seeb_torsh | Unsorted

Telegram-канал seeb_torsh - منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

178

دانش اموخته دانشکده ادبیات کرج ارتباط با ادمین @seebtorsh_admen

Subscribe to a channel

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

آرزوی سالی سرشار از خوبی ها🪴🪴🪴💖💖

@seeb_torsh 👉🍏

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

۱۴۰۰

چهار شنبه سوری

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒
#پارت_سیزدهم
#چاه

خیلی دلم می خواست آن دو را کنار هم ببینم ولی آن شب هیچ کس ندید که ارباب به عروسی خانه زنان آنجا که ملیحه را نشانده بودند نزدیک بشود. نشسته بود در صحن خانه که خیلی بزرگ وباصفا بود وسقف بلندی داشت واز آن بالا جوانان را که شادمانه وسرمست می رقصیدند تماشا میکرد. عطر پلو گوشت عروسی کل آبادی را برداشته بود. نه قبل از آن ونه بعد از آن هیچ کس در ده عروسی به آن شکوه وبزرگی ندیده بود. چه برسد به اینکه عروسی برای زن سوم خان آبادی باشد. خان‌ها زن می‌گرفتند اما بی سر وصدا میگرفتند.

ما از آن شب ملیحه را ندیدیم تا یک هفته بعد که زن ارباب به خانه مان آورد و خودش رفت وبه ننه گفت که غروب خودش می آید وملیحه را میبرد تاکید کرد اگر کسی غیر از خودش  آمد و گفت که از طرف کی وکی آمدم همراه ملیحه ننه نگذاردش که همراه شود. وقتی رفت ننه پی اش را نگاه کرد در را بست پله ها را پایین آمد و زیر لبش گفت: «این همه سفت کاری وسخت‌گیری را نمی‌فهمم.»

آن روز ملیحه حرفی نزد تا غروب کنارمان بود برای من هم کلی چیز آورده بود. چند صابون و یک شانه چوبی ، چند گل گیس و یک جفت جوراب که تا آن روز شهری اش را ندیده بودم جوراب های ما همه از آنها بود که ننه از پشم سیاه وسفید با پنج میل میبافت شبها کنار گرد سوز و پای کرسی، ما تخمه میشکستیم و شب چره میخوردیم و او جوراب میبافت. جوراب ها لطیف وبراق بودند. تابستان وبهار هم می‌شد آنها را پوشید. خیلی آنها را دوست داشتم. ملیحه هیچ فرقی نکرده بود فقط ابروهایش نازک شده بود وصورتش سفیدتر از قبل دیده میشد همین باعث شد وقتی قدرت و حیدر با زن وبچه ناهار را به خانه مان آمدند چارقدش را سفت تر از قبل زیر گلوش ببندد و تای روی سرش را پایین بکشد. سرش را هی زیر زیر بیندازد و سرخ وسفید شود. من که این‌طور نیودم اگر یاور بیاید ومن را عقد کند وببرد حتما بهترین لباس‌هایی را که میتواند برایم بخرد را می‌پوشم و به همه نشان می.دهم که چقدر دوستم دارد و شاد هستم. چیزی که در چهره ی ملیحه پیدا نمیشد.

#منصـوره_بادآهـنــگ
@seeb_torsh 👉📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒

#پارت_دوازدهم
#چاه

یک هفته بعد از عروسی ملیحه را با زن ارباب به خانه ما فرستادند تا به اصطلاح به مادر سلام کند. ما در طول این یک هفته از خانه ارباب بی خبر بودیم. نگفتم که طبق رسوم آن موقع که خیلی هم مهم بودند صبح روز عروسی ساعت نه وده عروس را از خانه پدر میبردند. برای بردن ملیحه سی چهل طبق آوردند در حیاط گود خانه جا برای سوزن انداختن نبود. از خلعت و لباس و کفش و چادر و اوزماتی که خیلیش را ما ددیده بودیم. به تعاریف یاور جور می آمد که همیشه می‌گفت:« منیژه هست ما ندیدیم.»
رقص چوب در جلوی خانه با نوای ساز ودهل دیدنی بود. جوانان در وسط کوچه می رقصیدند و از دختر های دم بخت که تازه سینه در آورده بودند و رگل شده بودند دلبری میکردند. اینجا بود که دختر پسرها نگاه های خواهان خود را پیدا میکردند و عروسی های بعدی پا میگرفت. در آن زمان نوجوانان بعد از بلوغ به جز ازدواج به هیچ چیز فکر نمی کردند. زن ارباب همراه طبقها آمده بود داخل خانه. ملیحه را از حمام در آوردند و لباس نو پوشاندند. چه لباس هایی تا به حال مثل آنرا ندیده بودم. همه بوی عطر وصابون میداد. تور قرمز بر سرش کشیدند ولباس سفید پوشاندند. او را برای مشاطه میبردند. تا بند بیندازد وبرای شب عروسی آماده کند. اصل عروسی در خانه اربابی اتفاق می‌افتاد. از دو روز قبل از عروسی
گوسفندها را پوست کنده بودند. برنج پاک کرده بودند نان پخته بودند. مهمان فوج فوج می رسید. ارباب میرکریم برای زن دومش اصلا عروسی نگرفته بود. چه شده بود که اینطور دار دار خبردار میکرد برای عروسی با ملیحه را بعدا فهمیدم. وقتی حیدر زبان آمد و گفت که ملیحه از کجا وکجا وکجا خواستگار داشت و وصف قد وبالای ملیحه و هنر ومرامش همه جا پیچیده بود. برای هر کسی  که شب عید نیمه شعبان سال قبل او را دیده بود که نان پنجره های دست پختش را در محفل چرخانده بود.

شرح آن شب هم مفصل است. همان شب بود که ممد اسماعیل علی خواستگاری اش را علنی کرد تا کسی دست روی ملیحه نگذارد. تا آن روز هیچ کسی جز من وننه وحیدر نمی دانستیم که ممد وملیحه خاطرخواهند. زن ارباب همان شب عید نیمه شعبان  ماشالله ماشالله کنان ملیحه را زیر چشم کرده بود برای پسرش. به ننه گفته بود قسمتش باشه با پسرم میرعماد عروسش کنم. ننه از ترسش جواب داده بود تا نصیبشون چی باشه؟
خلاصه بگویم که مشاطه از شهر آورده بودند و موهای بلند ملیحه را روی سرش پیچ وتاب داده بودند و تور وحریر بر رویش انداخته بودند. جمعیت زیاد بود ننه که طبق رسم دنبال عروس نیامد و من تنها ملیحه را نگاه می کردم که خیلی فرق کرده بود. ارباب مثل دامادهای دیگری که دیده بودم نبود. او خیلی با ابهت بود. با وجود تفاوت سنی اش با ملیحه خیلی هم ناطور نبود.

#منصـوره_باداهنـگ

@seeb_torsh 📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒

#پارت_یازده
#چاه


_زن چه میشود کرد زمونه بوقلمون صفتیه. همین که این سقف از مالم بالا سرمونه شکر. امروز برا کار رفتم پیش سید کاظم یه قول‌هایی داد.
_می دونم سخته که‌خودت صاحب مال وحال باشی و مجبور بشی بری سر زمین مردم مال مردم و هی کنی میدونم روزی صد بار غمت ومیخورم اسماعیلعلی اما غم بزرگترم ممده که گوشه حبس باید یه سال بمونه تازه ممکنه کسی به گوشش برسونه ملیحه رو عروسش کردن اونم برا ارباب.
_بس کن زن اینقد هی نگو این مصیبتارو مگه کسی هست تو این هفت پارچه آبادی بدونه چه بلا سرما تیامده. که تو هی دوباره گویی میکنی. خدا بزرگه. نترس. ما گرگ بارون دیده ایم. آقام روحش شاد خاک براش خیر نبره که کار ممد وکرد و مارو به خاک سیاه نشوند. دست نکشید از دختری که اندازه دهنش نبود. چی شد حالا؟ انتقام سختش از ما گرفته شد. این عقبه دار همون روایته، روایت آقام وننه ام. روایت دختر خوشگل و فقیر آبادی. نه خودش خیر دید از ننه ام نه ننه ام خیر دید از او. هر دو جوان از دنیا رفتندو خیر ندیدند. دنیا تمومی نداره انگار ،فقط موندم چطور سرنوشت ممد اینطور برگشت. عمرش به کائنات. این دنیا آراسته شده برا زندگی براری که من با خون دل به دندونم کشیدم. یتیمی کشیدم اما پدر مادرش بودم. خواب ببینه کسی ممد غمش باشه براش همه کار میکنم.حالا که مثل اقام شانس نیاورد تا دختر شاه پریونو عروسش کنه یقینم شد سرنوشتش بلنده وعمرش به دنیاس. این زمونه نامردیه، نامردی زن خوب و قشنگ و نجیب و از دستت در میاره. راست میگن که همه وی مال مالداره. مگه جز مال چیزی ملیحه رو عروس میرکریم کرد. مه لقا خانم جان بچه مرده های ننه ام رو یادم نمیره. باورت میاد. از ده دوازده شکم ما دوتا پسر موندیم براش. تازه ممد و با دعا نگرش داشتیم. یادمه اون وقتا من شونزده هفده ساله بودم. همه تو آبادی میگفتن پسرت قدمش شومه که بچه های بعدیت سر زا میرن. دلم میگرفت. اما زبون به کام میگرفتم تا چی میشه؟ اینارو برا هیچ تنابنده ای نگفتم. ننه ام سی وچند سالش بود. روز آخر دیدم که لپاش قرمز شده خون اومده بود تو صورتش. خیلی هواش وداشتم خجالتش می اومد. بهش گفتم برم حکیمه بانو رو بیارم. گفت برو. برگشتیم چند ساعت منتظر بودم تا ممد دنیا اومد. صدای گریه اش اومد. ننه ام خوشحال بود. اما نمی تونست سرپا شه. بردن ممدو تا خاله جمیله شیرش بده دو سه هفته شد. ننه ام سرپا نمیشد. آقام دعا نویس آورد بالا سرش. دعا نویس تا نگا ننه ام کرد گفت یا مادر یا پسر کدومش؟ آقام گفت چه حرفی میزنی مگه خدایی نعوذ بالله گفت حرفم همین و بلند شد تا بره!  آقام پر شالش رو گرفت و شرح ماجرای همه بچه های مرده ی ننه رو کرد. دعا نویس دم در نشست و گفت رقعت مینویسم. انجامش بده. هر چی صلاحه همون باشه هم ولایتی راست میگی مگه من خدام؟ اعتقادشون بود. انگاری همونم می شد که دلشون رضا بود .چه بدونم؟ نوشت وگفت دست خیر برات مینویسم هر چی مصلحت روزگاره. کتابت کرد. دعا رو انجام دادیم مو به مو،تو بگو ننه ام فرقی کرد نکرد اما ممد روز به روز گوشت به تنش میگرفت. درشت بود. بچه ای بود که در اون سن تا امروز ندیدم. چشم بدش دور همین بلا هم نظر بود مه لقا بسوزه پدر بدبین وبد دل وبد چشم. ممد اسمال علی شد ممد اسماعیل علی. از بس ما دوتا بودیم ومادوتا انگار ننه بابایی نداشتیم. هیچ کس اسمی از بابام نمیاره که از عموزادگی با همین میرکریم پشتیم. در عرض چند روز ننه ام رفت اون موقع همه گفتند اینارو طلسمشون کردن تا زندگیشون پا نگیره. دوسال نشد آقام پشت سر ننه ام رفت که از روزی که ننه ام رفت اوهم خودش مرده بود. ممد رو دستم موند.
من موندم و ممد و از مال پدر یک ده دوازده تا میش و یک الاغ پیر، خاله جمیله یک روز آوردش و گفت شش ماهشه دیگه غذا میتونه بخوره شیر گاو شیر میش میتونه بخوره. گفتم نمیتونم چطور بردارمش بزارمش ببر دو سال دیگه بیارش خاله خرجش میدم. مزدت میدم. تنهام نکن. خندید و گفت برات یه راه حل بهتر دارم و راه حلش تو بودی.
_بعضی چیاش و خاله برام گفته بود. تا دعا نویس نمی دونستم. په ممد دعا موندگاریه ها،
_ها ، شایدم پسرش نشه، منو که کور اجاقم مه لقا. نسلمون ور میافته دشمنمون شاد میشه.
_برات زن میگیرم. شاید سبز شدی اسماعیل. ایراد از من باشه شاید.
_اول که تو زن ورندگی منی. پست وآبروی منی. دوم بالفرض که برا اولاد بخوام، با این حال زندگی زن به چه کارم میاد؟ سوم  زن دوم وسوم وچهارم گرفتن مه لقا خانم جان هم مال مالداره.

اینها را برای ننه ام تعریف میکرد و اشک می ریخت. حالا شستشو تمام شده بود. من ته دیگ را با ماسه سابیده بودم. قرار بود هفته ی بعد از این یاور برای خواستگاری پا پیش بگذارد. اگر چه خیلی زود
بود اما من دلم یاور را میخواست و دل یاور هم مرا طلب می کرد.

#منصـوره_باداهنـگ

@seeb_torsh 📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒

#پارت_ده
#چاه

حالم که به هم می‌خورد درد در عضله های شکمم اوج می‌گیرد. دلم نمی‌خواهد برای شیمی درمانی و جراحی کسی را آزار بدهم. من هشتاد وپنج شش سال از خدا عمر گرفتم. عاشق شدم به عشقم رسیدم همیشه هر چیزی را که اراده کردم انجام دادم. فرزند آوردم. دختر و پسر دارم. اگر چه الان از ما دورند اما می دانم کم وکسری ندارند و جز روزمرگی که غالبا برای همه ی انسانها پیش می آید مشکلی ندارند. مشاغل خوبی دارند ودر دانشگاه های خوبی درس خواندند. یاور هیچ وقت نگذاشت خواسته ای در دلمان بماند تا عقده بشود.  شاید ملیحه راست میگفت من باید از دماغ بزرگ و گوشتهام تشکر کنم. باید از پاهام تشکر کنم که کشیده نیستند. درست ده روز بعد از دستگیری ممد به جرم دزدی چند عدل پارچه از بزاز خارج رفته ی دهات عروسی ملیحه سر گرفت. از هفت آبادی مهمان دعوت بودند. برای من هم سر جهاز ملیحه پیراهن شهری دوز خریده بودند. جلوی سینه اش تور داشت و برق میزد. رنگ آن سبز کمرنگ بود. آن لباس را که به قول یاور خیلی به من می آمد را هنوز یادم هست. یاور اگر چه نوک زبانی حرف میزد و سین وشینش را میزد اما برایم مرد عاشق پیشه ی خوبی بود و پدر خوبی هم برای فرزندانم شد. اینکه همیشه مرا می‌ستود هم توان ادامه زندگی ام را صد چندان میکرد. یاور مرد خوبیست.
عروسی تمام شد. ملیحه رفت تا سومین زن میرکریم باشد. حتما سال بعد می زاید. وقتی که ممد را آزاد کنند. مه لقا را بعد از عروسی دیدیم با ننه رفته بودیم سر جو. هوا سرد است و تند تند شستشو می‌کنیم. سر ظهر است. مه لقا میگوید عروسی که تمام شد دنیا روی سر من خراب شده بود. به اسماعیل علی گفتم:
_نمی شد عروسی نرویم. دوری کردن از مردم برایمان خوب نیست؟
اسماعیل علی گفت: این مردم چه دوری کنی چه نزدیکی مه لقا خانم جان همانی هستند که هستند. این مردم اگر سلام دادنشان هم به نفع خودشان نباشد نمی دهند. هرکسی هر کاری برایت کرد بدان از گوشه کنار نفعی برای خودش می برد وگرنه عاشق چشم وابروی شهلای تو نیست. من تو عمری که از خدا گرفتم فهمیدم که خود خدا هم یه نفعی برده از افریدن بشر. من وتو و او اگر نبودیم خدا هم غریب می موند. ماییم که صداش میکنیم. نه ما همون سنگ ریزه های بیایون. تنابنده ای نیست که خدارو صدا نکنه. نیازش نبوده هم راسته خدا، اما یه جورایی دلش خواسته که من وتو واو باشیم. به کارش می‌اومدیم لابد. هرچی فک میکنم بیشتر دستم میاد که این آدما رو همی جوری که هستن دوس داشته باشم همی جوری راضی باشم. همی جوری برم تا ته خط. اینکه دلت قرص باشه به خدا خودش نعمته. دلت قرص مه لقا. مردم هر چی میگن ونمیگن خوش شون. من امشب عروسی رفتم که همه دهاتیا بدونن اسماعیل علی هنوزم میتونه چوب بچرخونه و وسط عروسی میدون داری کنه. رفتم تا پیر وجوون بفهمن  ما نشکستیم و این ضربه ها پوستمونو کلفت تر میکنه. ها غمت نباشه مه لقا خانم. از اسب افتادیم بلند میشیم رو پا. همه چیزم رو فروختم برای ممد. کار میکنم. آزادش می‌کنم. شاید دزد بار پیدا شد و درد ما کم. خدارو چه دیدی.
_منکر این ذات واین حرفا میشی؟ منکر بخت سوخته ی ممد میشی اسماعیل علی؟

#منصوره_باداهنگ
@seeb_torsh 📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒

#پارت_هشت
#چاه

خوب یادم هست که زن اول ارباب سرور خانم ،چهار پسر داشت. میرقاسم و میرجلال و میر عماد مثل شمشاد ،میرفتند صحرا پی مالها، با اینکه ارباب خدمه ی زیادی داشت اما پسرهاش رمه ومال و رها نمیکردند. دست به دست ومتحد بودند. این چهار برادر مثل یک پشت آدم بودند. کسی جلودارشان نبود.میر هاشم بزرگترینشان بود. او سوادش از همه بالاتر بود. ارباب اورا فرستاده بود تا شهر درس بخواند ودیپلم بگیرد. بعد ها در شهر چه برو کیایی برای خودش پیدا کرد و راهش به دربار باز شد.
زن ملارحیم تعریف میکرد که همان شب شنیده بود  زن ارباب به دخترش می گفته است:
«همین امشب دیدم آقات میرهاشم وفرستاد پی آقا ده بالا ، حتما کاری تو سرشع، قراری داره، آقا برای چی؟ من بو بردم چه خبره ننه، خودت فردا میبینی که چه کردم. بشین وتماشا کن. ننه تو بزرگترین دختر منی. مثل باجی های دور از من. تو این قربت اون چار تا پسر که خدا بهم داد گفتم طالعم تنهاس. تو که اومدی سه دخترم داد خدا. هر چار  تا عزیزید. اما تو برا من حکم باجی منی. راز دارمی. من غریبی عروس اومدم. پس ببین چه کار میکنه ننه. آقات و بر می‌گردونم سر همین خونه زندگی. من هنوز جوونم.
دخترخواب آلوده :«ننه آقا خب سر زندگی هس».
_نه ننه فریبا  آقات و از من گرفت برد چند سال هم که یه قیز یه اقلان اضاف کرد  به تخم وترکه آقا. میرکریم بود و پنج پارچه آبادی،
_خان و چند زن ننه، مگه نمی دونستی از اول. تازه اقام خوبه که دو تا زن بیشتر نداره. خان باید ریشه دار باشه. تازه فریبای بیچاره که فقط چارتا بچه آورد و مریضی امونش نداد.
_آه ننه، من که برا حاج کریم چارتا پسر و چار تا دختر آوردم. یکی از یکی قشنگتر. پسرا مثل شیر ژیان ودخترا مثل قالی کرمون. ترسم اینه که مریضی فریبا آقات و ببره یه خونه ی دیگه، فیلش یاد هندستون کنه و یه دختر جوون بگیره هم سن عروساش دختراش. مگه خودت ندیدی ارباب ده مجاور ده تا زن داره سی ویکی بچه، تازه چشمش دنبال یازدهمی، که خانم بزرگش میخواد بمیره روش نمیشه، من که باشم میمیرم ننه.
_ننه جان چرا بمیری، زنده باش برا بچه هات زندگی کن.
_آه ننه، همی کار و میکنیم دیگه، من  زن اربابم و هر کی دلش از مردش سیاس مثل من. فریبا آه گیر من شده. از بس نشستم و نفرین کردم.
_حالا خوبه که آقام احترامت و داره ننه جان. رو سرآقامی، دست بزن نداره، از بغل این خونه ده تا دهاتی نون میخورن. روز به روز حال ومال آقام داره زیادتر میشه. آغل رو آغل میاد. طویله رو طویله، زمیناش جواهرنشونه. هر چی بریزه رو زمین صدهزار برابر بیشتر بر میداره. برکت داره. نونش گرم و آبش سرده ننه. ندیدی ارباب ده مجاور دست زن پنجمش شکست، آبرو ریزی کرد.
_اون کارا که سلطنت خانم کرده، ارباب باید میکشتت ننه جان، این کارا جاش تو شهره، نه اینجا، تازه تو شهر هم اگر زن اصالت داشته باشه از این کارا نمیکنه.زن سلامت مگه شراب میخوره، آخرالزمان شده ننه، معلومه که دستش در بره یقه نوکرارو بگیره، رسوایی بار بیاره، هرشب که ارباب پیشش نیست. شیطونه میاد تو جلدت. وای به حالت که از خودت بیخود هم یاشی. اون وقته که ارباب جواب آبروریزی رو نمیتونه بده.
_ها ، چه رسوایی، ننه اگر آقام زن خواست
خودت براش بگیر. نزاری بره شهر زن بیاره. این رسواییها برا برادرام سرخوردگی میاره. برا ما سرکوفت میاره.


#منصوره_باداه‍نگ
@seeb_torsh 👉📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒
#چاه
#پارت_شش

مه لقابعدترها برایم تعریف کرد. بعد از اینکه وسایل نامزدی ممد وپس آوردن،
چادر نمازم را سر کردم و از خانه بیرون زدم. اسماعیل علی خانه نبود. نمی دانم چه کنم با رخت ولباس های پس داده ی ننه ملیحه. رو نداشتم سرم را بالا بگیرم. از نگاه های مردم فراری بودم، اما می بایست کاری کرد. به بقالی مشت علی رفتم.
_مه لقا خانم. شنیدم ممد و بردن. ناراحتش نباش، پای بی گناه تا پای دار میره اما بالای دار نمیره.
_مشت علی ممد که کاری نکرده یه روز افتاب از پشت ابر بیرون میاد. میدونم مثل روز روشنه، ممد روسفید میشه. هر کی می خواد ممد و روسیاه کنه خدا روسیاهش کنه.
_الهی آمین بابا جان. خاطرم جمع که ممد کاری نکرده. اون جوون مثل گل پاکه. از قدیم وندیم گفتن آدم خوب هزار تا دشمن داره. مال آدم یه جا میره و آبروی آدم هزار جا میره. این جوون چوب اعتمادش و خورده. یکی بهش نارو زده اما ماه پشت ابر نمی مونه. چی می‌خوای حالا بابا جان؟
_هیچ چی به خدا اسماعیل علی خونه نیست منم دیدم در ودیوار خونه داره من‌و می جوعه، اینکه راه افتادم این طرفی. از شما چه پنهون مشت علی نومزدیش هم پس زدن. ممد طفلک گوسفندارو کنار گذاشته بود برا خرج وخوراک عروسیش. حالا باید دار وندارش وتاوون بده. زنش هم از دستش رفت. دلم کبابه براش. اون از بچگیش که ننه بوا به خودش ندید این هم از جوونیش. یه لقمه نونش رو هم از دستش در میارن و روونه زندانش می‌کنند .
_بابا جان یه کاری کنید حیدر وقدرت و ببینید نزارید زنش از دستش در بیارن. پیشامده دیگه.

غمت نباشه من خودم با حیدر حرف میزنم.همه چیز که تموم نشده. اصلا مگه ممد و نمی‌شناختن که دختر بهش دادن. سزاوار نیست با این جوون اینقدر ظلم روا بشه. باید دست نگهدارن . در که رویه پاشنه نمی چرخه بالاخره یه طوری میشه بابا جان

مشت علی فتیله چراغ را بالا کشید.
_دخترم اگه اشتباه نکنم یک سیاهی از دور میاد. گمونم اسماعیل علیه.
من رفتم جلوی در بقالی و متوجه شدم.
دویدم به سمت اسماعیل علی. از دیدنم تعجب نکرد. همانجا فهمیدم که این مردم خبرها را به او رسانده اند.
کنارش قدم زدم وتا بقالی مشت علی را آمدیم. سلام وعلیکی با مشت علی کرد و بدون اینکه بایستد به سمت کوچه خودمان راه افتاد. ‌وارد خانه که شدیم سوی چراغ را زیاد کردم. با دیدن خلعت و وسایل وسط اتاق خشکش زد.
چیزی که نمی توانستم به او بگویم چون میترسیدم که پس بیفتد.
_مه لقاتو خودت شاهدی که برای ممد هم ننه بودم هم بابا. خودت کم در حقش مادری نکردی. ننه ام برا من گذاشتش و رفت. منم مثل میوه ی دلم تربیتش کردم. کجای کارم اشتباه بود که این روزگارمون شد.
_کاری نشده که! بهتانه، ماه از پشت ابر درمیاد. من خاطرم جمعه زنش با ممد همدله. باید صبر کنیم ببینیم چه میشه
_حیدر وقدرت حق دارند. منم اگر جای اونهابودم همین کارو میکردم.

پس حقشونه تو میگی مشت علی گفت میرم باهاشون حرف میزنم.
_نمیخواد حرف چه؟ بگذارش بره دنبال بختش. کار ممد بیخ داره. امشب فردا شب گوسفندارو میزارم برا فروش. ببینم رضایتش میشه. آجان قولم داد راضیش کنه. گف تا این مال پیدا نشه نمیشه کاریش کرد.

اگر خدا بخواد شهر نبرنش زندان و همین جا رضا بشه پرونده پاک میشه وکارش به دادگاه وحکم وزندان نمی خوره. من به جز ممد کسی رو ندارم هر چه دارم از ممده. کوچ میکنیم. میریم شهر کار میکنیم. دنیا که تمامی نداره.


#منصوره_باداهنگ
@seeb_torsh📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒

#چاه
#پارت_پنج

...اینجا موندنش دردسرش میشه. اون وخ اگه ملیحه زنش باشه می بردش ها ، ننه! می تونی دوریش تحمل کنی؟ من سرم بره نمی زارمش این وصلت جور باشه. خواهرم غربت دق مرگ میشه.
همه ساکت شدند. صدای حیدر بلند شد.
_وخی ننه، برو گلاب و پارچه وانگشتر وخلعتی هر چه دادنش، بردار بیارش تا جواهر و صدیقه ببرنش بزارنش خونه مه لقا زن برار ممد. همی امروز کارش تمومه.
دندون لق و باید کند انداخت دور. »
چند ثانیه بیشتر طول نکشید.
قدرت را دیدم که از در حیاط خارج شد.

او و  ممد اسمال علی از مکتب با هم بودند. او تنها کسی است که در خانواده ی ما سواد قرانی دارد. باعث وبانی سواد یاد گرفتنش هم همین ممد اسمال علی بود. یادم نیست وقتی خیلی کوچک بودم آنها به مکتب می رفتند. ملیحه هم یادش نیست. اما چون پنج شش ساله بوده می گوید چیزهایی یاد گرفته است واز بر دارد واگر کاغذ و دوات داشته باشد می تواند کم کم بخواند. یکبار قرآن را برداشت ونشانم داد. که مثلا این دو تا خط که به هم بچسبند می شود هو. طرح حفظی گلیم که می‌بافیم از آن خطها می اندازد داخل خشت ها و به من هم یاد می دهد. می گوید ممد به او قول داده است بعد از عروسی او را هم سواد دار کند. من که غربت را دوست دارم. یاور می گوید بعد از عروسی شاید به شهر برویم. می‌گوید آنجا می تواند کارهای خوب پیدا کند وپول دربیاورد. یاور چوپانی را دوست ندارد. اینکه چند ماه از سال در کوهستان باشی چون هوا سرد است خیلی کار سختی ست.از زاییدن گوسفند هم چندشش می شود. من هم زندگی نو‌را دوست دارم.

ملیحه آمد و روی تخته قالی نشست  به ادامه ی نقشه زدن قالی. من هم که حالا وسط اتاق ننه را نگاه می کردم که داشت صندوق را می گشت تا وسایل ممد را پیدا کند و پس بفرستد نگاه می کردم. ملیحه چیزی نگفت.
فقط دیدم مقداری پشم بریده ی سر قیچی های قالی را برداشت و گذاشت روی دستش. آخ هم نگفت. کارد دستش را بریده بود.
جلوی در ورودی خانه ی ما در کوچکی قرار دارد که مخصوص آغل است. یک راهرو باریک طول خانه را طی میکند. آغل گوسفندان پشت حیاط است. اینکار را آقام کرده بود تا بو و  پشکل گوسفندها کمتر به خانه زندگی بیاید. اما بوی شاش و پشکل گوسفندها همیشه می آید. ده ما بوی شاش وپشکل گوسفند می دهد. من شیشه عطر ملیحه را یواشکی برداشتم. آنرا قایم کرده ام تا هر وقت یاور را میبینم به خودم بزنم. آخر یاور بوی صابون های خارجی را می دهد که از شهر می خرد. یکبار یک صابون نشانم داد. عکس یک زن با موهای سیاه و خال هندی رویش بود. زن ماتیک هم زده بود. بوی خیلی خوبی می داد. اما جرات نکردم از یاور بگیرمش. اگر ننه یا ملیحه بفهمند هم خوب نیست. من دلم می خواهد بعد از عروسی ملیحه یاور بیاید خواستگاری، و ما زود عروسی کنیم.

ننه نفهمید.
_ملیحه ننه این شیشه عطر و کجا گذاشتی؟
_گذاشتمش سر قبرم ننه.
همین را گفت. دلم برایش می سوزد.
اگر من بودم حالا شاید گریه میکردم. اما او با همان دست بریده نقشه می زد. رد خون انگشتش روی چله های سفید خط می انداخت اما او دست برنمی داشت. قرار بود این قالی را جهازش کنند.
ننه بقچه را زیر بغل گرفت. بدون اینکه شیشه عطر را پیدا کند. رفت و بقچه را جلوی جواهر گذاشت. جواهر و حیدر با هم از در بیرون رفتند ودیگر هیچ‌کس حرفی نزد.
_بهشان بگو ممد و میخوای بگو هر چی هم بشه، بهتره.
_تو بچه ای نمی دانی. په کارت وبکن. دختر اگه مردی بخواد ننگه. این مرده که باید دختری بخواد.
_مه که می دانم دلت با ممده. چرا لج می کنی. برو ننه رو بگو مه جای تو بودم قبل از اینکه آجان بیارن برا شوم باهش فرار می‌کردم می رفتم یه گوشه تا آب از آسیاب بیفته
_ممد کاری نکرده که بخواد فرارش کنه. اگه فرارش میکرد دزدان قصر در میرفتن. گفتمت تو بچه ای این چیزان رو نمی دونی.
_همش سه سالت بزرگتر از منه، چقد هی بچه بچه میکنی.

ساکت ماند ودیگر هیچ چیز نگفت.
ننه صدایم کرد:
رفتم بیرون وسط حال ایستاده بود ما دو اتاق ویک حال داریم  یکی در این سمت حال  یکی در آن سمت حال. حال جایی است که به ایوان ختم می شود و پله ها انرا به حیاط مرتبط می کنند.

و دو اتاق یکی مخصوص مهمان شب خواب است که در آن ننه رختخواب های تمیز از پشم گوسفندان چیده است و دیگری هم اتاقی است که به آن پسینه هم می گویند. جای لباس و اسباب اثاثیه ی ما و فرش بافی است. البته تابستان ها که هوا خوب است ما به سرداب میرویم و آنجا قالی مان را می بافیم. ننه همیشه غر میزند که مثل ملیحه در یاد گرفتن نقشه زنی زرنگ نیستم. اوغصه میخورد که بعد از عروسی ملیحه نمی تواند برایم دار قالی بزند.

#منصوره_باداه‍نگ
@seeb_torsh 📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

#بریده_کتاب 📝


اخلاق به معنی پیروی از پیمان های الهی نیست، بلکه به معنای پایان دادن به رنج است.

#یوال_نوح_هراری
#بیست_ویک_درس

@seeb_torsh 👉🍏📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒

#چاه
#پارت_چهار

آخر عاقبت من هم می شود مثل صفورا، آخرش باید بروم تنگ زن داداش کلفتی کنم تا یک لقمه نان برادر را بخورم. الان که سیزده ساله ام یاور مرا می خواهد. وقتی هفده هجده ساله بشوم که دیگر هیچ پسری نمی آید دخترهای سیزده چهارده ساله را بگذارد ومن را عروس کند.
این ملیحه چقدر بدبخت است. با آن چشمهای سیاه جایش باید در بهترین کاخ ها باشد. فکر کنم اگر یک شاهزاده هم او را بگیرد باز هم ملیحه حیف شده است. هیچ مردی هم اندازه ی ملیحه نیست.
جواهر در را باز کرد، حیدر داداش است. به ننه سلام داد.
وارد حیاط که شد چشمش همه جا را پایید. قدرت هم بلند شد ایستاد. حیدر جواهر وقدرت و ننه وبعد ملیحه را
نگاه کرد. از پله ها خیلی آرام پایین آمد. قدمهایش سنگین بود. به داخل خانه راه افتاد. همه پشت سرش همان طور آرام  وارد خانه شدند. چوب دستش را تکیه داد جلوی ایوان، پنجره را بستم و رفتم نزدیک در تا بهتر بشنوم. کسی از من نظر نمی خواهد. نظر من اهمیتی ندارد. ملیحه همان‌جا در حیاط ماند. حیدر داداش مالها را چه کار کرده؟ به کی سپرده وسط روز؟ ملیحه هم جرات نداشت پشت سر آنها داخل اتاق برود. دبه ی کشک را برداشت وبرد داخل سردآب بگذارد.
صدای حیدر آمد.
_قدرت، برادر این وصلت آتیه نداره. اینا نشونن. دلم رضا نیس خواهر دسته گلم عروس ببرم خانه ی دزد. از اون طرف اگر زندانش کنن فردا دامادم دزدن. داماد ما. پسر ارشد بایرامعلی کرم. ابرو برامون نمی مونه. دهاتیا ریشخندمون میکنن. این خواست خدا بود که نشونمون بده که این وصلت جور نیس. صلاح نیس. اگه آقا الان جاش بود و حرفش برو داشت، جا اینکه زیر هفت خروار خاک بخوابه ناموسش دست دزد میداد که ما بدیم؟ ما که از خون همو مردیم. سزاواره ناموسمون و دستی دستی بزاریمش تو آزار.
قدرت جوابش را داد:
_برادرم پیشامد کرده. ممد گرفتار شده. ممد اینکاره نیس. مگه دیروز امروزته ممد و می شناسی؟ چند روز گذرا، معلوم مون میشه اون وخت تو همی مردم، سرمون پایین افتاده است. خجالت نمیزاره تو چشای ممد نگاه کنیم.
_آبرو رفته برگردون سر چشمه! می خوام دست رومو بشورم!؟ چی میگی قدرت جان برادر؟ مردکه هفت پارچه آبادی خبر کرده که مالم بردن. دستبردم زدن. ممد برد. حسابش با کرام الکاتیینه. من وتو که شهر کسی نداریم. سواد نداریم. اون مردیکه سواد داره کس وکار داره می برن جایی که عرب نی انداخت. ملیحه باید بمونه تا شوش برگرده یا نه؟ کی؟  از کجا؟ خدا عالمه. یا تاوون می گیرنش. میگن مردکه گفته پارچه هام ده هزار تومن بلکه بیش می ارزه. راستم می گفت. ندیدی چقد ساتن و مخمل و ابریشم بود. لابد تای پارچه هاش باری دیگه داشته،خداعالمه. تا پیدا نشه هر چی او بگه قانون قبول می کنه، دو سه تا عدل پارچه خارجی بوده. اگر همه ی مال ممد و ببرن هم ده هزار تومنش کو؟ باید گوسفند هر دو‌برار و ببرن. زمیناشون بفروشن. شاید در بره.کو تا دربره؟ تازه اون وقت از کجا بیاره شکم خواهر ما و بچه هاش سیر کنه. تو این سیاه روزگار دیگه مالش جم نمیشه خو. عقلمون یه کاسه کنیم. کار بیخ داره. تازه اگه ممد در ببره هم باید جم کنه از ده بره.


#منصـــــوره_باداهنـگـــ

@seeb_torsh 📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

همسایه ۳ - منتخبی از آثار هنرجویان دوره سوم کارگاه ادبی چهارشنبه‌ها
@seyedmehdimoosavi2

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒

#چاه
#پارت_دوم

:«اگر همین قدرت بفهمد که من هر چیزی را به تو می گویم یک خون راه می افتد. وای به حال آنکه بفهمد منتظریم ملیحه شوهر کند. ملیحه... ملیحه ...ملیحه ...
چشمانش را به سرتا پایم می اندازد.
...:« بیا این عکسها رو نگاه کن از چند تکه روزنامه در آوردم، »
دست کرد از پر شال کمرش کاغذها را درآورد.
:«سواد خواندن که نداریم، ببین یک دستگاه هایی آمده به اسم چرخ خیاطی. در چند ساعت ده تا لباس شهری می دوزد. یک وسایلی هست که با آن موها را به اندازه های مختلف بدون قیچی وتیغ ماشین می کنند. همین روزنامه اولش یک کاغذ است که ماشین آنرا می‌نویسد ولی یک دستگاه بزرگ آنرا چاپ می کند، که در هر دقیقه چند صد نسخه شاید چاپ کند. نیستی نمی دونی چه خبره؟ ماشین هایی درست کردند که چهل نفر آدم را جا به جا می کند. قطار هزار نفر هم جابه جا میکند. هواپیما آدمها را تا آسمان اونور دنیا میبرد. ما ندیدیم. اما هست. خیلی وقت است که این چیزها هست، ما ندیدیم. اگر ملیحه عروس شود من و تو هم سال نکشیده می رویم زیر یک سقف گوربابای این همه اختراع. می برمت خیلی از این چیزها را ببینی، اگر تورا بدهند دست من تمامه، خدا کند که فقط، تکلیف ملیحه زودتر معلوم شود.»
«یاور خبر نداری حیدر می گوید ،نمی دمش به ممد اسمال علی. قدرت می گوید باید زن علی اسمال علی بشه. خوبیت نداره اسمش دوتا بشه.»
دف را بر می دارم و پود را روی گره های بافته شده می خوابانم. ملیحه آن طرف دار نشسته ودارد نقشه می زند. ننه است.
_ملیحه ننه پاشو بیا بیرون.
بلند می شود. بیرون می رود. ننه کشک های خشک شده و دبه خالی دهن گشاد را به دستش می دهد واشاره می کند برود سر ایوان بنشیند وآنها داخل ظرف بچیند. این یعنی که گوش نمی دهد، فقط کار می کند.  نمی دانم چه خبر است؟
از پنجره بیرون را نگاه می کنم.
یاور می گوید پنجره ها در شهر خیلی بالاتر گذاشته می شوند دیوارهای خانه ی شهر نازک ترند. اما پنجره های خانه های کاه گلی ما فقط چهل سانتیمتر از زمین فاصله دارد. یعنی اگر روی زمین خوابیده باشی و یک تشک پشم هم زیرت  انداخته باشند هر کسی از داخل ایوان تو را می بیند. خانه ها حتما باید پنجره داشته باشند. از بس دیوارها ضخیمند پنجره لازم است. برای تهویه هوا ونور داخل خانه در تابستان وزمستان هم خیلی خوب است. دقیقا پشت هر پنجره از  هم به پهنای دیوار گلی از داخل خانه که نیم متری هم می شود جای نشیمن داریم. نشستم در جای نشیمن و لای پنجره را باز کردم.
قدرت جلوی در حیاط نشسته، ننه کنارش چنباتمه زده است. حیاط خانه پنج پله می خورد وکوچه بالاتر از حیاط خانه ی ماست. در واقع همان پنج پله جلوی ورودی خانه رو به بالا تکرار می شود. به قول ننه آن سالها که اینجا را درست می کردند برای اینکه حیاط خانه تابستان هاخنک تر باشد از کوچه و خانه پایین تر ساخته می شده است. بنابراین حیاط خانه ما در گودی قرار دارد.

#منصـــــوره_باداهنـگـــ

@seeb_torsh📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

▪️🔴▪️

#اطلاعیه
به زودی پارتهای رمان کوتاهی را در کانال قرار میدهم

همراه باشید
این رمان عاشقانه با تم قدیمی تر از این زمان است در حدود صد سال پیش


پایان هر پارت غلط دیکته ای، نکته نظر ها رو دوست دارم بخوانم
ممنونم همراهان

با تشکر
منصوره

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

وقتی اینشتین در دانشگاه های ایالات متحده سخنرانی می‌کرد، پرسش تکراری بیشتر دانشجویان از او این بود:
*آیا به خدا اعتقاد داری؟*
و او همیشه پاسخ می‌داد:
*- من به خدای اسپینوزا ایمان دارم.*
*باروخ دو اسپینوزا فیلسوف هلندی ، به همراه دکارت، از بزرگ‌خردگرایان فلسفه قرن ۱۷ بودند.*
اسپینوزا می‌گفت:
خدا می گوید *دست از دعا بردارید.*
کاری که من می خواهم انجام دهی این است که از زندگی لذت ببری.
*من از تو می خواهم آواز بخوانی و لذت ببری.*
از همه چیزهایی که برای تو ساخته ام!
دیگر *از رفتن به آن معابد تاریک و سرد که خود ساخته ای دست بردار و نگو آنجا خانه خداست.*
خانه من در کوه ها، جنگل‌ها، رودخانه‌ها، دریاچه‌ها و سواحل است!
*من در همه جا با تو زندگی می کنم و عشق خود را به تو ابراز می کنم.*
از سرزنش خود در زندگی دست بردار!
من هرگز به تو‌ نمی‌گویم مشکلی داری یا گناهکاری!
مرا به‌خاطر هر آنچه باور تو را برانگیختند سرزنش نکن!
اگر نمی توانی مرا در طلوع آفتاب، در منظره‌ای، در نگاه دوستان یا در چشمان عزیزانت یا ذره ذره وجودت دریابی ... در هیچ کتابی پیدا نخواهی کرد!
دیگر از من نپرس که چگونه کارم را انجام می دهم؟
*به عقلت رجوع کن، خواهی فهمید.*
دست از ترس من بردار، من تو را نه قضاوت می کنم و نه انتقادی!
نه عصبانی می شوم و نه اذیت می شوم!
*من عشق خالص هستم.*
تقاضای بخشش را متوقف کن ، چیزی برای بخشش وجود ندارد!
اگر تو را ساخته ام ... پر از احساسات، محدودیت‌ها، لذت ها، نیازها، ناسازگاری ها و اراده آزاد و اندیشمند ساخته ام!
اگر به چیزی که در تو قرار داده ام پاسخ دهی، چگونه می توانم تو را سرزنش کنم؟
چگونه می توانم تو را مجازات کنم که چرا این‌گونه هستی، اگر من آنم که تو را ساخته؟
فکر می کنی آیا می‌توانم مکانی برای سوزاندن همه فرزندانم که رفتار بدی داشته اند ایجاد کنم؟
چه خدایی این کار را می کند؟
*به همسالان خود احترام بگذار و آنچه را برای خود نمی‌خواهی برای دیگران هم نخواه...*
تنها چیزی که از تو می‌خواهم این است.
به زندگی خود توجه کن، هوشیاری راهنمای توست.
محبوب من، این زندگی نه امتحان است، نه یک قدم در راه، نه یک تمرین و نه مقدمه ای برای بهشت!
این زندگی در اینجا و اکنون تنها چیزی است که به آن نیاز داری!
*من تو را کاملاً با اراده آزاد و عقل خلق کرده ام،*
نه جایزه و مجازاتی، نه گناه و فضیلتی، هیچ‌کس سابقه ای را ثبت نمی کند!
در زندگی کاملاً آزادی.
بهشت یا جهنم؟
من به تو نمی‌گویم که آیا چیزی بعد از این زندگی وجود دارد یا نه ، اما می‌توانم یک نکته را به تو بگویم:
*طوری زندگی کن که انگار بعد از این زندگی چیزی نیست.*
این تنها شانس برای لذت بردن  و دوست داشتن است.
بنابراین اگر بعد از این چیزی وجود نداشته باشد، از فرصتی که به تو داده ام لذت خواهی برد.
و اگر وجود دارد، مطمئن باش که نمی‌پرسم که آیا رفتار صحیحی داشته ای یا اشتباه، من می پرسم خوشت آمد؟
خوش گذشت؟
از چه چیزی بیشتر لذت بردی؟
چی یاد گرفتی؟
به چه حدی از کمال رسیدی؟
دیگر از اعتقاد به من دست بردار... !
*من نمی خواهم به من ایمان داشته باشی ، می خواهم که به خود ایمان داشته باشی.*
می‌خواهم وقتی معشوق خود را می بویی، وقتی دختر کوچک  خود را لمس می‌کنی، وقتی عزیز خود را نوازش می‌کنی، وقتی در دریا استحمام می‌کنی، مرا در خود حس کنی!
* نیاز به ستایش ندارم.
احساس قدردانی می کنی؟
این را با مراقبت از خود، سلامتی، روابط خود و دنیا ثابت کن!
*شادی  را ابراز کن ! این راه ستایش من است.*
دیگر چیزهای پیچیده را متوقف کن و آنچه را در مورد من آموخته ای یک بار دیگر مرور کن!
به چه معجزه‌ای بیشتری نیاز داری؟
این همه توضیح؟
تنها چیز مطمئن این است که تو اینجایی ‌و زنده و این دنیا پر از شگفتی است !
پس انسان باش و شاد زندگی کن‌

*اسپینوزا*

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

امسال


.
.
.
.
.
.
.
.
.

@seeb_torsh

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

چه دل خوشی بود

۱۳۹۹

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

ای محبوبه ها

ای که محبوبه ای کبود را مانستی
در حلقه ای بیرنگ
کسی که می خواستت را بشکن
صدای رقص می آید از پیراهنی که بودش را گرفتی و تنها لرزید
محبوبه ها را بر انگشت میکنند
محبوبه ها را

ای کشاله ی دیوار بر گونه
روانه خورشید بر کف اتاق
روانه نور بر فراز
روانه بر دست ها پا
محبوبه ها را
محبوبه ها را بر انگشت

ای غریبی از قصه ی کوک
پیش کرمهای ساز
نواختن را سرداری پوشانده
ارکسترها یک‌دست محبوبه ها را
ارکسترها محبوبه ها را

بفروشند بر گذرگاهان سیب صلیب
و قبر قیر اندود تا سیب لب ها غار
گورها می خوابانند محبوبه ها را
گورها محبوبه ها را ...
وقتی می زاییدند حشرات وزوز
شب آورد
تاریکی زبان میزد در را
دهان تاریکی در دست زائوها
تاریکی محبوبه نداشت
تاریکی محبوبه ها را

محبوبه ها محبوبه ها محبوبه ها
کمرهاتان ساعت شنی
به ثانیه های هر طرف ریختنهاست
درد  را در  رد  نمیکند  محبوب کبود
محبوبه ها  عقرب محبوبه ها را نمیشویند


#منصوره_بادآهنگ

@seeb_torsh 👉🍏

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

پیروزی از صبح زمان با ماست تا آخر
هر چند #پیروز زمان را دشمنان کشتند

#منصوره_باداه‍نگ
#برای_پیروز_و_احتمال_انقراضش

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

..
..
..

..جنجال از جهاز زنی توی سطل بود
گاری گرفته بود چهل تیکه از غذا
می سوخت دست آتش در تن گرفته را
مردی کنار کوچه که کوچیده تا فضا

خواب جنین ریخته در جوی آب را
قنداق بچه ای که ندارد نقاب را
ونگ کلوچه دردهنی سمت روشنی
فریاد اسپری ، شبح انقلاب را


پوتین پاره  پیت مرا گرم می کند
با چین دامنی که تو را نرم می کند
دور شعاع آتش دودی گرفته است
حال وهوای خوب خودش شرم می کند

امروز زیر برف دلی دل نمیزند
سرویس های قحطی سربار روشنا
شب اتحاد کرده نبینیم و لج کنیم
در انهدام ِ شان خودی پیش آشنا

ضعف از کلاژن هوسی لطف کرده بود
شرم از پرانتزی که بغل های ما نشد
مردود گاو دوشی در هندوان قحط
پرهیز در مریضی رویا،  کما نشد

لرزیدن  دوصفحه ی ملموس بی لباس
در اتهام شیر به شیرابه های جوی
حس نجیب ضعف تو را زنده می جود
از گاهواره تا کفنت نان فقط بجوی

ما حنجره، برایِ  "برایِ دوباره" ایم
حلقوم ترس را به معما مگر کنیم
بانگ حیا به یاد تمنا نمی رسد
با باد و واژه معجزه را جان به سر کنیم

▪️

من نوجوانه ای که تنش بوی سطل داشت
در آرزو کشیده لباسم که پوست بود
پیدا کنید دوده ی بی‌شیر مانده را
دست معامله با جبر دوست بود

#منصوره_باداه‍نگ

@seeb_torsh 👉🍏

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒

#پارت_نه
#چاه

یک هفته از رفتن ممد به زندان و پس دادن خلعتی ها نمی‌گذشت، خانه رنگ وبوی عروسی گرفت. باران کم وزیاد می‌بارید وهوا سمت سردی میرفت. سه تا از میش ها در آن یک هفته دوقلو بره‌ی نر زاییدند. همش آغوز خوردیم. جای یاور خالی بود او به شهر رفته بود وخبر از عروسی نداشت. حتما از شنیدن خبر عروسی شکه هم شده بود. چون دم دمای شروع ساز و دهلی ها سر رسیده بود. امسال زمستان باید سنگین وسخت باشد. ننه سر از پا نمی‌شناخت. یک دست در آغل و یک دست به جهیز درست کردن بود. شیربهای ملیحه خیلی زیادتر از آن چیزی بود که ما  فکر میکردیم.   همه در ده میگفتند که ارباب عاقد را دعوت داده تا یک هفته قبل از عروسی در خانه اش مهمان باشد. برای هر برادرم صد گوسفند به عنوان هدیه فرستاده بود.
به هر بهانه خودم را به ملیحه نزدیک میکردم. خیلی ساکت فرشش را میبافت. به حاشیه رسانده بود. هر بار بلند میشد چادر نمازی را که ننه میدوخت قد میگرفت و دوباره مینشست. نه میخندید نه گریه میکرد. همیشه فکر میکردم این خصوصیات جذابیت او را بیشتر میکرد. موقع راه رفتن قدمهاش نه کوتاه بود نه بلند. سرش را بالا نگه میداشت اما نگاهش همیشه پایین بود کمتر دیده دختری در سن وسال آن روزهای ما اینطور باشد.کم حرف میزد وحتی کم نگاه میکرد زل زدنش را مگر به نقشه ی قالی ندیدم وقتی دو ساق ابروش را نزدیک میکرد تا بشمرد پنج گلی بعدش سه آبی جاش میشود. اما امان از لحظه ای که چیزی میگفت ونگاهی میکرد. پرسیدم:
ملیحه نصیب وقسمت دست خود آدما که نیست. شاید ما چیزی بخواهیم که صلاحمون نیست. ولی با این همه برو بیا تو خوشبخت میشی. من دلم روشنه.
نگاهش استخوانم را سوزاند. کوتاه سرش را پایین انداخت گفت:
زندگیت و کن منیژه. زندگی میدونی چیه؟
گفتم ها که میدونم.
گفت زندگی کردن بلد باش. همین بسه.
نمیفهمیدم چه میگوید. هر وقت یاور حرف میزند من میفهمم. اما از ملیحه چیزی دستگیرم نمیشود.
گفتم خوب خوب خوردن خوب خوابیدن و دوست داشتن و هر کار که دلت میخواهد و راضیت میکند مگر زندگی نیست.
نگاهم کرد و گفت من به دوتای اول زن اربابم. تو اینطور نمیشی میدونی چرا؟
گفتم نه
گفت دلت نمیسوزه بگم
گفتم نه
گفت
چون مژه هات کم بارتر از منه، قدت کوتاهتر. گوشت تنت انبوهتر از منه و دماغت بزرگتر. تو خوشبخت تر از من میشی منیژه. حالا چاله هات وپر کن که کارمون عقب.
ننه با حول و ولا داشت بالش ها را پر از پشم میکرد. حیدر از شهربا یک طافه مخمل قرمز که برای جهاز و لحاف تشک عروسی خریده بود وارد خانه شد. ننه آنها را گرفت و وارسی کرد و رفت و یک قوطی قدیمی حلبی را آورد که داخلش قیچی و سوزن و نخ و وسایل کارش بود. در ابتدا تشک ها وپارچه ها را فد گرفت وبعد شروع به بریدن آنها کرد همه ی این کارها را در سکوت زیر نظر نگاه ابهت خیز حیدر انجام داد. قیچی میکرد و بعد کوک میزد تا روی بالش ها و تشک ولحاف را ملحفه کند.
حیدر همان جا بالای اتاق نشسته و نگاهش میکرد. زل زده بود به ننه و چیزی نمی‌گفت. ننه همانطور که کوک میزد گه گاه نگاه زیر زیر می کرد. من داشتم پشم ها را باز میکردم. ملیحه در اتاق بغل تنها داشت فرش را میبافت. قرار بود قالی را به عنوان جهیزیه خودش ببرد. به پشم ها نگاه میکردم. یک تکه پشم سیاه بود ویک تکه زرد. یک تکه سفید شیری بود و یک تکه قهوه ای. قشنگ یادم می‌آید که هر تکه پشم مال کدام گوسفند وبچه هایش است. بعضی جاهای پشم ها هم لاک صورتی داشت که از جوهر طبیعی درست میکنند و برای علامت زدن به گوسفندها میمالند تا در فصل گرما که گله های زیادی را هی میدهند صحراهای دور  بیرون آبادی برای چرا گوسفندی گم نشود واشتباهی به گله های دیگر نرود واگر هم رفت پیدا شود.
حیدر زیر لب گفت: با من دعوا گرفته که من شیریهای خواهرم و میبخشم به ننه نمیخوام. جوون مردم تو زندون اگه بفهمه دق میاره. باعث وبانیش هم حیدر، تویی و تو. به من میگه به من،میگه تو بودی که سر یه هفته دست عروس ممدو گذاشتی تو دست میرکریم. خود دانی. من که چشم دیدن میرکریم وندارم. عروسی ملیحه هم برای من عزاست. من از امروز عزادار بخت سوخته ملیحه وممدم.
ننه نخ را کشید و ته آنرا گره زد. نخ را از دوک باز کرد سر آن را با آب دهانش خیس کرد و از ته سوزن نسبتا بزرگ لحاف دوزی رد کرد.
_:ننه غمت نباشه.فعلا مالش و از میرکریم تحویل بگیر. خودت جمع وجورش کن. من راضیش میکنم عروسی بیاد. ملیحه سفید بخت میشه. ارباب سنی نداره. من خودم وقتی زن باباتون شدم از مال دنیا یه زیلو هم نداشت. فهمیدی ننه .خدا میدونه چه شبایی رو گشنه سر به بالین هم خوابیدیم. ملیحه تر چی بچه بیاره نور چشم ارباب میشه. دختر اولی ارباب با ملیحه هم سنه. باید بزاردش رو چشمش. ممد اگر ملیحه رو عقد هم میکرد زندگیش پا نمیگرفت ننه. یه چیزایی هست ما با چشم دلمون میبینیم. فهمیدی ننه. برو به کارا برس که وقتی نیست.

#منصوره_باداهنگ
@seeb_torsh 👉📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒

#چاه
#پارت_هفت

«از این چرخ و فلک میزان چه آدم‌های نامیزان که نیامدند و نرفتند. الله اعلم.»
این جمله و این حکایت نصف شب و عقیده ی ناجوری که دنبال سر این روایت میکنم از زن ملاست. ملارحیم سالهاست که مرده است اما زنش هنوز که هنوزه است نصف شب بیدار میشود و نماز می‌خواند تا اذان صبح را بخوانند.
« فردا، پس فردای اون روز که ممد وبردن شب از نیمه ی شب گذشته بود. شاید هم ساعت نزدیک اذان صبح بود.شنیدم پشت دیوار لخ لخ کفش وپچ پچ صدای آشنا. از روی نردبان به پشت بام رفتم. خودشان بودند. زن ارباب و دخترش. چه کارشون با خونه بایرامعلی. الله اعلم.
_گالشو روی زمین نکش دخترک، کل عالم و خبر کردی.
_ننه هنو خوابم، ایی چه کاره که نصفه شبی راهیم کردی کوچه بیرون؟
_زبون به دهن بگیر ننه باجیات قارداشات نفهمن، نفهمن، به هیشکی نگی ننه.صدات درنیاد، نه الان نه هیچ وقت.
ایستادند جلوی در خانه بایرامعلی، از سه گوشه اش چیزی را بیرون آورد و کمی عقب تر رفت. بعد دستش را بالا برد کشید عقب. نمی دانستم دارد چه میکند. نشانه گرفته بود. چند باری همان دستش را عقب وجلو برد و یکباره چیزی را که در دستش بود پرتاب کرد. شاید فکر میکرد پرتاب آن چیز کوچک به آنجا خیلی مهم است. آنرا پشت بام خانه بایرامعلی خدابیامرز انداخت. بوی سرکه جوشیده به دماغم خورد. الله اعلم. حتما از آن چیز بود. بعد هم از پر دامنش یک قوطی کوچک درآورد.  مایع داخل آنرا بادقت و بدون بریدگی  ریخت دور تا دور دیوار کاهگلی خانه بایرامعلی، سه بار هم عرض خانه را در کوچه طی کرد وچیزهایی گفت. الله اعلم. من که دیگر خوابم حسابی پریده بود وحس کنجکاوی ام جنبیده بود‌. از هوای نیمه شب پاییز لرزم گرفت. دخترک پشت سرش راه افتاد و خیلی زود تر از آنکه آمده بودند به سوی خانه شان برگشتند.
_این دو کوچه را تاب بیاور رسیدیم. نگفتمت اون قبای اقات و بنداز رو شونت؟

نم نم باران شروع شد. امروز هم روز بارانی داریم. همان طور که مواظب بودم از نردبان سر نخورم زیر لب اقامه واذانم را خواندم. چه کار زن ارباب با خونه بایرامعلی بود؟ الله اعلم »
زن ملا رحیم همین طور خوش کلام بود خدابیامرزدش.

#منصوره_باداهنگ
برای دنبال کردن این رمان جدید وارد کانال شوید

@seeb_torsh 📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

بلدی

قامت در قیامت
  داد به امتی 
انگار  ستاره از آرواره ایی نقرآگین،  نگارد وقتی غروب ، پولک بر آبِ اقیانوس میکارد
آنجا
کدورتی براق ، مقیم در بخوری مات
می‌افتد ، مته یِ نفوس بر آسیابِ بی گندمی
از رویش آن همه خورشید سوراخ
روز به مژده ی آزادی
برای اقامه ی آسمان گندمی چشمکانه تا برداشت بردار

بایست
ای که دستهایت  به‌پاش
این آسمان کاشتن بلد نیست
بگذار از  داد،  روانه شود
آبی انعقاد 
و کوسه های سفید  مات بخورند
بگذار بند ، اقامتِ  صدا باشد

آی آسمان برای بقا
  نقره بساب تا گندم به‌کارت
اگر کابوس اقیانوس را بلد نبود…


#منصوره_بادآهنگ

@seeb_torsh👉🍏

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

از پادگانِ زور، به دارالشفایِ  روز
ای شب به افتخارِ دلِ زخمیان بسوز

سربازها  کدام شما خون نخورده اید!؟
ای آلتانِ گمشده در حالتِ  نُعوظ

مهمیزها، گلویِ گلستان دریدنی‌ست
از باغ ،مثل باغچه رفته‌ست کفشدوز

زندان مثلثی‌ست پر از های و هوی و ترس
آزاده، بِینِ کین و سلاطینِ کینه توز

افتاده پشت دلهره‌ها، کوه هایِ آه
افتاده روزیِ همگان ، رویِ قوزِِ قوز

ماهی شناکنان به لب آسمان نشست
ای ماه ، بر جهان زمان پولکی فروز

شاید کسی که تیر چکانده، ببیندت
از پشت زور،  زور بیفتد به سمتِ روز

#منصـــــوره_باداهنـگـــ

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

شاخه نبات
مسیح آرش


@seeb_torsh 👉🍏

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

چند شعر از من در این مجموعه چاپ شده است
از صفحه ی ۱۱۷ تا ۱۳۵s


با تشکر ویژه از استاد سید مه‍دی موسوی
و زحماتشون

با آرزوی سلامتی بهروزی و پیروزی

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒
#چاه
#پارت_سه


تای شلوار گشاد قدرت را باد تکان می دهد. هر دو ساکتند. اگر حرفی هم زدند ما نشنیدیم، چون فاصله زیاد بود.
سرآسیمه  از راه می رسد. جواهر زن قدرت است. قدرت اشاره کرد. پس منتظر او بودند. ننه وقدرت بلند شدند.
جواهر زبان باز کرد:
_دیگه همه ی آبادی فهمیدن. آجان آورده  پارچه فروشه. همه می‌گفتن شهریه‌ها. هزار تا دوست وآشنا داره. کمیتش لنگ نمی مونه. گذشت تو کارش نیس به بی‌بی خاتون قسم. بردنش ممد و. بردنش جوونه بی گناه و.
گوشه چشمش را با لای چادرش پاک کرد.
ننه نگاهی به قدرت کرد. رنگ از روی لبهایش پرید. جواهر هم آرام گوشه‌ی چشمش را پاک می کرد.
ننه نشست ودستهایش را روی سرش گذاشت. 
_چه کنیم ننه؟ قدرت؟ چه کنیم؟ ای دختر شوم بختم!
_هیچ! زبون به دهن بگیر، نه.  مرد مال ضرره، مال درده، مال بهتونه، ممدم سرش بلنده کی از ممد دزدی دیده؟
_ننه دزدی ندیدن که دلیل دزد نبودن نیست که خو. هر چی هست اگر تاوون نده زندگیشو میبرن، زندانش میکنن، دستی دستی دخترم سیا بختش کنم! خودت چرا نموندی فهمت بشه چه خبره خو. زنت و فرستادیش تا بره. ایی ننگه برا ما.
_ننه مگه دیروز امروز رسیدی به ممد که این حرفته میزنی؟ توبه کاری کن. دهن این جماعت به دهنه توعه، چه میکنی با ابروی این مرد؟ من نموندم دستم یقشو نگیرم مردکه شهری رو.
صدای در آمد. ملیحه همانجا گوشه‌ی ایوان نشسته و سرش پایین بود. کشک‌ها را بر می داشت و داخل دبه می چید.
زمستان است وکله جوش. زندگی دهاتی بی کشک وشیر نمی گذرد زمستان هم شیر کم است پس باید آذوقه فراهم کنیم.
انگار آب سرد را روی سرم ریختند. انگار همین الان چله زمستان است وتا زانو برف آمده است. من چه؟ یاور جانم چه؟  یعنی عروسی به هم خورده است؟ آنقدر این عروسی ملیحه عقب می افتد تا یاور دوباره برود شهر و یکی از این دخترهای شهری را بگیرد.فکرش هم مرا به جنون می‌برد.

#منصـــــوره_باداهنـگـــ
@seeb_torsh📒

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

📒📝📒
#چاه
#پارت_اول

خانه بوی کهنگی می دهد ملیحه بوی تازگی نان. این چیزی که می خواهم برایتان روایت کنم نوشیدن یک کاسه زهر در روز تولدم است. امروز آفتابی است ولی آن روزها هر روز باران می آمد هر روز، امروزچتر اختراع شده اما چترهای آن روز ده تا شیار باریک داشت که آب رشته رشته را روی سرت ‌می‌ریخت ، وقتی به سرپناهی می رسیدی حتما آن حصار گوشتی شیار دار به خاطر  بالا نگه‌داشتن و نرسیدن خون کمی هم سِر شده بود. اگر چه امروز هم روزگار نیست آن روزها ناروزگارتر، امان از هر نجابتی می‌شست. بگذار کاسه ی مورد نظرم را انتخاب کنم. ظرف ملیحه دور کنگره با طرح های قدیمی قلمزنی اما ظریف و پر از مشتری و زهر علیِ اسماعیل علی هم داخلش .
من تصمیم گرفتم حالا بعد از پنجاه سال گوشه غربت بنشینم و بنویسم و غده های ریز ودرشت داخل میان تنه ام را تناورتر کنم. چون همین عمری که کرده‌ام برایم کافی بود. دوستش داشتم. مابقی دست وپازدن برای خوردن و خوابیدن در دنیا بدون هیچ لذت بردن  از لحظات است.
نمی خواهم یاور نگرانم بشود. او هم پیر وفرتوت است. راستش را بخواهید. وقتی فهمیدم که او پروستات دارد و امکان دارد تا چند وقت دیگر تنهایم بگذارد.
دلم خواست که زندگی تنهای خودم را نبینم با این تفاوت که این رنج را به او ندهم که بداند و بفهمد که من هم دارم می میرم. کاری که او برای من نکرد.

دلم قنج می‌رفت  که زودتر ملیحه را عروس کنند تا نوبت من شود. آن روزها یاور می گفت :« شاید تا ما عروسی کنیم  خیلی چیزها عوض شود.» یادم می آید که از نظر او خیلی دیر تغییرات درهمه دهات‌ها و قصبه‌ها اتفاق بیفتد. مثلا می گفت: «چیزهای جدیدی اختراع شده  که اسم هایشان دوربین عکاسی و رادیو و تلفن است. جعبه ای هست که از توش صدای آدم در میاد ترانه می خونه وآهنگ میزنه. چهار تا قوه می‌خوره. یک ماشین هم اختراع کردند که سلمانی می‌کند ریش و سیبیل مردها را میزند. از لباس و کفش و کلاه که نگو.»
همه ی اینها را یاور یواشکی به من گفته وقتی که دزدکی از قدرت به تون حمام می رفتیم.


#منصـــــوره_باداهنـگـــ

@seeb_torsh 📝

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

کسی بودم
کسانی داشتم
اینجا ولایت بود
خدا لب‌ورپریده ، بارور
در مرزهای  قلبها نور  عنایت بود

حوالی تمام کوچه ها خورشید می بارید و
از ابری که می تابید چشمم
پاکبازی بی روایت بود

کسانی دوخته در جاودانه انعکاسیده
به بازیها
تمام باختن ها بردهایی  از حکایت بود

دهانها بازخند از اولین پیوند لبخندک شکوفیده
دلی «سیر از خوشی» ویروسهایی مجرم از عمق سرایت بود

شعور از واژه تصویري تر از
پروای پیچکهای پایین دست
 که بالا رفتن سبزی
بر آرای بر دیوار
موضوع  شکایت بود
 
کسی بودم
کسانی داشتم
دیروز اینجا هم ولایت بود
خرابی های رنجم را نمی بینی...
  برایت بود



#منصـــــوره_باداهنـگـــ
@seeb_torsh👉🍏

Читать полностью…

منصوره باداهنگ ( سیب ترش)

توی تقدیر دیر هم داریم
توی تصویر سیر هم داریم
توی اجلاس لاس هم داریم
اسکناس آه ، ناس هم داریم

در زبان خورده شیشه هم خوردیم
از زبان  شیر بیشه هم خوردیم
با زبان ها کلیشه هم  خوردیم
بی‌ستونیم و تیشه هم خوردیم

تا کسی را که تاکسی خواندیم
لاله را  مرد بی کسی خواندیم
کر و کس را که کرکسی خواندیم
خامه ای را مقدسی خواندیم

ما زبانی در اشتباه  همیم
در زمانی که بی نگاه همیم
با زنانی که دادخواه همیم
روزگاران رو  سیاه همیم

شوق در نسل ما ستاره شده
پرده ی گوشواره  پاره شده
باز هم بهمنی بهاره شده 
از برای جهان دوباره شده

ماهسانی به زندگی پیوند
نفسانی غریب بند  کمند
دخترانی دویده  از  سربند
اعترافات خواستهای  لوند

داشتم قوطه می خوری در او
داشتی زخم می زدم آهو
بو که پیچید شد بلای اَبو
باد او بود وماست در هوهو

به گلایه زبان مرا برداشت
بس که از واژه ها رقم خوردم
گفت بی گفته درد را بنویس
من زبان را کنار غم خوردم


#منصـوره_بادآهـنــگ

@seeb_torsh

Читать полностью…
Subscribe to a channel