1971
پارگفتارهایی از جامعه، تاریخ و ادبیات رضا نساجی: دانش آموخته فیزیک و علوم اجتماعی داستان نویس (سال سی ام: آرما،1396) پژوهشگر انسان شناسی فرهنگی و تاریخ شفاهی علوم انسانی ایران مطالب کانال صرفاً برای شبکه های اجتماعی است ارتباط: Reza.Nassaji@gmail.com
ادامه متن نسل جوان در زیرزمین ایران
استادان دانشگاهی که میخواهند حتی پس از بازنشستگی در دانشگاه بمانند یا فرزند و دامادشان را جای خود بگمارند (همانها که در آکادمیهای بیرون دانشگاه و مراکز تحقیقاتی دیگر هم خود را بهعنوان روشنفکر مستقل جاگیر کردهاند) و بنابراین دانشجویان مستعد را از یک سو در مصاحبۀ دکترا یا هیئت علمی رد میکنند و از طرف دیگر توصیه به رفتن از ایران یا هدر ندادن وقت در آکادمی رسمی میکنند، بخشی از این ماجرا هستند. (رک مورد هاله لاجوردی)
ریسک با شما، سود با ما
موسیقی و سینمای زیرزمینی تنها بخش دیگری از این ماجراست. استادانی که هماکنون همگی با تهیهکنندگان و دستاندرکاران کنسرت و پخش دست دوستی داده و به پولهای سپاه و وابستگان به دیگر نهادهای حکومتی آلودهاند، نسل جوان در سینما و موسیقی را تشویق به مستقل ماندن و کارهای زیرزمینی میکنند. اما هدف نه دور زدن سانسور، که حفظ انحصار است. البته اگر همان تهیهکنندگان بتوانند خوانندۀ زیرزمینی را پس از سالها درخشش در فضای غیررسمی، به شوی رسمی بکشانند و سرمایۀ اجتماعی یک عمر او را بدل به سرمایۀ اقتصادی یکشبۀ خود کنند، چرا که نه.
«تبدیل به پول» کردن «بدیل»های فکری و هنری وضع موجود، هنر شارلاتانهای نمایندۀ وضع موجود است. برچسب «حرفهای» در برابر «آماتور» برای هنر و ادبیات زیرزمینی در برابر هنر و ادبیات رسمی و جریان اصلی بخشی از همین ماجراست؛ القای اینکه گذار به کار حرفهای تنها مستلزم زد و بندها با بخش خصوصی و اربابان مناصب است. کسانی که از قضا پیوند مستقیم با همان حکومت دارند.
در کتاب تمامقوا بهسوی تخیل: فرهنگ بدیل آلمان غربی از جنبش دانشجویی تا سبزهااثر زابینه فوندیرکه که با ترجمۀ محمد قائد با نام مبارزه علیه وضع موجود: جنبش دانشجویی آلمان ۱۹۸۵-۱۹۵۵ منتشر شده، در پایان فصلی دربارۀ هنر بدیل، اتفاقی عجیب میبینیم: هنرمندان آلترناتیو برای تولید موسیقی متفاوت دستبهکار تأسیس کمپانیهای کوچک و مستقل موسیقی شده بودند، ناگهان متوجه شدند که خلاف خواست خود در دام چرخۀ سودافزایی کمپانیهای بزرگ افتادهاند. بدین معنا که آنها استعدادهای جدید موسیقی را کشف میکنند و پرورش میدهند، اما از میان آنهمه موسیقیدان گمنام، آنها که ستارۀ اقبالشان درخشیدن گرفت، بهسرعت جذب کمپانیهای بزرگ جریان اصلی میشوند. بدینترتیب زحمت و هزینۀ «مدیریت ریسک» کمپانیهای بزرگ در حوزۀ استعدادیابی، بازاریابی و برندینگ افراد بر دوش استدیوهای کوچک و مستقل بدیل میافتد که بسیار شکنندهاند.
اگر بخواهیم با ایران مقایسهای داشته باشیم، میتوانیم به ناشران مستقل و کوچک کتاب اشاره کنیم که زحمت یافتن، آموزش دادن و معرفی مترجمان و نویسندگان نوقلم را بر عهده میگیرند. اما از آنجا که سرمایۀ آنان محدود است و در فضای انحصاری پخش نمیتوانند شمارگان بالا را در بازار تأمین کنند، هر پدیدآورندۀ جوانی که نزد مخاطبان مطرح شد، خود و کتابهایش را به ناشران بزرگتر تسلیم میکند. نفوذ ناشران بزرگتر در ارشاد و توانایی چانهزنی آنان در ممیزی را هم دستکم نگیرید.
اما در این میان، آن ناشرانی برندهاند که حکومتساختهاند. آنها که میتوانند با اتکای به خوشخدمتیها برای کتابهای ممنوعه و نویسندگان ممنوعه مجوز بگیرند و در کتابفروشیهای خود یا دیگران عرضه کنند، در غرفههای بزرگ و دونبش نمایشگاه بدرخشند و خود را به مخاطب عامه روشنفکر، پیشرو و باپرنسیب بنمایانند.
خب، چه باید کرد؟
ماجرای مجوز بهمراتب پیچیدهتر از آن است که به آری یا نه گفتن به مجوزهای رسمی حکومتی تقلیل داده شود. زندگی و کار در ایران بسیار دشوارتر و پرهزینهتر از اینهاست؛ بدون فهم رابطۀ درهمتنیده دولت استبدادی و اقتصاد رانتی و انحصاری (با درک چارچوبهای نظری طبقاتی، نسلی، قومیت و جنسیت)، کاری از پیش نخواهیم برد.
در این مناسبات که فرصتهای محدود حیات فرهنگی و اقتصادی در انحصار گروهی خاص است، برنده کسی است که پیوندهای اقتصادیش با حاکمیت سیاسی را پنهان میکند تا سرمایههای نمادین اجتماعی در هنر، ادبیات و... را چون کالای یک بار مصرف هزینه کند تا به سرمایۀ اقتصاد انباشتۀ خود بیفزاید.
نسل جوان اما در زیرزمین ایران گرفتار است؛ زیرزمینی که روزبهروز بیشتر گود و نمناک میشود و تنها آنها که بالا ایستادهاند، قادر به انباشت هستند. همانها که علاوه بر صدور مجوز، خود را در جایگاه تعیین معیار حرفهای بودن و حتی اخلاقی بودن نیز قرار دادهاند.
نسل جوان صاحب ذوق، دانش، انگیزه و پشتکار هنری، ادبی و علمی همچون کارگران فرهنگی - یا به تعبیر بهتر، کارگران ذهنی (Brain worker) - همچنان توسط دیگرانی از نسلهای پیشین و طبقات حاکم که در مناسبات کنونی قادر به انباشت بوده و مالکان ابزار تولید شدهاند، استثمار خواهد شد. اینکه مجوز بگیرد یا نگیرد، مسألۀ ثانوی است.
@RezaNassaji
از سینماسوزان آبادان تا سنگاندازان مشهد
۲۸ مرداد ۱۳۵۷، بیش از ششصد تماشاچی فیلم «گوزنها»ی کیمیایی در سینما رکس آبادان زندهزنده در آتش سوختند. هیچکس مسئولیت آن آتشسوزی را نمیپذیرد، اما توافقی نانوشته میان مخالفان مذهبی حکومت با خود حکومت بر سر سوختن در کار بود که هر دو به خیال خود نفع میبردند.
مخالفان مذهبی که در جریان اعتراضات سال ۵۷ سینماهای بسیاری را آتش زدند و بعد از انقلاب هم قصد تعطیلی کل سینما را به بهانۀ فحشا کردند، افزون بر مخالفت با سینما، انگیزههای دیگری هم داشتند: بسوزان و گردن حکومت بینداز. همچنانکه پیشتر و سپستر تلاش کرده بودند آمار قربانیان اعتراضات سال ۴۲ و سال ۵۷ را بیشتر بنمایانند. در عین حال، انتخاب فیلم «گوزنها» که رنگ و بوی تفکر چریکی داشت، شاخوشانهکشیدن مذهبیون برای گروههای چپ هم بود.
البته حکومت هم از آن قصد آتشسوزی خبر داشت و نه نهادهای امنیتی از انجام آن پیشگیری کردند و نه نهادهای انتظامی و شهری همچون آتشنشانی در مقابل با آن اقدام بهموقع صورت دادند. هدف حکومت این بود که مردم عملکرد اسلامگرایان معترض را ببینند و بفهمند در صورت خلل در حکومت پهلوی، چه بلایی قرارست سرشان بیاید.
پیشبینی جنایات اسلامگرایان درست بود، اما پیشبینی تصور مردم نه. مردم روایت خود اسلامگرایان را پذیرفتند؛ آتشسوزی سینما را توطئۀ حکومت برای بدنام کردن انقلابیون تلقی کردند و آتش خشم عمومی بالاتر گرفت. بخت از حکومت برگشته بود؛ توطئهگر در دام توطئههای پیشین خود برای برجستهکردن مسلمانان علیه مارکسیستها افتاده بود و دیگر بدنام کردن مسلمانان سودی نمیبخشید.
سیر وقایع بهنحوی پیش رفت که همهچیز علیه حکومت مستقر تفسیر میشد؛ حتی وقایع طبیعی، تا چه رسد به انسانی. حتی زلزلۀ ماه بعد طبس هم برای شاه بدنامی آورد؛ انقلابیون از امداد دفاتر مراجع تقلید بیشتر ستایش کردند تا نهادهایی چون ارتش و جمعیت شیر و خورشید. مردم امکانات امداد نهادهای رسمی را هم به سرقت میبردند و به نهادهای غیررسمی تحویل میدادند تا بهانهای برای شکایت و شعار سیاسی باشد.
اگرچه مقصران واقعی واقعۀ سینماسوزان رکس هرگز شناخته نشدند و تنها عوامل جزء محاکمه و اعدام شدند تا سرنخها کور شود (همچنانکه وقتی زندهیاد ابراهیم زالزاده بهعنوان گزارشگر میدانی آتشسوزی قصد انتشار تحقیقاتش در این باره را داشت، کتابش به سرقت رفت و چند ماه بعد، خودش هم در جریان قتلهای زنجیرهای کشته شد)، اما این تجربه همچنان پیش روی ماست تا ردپای توطئههای امنیتی را در هر نوع حادثۀ خشونتآمیز بیابیم: از توطئههای حذف رقبای داخلی حکومت تحت لوای ترور و بمبگذاری مجاهدین خلق تا حملات تخریبی و آتشسوزیها در ساختمانهای عمومی و خصوصی در جریان اعتراضات پاییز و زمستان ۸۹ و آبان ۹۸ برای بدنامسازی معترضان.
ماجرای شعارهای سلطنتطلبانه و سنگاندازی به سخنران مراسم ترحیم زندهیاد خسرو علیکردی (وکیل ملی-مذهبی زندانیان سیاسی و عضو رسمی جبهۀ ملی ایران که او را هم میتوان جزو قربانیان موج جدید قتلهای زنجیرهای محسوب کرد) از قماش همان توطئههای امنیتی است. درحالیکه سخنران ملی-مذهبی (نرگس محمدی) بر اساس مشی شخصی خودش قصد جلب حمایت طرفداران سلطنت را داشته (با یادکرد از اعدامی منتسب به جریان سلطنتطلب) شعارها علیه او و به نفع رضا پهلوی، همزمان با سنگاندازی و سپس ضربوشتم و بازداشت محمدی، دیگر زندانیان سابق و خانوادههای دادخواه پیرامون او، توطئهای حکومتی به نظر میآید که در توافقی نانوشته با سلطنتطلبان است. هم با هدف رسوایی عمومی اپوزیسیون سلطنتطلب و هم تخطئۀ اپوزیسیون ملی-مذهبی و چپ.
البته که تشدید اختلافات هم تنها به نفع حکومت است که همچنان دست بالا را دارد، اما معلوم نیست که برندۀ نهایی این بازی که خواهد بود. به هر روی، دم خروس حکومت مثل ماجرای سیمکارتهای سفید اکانتهای افراطی سلطنتطلب و پرواسرائیل در توییتر پیداست: اپوزیسیون سلطنتطلب که در ۲۵ آبان به فرمان رضا پهلوی در هیچ شهری به خیابان نیامدند، چگونه در تجمع یک جریان دیگر پررنگ ظاهر شدند؟ چه کسی به آنها حاشیۀ امنیت داد تا هر شعاری بدهند و هر کاری بکنند؟ چه کسی آسوده خاطر از بیعرضگی پهلوی، دست آنها را در شبکههای اجتماعی بازگذاشته و حتی تریبونهای حوزههای علمیه در اختیارشان گذاشته تا علیه چپ و ملی-مذهبیها بشوراند؟
امروز نهادهای امنیتی دست بالا را دارند، اما فردا چه؟ مثل پیش از انقلاب که با برجستهکردن مذهبیون قصد تخریب اپوزیسیون ملیگرا و چپ را داشتند، اما ناگهان کار از دستشان در رفت و اوباش کمسواد و خشمگین مذهبی قدرت را به دست گرفتند، امروز هم امنیتیها میتوانند با تخریب اپوزیسیون ملی-مذهبی را همچنان تخریب کنند، اما فردایی کار از دستشان در خواهد رفت و اوباش کمسواد و خشمگین سلطنتطلب قدرت را به دست خواهند گرفت.
@RezaNassaji
چرا نمینویسم؟ مدتهاست که به این فکر میکنم که برای که باید بنویسم؟ و چگونه؟ همانطور که بهعنوان مسئول نشری تازهتأسیس با سرمایۀ ناچیز از خودم میپرسم برای چه کسی کتاب چاپ میکنم و چه کتابی عطف به کدام مسئله؟ معلوم است که کتاب زرد و عامهپسند نمیخواهم چاپ کنم،
(از تمام ناشران با سوابق چپ که کتابهای زرد «یکشبه میلیونر شو» و «چگونه خود را خر کنیم» چاپ میکنند، متنفرم. یکیاش همان نشر افکار که از کتابهای استالینیستی به کتابهای گلدکوئیستی رسیده بود و شش سال تلاش بیهودۀ من برای ریبرند شدنش به ناشر کتابهای چپ نو، فمینیستی و آنارشیستی جز هزینۀ عمر و پول از جیب خودم برای پولدار شدن یک دزد رذل بیسواد حاصلی نداشت) بلکه دقیقاًٌ علیه این ایده کتاب چاپ خواهم کرد. (و صد البته به زودی علیه این ناشران دزد و دغل چپنما که با چاپ کردن کتاب چپ قصد سفیدشویی مواضع ارتجاعی و منفعتطلبی خود را دارند، خواهم نوشت. نباید گذاشت این نسل مرتجع استالینیست با چاپ کردن کتابهای چپ نو مترجمان جوان چپ را بچاپند.)
من مردم را با رویای پولدار شدن با توصیههای مارک فیشر کانادایی، برایان استیسی، فلورانس اسکاول شین و... یا نجات اقتصاد با فونمیزس، فونهایک و فریدمن فریب نمیدهم و با رویای نجات ایران با خصوصیسازی آخوندها یا بازگشت پهلوی و ورود سرمایههای آمریکا سرکیسه نخواهم کرد. بلکه علیه هر نوع رویافروشی و امید کاذب کتاب چاپ میکنم؛ برای رویای جمعی که خودمان باید آن را محقق کنیم و امیدی فعالانه که باید آگاهانه آن را بالفعل سازیم. حتی اگر تمام سرمایهام همان حقوق ماهانهام در شرکتی خصوصی باشد که بهبهای صرفنظر از نیازهای شخصیام آن را صرف کتاب کردهام.
البته باید پذیرفت که در جامعۀ توهمزده کسی در پی این کتابها نیست و در کل کسی در پی کتاب نیست. جامعۀ فرسوده و نومیدی که منفعلانه در پی منجی خارجی است، همچنان که نمیخواهد خود کاری بکند، نمیخواهد بخواند و فکر کند. راستگرایان توییتر و اینستاگرام که قصد کتابسوزان دارند و به گور نویسندگان چپ ادرار میکنند، لزوماً مزدور آخوندها نیستند، هرچند کار ناتمام آنها را تکمیل میکنند.
با همین استدلال نمیتوانم همانطور از فراز منبر برای معدود مخاطبان چپگرای همفکر با خودم بنویسم که ای بسا بهتر از من این مسائل را میتوانند تحلیل و تبیین کنند. و نمیتوانم تنها به تودۀ روبهتزایدی ناسزا بگویم یا از آنان برائت بجویم که بیتوجه به وضع مادی خود یا هموطنانشان، چارۀ فردی یا جمعیشان را در راستگرایی - ناسیونالیسم، کانزرواتیسم مذهبی و غیرمذهبی، نئولیبرالیسم، سلطنتطلبی و... - میجویند.
سه سال پیش در چنین روزهایی، در آستانۀ نخستین اعدامها که اولین ضربات محکم به جنبش ژینا را وارد کرد، جمهوری اسلامی در ضعیفترین موقعیت خود بود و امروز در موقعیت مستحکمی است. تجاوز ناکام بیگانه همان چیزی بود که جمهوری اسلامی میخواست تا مدعیان اپوزیسیون راست در داخل و خارج را خلع سلاح کند و کینهتوزانه به جان اپوزیسیون داخلی چپ بیندازد. امروز حاکمیت موفق شده گفتمان تمام نیروهای چپ و راست را خلع سلاح و بلکه مصادره کند؛ و هر اندک فرد صاحب عقیده و اراده را هم که نتوانسته خلع و غصب کند، بازداشت و احضار میکند یا مثل قتلهای زنجیرهای میکشد. آخوندهای ریبرند شده تحت لوای ناسیونالیسم، لیبرالیسم، سلطنتطلبی و... هم از قماش همین نیروهای امنیتی هستند که جز عوامفریبی نمیکنند.
وضع بهکلی فرق کرده است و باید فکر دیگری کرد. چه برای نوشتن در کانالی نامشهور که مستلزم چند ساعت فکر و چند دقیقه نوشتن است، چه برای نشر کتاب که چند روز بررسی برای انتخاب کتاب و چند ماه وقت و هزینه برای چاپ آن لازم است. نمیتوان مثل گذشته از همان مسائل و همان راهکارها نوشت و چاپ کرد، همچنان که نمیتوان سکوت کرد، به منافع شخصی اندیشید، از ایران گریخت یا خودکشی کرد. من اینجا ایستادهام و باید ببینم چه کاری از من ساخته است. خدایی نیست که یاریام کند و «ای کاش» نمیتوان گفت.
اما مشتاق شنیدن حرفهای شما هستم تا بدانیم که چه باید کرد؟ این درد مشترک، هرگز جدا جدا، درمان نمیشود.
@RezaNassaji
آهای آيندگان، شما که از دل توفانی بيرون میجهيد
که ما را بلعيده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف میزنيد
يادتان باشد
که از زمانه سخت ما هم چيزی بگوييد.
به ياد آوريد که ما بيش از کفشهامان کشور عوض کرديم
و ميدانهای جنگ طبقاتی را با يأس پشت سر گذاشتيم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.
اين را خوب میدانيم:
حتی نفرت از حقارت نيز
آدم را سنگدل میکند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن میکند.
آخ، ما که خواستيم زمين را برای مهربانی مهيا کنيم
خود نتوانستيم مهربان باشيم.
اما شما وقتی به روزی رسيديد
که انسان ياور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنيد!
قطعه سوم از شعر «با آنان که پس از ما به دنيا میآيند» (1939)
برتولت برشت - ترجمه علی امينی
III
Ihr, die ihr auftauchen werdet aus der Flut
In der wir untergegangen sind
Gedenkt
Wenn ihr von unseren Schwächen sprecht
Auch der finsteren Zeit
Der ihr entronnen seid.
Gingen wir doch, öfter als die Schuhe die Länder wechselnd
Durch die Kriege der Klassen, verzweifelt
Wenn da nur Unrecht war und keine Empörung.
Dabei wissen wir doch:
Auch der Haß gegen die Niedrigkeit
verzerrt die Züge.
Auch der Zorn über das Unrecht
Macht die Stimme heiser. Ach, wir
Die wir den Boden bereiten wollten für Freundlichkeit
Konnten selber nicht freundlich sein.
Ihr aber, wenn es so weit sein wird
Daß der Mensch dem Menschen ein Helfer ist
Gedenkt unserer
Mit Nachsicht.
An die Nachgeborenen (1939)
Bertolt Brecht
@RezaNassaji
مرگ یک فرودست
«شبی تاریک» در آکت پنجم از کتاب دوم تراژدی فاوست، آخرین گناه فاوست است (در صحنهی بعد، با عنوان «نیمهشب» او میمیرد). مفیستوفلس و سه دلاور برای خوشایند او، کلبهای کوچک با درختان زیزوفون را که منظرهی کاخ باشکوه او را لکهدار کرده، آتش میزنند و ساکنان آن را میکشند. (ترجمهی بهآذین، صص ۳۸۵-۳۸۴)
این همان تمثیلی است که مارشال برمن در «تجربهی مدرنیته» بهعنوان «تراژدی توسعه و رشد» در شهرهای مدرن به کار میگیرد. (ترجمهی مراد فرهادپور، صص ۸۴-۸۲)
ماجرای زنی که آلونک کوچکش در کرمانشاه مزاحم منظرهی شهر و مخل قانون شهردار - قانونی که در خدمت قدرتمندان است - بود و در دفاع از آلونک جان داد، یادآور این صحنه و آن تمثیل است.
با دانستن آنکه شهردار این شهر، پیش از این نظامی ستمکارهای بوده که در مقام شهردار منطقهای در پایتخت، از رانت املاک نجومی بهرهمند شده و سردستهی شهرداران فاسدی چون او اکنون رئیس نهاد قانونگذاری این کشور شده است، این جملهی دیگر متن فاوست از زبان هابهبالد خطاب به آنان که قانون را ابزار دستاندازی به مال و جان دیگران ساختهاند، معنا مییابد:
«درستکاری؟ میدانیم چه معنا دارد!
نامش مالیات است.
شما همهتان از یک تیره و تبارید،
رمز شناساییتان اینست: «بده!» (ترجمهی بهآذین، ص ۳۶۳)
@RezaNassaji
اگر دقت کرده باشید، همه نويسندگان و مترجمانی که امروز دستگیر شدهاند، کسانی هستند که برخی از نوشتهها و ترجمههای آنها در سایت ارزشمند نقد اقتصاد سیاسی منتشر شده است.
حال به یک مصاحبه در تاریخ 23 مهر 1404 نگاه کنید.
مصاحبه همایون جعفری، از چپهای نیوکمپیست(محور مقاومتی) و از موسسان و گردانندگان گروه «برای فلسطین» با رسانه شنیع «جدال» علی علیزاده، که دستنشاندگیاش توسط جمهوری اسلامی را انکار نمیکند
احتمالا پست موقت
@khiyabannevis
خانهی ارواح
اواخر فصل دوازدهم رمان «خانهی اشباح» ایزابل آلنده، جایی به دیوار با رنگ قرمز نوشتهاند: «جاکارتا» یعنی همان کاری که با کمونیستهای اندونزی کردیم، با شما چپهای شیلی هم خواهیم کرد. یادآوری کشتار جمعی ۶۶-۱۹۶۵ دولت کودتایی سوهارتو در اندونزی که شامل قتل حدود یک میلیون چپگرا در کشور بود. چنین جنایتی در دولت کودتایی شیلی البته تکرار شد و در جاهای دیگر هم. «مادران میدان مایو»ی آرژانتین که اخیرا یکی از چهرههای برجستهشان درگذشت، دادخواه یکی از این جنایتها هستند؛ همچنانکه «مادران پارک لاله» در ایران دادخواه کشتارهای دههی شصت بودهاند.
اما چهکسی میتواند بهدرستی به یاد بیاورد که در اندونزی، ژنرال سوهارتو علیه دکتر سوکارنو کودتا کرد یا برعکس؟ در اندونزی کمونیستها قتل عام شدند یا مانند کامبوج قتل عام کردند؟ بسیاری از خود چپهای قدیم نمیخواهند به یاد بیاورند که در میدان تیانآنمن پکن، دولت حزب کمونیست چین معترضان را با تانک سرکوب کرد؛ آنهم معترضانی که خود دانشجویان کمونیست معترض به چرخش اقتصادی به راست بودند. بسیاری از چپهای تودهای ایران سعی در فراموشی کشتار رفقا و خانوادههایشان در دههی شصت دارند؛ زیرا بالاخره جمهوری اسلامی به سمت چینیها و روسها چرخیده و گناهانش پاک شده است. من چندتایشان را از نزدیک میشناسم؛ ادعایشان در توجیه دفاع تمامقد از قاتل عزیزانشان، این است که «آلترناتیوی برای جمهوری اسلامی نداریم»
در جهان چنین چرکین، تعجب نکنید اگر میبینید که مثل داستانها و روایتهای تاریخی از دیکتاتورهای آمریکای جنوبی، هر روز یکی از جوانان اطراف ما دزدیده و زیر شکنجه کشته میشود؛ در مرگی مشکوک و با صحنهسازی مضحک، جنازهی مثلهشدهاش را به خانوادهاش تحویل می دهند؛ ساعتی پس از آزادی از بازداشتگاه ناگهان خودکشی میکند یا ناخواسته میمیرد؛ یک چشم یا هر دو چشمش را بابت شرکت در مراسم تشییع جنازه کور کردهاند؛ در تلویزیون مجبور به اعتراف علیه خود و خانوادهاش میشود؛ سکوت را میشکند تا بگوید در بازداشتگاه به او تعرض جنسی کردهاند؛ یا از شرم و حیرت تجاوز دست به خودکشی میزند؛ پس از چند ماه تحمل درد شکنجه یا جراحت سنگین در بستر جان میدهد؛ از شنیدن خبر اعدام فرزندش سکته میکند و میمیرد؛ و...
اما تعجب نکنید اگر کسی تمام اینها را توجیه کرد. اگر جنایت غیرقابل توجیه بود، جاکارتا در سانتیاگو تکرار نمیشد. تعجب نکنید اگر همچنان کسانی شیفتهی پینوشه در شیلی هستند، یا شیفتهی مائو در چین. شاید چینیها رأی دادن بلد نباشند، اما در شیلی هنوز هم کسانی به طرفداران پینوشه رأی میدهند. احمقهای استالینیست فقط در ایران نیستند، همهجا میشود مانند آنها را در راست و چپ یافت. شگفتی ندارد اگر کسانی منکر حدود سیهزار آدمربایی سیاسی در دوران دیکتاتوری ژنرال ویدلا در آرژانتین شوند؛ همچنان که همین امروز کسانی را میبینید که وضعیت را عادی جلوه میدهند و معترضان به حبس، شکنجه، آدمربایی و کشتار را متهم به «سیاهنمایی» میکنند.
برای فرار از دام توجیه جنایت با بزکدوزک ایدئولوژیک، باید کمی قدبلند بود و از توبرهی عقیده یا آخور خوشخوراک سر بیرون آورد. کافی است از این وضعیت خوکصفتانه که خوراک و مدفوع آدمیزاد با هم درمیآمیزد، حالت به هم بخورد تا بتوانی اشکال مختلف جنایت علیه بشریت را ببینی. و بگویی که در ایران وضعیت جنگی است: آدمها را میدزدند؛ از دانشگاه و کار اخراج میکنند؛ شکنجه و تعرض میکنند؛ ناقص میکنند؛ محاکمههای بدوی-بربری به راه میاندازند؛ مجبور به اعتراف میکنند؛ مثل آب خوردن میکشند؛ جنازه میدزدند؛ جنازه مثله میکنند؛ دست از قبر قربانیان برنمیدارند؛ خانوادهاش را هم آزار میدهند و از همهجا اخراج میکنند؛ و...
وضعیت جنگی است؛ هر کس این جنایتها را انکار کرد، دستکم تف به صورتش بیندازید.
@RezaNassaji
⭕️بیانیهی جمعی از جمهوریخواهان داخل ایران در تشریح و تفصیل محور حق تحزب و تشکلیابی «چشمانداز ایران دموکراتیک»
حق تشکلیابی و تحزب و رقابت سیاسی آزاد، شالودهی حیات سیاسی در هر جامعهی دموکراتیک است. بدون وجود احزاب مستقل و امکان سازماندهی آزاد، مردم عملاً از حق تأثیرگذاری بر سرنوشت خویش محروم میشوند. تشکلها و احزاب نه تنها ابزار بیان ارادهی عمومیاند، بلکه مکانیزم اساسی برای گردش قدرت و جلوگیری از تمرکز و فساد نیز به شمار میروند. جامعهای که در آن رقابت آزاد و عادلانه وجود نداشته باشد، به سرعت در دام استبداد فرو میرود و از بازتولید خشونت و فساد، گریزی نخواهد داشت.
در جمهوری اسلامی، تشکلیابی و تحزب نه به عنوان حق شهروند، بلکه به مثابه امتیاز انحصاری صاحبان قدرت تعریف شده است. تنها نیروهای ولایتمدار و وفادار به چارچوب اقتدارگرایانه حاکم، مجاز به فعالیت رسمیاند، تا با توزیع رانت از منابع عمومی در ساختاری حامیپرور و ایدئولوژیک، سازمانهای فرمایشی خود را گسترش دهند.
در مقابل، نیروهای دموکراسیخواه از ابتداییترین حق سازماندهی و تشکلیابی محروماند. هرگونه تلاش مستقل برای ایجاد حزب، انجمن یا شبکهی مدنی با اتهاماتی چون «اجتماع و تبانی علیه امنیت» و «تشکیل گروه غیرقانونی» سرکوب میشود. این انسداد سیاسی و انحصار قدرت، ریشهی اصلی فساد ساختاری، ناکارآمدی، تبعیض و انباشت بحرانهای موجود است.
در فقدان امکان رقابت سیاسی، قدرت پاسخگو نیست، منابع ملی در دست اقلیتی محدود غارت میشود و مردم از مشارکت مؤثر در سرنوشت خویش محروم میگردند. این وضعیت فروبسته، زمینهساز وابستگی و اتکای بخشی از نیروهای سرخورده از تحول، به قدرتهای خارجی و توسل به روشهای خشونتآمیز خواهد شد؛ امری که به تضعیف امنیت و منافع ملی و تمامیت ارضی کشور میانجامد.
ما جمهوریخواهان داخل ایران با تأکید بر اصل سوم بیانیهی «چشمانداز ایران دموکراتیک» اعلام میداریم در جمهوری دموکراتیک مطلوب ما «فراهمسازی امکان تشکلیابی، تحزب و رقابت سیاسی برای تمامی جریانهای سیاسی و فکری پایبند به دموکراسی» اصلی اساسی خواهد بود و چنين تفصیلی خواهد داشت:
۱. آزادی تأسیس احزاب و تشکلها:
هر شهروند و مجموعهای از شهروندان که به اصول بنیادین دموکراسی پایبندند، آزادند سازمان سیاسی، اجتماعی، مدنی و صنفی تشکیل دهند، مرامنامه و اساسنامه وضع کنند و در انتخابات و فضای عمومی شرکت نمایند.
۲. گردش مستمر قدرت از راه انتخابات آزاد و عادلانه:
انتخابات آزاد، شفاف و رقابتی تنها راه مشروع انتقال و توزیع قدرت است. هیچ فرد یا جریانی نباید بهطور مادامالعمر بر مسند قدرت بماند و هرگونه امتیاز ویژه برای نیروهای وابسته به حکومت، لغو خواهد شد.
۳. برابری فرصت در رقابت سیاسی:
همهی احزاب و جریانهای سیاسی دموکراتیک (از لیبرالدموکراتها تا سوسیالیستهای دموکرات، از ملیگرایان تا محافظهکاران دموکرات و...) بدون حذف یکدیگر و در رقابتی مستمر و قانونی باید امکان حضور و دسترسی برابر به رسانهها و فضای انتخاباتی داشته باشند.
۴. شفافیت مالی و جلوگیری از رانت:
تأمین مالی احزاب باید شفاف، قانونی و قابل نظارت باشد؛ تأمین مالی پنهان یا رانتی از سوی دولت یا نهادهای وابسته باید ممنوع شود.
۵. لغو جرمانگاری فعالیت سیاسی و مدنی:
عناوین ساختگی و مبهم امنیتی برای سرکوب فعالیتهای مسالمتآمیز لغو میشوند. هیچکس بهخاطر تشکلیابی، فعالیت سیاسی و اعتراض مدنی، نباید تحت پیگرد قرار گیرد و مصادیق «تهدید امنیت» باید دقیقاً تعریف شوند.
۶. بیطرفی نهادهای دولتی، قضایی، نظامی و امنیتی در رقابت سیاسی:
نیروهای مسلح، نهادهای اطلاعاتی و مجریان انتخابات حق دخالت در رقابتهای سیاسی را ندارند؛ آنها باید تحت نظارت شفاف منتخبین ملت قرار گیرند. دستگاه قضایی و نهادهای نظارتی باید مستقل باشند تا با رسیدگی عادلانه به شکایات و تخلفات انتخاباتی و حزبی، مانع دستکاری ارادهی مردم شوند.
۷. دولت بهمثابه حافظ ارادهی مردم، نه مالک قدرت:
دولتِ منتخب باید تنها مجری ارادهی ملت باشد و به هیچوجه حق مصادرهی نهادها و تشکلها یا انتخابات را برای بقای خود نداشته باشد.
ما «جمهوریخواهان داخل ایران» باور داریم که فراهمسازی امکان واقعی تشکلیابی، تحزب و رقابت سیاسی آزاد و برابر نه تنها شرط لازم تحقق یک جمهوری دموکراتیک پایدار است، بلکه مهمترین ابزار جامعه برای جلوگیری از استبداد، فساد، بیثباتی و خشونت سیاسی است. ایجاد قواعد روشن، شفاف و عادلانه برای فعالیت و رقابت سیاسی، راهی برای مشارکت شهروندان و حلوفصل مسالمتآمیز اختلافات سیاسی خواهد گشود و ایران را بهسمت ثبات، توسعه و مشروعیت ملی سوق خواهد داد.
اسامی امضاکنندگان
بیانیه آغازین چشمانداز ایران دموکراتیک
بیانیه محور آزادی بیان
بیانیه محور آزادیهای فردی
@rashn18_iran
«تعریف فاشیسم»
«دایرةالمعارف تاریخی ـ انتقادی مارکسیسم»، همانکه ولفگانگ فریتس هاوگ، پیرِ اندیشهٔ انتقادی آلمان، آن را چون بنای سترگی از مفاهیم برپا کرده، نه کتابی است و نه صرفاً مرجعِ الفاظ؛ خودِ زمان است که در آن به اندیشه بدل شده. هر مدخل در این اثر، چنان است که گویی تاریخِ زخمخوردهٔ بشر را در برابر خویش مینشاند تا از دل زخم، معنا استخراج کند. در میان این مدخلها، واژهٔ سهمگینی چون «فاشیسم» به قلم کارلوس فیگوروا ایبارا – متفکر و جامعهشناس گواتمالایی – چونان پژواکی از قرن بیستم میدرخشد؛ پژواکِ خشم، ایمان و ترسِ انسانِ مدرن از بینظمی و آزادی.
فیگوروا ایبارا داستان فاشیسم را از ریشهٔ واژه آغاز میکند؛ از «فاشیو»ی ایتالیایی و «فاسِس»های رومی، آن دستههای ترکه که به گرد تبر بسته بودند. همان نشانهٔ دیرینهای که موسولینی، وارث شومی از شکوه روم، دوباره از خاک بیرون کشید تا مردم خسته از آشوب را به نام نظم و انتقام بسیج کند. در این نماد، وحدت و خشونت در هم تنیدهاند: شاخههایی بسیار که تنها در بندِ ریسمان و در مجاورتِ تیغهٔ تبر معنا مییابند. اینگونه، فاشیسم از آغاز در جستوجوی «یکدستی مقدس» بود، وحدتی که از ترسِ تفرقه زاده شد و در آغوش مرگ آرام گرفت.
اما هنگامی که اندیشهوران کوشیدند فاشیسم را تعریف کنند، واژه در برابرشان لغزید؛ همچون سایهای که از هر سوی تفسیر میگریزد. برخی آن را دیکتاتوری سرمایه خواندند، برخی بازگشت بناپارتیسم، عدهای خیزش خردهبورژوازی، و گروهی دیگر بیماری روانیِ تمدن. فاشیسم همزمان اخلاق است و اقتصاد، اسطوره است و تکنیک، ایمان است و انضباط؛ چهرهای است که از هزار آیینه میتابد و در هیچیک نمیماند. در هر تعریف، بخشی از او به اسارت درمیآید و بخشی دیگر از دست میگریزد.
و سرانجام فیگوروا، نه با حکم، که با سکوتی تأملآمیز به پایان میرسد: فاشیسم را نمیتوان در واژه یا سرزمین یا طبقهای محدود کرد، زیرا خود چهرهٔ اضطرابِ مدرنیته است؛ روحِ بیقرارِ سرمایهداری در لحظهٔ خوف و خلأ. هرگاه انسان مدرن از آزادی خویش میهراسد، هرگاه جامعه در برابر پیچیدگیِ خویش به زانو درمیآید، فاشیسم چون نجاتدهندهای دروغین از دلِ تاریکی برمیخیزد. او نه صرفاً رژیمی تاریخی، که امکانی همیشگی در روان و سیاست بشر است؛ سایهای که هرگز از خورشید قدرت جدا نمیشود.
@PhilosophyHistoryPolitics
مدخل فاشیسم:
https://www.inkrit.de/e_inkritpedia/e_maincode/doku.php?id=f:faschismus
تاریخچۀ تئاتر زندان
پیشدرآمدی بر نمایش گِلههای کارگری از چرخ ستمگری
رضا نساجی - تاریخچه تئاتر در زندان یا درباره زندان، پدیدهای جهانی است که از دیرباز به عنوان ابزاری برای بیان، مقاومت و امید در محیطهای بسته و محدود به کار گرفته شده است. این هنر، گاه با الهام از آثار بزرگانی چون بکت و برشت، و گاه با روایت زندگی واقعی زندانیان، مرزهای ایدئولوژیک و سیاسی را در هم شکسته و فضایی برای همدلی و آفرینش فراهم آورده است. نمایشنامه «گلههای کارگری از چرخ ستمگری» نوشته سروناز احمدی، ادامه همین مسیر تاریخی است. این اثر که بر اساس تجربیات زندانیان زن اوین نگاشته و اجرا شده، نمونهای معاصر از تئاتر مستند در زندان است که به بازتاب رنجها و روایتهای فراموششده کارگری میپردازد و پیامی نمادین از مقاومت و پایداری را در دل شرایط سخت به تصویر میکشد.
https://www.radiozamaneh.com/864868/
@RadioZamaneh | رادیو زمانه
آنکه گفت آری، آنکه گفت نه
(دربارۀ گسستهای نسل انقلاب ژینا از نسل انقلاب اسلامی)
دو. آزادی
در روایتی از یکی از فعالان سابق حزب توده، در جلسۀ حوزۀ حزبی در جنوب تهران، عباس حجری - یکی از افسران تودهای که 25 سال زندان پس از کودتا را تحمل کرد و پس از انقلاب کاندیدای حزب در انتخابات خبرگان قانون اساسی بود - از طرف کمیتۀ تهران حاضر بوده و ضمن دادن تضمین به آنان برای تداوم فعالیت قانونی حزب، نکتهای را متذکر شده است: «رفقا، در کمیسیون تشکیلات، باید بیاموزید که وقت و توانتان را برای جذب چه کسی صرف میکنید. باید در همان اوان امر تشخیص دهید که چه کسی قابلیت جذب دارد و چه کسی نه!»
راوی این ماجرا، چند روز پس از این جلسه، در فروردین 1361 بازداشت میشود و تا سه سال زندان میماند؛ عباس حجری هم تا یک سال بعد به همراه دیگر رهبران حزب دستگیر و تابستان 67 اعدام میشود؛ و طبیعتاً حزب هم در ضربات بهمن 61 و اردیبهشت 62 سرکوب و منحل میشود و جای فعالیتی نمیماند. تراژدی محض.
اما بهرغم کمیک بودن ابعادی از این تراژدی انسانی که جوانی دانشجویی مستعد و طرفدار حقوق محرومان را در زندان و رنجهای پس از آن تلف کرد و افسری استوار را در 66 سالگی به کام مرگ به دست مرگسالاران مذهبی فرستاد، نصیحت - یا بهتر بگوییم، نکتۀ تشکیلاتی - او، بیراه نیست. دستکم برای من و برای راوی نکتۀ عمیقی است که من در نیمۀ دوم دهۀ چهارم زندگی - و راوی در نیمۀ دوم دهۀ هفتم زندگی - هر چه بدان میاندیشم، میبینم که دیگر آن را فهمیده و عمل کردهام.
البته بیش از همه، در مواجهه با آدمهایی از جنس همان حزب توده که هنوز بر همان افکار کهنه باقی ماندهاند و هیچ درکی از خطاهای گذشته و ضرورتهای امروز ندارند. تمام لحظاتی که من در چند سال زیستن - و راوی در چند دهه - با اینگونه افراد سپری کرده و تلاش کردهایم با بحث منطقی بهرغم اختلافات گسترده، بر اندک مشترکات پای فشاریم و یا با رواداری در عمل، دگمهای آنان را تحمل کنیم، به هدر رفته است، بیآنکه حاصلی داشته باشد.
بیهوده است، تلاش برای همفکری حداقلی، همدلی با تجربیات تلخ، همیاری در مسائل غیرشخصی و همکاری اجتماعی با بقایایی از نسل چپ تودهای (نیز اکثریتی و حتی برخی دیگر از گروهها که اکنون همگی «پیرمرد خنزر پنزری» بوف کور شدهاند) مقیم ایران یا گریختهای که هنوز خود را چپ میداند، اما دغدغهاش تطهیر لنین و استالین و مائو یا پوتین، شی جین پینگ و کیم جونگ اون است؛ و میکوشد نسل جوان را - البته نه فرزندان خودشان که هیچکدام چپ نیستند و هیچکدام در ایران نماندهاند - درگیر توهمات گذشته کند تا با آمریکا، ناتو و... بجنگند و حتی با استبداد دینی در ایران و افغانستان هم کنار بیایند. (همچنانکه جنگطلبی روسیه در اوکراین و استبداد غیردینی اسد در سوریه را توجیه کنند.)
چه سود از سخن گفتن انتقادی یا غیرانتقادی با کسانی که زمانی به تبع موج جهانی سوسیالیسم یا فقر مادی خانوادههایشان در نیمقرن پیش، چپ شدهاند، اما نه آنزمان درک نظری درستی از چپ داشتند و نه اکنون نسبت عملی با چپ دارند. کسانی که اکنون به رفاه مادی رسیدهاند – بهتعبیر مارکسیستها «آمبورژوازه» شدهاند - و در کنج عافیت سلطنتآباد تهران یا آسودگی خیال خارجه، از فرودستان بیخبرند. کسانی که خود را ضدامپریالیست میدانند - و ما آنان را «محور کذایی مقاومت» و «کمونیست بیت رهبری» میخوانیم - و در اوج انقلاب «زن، زندگی، آزادی»، با این استدلال که «آلترناتیوی برای جمهوری اسلامی نداریم»، نگران سقوط نظام دینی و برهم خوردن روابط حسنه با چین و روسیه بودند و اکنون خوشحالاند که نسل جدید که آنها را بابت اشتباهات و شکستهایشان نقد میکرد، مانند خودشان شکست خورده، چون اشتباه میکرده است.
غافل از اینکه نسل جدید که چپ شدنش حاصل تجارب زیستۀ آمیخته تبعیضهای طبقاتی، جنسیتی، قومیتی و... است، پشیزی برای باورهای گذشتگان مانده در گذشته ارزش قائل نیست و چون تجارب تاریخی سراسر خطا و شکست آنها را جدی نمیگیرد، خودش را درگیر تروماهای شکست آنان نیز نمیکند.
مگر تجارب اندک اما درخشان اقلیتهای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی که در مقایسه با چپ تودهای قدیم استقلال نظری و عملی داشتند و دستاوردهای کوچک اما ماندگاری بر جا نهادند. نسل جدید اینگونه بیاعتنا به بقایای فاسد شدۀ نسل انقلاب «مرد، مرگ، مذهب»، به میدان جنبش «زن، زندگی، آزادی» میرود؛ با الهام از شعر درخشانی از شاملو، یکی از همان نفرات و لحظات درخشان تاریخ فرهنگی چپ مستقل ایران، که اشکال کار را به درستی فهمیده و گفته بود: «تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و / آن نگفتیم که به کار آید / چرا که تنها یک سخن / یک سخن در میانه نبود: / آزادی! / ما نگفتیم / تو تصورش کن!»
@RezaNassaji
سخنی با مخاطبان نشر مردمنگار
همیگفت تا جنگِ مردم بود
مبادا که مردی ز من گم بود
جنگ کار را سخت کرد، اما ما را از پا نینداخت. نه اینکه ما خود را برای روزهای انقلاب و جنگ آموخته و ساختهایم، که اینها روزهای ماست. وقتی دو کتاب برای فلسطین چاپ کردیم، فکر میکردیم این سرنوشت مشترک ما نیز هست.
وقتی جنگ الجزایر را چاپ کردیم، منظورمان انقلاب الجزایر بود و راه طولانی و هزینهی سنگین انقلاب، که وظیفه است، اما دشوار. وقتی پرندههای زرد را چاپ کردیم، روایت سربازی آمریکایی از اشغال عراق را گفتیم تا مبادا ایران خودمان هم اشغال شود.
وقتی گلههای کارگری از چرخ ستمگری را آماده میکردیم که نمایشی نوشته و اجرا شده توسط زنان زندانی است، موشکها زندان اوین را چنان ویران کرده بودند که هنوز هم نمیدانیم چند انسان بیگناه در بند ترنسجندرها جان دادهاند و چند زندانی زن آسیب دیدهاند.
از کتابهای دیگری که در دست انتشار داریم و برای چنین روزهایی به کار میآمد، چیزی نمیگوییم. فقط همینقدر بدانید که کتاب آصف بیات دربارۀ انقلاب و دموکراسی در ایران و مصر بیشتر از یک سال است در ممیزی ارشاد معطل مانده و پاسخی نمیشنویم. همان جامعهشناس متخصص انقلابهای خاورمیانه که در روزهای بمباران ایران، مقالۀ درخشان «روح تهران» را نوشت.
اینها را نوشتیم که بگوییم اگر این روزها کمتر بودهایم، برای آن است که بیشتر فکر میکردیم که حالا چه کنیم؟ حالای پس از جنگ که هنوز هم خطر جنگ هست، و اوضاع اقتصادی هم روزبهروز دشوارتر میشود.
از خودمان میپرسیم: مخاطب ما، آن مردمی که مردمنگار میشناسد و میخواهد بشناساند، کیست؟ چه دغدغهای دارد؟ چقدر برای خرید کتاب میتواند هزینه کند؟
از بین این پنجاه عنوانی که در دست انتشار داریم - که فقط یک عنوانش شامل بیش از بیست مدخل دانشنامۀ فلسفی استنفورد است - کدام کتابها برای این روزهای مخاطب ما اولویت دارند؟ چطور میتوانیم کتاب را ارزان و آسان به دست مخاطب برسانیم؟
ما هنوز درگیر این مسائلیم، اما کار بیوقفه ادامه دارد. با کتاب سروناز آغاز میکنیم و باز هم منتشر خواهیم کرد. البته کاغذ در بازار نیست، همهچیز هر روز گرانتر میشود و... اما ما مردمان همین روزهاییم.
از همکاران نویسنده و مترجم نشر مردمنگار که همدلانه تأخیر ناگزیر در کارها را بر ما بخشیدند و میبخشند، سپاسگزاریم. از شما هم میخواهیم که مردمنگار و کتابهایش را معرفی و نقد کنید. کتابفروشی شهر و محلهتان را دریابید و ما را تنها نگذارید.
تازههای نشر در سایت نشر مردمنگار
کتابهای در دست انتشار در نشر مردمنگار
@MardomnegarPub
کنشگران ایران علیه فاشیسم دانش بیافرینید
رضا نساجی - در غیاب دولت مسئولیتپذیر در بحرانهای اجتماعی و در خلال شکافهای اجتماعی میان دولت و اجتماع، آیا کاری فراتر از خدمات اجتماعی خیریه برای کنشگران و تشکلهای مردمنهاد قابل تصور است؟
/channel/iv?url=https://www.radiozamaneh.com/862661/&rhash=0ceb6994783a68
@RadioZamaneh | رادیو زمانه
شاه که انقلاب نمیکند!
البته که شاه و رئیسجمهور هم میتوانند کودتا کنند، اما کدام شاه احمقی «انقلاب» میکند؟
انقلاب یعنی دگرگونی بنیادی سیاسی و صد البته اجتماعی و فرهنگی از کف جامعه (نه اقدام حاکمان و نظامیان که مصداق اصلاحات یا کودتا باشد، یا اقدام بیگانگان که نظیر براندازی و اشغالگری است.) آیا محمدرضاشاه بهعنوان مستبد مطلقه میتوانست «رهبر انقلاب شاه و مردم» باشد؟
آیا دادن حق رأی به زنان در مملکتی که رأی بهکلی بیمعنا بود - خصوصاً که یک دهه بعد، با دستور وی مبنی بر تشکیل حزب رستاخیز، مملکت همچون ممالک بلوک شرق «تکحزبی» شد - چیزی بیش از اقدام نمایشی و پوپولیستی بود؟ (نک مصاحبۀ شریفامامی با پروژۀ تاریخ شفاهی هاروارد راجع به شرکتش در انتخابات مجلس سنا)
آیا نخستوزیری چون امیراسدالله علم که خود بزرگمالک جنوب خراسان بود، میتوانست اصلاحات ارضی علیه بزرگمالکان را پیش ببرد؟
از واکنش ارتجاعی روحانیون و بازاریان که بگذریم، آیا سوگند خوردن اقلیتهای دینی به کتاب خودشان مصداق انقلاب بود؟
البته تأسیس پسین نهادهایی چون سپاه دانش، سپاه بهداشت و سپاه آبادانی (که نهادهای پس از انقلاب همچون نهضت سوادآموزی و جهاد سازندگی جایگزینشان شدند و برخی اشتباهات را تکرار کردند) اقدامات اصلاحی خوبی بود، اما این اقدامات دولتی و حکومتی به دستور رئیس دولت یا حکومت مصادیق انقلاب نیستند.
اصلاً اصلاحاتی که از بالا انجام شود، انقلاب است که دربارۀ سفید یا سیاه بودنش حرف بزنیم؟ اصلاً شاهی که تمام چپها را جاسوس شوروی میدانست تا حدی که از لج آنها به دام روحانیون شیعه و عقاید ارتجاعی تودۀ مذهبی افتاد و برای خوشایند آنها اقلیت بهایی را هم آزار داد، چرا ادای چپ را درمیآورد و اصلاحات چپگرایانه در باب مالکیت زمین اجرا میکرد؟
پینوشت: اصلاحات بنیادین و نهادی امپراتور میجی در ژاپن - را که قابل مقایسه با اقدامات صدراعظم بیسمارک در پروس-آلمان قرن نوزدهم، رئیسجمهور مصطفی کمال در ترکیۀ پساجنگ اول جهانی و رضاشاه در ایران نیمۀ اول قرن بیستم بود - «بازسازی میجی» (Meiji Restoration) مینامند و نام انقلاب برای آن تعبیر درستی نیست.
@RezaNassaji
در قسمت ۵۱ رادیومرز، دربارۀ آنها که در رفراندوم ۵۸ رأی آری ندادند، یکی از راویان از توهم عمومی مدینۀ فاضلۀ انقلاب اسلامی میگوید (دقیقۀ ۶۱ تا ۶۴)؛ بسیار شبیه توهماتی که سلطنتطلبان راجع به احیای منابع آبی و عظمت دوبارۀ ایران القا میکنند. تکرار اتوپیانیسم کور و موعودگرایی کودکانه.
توهمات دوردست ادواری، مانند: اگر شاه و آمریکا برن/ اگر آخوندا برن، همۀ مشکلات یکشبه حل میشه
نسخههای سادهتر و توهمات دمدستی هم هست که نتیجۀ آن را میشود خیلی زود دید، اما عبرتی آموخته نمیشود و بهصورت ادواری بازمیگردد: اگر افغانیا از ایران برن/ همهچیز رو خصوصی کنیم/ چپها دخالت نکنند/ حاکمیت یکدست بشه/ دلدادگان غرب نباشن/ دولت انقلابی، مردمی و پرکار باشه، اقتصاد شکوفا میشه
در مورد رفراندوم ۵۸ جمهوری اسلامی و امکان و امتناع رفراندوم دیگر برای تغییر قانون اساسی یا نظام اینجا نوشتهام: «رفراندوم و مطالبۀ نسلی»
در مورد منجی/موعودگرایی سیاسی و ریشههای مذهبی آن در اپوزیسیون ایران هم اینجا نوشته بودم: «اپوزیسیون موعودگرای ایران»
دربارۀ فردای انقلاب، و آغاز کار دشوار برای ساختن ایران، نه توهم تنآسایی با پول نفت، دانش اسرائیل و سرمایهگذاری آمریکا هم اینجا نوشته بودم: «انقلاب چون رستخیز وظیفه»
@RezaNassaji
نسل جوان در زیرزمین ایران
در فیلم «زیرزمین» (۱۹۹۵) ساختۀ امیر کوستوریتسا، مارکو که گروهی از پارتیزانهای کمونیست را در زیرزمینی از چنگ نازیها مخفی کرده، حتی پس از پایان جنگ هم آنها را همچنان بیخبر در زیرزمین نگه میدارد. او که در حکومت ژنرال تیتو مقام بالایی به دست آورده، مدعی مرگ دوستش بلکی شده و از او بهعنوان قهرمان مجسمه میسازد، اما بلکی در زیرزمین همچنان منتظر پایان جنگ است. تا وقتی که بر حسب اتفاقی سینمایی دیوار فرومیریزد و حبسشدگان بیرون میآیند، درحالیکه وسط دکوپاژ فیلم سینمایی، تصور میکنند که جنگ همچنان ادامه دارد.
آن زندانیان نسل جوان و مبارز ایران هستند و مارکو، نسلهای بهاصطلاح مبارز، اما تواب و فرصتطلب قدیم. نسل جوان اسیر ایدهآلیسم خود و اپورتونیسم نسل قبل است. نسل قدیمی که در مقام پدر-مادر، معلم، کارفرما و... با قدرت سازش میکند و سهم خود را میگیرد، اما از نسل جوان میخواهد که محکم بایستد و سخت بجنگد؛ زیرا سود حاصل از کوشش تسلیمناپذیر جوانان در نهایت به جیب او میرود.
کارفرمایی که از ما میخواهد بمانیم، بجنگیم و بیشتر تلاش کنیم (فرقی نمیکند با ادبیات حکومتی از تلاش برای اقتصاد مقاومتی باشد، با ادبیات شبهکمونیستی از تلاش برای مبارزه با تحریمهای آمریکا، با ادبیات ناسیونالیستی از تلاش برای ساختن ایران، با ادبیات نئولیبرال از تلاش برای نوآوری و کارآفرینی در استارتآپهای ابلهانه وابسته به نهادهای حکومتی، یا هر نوع ادبیات دیگر) ما را در زیرزمین ایران گروگان گرفته است؛ زیرزمینی که روزبهروز بیشتر فرونشست میکند.
مبادا مجوز بگیری!
آن کس که به این حکومت وابستگی دارد یا سازش کرده، در طول پنج دهه فرصت داشته با زد و بند و چاپلوسی برای سیستم حاکم، سرمایۀ اقتصادی و اجتماعی بیندوزد و خودش را تثبیت کند. همو اکنون در مواجهه با نسل جوانی که سهم خود را از زندگی میخواهند، ناگهان «عابد و زاهد و مسلمانا» میشود و به آنها پند و اندرز میدهد که خود را درگیر کار با این حکومت فاسد و مرتجع نکنند. غافل از اینکه بدیل آن حکومت فاسد و مرتجع، کسانی چون خود او در بخش خصوصی و دیگر نهادها هستند که دستکمی از حکومت ندارند.
ناشرانی که مترجمان و نویسندگان جوان را غارت فکری و مادی میکنند، و در توافقی نانوشته میان خود و شرکتهای پخش کتاب مانع از آن میشوند که آنان بهعنوان ناشر مستقل هم عرض اندام کنند. با استدلال آنها، پدیدآورندگان جوان نباید خود را درگیر «سانسور» و «مجوز» ارشاد کنند؛ و بهتر است تنها به تولید فکر و متن بپردازند. البته در ازای این تقبل زحمت پاکیزگی دامن از درگیری با مجوز و سانسور، پدیدآورنده میبایست دامن خود را از مادیات هم پاکیزه نگه دارد و توقع حقالترجمه و تألیف از ناشر نداشته باشد.
دو دهه پیش، برخی داستاننویسان مطرح و صاحبنام، شاگردان جوان خود و نویسندگان خوشآتیه را تشویق میکردند که تن به سانسور ندهند و آثار خود را بهصورت غیررسمی در افغانستان و ناشران خارج منتشر کنند. نتیجه این شد که بسیاری از آنان در لیست سیاه ارشاد قرار گرفتند و گمنام ماندند یا فراموش شدند، حال آنکه همان استادان که در این سالها خود را با سانسور هماهنگ کرده بودند، همچنان از کیسۀ شهرت گذشته خوردند. بازار داستان در ایران در انحصار آنان ماند و نگذاشتند نامهای جدید وارد شوند؛ همچنان که با باندبازیهای دیگر در قالب جوایز خصوصی و با اعمال نفوذ در ناشران بزرگ، مانع از طرح نامهای جدید، مگر شاگردان خاصۀ خود، شدند. ادبیات داستانی ایران اینگونه به انسداد رسید؛ در هماهنگی و توافق نانوشته میان سانسور حکومتی، انحصارطلبی برخی از بهاصطلاح نویسندگان دگراندیش و صد البته ناشران بهاصطلاح آوانگارد.
فضای هنر در ایران هم از همین قاعده مستثنی نبود و نیست. برخی از هنرمندان مدعی روشنفکری با همکاری نهادهای حکومتی مافیای آثار هنری و قاچاق عتیقه را تشکیل دادهاند (و علاوه بر کپیبرداری و جایگزینی شاهکارهای موجود در انبار موزههای دولتی، آثار خود را به دولت میفروختند و سپس کپی آن را جایگزین میکردند) همچنان که با همکاری مافیای گالریهای هنری مانع از نمایش و فروش آثار هنرمندان مستقل میشوند. بدین ترتیب، تنها مریدان استادان و بردههای جنسی آنان بخت دیده شدن دارند، زیرا استادِ استادان که با کشیدن نقاشی رهبر فقید انقلاب نرمش سیاسی خود را نشان داده بود تا تسلطش بر موزۀ هنرهای معاصر را حفظ کند، بهعنوان نوادۀ فتحعلیشاه علاقهمند به حفظ سنت حرمسرای او نیز هست. آتشها از جریان اصلی بیرون میمانند و شانس نمایش در گالری لیلیها ندارند، چون معشوقۀ آغداشلوها نمیشوند.
[ادامه دارد]
@RezaNassaji
دکتر توما در کنسرت تهران
دکتر توما در رمان سبکی تحملناپذیر هستی (بار هستی) اثر کوندرا یکی از متفاوتترین شخصیتهای داستانی است که میتوان توصیف کرد. توما جراحی از طبقۀ بالای جامعه با خوشگذرانی معمول الیت جامعۀ چکسلواکی است که کاری به سیاست ندارد. اما پس از سرکوب «بهار پراگ» توسط ارتش شوروی و متحدانش، استثنائاً مطلبی مینویسد که برایش دردسر میشود. او را احضار میکنند تا مطلبش را پس بگیرد، اما غرورش اجازه نمیدهد. از کار در بیمارستان و هر نوع طبابت محرومش میکنند، اما کوتاه نمیآید. پشت پا به کل زندگی مرفهش میزند و کاش به نظافت منازل دیگران میکشد. محافل روشنفکری طردش میکنند و زین پس با زنی بسیار معمولی زندگی میکند. البته او همچنان غیرسیاسی است؛ هیچ بیانیهای را امضا نمیکند، حتی وقتی پسرش را در یکی از این ماجراها و جریانات میبیند. نه کنشگر سیاسی حرفهای یا غیرحرفهای است، نه اصول اخلاقی و پرنسیب شخصیاش را کنار میگذارد. به اختیار خود کاری میکند و هزینهاش را میپذیرد. بزرگترین هزینهاش طرد اطرافیان است. اطرافیانی که اگر تسلیم امنیتیها میشد، تحقیرش میکردند، اما حالا که تسلیم نشده، از او حمایتی نمیکنند.
وقتی تودۀ غیرسیاسی افرادی را بابت مواضع سیاسی خود هدف میگیرند تا تمام بار مبارزۀ سیاسی را روی دوش آنها بیندازند و خود را خلاص کنند، یاد شخصیت دکتر توما میافتم. برای مثال، این روزها گروهی چنان از آدمفروشی ترانهسرا و خوانندۀ جنبش ژینا میگویند که انگار آن ترانهسرا که رژیم پهلوی محاکمه و اعدام کرد (کرامتالله دانشیان) یا آنکه رژیم آخوندی در شب عروسیاش بازداشت و اعدام کرد (سعید سلطانپور) تا الان بت تمام مردم ایراناند. مگر چریکهای گذشته را میستایید که از خواننده هم چریک، روشنفکر یا کنشگر حزب آوانگارد میسازید؟
دوران فداکاری چریکها - زندگی مخفیانه و مبارزۀ مسلحانۀ گروهی کوچک جهت بیدار کردن تودۀ مردم و شکستن هیمنۀ استبداد - گذشته است؛ مخصوصاً در جامعهای که هیچ احترامی برای چریکهای قدیم یا این نوع مبارزه قائل نیست. و همچنین، ایران کنشگران حزبی و سندیکایی حرفهای چندانی ندارد (احزاب چپ و سندیکاها چند دهه بهشدت سرکوب شده و گسست نسلی میان نسل عمدتاً استالینیست ۵۷ و نسلهای چپ کنونی با گرایشهای نوظهور نومارکسیست، سوسیالدموکرات، آنارشیست و فمینیست عمیق است) و نیمهحرفهایها هم مورد هجوم همزمان نهادهای امنیتی (و عوامل بهظاهر مستقل آنها در رسانههای جمعی) در داخل و راستگرایان در خارج هستند. وقتی به جنبش چپ با تمام تاریخ مبارزاتش در داخل و خارج نه میگویید، چرا انتظار دارید خوانندۀ آماتور مثل مبارزان حرفهای عمل کند؟
اپوزیسیون راست ایران در ایدئولوژی، استراتژی و تاکتیک ابتر است، تا جایی که مقلد تاکتیکهای مبارزاتی چپها همچون اعتصاب عمومی میشود، بیآنکه نهادهای موثر در این تاکتیک، همچون سندیکاها، را به رسمیت بشناسد. (فارغ از اینکه این نهادها در میدان صنوف و سیاست حضور دارند یا نه، یا چقدر عمومیت و قدرت دارند.) اما انتظار دارد براندازی خودبهخود اتفاق بیفتد و کسانی که ایدئولوژی انقلابی و دانش حرفهای مبارزه ندارند، بهصورت فردی هزینه دهند و خود را قربانی کنند. گویی چریک هنر و ادبیات هستند.
واقعیت این است که شروین حاجیپور - خوانندۀ غیررسمی و جوان که به ابتکار خود ترانهای نوشت و اجرا کرد و بابت آن بازداشت شد و تحت فشار در زندگی روزمره قرار گرفت - چریک یا کنشگر حزبی یا حتی مدنی نیست. پس قرار نیست جای همۀ ما تا ابد هزینه بدهد؛ در زمان اوج جنبش سهمش را پرداخت و مثل همه باید زندگی کند.
فراموش نکنیم که جنبش ژینا جنبش «زن، زندگی، آزادی» بود. با چنین شعاری (در تضاد با هویت «مردسالار، مرگسالار و مذهبسالار» انقلاب اسلامی) چرا برای آزادی من و شما «مرگ» را برگزیند یا «زندگی»اش تباه شود؟ قرار بود همه «برای یک زندگی معمولی» مبارزه کنیم، نه اینکه چند نفر بهجای ما مبارزه کنند و هزینه دهند، تا ما خیالمان راحت باشد که جنبش ادامه دارد.
نمادسازی از آدمهای زنده بهزور ممکن نیست؛ همچنان که نمادسازی از مردگان اگر برای کسب منفعت شخصی باشد (نظیر لایکخواهی و فاندخواهی برخی مدعیان دادخواهی که غرامت فرزندان خود را از حکومت گرفتند، با این تضمین که با پول آن به خارج روند و به اردوی ارتجاع پهلوی بپیوندند تا اینجا موی دماغ حکومت و در حلقۀ دادخواهان داخلی نباشند) به ضد خود تبدیل میشود.
مفتشان جنبش «زن، زندگی، آزادی» مفتخواران مقیم حاشیۀ امنیت آخوندی یا کنج عافیت خارجه نزد پهلوی هستند. توصیۀ من اینست که با آنها همراه نشوید و زندگی را بر خود و دیگران سخت نکنید که راه طولانی است و یکشبه و یکنفره نیست. مبارزه مقولهای روزمره و مستلزم آگاهی همگانی و سازماندهی جمعی است و نباید فرسایشی یا تقلیل به هزینۀ فردی شود.
@RezaNassaji
سکوت سترونها
(بازنشر به بهانهی سالگرد قیام آبان)
«خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار میشود.»
احمد شاملو، ابراهیم در آتش
برای فرار از موضعگیری اخلاقی در مسائل اجتماعی هزاران راه وجود دارد که همگی به سترون بودن منتهی میشوند (این مودبانهترین تعبیری است که برای اهل سکوت میتوان به کار برد؛ واژگان دیگر عبارتاند از: بیخاصیت بودن، بیمسئولیت بودن، بیوجدان بودن، بیشرف بودن و...) اما ایدئولوژیهای متنوع انسانی برای آنها توجیهاتی متفاوت برساختهاند.
برای مثال در برابر مرگ صدها هموطن فرودست (که ما از فرط فروافتادن در معنای همهی آن تعابیر بالا، حتی شمار دقیق آن کشتگان را نمیدانیم، چه برسد به آنکه برای توقف ماشین کشتار کاری کرده باشیم):
لیبرال محافظهکار/گرا با دفاع از آزادسازی قیمتها، مخالفتها با افزایش قیمت بنزین را اعتراض کور کسانی که نمیدانند حذف سیاستهای سوبسیدی به رونق اقتصاد و توسعه کشور میانجامد، ارزیابی میکند که اعتراض آنها و سرکوبشان توسط دولت هزینهی طبیعی اجرای چنین سیاستهایی است و در آینده اثرات مثبت آن آشکار خواهد شد؛
محافظهکار اصلاحطلب خواهد گفت: «اینها طبقات پایین جامعه هستند که نه از دموکراسی چیزی میدانند نه بروکراسی؛ دهاتیهای ضد شهر و حاشیهنشینان شهری که نباید گذاشت طبقهی متوسط شهری در اینان هضم شود.» (عین تعبیر استاد علوم اجتماعی تهران)؛
محافظهکار اصولگرا اینان را «اراذل و اوباش مخالف نظام، دشمنان امنیت کشور، فریبخوردگان رسانههای بیگانه و سرویسهای جاسوسی خارجی و...» معرفی خواهد کرد؛
اصولگرای رادیکال و مدعی عدالت طبق معمول ضمن تجدید میثاق با رهبر انقلاب که هم تعاریف دقیقی از عدالت ارائه داده و هم در عمل عدالتخواهاند، به دولت اعتراض خفیفی خواهد داشت و البته اولویت خود را برگزاری تجمع اعتراضی شدید برای دفاع از حقوق شیخ زکزاکی در برابر سفارت نیجریه خواهد دانست؛
مارکسیست محافظهگرا این افراد را «لمپنپرولتاریای افتاده در دام اعمال کور آنارشیستی» تعبیر خواهد کرد؛
و اندک مارکسیستهای رادیکالی هم پیدا میشوند که این افراد را بهعنوان «سیبزمینیهای گونی دهقان فرانسوی» به اتهام نداشتن آگاهی طبقاتی، عدم ارتباطات با روشنفکران دارای ایدئولوژی مارکسیستی و مطالبات سطحی طرد و مسئولیت را از سر خود باز کنند. (حال آنکه حتی مارکس که مخالف «کمون پاریس» بود و آن را عملی از پیش محکوم به شکست میدانست، پس از اطلاع از سرکوب خونین آنان، با ندای «ای یورشبرندگان به آسمان» در رثای قهرمانان پاریسی سخن گفت.)
برای سترون بودن هزار راه هست و برای پذیرش مسئولیت اخلاقی، انسانی و اجتماعی (با هر تعریف دینی، فلسفی، لیبرالی، سوسیالیستی، آنارشیستی و...) تنها یک راه. راهی که گذر از آن تمام تفاوتها را در عین تکثر آرا به کرامت انسان معطوف و منعطف میکند و استنکاف از آن، در درازمدت طرد اجتماعیِ همان سترونهای سکوتپیشه را در پی خواهد داشت. اقتصاددانان و جامعهشناسان لیبرال و اصلاحطلب که فردای آن فجایع کاسهی گدایی از مردم برای شرکت در انتخابات در دست گرفتهاند و البته مزد خوشخدمتی به ماشین سرکوب را هم با ردصلاحیت کاندیداهای سترونتر از خودشان دریافت کردند، نخستین قربانیان این طرد خواهند بود.
وقتی تودههای مردم در خیابان بودند و برای نان جان میدادند و برای مطالبهی امنیت گلولههاای اشک آور، پلاستیکی و ساچمهای امنیتیها را میچشیدند، محمد فاضلیها، تقی آزاد ارمکیها، حمیدرضا جلاییپورها و... همه یا ساکت بودند یا جنایت را بزک میکردند. اما اینک که انتظار دارند مردم برای ایشان به انتخابات بیایند، مردم سکوت خواهند کرد یا به حماقت ایشان خواهند خندید.
تمام این مدعیان اصلاحطلبی و روشنفکری و آکادمی که جسارت و وجدان ابراز حتی یک واژه را نداشتند، در برابر شهامت و وجدان بیدار آن زنان که در آن روزها و این روزهای اعتراض به فاجعهی مرگ مسافران هموطن به خیابان آمدند و آنچنان پرشور و پرشمار بودند که این بار، سرکوبگرانْ خشونت سازمانیافته علیه زنان را هدف خود قرار دادند، هیچاند؛ در برابر آنان که فریاد زدند: «خدایا خدایا / دختران نباید خاموش بمانند / هنگامی که مردان / نومید و خسته / پیر میشوند.»
@RezaNassaji
قسم به چشمهای سُرخت اسماعیل عزیزم،
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
ای درازکشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان «مهرگان»!
ای آزادیخوان فقیر بر روی پلههای مهربان!
ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!
ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!
ای تباهشده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقا»یت برای معالجهی شاشبندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»، «هوشی مینه»، زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، باهم!
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
...
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد»، خواب جایزهی «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست، و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانتشده!
ای بیحافظهشده پس از نوبتها شوک برقی!
گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟
ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت!
یادت صبحانهای است که در روز اول انقلاب خوردم
خاطرهی مرگت،
آب غسلی است که شهیدی سوراخسوراخشده در انقلاب را دادم
بلند نشو از رختخوابت!
ای که واژهها را هم یکیک و هم دستهدسته فراموش کردی،
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!
--مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش میکند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند--
بلند نشو از رختخوابت!
ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!
ای شعرخوان جوان سی سال پیش برای کارگران!
وقتی که باید از آنها امضاء میگرفتی که شعرت را میفهمند،
که شعری هست که کارگران هم میفهمند--
ای تبعیدشده از شانههای سوختهی کویر به روسپیخانهی تهران!
تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد
بلند نشو از رختخوابت،
اما به من بگو: گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم!
مرده باد شاعری که راز سنگر و ستاره را نداند!
زنده باشی تو که این راز را میدانستی!
بریدهای از «اسماعیل» (یک شعر بلند) از رضا براهنی
متاسفانه دوستی دلسوز را از دست دادیم که همیشه میشد بهرغم تفاوت عقیده، با او گفتوگو داشت و روی یاریگریاش حساب کرد.
#فواد_شمس +
@RezaNassaji
در آستانۀ آن آبان
از چند روز پیش که محمد مالجو متنی انتقادی با عنوان «چپ محور مقاومتی: زخم چپ بر چهرۀ چپ» نوشت و به واکنشهای تند پاسخ داد (اینجا و اینجا)، میشد حدس زد که اقدامات سخت در راه است. اقدامات سخت امنیتی البته پیشتر با کارزار رسانهای چپستیزانه آغاز شده بود؛ بیخود نبود که پرویز صداقت هم در گفتاری در باب چپستیزی برجسته شدن محور مقاومتی در رسانهها را هم بخشی از برنامۀ بدنام ساختن چپ در کنار کارزار راستگرایان دانسته بود.
به هر روی، هم این راستگرایان (حکومتی اصولگرا و اصلاحطلب، مدعی لیبرالیسم و ناسیونالیسم غیرحکومتی و حتی اپوزیسیون سلطنتطلب خارجنشین و طرفدارانش در داخل) و هم چپگرایان فیک دستهای آلودۀ یک پیکر امنیتیاند که گاهی از نقش بازی کردن خسته میشود، نقاب بحث و نظر برمیدارد و شخصاً با دگنک و تفنگ وارد عمل میشود تا با شکنجه و حبس کار سرکوب را پیش ببرد. (در این باره بنگرید به «پسران اینستاگرامی زهراخانم و سعید امامی»)
بازداشت پرویز صداقت و محمد مالجو در کنار شیرین کریمی، مهسا اسداللهنژاد و هیمن رحیمی و احضار بسیاری دیگر گواه این نقاب برداشتن است.
همچنان که پیشتر عطف به تشدید سرکوب فعالان اجتماعی-سیاسی و اقلیتهای بهایی و... از «نمایش آرامش در روز وحشت» نوشته بودم، پیداست که در سطوح بالای قدرت نقشهای در دست اجراست و لازمۀ اجرای آن آرام نگه داشتن سطوح پایین جامعه است. میخواهد برنامههای نولیبرالی همچون افزایش مجدد قیمت بنزین باشد یا خطر جنگ و افزایش قیمت ارز.
به هر روی، لازم است با سرکوب اندک نیروهای چپ از هرگونه اعتراض سازمانیافته پیشگیری کنند؛ چون مطمئن هستند هر اعتراض خیابانی که توسط تلویزیونهای ماهوارهای و اپوزیسیون راست خارجنشین شکل بگیرد، چیزی جز فرستادن فلهای تودۀ خشمگین به پیشگاه مرگ و بازتولید نومیدی نیست.
اما وضع چپ هم چندان بهتر نیست. ما در منازعات گروهی و فردی گرفتاریم و کاری که کردهایم، بیشتر شمردن جنازههای اعتراضات سالهای اخیر و سوگواری بر آنها بوده است، تا آگاهیبخشی موثر، ایجاد همبستگی و سازماندهی.
از سوی دیگر، فرودستان در وضعیت پیشاآگاهی طبقاتی و پیشاانقلابی خود به نیروهای چپ لعن و نفرین میگویند و با دست خود خود را خلع سلاح میکنند؛ تو گویی هنوز بدین امیدوارند که چند کاسب مدعی لیبرالیسم در اینستاگرام یا منجیان شارلاتان خارجنشین آنها را نجات خواهند داد. (نک نقد من به «اپوزیسیون موعودگرای ایران» و چرخش سیاسی کنشگران به «پدیدۀ بیشفعال سیاسی»)
اما اقلیتی چون پرویز صداقت و مترجمان و محققان جوان پیرامون او هم بودند که در تمامی اعتراضات سالهای اخیر موضع آوانگارد و رادیکال در همبستگی با اعتراضات آبان، ژینا و... را حفظ کردند و در تحلیل و تبیین آن کوتاهی نورزیدند. موضع شخصی پرویز صداقت مبنی بر اولویت انتشار مقالات تحلیلی تألیفی در باب مسائل ایران گواه این ادعاست. همچنان که نقدهای رادیکال او به مدعیان چپ آنتیامپریالیست و محور مقاومتی که مسائل فرودستان ایران را فرافکنی کردند و به بهانۀ دفاع از فلسطین و مبارزه با آمریکا و اسرائیل از مسائل اصلی جامعۀ خود طفره رفتند. (نک نقد من به مواضع محور مقاومتی در باب غزه در سایت نقد اقتصاد سیاسی)
این بازداشتها البته نه محدود به این چند نفر است (برای مثال، سه ماه از بازداشت همکاران نشر سمندر میگذرد) و نه از ارادۀ استوار و انگیزۀ بسیار در اندک کنشگران چپ ایران میکاهد. در ماه آبان هستیم و راه ما از شش سال پیش در چنین روزهایی بازگشتناپذیر شد. چه باک از بازداشت و بازجویی، وقتی کسانی چنین جوان در نیزار، خیابان و زندان مظلومانه جان دادند؟
@RezaNassaji
راز زندگیهایمان
تنها در پایان فیلم «راز چشمهایش» (بر اساس رمان «پرسش در چشمهایش») که بازپرس اسپوزیتو میتواند پس از دو بار ناکامی، از عشق دیرینهاش خواستگاری کند. چون دیشب جملۀ «میترسم» (Temo) را به «دوستت دارم» (Te amo) تبدیل کرده. برای عاشق شدن هیچ چیز مانع نمیتواند بود، اما برای با هم زیستن و برای زیستن امنیت، یا احساس امنیت، لازم است. و امنیت در غیاب عدالت محقق نخواهد شد.
تنها وقتی بازپرس از تحقق عدالت مطمئن میشود، میتواند به خودش و به عشقش اعتماد کند. عدالتی که نه به دست مردان قانونی چون او، که سلاح دارند، اما در مقابل دستگاه فاسد دولت اختیاری ندارند - صحنۀ تحقیر و ترس دو مقام قضایی توسط قاتل مسلح در آسانسور را به یاد بیاورید - بلکه توسط خود مردم دادخواهی محقق شده که در هر گوشه که بتوانند دور از چنگ و چشم دولت، خود برای تحقق عدالت اراده کردهاند. عدالت انتقالی شرط گذار به امنیت پایدار در جامعه است؛ و آن مستلزم مجازات یا روایت و طلب بخشش است.
بازپرس بازنشستهای که از تجارب شکستخوردهاش رمان مینویسد، نماد جامعهای در حال گذار است که میخواهد با گذشتهاش روبهرو شود، آن را بکاود و روایت کند. تاریخش را مینویسد و با دید انتقادی هم مینویسد. این همان چیزی است که در جوامع آمریکای لاتین در حال تحقق است و در ایران نه. مادران دادخواه میدان مایو در آرژانتین که غرامت بهعنوان حقالسکوت را نپذیرفتند و خواهان اجرای عدالت و بیان حقیقت شدند، یا مردم شیلی که سال ۲۰۱۹ به خیابان آمدند تا میراث دیکتاتوری پینوشه را به دور بیندازند، به مراتب پیشترند از مایی که هنوز در اعماق تاریخ میگردیم تا پسماندهای مستبد مطلقۀ مخلوعی را جایگزین مستبد مطلقۀ موجود کنیم، مایی که قربانیان دو دورۀ استبداد مطلقه را مقصر جلوه میدهیم و خواهان تکرار جنایات هستیم. آرژانتینی میتواند در قالب فیلم درام پلیسی تاریخش را روایت کند، اما ایرانی حتی در قالب سریال، سینمایی و مستند هم نمیتواند. ایرانی معتاد مهملات «تونل تاریخ» با تفسیر تینا قاضیمراد و «تاسیان» با کارگردانی تینا پاکروان است: نماد روایت دو رژیم استبداد مطلقه که آگاهی کاذب را به تودۀ بیسواد و خشمگین میخورانند.
دستیار بازپرس، الکلی قانونشکن و باهوش شکستخورده، نیمه حزبی بوروکراتیک و نیمه چریک انقلابی است: نسل جوان حزب تودۀ ایران پس از کودتای ۱۹۵۳، بقایای حزب دکتر سالوادور آلنده پس از کودتای ۱۹۷۵. خودش را فدا میکند تا رفیقش زنده بماند و حقیقت کشف شود. و تا روزی که از تحقق عدالت اطمینان حاصل نشود، کسی بر گورش گل نخواهد گذاشت.
اما تا زمان پیروزی عدالت و کشف حقیقت، آیا نمیتوان عاشق شد؟ آیا باید تلاش برای زیستن را تعلیق کرد؟ چریکهای قدیم چنین میکردند، وقتی به زندگی مخفی و مسلحانه در خانههای تیمی روی میآوردند. انقلابی امروز اما باید همتیمی و همخانهاش را بیابد: کسی که بتواند عاشقش شود و امیدوار باشد که با او زندگی کند. خانم دکتر حقوقدان را به یاد بیاورید که از اسپوزیتو میپرسد: «چرا منو با خودت نبردی؟» و اضافه میکند: «احمق!» حماقت است اگر نیاز به عشق و تلاش برای زندگی را بیستپنج سال تعلیق کنیم؛ انقلاب شاید پنجاه سال طول بکشد و شاید بیشتر. باید برای یافتن عشق و ساختن در زندگی فردی تلاش کرد، تا بتوان جانی و ایمانی برای انقلاب اجتماعی داشت؛ و عطشی برای عدالت و حقیقت. ورنه چیزی نمیماند جز کینهها و عقدههایی که به انتقام کور و مجازات خونبار میانجامند، بیآنکه نتیجهای از عدالت و حقیقت بدهند.
زنانه بودن عنصر زندگی را میتوان همراه با عوارض عقیم ماندن مردانگی دید؛ هم در اصلاحگر ناکام (اسپوزیتو) و هم در جنایتکار سرشار از عقده (قاتل). اسلحه و کتوشلوار شیک به قاتل بدلِ آن چیزی را میدهند که در زندگی از او سلب شده: قدرت بهجای عشق. این چیزی است که دیکتاتورها از آن بهره میبرند تا عقدههای سرکوبشدۀ فردی در اثر ساختارهای نابرابر اجتماعی را به ابزار سرکوب سیاسی علیه جامعه تبدیل کنند.
زن، زندگی و آزادی را اینجا هم میتوان در کنار هم یافت؛ در مقابل مردسالاری و مزخرفات دیگری مثل میهن و آبادی.
@RezaNassaji
نمایش آرامش در روز وحشت
این روزها دو نمایش عمومی برقرار است تا مانع از التهاب اجتماعی در ایران شود. نمایشهای متعارضی برای مخاطبان متفاوت که تحلیلگران هر کدام به یک جنبۀ آن توجه میکنند یا هر دو را نادیده میگیرند. برای مثال، روزنهگشایان در جستوجوی نمودی کوچکی از اصلاحات، تصاویر دختران بیحجاب را بهعنوان دستاورد خود یا گشادهدستی نظام برجسته میکنند.
این دو نمایش از این قرارست:
۱. نمایش آرامش به مردم عادی
از چند ماه قبل از جنگ دوازدهروزه، به نظر حاکمیت در آرایش نیمهجنگی بود، اما نمیخواست این آرایش به چشم عموم بیاید. القای تصویر جامعهای آرام و سرگرم فعالیتهای معمولی، مستلزم سطحی از گشودگی فرهنگی نیز هست.
اگر میبینید فیلمهای شادی و شلوغی بدون حجاب اجباری در جشنهای افتتاحیه فلان برند وایرال میشود، حتی اگر به توقیف موقت آن کسبوکار بینجامد، تردید نکنید که بخشی از همین ماجراست.
از نمودهای این رویه میتوان فهرست کرد:
- اجازۀ اکران فیلم «پیرپسر» پس از چهار سال توقیف در جشنوارۀ فجر (بدون آنکه به آن جایزه داده شود) و اکران عمومی آن تا حد شکستن رکوردهای فروش (بدون سانسور حتی یک صحنه)؛
- نمایشگاه «چشم در چشم» (پرتره در هنر مدرن و معاصر) و نمایشگاه آثار پیکاسو در موزۀ هنرهای معاصر پیش از جنگ ۱۲ روزه؛
- نمایشگاه رایگان برخی گنجینههای موزههای ایران باستان و اسلامی (در شرایطی که آثار بخش باستانی و اسلامی موزه همچنان در موقعیت حفاظت دورۀ جنگ است) در آستانۀ آغاز محتمل دوبارۀ جنگ؛
- کمی گشادهدستی در اجرای تئاتر؛
و...
هدف این است که به مردم القا کنند که همهچیز عادی است، زندگی معمولی خود را ادامه دهید و فکر اعتراض و شلوغی به سرتان نزند.
۲. نمایش وحشت به کنشگران
سیاست «النصر بالرعب» در جمهوری اسلامی همیشه فعالان اجتماعی و سیاسی را هدف گرفته تا هر نوع کنش داخلی را منفعل سازد؛ درحالیکه همزمان تمنای داخلی برای عوامل خارجی براندازی تحمل میشود (مگر در متن اعتراضات خیابانی مثل آبان ۹۸ و جنبش ژینا که با معترضان پادشاهیخواه و مجاهد خلق هیچ مدارا نشد).
بر این اساس، در روزهای اخیر شاهد تشدید برخوردهای امنیتی هستیم:
- صدور و اجرای احکام اعدام سیاسی در تهران و شهرستانها تشدید شده (نک کارزار «سهشنبههای نه به اعدام»)؛
- اعدام جرائم عمومی برای پرملاط کردن اعدام سیاسی افزایش یافته (تا حد اعتصاب زندانیان در زندان قزلحصار)؛
- فعالان حقوق کودکان بازداشت و تشکلها توقیف میشوند (نک اقدام علیه فعالان و دفتر «جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان»)؛
- فعالان صنفی معلمان بیش از پیش احضار، زندانی و بازخرید اجباری میشوند؛
- فعالان سندیکایی دیگر صنوف تا حد حکم اعدام سرکوب میشوند (شریفه محمدی، فعال گیلانی که با گروه تلگرامی «کمیتهی هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکلهای کارگری» همکاری داشته، به حزب کردی کومله منتسب و به اعدام محکوم میشود)؛
- فعالان فرهنگی هدف بازداشت دو بازجویی برای اعترافات اجباری هستند (برای نمونه، نه هفته بازداشت پنج فعال نشر سمندر که برخی از آنان از سه هفته پیش در اعتصاب غذای تر هستند)؛
- آزار هموطنان بهایی بالا گرفته (احضارها و احکام زندان و مصادرۀ اموال)؛
- هنرمندان موسیقی و از جمله رپرهای اعتراضی در تهران و شهرستان بازداشت شدهاند؛
و...
مشخص نیست این اقدامات در رقابت نهادهای امنیتی متعارض برای اجرای سیاست ترس در چه اوضاعی است: خیالشان از جنگ مجدد با اسرائیل و آمریکا آسوده شده و به تنظیمات کارخانه بازگشتهاند؟ نگران آغاز دوبارۀ جنگ هستند و میخواهند پیشاپیش هر نوع امکان اعتراض داخلی در شرایط خلأ سیاسی را منفعل سازند؟ قصد اجرای ناگهانی جراحیهای اقتصادی از جنس افزایش قیمت سوخت در آبان۹۸ را دارند و نگران واکنش نیروهای چپ هستند؟ انتظار افزایش قیمت دلار دارند و میخواهند مانع واکنش جامعه شوند؟ یا همچنان خنثیسازی اجتماعی برای گذار آرام در مسئلۀ جانشینی مطرح است؟
به هر روی، شرایط ما مانند روزهای پس از کودتاهای نظامی است: آنها آدمها و اموالشان را میدزدند، به بدنها و خانهها تعرض میکنند، احضار و شکنجه میکنند، مرتکب شکنجه و قتل میشوند و... و ما همچنان در بحران سازماندهی هستیم. عموم جامعه اما تمایل دارد سرش را مثل کبک در برف کند و به اندک کسانی که صدای بلندترشان را کودتاچیان خفه میکنند، فحش بدهد که چرا کاری نمیکنند.
اما اینها تجربۀ تازهای برای ما نیست؛ تکرار تجربههاست. همان جامعهای که در زمان کودتای ۲۸مرداد نان و ماستش را خورد، سرکوبها را تماشا کرد و منتظر اقدام جبهه ملی و حزب توده برای سازماندهی ماند، تا بعد از مصدق ستایش کند و به حزب توده فحش بدهد، حالا هم نان و ماستش را میخورد، سرکوبها را تماشا میکند، منتظر اقدام آمریکا و اسرائیل میماند، از رضا پهلوی ستایش میکند و فحشش را به چپها میدهد.
@RezaNassaji
🔰گفتوگو با رضا نساجی به مناسبت درگذشت منوچهر آشتیانی؛
با تعالی ایران دوباره زنده میشوم و بازمیگردم
🔸رضا نساجی گفت: آشتیانی از قماش مارکسیستهای دگم و لنینیست ایرانی نبود که مارکس را از مجرای لنین، هگل را از طریق مارکس و کانت و تمام فلسفه را ذیل هگل میشناختند.
🔸آشتیانی به نسلی از جوانان متولد استبداد پهلوی اول و سیاسی شده در دهۀ بیست تعلق داشت که هم عقاید چپگرایانه داشتند و هم ملیگرایانه. بنابراین، به حزب توده پیوستند و خیلی زود از آن سرخورده شدند.
🔸طبیعتاً اندیشۀ مارکسیسم را در گرایش او به جامعهشناسی شناخت و جامعهشناسی تاریخی، و آثاری که دربارۀ مارکس نوشت، میشود یافت. اما او بهعنوان آکادمیسینی که بالاترین سطح دانش فلسفه و علوم اجتماعی را در آلمان و فرانسه درک کرده بود.
ibna.ir/x6CsD
@ibna_official
ساختار نظرسنجیهای تلگرام اجازۀ متنهای طولانی را نمیدهد. من کامل پرسش را اینجا منتشر میکنم، چون جنبۀ یادآوری دارد:
۱۲۹. با شنیدن خبر یا دیدن تصویر کدام یک از قربانیان ۱۴۰۱، بیشتر ناراحت شدید یا میشوید؟
الف. مهسا (ژینا) امینی (۲۵ شهریور ۱۴۰۱، تهران)
ب. سارینا اسماعیلزاده (۳۰ شهریور ۱۴۰۱، کرج)، نیکا شاکرمی (۲۹ شهریور ۱۴۰۱، تهران)، آرمیتا گراوند (۱۶ آبان ۱۴۰۲، تهران)
ج. کیان پیرفلک (۲۵ آبان ۱۴۰۱، ایذه)
د. حمیدرضا روحی (۲۷ آبان ۱۴۰۱، تهران)، مهرشاد شهیدی (۴ آبان ۱۴۰۱، اراک)، مهران سماک (۸ آذر ۱۴۰۱، انزلی)، سیاوش محمودی (۳۰ شهریور ۱۴۰۱، تهران)، ابوالفضل آدینهزاده (۱۶ مهر ۱۴۰۱، مشهد)، عرفان رضایی (۳۰ شهریور ۱۴۰۱، آمل)، آرتین احمدی و میلاد سعیدیانجو (۲۵ آبان ۱۴۰۱، ایذه)، خدانور لجهای (۱۰ مهر ۱۴۰۱، زاهدان)
ه. حدیث نجفی (۳۰ شهریور ۱۴۰۱، کرج)، مینو مجیدی (۲۹ شهریور ۱۴۰۱، کرمانشاه)، غزاله چلابی (۳۰ شهریور ۱۴۰۱، آمل)، آیلار حقی (۲۵ آبان ۱۴۰۱، تبریز) و دکتر آیدا رستمی (آذر ۱۴۰۱، تهران)
و. از هیچکدام ناراحت نشدم و نمیشوم
ی. طرفدار نظام نیستم، صرفاً مشتاق دیدن نتایجم
@SocioSearch
آنکه گفت آری، آنکه گفت نه
(دربارۀ گسستهای نسل انقلاب ژینا از نسل انقلاب اسلامی)
سه. زن
در نخستین میتینگ پس از انقلاب حزب توده در ایران، در محل تکمیلشده اما افتتاحنشدۀ ترمینال جنوب تهران، گروهی از اراذل و اوباش مذهبی که از دیدن تجمع وسیع مردان فکلی و زنان بدون حجاب وحشت کرده، اما شناختی از احزاب سیاسی نداشتند و نمیدانستند چپ چیست (چنانکه باور کرده بودند «کمو» یعنی «خدا» و کمونیست یعنی «خدا نیست») اطراف میتینگ جمع شده و برای تحتالشعاع قرار دادن آن، شعار «مرگ بر آمریکا» دادند. انتظامات میتینگ تلاش داشت آنان را متفرق کند، اما نورالدین کیانوری، دبیر اول جدید کمیتۀ مرکزی حزب توده، با اشاره به اینکه «ما چهل سال تلاش کردیم همین شعار را در دهان مردم بیندازیم»، مانع شد.
حزب تودۀ تحت زعامت کیانوری (و نه اسکندری که اندکی بعد بابت مصاحبۀ انتقادی با «تهران مصور»، بایکوت و مجبور به ترک ایران شد) بدین ترتیب به آرزوی چهلسالهاش برای طرح شعار ضدآمریکایی رسید؛ اما اینکه چندی بعد، با اطلاعاتی که سیآیای آمریکا از طریق امآیسیکس بریتانیا و تحت پوشش افشاگری کوزیچکین، از کانال پاکستان به مقامات امنیتی ایران رساند، رهبران و کادرهای حزب (فداییان اکثریت) بازداشت، شکنجه، مجبور به اعتراف و اعدام شدند (ازجمله کیانوری که در نامۀ سرگشاده به خامنهای شرح شکنجه خود، همسر و دوستانش را داد) معلوم شد این آرزو چندان محقق نشده است؛ دستکم برای اتحاد روحانیت با بلوک شرق.
اما این آرزوی خام برای چپ تودهای و نوتودهای همچنان باقی مانده است. چپ محور مقاومتی و آنتیامپریالیست که چون اتحاد جمهوری اسلامی با چین و روسیه را میمون میپندارد، حاضر است نقش میمون پوتین و پینگ را در کنار ملاهای دلقک بازی کند. با این تفاوت که اینان که ما «کمونیست بیت رهبری» مینامیم، دیگر میتینگشان را در محلۀ خزانه برگزار نمیکنند؛ آنها اکنون چپ بالاشهرنشین و چپ خارجنشین آسوده شدهاند؛ نه دغدغۀ سرکوب کارگران دارند، نه تحقیر معلمان، نه فقر بازنشستگان، نه حقوق زنان، نه رنج کودکان، نه اقلیتها و نه هیچیک از فرودستانی که به خیابان آمده و خون دادهاند.
این است که در مواجهه با سرکوب قیام آبان 98 که فرودستان حاشیهنشین علیه افزایش بهای سوخت به خیابان آمدند، سکوت و توجیه پیشه میکند (و گاه آنان را «مردم» نمیشمارد و متهم به تخریب و تجزیهطلبی میکند)، در حالی که پیش و پس از آن ماجرا هماره از «سیاستهای نولیبرالی» حذف یارانه و در کل «شوک درمانی» اقتصاد در جهان انتقاد میکرد. همچنانکه قیام تشنگان در سال 1400 را در سکوت تماشا کرد و چشم بر سرکوب خونین خوزستان بست.
طبیعی است که از چنین مدعیانی، دغدغۀ محیطزیست، حقوق بشر، صلحطلبی، دموکراسی، مسائل اقلیتهای جنسی و دیگر مسائلی که نسل جدید چپ ایران به تبع چپ نوی جهانی میفهمد و برایش مبارزه میکند (برخلاف نسل چپ بلشویک که آنها را دموکراسی بورژوایی و دیگر دغدغههای بیارزش میپنداشت) بعید است.
چنین چپی همچنانکه تظاهرات نخستین روز جهانی زن پس از انقلاب (8 مارس 17 اسفند 57) علیه حجاب اجباری و تبعیض جنسیتی را بایکوت کرد و مسائل زنان (و دیگر فرودستان جامعه) را ذیل اولویت حمایت از نهضت روحانیت و مبارزات ضدامپریالیستی قرار داد، بعیدست در انقلاب ژینا هم دغدغۀ زنان رداشته باشد.
سوژۀ مرد چپ اقتدارگرای عمدتاً فارس-ترک که فرقی با سوژۀ مرد شیعۀ فارس-ترک ندارد. (بنگرید تفاوت مرد تودهای را با زنان سابق تودهای که بنیانگذار یا فعالان اعتراضاتی چون «مادر پارک لاله» و «کمپین یک میلیون امضا» شدند) میان روزنامۀ کیهان و مواضع اینان چه تفاوتی هست؟ در اوج جنگ اوکراین، سرمقالۀ «راه توده» از حکومت ایران درخواست روزنامهای کرده بود که بهتر مواضع ضدآمریکایی را پوشش دهد) در نتیجه، اعتراضات زنان و دیگر فرودستان را تخطئه و تحقیر میکند؛ چون نگران بر هم خوردن اتحاد ارتجاع جمهوری اسلامی (و طالبان افغانستان و دیگر اعضای محور کذایی مقاومت) با روسیه و چین است.
معیار نقد چنین چپی افزون بر معیار طبقاتی، میتواند خود مارکس باشد. در نگاه مارکس، نه تنها آزادی تقبیح نمیشود، بلکه معیار سنجش آن وضع زنان است: «تحول اعصار تاریخی، همواره با پیشرفت در امر آزادیِ زنان میتواند تعیین گردد. چرا که در اینجا، یعنی در رابطۀ زن و مرد است که رابطۀ ضعیف و قوی و پیروزی طبیعت انسان بر قساوت از همهجا آشکارتر است. آزادی زنان معیار سنجش آزادی جامعه است.»
اما چپی که خودش را پیادهنظام دیکتاتوری استالین و سیاست دولت شوروی در جنگ سرد میدیده و حالا هم توجیهگر جنگافروزی پوتین فاشیستی است (هماره ستایشگر تانک روسی) نسبتی با مسائل زنان (چون دیگر فرودستان جامعه) ندارد. چنین چپی را باید بیش و پیش از دیگران نقد کرد تا سنگهای خارا از سر راه انقلاب «زن، زندگی، آزادی» برداشته شوند.
@RezaNassaji
آنکه گفت آری، آنکه گفت نه
(دربارۀ گسستهای نسل انقلاب ژینا از نسل انقلاب اسلامی)
یک. زندگی
بزرگترین ارمغان هوشنگ ابتهاج (در زیستنی ۹۴ ساله که ۳۵ سال از آن در تبعید خارج سپری شد) و ابراهیم گلستان (در زیستنی ۱۰۲ ساله که ۴۶ سال آن در خارج گذشت) برای مردم ایران نه نکات نغز در ادبیات، هنر یا تاریخ، که همین نکتۀ بدیهی زیستشناختی است که برای زندهماندن (تا چه برسد به دیر زیستن) باید از ایران بگریزی. بازگشت به ایران (و خاورمیانه) تنها میتواند ارمغانش مرگ باشد (بنگرید به سرنوشت کاوه گلستان در انفجار مین در عراق در حین عکاسی خبری؛ مرگی که پدرش آن را طبیعی دانست) و یا تنها به درد پس از مرگ میخورد (نظیر آنچه ابتهاج برای دفن خود در حیاط خانۀ قدیمی در رشت میخواست).
نسل چپ شاهد کودتای ۲۸ مرداد و نسل شاهد انقلاب ۵۷ دیرزمانی است که ارمغانی برای نسلهای جدید ایران ندارند؛ چه چپ مقیم قلعۀ اشرافی در لندن که از ایران به کلی روی گردانده بود و نسلهای جدید مردم ایران را بابت گناهان همنسلان خودش (یعنی همان رهبران متقدم حزب توده که هنوز هم آنان را ستایش میکرد؛ همچنانکه خودش را نیز تودهای و معتقد به مارکسیسم میخواند) بیلیاقت میپنداشت، چه چپ مقیم آلمان که در زندگی آسودۀ خانوادگیاش دلش برای خانۀ قدیمی در رشت تنگ میشد و برای آنکه بتواند در ایران دفن شود، در دام کسانی افتاد که خودش را حبس و دوستانش را قتل عام کرده بودند.
ارمغان آنها - چه نویسنده و هنرمند عبوسی چون گلستان که با مردم تحت شکنجۀ خودش هم قهر بود و چه نویسنده و هنرمند مهربانی که با حکومت شکنجهدهندگان خودش هم گویا به آشتی بود - تنها میتوانست تذکار این نکته باشد که دستاورد شخصی آنان از فرار از ایران، دستکم عمری طولانی است؛ چه در کشوری که «متوسط سن سکته حدود ۵۰ سال است» (درحالیکه «این سن در کشورهای پیشرفته ۶۵ تا ۷۰ سال است و در حدود سن سالمندی اتفاق میافتد») و ابتلای جوانان به انواع سرطانهای غیرقابل درمان، تنها قابل مقایسه با مناطق آلوده به انفجار هستهای است، مرگ بر سر جوانان میبارد؛ چه در کف خیابان درگیر اعتراض و انقلاب باشند، چه در کنج خانه درگیر زندگی روزمره.
پس برای چنین جوانانی که مرگ را میزیند، چارهای نمیماند مگر انقلاب؛ انقلابی که بهجای جایگزینی استبداد دینی بهجای استبداد سکولار، یا آرزوی گذار از عظمت «ملت آریایی با تاریخ ۲۵۰۰ ساله» به عظمت «امت شیعی ۱۴۰۰ ساله» یا عظمت «محور مقاومت ضدامپریالیسم غربی» به دفاع از اقلیتهای قومی، مذهبی، عقیدتی، جنسی و جنسیتی و... بپردازد و با شعار «زن، زندگی، آزادی» به جنگ بقایای انقلاب «مردسالار، مرگسالار، مذهبسالار» برود تا بتواند ولو کوتاه، در آزادی و برابری زندگی کند.
در آستانۀ چنین اعتراضات عظیمی و در آستانۀ سالگرد آن اعتراضات، پیرمردهای گریخته از مملکت استبدادزده - چه گلستان که بابت ساخت فیلم انتقادی پیش از انقلاب مجبور به خروج از ایران شد و چه ابتهاج که بعد از آزادی از زندان پس از انقلاب، ناگزیر از مهاجرت شد - در گسست کامل از مردم ایران - و فارغ از اینکه گاهی به ایران سر بزنند یا نزنند - هرگز نمیتوانستند حرفی برای مردم ایران داشته باشند - چه وقتی خاک ایران را برای خاکسپاری میپسندیدند و چه وقتی ملت ایران را خاکبرسر میپنداشتند - بلکه تنها دستاورد آنان، مرگ عاجل و فراموشی ترومای شکستهای آنان برای ایدههای هیچ و پوچی بود که هرگز نتوانسته بودند آن را بهدرستی هضم کنند، تا چه برسد به آنکه برایشان آگاهانه بجنگند. به تعبیر اخوان ثالث: «ز افتخار مرگ پاکی، در طریق پوک»
@RezaNassaji
این مطلب را در پی بحث با دکتر محدثی نوشتم؛ زمانی که در پاسخ به مطالب او علیه مهاجران افغانستانی - که نه متکی به آمارهای دقیق بود، نه دادههای مستند و نه تحقیقات میدانی کیفی - از تجارب زیستۀ خودم و دیگر کنشگران مدنی در حوزۀ آموزش کودکان و مددکاری به مهاجران شاهد آورده بودم. (و او آن را بهعنوان تعمیم تجربۀ فردی نادیده گرفت.)
دربارۀ مارگارت لدویت و کارهایش در حوزۀ اقدامپژوهی و «توسعۀ جماعتمحور» بنگرید به معرفی کتاب تمرین مشارکت: کنش جماعتمحور برای تغییرات تحولآفرین که در نشر مردمنگار منتشر خواهم کرد؛ با ترجمۀ جلوه جواهری و کاوه مظفری، زوج باسابقۀ پژوهشگر و کنشگر اجتماعی.
@RezaNassaji
تجدید حکم اعدام برای شریفه محمدی کنشگر کارگری، که به اتهام عضویت در تشکل «کمیتۀ هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکلهای کارگری» زندانی و بهطرز مبتذلی در بیدادگاه محاکمه و محکوم شده، گواه آن است که این دستگاه سیاسی بیش از هر چیز از اندک فعالان و تشکلهای کوچک صنفی و سندیکایی در داخل وحشت دارد، نه از مدعیان پرسروصدا و تریبونهای پرزرق و برق اپوزیسیون در خارج.
اما همین ترس نشاندهندۀ درستی راهی است که انتخاب کرده و آشکار و نهان به ما نمایانده. یادآور پیام رمزی طوطیان هند به طوطی دربند در در داستان «طوطی و بازرگان» در دفتر اول مثنوی:
«گفت طوطی کاو به فعلم پند داد / که رها کن لطف آواز و وداد
زانک آوازت ترا در بند کرد / خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص / مرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت برچنند / غنچه باشی کودکانت برکنند
دانه پنهان کن بهکلی دام شو / غنچه پنهان کن گیاه بام شو»
از این رو، آنکه در پی آزادی باشد، این پیام رمزی را درخواهد یافت:
«خواجه با خود گفت کاین پند منست / راه او گیرم که این ره روشنست
جان من کمتر ز طوطی کی بوَد؟ / جان چنین باید که نیکوپی بود»
و هر کس که رمز را بیاموزد، میتواند خود مبلغ آزادی باشد:
«چون کبوترهای پیک از شهرها / سوی شهر خویش آرد بهرها»
در مقابل دستگاه استبداد که:
«ظالم آن قومی که چشمان دوختند / زان سخنها عالمی را سوختند»
اما حکایت کسانی چون مدعیان سلطنت که راه و رسم آزادیخواهی را نیاموخته، در عین نفی محتوای آزادیخواهان دیرین و استوار ایران (از جمله تعبیر ایده و ایدئولوژیهای چپ به حسادت)، در شکل و ظاهر (از جمله در استراتژی و تاکتیک اعتصاب) از آنان تقلید میکنند، یادآور طوطی در داستان «حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان» از همان دفتر است که پنداشت درویش بیمو هم مثل او بر اثر ریختن روغن کتک خورده و کل شده است:
«از قیاسش خنده آمد خلق را / کو چو خود پنداشت صاحبدلق را
کارِ پاکان را قیاس از خود مگیر / گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالَم زین سبب گمراه شد / کم کسی ز ابدالِ حقّ آگاه شد»
و در یک کلام، فرق میان کنشگرانی چون شریفه محمدی که در آستانۀ اعدام است و فرصتطلبانی چون رضا پهلوی از کنج عافیت خارجنشینی این است:
«صد هزاران اینچنین اَشباه بین / فرقشان هفتاد ساله راه بین»
@RezaNassaji
شاه هم کودتا میکند!
چند روز پیش که یون سوک یول، رئیسجمهور کرۀ جنوبی، اقدام به کودتا کرد، ذهن منِ ایرانی بلافاصله متوجه مسائلی در تاریخ و جامعۀ امروز ایران شد.
(اصولاً دیالکتیک ذهن من اینگونه است که از ایران به سمت خارج و از خارج به سمت ایران حرکت میکند؛ البته که من آنارشیست هستم و قیود محافظهکاران و ناسیونالیستها را دربارۀ تمرکز بر وطن را نمیپذیرم.)
ماجرا این بود که رئیسجمهور برای حذف مخالفان دولت و با انتساب آنان به دشمن (کرۀ شمالی)، تصمیم به اعلام حکومت نظامی و محدودیت برای پارلمان گرفت. البته با ابتکار نمایندگان و رئیس پارلمان، آنها خود را به پارلمان رساندند و فرمان او را لغو کردند. همچنان که بهزودی برای دومین بار جهت استیضاح او رأیگیری خواهد شد.
در این میان، نه فقط مخالفان به رهبری لی جائه میونگ، که همحزبیهای محافظهکار رئیسجمهور بهخاطر این اقدام کودتایی از او روی برگرداندهاند.
پس میتوان گفت که رئیسجمهور، بهعنوان بالاترین شخص کشور، اگر علیه نهاد پارلمان (و دیگر قوای مستقل) و قانون اساسی و با تکیه به نیروهای مسلح اقدامی کند، اقدامش مصداق کودتا خواهد بود.
اما بنگرید به ذهن ایرانی راستگرا. توجیه سلطنتطلب ایرانی دربارۀ کودتای ۲۸ مرداد شاه، این است: «آدم که علیه خودش کودتا نمیکنه!» گویی کودتا همواره اقدام نظامی شخص علیه شخص است.
پاسخ مناسب این است: شاه در قانون اساسی مشروطه در قیاس با نخستوزیر و مجلس اختیارات محدودی داشت؛ بدین معنا که سلطنت میکرد نه حکومت. اما محمدرضا پهلوی که پس از کودتای اولش در ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ از کشور گریخته بود، سه روز بعد و با حمایت خارجی (آمریکا و بریتانیا) علیه نخستوزیر و قانون اساسی کودتا کرد و بهمدت ۲۵ سال مستبد مطلقه شد.
قابل مقایسه با دوران ۱۲ سالۀ اول سلطنت او که اختیارات نخستوزیرانی چون قوام و مصدق به مراتب بیشتر بود و مجلس ارزش و اعتباری داشت.
اما مثالها محدود به ایران نیستند. مهمترین مثال اقدام کودتایی شخص اول، کودتای لویی ناپلئون بناپارت بهعنوان رئیسجمهور منتخب و پاسخگو در برابر پارلمان فرانسه برای تبدیل به ناپلئون سوم بهعنوان پادشاه-امپراتور و دیکتاتور است.
توضیح اینکه، در پی انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه، که به برکناری بهدنبال لوئی فیلیپ، لغو نظام سلطنت و برقراری جمهوری دوم فرانسه انجامید، بناپارت با کسب ۷۴٫۲ درصد آرا در انتخابات ریاستجمهوری ۱۰ دسامبر ۱۸۴۸ پیروز شد، اما با سوءاستفاده از اختلافات جمهوریخواهان، در ۲ دسامبر ۱۸۵۱ پارلمان را منحل کرد و از ۲ دسامبر ۱۸۵۲ خود را «ناپلئون سوم، امپراتور فرانسه» نامید.
پیشتر، ناپلئون بناپارت هم در کودتایی در نوامبر ۱۷۹۹، ابتدا خود را «کنسول اول جمهوری» و سپس، در سال ۱۸۰۴، امپراتور فرانسه نامیده بود تا دستاوردهای انقلاب کبیر و و جمهوری فرانسه بر باد رود.
به همین ترتیب، میتوان به ایران بازگشت و تلاش ناکام رضاخان در مقام رئیسالوزرا (بالاترین مقام دولت در قانون مشروطه، در کنار مقام نمادین شاه) برای تبدیل نظام پادشاهی مشروطه به جمهوری به تقلید از آتاتورک را اقدامی بناپارتی خواند؛ زیرا تلاش داشت به رئیسجمهوری تبدیل شود که پاسخگوی مجلس نباشد. و به همین دلیل هم ناکام ماند، تا آنکه با تغییر غیرقانونی قانون اساسی و انتقال سلطنت از قاجار به مشروطه بدل به «رضاشاه» و مستبد مطلقه شد. تمام این دو اقدام را میشد کودتای نرم نامید، مگر آنکه مانند تودۀ عامی سلطنتطلبان ایران مدعی باشیم شخص اول علیه خودش کودتا نمیکند!
البته ماجرا محدود به تودۀ راستگرا و عامی سلطنتطلب نیست. حقوقدانی مذهبی مثل محسن برهانی هم در تفسیرش از وقایع ۲۸ مرداد، به صرف اختیار شاه برای برکناری نخستوزیر در زمان انحلال مجلس، آن را «کودتا» نمیداند. پاسخ اینجاست که او در دام شکلگرایی و تفسیر ظاهرگرایانه از قانون افتاده و عوارض اقدام شاه را درک نمیکند که از خلأ قانونی برای قبض روح قانون اساسی مشروطه جهت گذار کشور به استبداد مطلقه استفاده کرده است. همچنان که اگر مصدق پس از انحلال مجلس، مانع از برگزاری انتخاباتی دموکراتیک میشد و دیگر به مجلس پاسخگو نبود، بدل به دیکتاتور شده و «کودتا» کرده بود.
@RezaNassaji
اشغال و آزادی: پرسشهای تاریخی به استقبال ترجمهای بههنگام
برخلاف تبلیغات راستگرایان مدعی ملیگرایی، نه ۱۲ روز جنگ که تنها همان روز تهاجم اسرائیل کافی بود تا توخالی بودن ادعاهای وطنپرستی بسیاری را بفهمیم. مدعیان نخبگی و وطنپرستی که با شیفتگی و اشتیاق منتظر سقوط یکشبه و تحویل حکومت به امثال خودشان بودند و وقتی آرزویشان برای براندازی برآورده نشد و طشت رسواییشان از بامهای خانههای ویران شدۀ مردمان عادی فرو افتاد، شروع به تلافیجویی از مردم عادی (که چرا به خیابان نیامدید و لیاقتتان همین حکومت است) و فرافکنی علیه چپ (که چرا یکباره وطنپرست شدید) کردند.
دربارۀ نسبت چپگرایان و وطن در تاریخ معاصر و تعریف خودم از معنای وطن برای چپ نوشتهام و خواهم نوشت، اما مردم عادی چطور؟ چرا بسیاری از فرط خستگی و خشم از حکومت استبداد مطلقۀ آخوندی در مقابل تهاجم بیگانه سکوت کردند یا امیدوار به نتایج کمهزینۀ آن بودند؟ پاسخ را میتوان در تجارب تاریخی پیشین این ملت یافت.
ابراهیم گلستان در مصاحبه با داریوش کریمی، از سرهنگ محمدباقر فرخزاد، پدر فروغ و فریدون فرخزاد و رئیس املاک شاهنشاهی در نوشهر، روایت میکند که وقتی خبر سقوط رضاشاه در پی تهاجم نیروهای متفقین به ایران به شمال رسید، برخی از ساکنان آن مناطق، از شدت خشم از استبداد مطلقۀ رضاشاهی، خانههای خود را خراب کردند و از آنجا رفتند. میتوان حدس زد که بسیاری از اینان، کارگران نساجی بودند که بهاجبار از یزد و اصفهان به شمال کوچ داده شده بودند تا در صنایع نساجی نوظهور مازندران مشغول به کار شوند. اما این دلبستگی نداشتن به خانههای جدید بهمثابۀ تبعیدگاه و زور سرنیزۀ سرهنگهای رضاشاهی را آیا میتوان به نفرت عمومی از شاه مخلوع تعمیم داد و نتیجه گفت که مردم از برکناری او با دخالت بیگانه دلخوش بودهاند؟
به نظر میرسد بلی، چون مقاومتهای بسیار ناچیز مردمی در مقابل قشون متفقین ثبت شدهاند. (نیروهای مسلح هم که به دستور خود مقامات دولت ترک مقاومت کردند و جز معدود کسانی در شمال و جنوب مثل برادران بایندر که کشته شدند و محموداعتمادزاده که یک دستش را از دست داد، چیز خاصی در تاریخ ثبت نشده است. مگر آنکه باز هم سریالهای تلویزیونی جمهوری اسلامی را باور کنیم.)
اما پرسش دوم باقی میماند. بر فرض که سقوط مستبد را رهاورد مثبت دخالت بیگانه بدانیم و تحقیر ملی «اشغال سرزمینی» را نادیده بگیریم، پیامدهای بعدی اشغال - همچون سلطۀ بیگانه، غارت منابع، گسترش قحطی مصنوعی و بیماریهای واگیردار دوران جنگ - چطور؟ آیا این آزادی موقتی از استبداد به پیامدهای ناخواسته اما طبیعی آن میازرید؟
من خود گمان میکنم نه آن بهانههای خارجی که متفقین برای نقض بیطرفی دولت ایران و حمله به خاک ایران سر هم کردند، معنادار بود (بهگمان من، رضاشاه تمام تلاش خودش را کرد تا بهانه دست آنان ندهد)، نه آن بهانههای داخلی که برای توجیه مزایای سقوط او سر هم شده است (که با تبدیل شدن پسرش به مستبدی شبیه او، بهسرعت برطرف شد)، معنادارند.
ایران کشوری بیطرف در جنگ بود و حاکمیت مستبد مطلقه هم مسئلۀ داخلی خود مردم ایران بود. اما همانها که کمک کردند تا رضاشاه به قدرت برسد، از ترس گردش سیاسی او و گسستن بند وابستگی دولت و کشور ایران، او را با تحقیر برانداختند و پسرش را با تحقیر نشاندند.
این تحقیر اما شامل مردم ایران و تاریخ ایران نیز شد. چه در تاریخ نخواهند گفت که دیکتاتوری رضاشاه بهآسانی سرنگون شد، بلکه میگویند ایران بهآسانی شکست خورد و اشغال گردید. (بنگرید تبلیغات رادیو بیبیسی فارسی قبل و بعد از استعفای رضاشاه را)
این چیزی است که هر ایرانی و هر کسی که همسرنوشت او در خاورمیانه (یا به تعبیر نوال السعداوی، «غرب آسیا») است، باید بداند. بیگانه دلسوز این مردم و مردمان نیست و سرنوشت آنان را خود باید رقم بزنند.
با این مقدمه، به استقبال ترجمۀ فاطمه کریمخان از کتاب «باختن در نبرد طولانی: وعدۀ دروغ تغییر حکومتها در خاورمیانه» اثر فلیپ اچ. گردون میروم.
همچنین بنگرید به تغییر رژیم از طریق مداخلهی خارجی: موفقیت فاجعهبار در سایت دانشکده.
@RezaNassaji