سعيمان بر اين است تا مباني ادبيات داستاني را دقيقتر، موشكافانه خواندن را؛ چهگونه بهتر نوشتن را؛ در كنار يكديگر بياموزيم. ارتباط با ادمين با ايدي تلگرام @h_abolhoseini
#شنیدنیهای_گردون 🎧
@gardoonesher2
"به نگاهم بنگر"
آواز
#بیات_اصفهان
اجرای اصلی:
#دلکش
آهنگساز:
#پرویز_یاحقی
شاعر:
#بیژن_ترقی
تو ای امید جان من زدل شنو فغان من
چو رفتم از دیار تو دگر مجو نشان من
به نگاهم بنگر به نگاهم بنگرکه تمنا دیدی ازان
سخن از دل بشنو که به نظاره تو نگهم بگشوده زبان
موی تو قرارم بهم میزند چشم تو به مستی رهم میزند
لبهای تو خون در دلم میکند یاد تو زخود غافلم میکند
آه .... چه گنه کردم به تو دل بستم
به بر اتش به چه بنشستم
بلای تو جلوه زمان عشوه گری
برای دل ای بلای دل چون شرری
دلا که سیل غمت مرا سوی خود کشاند
بتا زمن تا خبر شوی هستیم نماند
موی تو قرارم بهم می زند چشم تو به مستی رهم میزند
لبهای تو خون در دلم میکند
یاد تو زخود غافلم میکند
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان
#منتقدان مثل خرمگسهایی هستند که از شخم زدن زمین توسط اسبها جلوگیری میکنند، عضلات اسب مانند سیمهای ویلون کشیده شده است که ناگهان یک خرمگس روی کفل اسب وزوزکنان فرود میآید و نیش میزند و پوست اسب مرتعش میشود و میلرزد و اسب دمش را تکان میدهد. وزوز خرمگس برای چیست؟ احتمالاً خودش هم نمیداند. او ذاتاً طبیعت ناآرامی دارد و میخواهد حس کند که «میدانی من هستم» و من فکر کنم او میگوید: «نگاه کن من بلدم وزوز کنم. چیزی نیست که من نتوانم در موردش وزوز کنم.
@gardoonedastan
#آنتون_چخوف
"داستاننویس ونمایشنامهنویس روس"
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_میشود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_سوم
@gardoonedastan
مياکه، لبخندزنان گفت:
- درسته. هيچي برام نمي مونه.
و همان طور که پيش بيني کرده بود، شعله هاي کوچک چندي درست در وسط تل هيزم سوسو زدند که صداي ترق و تروق خفيفي همراهي شان مي کرد. جانکو نفسش را که براي مدت طولاني حبس کرده بود، بيرون داد. حالا ديگر موردي براي نگراني وجود نداشت. آتششان روبه راه شده بود. مقابل شعله هاي نوزاد ايستادند و دستانشان را به طرف آتش دراز کردند. لحظات بعد کاري نکردند جز اين که در سکوت به تماشاي شعله هايي بنشينند که کم کم نيرو مي گرفتند. جانکو پيش خودش فکر کرد، لابد مردمان پنجاه هزار سال قبل هم وقتي دستانشان را به طرف شعله هاي آتش دراز مي کردند، چنين احساسي داشته اند.
کي ساکه شادمانه گفت:
- فهميدم اهل کوبه هستي، آقاي مياکه.
انگار يکباره به فکرش خطور کرده باشد.
- تو زلزله ماه قبل کانساي، کس و کاري داشتي؟
مياکه گفت:
- مطمئن نيستم. ديگه با کوبه رابطه ندارم. سال هاست.
- سال ها؟ خوب، لهجه کانسائي ت که ابداً دست نخورده.
- راستي؟ خودم متوجه نمي شم.
کي ساکه با لحن کانسائي اغراق شده اي گفت:
- قوياً اعلام مي شود شوخي مي کنيد.
- شر و ور نباف، کي ساکه. آخرين کسي که مي خوام صداشو بشنوم، يه ايباراگي عوضیه که لهجه کانسائي هارو مسخره مي کنه. شما بچه دهاتي هاي شرقي همون بهتر که تو فصل کسادي روي موتور سيکلتاتون ول بگردين.
- واي! انگار بدجوري حالتو گرفتم. ظاهرت آروم و مؤدبه اما تو بددهني کم نمي آري. بايد بگي ايباراکي نه ايباراگي. همه شما کانسائي ها دلتون غنج مي زنه ما بچه دهاتي هاي شرقي رو لهمون کنين. بگذريم. جداً کسي هم صدمه ديده؟ بايد يه کسي رو تو کوبه بشناسي. اخبار تلويزيون رو ديدي؟
مياکه گفت:
- بيائين موضوع صحبت رو عوض کنيم. ويسکي؟
- حتماً.
- جان؟
- فقط يه کم.
مياکه قمقمه فلزي باريکي را از جيب ژاکت چرمي اش بيرون کشيد و آنرا به کي ساکه داد. کي ساکه درپوش قمقمه را پيچاند، بازش کرد و بدون اينکه دهانش به سر قمقمه بخورد، محتوي آنرا توي دهانش خالي کرد و فروبرد. بعد نفس عميقي کشيد و گفت:
- حرف نداشت. لابد آبجوي تکِ بيست و يک ساله س. از جنس مرغوبش که توي بشکه بلوط عمل اومده. مي شه غرش دريا و صدای فرشته هاي اسکاتلندي رو از توش شنيد.
- تند نرو، کي ساکه. اين ارزون ترين سانتروئي هست که مي شه خريد.
بعد نوبت جانکو بود. او قمقمه را از کي ساکه گرفت، کمي از آن را توي درپوش ريخت و کم کم مزمزه اش کرد. چهره اش در هم رفت اما به دنبال آن، وقتي مايع از گلويش به داخل شکم سرازير شد، گرماي خاصي را در درونش حس کرد. درون تنش بفهمي نفهمي گرم شد. بعد، مياکه جرعه اي را بيصدا سرکشيد و کي ساکه جرعه ديگري فروداد. قمقمه دست به دست مي شد و آتش، بزرگتر و قوي تر. نه به يکباره بلکه به تدريج و آرام. اين بود اهميت آتشي که مياکه راه مي انداخت. شعله ها به آرامي و نرمي، گر مي گرفتند. درست مانند نوازشي ماهرانه. بي هيچ خشونت يا عجله اي. تنها هدف شعله ها اين بود که به دلها گرما ببخشد.
جانکو پيش آتش، هيچوقت زياده گوئي نمي کرد. خشکش زده بود. شعله ها توي سکوت همه چيز را پذيرا مي شدند، درک مي کردند و مي بخشيدند. جانکو فکر کرد، خانواده، خانواده واقعي شايد مثل همين شعله ها باشد.
ماه مي سال سوم دبيرستان به اين شهر آمد. با مهر و دفترچه حساب پس انداز پدرش، سيصدهزار ين از بانک گرفته، تمام لباسهايش را توي يک کيف بوستوني چپانده و از خانه گريخته بود. همين طور تصادفي از اين قطار سوار آن يکي شده بود تا اينکه از توکوروزاوا Tokorozawa به اين منطقه کوچک ساحلي در استان ايباراکي رسيده بود. ايباراکي، شهري که حتي اسمش هم به گوش او نخورده بود. از معاملات ملکي روبروي ايستگاه، آپارتمان تک اتاقه اي پيدا کرده بود و هفته بعد شغلي در فروشگاه غذاي آماده يافته بود که در بزرگراه ساحلي قرار داشت. براي مادرش نوشته بود: نگران من نباشيد، و لطفاً دنبالم نگرديد، من خوبم.
از مدرسه ذله شده بود و تاب ريخت پدرش را نداشت. تا وقتي کوچک بود، با پدرش خوب تا مي کرد. آخرهفته ها و توي تعطيلات دوتائي همه جا مي رفتند. جانکو از اينکه بازو به بازوي او توي خيابان قدم مي زد، احساس غرور و قدرت مي کرد. اما اواخر دوره ابتدائي که عادت ماهانه اش شروع شد، و به بلوغ رسیده بود، طرز نگاه پدرش خيلي عجيب و تازه شد. سال سوم دبيرستان که قدوقواره اش از پنج فوت و شش اينچ گذشت، پدرش ديگر به ندرت با او حرف مي زد.
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_میشود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_دوم
@gardoonedastan
خيلي دست دست کرده بود اما وقتي ترتيب همه چيز را مطابق ميلش داد، سري تکان داد انگار به خودش مي گفت، خودشه، عالي شد. بعد، ورق هاي روزنامه را که با خودش آورده بود، دسته کرد و آنها را به آرامي از لابه لاي هيزم ها به ته توده اي که ساخته بود، لغزاند و با فندک پلاستيکي روشنشان کرد.
جانکو پاکت سيگار را از جيب درآورد، سيگاري بر لب گذاشت و با کبريت روشنش کرد. چشمانش را ريز کرد و به پشت قوزکرده و سر مياکه که داشت طاس مي شد، خيره شد. وقتش رسيده بود: لحظه سرنوشت ساز کل کار. آتش روشن خواهد شد؟ شعله هاي عظيمي از آن سربرخواهند آورد؟
هر سه در سکوت به کوه تخته پاره هايي که آب با خودش آورده بود، خيره شدند. روزنامه ها به يکباره گرگرفتند، لحظه کوتاهي، شعله ها به هوا بلندشان کردند. بعد مچاله و خاموش شدند. بعد هيچ اتفاقي نيفتاد. جانکو فکر کرد: نشد. لابد چوبها از آنچه به نظر مي رسيد خيستر بودند.
نزديک بود اميدش را از دست بدهد که باريکه اي دود سفيد از تل هيزم برخاست. باد نمي وزيد تا دود را پراکنده کند. باريکه دراز و پيوسته دود مستقيماً به سوي آسمان بالا مي رفت. لابد تل هيزم از جايي گر گرفته بود اما هنوز هم خبري از شعله هاي آتش نبود.
کسي حرفي نزد. حتي کي ساکه پرچانه، چفت دهانش را کشيده و دست هايش را در جيب کتش فروبرده بود. مياکه، روي شنهاي ساحل چمباتمه زد. جانکو، سيگار به دست، بازوانش را روي سينه بر هم گذاشت. گه گاه پکي به سيگارش مي زد طوري که انگار هر بار، به يک باره ياد سيگارش مي افتاد.
مثل هميشه "در تلاش آتش" جک لندن يادش آمده بود. داستان سفر مردي که به تنهايي از مرکز آلاسکاي پوشيده از برف مي گذرد و تلاش هاي او براي روشن کردن آتش. خورشيد در حال غروب است و اگر آتشي که روشن کرده، گر نگيرد، يخ مي زند. جانکو داستان هاي زيادي نخوانده بود اما از زماني که معلم سال اول دبيرستان تکليف کرده بود در تعطيلات تابستاني درباره اين داستان انشايي بنويسند، بارها و بارها آن را خوانده بود. هر بار که آن را مي خواند، صحنه داستان در ذهنش جان مي گرفت. مي توانست ترس و اميد و نااميدي مرد را درک کند طوري که انگار احساسات خودش بودند. حتي ضربان قلب مرد را زماني که به آستانه مرگ رسيده بود، حس مي کرد. اما مهمتر از همه، اين حقيقت را خوب مي فهميد که اساساً مرد، مشتاق مردن بود. از اين بابت مطمئن بود. نمي توانست توضيح دهد اين را از کجا مي داند اما از همان ابتداي داستان فهميده بود. چيزي که مرد واقعاً مي خواست، مرگ بود. مرد توي داستان مي فهميد سرانجام مناسب داستان او، مرگ است اما مجبور بود با تمام وجود به جنگ ادامه دهد. مجبور بود براي بقاي خودش با اين دشمن قوي بجنگد. همين تناقض عميق، بيش از هر چيز ديگري جانکو را مي آشفت.
معلم، ديدگاه او را به مسخره گرفت و گفت:
- مرگ چيزي بود که اين مرد واقعاً مي خواس؟ اين نظر برام خيلي تازگي داره. عجيبه و مجبورم بگم کاملاً خلاقانه س.
مردک، نتيجه گيري جانکو را براي بچه ها خوانده بود و آن ها هم خنديده بودند.
اما جانکو مي فهميد. همه آن ها اشتباه مي کردند. اگر نتيجه گيري او اشتباه بود چرا داستان آن قدر آرام و زيبا پايان يافته بود؟
کي ساکه پيش قدم شد و گفت:
- اوم... آقاي مياکه، فکر نمي کنيد آتيش خاموش شده باشه؟
- نگران نباش. گر گرفته. الانه که زبانه بکشه. نمي بيني چه طور دود مي کنه؟ نشنيدي مي گن هيچ دودي بي آتش نمي شه.
- خوب، تو چي؟ نشنيدي مي گن هيچ جووني بي گناه نمي شه؟
- همه اش همينارو بلدي؟
- نه. حالا از کجا مطمئني خاموش نشده؟
- مي دونم ديگه. الانه که زبانه بکشه.
- چه طور استاد همچين هنري شدي، آقاي مياکه؟
- من بهش "هنر" نمي گم. وقتي پيش آهنگ بودم ياد گرفتم. توي دوران پيش آهنگي بخواي نخواي، هرچيزي رو که براي آتش روشن کردن لازم باشه، ياد مي گيري.
- که اين طور. پيش آهنگي، آره؟
- البته همه اش پيش آهنگي نيست، استعداد هم داشتم. قصد خودستائي ندارم اما اگه قرار به راه انداختن آتيش بازي باشه، استعداد خاصي دارم که بيشتر مردم ندارند.
- لابد باهاش حال مي کني اما خيال نکنم چيزي بهت بماسه.
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#عناصر_داستان
#پیرنگ
@gardoonedastan
پیرنگ یا #طرح_داستانی، توالی رویدادهایی است که یک #داستان را شکل می دهند؛ همان چیزی که باعث می شود مخاطبین به خواندن اثر ادامه دهند یا آن را کنار بگذارند. این عنصر را می توان خط داستانیِ اثر در نظر گرفت. یک داستان موفق بایستی به دو سوال پاسخ دهد:
چه اتفاقی می افتد؟ (پیرنگ)
و این اتفاق چه معنا و پیامی دارد (#تم)
به شکل کلی، ساختار رایج در تمام داستانها چیزی شبیه به این است:
آغاز، رویدادی مهم که همه چیز را تغییر می دهد، مجموعه ای از بحرانها که تنش را به وجود می آورد، نقطه ی اوج، و پایان بندی.
میزان موفقیت شما در خلق #کشمکش، هیجان و تنش مشخص می کند که آیا مخاطبین از ابتدا تا انتها با داستان شما همراه خواهند ماند یا خیر.
@gardoonedastan
#گردون_داستان
ما هم الان از زمان انقلاب و زمان قبل از آن چیزی نمیدانیم، تمام اسناد و مدارک و پروندهها یا از میان رفته یا مجعول است، تمام کتابها دوباره نویسی شده، تمام مجسمهها، خیابانها و ساختمانها از نو نامگذاری شده و هر تاریخی تغییر یافتهاست و این وضع، همچنان هر روز به دنبال روز قبل و هر دقیقه به دنبال دقیقه ماقبل خود ادامه مییابد. تاریخ متوقف شدهاست و هیچ چیز جز زمان حال پایان ناپذیری که در آن همیشه حق با حزب است وجود ندارد.
@gardoonedastan
#جورج_اورول
"نویسنده، شاعر و روزنامهنگار انگلیسی"
📚۱۹۸۴
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
#ماسه
نوشته
#آليس_مونرو
#قسمت_دوم
@gardoonedastan
پدرم کارمند بیمه بود و زیاد سفر می کرد. مادرم در گیر جمع آوری کمک مالی های مخلتف برای تئاتر بود و بطور رایگان به تئاتر خدمت می کرد. او زیبا بود و به اندازه کافی جوان که به جای یک هنرپیشه ی زن اشتباه گرفته شود. او هم شروع کرده بود مانند یک هنرپیشه لباس بپوشد. شال و دامن بلند و گردنبندهای آویزان. او موهای خود را رها و افشان می کرد و آرایش کردن را قطع کرده بود. البته من در آن زمان نفهمیده بودم و دقت نکرده بودم. مادرم، مادر من بود. اما بدون شک کارو فهمیده بود. پدرم هم. از این رو همه چیزی که از مادرم می دانم و احساسی که به مادرم دارم، فکر می کنم پدرم می بالید به اینکه مادرم در این سبک رها و زیبا دیده می شود و اینکه چگونه با گروه تئاتر جور می شود. بعدها وقتی پدرم در این باره صحبت کرد، گفت که او همیشه موافق هنر بوده است. من می توانم حالا تجسم کنم چگونه مادرم شرم آور می توانست بوده باشد. با چاپلوسی و خنده هایی برای پوشاندن چاپلوسی اش. اگر او در مقابل دوستان تئاتری اش این را اظهار می کرد.
خوب، بعد توسعه ای پدید امد که می توانست پیش بینی شود، احتمالن هم پیش بینی شد اما نه توسط پدرم. من نمی دانم آیا این اتفاق برای هر کسی یا داوطلبی روی داد اما می دانم، هر چند بیاد نمی آورم، که پدرم گریست و تمام روز مادرم را در خانه دنبال کرد. اجازه نمی داد از نظرش دور شود و نمی پذیرفت که باورش کند. و مادرم بجای اینکه چیزی به او بگوید که آرام بگیرد، چیزی گفت که حالش را بدتر کرد.
او گفت که از نیل بچه دار شده است.
مطمئن بود؟
صد در صد. او روال عادت ماهانه اش را می دانست.
بعد چه شد؟
پدرم از گریستن باز ایستاد. او باید سر کار می رفت. مادرم وسایلمان را جمع کرد و ما را به تریلی ای برد که نیل پیدا کرده بود. جایی بیرون از شهر. مادرم بعدها گفت که او نیز گریسته بود. اما او همچنین گفت که او احساس زنده بودن می کرد. شاید برای نخستین بار در زندگی براستی زنده بودن را حس کرد. او احساس کرد انگار شانس دیگری بخود داد که دوباره زندگی را از نو شروع کند. او بر نقره ها و چینی ها و طرحهای تزیینی و گلهای باغ و حتی روی کتابها در قفسه ی کتابها راه می رفت. او حالا زندگی می کرد نه اینکه زندگی را بخواند. او لباسهایش را در کمد لباس می آویخت و کفشهای پاشنه بلندش را در قفسه ی کفشها می گذاشت. انگشتر الماس و حلقه ازدواجش را روی میز آرایش رها می کرد. لباس شب ابریشمی اش در کشوی کمد لباس بود.
او می خواست بعضی وقتها بدون لباس زیر در پیراهن برای قدم زدن به حومه ی شهر برود.تا زمانیکه هوا گرم باقی می ماند.
@gardoonedastan
پایان
#گردون_داستان
جزای کسی که این کار را بکند مرگ است . جزای کسی که ان کار را بکند مرگ است . تمام کاری که شما بلدید این است که دنبال دلیلی برای کشتن این و آن بگردید .
@gardoonedastan
#آسترید_لیندگرن
"داستانسرا ونمایشنامهنویس سوئدی"
📚برادران شیردل
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
#ماسه
نوشته
#آليس_مونرو
#قسمت_اول
@gardoonedastan
آن زمان ما در کنار یک گودال ماسه ای زندگی می کردیم. نه گودال عمیقی که با بیل های مکانیکی غول پیکر کنده باشند. فقط گودال کوچکی که باید توسط یک کشاورزی سالها پیش کنده شده باشد. در حقیقت گودال به اندازه ای کنده شده بود که ترا به اندیشه ای وا دارد که باید منظور دیگری برای کندن آن بوده باشد. پاکار برای یک خانه شاید که ساختن آن هرگز ادامه نیافت.
مادرم نخستین کسی بود که توجه همگان را به آن گودال جلب کرد:
- ما کنار یک گودال ماسه ای غیر قابل استفاده ی ایستگاه خدمات بین راهی زندگی می کنیم.
چیزی که به مردم می گفت و می خندید. چون او خوشحال بود که همه چیز در ارتباط با خانه را به خیابان ریخته بود – همسری که با او پیشتر زندگی می کرد.
آن زندگی را خوب بیاد ندارم. بخاطر همین بخشهایی از آن را بوضوح یادم می آید اما بدون پیوندهایی که برای گرفتن تصویری کامل از آن لازم است. همه آنچه که در حافظه ام مانده خانه ای در شهر با کاغذهای دیواری خرس عروسکی در اتاق قدیمی ام، است. در این خانه ی تازه که براستی یک تریلر است، خواهرم ” کارو” بود و تحتخوابهای باریک که بر روی هم، یکی روی دیگری قرار داشت. درآغاز وقتی که ما به آنجا نقل مکان کردیم، خواهرم کارو در باره خانه ی قدیمی مان برایم حرفهای زیادی زد و می کوشید که این یا آن را بیاد بیاورم. این حرفها زمانی می شد که در رختخواب بودیم و او دوست داشت از این حرفها بزند. عمومن گفتگوی ما که به بخواب رفتن من، می انجامید، ختم می شد. گاه من فکر می کردم که براستی بیاد دارم، اما از ترس اینکه بعضی چیزها را اشتباه کنم، وانمود می کردم که بیاد ندارم.
وقتی که به تریلر نقل مکان کردیم، تابستان بود. سگمان را با خود داشتیم.
- بلیتزر عاشق اینجاست
مادرم می گفت. و درست هم می گفت. چیزی که سگ دوست نداشت جابجایی در شهر، از یک خیابان به خیابان دیگر بود حتی جایی با خانه های بزرگ و چمنهای گسترده با فضای باز بیرون شهری؟ او به هر ماشینی که از جاده می گذشت، پارس می کرد. طوری که او خود را مالک جاده می دانست. و حالا هم مثل همیشه سنجاب و موش صحرایی اش را آورد که می کشتشان.
در آغاز کارو از این جابجایی مایوس بود.و نیل ناگزیر بود که با او در این باره حرف بزند.توضیح دهد که طبیعت یک سگ اینطور است که در چرخه زندگی اش چیزهایی باید چیزهای دیگر را بخورد.
او غذای مخصوص سگ را می گیرد.
کارو بحث می کرد اما نیل می گفت:
فرض کن که نگیرد؟ فرض کن روزی ما همه ناپدید شویم و او خودش باید از خودش دفاع کند؟
کارو می گفت:
من نمی شوم. من ناپدید نمی شوم و می خواهم همیشه از او مراقبت کنم.
تو اینطور فکر می کنی؟
نیل می گفت و مادرمان وارد بحث می شد و او را از بحث منحرف می کرد. نیل همیشه آماده بود به موضوغ امریکاییان و بمب اتمی بپردازد. و مادرمان فکر نمی کرد ما هنوز برای آن آمده هستیم. او نمی دانست که وقتی نیل آن را مطرح کرد، من فکر کردم که او درباره یک بمب اتمی حرف می زند. می دانستم که چیزی در این بحث مطرح است اما در نظر نداشتم بپرسم و بخندم.
نیل یک هنرپیشه بود. در شهر، یک تئاتر تابستانی حرفه ای بود، چیزی تازه در آن زمان، که برخی مردم به آن علاقمند و برخی دیگر نگرانش بودند. می ترسیدند که سبب بد آموزی شود. مادر و پدرم در زمره ی کسانی بودند که علاقمند بودند. مادرم فعالانه آنطور بود، زیرا وقت بیشتری داشت.👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان
بالای معبر درختان سرو در گورستان موپارناس پاریس. عقب صحنه مقبره هایی ست که روی سنگ آن ها نوشته شده ا کروکس! آوه اسپس اونیکا! و همچنین بقایای یک آسیای بادی مخروبه و پوشیده از پیچک. زنی خوش لباس در برابر گوری آراسته به گل زانو زده و آهسته دعا می خواند. ژن گویی در انتظار کسی به این سو و آن قدم می زند.
@gardoonedastan
#آوگوست_استریندبری
"نویسنده، نمایشنامه سوئدی"
📚"جرم داریم تا جرم"
#گردون_داستان
#توصیه_هایی_برای_نوشتن
"از فکر کردن به نوشتن داستان دست بردارید"
@gardoonedastan
گاهی اوقات ایدهای به ذهنتان میرسد وشروع به #داستانپردازی در درون ذهن خود میکنید، این کار را ادامه میدهید بدون آنکه قلم به دست بگیرید و #نوشتن را شروع کنید. ایدهآلگرایی وسواسگونه مانع #نویسنده شدن شماست. ایدهآلگرایی را بگذارید برای زمان بازنویسیهای مکرر. نوشتن #داستان را شروع کنید. بالاخره طرحریزی و تحقیق باید یک جایی تمام شود. باید شروع کنید و کلمات را روی صفحه بیاورید.
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#همراهان_عزیز_گردون
@gardoonedastan
پیش وبیش از هر چیز، قدردان همراهی ارزشمند شما در طول سالهای گذشته هستیم.
لطفا با توجه به ایجاد قابلیت ثبت واکنش (#reaction✌️👍👎...) وبازخورد، همچنین امکان نوشتن پیام واظهار نظر (#comment) در زیر هر مطلب، با ثبت ونوشتن نظرات خود در مورد هر مطلب، ما را در جهت اعتلای مطالب گردون، آگاهی از مطالب مورد نظر ومفید برای شما عزیزان و تعامل وگفتگوی بیشتر اعضا ما را یاری نمایید.
خواهشمندیم با ارسال (#فوروارد) مطالب مفید گردون داستان برای دوستانتان ویا در گروههای دیگر به دیدن وخوانده شدن بیشتر مطالب کمک کنید.
آیدی(کاربری) اَدمين کانال جهت شنیدن وخواندن پیشنهادات،انتقادات، مطالب وآثار شما عزیزان:
@h_abolhoseini
#گردون_داستان
/channel/gardoonedastan
#داستان_صوتی🎧
#داستان_کوتاه
@gardoonedastan
"این ساندویچ مایونز نداره"
نویسنده:
#جی_دی_سلینجر
راوی:
#بهروز_رضوی
از سایت "ایران صدا"
@gardoonedastan
#گردون_داستان
با چنان سرعتی مینوشتم که وقتی قلم به دست میگرفتم مثل بطری آبی بودم که سر و ته شده باشد. با نهایت سرعتی که میتوانستم مینوشتم؛ بیش از حد سریع، چون حالا برای تصحیح آن نوشتهها باید زحمت بکشم؛ اما این روش به آدم آزادی میدهد و اجازه میدهد از فکری به فکر دیگر بپرد.
@gardoonedastan
📚یادداشتها (در هنگام نوشتن اتاقی از آن خود)
#ویرجیانا_وولف
"نویسنده، مقالهنویس، منتقد، ناشر انگلیسی"
#گردون_داستان
نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همه جور زندگی هست، و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر میرسد. چیزی که برایم مشکلتر از همه است، این است که نمیدانم اینجور زندگی به کجا میکشد اما ظاهراً آدم هرگز نمیفهمد، صرف نظر از اینکه چه جور زندگی کند. به هر حال چاره ای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم.
@gardoonedastan
#کوبو_آبه
"نویسنده، عکاس ژاپنی"
📚زن در ریگ روان
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_میشود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_چهارم
@gardoonedastan
بعلاوه نمره هايش هم تعريفي نداشتند. از اواخر سال اول راهنمائي تا قريب به زمان فارق التحصيلي، نفر اول از آخر شده بود. وضعيتي که توي دبيرستان، بدتر هم شد. اينها نشانه کندذهني او نبودند. فقط نمي توانست روي چيزي تمرکز کند. هيچکدام از کارهائي را که شروع مي کرد نمي توانست به اتمام برساند. هر بار که سعي مي کرد تمرکز کند، سرش به شدت درد مي گرفت. نفس کشيدن برايش عذاب آور و ضربان قلبش نامرتب مي شد. حضور در کلاس، شکنجه محض بود.
کمي بعد از اقامت در اين شهر، با کي ساکه آشنا شد. دو سال از او بزرگتر بود و اسکي بازي ماهر. بلندقد بود، موهايش را قهوه اي رنگ کرده بود و دندانهاي مرتب زيبائي داشت. بخاطر خيزاب مناسب ايباراکي، در اين شهر ماندگار شده و با چند تن از دوستانش، يک گروه راک راه انداخته بود. در يک دانشگاه درجه دو نام نويسي کرده بود اما پايش به محوطه دانشگاه نرسيده بود و هيچ اميدي براي فارق التحصيلي نداشت. والدينش در شهر ميتو قنادي باسابقه و آبرومندي را اداره مي کردند و او مي توانست به عنوان آخرين امیدش به ادامه شغل خانوادگي بپردازد اما کي ساکه هيچ قصد نداشت قنادي پيشه کند. تنها چيزي که او مي خواست اين بود که همراه دوستانش با کاميون واتسون پرسه بزند، روي آب اسکي کند و توي گروه آماتورشان گيتار بنوازد.
روشي راحت براي زندگي که همه مي دانستند دوامي نخواهد داشت.
بعد از همخانگي با کي ساکه، جانکو با مياکه خودماني شد. مياکه بيشتر از چهل سال نشان مي داد. مردي کوچک، ريزه و عينکي که صورتي دراز و باريک و موهائي کوتاه داشت. صورتش را هميشه اصلاح مي کرد اما ريشش آنقدر سريع رشد مي کرد که هر روز هنگام غروب، ته ريشي صورتش را مي پوشاند. دوست داشت پيراهن کتاني رنگ و رورفته يا پيراهن آستين کوتاه طرح دار بپوشد که هيچوقت زير شلوار کهنه گل و گشاد چيتش نمي گذاشت. کفشهاي کتاني سفيد و زوار دررفته مي پوشيد. در زمستان ژاکت چرمي پرچين و چروک به تن مي کرد و گاهي کلاه بيسبال به سر مي گذاشت. جانکو هيچوقت او را در لباس ديگري نديده بود. هرچند هرچه که مي پوشيد از تميزي برق مي زد.
کساني که با لهجه کانساي، حرف مي زدند همه جاي ژاپن پيدا مي شدند اما نه در اين منطقه. به همين خاطر توجه مردم به مياکه جلب مي شد. يکي از دختران همکار جانکو به او گفته بود:
- اون تو يه خونه اجاره اي همين دوروبرا زندگي مي کنه. نقاشي مي کشه. خيال نکنم اسمي در کرده باشه کاراش رو هم هيچوقت نديده ام. اما وضع زندگيش خوبه. ظاهراً از عهده اش براومده. گاهي وقتا مي ره توکيو و ديروقت با اسباب نقاشي و اين جور چيزا برمي گرده. واي! نمي دونم شايد پنج سال بيشتر باشه که اينجاس. هر وقت ببينيش داره توي ساحل آتيش روشن مي کنه. حدس مي زنم، از آتيش خوشش مياد. آخه مي دوني، هر وقت آتيش روشن ميکنه طرز نگاهش شوروحال خاصي مي گيره. بفهمي نفهمي مرموزه اما آدم بدي نيست.
مياکه دست کم سه بار در روز به فروشگاه مي آمد. صبحها شير، نان و يک روزنامه مي خريد و سر ظهر، يک جعبه غذاي آماده. عصرها يک قوطي آبجوي خنک مي خريد و ته بندي مختصري هم مي کرد. هر روز همان چيزهاي قبلي. بين او و جانکو هرگز جز تعارفات معمول، کلمه اي ردوبدل نشده بود. اما بعد از مدت کوتاهي جانکو حس مي کرد کشش خاصي از سوي او احساس مي کند.
يک روز صبح وقتي توي فروشگاه تنها بودند، توي يک فرصت مناسب، از مياکه درباره خودش پرسيد. گفت با وجود اينکه نزديک فروشگاه زندگي مي کند دليلي ندارد اين قدر زود به زود به فروشگاه بيايد. چرا شير و آبجوي کافي نمي خرد و توي يخچال نگه شان نمي دارد؟ اين طوري راحت تر نيست؟ البته براي کارکنان فروشگاه فرقي نمي کند اما...
مياکه گفت:
- آره، فکر کنم حق با تو باشه. عاقلانه تر اينه که هرچي لازم دارم ذخيره کنم اما نمي تونم.
و جانکو پرسيد:
- چرا نمي توني؟
- خوب، راستش...نمي تونم. همين.
جانکو گفت:
- قصد فضولي ندارم. خواهش مي کنم ناراحت نشين. اخلاقم اين طوريه. وقتي از چيزي سردرنمي آرم نمي تونم جلوي کنجکاوي خودمو بگيرم. اما نمي خوام اذيتتون بکنم.
مياکه لحظه اي مردد ماند. سرش را خاراند. بعد، با کمي زحمت گفت:
- راستش را بخواهي، من يخچال ندارم. از يخچال خوشم نمي آد.
جانکو لبخند زد:
- منم از يخچال خوشم نمياد. اما يکي دارم. زندگي بدون يخچال اسباب دردسر نيست؟
- البته که اسباب دردسره اما از اين چيزا متنفرم، چکار کنم؟ اگه دوروبرم يخچال باشه، خوابم نمي بره.
جانکو فکر کرد، چه آدم عجيب غريبي! اما بيش از هميشه به او علاقمند شد.
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#نویسنده نباید قاضی شخصیتهای نمایشیاش باشد، بلکه فقط باید آنها را همانطور که هستند تصویر کند.
@gardoonedastan
#آنتون_چخوف
"داستاننویس ونمایشنامهنویس روس"
#گردون_داستان
#شنیدنیهای_گردون 🎧
@gardoonesher2
ترانه:
#هتل_کالیفرنیا
گروه:
#ایگلز
ژانر:
#سافت_راک
خواننده اصلی:
#دان_هنلی
ترانهسرایان:
#دان_هنلی و
#گلن_فرای
ساخت وتنظیم موسیقی:
#دان_فلدر
تاریخ ضبط
۱۹۷۶
#Hotel_California
Song by
#Eagles
متن اصلی ترانه به همراه ترجمه فارسی آن را در پست بعدی گردون شعر بخوانید ویا برای مطالعهی آن روی لینک زیر ضربه بزنید:
/channel/gardoonesher2/11517
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_میشود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_اول
@gardoonedastan
وقتي تلفن چند دقيقه مانده به نصف شب، زنگ زد، جانکو داشت تلويزيون تماشا مي کرد. کي ساکه گوشه اتاق نشسته بود. هدفون بر گوش و با چشماني نيمه باز. همين طور که انگشتان کشيده اش روي سيم هاي گيتار برقي مي رقصيد، سرش را به عقب و جلو تاب مي داد. داشت قطعه اي را تمرين مي کرد که ريتم تندي داشت و ابداً صداي زنگ تلفن را نمي شنيد. جانکو گوشي را برداشت.
- بيدارت کردم؟
مياکه بود با لهجه آشنا و نامفهوم اوزاکا. جانکو جواب داد:
- نه بابا، بيدار بوديم.
- تو ساحلم. بايد ببيني چقدر تخته پاره روي آبه. اين دفعه يکي بزرگترش رو درست مي کنيم. مي توني بياي اين پائين؟
جانکو گفت:
- معلومه که ميام. بذار لباسام رو عوض کنم. ده دقيقه ديگه اونجام.
با عجله جوراب شلواري و بعد شلوار جينش را به تن کرد. بالاتنه اش را با پليور يقه اسکي پوشاند، بسته اي سيگار توي جيب نيمتنه پشمي اش چپاند، کيف، کبريت و جاکليدي اش را برداشت و با پايش سقلمه اي به پشت کي ساکه زد. کي ساکه هدفون را از روي گوش هايش برداشت.
- دارم مي رم ساحل براي روشن کردن آتيش.
کي ساکه کرد. پرسيد:
- بازم مياکه؟ زده به سرت. مي دوني چه ماهیه؟ فوريه. اونم دوازده شب! مي خواين الان برين آتيش روشن کنين؟
- طوري نيست، تو مجبور نيستي بياي. خودم تنها مي رم.
کي ساکه آهي کشيد و گفت:
- نه بابا، ميام. يه لحظه صبر کن لباسم رو عوض کنم.
آمپلي فاير را خاموش کرد. روي پيژامه اش، شلوار، پليور و ژاکت کرک دارش را پوشيد و زيپش را تا زير چانه بالا کشيد. جانکو شالي دور گردنش پيچيد و کلاه کشبافي بر سر گذاشت. داشتند از مسيري که به ساحل مي رسيد، پائين مي رفتند که کي ساکه گفت:
- شما دوتا ديوونه اين. آتش بازي کجاش معرکه س؟
شب سردي بود اما باد نمي وزيد. با هر حرفي که مي زدند، دهانشان يخ مي بست.
- پرل جم Pearl Jam کجاش معرکه س؟ فقط يه عالمه سروصداس.
کِي ساکه گفت:
- ده ميليون نفر از سرتاسر دنيا عاشق پرل جم هستن.
جانکو گفت:
- خوب، پنجاه هزار ساله که مردم سرتاسر دنيا عاشق آتيشن.
- تو يه چيزيت مي شه.
- خيلي بعد اينکه پرل جم از دنيا رفته باشه، مردم بازم آتيش روشن مي کنن. تو خودت هم يه چيزيت مي شه.
کي ساکه دست راستش را از توي جيب بيرون کشيد و بازويش را دور شانه جانکو حلقه کرد.
- مشکل اين جاس که پنجاه هزار سال قبل به من دخلي نداره. پنجاه هزار سال بعد هم همين طورهيچ دخلي نداره.. فقط همين لحظه مهمه. کي مي دونه دنيا کي تموم مي شه؟ کي مي تونه فکر فردا رو بکنه؟ مهم اينه که همين حالا شکمم سير و روبه راه هست. بد مي گم؟
پله هاي موج شکن را بالا رفتند. مياکه آن پائين، جاي هميشگي اش توي ساحل بود. تکه چوب هايي را در شکل ها و اندازه هاي مختلف از آب جمع مي کرد و تل مرتبي روي هم مي چيد. لابد زحمت زيادي براي کشاندن کنده تنومند به محل موردنظر کشيده بود.
نور ماه، باعث شده بود خط ساحلي را شبیه تيغه تيز شمشير کند. موج هاي زمستاني که روي شن ها ، آرامش عجيبي مي گرفتند. مياکه توي ساحل تنها بود.
- بد نشده. مگه نه؟
مياکه اين را گفت و بخار سفيد نفسش را بيرون داد. جانکو گفت:
- باورنکردني يه.
- مي دوني، به ندرت همچين فرصتي پيش مياد که مثل اون روز هوا طوفاني باشه و موج هاي بزرگي بلند شن. تازگيا، مي تونم از روي صداي موجا بفهمم که مثلاً "امروز آب چوبهاي گنده اي با خودش مي آره".
کي ساکه در حالي که دستانش را به هم مي ماليد، گفت:
- خوبه خوبه. مي دونيم چقدر سرت مي شه. حالا بهتره يه کاري بکني گرم بشيم.
- هي! سخت نگير. درستش اينه که اول توي ذهنمون، طرحش رو بريزيم. وقتي ترتيب همه چي رو داديم، کارمون بي دردسر راه مي افته. آتش رو بايد سر صبر روشن کرد نه با عجله. نشنيدي مي گن گدا سر صبر خرجش رو درمي آره؟
- چرا، شنيدم. مثل فلان کاره که سر صبر خرجش رو درمي آره.
مياکه سرش را تکان داد.
- به سن و سالت نمي خوره هي از اين شوخي هاي اکبيري بکني.
مياکه کنده هاي بزرگ و تکه چوب هاي ريز را استادانه بر روي هم چيده بود طوري که تل هيزم در نهايت شبيه مجسمه هاي آوانگاردها درآمده بود. چند قدمي که عقب مي رفت مي توانست شکلي را که ساخته بود، وارسي کند، بعضي از تکه ها را ميزان کند و دوري بزند تا از زاويه ديگر، نگاه ديگري به تل هيزم بياندازد و اين کار را چندين و چند بار تکرار کند. کار هميشگي اش بود. طرز ترکيب قطعات چوب را که نگاه مي کرد، توي ذهنش ريزترين حرکات زبانه هاي آتش، تجسم مي يافتند. همان طور که مجسمه ساز با نگاه به توده سنگ مي تواند محل دقيق تصويري را که در توده سنگ نهان است ببيند.
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#شنیدنیهای_گردون 🎧
@gardoonesher2
شاعر وخواننده:
#اسحاق_انور
آهنگساز:
#امیر_بهزاد
رهبر ارکستر ونوازنده:
#باربد_بیات
ارکستر متروپلیتن چک
دل ساحل نشین من شکار موج دریا شد
به گرداب جنون پیچید غرق آرزوها شد
چراغ چشمک فانوس، نیرنگ رسیدن داشت
شب خوش باوریهایم مزار صبح فردا شد
چه کردی با نگاه من که از اعجاز چشمانت
تمام گم شدن هارا، نشان گردید وپیدا شد
کجای این شب بیخواب گذشتی از خیال من
که راز اشکهای من برون لغزید وافشا شد
نگاه تو تغزل را چنان بر تار وپودم ریخت
که پیر واژههای من جوانی کرد و زیبا شد
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان
#داستان باید به حقایق نزدیک باشد و هرچه واقعیتها حقیقیتر باشند داستانهای بهتری از آب در میآید، این چیزی بود که به ما گفتهاند. خب، پاییز بود و برگها هنوز زرد بودند و از درختان به زمین میریختند، فقط کمی تندتر از گذشته، چرا که اکنون شب شده بود (درست ساعت هفت و بیست و سه دقیقه) و باد ملایمی (دقیقا از سمت جنوب غربی) میوزید. ولی، گذشته از همهی اینها، چیز عجیبی در کار بود .
@gardoonedastan
📚اتاقی از آن خود
#ویرجیانا_وولف
"نویسنده، مقالهنویس، منتقد، ناشر انگلیسی"
آن قدر به او فکر کردم که دیگر سرم داشت می ترکید و می دانم که هیچ کس به اندازه من دلش برای کسی تنگ نشده است.
@gardoonedastan
#آسترید_لیندگرن
"داستانسرا ونمایشنامهنویس سوئدی"
📚برادران شیردل
#گردون_داستان
#شنیدنیهای_گردون 🎧
@gardoonesher2
"به نگاهم بنگر"
آواز
#بیات_اصفهان
اجرای جدید:
#محمد_معتمدی
آهنگساز:
#پرویز_یاحقی
شاعر:
#بیژن_ترقی
تو ای امید جان من زدل شنو فغان من
چو رفتم از دیار تو دگر مجو نشان من
به نگاهم بنگر به نگاهم بنگرکه تمنا دیدی ازان
سخن از دل بشنو که به نظاره تو نگهم بگشوده زبان
موی تو قرارم بهم میزند چشم تو به مستی رهم میزند
لبهای تو خون در دلم میکند یاد تو زخود غافلم میکند
آه .... چه گنه کردم به تو دل بستم
به بر اتش به چه بنشستم
بلای تو جلوه زمان عشوه گری
برای دل ای بلای دل چون شرری
دلا که سیل غمت مرا سوی خود کشاند
بتا زمن تا خبر شوی هستیم نماند
موی تو قرارم بهم می زند چشم تو به مستی رهم میزند
لبهای تو خون در دلم میکند
یاد تو زخود غافلم میکند
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان
#شنیدنیهای_گردون 🎧
@gardoonesher2
"عاشقانهها"
شعر و صدا:
#شمس_لنگرودی
دهانت
آشیانه شادمانی است
گلویت
خفیه گاه پرنده رنگین کمانی که از کف شیطان گریخت
چشمت
دو سوره از یاد رفته بود
که بر سر راهم یافتم
دکمه های پیرهنت
خرده ریز ستاره هایی است
که به دیدار تو از نرده آسمان خم شدند
و در کف من افتادند .
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان
وکیل نخستین بار زمانی این مسئله را فهمیدم که دیدم آن هایی که رفته بودند تا الهیات بخوانند، باید فلسفه را هم می خواندند و در آن جا به آن ها آموزش دادند که الهیات بی معنا است و بعد در آموزه های علم الهیات خواندند، که فلسفه بی معنا است…
@gardoonedastan
#آوگوست_استریندبری
"نویسنده، نمایشنامه سوئدی"
📚"نمایش یک رویا"
#گردون_داستان
#توصیه_هایی_برای_نوشتن
#شخصیتپردازی
@gardoonedastan
تمرین کنید به آدمهای اطرافتان (یا حتی با کسانی که یک بار برخورد دارید) در محل کار، خانه، اتوبوس، تاکسی و... خوب ودقیق نگاه کنید. میتوانید بر اساس آدمهایی که میشناسید شخصیتهایی را خلق کنید و در ذهنتان آنها را بپرورانید، نقاط ضعف وقوتشان را، فضیلتها، کجرفتارهایی که میتوانند مرتکب شوند و... تا در هنگام #نوشتن #داستان به کمکتان بیایند.
افراد جالب، دمدمی یا الهامبخشی که به ذهنتان میرسند را روی کاغذ بیاورید. مشخصات تیپیکال افراد، ظاهر، سن، جنسیت، ویژگی، صدا، تیکهای عصبی، عادتها ومشخصات اخلاقی آنها را ترکیب کنید. شخصیتهایی که ساخته میشوند میتوانند ترکیبی از این افراد باشند.
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#شنیدنیهای_گردون 🎧
@gardoonesher2
آهنگ:
#حلیلی
شعر:
#حافظ
آواز:
#مهسا_وحدت
#مرجان_وحدت
بر اساس آهنگ قدیمی ساختهی
#صدیق_تعریف
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان
به اعتقاد من، اگر ما یک قرن دیگر زندگی کنیم – منظورم زندگی معمولی است، یعنی زندگی واقعی نه زندگیهای کوچک و جداگانه فردی – و هر کدام سالی پانصد پوند درآمد و اتاقی از آن خود داشته باشیم؛ اگر آزادی و شهامت آن را داشته باشیم که هرچه فکر میکنیم بنویسیم؛ اگر قدری از اتاق نشیمن عمومی بگریزیم و انسانها را نه فقط در ارتباط با یکدیگر بلکه در ارتباط با واقعیت ببینیم؛ همینطور آسمان و درختها یا هرآنچه را که به خودی خود هست؛ اگر بتوانیم از ورای لولوخوره میلتون نگاه کنیم، زیرا هیچ انسانی قادر نیست این منظره را نادیده بگیرد؛ اگر با واقعیت روبهرو شویم، زیرا واقعیت این است که کسی وجود ندارد که به او تکیه کنیم و ما تنها هستیم و با دنیای واقعی سروکار داریم نه فقط با دنیای زنان و مردان، در این صورت فرصت لازم فراهم خواهد شد و شاعر مرده، خواهر شکسپیر، قالبی را که بارها تهی کرده اشغال خواهد کرد. و مانند برادر خود، از زندگی شاعران گمنامی که پیشکسوت او بودهاند جان میگیرد و متولد میشود.
@gardoonedastan
📚اتاقی از آن خود
#ویرجیانا_وولف
"نویسنده، مقالهنویس، منتقد، ناشر انگلیسی"
#گردون_شعر
من فقط برای لحظهای شادی مطلق را به چنگ آوردم … و در همان لحظه این حس تمام شد و من رها شدم. در دستان چی؟ همهٔ وحشیگری ام، همه حرارتم، مثل گلبرگهای گل رز پرپر شد. سرد و بی رمق رها شدم، لبریز از حسرتهای بیهوده. در آن حال منزجر کنندهای که داشتم حتی برای دختر که روی زمین افتاده بود دلم سوخت. تهوع آور نیست که ما باید اسیر چنین احساسات حقیری شویم؟ دیگر حتی به دختر نگاه هم نکردم. فقط میخواستم از آنجا فرار کنم… هوا تاریک بود و به شدت سرد، خیابانها خالی بودند، سنگفرشهای خیابان با طنینی پوچ و غمانگیز زیر کفشم صدا میکردند. همه پولم از دست رفته بود و حتی پول تاکسی هم نداشتم. تا اتاق سرد و خالی ام تنها راه رفتم.
@gardoonedastan
#جورج_اورول
"نویسنده، شاعر و روزنامهنگار انگلیسی"
📚آس و پاسها در پاریس و لندن
#گردون_داستان
#شنیدنیهای_گردون
@gardoonesher2
المنت لله (حقیقت نه مجاز است)
شعر:
#حافظ
مقام:
#اصفهان
آواز:
#محمدرضا_شجریان
بربت:
#منصور_نریمان
📚 #اصفهان یکی از ۱۲ مقام اصلی موسیقی قدیم ایران است. برخی آن را جزء دستگاه #شور و برخی از متعلقات #همایون دانستهاند.
آوازى جذاب و گیرا؛ با ریتمى بین شادى وغم.
در #کنزالتحف گفته شده است بهتر است این مقام را در مجلسی که معشوق حضور دارد نواخت. #ابن_سینا بهترین زمان برای نواختن این مقام را هنگام غروب خورشید میداند، #محمد_نیشابوری میگوید این مقام را شبهنگام مینوازند. در کنزالتحف از قول #صفیالدین_ارموی این مقام را مقام جوانمردی (شدّالجود) نامیده است. اولین اشاره به مقام اصفهان را ابن سینا در کتاب #شفا انجام دادهاست.
📚در کتاب #کنزالتحف (رسالهی فارسی قرن هشتم، دربارهٔ موسیقی که از هویت نویسندهٔ آن آگاهی زیادی در دست نیست) در مورد #عود (بربت) میخوانیم:
"ورزیدن این فن از خلق پنهان دارد، خصوص که در سازات نیز شروعی رود و سعی کند سازی ورزد که پیش خلایق محترم و مکرم باشد و صاحب آن را حرمت دارند و آن #عود است که اکمل سازات است."
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان