yar786786 | Unsorted

Telegram-канал yar786786 - 📚 داستان های کوتاه و آموزنده

-

﷽ سلام این گروه تعلق به شما عزیزان دارد موضوعات داستان های کوتاه و آموزنده میباشد باانتقادات وپیشنهادات ونظرات خودتون مارو به ساختن کانال آموزنده یاری کنید برای ارتباط با من @yar786786

Subscribe to a channel

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

گویند : مرغیست به نام « آمین »🕊
مرغی آسمانی
در بلندترین نقطهٔ آسمان
آنجا که بخدا نزدیکتر است
می پَرَدو سخن می گوید
او شنوا ترین موجود ِ
جهان ِ هستی است
هر چیز را که می شنود
دوباره بنام فرد ِ گوینده
آنرا تکرار می کند  و آمین می گوید

این است که همهٔ آیین ها می گویند
مراقب کلامت باش
این است که می گویند
تنها صداست که می ماند
این است که می گویند
دیگران را دعا کنید
این است که اگر
دیگرانی را نفرین کنیم
روزی خود ِ ما
دچار آن خواهیم بود

مرغ آمین🕊
هر آنچه که بگوئیم را
با اسم خود ِ ما ، جمع می کند
و به خداوند اعلام می کند

آنگاه در انتهای جمله
آمیـن می گوید ....🕊🌸


📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.

به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟

زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.

آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.
عصر وقتی شوهرش به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم.

زن با تعجب پرسید: چرا!؟ یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او
ثروت است. و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است. و نام من
عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟

فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟

پیرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند، ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه ای بسیار شلوغ میکرد...


خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم. ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!

با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!! آنها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!! آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند! اما در کشور ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده می شود.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

https://vm.tiktok.com/ZGewwWtyv/

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

ازیه نفر می پرسن:
فرق حادثه با فاجعه چیه؟🤔

میگه : فرض کن مادرشوهرت کنار استخرباشه

و تو اونو بندازی تو استخر ، این میشه حادثه😆

اما وای به روزی که شنا بلد باشه و بیرون بیاد ، این میشه فاجعه! 😩


هیچوقت اینجوری قانع نشدم😁

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

🔥 آهنگ جدید مجید رضوی

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

📚شب سردی بود...

زن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند . 
شاگرد ميوه‌فروش ، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت .
زن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه . »

مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوه‌فروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.

چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا  پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت :
« اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچه‌هات بگير . »

زن منتظر جواب زن نماند ، ميوه‌ها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد .

قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

💠پندهای یک پدر پیر در حال مرگ روی تخت بیمارستان به فرزندش:

🔅منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)

🔅زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)

🔅به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)

🔅گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن)

🔅انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.
اگر صدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود.

🔅قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.

🔅انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش...

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست
چگونه قضاوت میشوم 
چاقم، لاغرم، قد بلندم
کوتاه قدم، سفیدم، سبزه ام
همه به خودم مربوط است
مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن
روزنامه ی روز شنبه
زباله ی روز یکشنبه است
زندگی کن به شیوه خودت با قوانین خودت
با باورها و ایمان قلبی خودت
مردم دلشان می خواهد موضوعی
برای گفتگو داشته باشند
برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی
هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند
شاد باش و از زندگی لذت ببر
چه انتظاری از مردم داری؟
آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند...

#سامان_رضایی

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

🔸این دانه‌های سلامتی را در برنامه تغذیه خود قرار دهید

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

پیرزنی را برای ادای شهادت دعوت کرده بودند
نماینده دادستان رو به پیرزن شاهد کرد و گفت  :
شما می دانید من کی هستم  ؟
حاج خانم فرمود :
بله پسرم شما فرزند عمه نرگس سبزی فروش هستی مادرت به قلندر محله معروف بود از بس سلیته بود.
شما هم در کودکی خیلی هار بودی آفتابه های مسی را از مستراحهای مردم می دزدیدی و به مسگرا می فروختی...
نماینده دادستان رو به ریاست دادگاه کرد و گفت:
عالیجناب من سئوال دیگری ندارم
رئیس دادگاه رو به وکیل متهم کرد و گفت:
شما اگر سئوالی دارید بفرمائید
وکیل از جای خود بلند شد و گفت:
مادر من ...
پیرزن کلام او را قطع کرد و گفت:
شما را هم خوب می شناسم پسر مَش قربون کیسه کش هستی مادرت هم فاطی خانم مسئول نمره خصوصی قسمت زنان بود
خود تو هم در حمام کفشهای مشتریان حمام را واکس می زدی و لونگ های خیس را روی پشت بام حمام پهن میکردی..... بیشتر تو قسمت زنان می لولیدی ماشاالله آدم حسابی شدی ننه !!!
وکیل رو به ریاست دادگاه کرد و گفت:
عالیجناب من هم سئوالی ندارم

ریاست دادگاه چند دقیقه ای تنفس اعلان کرد
و در گوشه ای از دادگاه به نماینده دادستان
و وکیل متهم گفت  :

خدا شاهده اگه از پیرزنه بپرسین که آیا رئیس دادگاه رو می شناسی... برا هر دوتاتون شش ماه  بازداشتی مینویسم!

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

بله حیوانات احساسات دارن اونم از نوع نابش.. ♥️

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

استفاده جادویی از کوکاکولا 👌🏼

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

از پرفسور سمیعی  پرسیدند


تو چرا به خدا ، ، ، اعتقاد داری ، ، ، گفت کنار دریا ، ، ، مرغابی را دیدم که ، ، ، پایش شکسته ، ، ، پایش را ، ، ، داخل گلهای رس مالید ، ، ، بعد به پشت خوابید ، ، ، و پایش را به ، ، ، سمت نور خورشید ، ، ، گرفت تا ، ، ، گل خشک شود ، ، ، اینطوری پای خودش را ، ، ، گچ گرفت ، ، ، فهمیدم که نیرویی ، ، ، مافوق طبیعی ، ، ، وجود دارد ، ، ، که به او ، ، ، این آموزش را داده ، ، ، حالا اسم این نیرو را ، ، ، می توانید خدا ، ، ، یا هر چیز دیگر بگذارید ، ، ، مغرور نشوید ، ، ، وقتی ، ، ، پرنده ای زنده است ، ، ، مورچه را میخورد ، ، ، وقتی می میرد ، ، ، مورچه او را می خورد ، ، ، شرایط ، ، ، با زمان تغییر می کند ، ، ، هیچ وقت کسی را ، ، ، تحقیر نکنید ، ، ، شاید ، ، ، امروز قدرتمند باشید ، ، ، اما زمان ، ، ، از شما ، ، ، قدرتمندتر است ، ، ، پس ، ، ، مهربان باشید . . . ! هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد ؛ مگر به " فهم و شعور " ؛ مگر به " درک و ادب "

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

💎یکی ازم پرسید:
شما چطور میتونستین زندگی کنین قبلا؟!
بدون تکنولوژی
بدون اینترنت
بدون کامپیوتر
بدون تلفن همراه
بدون ایمیل
بدون شبکه های مجازی؟!

پاسخ دادم:
همانطور که نسل تو امروز میتونه
بدون دلسوزی
بدون خجالت
بدون احترام
بدون عشق واقعی
بدون فروتنی
زندگی کنه.

ما بعد از مدرسه مشقامون رو مینوشتیم و تا آخر شب مشغول بازی بودیم، بازی واقعی.

ما با دوستان واقعی بازی میکردیم نه دوستان مجازی

ما خودمون با دستهامون بازیهایی مثل یویو و بادبادک و فر فره میساختیم

ما تلفن همراه و دی وی دی و پلی استیشن و کامپیوتر شخصی و اینترنت نداشتیم
ولی دوستان واقعی داشتیم که تو روزایِ بارونی با یه چتر میرفتیم مدرسه و تو تابستوناش کیم دوقلومون رو باهاش نصف میکردیم.


نسل ما تویِ سوپراش بزرگ ننوشته بودن لطفا با کارت خوان فقط خرید کنید سر هر کوچه یه بقالی بود که یه دفترنسیه داشت برایِ اوناییکه دستشون تنگ بود و بالای سرش بزرگ نوشته بود پول نداری صلوات بفرست

موقع ما تختخواب مُد نبود اما خوابیدن تویِ رختخوابهای گل گلی رویِ پشتِ بوم از هر خوابی شیرین تر بود

ما موبایل نداشتیم ولی عوضش درخونه ی همسایه و فامیل باز بود تا هرجا میخواستیم زنگ بزنیم

خانواده هامون هم بعلت ترافیک سنگین دیر به مهمونیا نمیرسیدن ...زودتر میرفتن با کمک هم سبزی پاک میکردن و برنج آبکش می شد

ما لایک کردن بلد نبودیم اما عوضش نسلِ ما استادِ مهربونی و دلجویی  بود...

ما نسل آلاسکا دو تا یک تومن.. شیر شیشه ای یک تومن هستیم ....

ما بلاک کردن نمیدونستیم چیه نسلِ ما دلها بی کینه بود ، تو مرام ما قهر و کینه نبود....

تو نسل ما کسی پیتزا برامون دمِ در نمی آورد اما طعمِ نون و کبابی که آقام لایه ی روزنامه از بازار میخرید رو با هزار تا پیتزا عوض نمیکنم

تو نسل ما  فست فود معنی نداشت اما ساندویج کتلت با نان  اضافی و کانادایِ شیشه ای لذتی داشت که هنوز یادِشیم
 
عشقمون هر دقیقه و هر ثانیه برامون استیکر نمیفرستاد اما نامه هایِ یواشکی عاشقانه ی ما پر بود از تعهد به یک نفر که دوستش داریم 

ما نسلی بودیم که تو مراممون نامردی و بی غیرتی و آدم فروشی نبود...

ما سِت تولد نداشتیم اما تولدامون پر بود از کاغذ کشی های رنگی رنگی...

ما عروسی را به جای هتل و تالار و سالن تو خونه همسایه و تو حیاط  چراغونی شده برگزار میکردیم....

ما نذری هامونو توی ظرف یکبار مصرف نمیدادیم تویِ چینی گل سرخی پخش میکردیم و همسایه مون تو ظرفِ خالیش نقل یا نبات پر میکرد

ما چراغ مطالعه نداشتیم در عوض مشق هامون رو زیر نور چراغ گردسوز با علاالدینی که همیشه روش یه کتری چایی هلِ دار بود مینوشتیم. ....

ما مبل روکش شده نداشتیم اما پشتی و پتویِ ملافه سفید دورتادور اتاق بود تا هر وقت مهمون اومد احساس راحتی کنه

ما اگر کاسه ی گل سرخی سر طاقچه رو در شیطنت بازیهایِ کودکانه میشکستیم خانم جون دعوامون نمیکرد تازه برامون اسفند آتیش میکرد تخم مرغ میشکست میگفت قضا بلا بود خدا رو شکر خودت چیزیت نشد

ما هزار جور پزشک متخصص و دراگ استور  نداشتیم عوضش چایی نبات و عرق نعنای بی بی جون دوایِ هر دردی بود


ما از ذوقِ یه پاک کن عطری. یه مداد سوسمار نشان.یه جعبه مدادرنگی. یه دفترچه نقاشی تا صبح خوابمون نمی برد.

ما نسل منحصر بفردی بودیم چون آخرین نسلی بودیم که به حرفهای والدین گوش کردیم و اولین نسلی شدیم که حرف بچه ها رو گوش کردیم ...

ما یک نسخه با تیراژ محدود هستیم...

تاریخ مثل ما نخواهد دید....

ما بی نظیرترین نسل تاریخیم

حیف که تاریخ انقضامون نزدیکه!!!

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ....

👤 عبید زاکانی

  📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش می‌نالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که ازاو مراقبت کنی.

مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.

شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت‌ کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وآن اینست که ،مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد ...

پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات اورا جبران کنی❤️

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

📚زن چیست؟

از حکيمی پرسيدند:
معني زن چيست؟ با تبّسم گفت:
لوحی از شيشه است
که شفّاف بوده و باطنش
را مي تواني ببينی
اگر با مدارا او را لمس کنی
درخشش افزون می شود
و صورت خود را در آن مى بينی
اما اگر روزي آن را شکستی
جمع کردن شکسته هايش
بر تو سخت مى شود
اگر احياناً جمعش کردی
که بچسباني بين شکسته هايش
فاصله می افتد و هر موقع دست
به محل شکستگی
بکشی دستت زخمی ميشود
زن اينچنين است پس آن را نشکن

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

💜قانون مکث ۳ ثانیه:

💜کسی از شما سؤالی ميپرسد،
سريعا جواب ندهيد، سه ثانيه
مكث کرده، سپس جواب دهيد. 

💜يا در ماشين نشسته ايد و خیلی
هم عجله داريد، قبل از روشن كردن
ماشين، بر روی صندلی ماشین به
آرامی، سه ثانيه مكث كنيد بعد
ماشينتان را روشن كنيد.
       
💜اين مكث های سه ثانيه باعث افزایش
قدرت و صبر شما شده و در نتیجه
باعث تمرکز بیشتر و جلوگیری از
خطاهای شما مي شود.

💜در اين كار ممارست به خرج دهيد
تا اينكه ملكه ذهن شما شده و در
حافظه تان ثبت گردد.

💜مهم ترين فايده مكث سه ثانيه جلوگیری
از بروز خشم و عصبانيت می باشد و به
شما ترمزی مي دهد كه بتوانید خود را
كنترل كنيد.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

🚮 ناصر عبدالهی 🔈 راز

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

☂بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد.
پرسيدم: چطوری

☂گفت: چطوری وابسته به يه نفر ميشی؟
گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم
زياد ميرم و ميام.
☂گفت: آفرين! زياد با خدا حرف بزن
زياد با خدا رفت و آمد کن.

☂وقتی دلت با خداست،
بگذار هر کس ميخواهد دلت را بشکند...

☂وقتی توکلت با خداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بی انصافی کنند...

☂وقتی اميدت با خداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت کنند...

☂وقتی يارت خداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند...
هميشه با خدا بمان.

☂چتر پروردگار، بزرگترين چتر دنياست...

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

بی بی خدابیامرز میگفت :

هرکسی نون دلش و میخوره
هر وقت نون دلت رو خوردی برکت سرازیر میشه تو زندگیت

بی بی میگفت :
فکر نکنی برکت فقط پوله ها
همین که دلت خوش باشه یعنی برکت به حالت

همین که شب که از سر کار میای خونه و چراغ خونت روشن باشه و بوی غذا از آشپزخونت بیاد بیرون یعنی برکت

هرجا که زانوهات تاب سنگینی بار مشکلات رو نداشت و عزیزی زیر بازوانت رو گرفت که بلند شی یعنی برکت

اگر اولاد اهل داشتی و زنی داشتی که با کم و زیادت ساخت یعنی برکت

بی بی میگفت : برکت زندگی به شمار دستهاییه که تو سفرت باز میشه

برکت به تعداد قلبهاییه که توشون جا داری و  برات می تپه

همین که کسی تو زندگیت اومد و کلی از بار زندگیت و ناخواسته به عهده گرفت یعنی برکت

این که آنقدر عمر با عزت داشته باشی که نوه و نتیجه هات و دور و برخودت خوش ببینی یعنی برکت

بی بی خدابیامرز میگفت : اره عزیز دلم

برکت فقط به پول نیست . برکت به دل خوش و آدمهای سبز توی زندگیته

#مرتضی_خدام

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد.
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!..
مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !..
مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بی‌مورد محكوم شد!..
چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال می‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت!

احمد شاملو ، کتاب کوچه

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

پادشاهی "دو شاهین" کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.

آنها را به "مربی پرندگان" دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار "تربیت" کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده "تکان نخورده" است.

این موضوع "کنجکاوی" پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین "پرواز" کند.

"اما هیچکدام نتوانستند."

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم "اعلام کنند" که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد…
"پاداش" خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با "چالاکی" تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا "معجزه‌گر" شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان "کشاورزی متواضع" را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز گفت:
سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط "شاخه‌ای" راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم.

"شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد."


*همیشه بالی برای پرواز داشته باشیم*

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمیکند و خیال می کند دیگران انصاف دارند، احمق نیست، مناعت طبع دارد.
.
- کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست، منظم و محترم است.
.
- کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها می شود و به دروغ نمیگوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست، کریم و جوانمرد است.
.
- کسی که از معایب و کاستی های دیگران، در میگذرد و بدی ها را نادیده می گیرد، احمق نیست، شریف است.
.
- كسي كه در مقابل بی ادبی و بي شخصيتي ديگران با تواضع و محترمانه صحبت ميكند و مانند آنها توهين و بد دهنی نميكند، احمق نيست، مودب و باشخصيت است.
.
- کسی که به حرفهای پشت سرش زده میشود اهمیت نمیدهد، بی خبر نیست، صبور و باگذشت است.
.
"انسان بودن هزينه سنگينی دارد

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

📚از پیرمرد حکیمی پرسیدند:

♥️از عمری که سپری نمودی
چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:

♥️یاد گرفتم که دنیا قرض است
باید دیر یا زود پس بدهیم.

♥️که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت

♥️که دنیای ما هر لحظه ممکن است
تمام شود اما ما غافل هستیم.    
       
♥️که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.

که ثروتمند ترین مردم در دنیا
کسی است که از سلامتی،
امنیت و آرامش بهره مند باشد.

♥️کسی که جو را میکارد
گندم را برداشت نخواهد کرد.

♥️که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.

کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.

♥️که مسافرت کردن و هم سفره شدن
با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه
برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.

♥️کسی که مرتب میگوید:
من این میکنم و آن میکنم
تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.

♥️کسی که معدنش طلا است
همواره طلا باقی میماند بدون تغییر،
اما کسی که معدنش آهن است
تغییر میکند و زنگ میزند.

♥️که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا
طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن
دست و پایمان را گم نکنیم

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

◼️ فرارسیدن سالروز شهادت حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله وسلم) و شهادت مظلومانه سبط اکبر پیامبر، امام حسن مجتبی علیه‌السلام ، بر وجود نازنین امام زمان ارواحنا فداه و همه منتظران تسلیت باد.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

🦜

خانمی یک طوطی گران قیمت خرید، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند، او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند. صاحب مغازه گفت: آیا در قفسش آینه ای هست؟ طوطی ها عاشق آینه هستند، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت. طوطی هنوز صحبت نمی کرد. صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت. اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟ خب مشکل همین است. به محض این که شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد.
آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت. وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود. او گفت: طوطی مُرد. صاحب مغازه شوکه شد و پرسید: آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد : چرا، درست قبل از مردنش رو به من کرد و با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟! داستان زندگی برخی از ما هم همینطوره، متن و اصل نیازها و زندگی را فراموش کرده ایم و فقط نظر به حاشیه ها دوخته ایم! اگر سرگرم ظواهر زندگی و تجملات شویم، لذت بردن از زندگی و اصل زندگی را فراموش می کنیم و فرصت عمر را از دست می دهیم.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

داشتم با ماشینم می رفتم سر كار كه موبایلم زنگ خورد. گفتم بفرمایید. الو.. ، فقط فوت كرد!
گفتم اگه مزاحمی یه فوت كن، اگه می خوای با من دوست بشی دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد.
گفتم اگه زشتی یه فوت كن، اگه خوشگلی دو تا فوت كن. دوتا فوت كرد!
گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت كن، اگه هستی دوتا فوت كن. دوتا فوت كرد!
گفتم من فردا می خوام برم رستوران شاندیز، اگه ساعت دوازده نمی تونی بیای یه فوت كن، اگه می تونی بیای دوتا فوت كن. دوباره دو تا فوت كرد!
با خوشحالی گوشی رو قطع كردم. فردا صبح حسابی بخودم رسیدم. بهترین لباسمو پوشیدم و با ادكلن دوش گرفتم! تو پوست خودم نمی گنجیدم. فكرم همش به قرار امروز بود.
داشتم از خونه در میومدم كه زنم صدام كرد و گفت: اگه ظهر نمیای خونه یه فوت كن اگه میای دو فوت كن!!!

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

خواجه‌‏اى "غلامش" را ميوه‌‏اى داد.

غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمه‌‏اى" از آن ميوه را خود می‌‏خوردم.

بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.

پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.

غلام نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."

روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى.

غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام.
اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.

"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد.

"همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز"

هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…
Subscribe to a channel