online_romans | Unsorted

Telegram-канал online_romans - رمان های آنلاین

13464

کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx

Subscribe to a channel

رمان های آنلاین


‍🫦عـــطر عمـــــارتـــــــ🫦
اجازه بلند شدن به من رو نداد و چایی داغی که مامانم براش برده بود رو ریخت روی شونه م .

اشک هام پی در پی سرازیر میشد !
حتی دیگه ناله نمی‌کردم ، درد سوزشش خیلی زیاد بود و مطمئن بودم قبل از اینکه روش پماد بزنم تاول میزنه؛

روی زانوهاش نشست و فکم رو توی دستش
گرفت :
+زنش....
/channel/+jzUzQ4UbZJJkZDQ0
/channel/+jzUzQ4UbZJJkZDQ0
به عقب پرت شد !
چشم بلند کردم و آرسانی رو دیدم که با زخم روی گردنش مثل یک شیر زخمی به نفس نفس افتاده بود ،
_اخه به تو هم میگن مرد ؟؟؟

مامان نشسته بود رو زمین و بلند بلند گریه میکرد !
بی حال کز کرده بودم ، چی میشه کرد اینم سرنوشتیه که خدا با قلمش برام نوشته .

+بیا برو اونور همینقدر که تو خونه گذاشتم بیای برات کافیه .

_چقدر فروختیش ؟؟؟
+چی؟؟
_نشنیدی ؟؟
گفتم چقدر فروختیش !

دستی به محاسنش کشید و با لبخندِ کثیفی گفت :
+پونصد هزار تومن .‍

آرسان بلند بلند خندید :
_همین؟؟
افراح برای پونصد هزار تومن فروختت برای همین از خونه م فرار کردی ؟؟هان؟؟؟ که فروخته بشی؟؟

+زر نزن مردک به تو ربطی نداره دوست داشتم فروختمش تو رو سننه!؟

_دو برابرشو میدم .
بابا کمی فکر کرد و بعد گفت :
+قولشو به یکی دیگه دادم نمیشه .

_اکبرررر خدا ازت نگذره دخترتههه حیوون نیست که میفروشیش .
/channel/+jzUzQ4UbZJJkZDQ0
/channel/+jzUzQ4UbZJJkZDQ0
/channel/+jzUzQ4UbZJJkZDQ0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت140

پیراهنی که به انتخاب عماد پوشیده بود، با نگین‌های ریز و درشت که مثل ستاره‌هایی روی بالا‌تنه‌اش برق می‌زدند و دنباله‌ی سنگینی که روی زمین می‌خزید، به‌جای زیبایی، بیشتر شبیه قفسی باشکوه بود.


لباسی گران‌قیمت که میلیون‌ها خرجش شده بود، اما برای رها فقط نماد یک اجبار تلخ بود.


همین‌طور که نگاه‌های سنگین اطرافیان را حس می‌کرد، لبخندی ساختگی و محو روی لبش نشاند.

«بفرمایید، آقا.»
صدای کیان.

همین که برگشت و او را دید، قلبش فرو ریخت.

کیان... بعد از آن همه مدت، بعد از آن‌همه حرف‌های ناتمام... حالا این‌گونه.....
انگار زندگی خودش هم توطئه‌ای چیده بود برای زجر کشیدنِ او.


کیان جعبه‌ی کفش را به سمت عماد گرفت، اما نگاهش روی چهره‌ی رها خشک شده بود.
فقط یک لحظه.

فقط یک نگاه کافی بود تا خاطراتش، حرف های نگفته، اش بی رحم به جانشان بریزد.


چشم‌های رها برق زد. نه از اشک، که از التهابی که گلویش را می‌فشرد.


نگاه عماد سنگین‌تر از همیشه رویش نشست. از میان اخمش می‌فهمید، قطره‌ای که پلکش را سنگین کرده، به مذاقش خوش نیامده نیست.


کیان، همان‌جا ایستاده بود. مشت گره‌کرده‌اش و رگ‌های بیرون‌زده گردنش فریاد می‌زدند.


اما سکوتش... سکوتی که از مردی که محبت هایش مخصوص او بود، قبلش را مچاله میکرد...

عماد جلو آمد، بی‌توجه به اطرافیانش، در برابر رها زانو زد.

زمزمه‌های جمعیت بلند شد. تعجب، تحسین، شاید هم حسادت.
اما رها... او فقط می‌خواست فرار کند از این صحنه‌ای که بوی زندان می‌داد.

عماد با خونسردی و دقت، کفش‌های پاشنه‌بلندش را از پایش درآورد و کتانی‌های خاصی را که با سنگ‌های قیمتی تزئین شده بودند، به پایش کرد.

حالا نگاه‌ها سنگین‌تر شده بود.

رها سرش را بالا گرفت. باید نقش همسر فرمان‌بردار را خوب بازی می‌کرد. مبادا بهانه‌ای دستش بدهد.

چشم در چشم عماد شد، آن مرد بیرحم که امشب رسماً صاحب او شده بود.

عماد با قدمی نزدیک‌تر شد، فاصله را بلعید.
دستش را دور کمر رها حلقه کرد، محکم، مالکانه.

سرش را به آرامی خم کرد، لب‌هایش به گوش رها ساییده شد..... نفس گرم و سنگینش تیر کشید روی گردنش.


و آن‌وقت... در گوشش زمزمه کرد. با صدایی آرام، اما سرد و تهدیدکننده:
«اگه حتی یه لحظه فکر کردی می‌تونی بین من و خاطره‌های اون حروم‌زاده زندگی کنی... داری اشتباه خطرناکی می‌کنی، عزیزم.»


رها خشکش زد.
کیان می‌دید... و هنوز هم سکوت کرده بود.

چه بازی دردناکی بود این زندگی، وقتی هر دو مرد، یکی با اجبار و دیگری با بی‌توجهی، وجودت را تکه‌تکه می‌کردند.
/channel/+pEhrV8DoMT45NGFk
/channel/+pEhrV8DoMT45NGFk
با زور نشوندمش پای سفره‌ی عقد... زنم شد، ولی دلش هنوز مال من نبود. نگامو پس می‌زد، ازم فرار می‌کرد.
اگه خودم رو کنترل میکردم که بهش دست نزنم... فقط یه دلیل داشت: لعنتی، دوستش داشتم. بیشتر از هرکسی تو زندگیم."

Читать полностью…

رمان های آنلاین

عاشقانه ای جذاب در دل دردسر و سرانجامی مرگبار😱

وقتی برای اولین بار او را در خیابان خلوت و تاریک ملاقات کرد...
فکر کرد سرنوشت است و ساده‌لوحانه به آن مرد مرگبار و سرد دل بست.
بی خبر از جنگی که راه انداخته بود🤯

❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

_پات رو از در بیرون بزاری هرگز دیگه من رو نمی‌بینی!
مرد بی‌رحمانه به چهره‌ی خشمگین و ترسان دخترک زل زد.
و بی اهمیت به او گفت:
_هدفم هم همین بود...همون بهتر که دیگه مزاحمم نشی.

دختر لحظه ای به فکر فرو رفت...
یاد آن بوسه های زیرکانه افتاد...
آن قربان صدقه هایی که صداقت ازشان چکه میکرد...
چه بر سر مرد آمده بود که اینگونه میگفت؟!

_پشیمون میشی!
نیشخندی روی لب هایش نشست.
_برای پشیمونی آدم باید عاشق باشه
ثانیه ای دختر خشک شد.
عاشقش نبود؟
پس آن بغل ها...
بوسه ها...
حرف های عاشقانه چه میشد؟
همه اش دروغ بود؟!
باز هم بازیچه‌ شده بود؟!

قطره اشکی از چشمان دختر چکه کرد تا حرفش را به زبان بیاورد...
_میرم...اما یادت باشه..امشب،شب تولدم
تو غرورم رو،قلب ام رو، آینده ام رو خاکستر کردی!

اگر دلت میخواد بدونی بعد از آن شب شوم چه اتفاقی افتاد همین حالا عضو کانال زیر بشو.

/channel/+IZ_WzXZFx7ZjMjg0
/channel/+IZ_WzXZFx7ZjMjg0
/channel/+IZ_WzXZFx7ZjMjg0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

وارد اتاقش شدم و در رو قفل کردم.
با دیدنم اخماش توی هم شد.

_برو بیرون.

موهام رو پشت گوشم‌زدم و آروم به سمتش رفتم.
لبای خشکم‌رو با زبون تر کردم که نگاهش به لبام افتاد و چشماش تیر شد و سیبک‌گلوش تکون خورد.

_نمیرم‌. اومدم باهات صحبت کنم.

_برو بیرون، میدونی که اگه نری، ممکنه یه کاری دست خودم و خودت بدم.

تخس نگاش کردم.
_نمیرم.

عصبی به سمتم اومد.
_چی ازم می‌خوای که کشوندتت اینجا اونم وقتی شوهر داری؟

+ چی ازت می‌خوام؟
میخوام از شوهرم طلاق بگیرم تا تو شوهرم بشی.

اخماش توی هم شد.

_همون روزی که گفتم باید مال من میشدی نه الان
الان اگه بخوای زنم بشی، جز درد و عذاب چیزی ندارم بهت بدم.

اشکی از گوشه چشمام چکید‌.
_فکر‌کردم میتونم عشقت رو فراموش کنم، ولی نشد
من هنوز عاشقتم
مرد رویاهام تویی و میخوام با تو باشم.

خشن لبش رو روی لبم گذاشت و کمرم رو چنگ زد و ....
/channel/+c3RnYxPBAC8zNDdk
/channel/+c3RnYxPBAC8zNDdk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

ـ بهت اخطار آخر رو دادم نیوشا، گفتم توکار من دخالت نکن.
باترس برگشتم سمت صدا، ولی ندیدمش.
با صدایی که تاحدی لرزشش رو‌کنترل کردم، گفتم:
ـ تو‌داری‌ افراد بی‌گناه رو‌‌می‌کشی، چطور می‌تونم نادیده بگیرمت؟
نزدیک شدنش رو حس کردم، نفس هاش به پشت گردنم می‌خورد.
جرعت نداشتم برگردم، این موجود‌ قتل های زنجیره ای وحشتناکی انجام داده بود.
اگه، اگه منو هم اینجا به همون شکل ‌می‌کشت چی؟الان جن های روشنایی کجا هستن که به دادم برسن؟
برخورد لب هاش با گفتن هر کلمه به گردنم روحس کردم، داغ بود مثل کوره آتش.

ـ آخرین فرصت برای فرار رو بهت می‌دم، این بار اگه نرفتی؛ تا ابد کنار خودم نگهت ‌می‌دارم...عروس تاریکی.
هاله اطرافم که سبک شد متوجه رفتنش شدم.
لقبی که باهاش صدام زد هنوز تو گوشم داره اکو میشه، عروس تاریکی....


نیوشا، کارآگاهی که درگیر پرونده های فراطبیعیه. تو یکی از پرونده هاش،موجودناشناخته ای عاشقش می‌شه و اونو مجبور می‌کنه.....
/channel/+z2XArOhLFVAwY2Y0
/channel/+z2XArOhLFVAwY2Y0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

آیدا سرطان داره....


بهت زده ویدا را نگاه کرده و مبهوت پرسید:

-خواهرت؟؟ شوخی خوبی نیست ویدا...

قطره اشکی از گوشه چشم ویدا چکید و حینی که خود را در آغوش سهیل می‌انداخت با گریه لب زد:

-شوخی نیست سهیل... اینو فقط و فقط به من گفته.

سهیل با مهربانی و عشق گیس های دخترک را نوازش کرده و لب زد:

-خوب میشه عزیزم. می بریدش بهترین دکترا. حتی خارج میبریمش. گریه نکن قربونت برم.


دخترک برای بار آخر عطر مردی را که عاشقانه دوستش داشت به سینه کشیده و در ریه هایش حبس کرد.

برای وقت هایی که دیگر این عطر خوش بو در ریه هایش نبود و مجبور به تنفس اکسیژن دیگری میشد.


به خود مسلط شده و از آغوش مرد بیرون آمد.
حینی که نگاه گریزانش را به این سو و آن سو میداد لب زد:

-اون برای درمانش یه شرط گذاشته

-چه شرطی؟ مگه آدم برای درمان همچین بیماری شرط میزاره؟؟

-گذاشته و منم مجبورم انجامش بدم چون فقط... فقط از دست من برمیاد.

سهیل کنجکاو شده لب به پرسش باز کرد:

-فقط تو؟؟ چی هست بگو شاید بتونم کمکت کنم


-شر..شرطش...اینه که تو...تو باهاش باهاش ... ازدواج ، کنی....

جان کند تا آن جمله را به زبان بیاورد.
انگار گداخته آتش بر روی قبلش گذاشتند با گفتن جمله اش.


-حرفی که میزنی رو بفهم ویدا...من سر این چیزا شوخی ندارم. بهتر بگم سر تو با هیچ کس شوخی ندارم
حتی اگه اون آدم خواهر مریضت باشه!!!


-برو سهیل....من نمیتونم بزارم خواهرم با لج و لجبازی جونشو از دست بده. توروخدا باهاش ازدواج کن.


یادش نمی‌آمد دیگر چه گفت و چه ها از سهیل شنید.

تنها زمانی به خودش آمد که در مجلس خواستگاری آن دو نشسته بود و در نگاهش گرد مرگ پاشیده بودند.

و این در حالی بود که سهیل اخمالو تر از همیشه و آیدا خوشحال تر از هر زمانی بود!.


نامزد شدن و محرم شدن خواهرش را با سهیل دید و جان از تنش رفت.


بیشتر از همه اما زمانی دق کرد که انگشتری را که با سهیل برای ازدواجشان انتخاب کرده بود را در دست آیدا دید و سهیل لعنتی همانجا پیشانی آیدا را بوسه ای طولانی زد.

شاید هم او همان لحظه که سهیل پیام آخر را به او داد مرد و دیگر نبضش نزد:

-یه جوری با خواهرت خوشبخت میشم که چپ و راستتو از هم تشخیص ندی. اشتباه از من بود که از همون اول آیدا رو که خوشگل تر و خانم تر از تو بود انتخاب نکردم!!. ولی ماهیو هر وقت از آب بگیری تازست!.



زمانی که حواس همه پرت عروس و داماد مجلس شده بود گریزان به سوی پله ها رفت و وقتی به آخرین پله رسید ناگاه چشمانش سیاهی رفته و بی جان تر از آنکه توان حفظ تعادلش را داشته باشند از پله ها سقوط کرده و غلْط خوران بر زمین افتاد.

صدای فریاد سهیل اول از همه در گوشش نشسته و ندانست چطور با پیشانی خونین و مالین از هوش رفت.


ساعاتی بعد وقتی در اورژانس خبر شوکه کنندهٔ حاملگی دخترک پخش شده و همه از آن خبردار شده بودند او بود که جان خود را به آغوش کشیده و فرار کرده بود.


آن هم به خارج از کشور....
جایی که دیگر با آن دو عزیز زندگی‌اش روبه‌روی نشود.



یکی خواهر دروغ گوی روباه صفتش ، و دیگری هم مردی که نطفه اش را در شکم دخترک کاشته بود و بی خبر از آن طبق خواستهٔ خود دخترک به خواستگاری خواهرش رفته بود.


اما او که نمی‌دانست...

نمیدانست که سهیل همان شب از نقشه و دروغ شومی که خواهرش برای از هم پاشاندن رابطه او و سهیل کشیده و گفته بود با خبر شده و از همان شب دربه‌در به دنبال عشق حامله اش میگشت تا آنکه سال ها بعد.....🫢🔥⛔️
/channel/+aJ3AS-Dm6vY2ZTlk
/channel/+aJ3AS-Dm6vY2ZTlk
/channel/+aJ3AS-Dm6vY2ZTlk
/channel/+aJ3AS-Dm6vY2ZTlk
/channel/+aJ3AS-Dm6vY2ZTlk
#فول_هیجانی♨️⛔️

Читать полностью…

رمان های آنلاین

صدای عشق بازی شوهرم با خواهرم از باند پخش می شود .

( عاشقتم جوجه ی من . )
( منم عاشقتم ایمان . )

همهمه‌ ی جمع ناگهان آرام می شود و به صدای آشنا که از باند پخش می شود دقت می کنند .
جمعیت حاضر هاج و واج مانده اند و من …

( عروسکم … )

صداها  غیر قابل پخش تمامی عشق بازیهای شان در فایل صوتی پخش می شود .

صدای سیلی محکمی که روی صورت ارکیده می نشیند سکوت حاکم را می شکند .پدرم روی صورتش تُف پرتاب می کند و به طرف ایمان می چرخد :

_تف به غیرتت بی شرف بی همه کس !!!! تف به شرفت مرتیکه نسناس !!!!

می خواهد سیلی محکمی به ایمان بزند که مادر شوهرم سپر می شود و جلوی پسرش می ایستد .



/channel/+XHX3NzZIhOI0YmFk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مسیحا دختر مافیایی که به اعنوان بادیگارد نزدیک مافیای روسیه میشه اما میفهمه اون یه لیتل بویه… 🔞💦
_ #لیتل بودی و پنهونش کرده بودی رئیس؟
عصبی و ترسیده روی صندلی نشستم که صندلی‌م عقب رفت و به دیوار کوبیده شد.
_یه سوال پرسیدم و منتظر جوابتم پسرکوچولو!👅🍓
بهت زده خواستم تکونی بخورم که با هل نسبتا محکمی دوباره نشوندم روی صندلی.
_
داری چه غلطی میکنی مسیحا؟ فکر کردی چون #بادیگاردمی میتونی هر غلطی خواستی بکنی؟ گمشو کنار.❗️
_گردنت حسابی قرمزه رئیس کوچولو حس میکنم داره بهم چشمک میزنه تا کبودش کنم.
روی پاهام نشست و موهام رو نوازش کرد و دم گوشم گفت:
_واکنشات داره بهم میگه توام یه مامی وحشی میخوای.
خواستم لبامو روی‌ لب‌هاش بذارم که با یهویی وارد شدن خواهرش.....
/channel/+iQip26SPeQM4YTI0
/channel/+iQip26SPeQM4YTI0
/channel/+iQip26SPeQM4YTI0
خواهرش مچ برادرشو درحالی که داره لیتل بادیگاردش‌ میشه میگیره😱❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-وقتی عکس‌های نیمه برهنه‌ات‌و با سوران دیدم قسم خوردم اگر زنم بشی نزارم آب خوش از گلوت پایین بره....!

با نفرت و کینه نگاهم می‌کند و چهار ستون بدنم می‌لرزد.از کدام عکس‌ها صحبت می‌کند؟!
بعد از یک شب پُر از عشق...و عروسی پُر تجملاتی که گرفته بود چرا فکر می‌کردم آدم شده...!
پاهای نیمه برهنه‌ام را در شکمم جمع می‌کنم و قلبم به یکباره تندتر می‌تپد و به لکنت می‌افتم:

-ش...!ایگان...چی میگی ؟!

لباس‌عروسی که پایین تخت افتاده و دخترانگی که تصاحب کرده‌بود هم آرامش نمی‌کند.از چشم‌هایش خُون می‌چکد:

-هیچی فقط می‌خواستم بگم نقش یه مرد عاشق خوب بازی کردم دوست داشتی ....؟!

نفسم می‌‌رود انگار.لباس‌هایش را می‌پوشد و زخم زبان هایش یکی یکی مثل تیر سمتم نشانه می‌رود:

-گفته بودم من با هرکی باشم ایرادی نداره ولی زنم باید پاک باشه....!

بغض و بهت باعث می‌شود کلمات پشت لب‌هایم خفه شوند و او با حرف‌هایش آتش در دلم بندازد و دلم را بسوزاند:

-اما پسرعموی من باید تموم پستی بلندی های تن تو رو بلد باشه...

این بار صدای عَربد‌اش همزمان می‌شود با هق‌هق من:

-باید بگه تو سگ مصب کدوم قسمت تنت‌‌و بیشتر دوست داره...بگه زنت‌ به درد خانم بودن نمی‌خوره فقط به درد یه چیز می‌خوره...!

صدای خُرد و خاکشیر شدن قلبم را می‌شنوم و
بالاخره صدایم بلند می شود.گرفته و پُر از اشک:

-حواست هست داری چه تهمتی می‌‌زنی شایگان ؟!

این بار به سمتم می‌آید و سرش را خم می‌کند.آن قدر که نفس‌هایش روی پوست برهنه گردنم می‌نشیند.غُرشش در گوشم می‌پیچد:

-گفته بودم گول ظاهر و ثروتم نخور...من عاشق نیستم ...من بدونم زنم قبل از من با کی بوده من کله‌خراب داغون میشم...!

زهرخندی می‌زند.شبیه دیوانه شده‌ بود انگار.

- من کسی‌ام که بعد از یه شب رمانتیک با زنش باید تنهاش بزاره...

ابروهایم در هم گره می‌خورد و بی‌طاقت نگاهش می‌کنم و او گوشی‌اش را بیرون می‌آورد و روی بلندگو می‌گذارد‌.هنوز چندثانیه بیشتر طول نمی‌کشد که صدای پُرعشوه دختری در اتاق خواب می‌پیچد:

-سلام عشقم....من منتظرتم هنوز نیومدی....!

مات می‌مانم.دختر داییش نرمین بود.دیده بودمش...زیبا و لوند بود...و او خیره به چشم‌هایم لب های مردانه‌ خوش‌فرمش تکان می‌خورد:

-چرا عزیزم ده دقیقه دیگه اونجام کارا ردیف کردی...؟!

این بار صدا دخترک از فرودگاه پُر می‌شود از تب تند...

-همه‌چی ردیفه.‌..فقط بَغل تو کمه....از اون دختر آویزونه چخبر بهش گفتی...؟!

-آره قیافش خیلی بامزه شده‌بود...فکر کرده‌بود عاشقشم...!

مرا می‌گفت...
تندتند نفس می‌کشم و چشم هایم سیاهیی می‌رود.چمدانش را می‌برد و لحظه آخر که مکث می‌کند با چشم‌هایی که پُر از نفرت است و قلبی که سیاه شده‌ صدایم از فرط بغض می‌لرزد:
/channel/+CBo5QOVy-bllOTk0
-یه روز بهم التماس می‌کنی برای امشب....
یه روز که دور نیست شایگان....

با تمسخر می‌خندد ولی نمی‌داند برای داشتنم بعدها وجب به وجب این شهر را بو می‌کشد.‌...


❌❌


/channel/+CBo5QOVy-bllOTk0

/channel/+CBo5QOVy-bllOTk0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟!

با بدن عضله ایش که برهنه بود و فقط یه حوله ی سفید دور کمر ش بسته بود جلو روم ایستاد

از پایین با چشمای سرکش و وحشیم تو چشمای تاریک و گیراش خیره شدم..


- از زنم می‌خوام تمکینم کنه..

با لحن کاملا خنثی گفت که حرصم رو درآورد..

- من باهات نمی‌خوابم عماد شاید اسمم رو به نامت کردی، اما قلبم و جسمم رو هرگز نمیزارم لمس کنی!

دستش چونه‌ام رو گرفت و سرم رو بالا آورد خم شد و مماس لبام با صدای بم و زمختش دو زد:
- هر چیزی که بخوام ازت میگیرم رها..

با مشت کوبیدم تخت سینه اش..
- من تسلیم و شیفته ی قدرت و پولت نمیشم

.. خودت میدونی قلبم به یکی دیگه تعلق داره ..

با حرفم عصبی فکش تیم خورد و لباش رو.....

/channel/+kcjuyjpKB-YzODdk
/channel/+kcjuyjpKB-YzODdk
عماد تهامی آقازاده ی وحشی و هاتی که من رو مجبور  به ازدواج اجباری و صوری کرد برای اینکه پا رو دستور و قدرت پدربزرگ لعنتیش بزاره
🔥🙊

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#حسام‌رادمهر پسر سر به زیر و با مرام...
#مهندس‌خوشتیپ‌و‌جذابی که اسمش سر زبون خیلیاس...
دل میده به دختری که هیچ جوره با دل بی قرارش راه نمیاد...🥺
با هر بار پا پیش گذاشتن...اون دختر بی رحمانه عشقی که حسام به اون داره رو رد میکنه و میگه به یکی دیگه‌ علاقه داره.💔
ولی ریحانه کوچولومون خبر نداره که یه روز قراره با قلب شکسته‌اش به همون پسری پناه بیاره که بار‌ها با نه گفتن‌هاش و رد کردن عشقش غرورش رو شکسته...
/channel/+wVAiFJS3xSU4Yzg0

#عاشقانه‌ای‌جذاب‌و‌هیجان‌انگیز

Читать полностью…

رمان های آنلاین

💛 @online_romans❤️

نام رمان: #هیژا
هیژا

✍ نویسنده : مهری هاشمی  

✨ ژانر : #عاشقانه #انتقامی

📑خلاصه :
ژیار راشد مردی از تبار کُرده که برای حفاظت از مادر و برادرش در مقابل پدر مستبدش به اجبار مجبور به قبول شغل اجدادی‌شون میشه. شغلی که به جز و مرگ و خون هیچ چیز دیگه ای نداره، طی یک اتفاق واسه نابودیش اقدام به قتلش می‌کنن که همسر و فرزندش کشته میشن، ژیار به کما میره و بعد از اون داخل یه آسایشگاه روانی بستری میشه با اومدن ماهلین و دیدن ژیار روند داستان شکل می‌گیره و ادامه...

/channel/+As2kUtAG4lRhOTc8

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-نمی‌دونستم سرگردا هم این قدر هاتن ؟!

دکمه‌های پیراهن مردونه‌‌ سفیدش‌و که پوشیدم بی طاقت باز می‌کند و با خنده‌ مردونه‌اش قلبم تندتر می‌تپد وقتی خُمار می‌گوید:
-همه مردای دنیا هورمون‌هاشون برای یه زن بدجور بالا می‌زنه اگر نزنه باید به عشقش شک کنی....!

/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk

من سرگرد نویان هامونم....
هیچ پرونده‌ای از زیر دستم در نرفته...!
همه می‌دونن هر پرونده‌ای که زیر دستم بیاد بی‌جواب نمی‌مونه...! اما این پرونده با همه پرونده ها فرق داشت...شاکیش یه دختر چشم عسلی موفرفری با یه خال لامصب بالای لبش بود...
دختر مقتول پرونده...دختر مردی که به بدترین شکل ممکن کشته شده‌بود.‌..
دیونه می‌شدم وقتی اشک‌هاش‌و دیدم...
دیونه می‌شدم وقتی اون چونه لرزانش‌و می‌دیدم...
قسم خوردم تا ته این پرونده برم....
ولی نفهمیدم قرار بود گرفتار بشم...گرفتار اون دختر و دلبریاش....وقتی عاشقش شدم شد یه نقطه ضعف بزرگ....!
دزدیدنش و من‌دیوونه تر شدم... من کله خراب تموم این شهر لامصب‌و زیر و رو کردم برای مُوج مُوهاش و اون لب های کوچک بی‌رنک لرزون و خال بِی‌صاحبش ...

/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت60

_چقدر تو با این شکم جلو اومده ی سفید تحریکم می‌کنی 

لحنش ترسی به دلم می اندازد هر چه سعی میکنم لباس را پایین تر بکشم تا ران هایم را مخفی کنم نمیشود دست آخر عصبی از حرکت دست او روی تنم هیستریک وار پارچه را میکشم 
صدای پاره شدن پایینِ لباس خواب سکوت را میشکند


_دختر بــَـــد 

کشیده حرف میزند و میخندد 

_بهشون گفتم قبل از اینکه گورشون رو گم کنن درجه شوفاژا و بالا ببرن تا تو گرمت باشه بتونی این لباس خوشگل و برام بپوشی !

با بدبختی به همان یک تکه حریر پاره شده که تنم را بیشتر از قبل به نمایش گذاشته نگاه میکنم 
دستش نوازش وار روی کمر و باسنم حرکت میکند ،  حرکت دستش روی تنم حالم را بد میکند


_گفتم اینجارو خالی کنن تا مو قرمزیم راحت بتونه لباس خواب برام بپوشه ..
دوباره میخندد

_اما انگار مو قرمزی بدون لباس راحت تره !

دست جلو میکشد تا همان یک تکه پارچه مزخرف را از تنم بیرون بکشد 
با همان شکم سنگین از روی پایش بلند می‌شوم و تا میخواهم کمی فاصله بگیرم مچ پایم را میگیرد

#پارت61

تن خودش را بالا میکشد و محکم دستش را روی صورتم میکوبد
از درد نفسم قطع میشود
صورتم به گز گز می افتد 
_بهت گفتم حالم خوبه 
بهت گفتم حالمو بد نکن !
اما تو چیکار کردی ؟ پسم زدی !

موهایم را با شدت رها میکند
بدن سست شده ام روی مبل نمی‌ماند و روی زمین آوار میشوم ، برای بخشش التماسش میکنم

_ببخشید 

جنین مثل ماهی در شکمم شروع به حرکت میکند و دلم را بیشتر هَم میزند !
حتی به فکر موجودی که برایش سر و دست میشکند هم نیست !

دوباره زمزمه وار ببخشید میگویم

یک ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد تا رنگ نگاهش عوض شود خم میشود و بوسه ای روی لبم میزند

____

💥‼️بنرها کاملا واقعی‼️💥
💋رمان جذاب مو قرمز 💋
_اون kingـهِ !
امپراطورِ بی زن و فرزند
بی پدر و مادر
بی وابستگی و تعلق خاطر !
تو دنیای مافیا هیچکس رو دستش نیست اما دلش برای یه مو قرمزی لرزیده
باید مو قرمزی رو از دنیا قایم کنه تا بتونه سرپا بمونه🔥🔥

/channel/+MSvHkE1ZZCo3ZjQ0
/channel/+MSvHkE1ZZCo3ZjQ0

ادامه رمان☝🏻☝🏻

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-با آتیش بازی کردی و حالا باید تقاص جسارتت پس بدی دختر جوون!
صدای زنجیری که روی زمین کی کشید و سمتم می اومد چهار ستون بدنمو می لرزوند.
-دیگه هیچ راه فراری نداری کارگاه...
دهنم بسته بود وتن ظریفمو به ستون بسته بود.
-دوست دارم بجز ناله التماس از زبون درازت چیزی نشونم!
از تاریکی بیرون اومد و حالا می تونستم دندون های تیز و چشم های به خون نشستش ببینم.
-اما من مثل تو بی رحم نیستم...میتونی خودت نجات بدی اما شرط داره!
متحیر و ماتم زده نگاهش کردم و اشک هام جاری شدن.
-باید امشب حامل وارث بعدی من بشی!
ترسیده نگاهش کردم که بهم نزدیکتر شد و پچ زد.
-این درخواست نبود دستور بود و تو باید نطفه منو حامله بشی...🚷⛔⚠️

/channel/+y3Ke5lufp381MmU0
قراره این رمان خواب از سرت بپرونه🔥
رمانی بر اساس واقعیت💀❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#آهو_و_آتش_عشق
#فاطمه_لرستانی
#پارت_65

-شنیدم شهریار داشت برا مامانت تعریف می‌کرد..

با حالتی گنگ بهش خیره شدم..
از حالت صورتم حرف دلم را خواند که ادامه داد

-شنیدم یه پسر افتاده بوده دنبالت و اون یارو اسمش چی بود؟!..عا میراث ، آره همون رگ گردنش واسه تو زده بوده بیرون و گرفته پسره رو در حد مرگ کتک زده ..

درست بود ، میراث بود که در مقابل چشمان برادرم شهریار ، پسرک مزاحم را زیر باد کتک گرفت

همانطور بی هیچ حرفی خیره اش ماندم..

-نگاه برام مهم نیس با کی میری با کی میای ، اصلنم برام مهم نیست از کی خوشت میاد و قراره با کی ازدواج کنی ..اما خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم ، بفهمم یا ببینم با کسی تیک و تاکی داری مطمعن باش قبل از شهریار خودم زهرم رو میریزم ..

انگشت اشاره اش را بالا آورد و تکان داد

-همون زمان که به من گفتی دوسم داری با خودم گفتم این از این دخترا میشه که زود پاش میلغزه ، پس حواست رو جمع کن ..

به قیافه کیش و ماتم خیره شد و اینبار تیر آخر را هم به سوی قلب بیچاره ام رها کرد

-اصلن میدونی چیه؟!‌.. من دو روز قبل از اعتراف تو به سایه ابراز علاقه کرده بودم و ما چند ساله باهم توی رابطه ایم و همو دوست داریم ..تو از همون زمان بچگی برام هیچ اهمیتی نداشتی اما این موضوعش فرق میکنه ، تو...

سایه داخل اومد و میان رجز خوانی هایش صدایش کرد
ما را که نزدیک هم دید

مشکوک ، نگاهش را میانمان رد و بدل کرد

ولی من شکسته تر از آن بودم که نگاه و فکری که میکند برایم اهمیت داشته باشد

-اتفاقی افتاده ؟

سایه تحمل نیاورد و پرسید

بی رحم ترین فرد زندگی ام نزدیک رفت و دستش را دور کمرش انداخت
در مقابل چشمان غمگینم بوسه ایی به شقیقه زد

-نه عزیزم ، فقط داشتم یه کوچولو نصیحتش میکردم آخه میبینی که بچست و سر به هوا..

حرفش را زد و بیرون رفت
البته حرف که نه خنجر زد و رفت
مانند همان چند سال پیشی که گفت و ترکم کرد

بدون برگشت و نگاه به چشمانی که ناراحتی و فرو ریختن را از دور هم فریاد میزدند .

/channel/+PpQoQtFSfQlhMWFk


/channel/+PpQoQtFSfQlhMWFk

خلاصه : آهو دختری از خانواده سنتی که از کودکی عاشق پسر عمه خود یزدان است اما درست زمانی که فکرش را نمی‌کند ، یزدان از خواهرش خواستگاری می‌کند ..در اوج اندوه و شکست بی خبر از همه جا با میراث رو در رو می‌شود ، میراثی که از همان لحظه اول عاشق و دل بسته ی آهو می‌شود...
میراث پسر بوکسوری است که به واسطه ی دوستی با شهریار برادر آهو ، وارد زندگی آهو می‌شود.. او برای به دست آوردن آهو هر کاری می‌کند حتی اگر مجبور باشد دست روی آبرو ته تغاری صفاریان بگذار ...

Читать полностью…

رمان های آنلاین

💛 @online_romans❤️

نام‌رمــان‌: #قریسه
قدیسه

نویسنده: مهین عبدی

خلاصه:
یغما دختری جوان که در شب عروسی، اردلان، مردی که قرار بود شریک زندگی‌اش باشد بدون خبر و دلیلی او را رها کرده و می‌رود. یغما نیمه شب دست از پا درازتر به خانه‌اش برمی‌گردد اما بی‌خبر از همه جا مردی را می‌بیند خونی و زخمی و افتاده مقابل در خانه‌اش. درد خودش را فراموش می‌کند وقتی مرد روبه‌رویش تمام معادلات زندگی او را برهم می‌ریزد! مردی که گمان می‌کرد بی‌هویت است اما در اصل او کسی نبود که یغما گمان می‌کرد!

/channel/+FgtwIhSuOCliNjE8

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

Читать полностью…

رمان های آنلاین

/channel/+wRA-ocGTexFmZDU0

#او زانو زده بود... برای اولین بار... نه از شکست، از عشقی که داشت از دست می‌رفت.

شاپور از آستانه‌ی در عقب رفت. سایه‌اش افتاد روی دیوار.
به میز تکیه داد. نفس نمی‌کشید؛ یا اگر هم می‌کشید، انگار هر نفَس، خنجری بود در قفسه‌ی سینه‌اش.
چشم دوخت به او.
با صدایی آرام و شکسته:

- خوب بزک دوزک کردی! صدایی که فقط برای من حلاله رو حرومش کردی برای گوش ها و لذت بردن این حرومزاده ها؟ می‌دونی توی اون مهمونی کیا بودن؟ مردایی که زنِ خودشونو شب با بوسه بدرقه می‌کنن، صبح با زنای مردم بیدار می‌شن...

دستش مشت شد و کوبید به سینه اش، پر شتاب و محکم!
ایراندخت قدمی نزدیک‌ شد.

- نکن عزیزدلم!

شاپور قدمی عقب رفت و فاصله اش را حفظ کرد.

- نفسم داره میره از این درد! آخ خداااااااا!

و قطره ای از اشک روی گونه اش غلتید، شاید برای کم کردن دردش!

- بهم بگو چی کار کنم، عمر شاپور؟ چطوری خودمو کنترل کنم تا نرم همه ی اون نره خر ها رو آتیش بزنم؟
بهم بگو، جان شاپور! فقط بهم بگو یه دلیل... که بازم بخوام به مرد بودنم شک نکنم...

و عقب رفت. نه محکم، نه پرخاشگر.
آرام... طوری که انگار چیزی توی وجودش برای همیشه خاموش شد.

-نگو اینطوری دردت به جونم!

شاپور نتوانست، وزنش زیادی کرده بود، تحمل کردن هیکلش کار سختی شده بود. در این سال ها یاد نداشت اینگونه کمرش شکسته باشد، زانوهایش خم شد و برای اولین بار در زندگی اش زانو زد و کمر خم کرد. بر روی زمین افتاد و چشمانی که در خون غلتید و تنها کلمه ای که حتی آن لحظه از زبانش جاری شد نام او بود.

- ایرانم! آخ که با من چیکار کردی؟

ایراندخت نفسش را در سینه حبس کرده بود. دلش می‌خواست جلو برود، بغلش کند، ببوسدش، بگوید که همه‌چیز را رها می‌کند، که جز شاپور هیچ نمی‌خواهد.
اما پاهایش یخ زده بودند و نگاهش مات بود.
صدای شاپور، بی‌رمق و شکسته، در سکوت سنگین اتاق پخش شد:

- ایرانم... اگه یه روز از خواب پا شم و ببینم نبودنت کابوس نبوده، خودمو با همین دستام خفه می‌کنم... به‌خدا قسم...

در همین حین در اتاق با شتاب باز شد و مردی مست سر در اتاق برد و بلند گفت:

- خوش صدا؟ کجایی که یه دم دیگه برامون بخونی؟ لعنتی چه صدایی داره، فکر کنم صورتش هم مثل صداش قشنگه، بدجور دیدن دارههههه.

مرد، سرخوش خندید و بیرون رفت و ندید مردی چگونه آتش گرفت و خدا باید دلش می سوخت به حال این مرد و رحم می کرد به حال دیگران.

شاپور سر سمت ایراندخت چرخاند، نگاه در چشمانش دوخت و...

رمانی از دل دوران پهلوی، از زمانی که زنان کارشان فقط بچه داری و شوهر داری بود تا اینکه او آمد و تمام ممنوعه ها را زیر پا گذاشت.

Читать полностью…

رمان های آنلاین

(تهران، تابستان ۱۳۴۴).
💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯
گاهی فکر می‌کنم اگر به گذشته برمی‌گشتم آیا می‌توانستم چیزی را تغییر دهم؟ آیا اگر آن روز که در آن خیابان، نگاهمان به هم نمی‌افتاد، سرنوشت مسیر دیگری را انتخاب می‌کرد؟

اما بعضی اتفاق‌ها، درست مثل باران بهاری، بی‌اجازه می‌رسند. تو را خیس یا سردت می‌کنند، و بعد از آن دگر، هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شود ؛
درست مثل من.
اما در داستان ما، نگاهش مثل سیل من را غرق کرد. اره درست مثل اسمی که بهم داده بود.  ماهی
/channel/+GlBsgzuWrsEwOGJk
/channel/+GlBsgzuWrsEwOGJk
/channel/+GlBsgzuWrsEwOGJk
/channel/+GlBsgzuWrsEwOGJk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_من دیدم که مامان عمو رو بوسید ..... بعدش هم عمو مامان رو بغلش کرد

صدای خنده‌ی محمد که بلند می‌شود ، نورا دست‌های کوچکش را روی دهان محمد می‌گذارد و با غیض می‌گوید

_دایی جون یواش تر .... می‌خوای بفهمن ، اون وقت بمن میگن نورا فضوله.... مثل خودت که همیشه میگی

محمد درحالیکه به سختی خنده‌اش را کنترل می‌کند ، سرش را برای تأیید تکان می‌دهد و با بوسیدن دست‌های کوچک نورا می‌گوید

_ولی دایی دیگه این حرفارو جایی نزن ....زشت اونا دیگه زن و شوهرن ، آبروشون رو نبر

نورا مغموم و ناراحت زانوهایش را بغل می‌کند ک با لحن بامزه‌اش می‌گوید

_هیشکی دیگه من رو دوست نداره ..... اونا هم به زودی  ...

محمد باز هم با خنده می‌پرسد
_کیا عزیزم
نورا پشت چشمی برایش نازک می‌کند و با حرص جواب می‌دهد

__عروس و داماد ..... مامان و عمو
و با آهی که می‌کشد ادامه می‌دهد
_حتما بازم میخوان بچه بیارن .... من می‌دونم

_شما نورا خانمِ نورانی  برای همیشه نور خونه‌ی ما هستی باشه خانم کوچولو ، در ضمن بمنم نگو عمو ، من باباتم فهمیدی

صدای جدی و پر از صلابت عمویش که از پشت سر به گوشش می‌رسد،  انگار که همه‌ی مقاومتش را از بین می‌برد که گریه می‌کند و با گریه می‌گوید

_پس چرا من رو مثل مامانم نمی‌بوسی ..... چرا دیشب به مامان گفتی نورا زودتر بخوابونش بعدا بیا اتاقم
صدای قهقهه ی بلند محمد که در اتاق می‌پیچد نگاه خشن و جنگ‌طلبش را به سمتش می‌کشد و مستانه ای که بی‌خبر از همه جا با گفتن
_عزیزم من اومدم
وارد اتاق می‌شود که صدای گریه نورا بلند می‌شود
و..........

/channel/+jRxXBCXw80U2YjE0
/channel/+jRxXBCXw80U2YjE0
/channel/+jRxXBCXw80U2YjE0

#آیداباقری
#عاشقانه‌ای_رازآلودومعمایی

مستانه دختر سرکش و بلندپرواز سرایداری که به امید رسیدن به ثروت خودش رو عاشق پسر بزرگ صاحبخونه نشون میده ولی .....
کیان که این عشق رو بچگانه و پوچ میدونه توجهی نداره و تحقیرش میکنه و با مهاجرت بی خبرش به آلمان بیشتر باعث دلشکستگیش میشه .....
حالا کیان بعد از چند سال برگشته و تصادفی با مستانه ای روبرو میشه که بزرگ شده و بزرگترین و معروفترین حجاب استایل کشور رو داره و در برابر کیان تبدیل شده به کوه یخ و وای از روزی که کیان عکسهای مستانه رو همراه با دخترش توی اینستا میبینه و تازه متوجه می‌شه که
....

/channel/+jRxXBCXw80U2YjE0
/channel/+jRxXBCXw80U2YjE0

#تقابل_دو_فرهنگ_و_اعتقاد

Читать полностью…

رمان های آنلاین

💔 از دیدن موهای ریخته‌شده روی برس خسته شدی؟
وقتشه به موهات دوباره زندگی بدی… ✨💆🏻‍♀️
🌟 سرم بیوتین بپانتن تراست، با فرمول پیشرفته و تکنولوژی انحصاری اسپانجوزوم، ریزش رو متوقف می‌کنه، رشد موهای جدید رو شروع می‌کنه و بهت پرپشتی و اعتمادبه‌نفس برمی‌گردونه.
💡 فقط با چند قطره در روز،
📅 ماه اول: ریزش کمتر
📅 ماه سوم: جوانه‌زدن تارهای تازه
📅 ماه ششم: پرپشتی‌ای که همه می‌بینن! 😍
💎 برای موهایی که سزاوار بهترین‌ها هستن…
📌 بدون نیاز به شستشو، روزی ۲ بار روی پوست سر تمیز استفاده کن✨
💌همین الان پیام بده و از تغییر واقعی لذت ببر👇ادمین فروش

@TRUST_ORDERS

🎁🎁🎁به ده نفر اولی که خرید بکنند 10 درصد تخفیف قیمت به همراه شرکت در قرعه کشی ریمل های حجم دهنده و لیفت کننده مژه تراست جایزه داده خواهد شد.
لطفا برای اعتبار سنجی تبلیغ حتما اسکرین شات تبلیغ را با درخواست خرید برای ادمین فروش ارسال فرمایید.
😍😍جای تو باشم این فرصت استثنایی رو از دست نمی دم 🎉🎊

Читать полностью…

رمان های آنلاین

- بالاخره تورو از دست اون سگ نگهبان که چشم ازت ور نمیداره ، کش رفتم قناری
تا صبح باید زیر من آواز بخونی

دست و پا بسته روی تخت پرت شدم
با گریه گفتم : رادمان گیرت بیاره جنازه‌تو تو خونه‌ش چال میکنه ، دست به من نزن

- رادمان ؟ سگ نگهبانتو میگی
کو تا پیدات کنه

دستشو به سمت لباسم آورد
که همون لحظه صدای رادمان توی انبار پیچید

- نمیخوای به اون سگ نگهبان سلام کنی
آدم به اجل‌مرگش باید سلام کنه

هیبتش رو که دیدم هق هقم از خوشحالی بلند شد
افرادش به اون بیشرفا هجوم بردن ،
و اون به سمت من اومد
اشکی که از چشمم چکید رو پاک کرد

_ تموم شد نورچشمی ، پیدات کردم
اونو زنده‌ش بزارین باهاش کار دارم

تن لرزونمو روی دست هاش بلند کرد...🔥🔞💦

/channel/+76EjJ7JQlutkNWQ0

چشم پسره رو دور دیدن و تونستن دختره رو بدزدن
حالا میخواستن بهش ... 😵🤐که پسره سر میرسه 😱

Читать полностью…

رمان های آنلاین

نمی‌زاره بهش دست بزنم، جدا می‌خوابه!

مادرم کوبید در صورتش:
- یعنی هنوز دختر؟ پس تو چی پسر؟
روزت به اون یه ذره نمی‌رسه؟

کلافه بهش خیره شدم و زمزمه کردم:
- مامان نیومدم بشینی این چیزارو بهم بگی
به زور بود که کار من به شما کشیده نمی‌شد من دلم نمی‌خواد از من سرد بشه
همین‌طوریش به زور آقاجون تو ۱۵ سالگی عقدم شده


مادرم اخم کرد:
- تو نباید می‌گرفتیش این دختر لقمه ی دهن تو نبود! آقا جون یه چیزی انداخت زمین تو برشداشتی حتی زنانگیم بلد نیست بکنه برات

دستی روی صورتم کشیدم، پشیمون شده بودم اومده بودم پیش مادرم برای کمک و عصبی لب زدم: - فکر کردی اگه من نمی‌گرفتمش شوهرش نمی‌داد به یه خر دیگه؟

- خب یه خر دیگه می‌گرفتش تو چرا سنگشو به سینه زدی؟

غریدم: - چون دوستش داشتم!

مادرم بهت زده نگاهم کرد و پوفی کشیدم و زمزمه کردم:
- مامان این دختر، دختر عمومه هم خونمون راه دوری نمیره براش مادری کن مادر نداره
من نمی‌خوام بهش سخت بگیرم فکر کنه شده قربانی کودک همسری ولی دیگه خودمم تاب ندارم


مادرم تو سکوت خیره شد بهم.
آب دهنمو قورت دادم و ادامه دادم:
- اگه من عزیزم بزار اونم عزیز باشه تو دلت
یکم باهاش حرف بزن فکر کنه بزرگ‌ترش تویی

و مادرم با پایان حرفام تنها اخمی کرد و من دیگه نموندم!

/channel/+F6dUTZDTHroxMGM8

روی تخت دراز کشیده بودم و چشمام داشت گرم می‌شد که چند تقه به در خورد و بعد در باز شد و صدای عروس کوچولوم تو اتاق پیچید:
- احسان؟ میشه... میشه پیش تو بخوابم یعنی یعنی چون خواب بد دیدم الان...

صداش ترس داشت و متعجب نیم خیز شدم، چراغ کنار تخت و روشن کردم و تا خواستم بگم چی شده مات موندم.
دامن کوتاه گلدار مشکی و پیراهنی که تنها سینش رو پوشونده بود و این رو مامانم براش دوخته بود!
و آرایش روی صورتش فقط برای یه خواب وحشت زده نبود و با لبخندی زمزمه کردم:
- بیا دورت بگردم

با بدنی ارزون اومد و قصد نداشتم کاری کنم همین که خودش پیش قدم شده بود تا کنارم بخواب کافی بود اما همین که کنارم دراز کشید و عطر موهای نم دارش تو ببینیم پیچید دین و دنیام عوض شد!
مست شدم و لب هاش رو به کام گرفتم و جلو می‌رفتم ولی دستم رو چنگ زد و ترس تو تک تک بدنش نمایان بود که در گوشش زمزمه کردم:
- چیه دوست نداری الان...

هیچی نگفت و من صورتش رو بالا گرفتم و تو چشمای اشکیش مات موندم:
- دورت بگردم خودت اومدی تو اتاقم که چته؟

هق نقش دیگر شکست:
- مامانت گفت...
گفت اگه راضیت نکنم طلاقمو ازت می‌گیره اونوقت آواره ی کوچه خیابون میشم گفت خودت رفتی گفتی بهش بیاد بهم بگه

تمام حسم پرید و اون محکم از کردنم آویز شد:
- ترو خدا پسر عمو من یاد می‌گیرم طلاقم نده آقاجون منو راه نمیده آواره میشم ترو خدا یاد می‌گیرم هر چی بخوای

به خودم اومدم محکم به خودم فشردمش و با اخم لب زدم:
- هیشش... به نظرت من این کارو میکنم؟! منو این طوری شناختی

- مامانت گفت..‌. زنعمو گفت بهم اینطوری گفتی

دندون سابیدم بهم موهاش رو نوازش کردم:
- من... من فقط خواستم مامانم باهات حرف بزنه که من بهت تمایل دارم همین نه که بهت بگه... الله اکبر

- نگفتی طلاقم میدی یعنی؟

- نه

کمی ساکت شد، سرش از گردنم بیرون اومد و من با لبخندی اشکاشو پاک کردم:
- تو همیشه تو این خونه جا داری فسقل

لبخند کمرنگی زد و من اینبار با ملاحظه لبم رو لبش فشردم تا...

/channel/+F6dUTZDTHroxMGM8

Читать полностью…

رمان های آنلاین

عاشقانه ای جذاب در دل دردسر و سرانجامی مرگبار😱

وقتی برای اولین بار او را در خیابان خلوت و تاریک ملاقات کرد...
فکر کرد سرنوشت است و ساده‌لوحانه به آن مرد مرگبار و سرد دل بست.
بی خبر از جنگی که راه انداخته بود🤯

❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

_پات رو از در بیرون بزاری هرگز دیگه من رو نمی‌بینی!
مرد بی‌رحمانه به چهره‌ی خشمگین و ترسان دخترک زل زد.
و بی اهمیت به او گفت:
_هدفم هم همین بود...همون بهتر که دیگه مزاحمم نشی.

دختر لحظه ای به فکر فرو رفت...
یاد آن بوسه های زیرکانه افتاد...
آن قربان صدقه هایی که صداقت ازشان چکه میکرد...
چه بر سر مرد آمده بود که اینگونه میگفت؟!

_پشیمون میشی!
نیشخندی روی لب هایش نشست.
_برای پشیمونی آدم باید عاشق باشه
ثانیه ای دختر خشک شد.
عاشقش نبود؟
پس آن بغل ها...
بوسه ها...
حرف های عاشقانه چه میشد؟
همه اش دروغ بود؟!
باز هم بازیچه‌ شده بود؟!

قطره اشکی از چشمان دختر چکه کرد تا حرفش را به زبان بیاورد...
_میرم...اما یادت باشه..امشب،شب تولدم
تو غرورم رو،قلب ام رو، آینده ام رو خاکستر کردی!

اگر دلت میخواد بدونی بعد از آن شب شوم چه اتفاقی افتاد همین حالا عضو کانال زیر بشو.

/channel/+IZ_WzXZFx7ZjMjg0
/channel/+IZ_WzXZFx7ZjMjg0
/channel/+IZ_WzXZFx7ZjMjg0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_ادیبِ نامرد وقتی پنچرش می‌کردم ازم فیلم گرفته.

_مگه با رییس با هم رل زدین؟ پنچر اصطلاح جدیده برای سا...

قبل از کامل کردن جمله‌اش نیشگونی محکم از پایش گرفتم.

_ لعنت به ذهنٍ منحرفت! رل زدین چیه؟ نمی‌دونی ما به خون هم تشنه‌ایم.... من ماشینش رو می‌گممممم تو فکرت کجا می‌ره صبح زود یواشکی ماشینش رو پنچر می‌کردم که ازم فیلم گرفته. باهاش تهدید به اخراج کرد.

_ پس این وحشی بازیا چی بود در آوردی...
چنان از سر و کولش بالا رفتی که زدی دم و دستگاه پسر مردم رو ناقص کردی🤭

به زور جلوی خنده‌ام را گرفته بودم که هانیه با شیطنت ادامه داد.

_اول که از گردنش آویزون شدی و... آخرش هم که رفتی نشستی روش.

با جیغ گفتم:
_ خره! من کی نشستم روش؟! فقط یه ثانیه بهش آویزون شدم تا گوشیش رو ازش بگیرم و فیلم‌ رو پاک کنم.

_ولی به جای گوشیش، دم و دستگاهش رو ازش گرفتی.

پشت میزم پناه گرفتم و لب‌هایم را روی هم فشار دادم تا نخندم و دوباره بهانه دست ادیب، رییس اخمویم ندهم.

_ نَمیری هانیه! منو نخندون که آقای امیرافشاری دوباره فِشاری می‌شه و دیواری کوتاه‌تر از من برای تخلیه فشارش پیدا نمی‌کنه.

هانیه کامل زیر میز آمده و از خنده ریسه می‌رفت.
_ والا امروز تا بنده خدا نشست، تو چنان پریدی روش و ترموستاتش رو له کردی که بعید می‌دونم دیگه هیچ چیزیش کار کنه و فشار روت بیاره.

دیگر از شدت خنده تمام بدنم می‌لرزید که ناجوانمردانه ادامه داد.

_ این ادیبِ مظلوم، یه بار برای سرکشی اومد اتاق ما، همون یه روز هم پیش چشم خاص و عام، بی‌عصمت شد؛ ترموستاتش ترکید و جلوبندیش پیاده شد. آخرش هم که پیش چشم‌های من نشستی روش... وای! وای!

هر دو از شدت خنده ریسه می‌رفتیم و برای لو نرفتن زیر میز رفته بودیم که همان موقع دو تقه روی میز کوبیده شد و بعد صدای جدی ادیب آمد.

_ خانم فروزش اگر صحبت درباره موتور و جلوبندی و ترموستات بنده تموم شد، تشریف بیارین اتاق من.

از ترس چنان سکسکه‌ای کردم که سرم زیر میز خورد و دوباره هانیه ریسه رفت اما من مطمئن بودم این یزید برایم نقشه‌های شومی دارد که می‌خواهد به اتاقش بروم و...😈🫣
/channel/+Nl1xZZCA9RhhNmE8
/channel/+Nl1xZZCA9RhhNmE8
/channel/+Nl1xZZCA9RhhNmE8
وای که این دختر خدای سوتیه و آخرش با این شیطنت‌ها کار دست این پسر میده😂😂😂

«عاشقانه‌‌ای که هم باهاش می‌خندی و هم عاشق می‌شی»

❌اگر دنبال عاشقانه‌ای متفاوت می‌گردی، این پیشنهاد رو از دست نده❌
#عاشقانه_اجتماعی_طنز
.

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت_615
- می‌خوام دخترت رو طلاق بدم هاتف خان!

برای چند ثانیه، هیچکس حتی نفس نکشید... همزمان با اشک داغی که روی گونه‌های دخترک چکید، شمعِ روی کیک تولد هم خاموش شد! درست مثل نوری که از چشمان یسنا رفت.

- چی؟

سکوت، بیشتر از چند ثانیه دوام نیاورد. پدر هیراد بود که اول از همه سکوت را شکست و هیراد را وادار کرد که تکرار کند.‌‌.. که دوباره خون کند به جگرِ دخترکی چشم جنگلی!

- چه زری زدی هیراد؟

هیراد جرئت نداشت که به یسنا نگاه کند. می‌دانست که دخترکش را شکسته... می‌ترسید برایش! می‌ترسید نگاهش کند و طاقت نیاورد. می‌‌ترسید آن چشمان غمگین را که ببیند، دو بار در دهان خودش بزند و دست او را بگیرد و از میان این جمع بیرون ببرد...

- گفتم می‌خوام یسنا رو طلاقش بدم!

این بار رو به پدرش حرفش را تکرار کرد و ناگهان قیامت شد! مادر یسنا محکم در گونه‌ی خودش کوبید و با گریه روی مبل افتاد:

- یا فاطمه‌ی زهرا... این چه بی آبرویی‌ای بود؟

و پدر هیراد چنان سمتش هجوم برد که هیچکس نتوانست متوقفش کند:

- تو گوه می‌خوری بی‌غیرت!

و صدای سیلی محکمش در گوش هیراد، چنان در خانه پیچید که ته دل یسنا خالی شد. بی‌اختیار چشم روی هم فشرد و دست سردِ یخ کرده‌اش، روی شکمش نشست...

- یسنا... یسنا، خواهری؟ به من نگاه کن! یسنا؟

خواهر یسنا اسم او را که جیغ کشید، نگاه همه سمتشان چرخید و نگاه هیراد هم... یسنایش #باردار بود! دکتر همین امروز صبح هر استرسی را منع کرده بود و هیراد چه کرده بود؟ چه گفته بود؟ چطور توانسته بود؟

- یسنا... یسنا، منو ببین! تو رو خدا...


خواهرش که التماسش کرد، یسنا در حالی که حتی یک سانت از سر جایش تکان نخورده و در همان حال نشسته بود، چشمانش را باز کرد و نگاهش در یک جفت چشم سبزِ غرق خون و نگران گره خورد.

- چرا؟

لب هایش رو به مرد شکسته‌ای که با فاصله ایستاده بود، بی صدا تکان خوردند و لب‌های هیراد، مثل ماهی بیرون افتاده از آب باز و بسته شد و دریغ از کوچک‌ترین صدایی...

پدر یسنا، حرف دخترش را با قاطعیت و خشمی که به زور کنترلش کرده بود تکرار کرد:

- چرا؟ چی این حرف مفتت رو توی جمع توجیه می‌کنه هیراد؟

به زور خودش را کنترل کرده بود که سمت او هجوم نبرد... که خون پسر برادرش را نریزد! طلاق؟ آن هم در خانواده آذریان؟ وحشتناک‌ترین چیزی بود که هیچکس حتی جرئت گفتنش را نداشت و حالا، هیراد در جمع به زبانش آورده بود! آن هم در حالی که یسنا جنین دو ماهه‌اش را به شکم می‌کشید...

- دخترت رو دوست ندارم عمو... هیچوقت دوستش نداشتم!

و آن تیر خلاص بود برای یسنای باردارش... برای زنی که ناگهان از شدت درد خم شد...❌️

/channel/+Zy1cibAITpZlZGRk
/channel/+Zy1cibAITpZlZGRk
/channel/+Zy1cibAITpZlZGRk
پارت صددرصد واقعی رمانه و تو چنل هم آپ شده😭‼️👆
جوین شو و #پارت_615 رو سرچ کن👆‼️

Читать полностью…

رمان های آنلاین

💛 @online_romans❤️

رمان: #ماه_شعله_ور
ماه‌ِشعله‌ور🔥

نویسنده: نرجس‌خباره(یاس)

خلاصه:
مهواشایسته وکیل پایه‌یک دادگستری، یکی از دختران مرموز و بی‌رحمی که با قتل غیرمنتظره و مرموز پدر و مادرش، کارهای دهشتناکی می‌کند و زندگی‌اش پراز معما و راز است! کاملاً از قبل برنامه‌ریزی‌شده وارد عمارت آصف‌جاهد، بزرگ‌ترین مافیای دارو می‌شه و آویدجاهد، پسر عیاش و خوش‌گذرون اون‌و سمت خودش می‌کشه و...

ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی، مافیایی، معمایی، جنایی، مهیج

/channel/+Zy937a5eVnxhYmU0

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

Читать полностью…

رمان های آنلاین

عصبانی لیوان چای را در دیوار پرت کرد.
طرح چای پاچیده روی سفیدی دیوار را می دیدم و از شدت وحشت می لرزیدم.
من تا به حالی شوهری که چهارده سال تنها در حد سلام و علیک ، مراوده داشتیم را چنین ندیده بودم.
چنین دیوانه و عصیان زده.

- تو به من لامصب بگو چرا اون مرتیکه باس بیاد شرکتم و گپه اضافی بخوره…بگو به من عقییییق!

چه باید می گفتم؟
من که چیزی نمی دانستم.
من که نمی فهمیدم چه شده است.

- مرتیکه آشغال اومده جلوم نشسته داره زنمو ازم خواستگاری می کنه…ز نمو…تو روووووووو……

دادش مرا می لرزاند.
و این میان من نمی فهمیدم از چه کسی سخن می گوید.

/channel/+c2Emv6KgGCQ2ZTg0
/channel/+c2Emv6KgGCQ2ZTg0

- اون سامان پفیوزو من می کشم…می کشمش که چشمش دنبال ناموس من نباشه…دنبال زن من…

سامان مرا از او خواستگاری کرده بود؟
آخ…
آخ سامان…
سامان من که به تو پاسه رد دادم!
این چه کاری بود؟
این چه اشتباهی بود؟

البرز نزدیکم شد.
ترسیده عقب عقب رفتم.
آنقدری که دیگر راهی نماند و کمرم به نرده های طبقه برخورد کرد.

نزدیکم شد.
آنقدری که جانش به جانم چسبید.
لرز جانم بیشتر شد.

سال ها بود که لمسش نکرده بودم.
دقیقا بعد از آن شبی که حاصلش پسر سیزده سالمان بود.

چانه ام را در مشت گرفت.
نگاه گریزان و کلافه مرا وصل نگاهش کرد.
برابر لب هایم لب زد که :

- چرا اینقدر جووونی؟…چرا اینقدر خوشگلی لامصب…چرا چشم همه به توئه؟

/channel/+c2Emv6KgGCQ2ZTg0
/channel/+c2Emv6KgGCQ2ZTg0

هیچکس نمی دانست من زنش هستم.
همه فکر می کردند من در این خانه تنها یک پرستارم.
پرستار مادر پیر و فرتوتش.
هیچکس نمی دانست و سامان هم نفهمیده بود.

- تو مال منی!…زن منی!…زن منننننن!
- نیس…نیستم!

به سختی گفتم.
به سختی نالیدم و دست زیر دستش زدم و چرخیدم که بگریزم که پایم روی اولین پله سر خورد و میان زمین و هوا معلق شدم و صدای داد او در جانم شره کرد.

- عقییییییییق….

طلاق عاطفی سیزده سالمون باید شکل رسمی هم به خودش می گرفت و یه دفعه شوهر لعنتیم زد زیر همه چی….


/channel/+c2Emv6KgGCQ2ZTg0
/channel/+c2Emv6KgGCQ2ZTg0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

با کمک طاها دنباله‌ی لباس عروسم و بالاتر کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
دست مردانه‌ش دور کمرم حلقه شد و کنار گوشم پچ زد:
_امشب مثل ماه می‌درخشیدی دلبرم

لبخند عمیقی روی لب هام نشست.
بعد از سالها امروز بالاخره رنگ آرامش و خوشبختی رو دیده بودم.

همینکه طاها کلید در قفل چرخوند، عربده‌ی مردی که حتی از سایه‌ش هم می ترسیدم در کوچه پیچید:
_از کی تا حالا زن شوهر دار، عروس میشه بی ناموسا...

طاها با اخم غلیظ و چهره‌ی سرخ شده، منو سمت در خونه هل داد و جلوی میلاد شوهر سابقم سینه ستبر کرد:
_زر نزن مرتیکه
بعد یه سال پیدات شده و تازه یادت افتاده زن داری،‌ دیگه چی!

میلاد با وحشگیری تخت سینه‌ی طاها کوبید و همینکه مشت بالا آورد، جیغ کشیدم:
_عوضی من ازت غیابی طلاق گرفتم، گورتو از زندگیم گم کن و برو

ناباور و شوکه مشت بالا آورده‌ شو پایین آورد.
طاها با چشم های به خون نشسته سمتم برگشت و تشر زد:
_برو تو خونه مهتا

میلاد دیوانه وار شروع کرد به خندیدن، از قهقه های کریه‌ش چندشم می شد.
دست سمت طاها دراز کرد و گفت:
_طلاق گرفتی و با قاتل برادرت ازدواج کردی؟

روح از تنم جدا شد.
با پای های بی جون دست به لبه‌ی در گرفتم و لرزون لب زدم:
_چ...چی م..میگی ت..تو؟

طاها ایندفعه سرم فریاد کشید:
_میگم برو تو خونه، همین الان

_بره که نفهمه آق دوماد!
بهش گفتی، به خاطر عذاب وجدانت باهاش ازدواج کردی؟

نیش اشک به چشمام نشست و قلبم در سینه فشرده شد.

_بهش نگفتی نه
میدونی شوهرت، برادرت رو کشوند تو کار خلاف
برای پول
آخرش چی شد، مواد ها گردن هومن بیچاره افتاد و اعدام شد.
و این آقا قسر در رفت.

دیگه توان ایستادن روی پاهام و نداشتم و کنار در با زانو زمین خوردم:
_ط..طاها ب..بگو د...دروغه

سکوت شوهرم و نگاه شرمنده‌ش هق هق بلندم و در آورد.
من‌ سیاه بخت و چه به خوشبختی!
عمر خوشی تو زندگی من فقط چند ساعت بود و تموم...

_با قاتل برادرت، خوشبخت بشی عروس خانم...

/channel/+4j-Ii5FdWYw0MzFk


❌️توصیه‌ ویژه

/channel/+4j-Ii5FdWYw0MzFk

/channel/+4j-Ii5FdWYw0MzFk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

یک ساعت بعد از #صیغه_محرمیت گوشه ای من و گیر انداخت!

دست به موهای افتاده در صورت ام کشید و به پشت گوش ام منتقل کرد!
تاحالا این گونه با او تنها نشده بود؛

از احساس کردن گرمای دست اش لرزی به جانم می افتاد و پاهایم سست میشدند.

یک چشمم به در حیاط بود و چشم دیگر به هیرادِ سیاه چشم!
به آن چشمان نافذ و پر از احساس!

روی صورت ام خم شد و لب های خوش فرم اش را باز و بسته کرد
و گفت:

_ یلدای من!... تمومه عُمر و زندگی هیراد!... قرارِ دلِ بی قرارِ من!

دست اش افتاد و روی گودی کمرم جا خوش کرد!

قلب ام از هیجان محکم به قفسه ی سینه ام میکوبید و انگار حواس ام از همه جا گرفته شد و پرتِ آن مردکِ پر جذبه شد!

او با کلمات اش چه بلایی به سر این دخترک بینوا آورده بود!  چرا داشت کاری میکرد که هرچه بگوید چشم بگویم و روی حرف اش حرف نزنم!

پشت ام به دیوار کوبیده شد!
دست برد و درب پذیرایی را هل داد و بسته شد!

چنگی به گره روسری ام زد و چشمان شهوانی اش آتشی به جانم انداخت و نگذاشت مانع اش شوم!

نزدیک تر شد و هرم نفس هایش به تن ام رعشه انداخت!

❌🔥🔞
/channel/+D3Qp59pXPIgyZTZk
/channel/+D3Qp59pXPIgyZTZk

Читать полностью…
Subscribe to a channel