انجمن صنفی داستاننویسان: بودن یا نبودن؟
...حالا و بعد از تجربهی این کار جمعی و بعد از دیدن تمام فراز و فرودهای سیاسی کشور، شخصاً به این نتیجه رسیدهام که تا وقتی مقدمات درستی برای یک کار فراهم نشده، نباید آن را انجام داد، گرچه آن کار ضرورت حیاتی هم داشته باشد. تشکیل انجمن صنفی نویسندهگان شاید ضرورت مهمی در کار جمعی داستان نویسان بود و شاید هم نبود و نباشد، اما اگر هم باشد، لازمه ی تشکیل آن چیزی نیست جز فراهمآوردن مقدمات بسیار که بخشی از آن بحثهای جمعی بسیار زیاد و مفصل است و توافق روی بسیاری از انتظارات، و نیز پیداکردن شناخت دقیق اعضا از نظرات و کارهای همدیگر تا بدانند چه کسی مناسب چه کاری و مسئولیتی است و چه انتظاراتی از او میتوانند داشته باشند و اصلاً نسبت مثلاً هیئت مدیره با اعضا چیست و نسبت انجمن با سایر نهادهای خصوصی و حکومتی. تا اینها معلوم نشود و در غیاب حداقلی ضروری از گفتوگو میان اعضا، تشکیل انجمن صنفی میتواند به ضد خودش تبدیل شود، چنان که به نظرم در همین مدت هم چنین بود و بیش از آن که داستان نویسان را گرد هم بیاورد، باعث پراکندهگی و پریشانیشان شد.
https://telegra.ph/%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D8%B5%D9%86%D9%81%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86-%DB%8C%D8%A7-%D9%86%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86-01-11
@sanapourhossein
#انجمن_صنفی_داستاننویسان
مرگ نویسنده
مرگ بکتاش آبتین تلختر و دردناکتر از آن است که فقط مایهی تأسف و خشممان شود. مرگ او، به جز دردناکبودن، نمونهی وضعیت نویسندهگی در این مُلک هم هست، وضعیتی که از محدودیت و سانسور شروع میشود و میتواند به خاطر کارهای معمول و متعارف در هر جای دیگری (عضویت در یک نهاد مربوط به نویسندهگان، تهیهی یک شمارهی نشریهی داخلی برای تاریخچهی کانون نویسندهگان، یا تدارک تجمع بر سر مزار نویسندههایی دیگر)، به محاکمه و زندان هم بیانجامد، بیماری هم به آن اضافه شود و مرگ نقطهی انجامش شود. همین است که میشود گفت نویسندهگی در این مُلک کاری است نفرینشده، کاری است از هر طرف دچار بدفهمی، دچار انتظارات بیپایان و محدودیتها و بستهبودنهای طاقتفرسا. اگر نفرینی نبود نویسندهگی، چهطور ممکن بود کسی به خاطر حضور یا تدارک یک تجمع یا گردآوردن یک نشریه یا چیزهایی مثل این محاکمه و زندانی شود؟ این وضعیت سیاسی نفرینی ماست که هرچه را که تماس اندک و گذرایی هم با آن داشته باشد، به نفرین دچار میکند.
فقط مرگ بکتاش آبتین نیست که تراژیک و باورنکردنی است، تمام مسیری هم که او طی میکند تا محاکمه شود، به زندان بیفتد، از امکانات لازم پزشکی محروم بماند، تراژیک است. این فعالیت او به عنوان یک نویسندهی درگیر با مسائل جامعهی خود است که تراژیک است. اصلاً اینکه اعتراضها و نقدهای نویسندهگان به شرایط فرهنگی و اجتماعی سیاسی و قابل تعقیب تلقی شود تراژیک است، چه برسد به محاکمه و زندانیشدنشان. یک نویسنده چه چیزی میتواند بخواهد جز حل معضلات تودرتوی فرهنگی و اجتماعی کشورش؟ چه چیزی جز آزادی بیان برای مردمش؟ تراژیک نیست که یک حکومت با همهی قدرتها و امکاناتش چنین نویسندهیی را رودرروی خود ببیند؟ به حکومتی که اعتراضهای سادهی یک نویسنده را هم تحمل نمیکند، چه باید گفت؟ به حکومتی که نویسندهگان معترض به سانسور و محدودیتهای فرهنگی را دشمن میداند، چه میشود گفت؟
#بکتاش_آبتین
@sanapourhossein
بلوغ جمعی
حسین سناپور
من از آنهایی هستم که میان فرد و جمع شباهتهای رفتاری زیادی میبینند. یعنی فکر میکنم همانطور که آدمها دوران کودکی دارند و نابالغی، جوامع یا حتا گروههای کوچک هم این دورانها را دارند و هر دو رفتارشان بر اساس همان دورانی است که در آن به سر میبرند. یعنی مثلاً آدمی که به بلوغ نرسیده، اشتباهاتش را نمیپذیرد و آن را انکار میکند و یا بر آن سرپوش میگذارد یا دیگری را مقصر جلوه میدهد. گمانم گروهها، و حتا بدتر از آن دولتها هم، چنین وضعیتی دارند. اگر به بلوغ رسیده باشند، اگر اعتمادبهنفس داشته باشند، و اگر بدانند که پذیرش اشتباه میتواند به رشدشان کمک کند و رابطهشان را با دیگران بهتر کند، آن را میپذیرند و اعتراف میکنند و سعی میکنند جبرانش کنند، اما آدمها و گروهها و دولتهایی که به چنان بلوغی نرسیدهاند (که یکی از نشانههاش نداشتن اعتمادبهنفس کافی است)، انکارش میکنند و اگر نتوانند بر آن سرپوش بگذارند، دیگران را مقصر جلوه میدهند. نمونههای بیرونی و امروزیاش هم بسیار است و احتیاجی به نمونه آوردن نیست. یکیاش واردنکردن واکسن و نتایج آشکار و وحشتناکی که داشت. همینقدر میشود گفت وای به حال یک جامعه، وقتی که معدل بلوغ گروهها و احزاب و بهخصوص دولتها و حکومتها از معدل بلوغ مردم همان جامعه کمتر باشد. آدمهای بزرگسال نابالغ به خودشان صدمه میزنند و حداکثر به اطرافیانشان و کسانی که باهاشان سروکار دارند، اما پیداست که گروهها و گردانندهگان اجتماعات بزرگتر صدمهشان تا کجاها خواهد بود.
اما آدمها چهطور بالغ میشوند و جمعها و نمایندهگانشان چهطور؟ گمانم فقط با تاواندادن. تا وقتی آدمها نبینند که بالغنشدنشان چه صدماتی به خودشان و دیگران میزند، بزرگ نخواهند شد. دوباره و دوباره همان اشتباهات را خواهند کرد. همین است که اطرافمان آدمهایی را میبینیم (یا اصلاً خودمان را) که بزرگ و بالغ نمیشوند. هیچوقت اشتباههاشان را نمیپذیرند و چه بسا از نگاهکردن به آن پرهیز میکنند و پس دوباره و دوباره همان اشتباهها را تکرار میکنند. دولتها هم چنیناند؛ تا وقتی تاوان ندادهاند، مجبور نمیشوند به بازنگری خودشان و اعتراف و تصحیح آن چه بودهاند. وجود دموکراسی و کنار زدهشدن از طرف مردم، کمترین تاوانی است که احزاب و گروهها و شخصیتهای مسئول در کشورهای صاحبِ دموکراسی میدهند. در نبود چنان سازوکاری عجیب نیست که آدمها و گروهها و احزاب و دولتها بالغ نشوند؛ هر چه تاوان کمتر، بلوغ هم کمتر، و برعکس.
#بلوغ_جمعی
@sanapourhossein
https://www.isna.ir/news/1400092116367
#کلاهگردانی_میان_آسوپاسها
#جایزه_اصغر_عبدالهی
⭕️حمله به خانم گوهرعشقی سه حالت دارد.
یا با اطلاع رسمی چنین رفتار مجرمانهای شده که واویلاست.
یا افراد خودسر طرفدار مرتکب شدهاند و یا مخالفان برای بدنام کردن حکومت. اگر یکی از این دو حالت باشد باید فوری موضعگیری رسمی و اقدام موثر کرد.
در غیر این صورت اذهان متوجه حالت اول خواهد شد.
کار روشنفکر
وقتی جامعه پر از آدمهای منتقد حکومت است، روشنفکر چه کاری دارد انجام بدهد؟ وقتی جامعه پر از آدمهای شجاع است، چه احتیاجی به روشنفکران شجاع است؟ وقتی جامعه پر از آگاهی است، چه نیازی به آگاهیدادن روشنفکران است؟
اما وقتی جامعه پر از صداهای متفرق است، کار روشنفکر میتواند همصدا کردن این صداها باشد. وقتی دردهای هر کس برای خودش است، کار روشنفکر میتواند همدرد کردن آدمها باشد. وقتی خشم تنها چیزی است که آدمها برای هم دارند، روشنفکر میتواند خشمشان را از هم دور کند.
تا وقتی آدمها پراکنده و پریشان و درخودفرومانده هستند، کاری برای روشنفکر هست.
٢۴ آبان
حسین سناپور
#کار_روشنفکر
@sanapourhossein
دشمنسازی
حسین سناپور
این فقط حکومتها نیستند که برای بقاشان احتیاج به دشمن دارند، قبیلهها و گروهها هم فقط نیستند، آدمها هم برای بقاشان دشمن لازم دارند. هر آدمی؟ شاید. چرا؟ چون ما پر از ناتوانی و نقص و نرسیدنیم، به مقامهایی که میخواستیم، به کسانی که میخواستیم باشیم، به آنچه که در خیالمان برای خودمان ساختهایم، اگر که دشمنها میگذاشتند، اگر که مانعی نبود، اگر که لااقل زمانه باهامان بد تا نمیکرد.
اگر کسی نباشد، دشمن شخصی یا زمانه یا سرنوشت، که گناه نرسیدنهامان را به گردنش بیندازیم که دیگر چیزی ازمان نمیماند. منی نمیماند که بتواند کاری بکند و ادامه بدهد این زندهگی را. چهطور میتوانستم این هویت پر از نقص و ناتوانی و نرسیدن را برای خودمان توجیه کنیم اگر که دشمن برای خودمان نمیتراشیدیم تا علت این همه را گردنش بیندازیم؟
این است که دشمنتراشی جزئی از هویت ماست، جزئی از هستی ماست؛ اگر که سرنوشت را دشمن بدانیم میشود تراژدی، اگر تاریخ را دشمن بدانیم میشود حماسه، اگر که اجتماع را دشمن بدانیم میشود درام، اگر که فلان عضو خانواده و همسر و دوست و همکار را دشمن بدانیم میشود ملودرام.
آیا ندیدهایم که بعضی آدمها مسئلهشان، کشمکششان، دشمنشان در سطح تراژدی، بعضی در سطح حماسه، بعضی در سطح درام، و بعضی ملودرام است؟ بعضیها دشمنشان بزرگ و بعضی کوچک نیست؟ آیا مثلاً شخصیتهای حماسی با بزرگی دشمن و بزرگی کشمکششان ما را دچار حیرت نمیکنند و روحمان را به سوی بزرگی نمیخوانند؟ یا برعکس، شخصیتهای ملودرام به خندهمان نمیاندازند با دشمنها و کشمکشهای خانوادهگیِ کوچک و بسیار بیاهمیت که به سادهگی هم قابلحلاند؟
گمانم لازم است هرازگاه به خودمان نگاهی بیندازیم و ببینیم دشمنهامان از کدام نوع و در چه سطحی هستند. خودمان و بزرگی یا کوچکیمان را در سایهی دشمنها و کشمکشهای مداوممان (گرچه حتا در ذهن) دوباره و دوباره ببینیم و بسنجیم. ببینیم که انواع ادبی بیجهت ساخته نشدهاند و بیجهت نیست که تراژدیها و حماسهها و درامها ماندهگار شدهاند و ما بارها و بارها میخوانیمشان تا خودمان و اجتماعمان را در سایهی آنها ببینیم و اگر بتوانیم خودمان را پالایش کنیم.
۵ آبان ۴۰۰
#دشمنتراشی
/channel/sanapourhossein
✍️ بکتاش آبتین، سالها پیش، تمام آنچه را که چنین روزی میشد نوشت در شعرهایش سروده بود؛ پس در اینجا هیچ چیز به آن گزیدهگوییهای صریح اضافه نمیکنیم.
#درنگ_کلیپ
📍درنگ را در تلگرام | اینستاگرام دنبال کنید.
عیاران و تجلیل هوش
حسین سناپور
بهتازهگی آقای دولتآبادی از هزارویکشب دو قصهی آن را ـ که مربوط به دلیلهی محتاله است ـ انتخاب کرده و با نام "عجوزک و عیاران" در نشر چشمه منتشر کرده است. در مقدمهیی کوتاه (که کاش هر چه بلندتر میشد و مفصلتر) هم گفته است که جذابیتهای قصهگویی و راهورسم عیاری و اساساً توجه به این پیشینه در ادبیات (که بخشی از آن هم مربوط به ایران است) دلیل چنین انتخابی بوده است. برای من اما جدای از قصهگویی و راهورسم عیاری جنس این داستانها هم جذاب بود، چون این بار که این داستانهای عیاری را میخواندم، دیدم کاملاً از همان نوعی هستند که در ادبیات و بهخصوص سینمای آمریکا بر اساسشان فیلمهای پرفروشی ساخته شده است، مثلاً فیلمهای دنبالهدار یاران اوشن (استیون سودربرگ)، یا نیش (جرج روی هیل) که در دههی هفتاد ساخته شد و هفت جایزهی اسکار هم بهدست آورد.
قصههای کتاب عجوزک و عیاران یکی از انواع داستانهای هزارویکشب هستند، یعنی از همان جنس "سمک عیار" و کارهای مشابه که کسی با هوشی بسیار مشکلاتی را حل میکند یا مشکلاتی را برای دیگران بهوجود میآورد. بهکارگیری هوش اساس چنین قصههایی است و عیاران اگر مورد توجه و تجلیل بودهاند و قصههاشان تا هنوز خواندنی، بهخاطر همین هوشی است که در کارهاشان بهکار میگیرند. یعنی گرچه عیاران در مثلاً سمک عیار جنگ و گریز هم میکنند، اما آنچه مهم است و مایهی عیاری سمک همان هوش اوست در حل مسائل پیچیده. گمانم در فرهنگ و زمانهیی که حتا شاعران و متفکرانش اغلب توصیه به توسل و تسلیم در برابر سرنوشت و بیفایدهگی عقل میکردهاند، چنین توجه و تجلیلی از عقل چهقدر میتوانسته غریب باشد و چه بسا فقط هم در چنین قصههای جذابی قابلیت تفهیم و پذیرش داشته است. یا اصلاً فقط در داستانهای عیاری یا جنایی (که نمونههاش را من در پیشینهی ادبیمان سراغ ندارم) میتوان تمام کارکرد هوش را خوب دید و سنجید. چنان که در داستانها و فیلمهای غربی هم چنین است. شخصیتهای قصههای عیاری معمولاً حقهبازانی هستند که سرِ آدمها یا دستگاههای بهشدت قوی و کنترلشده کلاه میگذارند، درست همان کاری که دلیلهی محتاله در همین کتاب عجوزک و عیاران کرده است. اتفاقاً اگر دلیله با کلاهبرداری حقی را که از او و دخترش ستانده شده پس میگیرد، اوشن و یارانش هم همان کار را میکنند. همینطور است در فیلم نیش. این نوع فیلمهای آمریکایی (که اغلب هم پر خرج و پرفروش هستند) نشان میدهد که تجلیل هوش در پیچوخم قصههایی با غافلگیریهای متعدد چه جذابیت فراوانی دارد و چهقدر مخاطبان را جذب میکند.
من نمیدانم چنین قصههایی چهقدر در پیشینهی قصههای غربی هست (که البته حتماً هست)، اما چه کم و چه زیاد، این فیلمها نشان میدهد که سینما و ادبیات آنها بهخوبی از آن پیشینه استفاده کردهاند و میکنند. در اینجا اما گاهی گلشیری "فرج بعد از شدت" را در دست تاریک، دست روشن، و نیز "هفت گنبد" را در شاه سیاهپوشان فراخوانده و امروزی کرده، و گاهی دولتآبادی هم با چنین منتخبهایی (یکی هم از تاریخ بیهقی) برای اشاره به چنین پیشنیهیی. میدانم نویسندههای دیگری هم چنین کاری کردهاند، یا نزدیک به چنین کارهایی را، از تقی مدرسی گرفته (یکلیا و تنهایی او) تا رضا دانشور (خسرو خوبان) و دیگران، با هر کیفیت و نتیجهیی. میدانم هم که فرخ غفاری هم تعدادی از داستانهای هزارویکشب را در شب قوزی امروزی کرده است و موفق هم، بهخصوص برای آن سالها (گمانم ۱۳۳۷)، اما برای سینما جز این یکی چیزی را به خاطر ندارم و بعد مقایسه میکنم با جذابیتهای چنین قصههایی و بهکارگیریشان در فیلمهایی که نام بردم و مانندهاشان. و آخر فکر میکنم: سنتهای قصهگویی چهقدر در این ملک دوام داشتهاند و اصلاً کی تبدیل به پیشینه و محل رجوع ما شدهاند؟ و بهخصوص کی با راهیافتن به سینما به میان مخاطبان عام رفتهاند؟ نمیدانم.
#عقلگرایی
#عیاری
#دولتآبادی
@sanapourhossein
بارِ منفی اسامی
حسین سناپور
به عنوان یک داستاننویس، همیشه به اسامی رمانها و مجموعهداستانها حساس بودهام و به خوب و بدشان فکر کردهام. این سالها زیاد دیدهام که اسامی کتابهای داستانی پر از خون و تاریکی و مرگ بودهاند، چنانکه چند کتاب خودم هم،بخصوص آنها که مربوط به حدود ده تا پانزده سال پیش هستند (و البته هنوز هم گاهی تاریکی در یکی دوتاشان دیده میشود). همین هم بوده که گاهی به دوستان نویسنده توصیه کردهام که بخصوص از کلمات مرگ و خون و حتا تاریکی هم کمتر استفاده کنند. گمانم همهمان بهقدر کافی ذهنمان پر از مرگ و خون و تاریکی هست و خواننده خودش هم حتماً بهقدر کافی اینها را در ذهن دارد و چه بسا این اسامی او را پس بزنند. شاید بهتر باشد، دستکم فضایی کمتر تیره را با اسامی کتابهامان القا کنیم. این یکی دو روزه اسامی منتخبان مسابقهی جشنوارهی فیلم فجر توجهم را جلب کرد و دیدم گرچه در آن اسامی کمتر خبری از مرگ و خون و تاریکی هست، اما بار منفی اسامی بسیار زیاد است و اساساً اغلبشان فقدان چیزی را بیان میکنند. مثلاً: بدون قرار قبلی ـ بیرؤیا ـ بیمادر. و شاید بیرو هم (که نمیدانم به چه معناست). به جز آن بار معنایی بعضی اسامی دیگر هم بسیار بالاست، مثل: خائنکشی ـ شادروان ـ لایههای دروغ ـ مرد بازنده ـ نگهبان شب. بعضی اسامی هم بار منفی دارند، اما کمتر: ضد ـ نمور ـ برف آخر. درواقع حداقل ۶۰ درصد اسامی فیلمها بار منفی دارند. این درحالی است که سینما مجبور است بیشتر به خواست و ذهن مخاطب توجه کند و بیشتر تفریح و آسودهگی و جهانی مثبت به او عرضه کند. ادبیات چنان گیر و گرفتی ندارد و تعداد کتابها هم آنقدر زیاد است که اسامی منفی به سادهگی به چشم نمیآیند. انتظار بیشتری هم از ادبیات است برای بازتابدادن زندهگی واقعی هر دوران (گرچه نقش بازتابی ادبیات را بسیاری اصلاً قبول ندارند و از ادبیات انتظار دارند وجههای نادیده و حتا نابوده را نشان دهد).
میتوان از همین اسامی کتابهای داستان و فیلمها هم فهمید که در حال گذراندن چه دورانی هستیم، دورانی که ادبیات و سینما هم چنان درگیر تاریکیهای روزمره هستند که نمیتوانند جایی دورتر را نشان بدهند، یا جایی روشنتر، یا جایی که غیر از اینجا و این وضعیتی که در آن هستیم. میشود هم در آینهی همین اسامی به خودِ فیلمساز و نویسندهمان نگاهی بیندازیم و ببینیم آیا واقعاً میخواهیم همینها را نشان بدهیم؟ آیا کاری بیشتر از بازتابدادن ازمان ساخته نیست؟ آیا فقط چیزهایی را بازتاب میدهیم که خودِ مردم هر روزه درگیرشان هستند و با تمام وجود میدانندشان، یا چیزی فراتر و عمیقتر (و نه لزوماً روشنتر یا سفیدتر) نشانشان میدهیم؟ شاید دوباره باید به کارِ خودمان و هنر فکر کنیم و ببینیم کار هنر آیا در بازتابدادن خلاصه میشود؟
(اسامی فیلمها: ۱- ۲۸۸۸ ۲- بدون قرار قبلی۳- برف آخر ۴- بیرویا ۵- بیمادر ۶- بیرو ۷- خائنکشی ۸- درب ۹- دستهی دختران ۱۰- شادروان ۱۱- شب طلایی ۱۲- شهرک ۱۳- صورت فلکی ۱۴- ضد ۱۵-علفزار ۱۶- لایههای دروغ ۱۷- ماهان ۱۸- مرد بازنده ۱۹- ملاقات خصوصی ۲۰ -موقعیت مهدی (باکری) ۲۱ -نگهبان شب ۲۲ –نمور.)
#نام_داستان
#نام_فیلم
@sanapourhossein
«هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتلهای سیاسی آن سال، نخست اینها را مینوشته تا بعد مصالح کارش کند، چنانکه خود نوشته «این که مینویسم واقعاً کار نیست. این تنها یادداشتی است، مادۀ خامی که باید با همۀ آن اعماق ترکیب شود، یا تصاویری از آن اعماق را تزیین کند، واقعنما کند.» اما بعد تصمیم میگیرد که آن را مقالهای کنَد و به نشریۀ The New York Review of Books برای انتشار بسپارد. این را از مقایسهی چند تحریر متن فهمیدهام. او خود جای دیگری نوشته است که پس از قتلهای سیاسی سال ۷۷ دیگر نتوانست داستان بنویسد. این متن نیز ناتمام مانده است. بخشی از آن را اینجا با اندکی تصحیح منتشر میکنیم.»
aasoo.org/fa/articles/3683
@NashrAasoo 🔻
واویلا برای زور مطلق
اگر آدمها یا حکومت های کوچک با تراشیدن دشمنان بزرگ میخواهند خود را بزرگ جلوه بدهند، دلیلی ندارد جز این که یکی از ملاکهای تشخیص بزرگی آدمها همین کوچکی یا بزرگی دشمنانشان است. اما وقتی آنها، چه آدمها و چه حکومتها، جلوهسازی نمیکنند و واقعاً و در عمل نشان میدهند با کسان و حکومتهایی دشمناند که بسیار زور کمتری از خودشان دارند، تازه معلوم میشود واقعاً اندازهشان چهقدر است. وقتی هم رویارویی این دو به نهایتی میرسد که یک سرش گوهر عشقی باشد، مادری جوان ازدستداده، و سوی دیگرش ایادی و دستهای پنهان و پیدای یک زور مطلق، دیگر واقعاً واویلاست. البته برای همان زور مطلق که ظاهر قدرت و سیستم به خود گرفته است.
@sanapourhossein
تمساح
خواندن داستانی کمدی از داستایفسکی عجیب است، نه؟ من که فکر نمیکردم داستانی نه حتا طنز، که کمدی از داستایفسکی بخوانم، داستانی که برای قهقههزدن است و نه حتا لبخندزدن، برای خندیدن به تمام رفتارهای اقشار بالادست روسیه در اواخر قرن نوزدهم، به همهی مفتگوییها و افکارِ بهظاهر بلندپروازانه یا ترقیخواهانهیی که سودایی ندارند جز نزدیکی با اروپای همان زمان. همهی اینها در داستان تمساح اتفاق افتاده است (این داستانِ تقریباً کوتاه و نیمهکاره را اخیراً نشر برج با ترجمهی بابک شهاب منتشر کرده است).
داستایفسکی که اخلاقیات و کشمکشهای روحی انسان قرن نوزده را دستمایهی داستانهای غریبش کرده بود (انسان قرارگرفته در معرض پیشرفت صنعتی و تحولات انقلابی کشورها و دچار کلنجار مدام با مذهب)، در این داستان هم همان آدمها را دستمایه کرده است، اما به شکلی کمیک و بدون آن کلنجارهای درونی و با اعتماد و اطمینانی که این آدمها به درستی نگاههای اروپامحورشان دارند. بلعیده و گرفتارشدن آدمی در دهان و درون یک تمساح بزرگ، و زندهماندن و ادامهی حیاتدادن و حرفزدنش از همان درون تمساح، به جای اینکه همه را شگفتزده کند و به چارهجویی وادار کند، همه را به سؤاستفاده از این اتفاق کشانده است، چه خودِ آن مرد و چه همسر و همکاران و چه صاحب آلمانی تمساح و نشریات و غیره را، و حتا تا حدودی راوی داستان را که ظاهراً آدمی درستکارتر و منطقیتر از دیگران است، اما نه آن اندازه که او هم به فکر خودش نباشد و پیشنهادهای غریب ندهد، مثلاً درخواستِ حکم مأموریت دادن به آن کارمند بلعیدهشده. آنچه فراموششده و معنایی ندارد همان اخلاق و نگاهِ علمی است، و آنچه وجود ندارد و بیش از همه حرفش زده میشود، همان اخلاق و علم است، چه در دلسوزی یکی از نشریات برای تمساحی که مرد را بلعیده و نه خود مرد، چه در فرصتطلبی همسر مرد برای طلاقگرفتن، و چه دلایلی که هر کس میآورد برای حقبهجانببودن خودش و دادنِ تحلیلی بهظاهر علمی یا منطقی از وضعیت.
اخلاقِ نابودشده یا فراموششده، تظاهرِ فراوان به منطقی که درواقع وجود ندارد، بیاعتنایی کامل به واقعیت، خودخواهی یکسره و بیپایان، همه و همه انگار دیگر جایی در درام ندارند و فقط کمدی میتواند نمایششان دهد. کمدی شاید پایان یا استهزای امید به ذرهیی درستی در رفتارهای آدمهاست، تلخندی به نبودِ ذرهیی حقیقت در آنچه به آن وانمود میکنند، در نبود امید به تغییر. خندیدن به این آدمها و این موقعیت انگار تنها کاری بوده که داستایفسکی میتوانسته بکند، بعد از آن همه کلنجار با اخلاقیات درونی آدمها و ندیدن نتیجهیی از آن همه بحث و نوشتن.
خواندنِ نمادین داستانِ تمساح هم بیهوده است و نادیده گذاشتن واقعیتی که خود داستان پیش چشم گذاشته، واقعیت مردمی فرورفته در بیاخلاقی تا حد کمدی. توجهکردن به تمساح و دنبالِ معانی پنهان و عمیق گشتن برای آن، فراموشکردن خود آن آدمهاست و نحوهی مواجههشان با اتفاقِ بلعیدهشدن. گرچه بعضی ترجیح بدهند تمساح داستایفسکی یا سوسک کافکا را استعاری و مثلاً نمادین بخوانند، اما این کار چیزی نیست جز فراموشکردن همهی آن چیزهایی که داستایفسکی و کافکا آشکارا و از طریق رفتار آدمها پیش چشم میگذارند.
جهانی که در آن اخلاق فراموش شده و هیچ چشماندازی برای تغییر آن نیست، جهانی که در رفتار هیچکدام از آدمهاش نمیشود نوری به سوی تغییر و روشنی دید، یا باید مثل تمساح یکسره کمدی باشد یا مثل مسخ یکسره سیاهی.
عجیب است که داستایفسکی داستان تمساح را نیمهکاره گذاشته (گرچه هیچ حرفی از نیمهکاره بودن آن در کتاب و در پیشگفتار نشریهی اصلی نیست، اما تمامنشدن ماجراها و نیمهکاره ماندن همهشان گواه این ناتمامی است)؟ باتوجه به شخصیت خودِ داستایفسکی، به نظرم نه. برای نویسندهیی که مدام در جستوجوی روشنایی است و اخلاقیات مسئلهی اصلی روح و روانش، هیچ عجیب نیست که خواسته باشد چنین داستان تاریکی را نیمهکاره بگذارد و آن را ادامه و پایان ندهد، ادامه و پایانی که جز تباهی و سیاهی نمیتوانست باشد. این کار از کافکا برمیآمد، از داستایفسکی اما نه.
۱۹ آذر ۱۴۰۰
حسین سناپور
#داستایفسکی
#رمان_تمساح
@sanapourhossein
هر چه ما تاریکتر
(به بهانهی فیلم قهرمان)
حسین سناپور
قهرمان یک پدیدهی اجتماعی است نه شخصی، گرچه بدون یک شخصیت هم امکان وجود ندارد. قهرمان را عدهیی میسازند و بخش کثیری از مردم میپذیرند، چه آن شخصیت بخواهد و چه نخواهد، چه زنده باشد و چه نباشد، چه واقعاً آن کارهایی که به او نسبت میدهند کرده باشد یا نکرده باشد. کاری که به قهرمان نسبت میدهند درست همان چیزی است که آن جامعه، کوچک و محلی یا بزرگ و جهانی، به آن محتاج است، برآمده از خصلتی کمیاب اما ضروری برای آن جامعه. همین است که اگر جامعه محتاج یک قهرمان باشد، چه آن شخصیت وجود داشته باشد یا نه و صاحب همان خصلت خالص و نابی که جامعه از او انتظار دارد، باشد یا نه، جامعه آن را میسازد، به آن نحو که میتواند و براش ممکن است؛ شده با دروغ و دونگ، با تبلیغات، با حرفهای درگوشی یا علنی، با صداقت یا ناراستی، هرچه.
همین پیچیدهگیهای کار اجتماع است که شخصیت قهرمان را چیزی میکند دستساختهی اجتماع و حتا کوچک و حتا بازیچه، چیزی میکند جز آن چه شاید خود شخصیت بوده است یا میخواسته باشد. این است که قهرمان موجودی میشود کوچک در دستهای بزرگ جامعه، میشود نیاز جامعه و نه لزوماً نیاز شخصیت. همین است که گاهی قهرمانهای دیروز چهرههای منفور امروز میشوند؛ روزی نماد برآوردن نیازهای همان روزگار و امروز که نیازها عوض یا حتا برعکس شده، آنها هم میشوند نمایندهی خصلتهای منفی، میشوند ضدقهرمان.
جامعهی بستهی گرهخورده در خود احتیاج به قهرمان دارد، به کسی که هنوز او را امیدوار نگه دارد، کورسویی نشانش بدهد و جهتی، تصویری روشن از آینده نشانش بدهد تا بتواند همچنان سرِ پا بماند. جامعهیی که آدمهاش هنوز نمیتوانند قهرمانهایی کوچک در زندهگی خودشان باشند و مشکلات شخصی و پیرامونیشان را حل کنند، ناگزیر است از قهرمانسازی. آیا این تقصیر جامعه است که آدمهاش تک به تک نمیتوانند مشکلاتشان را حل کنند؟ شاید بله و شاید هم نه. جامعهی امروز گرفتار میراث گذشتهی خود است، بخصوص میراثی که از گذشتههای تاریخی به او رسیده و در جانش نشسته، آنقدر که حتا نمیتواند آن را ببیند تا براش راهحلی پیدا کند. چنین جامعهیی ناگزیر به قهرمان نیاز دارد. جامعه هم هر چه بستهتر، قهرمانهاش ناگزیر بزرگتر و خالصتر، و هر چه کمتر بسته، قهرمانهاش هم کمتر خالص و کمتر فداکار و ازجانگذشته.
آیا قهرمان فقط با فداکاریاش شناخته میشود؟ با کاری که محتاج دادن هزینهی زیاد است و دیگران از پسش برنمیآیند؟ انگار بله. اما ضمناً او همان کسی است که دیگران میخواهند باشند و نمیتوانند. روزگاری قهرمان کسی بود که جامعهیی را نجات میداد و خود را تمام فدای ارزشهای جمعی میکرد. همیشه آیا چنین است؟ هم بله و هم نه. گاهی ما حتا قانعیم به کسی که قلههای موفقیت فردی را نشانمان بدهد، نه که جامعهمان را نجات بدهد. گاهی که اوضاعمان خیلی بد و روزگارمان تاریک نیست، قانعیم که فقط امید بهمان بدهد برای فرار تکنفره از وضعی که داریم، با فوتبالیست موفقی شدن، با ریاضیدان مشهوری شدن، با فیلمساز جهانی شدن، یا هر چه مانند اینها. اینوقتها نمیخواهیم کسی بیاید و همهمان را نجات بدهد. کافی است راه فرار تکنفره را نشانمان بدهد. کافی است نشان بدهد میشود بدون فداشدن راهی پیداکرد برای خلاصی از بنبستهای تکنفره. اما اگر مدتی گذشت و دیدیم که نه، آن راه برای ما ناممکن است و وضعیت بستهتر از آن است که کاری ازمان بربیاید چه میکنیم؟ انکار قهرمانمان بهترین کار است. برمیگردیم به قهرمانی که تمام وجودش را، جانش را، برامان بدهد. اگر ندهد، کاری دیگر باهاش میکنیم: خردش میکنیم.
هر چه جهان بستهتر، قهرمانش هم ناگزیر باید که خالصتر. هرچه ما کوچکتر، او ناگزیر باید که بزرگتر. هر چه ما تاریکتر، او ناگزیر باید که روشنتر. همین دلیل خردکردن قهرمانهای مدرن امروزیمان نیست؛ خردکردن همین فیلمسازها، فوتبالیستها، هنرپیشهها، و مانند اینها؟ همین است که برشت در نمایشنامهی گالیله میگوید: بدبخت ملتی که محتاج قهرمان است.
#قهرمان
#اصغر_فرهادی
/channel/sanapourhossein
تاریخمندی در جغرافیای شهری
نگاهی به رمان «خاکستر» نوشته حسین سناپور
به قلم: #آرمان_امیری
از ستون: #درنگی_بر_زمانه_بازخوانی
«تاریکی است که میگذارد ببینیم؛ خودمان را ببینیم و این شتاب مهمل را». نخستین عبارات رمان «خاکستر» به مانند بسیاری از دیگر آثار حسین سناپور چکیدهای هستند از کلیت رمان. در اینجا تاریکی، به مثابه درنگی بر هیاهوی فریبنده شهر، دریچهای پیش روی انسان قرار میدهد برای بازبینی و بازشناسی خود. ضرورت بازخوانی تاریخی در رمان سناپور از همین سرآغاز به خوبی آشکار میشود.
راوی خاکستر باور دارد که ما همدیگر را نمیشناسیم: «همینقدر هم شناسایم برای هم، که کمی آنسوتر از تاریکی خودمان، لحظهای صورت محوی را از پشت شیشه کناریاش میبینیم». گویا از نگاه او دلیل بسیاری از ناکامیها، یا بدفهمیها، جدالها و تعارضات را باید در این درک ناقص متقابل جست و احتمالاً راهحل مساله نیز در همان ضرورت توقف، بازخوانی و شناخت دوباره است.
قهرمان داستان خاکستر، برای این توقف و بازخوانی تاریخی، نیازمند فلاشبک به گذشته نیست. سناپور موفق شده زمان را به جغرافیای شهر پیوند بزند و با حرکت در سطح شهر، در همان هنگام که به کوچهپسکوچههای جغرافیای شهری سرک میکشد، به برشهای زمانی تاریخ معاصر نیز ورود و خروج کند: «میاندازم توی جردن، توی جردنی که میخواهد تاریخ خودش باشد. پارهای از تاریخ که کنار این شهر و بزرگیاش برای خودش جای جدا و حساب جدا باز میکند». (ص۱۱)
برای خواندن ادامه این یادداشت «اینجا» کلیک کرده و یا از گزینه instant view استفاده کنید.
📍درنگ را در تلگرام | اینستاگرام دنبال کنید.