخانه رفت.
- نه بیشتر از شما، زنِ منو از تو بغلم درآوردی تا بزاریش پِی یکی دیگه؟

هنوز حرفش پایان نیافته بود که زنگ درب مجدد به صدا در آمد…
قبل از رسیدن به آشپزخانه پوفی کشید و به سمت درب راه کج کرد و به ایوا تشر زد.
- یچی بپیچ دور پات..

سری به مثبت تکان داد و مرد درب را باز کرد و با رُزایی که بیبی‌چک و بادکنک به دست داشت رو به رو شد.
- سلام بابایی

با شنیدن صدای زن اخم‌های ایوا در هم کشیده شد و دلی‌خاتون یکباره از جا برخاست.
دارا بازویش را چنگ زد و غرید.
- چی میگی؟

زن اما خونسرد دارا را کنار زد و داخل رفت. نگاه سنگینش را از ایوا گرفت و به سمت پیرزن رفت.
- دارم میگم بابا شدی، خوشحال نشدی؟

/channel/+rtn6Wuo_CMI0MWI8
/channel/+rtn6Wuo_CMI0MWI8

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت52

_ یعنی.. کلا تا حالا پریود نشدی؟!
سری به منفی تکون دادم که جفت ابروهاش بالا پرید و متعجب نگاهم کرد!
ناچار از این سکوت لب باز کردم:
_من.. پریود نشدم... دکترم.. گفته که تا..
کلافه نفسش رو بیرون فرستاد.
عقب رفت و گوشه تخت نشست.
میون حرفم پرید:
_میدونم...چرا زودتر نگفتی!
بی حرف سر به زیر انداختم که گفت
_ کِی میشی؟
دارویی چیزی نداده!؟

گوشه لبم رو گزیدم و خجول پچ زدم
_ آمپول زدم... گفته یکی دوماه طول میکشه!
پاش رو زمین ضرب گرفت عصبانیتش به وضوح دیده میشد.
یکهو بلند شد و سمتم خیز برداشت که ترسیده هینی کشیدم و قدمی عقب رفتم!
عصبی غر زد
_ دختره احمق... اگه اون حرومزاده بلایی سرت میاورد چی؟
میدونستی سر همین عادت ماهانه نشدنت اگه بهت دست درازی میکرد ممکن بود بمیری؟!

تو خودم جمع شدم و بغضم شکست بی صدا اشکام روی گونه هام سر خورد.

دیـا دختر مظلومی که سیاوش خان از سر عقدش با یه مرد دیگه نجاتش میده!
دیـا بازیچه دست سیاوش خان مردی خشن و هات میشه که قراره انتقام گذشته ای رو از دیا بگیره که... 😭❌

/channel/+lkBQT_QOt0ZlMDZk
/channel/+lkBQT_QOt0ZlMDZk
دارای محدودیت سنی❌

#بدون_سانسور

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#با‌نقشه‌‌به‌دختره‌نزدیک‌شده وبعد اینکه دختره می‌فهمه میخواد انتقام بگیره ولی باز خودش توی دردسر می.افته...


-من هیچ وقت دوستت نداشتم! یعنی... یعنی عاشفت نبودم، فکر میکردم میتونم فراموش کنم ولی نشد، نشد شیدا!

با بهت نگاهش کردم و گفتم مگه من بازیچه‌ی توام؟
اخمی کرد: مادرم سعی کرد بفهمونه بهم،ولی نفهمیدم. بیا تمومش کنیم. تو هم چیزی رو از دست ندادی که...
_ چی میگی تو؟ هچی از دست ندادم؟ می فهمی چی میگی؟ لعنت بهت چرا بازیم دادی؟


دستی ب صورتش کشید و سعی کرد ارامشش را حفظ کند
_ ببین شیدا! من عاشقت نیستم! نمیتونم بگم ازت خوشم نیومده ولی الان کسی که دوستش دارم برگشته، بیا بدون جنگ تمومش کنیم. تو چیزی از دست ندادی که من بهت...



عصبی از تکرار این جمله، جیغ زدم: اینقدر نگو این جمله رو، برای همین گفتی مهریه رو ببخشم؟ خانواده‌ت بهانه بود؟ میخواستی راحت من رو....

اخمی کرد و او هم صدایش را بالا برد.
_ببند دهنت رو شیدا! تو و خانواده‌ت به اندازه کافی از من پول گرفتید، فکر کردی پول مفت دارم بهتون بدم؟ به نفع خودته ک بیای و بی‌سرصدا جدا شی!


مات و مبهوت نگاهش کردم، او هم دلش سوخت لحظه‌ای و گفت: شیدا بذار تموم شه! ما آدم زندگی هم نبودیم، میتونم ی مبلغی رو به عنوان هدیه بدم که....


نمیتوانستم بیش از حد تحقیر شوم، با فریاد گفتم: نگه دار عوضی، نگه دار!
باز اخمی کرد و بدون مخالفت نگه داشت، خواستم پیاده شم که بازویم را گرفت.
_ فردا میام دنبالت بریم واسه کارهای طلاق توافقی!



عصبی دستم را آزاد کردم و برو به درکی گفتم و پیاده شدم. باز هم خراب کرده بودم و گند زده بودم به زندگی‌ام و خدا به دادم برسد. از حرف مردم و آزار واذیت پدرم و...

فکر نمیکردم باز کسی پسم بزند، مطمئن بودم آسیه و سارا از این اتفاق خوشحال می‌شوند و باز من در این بازی زندگی شکست خورده بودم، یاد حرف‌های آن روز آصف افتادم ک گفته بود اشتباه میکنم خانواده همسرم حوب نیستند و من از لج و ترس از او سریع بله را دادم.


نمی‌دانستم باز به خانه اول برمیگردم، اما من انتقامم را میگرفتم و نمی‌گذاشتم همه چیز به خودشان تمام شود.
با صدای بوق ماشینی به عقب برگشتم، خودش بود عامل بدبختی و مزاحم همیشگی‌ام، کسی که مهره‌ی خوبی برای انتقام بود، خصوصا بعد اعترافش به من.

/channel/+fwcLRoOlhU5mYTRk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

اون یه روانشناس روانی بود!
قرار بود کارآموزش باشم تا بتونم رویامو پر و بال بدم.
زیبا و جذاب بود. اون قدر که هر دختری رو شیفته‌ی خودش می‌کرد.
اما بخش سیاه زندگیش من و شیفته‌ی خودش کرد.
پا گذاشتنم به اون بیمارستان اعصاب و روان دلیل ورودم به زندگی اون مرد شد.
زندگی‌ای که مثل یک اتاق فرار بود.
اتاق فراری که شاید کشف کردن راز هاش می تونست من و به آرزوم برسونه❌️🔥
/channel/+BaGl18rKHFU0ODg0
/channel/+BaGl18rKHFU0ODg0
-گفت دیگه هیچ کس باورم نداره. باهاش برم، برم پیش اون. گفت برم پیشش.
بازهم نفس عمیق و رساندن صدایش به گوش آترا.
-گفت کسی نمی خوادت. همه طردت کردن...گفت بیا، جبران می کنم.
سپهر پنجه میان موهایش فرو برد.
-گفت برگرد، رویاهاتو بهت بر می‌گردونم.
بغض کرده لب گزید:
-گفت خاطره هامونو بر می گردونم.
عمیق نفس گرفت:
-گفت برگرد، زن سابقتو بهت بر می گردونم.
/channel/+BaGl18rKHFU0ODg0
/channel/+BaGl18rKHFU0ODg0
عاشقانه‌ای دلچسب🫀💥
#فاخته‌ها_در_آسمان_می‌گریند. 🕊🩵

Читать полностью…

رمان های آنلاین

دختره با پسره دعواش شده و بچشون داره موهای باباش رو میکشه..
به زنش میگه سینه‌ت رو نشونش بده تا ولم کنه😂😭🙈




+درد نداری؟

متیو همونطور که کنارش می‌شست آروم و محتاط گفت
حتی نگاهش رو بالا نیاورد، فقط همونطور که یه دستش زیر سرش بود به صورت با نمک پسرش خیره بود. پسرش بدون هیچ خساستی براش می‌خندید. تپل تر شده بود..

-خوبم.

آهی کشید و بهش خیره شد
+هنوزم جلوی بقیه خوب باهام حرف میزنی، هنوزم احترامم رو نگه میداری.

-آره. باید تفاوتی باشه بین و منو تو دیگه..
مگه نه؟
من مثل تو نیستم که..

آروم خندید.
+تا هرچقدر که دلت میخواد میتونی بهم زخم زبون بزنی.. همش حق با توعه.. ولی میشه حداقل بهم نگاه کنی.
خواهش میکنم..

دایانا واکنشی نشون نداد و لجباز به پسرش نگاه می‌کرد.
نالید و دراز کشید.
+دایان.. لطفا؟
تو که مثل من نبودی. پس اذیتم نکن.

-کجاش رو دیدی! تا به گریه نندازمت ولت نمیکنم..

صدای متیو آروم شد.
+همین؟ تو همینطوری بهم نگاه نکنی من عین دامیان میزنم زیر گریه.
باید سخت ترش کنی.

حرصی نفسش رو بیرون داد. دستش رو تکون داد و به نسبت محکم بین #پای متیو زد.. صدای ناله‌ش که بلند شد راضی نیشخند زد.

+آه.. اههه.. یعنی نمیخوای یه خواهر برای بچمون بیاریم؟ هوم؟😂

بی حواس نگاهش کرد و اینبار موهاش رو کشید.
-اینقدر روی مخم نرو لعنتی. میزنم میکشمت ها.

آروم خنديد و راضی آهی کشید.
+دیدی.. نگاهم کردی..

-سر خودت رو شیره بمال متیو..
من بچه نیستم


دایانا به زور لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو دزدید. موهاش از روی شونه‌ش سر خورد. دامیان با کنجکاوی تارهای بلندش رو بین مشتش گرفت و محکم کشیدش.

آخی گفت و سعی کرد مشتش رو باز کنه.
متیو هم سریع به سمتش برگشت. هرچقدر سعی کرد جلوی خندش رو بگیره نتونست.
دایانا حرصی بهش نگاه کرد و موهاش رو کشید
‌-نخند..
آه.. دامیان.. عزیزم.. موهای مامان رو ول کن.

متیو به زور مشت کوچیکش رو باز کرد و تا به خودش بیاد، موهای خودش بین دستاش گرفته شد..
و دماغش بین لثه هاش گرفته شد.. دایانا ناخودآگاه بلند خندید و روی تخت دراز شد

+آخ.. دایان.. داره فشار میده. یه کاری کن.

دختر بی توجه دستش رو زیر سرش زد و بهش آروم خندید.
-چیکار کنم؟ دوستت داره دیگه.

+سینه‌ات رو نشونش بده. لطفا.. یه چیزی که منو ول کنه.

این بار خندش بلند تر بیرون اومد.
آخر جلو کشید خودش رو و دامیان رو توی بغلش گرفت.
-ولش کن دیگه.. ادب شد بابایی..

پسر با عطش، دنبال بوی #سینه و شیر گشت، نالید
-من که تازه بهت دادم..

متیو با لذت خودش رو بهش نزدیک کرد
+تازه اولشه، یه جوری سیری ناپذیره که منم تعجب کردم.. پسر خودمه دیگه بایدم اینطوری ازت دل نکنه..
اخ که هنوز مزت زیر دندونامه لعنتی🔞

/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
کپی ممنوع.. پارت واقعی رمان
بچه ها رمان صحنه های باز داره..زیر هیجده نیاد😱😡🔞

یک عاشقانه خفن و پر از ماجرا بین دوتا دشمن که آخر حسابی عاشق هم میشن اما هنوز هم توی سروکله هم میزنن..جوین شو که آخرین بنرشه

Читать полностью…

رمان های آنلاین

درُ با لگد باز کردم. بوی یاسمن توی خونه پیچیده بود، اما یه بوی دیگه هم بود...

بوی خیانت.

نفسم تنگ شده بود. دست‌هام می‌لرزید، اما هنوز داشتم به عقل خودم شک می‌کردم.
شاید اشتباه دیدم، شاید این نقشه‌ی یکیه که بخواد دلمو بسوزونه.

ولی اون صدا... اون خنده‌ی یاسمن...

پشت پرده ایستادم. نمی‌تونستم جلو برم.
صدای اوزان از توی سالن پیچید:
– بالاخره سهراب باید بفهمه کی بودی یاسمن... دیر یا زود.

و صدای یاسمن... آروم، شکسته:
– تو هیچی نمی‌فهمی. من فقط...

فقط چی؟ لعنتی فقط چی؟

دیگه نتونستم. پاره‌پاره شدم. پرده رو کشیدم کنار.

اوزان اول منو دید. یه پوزخند روی لبش نشست. یاسمن برگشت. رنگ از صورتش پرید.

– سـ... سهراب...

خیره موندم. هیچی نگفتم.

رفتم سمتش. یه قدم، دو قدم... انگار راه می‌رفتم روی جنازه‌ی خودم.

جلوی روش وایسادم. تو چشماش نگاه کردم.
همون چشمایی که شب‌ها خواب رو ازم می‌برد... حالا پر از هراس بود.

لب زدم:
– باهاش بودی؟

دستشو آورد بالا، خواست چیزی بگه، اما صداش لرزید.
و همین کافی بود.

هلش دادم. خورد به دیوار.

– بگو! بگو لعنتی! تا کی می‌خواستی منو بازی بدی؟ از اولش نقشه‌ت چی بود؟ نزدیکم شدی واسه اون نقشه لعنتی؟ واسه اون گنج لعنتی؟!

– سهراب... نه... باور کن...

گوشم پر بود از زنگ خوردن حقیقت.

با مشت کوبیدم به دیوار کنار سرش.
دیگه نفهمیدم دارم چی‌کار می‌کنم.

فریاد زدم:
– بهش چی گفتی؟ که سهراب احمقه؟ که عاشقه و کور؟

دستمو بلند کردم. سرمو بردم نزدیک گوشش و زمزمه کردم:
– با کی بودی یاسمن؟ روی کدوم تخت لعنتی؟ با کدوم خنده‌ت بهم خیانت کردی؟

اشک تو چشمش جمع شد. دلم آتیش گرفت. ولی خاموش نکرد. بیشتر سوزوند.

– نمی‌دونی چقدر خواستم بهت اعتماد کنم. چقدر جنگیدم با خودم که باور کنم یه بار توی زندگیم خوشبختی رو پیدا کردم...

خندیدم. با صدای بلند. خنده‌م تلخ بود و زخمی.

– تو همون زخمی هستی که قرار بود مرهمم باشی...

از پشت صدای سوفیا اومد:
– تمومش کن سهراب. اون لیاقت اشکتم نداره...

چرخیدم سمتش.
– تو این بازی رو چیدی، نه؟ تو و اون سگ بازاری‌ت، اوزان.

یاسمن فریاد زد:
– نه! به خدا قسم نقشه‌اش بود! من فقط...

دیگه گوش نمی‌دادم.

رفتم سراغ اتاق خواب. همه‌جا رو زیر و رو کردم. هر چی ازش بود، ریختم وسط اتاق.

لباساشو، کتاباشو، عکسامونو...

بنزین آوردم. چشماش گرد شده بود.

– نه سهراب... التماست می‌کنم...

– باید بسوزی... هم تو، هم خاطراتت... هم قلب لعنتی‌ای که زیر پات له کردی!

کبریت روشن شد.

و با اولین شعله، اولین قطره اشک از چشمم افتاد.
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0

/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-نمی‌دونستم سرگردا هم این قدر هاتن ؟!

دکمه‌های پیراهن مردونه‌‌ سفیدش‌و که پوشیدم بی طاقت باز می‌کند و با خنده‌ مردونه‌اش قلبم تندتر می‌تپد وقتی خُمار می‌گوید:
-همه مردای دنیا هورمون‌هاشون برای یه زن بدجور بالا می‌زنه اگر نزنه باید به عشقش شک کنی....!

/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk

من سرگرد نویان هامونم....
هیچ پرونده‌ای از زیر دستم در نرفته...!
همه می‌دونن هر پرونده‌ای که زیر دستم بیاد بی‌جواب نمی‌مونه...! اما این پرونده با همه پرونده ها فرق داشت...شاکیش یه دختر چشم عسلی موفرفری با یه خال لامصب بالای لبش بود...
دختر مقتول پرونده...دختر مردی که به بدترین شکل ممکن کشته شده‌بود.‌..
دیونه می‌شدم وقتی اشک‌هاش‌و دیدم...
دیونه می‌شدم وقتی اون چونه لرزانش‌و می‌دیدم...
قسم خوردم تا ته این پرونده برم....
ولی نفهمیدم قرار بود گرفتار بشم...گرفتار اون دختر و دلبریاش....وقتی عاشقش شدم شد یه نقطه ضعف بزرگ....!
دزدیدنش و من‌دیوونه تر شدم... من کله خراب تموم این شهر لامصب‌و زیر و رو کردم برای مُوج مُوهاش و اون لب های کوچک بی‌رنک لرزون و خال بِی‌صاحبش ...

/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_شورت نپوشیدی؟!؟؟!

شوکه سمتش چرخیدم : چی!؟

سبحان : میگم شورت نپوشیدی؟!؟!

چشمامو باریک کردم : باید بابت لباس زیرمم به شما توضیح بدم آقای به ظاهر مومن و محترم؟!؟!

با لبخندی شرور گوشه لبش را خاراند و کمی نزدیک تر شد:

سبحان: می تونیم بیشتر راجع بهش باهم اختلات کنیم بانو نظرت چیه؟ بریم تو کارش؟

با حرص جواب می دم :

_من اینجا فقط یه پرستارم‌. پرستار حاج خانوم مادرتون، نه چیز دیگه ای. یروز سایز سینه مو می پرسید.
یروز می گید لباس خواب
دارم یا نه. الانم می گید شورت پوشیدم یا نه.خجالت نمی کشید؟ نمی گید یوقت حاج خانم می شنوه یا کسی چیزی می بینه..... شما منو واسه پرستاری اوردید یا چیز دیگه؟

کمرمو تو یه حرکت گرفت بی توجه به هین بلندم منو سمت اتاق خودش کشید

_هیشششش...کی همچین هولو اییو واسه پرستاری میاره اخه

ترسیده خودمو عقب کشیدم تا از زیر دستش در برم که یهو.... 😱😳😅

/channel/+lS7dfztMv9I1NzQ8

/channel/+lS7dfztMv9I1NzQ8

/channel/+lS7dfztMv9I1NzQ8

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_ آقا، کمربندتو ببندم؟
دستشو کنار پهلوم روی میز گذاشت
_ دوست داری ببندی؟ یا یه کار دیگه بکنیم!؟
بهش نگاه کردم که فورا نگاه تشنه امو بلعید
_ دخترم دلش هوس منو کرده؟!
رونهامو گرفت و محکم دور تنش چفت کرد که جیغم تو اتاق پیچید
_ آقا پارسا؛ الان یکی میاد لطفا!
سرشو کشوند توی گردنم و هنوز لب نزده بود که در اتاق باز شد
_ پارسا پسرم..هعی خدا مرگم بده!!!!

/channel/+wfGT5P2_9dVhNmM0

/channel/+wfGT5P2_9dVhNmM0

اونقدر دختره ذاتا دلبره که پسره می خواد کارشو یکسره کنه اما مادرش...❌😈

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت_49
- سلام. واسه آزمایش باکرگی اومدم!

دکتر بلند می‌شود و به تختی آن طرف اتاق اشاره می‌کند:

- لطفا رو اون تخت دراز بکش...

و من، هیچوقت تا این حد آرزوی مرگ نکرده‌ام... تمام آن دقیقه‌ها از شدت حس حقارت، مرگ را پیش چشمم می‌بینم! هزار و یک بار آرزو می‌کنم که بمیرم...

صدای هیراد در گوشم تکرار می‌شود:

"برگه سلامت می‌خوام؟ الان آره! بعد این حرف‌ها و ناله و مویه‌هات آره... اتفافا از جایی هم می‌خوام که تاییدش کنم! خودم زنگ میزنم به مامانت... خودم فردا میام دنبالتون! خودم اون برگه‌ی کوفتی رو از دست دکتر می‌گیرم."

- تموم شد عزیزم... می تونی بلند شی!

چشم باز می‌کنم اما بلند نمی‌شوم. نگاه بی‌روحم خیره به سقف است. در خواب هم نمی‌دیدم که اینچنین تحقیر شوم. که شریک زندگی‌ام تا این حد باورم نکند!

دکتر پشت میزش می‌نشیند و مشغول نوشتن چیزی می‌شود و من آرام آرام لباس‌هایم را می‌پوشم. سمت میزش می‌روم و او ورقه‌ی در دستش را با لبخند سمتم می‌گیرد:

- هیچ مشکلی نیست عزیزم. مبارک باشه!

و من مثل ماده ببری که زخمی‌اش کرده‌اند، برگه را محکم از دستش می‌کشم:

- حیف اسم‌ پزشک که روی توئه!

و مقابل چشمان مبهوتش رو برمی‌گردانم و از اتاق خارج می‌شوم. هیراد هنوز همان جا ایستاده... با همان ژست خاصش! چه کسی فکر می‌کند که این مرد جذاب، اینچنین خون به جگر تازه‌عروسش کرده باشد؟

با دیدنم تکیه از دیوار می‌گیرد و من ناگهان از شدت ضعف تعادل از دست می‌دهم و او با گامی بلند خودش را به من می‌رساند:

- یسنا...

تنم‌ میان حصار دستانش اسیر می‌شود و بوی عطر تلخش در بینی‌ام می‌پیچد و خدایا... خنده‌دار است! نگرانم شده؟ نگران منی که خودش باعث این حالم است؟

بی‌حال سر از روی قلب پرتپشش عقب می‌کشم و آن برگه‌ی نفرین‌شده را محکم‌ در سینه‌اش می‌کوبم و خیره به چشمان رگ‌دارش تلخند می‌زنم:

- بیا هیراد خانِ آذریان! واسه تویی که پاک بودن رو تو یه برگه می‌بینی، سند پاکیم رو آوردم... واسه تویی که معلوم نیست خودت با چند نفر بودی و حالا از من چنین چیزی خواستی، سند دختر بودنم و آوردم! می‌تونی کلاهت و بندازی هوا... می‌تونی اسم خودتو بذاری مَرد! ولی می‌دونی چیه؟

روی نوک پا بلند می‌شوم و کنار گوشش با دردی عمیق لب می‌زنم:

- از چشمم افتادی پسرعمو! نمی‌بخشمت... هیچوقت بخاطر امروز و این تحقیر... هیچوقت بخاطر این ازدواجی که منو بهش مجبور کردی نمی‌بخشمت!

/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
پارت صددرصد واقعی رمانه و تو چنل هم آپ شده😭‼️👆
جوین شو و #پارت_49 رو سرچ کن👆‼️

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_بچه ای که تو شکمته رو وقتی به دنیا آوردی کاسه کوزتو جمع می‌کنی و میری...
/channel/+r5BbNOaXgCJiNmU0
سرم گیج می‌ره به دیوار تکیه میدم و با بغض لب میزنم:
_به تو هم میگن مرد؟ باغیرت؟
با صدایی دورگه که زیادی الکلی که تازه خورده لب میزنه :
_ مرد نبودم، اون توله چطوری کاشته شده تو شکمت،هان؟
اشکام جاری میشن و اون خیره به چاک سینم و در حالی که انگشتشو روی چاک سینم می‌کشه پچ میزنه :
_امشبم میری زیرم، تا مرد بودنم رو خوب ملتفت شی...اینم کادو من قبل رفتنت...🔞
سینـمو با خشونت و حرص چنگ میزنه
_ بس کن شاهکار ...من حاملم...
دستش رو پایین‌تر می بره
_تو و اون بچه ات زندگیمو جهنم کردین، از سگ کمترم اگه جهنم رو بهتون نشون ندم...

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-اون دختر کیه؟

لبخندی میزنه و خیره بهش میگه.
-عادلا؟...دانشجوی انتقالیه! مثل ما سال پنجمیه، خیلی باهوشه خیلی!

اوه. پس چرا بین دانشجوها نبود؟
-بیشتر بگو!

-اوممم...حقیقتا خیلی گوشه‌گیر و کم‌حرفه! اصلا با دخترا جور نمیشه!
سرش به کار خودشه، بی‌صدا میره بی‌صدا میاد. دو هفته پیش هم از خوابگاه رفت! خیلی وقته میخوام باهام دوست بشه ولی اون نمیخواد!

پس یه دختر منزویه.
-بیشتر!

متعجب تو چشام نگاه میکنه. با کمی مکث انگار منظورم و میفهمه.
-آهان!...واسه جلسه ی اول دیر کرد، یه ده دقیقه‌ست رسیده.

سری تکون میدم و با تشکر زیرلبی سرمو از سرش فاصله میدم.
-من دیگه میرم استاد!

به راه رفتنش نگاه میکنم که میره سمت عادلا! عادلا!...چه اسم جالبی!
با لبخند صداش میزنه، اونم نگاهش میکنم ولی بی‌حس و بدون هیچ لبخندی. انگار جدی گفت واقعا حوصله ی رفیق بازی نداره. تازه چقدرم‌ بی‌اعصابه. اَه...کی میاد اینو بگیره واقعا؟
/channel/+KjU1l3Pz9PYzMjM0

کلافه به دختری که روی سن ویراژ میره نگاه میکنم، تازه هشت‌ونیم شده و من دست کم باید یه ساعت دیگه باید این جفنگ بازی هارو تحمل کنم.
هربار تو این پارتی‌های مزخرف منتظر پلیس بودن رسما جونم و بالا میاره!
خیره به لیوان شراب تو دستم پوزخند میزنم. حتی از این زهرماری ها هم بدم میاد!
-جوووون!!..سام ببین اون دختره رو چه جیگریه!

با بی‌خیالی سرم و بلند میکنم ولی با چیزی که میبینم با چشم‌های گرد شده به جلو نیمخیز میشم.
-عادلا؟!

پارت واقعی رمان❗️
/channel/+KjU1l3Pz9PYzMjM0

من سامان خاوری‌ام! یه جراح جوون که تازه تدریسم‌ رو هم شروع کردم. ولی من یه شغل دیگه هم دارم که کسی ازش خبر نداره، جاسوسی برای پلیس! رفتن به مهمونی‌های خلاف و لو دادنشون...
مثل همیشه سر ماموریتم بودم، که اون دختر و دیدم. دانشجوی حاشیه ساز جدیدم. که با اون نیم وجب لباس، بی‌نفس و گریون‌ مقابل یه عالمه چشم هیز ایستاده بود. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بخرمش...


#عاشقانه #همخونه‌ای

Читать полностью…

رمان های آنلاین

حاج خانوم نگاه به دختر جوان و زیبای درون ختم انعام کرد و پرسید:
- مادر تو نشرالی یا عملی..؟!


دختر که از دست سوالات پی در پی حاج خانوم خنده‌اش گرفته بود سرخ شده لب زد:

_اون نچراله حاج خانوم.. بله من کاملا طبیعی‌ام.

- ماشالله چشمم کفه پات عین برگ گل می‌مونی.

دختر زیر لب تشکری کرد که حاج خانوم با خجالت خندید و ادامه داد:

- راستش ادیب... نوه‌ام و میگم، هیکل توپر و سفید خیلی دوست داره... همیشه میگه عزیز جون من زن لاغر نمیخوام.

دختر متعجب نگاهی به پیر زن انداخت و گفت:
- خب الان اینا چه ربطی به من داره ..!

- ای بابا چقدر تو دیر می‌گیری دختر جان منظورم اینه پاشو بریم یه تُک پا تو حیاط تا ادیب داره دیگ‌های نذری‌و میشوره یه نظر ببینتت... شاید از خر شیطون پیاده شد و زن گرفت.

فک آیماه از نسخه‌ای که حاج خانوم برایش پیچیده بود به زمین چسبید و سریع برخاست که از آن جمع فرار کند که همان لحظه ادیب یالله‌ای گفت و وارد خانه شد..

-ایناهاش خودشم اومد... مادر قربون قد و بالای رشیدش بره.

وقتی این ها را می گفت نگاه دخترک به رییس جوان و خوش‌پوش بانکشان افتاد و حاج خانوم با صدای بلندش آبرو برای آنها نگذاشت:
_ادیب جان بیا ببین چه عروس ترگل ورگلی برات پیدا کردم پسرم..! سفید و تپل همون جور که باب دندونت باشه.

با این حرف صدای خنده‌های خفه و ریز از گوشه و کنار بلند شد و ادیب با سری پایین و آیماه خجالت زده در حال فرار بودند که ....❌😂
/channel/+XrMBPrzCROliMDlk
/channel/+XrMBPrzCROliMDlk
/channel/+XrMBPrzCROliMDlk

حاج خانوم دختره رو تو ختم انعام خفت کرده ازش می پرسه هیکلت نچراله یا عمل کردی مادر..؟!🤣🤣🤣🤣
میگه برای نوه‌ام که میخوام اما خبر نداره که اونا با هم همکارن و همه جوره لج همدیگرو در میارن😂😂😂😂😂


Читать полностью…

رمان های آنلاین

❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥شیب_شب 💫


اخم ملایمی خم ابروهایش را به سمت پایین تاب داد
- من حرفم حرفه دختر خانم ، سرم بره قولم نمیره .....
- چه خوب، من از آدم های خوش قول خوشم میاد......
چایش را داغ داغ سر کشید
خیره به کوهستان گفت؛
-از همه ی آدم های خوش قول.....؟؟؟
کف دست‌های عرق کرده ام را به هم سابیدم
- ممکنه از یکیشون ......خیلی بیشتر از بقیه خوشم بیاد ....!!!!
تکانی به خودش داد و خم شد روی تنم
- اعتراف قشنگی بود اما بهت هشدار می دم
جرات این رو نداشته باش که ....
-که...؟؟؟!!!!
-اون یکی ......کسی غیر از من باشه.....!!!
ماتم برد....
دست هایش را بالا آورد و موهای لخت و بازیگوشم را پشت گوش گذاشت
نگاه شوخش را از مردمک های هیجان زده و گریزانم نگرفت
وقتی لب هایش نجوا می کرد
- من رو امتحان نکن ریرا....!!!
پچ زدم
- اون وقت چی میشه ؟!
- چشمکی چاشنی شیطنت توام با هشدار چشم هایش کرد
ابرویی که بالا دادم
فرصت پایین آمدن نداشت وقتی دهانم از
بوسه اش بوی نعناع می گرفت
عمه صدا زد
- بچه ها بیایید یه لقمه بخورید.....
مستقیم در چشمانم خیره ماند؛
-*حواس نگاهم به چشمان تو مبتلاست......*

/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-با شوهرت تا کجای رابطه زناشویی پیش رفتی؟

از وقاحتش مات می‌مانم و گونه هایم گل می‌اندازد.این حرفا چه ربطی به او داشت.
-خودت میگی شوهرم فکر نکنم نیاز به توضیح باشه
سیگار گوشه‌ی لبش می‌گذارد و آتش می‌زند.
-میدونم عقد کرده‌اش بودی
قلبم فرو ریخت و ضربان قلبم تند شد.با پوزخندش دلم هری ربخت.
-میدونم دختر پابند از یه خانواده سنتی هستی....
چشم‌هایش برق می‌زند و من جهنم را پشت پلک‌هایش تصور می‌کنم.
-از اینا که گواهی عروس و رسم دستمال تا شب عروسی به جا نیارن ول کنن نیستن
کاش نمی‌گفت.گونه‌هایم بیشتر سُرخ می‌شود و چشم غره می‌روم:
-فکر نکنم برای کمکتون نیاز به دونستن اینا باشه
خم می‌شود و بوی سیگارش با بوی عطر معرکه‌اش مشامم را پر می‌کند.
-چرا نیازه شاهرخ فقط به یک شرط کمک می‌کنه
آب دهانم را به زور قورت میدهم خمار لب‌هایم را تماشا می‌کند.
-قید اون‌و پسره رو بزنی و با من رابطه داشته باشی

/channel/+L1h3Q2vUPXBlNWFk
/channel/+L1h3Q2vUPXBlNWFk
❌توصیه‌ی ویژه❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

دختره و دوستاش تو پارک داشتن با یه مواد فروش بچه لات دعوا میکردن ،
چنتا شازده پسر جنتلمن هم میان کمکشون
ولی وسط اون بگو مگو یهو گشت و پلیس از راه میرسه ، مواد فروشه هم فرار میکنه و میمونن بچه هامون و یه کیف مواد مخدر.....😂😂😂
شانس بچه هامون : صفر
😂


#پارت81

همه باهم تو کلانتری علاف شده بودیم و در عین این علافی به جون همدیگه میپریدیم

من و دخترا این سمت ایستاده بودیم
و اون شیشتا مرتیکه غزمیت هم اون طرف

آیلین ناله کرد : نگفتم شر درست نکن آیدا
ببین چی شد
اگه ادای حسین فهمیده رو در نمی اوردی الان اینجا نبودیم
قرار بود فوقش به لباسامون گیر بدن و خطبه ی حجاب بخونن واسمون و بعدشم بریم
ولی الان چیشده؟
اتهام مواد فروشی خورده بهمون ، میفهمین ؟؟

آیدا بی اینکه اون رو به کلیه ‌ش بگیره نگاهی به ما و پسرا انداخت

و بعد بی‌تفاوت گفت : چرا مث بز به من نگاه میکنین الان ؟

رهام هم از بین رفیقاش گفت : تکلیف چیه الان ؟

آیدا طعنه زد : ۳ بار جدول ضرب نوشته شود ، یک بارهم از درس آواز گنجشکان دیکته گرفته شود

لبهامو توی دهنم بردم تا محض رضای خدا نخندم

رهام لحظه‌ای سردرگم نگاهش کرد ولی بعد متوجه منظورش شد که لبخندی از خنده زد و گفت : عجب

آیدا باز مزه پروند : ماه رجب

آیلین یه مرتبه از جا پرید و روبه پسرا گفت : اون مواد فروشه که فرار کرد و کیفش افتاد بغل ما رفیقتون بود ها؟
اعتراف کنین

پدرام بی توجه به سوال اون مشکوک پرسید : تورو دفعه ی قبل با دوستات ندیدیم
چرا قیافت برام اشناس پس

محکم لپهامو از داخل گاز گرفتم که باز جلوی خندمو بگیرم
اگه بدونه چرا براش اشناسسس خخخ

آیلین صورتش از خجالت اینکه یهو پدرام نشناخته باشدش سرخ شد

ولی آوا به کمک آیلین اومد : تو برزخ همدیگرو دیدین
دوستم اومده بود غذای برزخیارو بده ، تو دست به دامنش شدی بلکه وساطت تورو رو پیش خدا بکنه، یادت رفته ؟

تف تو اون جوابت آوا
خخخخ

پدرام نیشخندی زد : اره دوستت جبرئیلی چیزیه

خندیدم و گفتم : البته جبرئیل مسئول قسمت تغذیه ی برزخ نیست

پدرام: مسئول چیه ؟

من : مسئول گوش مالی دادن برزخیاس
چرا شکنجه گَرت رو یادت نیست تووو

سپهر به کمک دوستش شتافت و گفت : تو هم از خدمه ی برزخی ؟

گفت و پدرام قهقهه زد

پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم : من اگر از خدمه باشم که نیستم ، نسبت به تویی که از سَکَنه ی برزخی حالم ردیف تره

اونم پوکر فیس شد و آرادشون به وضوح خندش گرفت و سریع سرشو انداخت پایین که این رو نفهمم

باراد با اخم پر تمسخری گفت : از خدمه های روانی اونجا هستی
خوشم اومد تریپ مدیرشو گرفتی

بیخیال جواب دادم : گفتم که ، وضعیت من بهتر از وضعیت شماست

آوا : رفیقم از خدمه ی اونجا نیست ، حضرت میکائیل بهش ترفیع شغلی داده ، توی قسمت حساب رسی داره فعالیت میکنه
کارتون بهش گیر میشه ها ، خود دانید بالاخره یکم پاچه خواری کنین

پدرام : اونوقت میکائیل مسئول چیه ؟

آوا کلافه و با ناز جواب داد : ای بابا ، چقدر تو هوشت ضعیفه اخه
همین الان گفتم ترفیع داده
خب مسئول درجه دادن به کارکنای برزخه دیگه

دیگه رسما کم آورده بودن که بر و بر نگاهمون میکردن

فقط باراد برای اینکه دست بالا بگیره تا پس نیفته ، قیافه گرفت و پوزخند پر تمسخری زد

آلا هم با تاسف به همه مون گفت: اگه بحثتون درباره برزخ تمام شد ، درباره این مشکل صحبت کنین
مثل اینکه حواستون نیست تو کلانتری وایسادیم ، یه کیف پر از مواد هم ازمون گرفتن

آراد خواست حرفی بزنه که در اتاق سرگرد باز شد و سر همه مون به اون سمت چرخید....


/channel/+K2NfeKC7QJQwNDg0
/channel/+K2NfeKC7QJQwNDg0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

رابطه نمایشی زناشویی عجیب چهارده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد.

⁃ طلاقت نمیدم!

/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk

آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم.
جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد.
تمام تنم از شدت خشم می لرزید.
سمتم قدم برداشت.
او هم عصبانی بود.
بازوهایم را در مشیت گرفت.
تکانم داد.

/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk

⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم.
⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟

تکانم داد.
چشم هایش را خون برداشته بود.

⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت.

زیر دست هایش زدم.
فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم.

⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟
⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم.


/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk

انگار آتشش زدم.
به آنی روی کاناپه پرت شدم.
تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد.

⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم.

سعی کردم از زیر دستش بگریزم.
این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم.
سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد.
سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت.
نتوانستم.
لب هایم را با لب هایش جبس کرد.
نفسم رفت.
قلبم تپش هایش تمام شد.
بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم.
بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود.

/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk

لباس هایم را از تنم کند.
هق می زدم.
التماس می می کردم.
من چنین آغوش زوری نمی خواستم.
مشت به جانش می کوفتم.
اما او…
او رهایم نمی کرد.
او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد.

/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

پتو رو دور تنم پیچیده و روی پله‌ نشسته،کل دیشب رو خواب به چشمام نیامده بود.
نمی خواستم تن به این ازدواج اجباری بدم و همسر مردی بشم، که یک هفته پیش نامزد رفیق صمیمیم نگین بود.
رفیقی که سه روز مونده به جشن عروسیش با برادرم فرار کرد و حالا من باید تاوان پس بدم.

زنگ خونه به صدا در اومد، در و که باز کردم قامت بلند رهام حداد در آن کت و شلوار خوش دوخت و دسته گل در دستش نمایان شد.
آنقدر جا خوردم و زیر خیرگی نافذ تیله هاش هول شدم، که بدون هیچ حرفی در رو با شدت روش بستم.
به درب تکیه داده و دستمو روی قلبم گذاشتم.
ضربانم به گمونم از حالت عادی خارج شده و تالاپ و تلوپش رو میشنیدم.
_درو باز کنید لطفا، رها خانم
از کی تا حالا این مرد خودستا، مبادای ادب شده بود!
کارم خیلی خیلی بچه گانه به نظر می رسید.
بر خلاف حالت درونیم که یک هیجان نا آشنا رو از سر گذرونده، سعی کردم لرزش لحنم رو کنترل کنم و لب زدم:
_سر صبحی اینجا چی میخواین؟
اشتباهی به عرض تون رسوندن، خاستگاری شبه...
/channel/+vn46dI95RSVlYzI0
/channel/+vn46dI95RSVlYzI0

هانا مهرجو نویسنده‌ نو قلمی که روز جشن امضای کتابش دزدیده و با تهدید و اجبار
اسیر سرگذشت مردی مرموز و خطرناک میشه که از پلیس فراری‌ و جرمش قتله...
(روایتی از دو داستان ناب و عاشقانه در دل یک رمان)

/channel/+vn46dI95RSVlYzI0
/channel/+vn46dI95RSVlYzI0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

💛 @online_romans❤️

نام‌رمــان‌: #میرا
میرا

نویسنده: زهرا

ژانر: #عاشقانه #طنز

خلاصه:
آمین دختر شر وشیطونی که عاشق داریوش سلطانیه . کسی که فقط چند سال از پدر آمین کوچکتره و یه پسر بزرگتر از آمین داره. پسری گند اخلاق و دخترباز . باید دید آمین سمت کدومشون بیشتر کشیده میشه 😁.

/channel/+iyw8L0ip0wIwM2Jk

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مرد مافیایی که برای دیدن نیلی وارد باشگاه زنانه شد...🫣🔞🔥
پارت واقعی
#شیطان_و_پروانه_آبی
چشمانم بالا رفت و کاملا خشک شده مرد های کت و شلوار پوش غول پیکری را دیدم که با اسلحه هایشان از پله های باشگاه بدنسازی پایین آمدند.
زنان جیغ میکشیدند.
مرد دیگر چیزی به زنان گفت که همگی گوشه ای جمع شدند.
سپس با دهان باز مانده تماشا کردم که شاهان  از پله ها پایین آمد.

کلاه هودی اش را پایین کشیده و دستانش با بیخیالی در جیبش بود...انگار هیچ اشکالی در کاری که اکنون در حال انجامش بود وجود نداشت.

انگار در حال قدم زدن در پارک است.
چشمانش از بین دستگاه های بدنسازی روی من نشانه گرفته شده و مستقیما به سمت من آمد.

وقتی متوجه پوزخندش شدم،لرزیدم.
آنقدر به من نزدیک شد که درست جلویم یک زانویش روی زمین قرار گرفت.
  دستش جلوآمد و هدفونم را کمی از گوش هایم فاصله داد...

"سلام پروانه کوچولو.."

با دهان باز مانده به او خیره مانده بودم .

"بهت گفته بودم...من هیچوقت فقط تهدید نمیکنم یادته؟..همیشه انجامش میدم!"



««شاهان»»

قلبم به زودی منفجر میشد.
تا یک دقیقه ی دیگر...

خداوندا...باید همین حالا او را می بوسیدم..

زمزمه ی زیر لبی اش مرا از افکار گناه آلودم بیرون آورد...


"تواینجا نیستی...من دارم خواب میبینم..."

پوزخند شرورانه ای زدم.

"کاملا واقعی هستم نیلی...میتونی لمسم کنی...بهت گفتم کاری نکن به اجبار متوسل بشم"

صدای همهمه زنان میامد و چشمان او مدام روی آنها،مردهایم و بعد روی من میچرخید.

"گفتم نیاز دارم ببینمت...باید چیزی که میخوامو انجام بدی...وگرنه باید با عواقبش مواجه بشی...این خرابکاری بخاطر توعه...تقصر توعه که اون دخترا اونجا ترسیدن و دارن گریه میکنن چون اسلحه ی مردای من رو به اونا نشونه گرفته شده...دیشب متوجه شدم که از اجبار خوشت میاد."

سینه هایش سنگین بالا و پایین میرفت...و من نمیدانستم چشمانم را به ضیافت کدام بخش از بدنش ببرم.

با صدای لرزان و ملتمسانه ای نالید:

" از اینجا برو..."

پوزخندم را بزرگ تر کردم.
احتمالا شبیه گرگی شده بودم که شکارش را در چنگالش دارد.

"دو تا راه داری،یا همینجا هر کاری بخوام باهات میکنم...یا میرم بیرون و تو میای توی ماشینم...انتخاب کن،اولی،یا دومی؟"


سرش را با خشمی آنی تکان داد.

"نه...من نمیخوام باهات حرف بزنم..."

حرفش را بریدم و انگشت اشاره ام را طوری روی بینی اش زدم که انگار دختر کوچک مورد علاقه ی من است.

"نچ...این توی گزینه ها نیست،از توی منو انتخاب کن...اولی یا دومی نیلی؟یا قراره اینو هم خودم انتخاب کنم و باور کن من خیلی از اینجا خوشم میاد...مخصوصا از اینکه کنترل و تصمیم گیری با خودم باشه..."

آب دهانش را قورت داد هرچند چشمانش از خشم میسوخت.

"دومی!"

کف دستم را یک طرف گونه اش گذاشتم...و بخاطر لمس پوستش دست دیگرم چنان مشت شد که ناخن هایم در پوست کف دستم فرو رفت.

"دختر خوب،داری یاد میگیری!"

با تاخیر سرش را عقب برد و غرید:

"به من دست نزن!"

دهانم تاب برداشت.
حتی نمیدانست چه خواب هایی برایش دیده ام.

"من میرم بیرون،ولی انتظار دارم تا پنج دقیقه ی دیگه توی ماشینم باشی و قسم میخورم اگه این اتفاق نیفته برمیگردم و کاری میکنم که تو اصلا دلت نمیخواد...همینطور زن هایی که اینجان..."

ساکت ماند و با نفرت به من خیره شد.
به سمت اوخم شدم و بینی ام او را بویید.
دوست داشتم مانند یک خط کوکائین اعلا او را بکشم.

با دیدن دستگاهی که روی آن ورزش میکرد دهانم کنار گوشش قرار گرفت و زمزمه کردم:

"تو نیاز به اسکوات نداری...یه بدن معرکه داری که نیاز به هیچ تغییری نداره...دوست دارم همینجوری بمونه وقتی دارم ..."
#مافیایی #بزرگسال ❌🔞🔥
/channel/+D_lxeix88kBhYTM0
/channel/+D_lxeix88kBhYTM0
/channel/+D_lxeix88kBhYTM0

Читать полностью…
Subscribe to a channel