سعيمان بر اين است تا مباني ادبيات داستاني را دقيقتر، موشكافانه خواندن را؛ چهگونه بهتر نوشتن را؛ در كنار يكديگر بياموزيم. ارتباط با ادمين با ايدي تلگرام @h_abolhoseini
#داستان_کوتاه
"بَرّه تنها مانده است"
نویسنده:
#صمد_طاهری👇👇👇
#قسمت_سوم
@gardoonedastan
صداي باز شدنِ چفتِ در هال را از حياطِ همسايه شنيد و گوش تيز كرد، بعد صداي لخلخِ كشيدهشدنِ دمپايي ابوناصر بر كاشي حياط و بعد باز و بسته شدن درِ دستشويي و صداي شُرشُر كوچكي و باز صداي جيرجير لولاي در را شنيد و چند سرفهي كوتاهِ ابوناصر را. دو دستش را دور دهن لوله كرد و صدا زد: «ابوناصر...»
«ها، خودت هَسّه؟هم باز همساده اذيت ميكنه؟...»
«ابوناصر، نامردا همهشون رفتن و منه جا گذاشتن...»
«لاتخف بويه، نميترسه، من هَسّه، خودت هَسّه، خدا هَسّه، خدا كريم...»
«خدا كه كريمه چرا سه دفه پشت سر هم ماشينشونه پنجر نكرد كه واگردن؟ مهتو ميگه اگه يه ماشيني سه دفه پشت سر هم پنجر بشه واميگردن و نميرن مسافرت...»
«لا بويه، راهش خيلي دور، كي واميگردي؟ دَه دفعه هم پنجر ميشه وانميگرده...»
«يعني دِيم دلتنگِ برّهش نميشه كه واگرده؟...»
«لا بويه، غصه نميخوره برّه، صباح اُمّ مظفر مييات خداحافظي ميكنه، ميگه حواسش هس به برّه، غصه نميخوره، خرما هس، هروقت ميخوات صدا ميزنه تو كاغذ برات ميندازه...»
«خرما سي چِمه ابوناصر؟... حالا ما تنهايي تو اي خرابهها چه كنيم؟...»
نخِ سيگاري درآورد و كبريت كشيد و گيراند. ابوناصر گفت: «خدا كريم... صدا چي هَسّه؟.. جيگاره؟ ها... ناقلا، جيگاره داره؟ بس يه دونه براي من ميده...»
«باشه، الان يه نخ برات ميندازم، كبريت داري؟»
«لا، نداري، شايد تو مطبخ، تاريك پيدا نميكني.»
«باشه، پس خوم آتيشش ميزنم و ميندازم برات، فقط زود ورش دار كه خاموش نشه.»
«ميتونه پرت ميكنه وسط حياط؟...»
نخِ سيگار ديگري درآورد و با آتش سيگار خودش گيراند و چند پك زد. چارگولك رفت وسطِ حياط و چرخيد رو به خانهي ابوناصر و سيگار را با قوت پرت كرد. سيگار مثل پروانهي شبتابي از فراز ديوار گذشت و صداي افتادنش بر زمين شنيده شد.
«احسنت، احسنت، مرحبا، ممنون... بَخبَخ، چه جيگاره خوب ناقلا، ممنون...»
«اي سيگار خوبه؟ تو هم سيگارشناس نيسّي ابوناصر، مظفر وِلستون سي خوش ميخره و ميكشه، براي من زَر ميگيره كه خارجي نيس و الكيه...»
«لا بويه، ناشكري نميكنه، جيگاره اَعلا، من الان كلّهم مَس ميكنه... ها ها ها...»
«اينم از اقبال من... نامردا همهشون گولم زدن، دِيمم گولم زد، ابوناصر راس ميگه، ديگه وانميگردن، هيشكي وانميگرده...»
«من ميري داخل... خودت هم حياط نمونه سرما ميخوره...»
«باشه، تو برو بخواب، الان كه هنوز زمسّون نشده، پتو هم چن تا دارم.»
«من رفته، اگر خرما ميخوات صدا بزنه، جيگاره زياد نكشه تمام ميكنه، هاهاها...»
«برو بابا، تو هم مُخت خرابه،همهش ميگه خرماخرما...»
چارگولك كرد و به آشپزخانه رفت. سه تا كوكو و تكهاي نان را كه توي قابلمه مانده بود لقمه كرد و نشست همانجا گاز زد و خورد. يك ليوان آب هم از شيرِ دبّه پر كرد و سر كشيد و به حياط برگشت.
سيگاري آتش زد و به آسمان تاريك نگاه كرد. «اي ابوناصرم ديگه سيگار زير دندونش مزه كرده و ولكن نيس. اگه تموم شد چه خاكي تو سرم بكنم؟ استوار مييات به من سر بزنه؟ خوب شد كه مهتو او مُرغكه برد با خوش وگرنه همي استوار نامرد مياومد كبابش ميكرد و ميخوردش. ميگفتم خو سيگار براي منم بيار تو كه تو جنگ مفتي بت ميدَن. ميگفت، جان خودت ميخرم،مفتي كجا بوده؟... جونِ دِييت و بووات كه دروغ ميدي نامرد. يه نخ درميآورد آتيش ميزد و سهچار تا پك ميزد و مث سگ كه استخون جلوش بندازن مينداخت رو زيلو و ميگفت بيا، بزن تو رگ، مُسترا... آخآخ، يكي مُرد، ستارهش سوخت و خاموش شد. دِييم ميگه هر آدمي يه ستاره تو آسمون داره، ستارهي من كدومه؟ ... لابد همونه كه او تهِ آسمون داره پتپت ميكنه و جونش داره درميره... مهتو ميگه او كه خيلي بزر گه و نورش زياده ميگنش مشتری، اي هفهش تا كه پيش هَمن ميگنش خرسِ بزرگ، شكل همهچي هس الّا خرس. تو تلويزون خرس ديدهم، سياه و قُلُمبهن، تو همو فيلمي كه مردكه يه سگِ گندهي خوشگلي داشت اسمش جيمي بود، شوت ميزد و ميگفت جيمي، برو بگيرش. سگه ميذاشت دنبال خرسه و خرسه فرار ميكرد و ميرفت و ميرفت و ميرفت و ميديد سگه ولكن نيس از يه درختي ميرفت بالا و سگه زير درخت وايمساد و وَكوَك ميكرد. مهتو ميگه خرس بوعسله زود ميفهمه و اگه بالاي درخت باشه ميره بالا و همهشه ميخوره... يعني از نخلم ميتونه بره بالا خرما و رطب بچينه بخوره؟... ميگم دِي، كاشكي لااقلكَند پا داشتم و مي رفتم نخلايه سِيل ميكردم، ميرفتم لب شط ببينم اي شط كه ميگن چهطو چيزيه. دي ميگه هيچ، يه جوب بزرگيه آب توش رَد ميشه، ديدن نداره برّهم. ها،برای شما که سيزهبدر ميرين جفتش ميشينين باقلما و چايي ميخورين ديدن نداره...
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
"بَرّه تنها مانده است"
نویسنده:
#صمد_طاهری
#قسمت_اول
@gardoonedastan
در ظلمات شب همانطور كه روي زيلوي شندره نشسته و پتوي چارخانه را به خودش پيچيده بود، به ديوارِ آجري حياط تكيه داد. دو دستش را دورِ دهنش لوله كرد و بلند داد زد: «اَبوناصر، اََبوناصر، پَه كو ناصر؟ پَه کو ناصر؟"
صدايي نشنيد. سكوت هم مثل ظلمات مطلق بود.
«صداي اَبوناصر درنيومد، يعني خوابه؟ نكنه اونم مثِ بقيه رفته معشور و بهبهون؟ نه، حتماً خوابه. ناصر و بقيهشون كه دهبيس ساله رفتهن، كسي نيس كه ببرتش...»
صداي تقهاي درآمد، حتماً صداي زبانهي درِ هالِ خانهي ابوناصر بود. بعد صداي لخلخِ كشيدهشدنِ دمپايياش روي كاشي حياط آمد.
«كي هَسّه؟ كي صدا كرده؟ كي مردم اذيت ميكنه؟...»
لاي پتو خندهاي نخودي كرد.
«دِي، مردمه اذيت نكن. همساده ره اذيت نكن. گناه داره پيرمرد. خداغضبت ميكنه... كسي نيس ابوناصر، اي خدازده دَنگش گرفته شوخي كنه.»
«چرا همساده ره اذيت مي كني مُسترا؟ مگه همقدّته پيرمرد؟.. ابوناصر، ببخش، اي مُسترا بود که صدا از توش دراومد. شما ببخش، اي كِرمش گل كرده.»
«نگو دِي، ايطو نگو مظفر، كاكاته جلو مردم خفّت نده.»
«اي كاكاي منه؟ اي مُستران...»
«ها، بس اين بود؟... چهطوري مُستراح؟ چرا همساده اذيت ميكنه مُستراح؟...»
«نگو ابوناصر، خدا ره خوش نمييات. اي بيزبونه خدا زده، شما ديگه نزنين.»
«بيزبون بس همساده اذيت ميكنه؟»
« اي عقل تو كلّهش نيس، خواسّه يعني شوخي كنه. عقلش نميرسه كه بايد با همقدّ خودش شوخي كنه. شما ببخش ابوناصر، اي خدا زدهتش، چهش كنم؟»
«من هم خدا زده، اُمّمظفر، ولي همساده اذيت نميكنه.»
«خدا نكنه ابوناصر، تو كه ماشالا تن و بدنت سالمه، عقلت سالمه، حالا پير شدي، عليل شدي، ذليل شدي، مثِ من. بچههات ولت كردهن به اَمونِ خدا، ولي خدازده نيسّي.»
وانت را طوري خرماچپان كرده بودند كه جايي برا ي گذاشتن يك ميخ هم نبود. مَهتو و شَهرو ته وانت روبهروي هم مچاله شده و خودشان را به پشت اتاقكِ راننده چسبانده بودند. مهتو مرغِ سياهي را بغل گرفته بود و شهرو به لقمهي كوكويش گاز ميزد. پيچانهي خيلي گندهاي پر از تشك و پتو وسط وانت بود و دوروبرش چرخ خياطي و اجاق گاز روميزي و چراغ نفتي علاءالدين وديگ و قابلمه و بشقاب و خرتوپرتهاي ديگر و تلويزيوني چاردهاينچ توي يك كارتن ويفر مينو. يك تاوهي گچگرفتهي بنايي روي پيچانه بندپيچ شده بود كه ماله و كمچه و تبرتيشه و ترازي توي آن بود و سرندي را رويش دَمر كرده بودند. دو گوشهي كنار درِ لولاييِ وانت هم دو كپسول بزرگ گاز زوچپان شده بود. راننده هولكي رفت توي حياط و تپيد توي دستشويي. بيرون كه آمد يكباره چشمش به او افتاد كه روي زيلوي شِندره به ديوار آجري تكيه داده بود و با چشمهاي خيلي درشتش او را نگاه ميكرد. سرِ خيلي بزرگِ قهوهاي كممويش به ديوار چسبيده بود و دست و پاهاي لاغرِ درازش انگار دوروبرش ريخته بود. راننده زير لب استغفار كرد و همين كه پا توي كوچه گذاشت مظفر آمد توي سينهاش و گفت: «اوسّا، مگه نگفتمت نرو تو حياط؟»
راننده شرمزده گفت: «ببخشين، دَس به آبم تند بود. نميتونسّم طاقت بيارم.»
مظفر سبيلش را جويد و گفت: «خب، چيزي كه ديگه جا نمونده؟»
دِی گفت: «فقط برّهم...»
«گفتمت دي، يه هفهش روز ديگه خوم مييام و شبونه ميندازمش تو صندوق عقب يه ماشيني و مييارم تحويلت ميدم. اي هزار بار. برو سوار شو.»
صداي زوزهي خمپارهاي توي هوا پيچيد و جايي دور به زمين خورد و خاك بلند كرد. دي رفت توي آستانهي در حياط ايستاد و گفت: «چن تا كوكو تو آشپزخونه سيت گذاشتهم، بخورشون كه برق نيس خراب ميشه. تو قابلمه رو دَبّهي آبه. دو تا سيب و يه پرتقالم سيت نهادهم. خرما هم كه هس. نترس، كاكاته چَن روز ديگه ميفرسّم شبونه مييات مييارتت پيشِ خومون. همينجا تو حياط بمون كه اگه خداي نخواسّه يه خمپارهاي زدن، خونه نَرُمبه روت. اگه بارون گرفت برو تو، وختي خشك شد بيو بيرون...»
راننده سیگاری از جیبش در آورد و آتش زد. مظفر گفت: " دِی، یه حرفه چن دفه می زنی؟ اگه وصیّتات تموم شده برو سوار شو. دوسه ساعت راه پیشِ پامونه."
راننده گفت: «تا مَعشور يه ساعت راه بيشتر نيس، حالا تا پل ايستگاه هفتَم بگو نيم ساعت، فوقش يه ساعتونيم... بعدم... شما صاب اختيارين، ولي اگه يكي از اي كپسولا ره تو خونه بذارين ميشه اي بندهي خدارم بياريمش...»
مظفر گفت: «اوسّا، ميشه خواهش كنيم تو كار ما دخالت نكني؟»
«گفتم يعني اي بندهي خدا تنها تو اي خرابهها به اَمونِ خدا... شما البت صاب اختيارين...»
@gardoonedastan
#گردون_داستان
آدمی همیشه چیزی برای گفتن دارد مگر اینکه آدمش را پیدا نکند. سر تکان دادم که نه.
خودش باید میگفت چرا احضار کرده مرا. رئیس دایره بود و میدانستم رئیس اصلی یا میانی هم که نیست مسئول دایره گرد خودش است. تجربه به من آموخته که در این آبادی هر رئیسی مرئوس است و دستبسته. در موقعیتی قرار گرفته بودم که جوابی درست و حسابی به اضافات متنپا بدهم که ناگهان آبدارچی مثل تیر غیب آمد و مرا بُرد و آورد به اتاقی که محضر ایشان است، و ایشان رئیس بود. با تاکید فرمودند که میشنوند؛ میخواستند بدانند کارها چطور پیش میرود. پیش از آن اشاره کرد بنشینم و آبدارچای چی بیاورد.
@gardoonedastan
📃در شبستان چه پیش آمد
#ابراهیم_دمشناس
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
📃"پل"
#فرانتس_کافکا
ترجمه:
#علیاصغر_حداد
در
#گردون_داستان
/channel/gardoonedastan
#داستان_کوتاه
📃"بی عرضه"
#آنتوان_چخوف
در
#گردون_داستان
/channel/gardoonedastan
#داستان_کوتاه
📖بازگشت به خانه
نوشته:
#فرانتس_کافکا
در
#گردون_داستان
/channel/gardoonedastan
در تاریکی زیر گنبد، آن ها منتظرند، صندلی هایی با تکیه گاه خوابیده، چمدان هرمی ام، دور میزی با بشقاب های رها شده. چه کسی جمعشان کند؟ کلید را او دارد. وقتی شب فرا رسد آنجا نخواهم خوابید. درِ بسته ی برجِ خاموش، جنازه های نادانشان را دفن می کند، پلنگارباب و سگ شکاری اش. صدا کن: پاسخی نمی آید. استیون پاهایش را از گودالچه ها بیرون می کشد و از راه دیواره ی موجشکنِ سنگی برمی گردد. همه را بردار، مال خودت. روحم با من قدم می زند، شکلی از اَشکال. پس در نیمه شب های مهتابی بر جاده ی بالای صخره ها، در لباس سیاه سوگواری نقره فام، صدای امواج سیل آسای وسوسه انگیز السینور را می شنوم.
@gardoonedastan
#جیمز_جویس
“نویسندهی ایرلندی”
📚اولیس
#گردون_داستان
#جیمز_جویس
#معرفی
@gardoonedastan
با نام کامل جیمز آگوستین آلویسیوس جویس (۲ فوریه ۱۸۸۲ دوبلین – ۱۳ ژانویه ۱۹۴۱ زوریخ) نویسنده ایرلندی که گروهی رمان اولیس وی را بزرگترین رمان سده بیستم خواندهاند. تمام آثارش را نه به زبان مادری که به زبان انگلیسی مینوشت. اولین اثرش دوبلینیها مجموعه داستانهای کوتاهی است درباره دوبلین و مردمش که گاهی آن را داستانی بلند و با درونمایهای یگانه تلقی میکنند. او همراه ویرجینیا وولف از اولین کسانی بودند که به شیوهٔ جریان سیال ذهن مینوشتند. وی میتوانست به ۱۳ زبان سخن گوید.
جیمز جویس از جمله پیشگامان داستاننویسی مدرن است؛ شیوه داستانسرایی او چه در داستانهای کوتاه و چه در رمانهایش روزنههای فراوانی برای نویسندگانی که پیرو مکتب او هستند، میگشاید و به اعتقاد خیلیها جویس #جادوگر_ادبیاتِ مدرن است. شاهد این مدعا هم روز ۱۶ ژوئن یعنی روزیست که اولیس در آن اتفاق میافتد؛ در این روز مردم دوبلین در شهر راه میافتند و به همان مکانهایی میروند که اولیس رفت و همان شرابی را می خورند که او خورد؛ گویا اولیس از رمان بیرون آمدهباشد، به تعداد کثیری تکثیر شده و در متن جامعه زندگی دیگری را از سر گرفتهباشد؛ آیا این همان جادوی ادبیات نیست؟
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#بیبیمریم_بختیاری
"مبارزِ آزادیخواهی که مینوشت"
#دو
@gardoonedastan
#بزرگ_علوی نویسنده بزرگ معاصر درباره این اعدام مینویسد: «علیمردان خان در روز اعدام جامهای زیبا به تن کرده و سر و روی خود را آراسته و با گامهای بلند و قامتی استوار حلاجوار و بدون اینکه ترسی به دل راه دهد به قتلگاه نزدیک میشود. او رفت تا شهادت مظلومانه دیگری را در صفحه جنایات رژیم دیکتاتوری رقم زند. هنگامی که از برابر جوخه اعدام میگذشت با جبینی باز و لبانی پر از خنده با آنها احوالپرسی کرد. وقتی یکی از دژخیمان میخواست چشمانش را ببندد به آرامی دستمال را از دستش گرفت و گفت: «پسرم بگذار تا این صحنه جالب و تماشایی را که قطعا مافوقان شما را خوشحال میکند، من هم در آخرین لحظات حیات خویش ببینم. چرا که من تا به حال شیری را دست و پا بسته در مقابل مشتی شغال ندیده بودم.»
بیبی در خاطراتش درباره سختیهایی که کشیده اینطور مینویسد: «اکنون خداوند عالم را شکر دارم که هرچقدر صدمه زیادتری بر من واردتر میشد، بر عظمت من میافزود. هر وقت فکر دشمنیهای بسیاری که بر من رفت میکنم، آن وقت ملتفت میشوم که کسی هست مرا از این گردابها نجات دهد و آن وقت به دعا و شکر میپردازم»
او در بخش دیگری از #روزنامه_خاطرات به زنان عصر خویش اشاره میکند و میخواهد زنان در زندگی شخصی جایگاه واقعی خود را پیدا کنند و برای اجتماعی که در آن زندگی میکنند مفید باشند: «در ایران زنان بدبخت یا باید بزک بکنند و شبانه روز در فکر لباس و سرخاب و سفیدآب و پودر باشند ویا ریسمان تابیدن. کار بزرگ آنان همین است. افسوس که وجود چندین میلیون زن که از داشتن علم محرومند برای هیچ کس اهمیت ندارد. ای کاش خود را روزی در سایه تمدن میدیدیم و پای خود را در زمین تمدن میگذاشتیم. افسوس که من میمیرم و آن روز را در ایران و به خصوص در بختیاری نخواهم دید. چقدر آرزو داشتم که کارهای نیک در بختیاری برای زنان بکنم. چقدر میل داشتم که دارای قدرت فوقالعاده باشم و سنتهای پوسیده را از بیخ و بن برکنم چون سرزمین ما قابل ترقیات بسیار است.»
او همچنین در مورد استبداد ستیزی مینویسد: « حالا که تصمیم دارید در این کار متعهد و مردانه باشید. حال اگر تمام مردان شهید بختیاری شهید شوند، تمام زنان بختیاری را جمع نموده، کفن به گردن و تفنگ به دست برای شکست دشمن رو به طرف اردوی استبداد حرکت میکنیم. ای کسانی که #روزنامه مرا مطالعه میکنید اگر در عصر شما ایران، وطن عزیز مرا وخودتان را دیدید که به دانش و علم نورانی ومشعشع شده و قدم در راه آزادی گذاشتید ویا در سایه علم و تمدن زندگی میکنید، از منِ بیچاره که یگانه آرزویم تمدن ایران است، یادی بنمایید.»
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#شنیدنیهای_گردون 🎧
@gardoonesher2
تصنیف:
#بیمریم
آلبوم:
#ظله "ستاره صبح"
خواننده وآهنگساز:
#کورش_اسدپور
تنظیم:
#حمید_توفیقی
شعر:
#فائز_بختیاری
#داراب_رئیسی
سبک:
#فولکلور
کاشکی بی وای
وای خدا بی مریمه، وای
خدا سردارِ زنگل
قطارا های وای، حمایلس وای
خدا؛ ری دس مسلسل
خدا؛ ری دس مسلسل
بی مریم، های
ولا شیر زنان، های
خدا ز قلعه زید در
صد مرد، های
وای تفنگ به دس، های
خدا نید واس برابر
بی مریم، وای
وای سوار ایا وای
خدا؛ تفنگ سر شون...
بخشی به فارسی:
کاشکی بود بیبی مریم؛ سردار زنان
قطارها روی دوشش؛ روی دستش هم مسلسل
بیبی مریم، شیرِ زنان، از قلعه زد بیرون
صد مردِ تفنگ به دست، نیست باهاش برابر
بیبی مریم سواره میاد؛ تفنگ روی شونهاش...
#بیبیمریم_بختیاری دختر حسینقلی خان ایلخانی، خواهر علیقلی خان سردار اسعد و مادر علیمردان خان بختیاری واز زنان مبارز ونویسنده #عصر_مشروطیت بود.
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان
#داستان_همراهان_گردون
#جورابها…
#سیداحمد_سیدصالحیلنگرودی
#قسمت_اول
@gardoonedastan
مداد دردستت داشتی ، شاید وانمود مي كردی كه چيزي مي نويسی . گاهي خطهاي بيهوده روي كاغذ مي كشيدی ، قلم خودش مي نوشت و منتظر نبود ، زندان انگشتهایت را فراموش كرده ....
مغزت میخکوب شده ، فكرت خسته است . دنبال چيزي مي گشتی و پيدايش نمي كنی. ولي چه بود كجا بود ؟ فكر مي كنی كسي تو را وادار به انجام كاري غير از آنچه كه خودت مي خواهی، مي كند . انگار اراده ای نداری . ابتدا به جوراب ها نگاه کردی که گلوله شده گوشه ای زیر کمد لباس افتاده . تصميم گرفتی لباس بپوشی و بيرون بروی ، به سمت کمد رفتی ، شلوار جین و بلوز قهوه ای و کاپشن سرمه ای در انتظار هستند ،كه كسي بيايد و آنها را از قفس تنگ و سياه كه همانند زندان است بيرون بياورد تا هوايي بخورند . بطرف لباسها دست دراز كردی. چند لحظه در سكوتي ممتد به هم نگاه كردید . هيچكدام تكان نمي خوردید لباسها خيره به دست ها و قفسه با دهاني باز حاكي از انتظار به تو می نگریست .
خیلی مطمئن نبودی که جورابهای گلوله شده مال تو باشد . باید نزدیکش می رفتی و از هم باز می کردی تا خیالت راحت شود . چشمت به تابلویی از رودخانه و پل چوبی قدیمی و پل خشتی افتاد با دقت نگاه کردی . افکار تو را به سوی دنیای ناشناخته و خیالی برد و از دنیای حال دور کرد . به گذشته هایی دور فکر می کنی که در آن نبودی ، و شاید هم بخشی از وجودت در همان دوران زندگی کرده و حالا مجبور به یادآوری همان ها هستی . که مردم در گذشته چگونه زندگی ای داشتند ؟ به چیزهایی فکر می کردند؟ مثل تو که این لحظه به گذشته فکر می کنی ، فکر می کردند .
سربرگرداندی ،چشم چرخاندی گفتی در اتاق شان مثل تو ، برای نوشتن میز و صندلی و کاغذ و دفتر و خودکار و مداد داشتند و روی تاقچه هاشان گلدان گلی با برگ سبز بود ، پشت پنجره ها پرده های رنگارنگ و در اتاق تخت خواب و قفسه کتاب و آینه داشتند . اصلا کسی به نوشتن علاقه داشت ؟
برای لحظه ای از آینه ی کمد میز را نگاه کردی هنوز مداد روی کاغذ قرار دارد ، برگشتی به سمتش رفتی و آن را در دست گرفتی نشستی برگ دیگری از کاغذ آماده کردی و آن دیگری را که خطهای نا مربوط کشیده بودی بدون آنکه نگاهش کنی ، گلوله کردی و در سطل انداختی. چقدر خوب می شد اولین فکری که به ذهنت خطور می کرد را روی کاغذ می آوردی ادامه می دادی ، می نوشتی ، نه اینکه نصف و نیمه رها کنی و دور بریزی . چندمی بود که مچاله کردی یادت رفته چه داستان تلخی دارند کاغذ ها که بعد از آن همه فعل و انفعالات به دست تو می رسد و حالا ورق به ورق بیهوده در سطل افتاده اند . می دانی چند درخت قطع شده تا این کاغذها و مدادها ساخته شوند ؟ به درخت حیاط نگاه می کنی می گویی چه زندگی پرثمری دارند درختها ! درست مثل گوسفندها که هیچ یک از اعضای بدنشان جز محتویات روده و معده دور ریخته نمی شود. راستی درختها چگونه روی زمین سبز شده اند ؟ آیا قبل از انسانها بوده یا بعد از آنها بوجود آمده ؟ چه کسی فهمید که می توان از درخت کاغذ و مداد ساخت قبل از اختراع کاغذ گلوی چند گاو و شتر و آهو و حیوان دیگر را بریدند و خونشان را جاری و پوستشان را کندند و نمک زدند وخشک کردند و روی آنها مطلب نوشتند ؟ حالا هم برای ساخت کاغذ چندین درخت را ازبین می برند تا آن را به دستت برسانند و آنوقت کسی مثل تو سطل را پر از کاغذی کنی که چیزی روی آن ننوشته . سری تکان دادی و گفتی ، تو هم نسبت به موجودات بی رحمی . پشیمان می شوی دست می بری و کاغذی را که چیزی جز خطهای کج و معوج نکشیده ای و به خیال خودت چیزی نوشتی بر می داری باز می کنی ، پشتش هنوز سفید است سفید که ، نه زرد است ولی به هر حال چیزی نوشته نشده.
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#همراهان_عزیز_گردون
@gardoonesher2
همواره میتوانید جهت بهرهمندی دیگر دوستان همراه در بخش #شنیدنیهای_گردون ، موسیقی نابی را که میشناسید ومیشنوید را به ادمین پیشنهاد دهید.
آیدی ادمین گردون:
@h_abolhoseini
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان
#شنیدنیهای_گردون 🎧
@gardoonesher2
آلبوم:
#پنفلوت_طلایی
Golden Pan Flute
سازنده ونوازنده:
#ادوارد_سیمونی
Edward Simoni
ساز:
#پنفلوت
دو آهنگ به نامهای:
#Gefangenenchor_Aus “Nabucco”
#Jamaica_Farewell "Jamaica"
ادوارد سیمونی پیانیست، پن فلوتیست وترانه سرای سرشناس آلمانی_لهستانی در سبک easy listening میباشد وبه طور کلی موسیقی ادوارد تاثیر گرفته از سبک های #کلاسیک و #راک میباشد. با توجه به چیره دستی وی در تنظیم وآهنگسازی ادوارد توانسته سبک تازه ولطیفی از تلفیق این دو سبک خلق کند و در نتیجه ژانر و نوع موسیقی او طیف گسترده ای از یک آهنگ را در بر میگیرد، از #رمانتیسم تا #تکنو ملودیک
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_میشود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_ششم
@gardoonedastan
گوئي کي ساکه به حال خودش تأسف مي خورد، گفت:
- آره، فکر کنم بايد همين کار رو بکنم. تو چي؟
- نگران جان نباش، من مي رسونمش خونه. طوريش نميشه.
- خيله خوب، باشه. ممنون.
کي ساکه ساحل را ترک کرد. جانکو سري تکان داد و گفت:
- احمق! هميشه کنترل خودشو از دست مي ده و زياده روي مي کنه.
- جان، مي فهمم چي مي گي. اما خوب نيس آدم تو جووني زياد معقول باشه. فقط عيش بقيه رو منقص مي کنه. کي ساکه هم براي خودش خصلتهاي خوبي داره.
- شايد، اما هيچوقت عقلشو به کار نمي گيره.
- بعضي چيزا هستن که عقل آدم بهشون قد نمي ده. جووني هم مشکلات خودشو داره.
هردو در حضور آتش سکوت اختيار کردند. هر کدام به خيالات خود فرورفته و زمان براي هر کدام به گونه اي جداگانه مي گذشت. تا اينکه جانکو گفت:
- مي دوني، آقاي مياکه، يه چيزي در مورد تو که اذيتم مي کنه. اشکالي نداره بپرسم؟
- چه جور چيزي هست؟
- يه چيز خصوصي.
مياکه صورت زبرش را با کف دست خاراند.
- خوب، نمي دونم. فکر نکنم اشکالي داشته باشه.
- فقط دلم مي خواد بدونم، زن داري؟
مياکه، قمقمه را از جيب زاکتش درآورد، درش را باز کرد و به آرامي و مشتاقانه، جرعه اي سرکشيد. بعد درپوش را گذاشت و قمقمه را داخل جيبش لغزاند. روکرد به جانکو و گفت:
- اين فکر از کجا به سرت زد؟
- يه دفه اي نبود. قبلاً هم همچين احساسي داشتم. وقتي کي ساکه شروع کرد به حرف زدن درباره زلزله، حالت چهره ات رو ديدم. يادته يه بار چي بهم گفتي؟ گفتي مردم وقتي آتيش رو نگاه مي کنند چشماشون با روراستي یه چیزایی رو درباره شون نشون مي ده؟
- من همچين نگاهي داشتم؟
- بچه چي؟ بچه داري؟
- هان، دو تا.
- توي کوبه، درسته؟
- خونه ام اونجاست. فکر مي کنم هنوز همونجا زندگي مي کنن.
- کجاي کوبه؟
- بخش هيگاشي نادا. اون بالا توي تپه ها. اون طرفا زياد آسيب نديده.
مياکه چشمانش را تنگ کرد، سرش را بلندکرد و به درياي سياه خيره شد. بعد دوباره چشمانش را به سمت آتش گرداند.
- به همين خاطره که نمي تونم کي ساکه رو سرزنش بکنم. نمي تونم بهش بگم احمق. حق اين کار رو ندارم. من خودم بيشتر از اون مخم رو به کار نمي گيرم. خودم سلطان احمقام. فکر کنم مي فهمي چي مي گم.
- مي خواي بيشتر برام توضيح بدي؟
- نه. واقعاً نمي تونم .
- باشه. پس منم بس مي کنم. اما اينو بگم که فکر مي کنم تو آدم خوبي هستي.
مياکه در حالي که دوباره سر تکان مي داد، گفت:
- مسئله اين نيست.
با نوک يک شاخه داشت نقشي روي شنها مي کشيد.
- بگو ببينم جان، تا حالا فکر کردي چطوري خواهي مرد؟
جانکو بعد از کمي تأمل، سرش را به نشانه نه، تکان داد. مياکه گفت:
- من هميشه بهش فکر مي کنم.
- خوب، چطور خواهي مرد؟
- توي يه يخچال حبس مي شم. مي دوني، اين اتفاق هي تکرار مي شه. بچه اي که داره توي يه يخچال بازي مي کنه، يخچالي که دورش انداختن، بعد در يخچال بسته مي شه و بچه هه همونجا خفه مي شه.
کنده بزرگ يک وري شده بود و بارقه هاي آتش را پراکنده مي کرد. مياکه مي ديد اما کاري نمي کرد. نور زبانه هاي آتش، سايه هائي را بر صورتش کش مي داد که به صورت عجيبي توهم آميز مي نمودند.
- من تو اين فضاي تنگ مي ميرم، توي تاريکي محض. ذره ذره مي ميرم. اگه فقط خفه بشم، زياد وحشتناک نيست. اما اين طوري نيست. از يه ترک، يه ذره هوا مي آد تو و مردنم خيلي طول مي کشه. من فرياد مي زنم اما کسي صدام رو نمي شنوه. هيچکس متوجه نبودم نمي شه. اونجا خيلي تنگه و من نمي تونم حرکت کنم. هي وول مي خورم اما در باز نمي شه.
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_میشود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_پنجم
@gardoonedastan
چند روز بعد، وقتي داشت سرشب توي ساحل قدم مي زد، مياکه را ديد که به تنهائي آتشي روبراه مي کند. آتش کوچکي بود. کنده هاي آب آورده را جمع کرده و روشنشان کرده بود. جانکو با مياکه حرف زد و بعد همراه او کنار آتش ماند.
وقتي کنار مياکه ايستاد چند اينچي بلندتر از او به نظر مي رسيد. آن دو تا سلام و احوالپرسي ساده اي کردند. بعد به آتش خيره شدند و کاملاً ساکت ماندند.
اولين باري بود که با تماشاي شعله هاي آتش، جانکو "حس" خاصي داشت. "حسي" بسيار عميق. مي توانست اسمش را "توده" احساس بگذارد. احساسي آنقدر خام، عميق و زنده که نمي شد گفت تصور صرف بوده. اين احساس سراسر تنش را در هم نورديد و بعد ناپديد شد و نوعي احساس حزن همراه با خوشي، دلتنگ کننده و عجيب و غريب به جا گذاشت. بعد از ناپديد شدن اين احساس، هنوز موهاي بازوانش سيخ بود.
- آقاي مياکه، دوست دارم بدونم وقتي شکلهائي رو که آتش مي سازه مي بيني، احساس خاصي بهت دست نمي ده؟
- چه جور احساسي؟
- نمي دونم. مثلاً اينکه احساس کني يکدفعه متوجه چيزي شدي که بيشتر مردم تو زندگي روزمره شون بهش توجه نمي کنن. نمي دونم چطور بگم. آخه اونقدرا آدم باهوشي نيستم اما حالا که دارم اين آتيش رو نيگاه مي کنم، ژرفا و آرامش خاصي رو احساس مي کنم.
مياکه مدتي به فکر فرورفت و بعد گفت:
- مي دوني جوون، آتيش به هر شکلي که دلش بخواد درمي آد. آتيش آزاد و رهاست. پس به هر شکلي درمي آد بستگي داره به درون کسي که بهش نيگاه مي کنه. اگه تو با تماشاي اون، ژرفا و آرامش خاصي احساس مي کني، بخاطر اينه که ژرفا و آرامشي رو که در درون تو هست، بهت نشون مي ده. مي فهمي چي مي گم؟
- اوهوم.
- اما خوب هر آتيشي چنين کاري نمي کنه. براي اينکه همچين اتفاقي بيفته، خود آتش بايد رها باشه. با اجاق گاز و فندک چنين اتفاقي نمي افته. حتي با يه آتيش معمولي هم. براي اينکه آتيش رها باشه، بايد اون رو در محل مناسبش روشن کرد. اين کار زياد هم آسون نيست. هرکسي هم نمي تونه همچين آتيشي روشن کنه.
- اما تو مي توني، آقاي مياکه؟
- گاهي مي تونم، گاهي نمي تونم. اغلب از پسش برمي آم. اگه خوب حواسم رو جمع کنم، تقريباً از پسش برمي آم.
- تو از آتيش هاي بزرگ خوشت مي آد، نه؟
مياکه سري به تأئيد تکان داد.
- مي شه گفت ديوونه اش هستم. فکر مي کني براي چي تو همچين گنداب دره اي که هيچ شباهتي به شهر نداره زندگي مي کنم؟ بخاطر اينکه بيشتر از هر ساحل ديگه اي که مي شناسم، آب با خودش تکه چوب مي آره. فقط بخاطر همين. اين همه راه اومدم که آتيش روشن کنم. بي معنيه، نه؟
از آن به بعد جانکو به محض اينکه فرصتي گير مي آورد، به مياکه ملحق مي شد. مياکه تمام سال آتش روشن مي کرد مگر وسط تابستان که تمام ساحل تا ديروقت پر از آدم بود. گاهي هفته اي دوبار آتش روشن مي کرد، گاهي هم يک ماه مي گذشت و خبري نمي شد. روال آتش روشن کردن مياکه را مقدار چوبي که آب مي آورد، تعيين مي کرد. و وقتي زمان آن مي رسيد، با به طور حتم جانکو را هم خبر کند. کي ساکه رگه اي از حسادتي به او داشت اما مياکه استثناه بود. کي ساکه به مياکه مي گفت "رفيق آتيشي" و جانکو را اذيت مي کرد.
بالاخره شعله ها راهشان را به بزرگترين کنده يافتند و بعد وقفه اي درازمدت، آتش مهياي سوختني طولاني مي شد. جانکو روي شنهاي ساحل نشست و درحالي که لبهايش را محکم به هم فشار مي داد، به آتش خيره شد. مياکه با دقت زياد سوختن آتش را نظارت مي کرد. با استفاده از يک شاخه بلند، جلوي پخش شدن سريع و يا بي رمق شدن شعله ها را مي گرفت. گاه به گاه از تل هيزم هاي اضافي، تکه چوبي برمي داشت و درست جائي که لازم بود، پرتابش مي کرد.
کي ساکه اعلام کرد شکم درد دارد.
- بايد چائيده باشم. فکر کنم اگه برم دستشویی روبراه بشم.
- بهتره بري خونه و استراحت کني.
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
"بَرّه تنها مانده است"
نویسنده:
#صمد_طاهری
#قسمت_دوم
@gardoonedastan
دِي گفت: «استوار پسر خالهش اروندكناره، سپردم بيات به برّهم سر بزنه. اي همسادهمونم ابوناصر هسّش، حواسش هَس به برّهم...»
برّه گفت: «ابوناصر يكي ميخوات بيات به خودش سر بزنه. استوارم كه حتماً راش دوره، همو نامرد يه كوكََري داشتم اي سيم ميخوند ميخوند ميخوند دلم خوش ميشد، اومد سرشه بريد كباب كرد خوردش...»
«پسرخالهته دِي، حالا يه كوكَري چه ارزشي داره؟ بذار ايشالّا يه جايي سامون بگيريم خوم يكي ديگه سيت ميخرم. ناصرم او هفته اومد و يه جُلّتِ خرما نهاد پيش ابوناصر، اگه يه وخت چي نداشتي صداش بزن برات ميياره، اذيتشم نكن پيرمرده...»
مظفر هم سيگاري آتش زد: «دي، بايد تا هوا روشنه برسيم معشور و اونجام يه وانت گير بياريم لااقل تا بهبهون ببرتمون.»
راننده گفت: «بهبهون فاميل دارين؟»
«نه، ما مسيرمون طرفِ شيرازه. كاميونا ره كه بردن جبهه، بايد با وانت تكهتكه بريم تا يه ساموني ببينيم خدا چه ميخوات. تو دهدشت فاميل داريم ولي من بنّام، بايد شهري بريم كه كار گير بيات.»
«به نظرم بهتره از معشور برين سمتِ پل سُوِيره، بعد از جادهي شركت نفت مستقيم از بيبي حكيمه برين گچساران و چنار شايگون و شيراز. خونوادهي داييم دو هفته پيش رفتهن، گفتن تو بهبهون سنگشون زدهن و گفتن نامرداي فراري...»
«مردم يه كلاغ چل كلاغ ميكنن.»
«صاب اختيارين...»
صداي انفجاري از سمت نخلستان بلند شد و بعد صداي افتادن كلّهي نخلي بر زمين.
«دي، سوار شو ديگه، سوار شو.»
«برّهم، كاري نداري؟»
«نه، چه كاري دارم دي؟»
«درِ حياطه واز نكني ها، سگا گشنهن، مييان دندونت ميگيرن...»
«دي، سوار ميشي يا سوارت كنم؟»
«خب، خدافظ برّهم، نترس، خوم ميفرسّمش بيات بيارت پيش خومون...»
«دي، برّهته ماچ نميكني؟»
دي خواست برود توي حياط، مظفر بازويش را گرفت و برد درِ وانت را باز كرد و فرستادش داخل. از جيب شلوارش يك پاكت سيگار زَر و يك قوطي كبريت درآورد، رفت جلو در حياط پرت كرد روي زيلوي شِندره و گفت: «خرما اندازهي ده روز هس، اگرم كم اُوردي صدا بزن ابوناصر برات ميياره، خوم چَن روز ديگه شبونه مييام ميبرمت.»
در حياط را محكم بست و رفت كنارِ دي سوار شد. دي صورتش را با چادرش پوشاند و پُكيد از گريه.
صداي خشخشي شنيد و چشم باز كرد. شب شده بود و ستارهها طلوع كرده بودند. «كيه؟ كيه؟»
كنارِ حوضكِ پاشير برقِ چشمهاي گربه را ديد. «ها، توني؟ پَه تو چرا نرفتي؟ گفتم لابد تونَم رفتي معشور و بهبهون. بدبخت، از گشنگي ميميري، اينجا تو اي خرابه ها غير از من و خدا هيشكي نيس.»
گربه آمد روي زيلوي شِندره كنارش نشست و ميو كرد. «بذار برم تو آشپزخونه يه كوكو برات بيارم.»
روي كاشي حياط چارگولََك كرد و رفت در هال را هل داد و از راهرو به آشپزخانه رفت. از توي قابلمهي روي دبّهي آب، كوكويي برداشت و چارگولك برگشت توي حياط و كوكو را روي زيلو جلوي گربه گذاشت. گربه بو كشيد و ميويي كرد.
«ديگه ميوميو نداريم، اگه نميخوري تا خوم بخورمش؟...» گربه شروع به خوردن كرد. تمام كه شد رفت سمتِ حوضك و توي جوبكِ راه آب ناپديد شد.
«حالا دِي كجان؟ يعني حالا رسيدهن معشور و بهبهون؟ نامردا همهشون ول كردن رفتن و منه اينجا با خدا تنها گذاشتن. مثِ همهي عيدا، مث همهي چارشنبهسوريا، مثِ همهي سيزهبِدَرا كه ميرفتن دِيليفام يا لب شط. تاب ميبَسّن به نخلا و تاب ميخوردن و تخمك و باقلما و چايي ميخوردن و خوشي ميكردن. شب كه ميرفتيم رو پشت بون مَهتو همه چيه برام تعريف ميكرد. تا از در حياط مياومدن داخل، دي بنا ميكرد به آه و ناله و ميگفت پشتِ دَسّمه داغ كردم كه ديگه جايي نرم، عليل شدم و كمرم شكس از اي همه راه و اي همه زحمت و گرفتاري، اي چه خوشي كردنيه كه جونم داره درميره از درد پا و كمر؟ خوشا به حالت برّهم كه نيومدي، خو مثِ بچهي آدم بشينيم تو اي حياطِ خومون چايي و تخمك بخوريم و نوار گوش بديم. هي دِيليفام ديليفام، يه مشتي دارودرختيه و جِنگِ افتو تو مغزِ سرت. ميديد بُغ كردهم ميگفت گفتم مظفر، خو اي برّهمم بذارش تو يه گوني درشم با بند ببند و فقط دو تا سولاغ جلو چيشاش دربيار تا با خومون ببريمش، اي بيزبونم دنيايه ببينه برّهم. مظفر سختشه دي، چه كنم؟ ميرفتن سينما بهمنشير و مظفر براشون ساندويچِ جَمبون و فانتا ميخريد. ديم يه لقمهاي از مالِ خوش و دو تا قُلُپ فانتا تو شيشه زيرچادرش قايم ميكرد و برام مياُورد. مهتو هم يه لقمه برام مياُورد و فيلمه از اول تا آخر تعريف ميكرد برام، بعد ميگفت مثِ همي تلويزونِ خومونه فقط صفهش بزرگه، آدم پولشه دور بريزه سي چه؟...»
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
📃"بَرّه تنها مانده است"
نویسنده:
#صمد_طاهری
در
#گردون_داستان
/channel/gardoonedastan
#داستان_کوتاه
"پل"
#فرانتس_کافکا
ترجمه:
#علیاصغر_حداد
@gardoonedastan
پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آنسو دستهایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب میخورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزلآلا خروشان میگذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعبالعبور راه گم نمیکرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار میکشیدم، به ناچار میبایست انتظار میکشیدم. هیچ پلی نمیتواند بیآنکه فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
یک بار حدود شامگاه – نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمیدانم -، اندیشههایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایرهوار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیرهتر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گامهای مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. – ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بیحفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بیآنکه خود دریابد، ضعف و دودلی را از گامهایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالیکه احتمالاً به اینسو و آنسو چشم میگرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد – در خیال خود میدیدم که از کوه و دره گذشته است که – ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشتزده به خود آمدم، بیخبر از همهجا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسهگر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. _ پل سر ميگرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگهای تيزی که هميشه آرام و بیآزار از درون آبِ جاری چشم به من میدوختد، تنم را تکهپاره کردند.
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
"بی عرضه"
#آنتوان_چخوف
@gardoonedastan
چند روز پیش، خانم یولیا واسیلی یونا، معلم سر خانهی بچهها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:
ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم… لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمیآورید… خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل…
ــ نخیر 40 روبل!
ــ نه، قرارمان 30 روبل بود. من یادداشت کردهام. به مربیهای بچهها همیشه 30 روبل میدادم. خوب… دو ماه کار کردهاید…
ــ دو ماه و پنج روز!
ــ درست دو ماه. من یادداشت کردهام. بنابراین جمع طلب شما میشود 60 روبل. 9 روز کسر میشود بابت تعطیلات یکشنبه… شما که روزهای یکشنبه با کولیا کار نمیکردید… جز استراحت و گردش که کاری نداشتید… و سه روز تعطیلات عید.
چهرهی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما… اما لام تا کام نگفت!
ــ بله، 3 روز هم تعطیلات عید… به عبارتی کسر میشود 12 روز. 4 روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید. 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچهها کار کردید… 12 و 7 میشود 19 روز… 60 منهای 19، باقی میماند 41 روبل… هوم… درست است؟
چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانهاش لرزید، با حالت عصبی سرفهای کرد و آب بینیاش را بالا کشید. اما لام تا کام نگفت!
ــ در ضمن، شب سال نو، یک فنجان چایخوری با نعلبکیاش از دستتان افتاد و خرد شد… پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان… البته فنجانمان بیش از اینها میارزید “یادگار خانوادگی بود” اما… بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی، چه صد نی… گذشته از اینها، روزی به علت عدم مراقبت شما، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد. این هم 10 روبل دیگر… و باز به علت بی توجهی شما، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید. شما باید مراقب همه چیز باشید، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم… 5 روبل دیگر کسر میشود… دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم…
به نجوا گفت:
ــ من که از شما پولی نگرفتهام…!
ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمیکنم!
ــ بسیار خوب… باشد.
ــ 41 منهای 27 باقی میماند 14…
این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد. قطرههای درشت عرق، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که میلرزید گفت:
ــ من فقط یک دفعه، آن هم از خانمتان پول گرفتم… فقط همین… پول دیگری نگرفتهام…
ــ راست میگویید؟… میبینید؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم… پس 14 منهای 3 میشود 11… بفرمایید این هم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل، این هم دو اسکناس 3 روبلی دیگر… و این هم دو اسکناس 1 روبلی… جمعاً 11 روبل… بفرمایید!
و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناسها را گرفت، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:
ــ مرسی.
از جایم جهیدم و همانجا، در اتاق، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب، پر شده بود. پرسیدم:
ــ «مرسی» بابت چه؟!!
ــ بابت پول…
ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان، غارتتان کردهام! علناً دزدی کردهام! «مرسی!» چرا؟!!
ــ پیش از این، هر جا کار کردم، همین را هم از من مضایقه میکردند.
ــ مضایقه میکردند؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید، تا حالا با شما شوخی میکردم، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم… هشتاد روبل طلبتان را میدهم… همهاش توی آن پاکتی است که ملاحظهاش میکنید! اما حیف آدم نیست کهاینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بیعرضه باشد؟!
به تلخی لبخند زد. در چهرهاش خواندم: «آره، ممکن است!»
بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی، تشکر کرد و از در بیرون رفت… به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: «در دنیای ما، قوی بودن و زور گفتن، چه سهل و ساده است!».
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
"بازگشت به خانه"
#فرانتس_کافکا
@gardoonedastan
من بازگشتهام، از زیر طاق نما گذشته ام و دارم دور و برم را نگاه میکنم. این حیاط کهنه ی پدرم است. آبچاله در وسطش. ابزارهای اسقاط در هم بر هم ریخته راه پلکان اتاق زیر شیروانی را گرفته است. گربه روی طارمی به کمین نشسته. شندره ای که زمانی دور چوبی در بازی پیچیده بودند، در نسیم پر می کشد. من از راه رسیده ام. کی ازم پذیرائی می کند؟ کی پشت در آشپزخانه منتظر است؟ دود از دودکش بالا می رود، قهوه برای شام دم می کنند. آیا احساس تعلق می کنی؟ آیا احساس می کنی در خانه ای؟ نمی دانم، خیلی مطمئن نیستم. خانه که خانه ی پدرم است، ولی هر شیئی سرد کنار شی ء دیگر قرار گرفته، انگار دلمشغول کاروبار خودش است که من نیمی فراموششان کرده ام و نیمی هرگز نشناخته امشان. من چه فایده ای به حالشان دارم، چه معنایی برایشان دارم، ولو پسر پدرم باشم، کشاورز پیر؟ و دلش را ندارم که به در آشپزخانه بکوبم، فقط از دور گوش می دهم، ایستاده، جوری که به جای آدمی که گوش ایستاده باشد غافلگیرش نکنند و چون از دور گوش می دهم، هیچی نمیشنوم بجز نواختن خفیف ساعت که روی روزگار کودکی ام می گذرد، ولی شاید فقط فکر می کنم که می شنومش. هر چیز دیگری که در آشپزخانه رخ می دهد راز کسانی است که آنجا نشسته اند، رازی که از من پنهان می دارند. هر چه بیشتر جلوی در درنگ کنید، بیشتر بیگانه می شوید. چه پیش می آمد اگر کسی در را اکنون می گشود و از من سوالی می پرسید؟ آیا من خودم عین کسی رفتار نمی کردم که میخواهد رازش را پنهان دارد؟
@gardoonedastan
#گردون_داستان
مردی که زنی را دوست دارد، تنها به نقص های معشوق، به هوس ها و ضعف های او نیست که وابسته است: چین های صورتش، خال هایش، لباس های ژنده اش، و یک وری راه رفتن اش، او را استوارتر و بی رحمانه تر از هرگونه زیبایی به زن وابسته می کند.
@gardoonedastan
📚خیابان یکطرفه
#والتر_بنیامین
" فیلسوف، مترجم، نویسنده، برنامهساز رادیو و زیباییشناس آلمانی"
ترجمه:
#حمید_فرازنده
#گردون_داستان
#داستان_همراهان_گردون
#جورابها…
#سیداحمد_سیدصالحیلنگرودی
#قسمت_دوم
@gardoonedastan
می بینی ، این گلوله های کاغذ افتاده در سطل مثل همان جوراب گلوله شده و افتاده زیر قفسه لباس هاست . راستی چرا از چیز هایی که استفاده نمی کنی گلوله نکردی و در سطل نگذاشتی؟ نگاهت به جورابها می افتد ، می دانی اینها چگونه و از چه چیزی بافته می شوند و چقدر نخ و رنگ و وقت برای بافت آنها صرف می شود؟ چند نفر و چند کارخانه مشغول به کارند تا به دست تو برسد ؟ تو اینگونه از پاهایت مراقبت می کنی اما در گذشته های دور در سرما و یخبندان چگونه بود؟ به جنگهایی فکرمی کنی که در کتاب تاریخ درسی ات خوانده بودی ، که فقط کشت وکشتار نبوده ، بلکه بعدها به ساخت جاده و پل و ابزار جنگی پیشرفته تر کمک کرده کسی چه می داند شاید در بافت و دوخت لباس و جوراب و کفش هم کمک کرده باشد . تا از وجود سربازها بیشتر و بهتر بهره ببرند . راستی تا حال به این فکر کردی که چه جنگهایی در گذشته انجام گرفته و فرماندهان با آن لباسهای رنگ و وارنگ و پر زرق و برق ، ابزار محافظت از خود سوار بر اسبها ، اسب هایی که آنها هم زره پوش می شدند تا آسیبی به آنها نرسد ، به میدان می تاختند و بقیه سربازان پیاه به دنبالشان می دویدند و می جنگیدند بعد کشته می شدند و می کشتند و آنوقت افتخار نصیب شاهان و فرماندهان می شد . می دانی چندین خانوار چشم براه فرزند یا پدر ، همسر و برادر بودند ، این دور و تسلسل هنوز هم ادامه دارد و هنوز هم هیچکس یادی از آن همه فداکاریها نمی کند. به فکر بافت جورابها در گذشته می افتی ، بیشتر از نخی بود که از پشم گوسفندان گرفته می شد . پشم هایی که باید چندین نفر برای آماده کردن و رنگ آمیزی آن کار می کردند ، رنگ ها را از چه موادی تهیه می کردند . قبل از آنها چگونه بود وقتی به کشوری حمله می کردند و ماهها و بعضا سالها در راه بودند چگونه از پاهای خود چه در جنگ یا گشت و گذار محافظت می کردند ؟ به این فکرمی کنی افرادی که به صف می شدند تا برای نبرد خودشان را آماده کنند از چه سرودی و چه سلاحی استفاده می کردند . وقتی زیر پرچمی گرد می آمدند رفتارها و گفتارهایشان چگونه بود؟
آرام به طرف کمد لباس برگشتی هنوز دست نرسانده ، آن را پس كشيدی در سكوت به گوشه اي ديگر رفتی . جورابهای گلوله شده افتاده منتظر بودند ، تا دستي آنها را بردارد و به پا كند، پايي كه آنها را براي خود زندان مي دانست . نشستی ، شوق بیرون رفتن در چشمانت موج مي زد . زانوي راست را بالا آوردی و چانه را روي آن گذاشتی با دقتي خاص نگاه کردی . مي خواستی لنگه جوراب هر پا را در همان پا بگذاری . چند بار چشم چر خاندی ، چه تصميمی داشتی ، که چانه را روي زانو گذاشتی به جوراب گلوله شده خیره شدی انگار می خواستی شکل و شمایل و بافت آنها را یاد بیاوری که روي ساق آن خطوط مورب لوزي با نقطه هاي ريز سياه مثل چشم هاي مضطرب كه در زندان بسر مي برند هست یا نه .
فکر می کنی ، اگر روزی تو نیز جرمی مرتکب بشوی مستحق زندانی . راستی قانون گذاران خودشان هیچ جرمی مرتکب نمی شوند ؟ چرا باید برای ارتکاب جرمی کوچک روانه ی زندان شوی؟ گفتی بعد از گذراندن مدت زندان آیا همان شخص با همان علایق و خواسته ها و رؤیا ها هستی . جهان اطراف را چگونه می بینی . آیا بغیر از زندان هیچ راه دیگری برای تنبیه کردنت نیست؟ خیلی خوش شانس بودی که در روزگاران قدیم زندگی نمی کردی چون برای جرمی کوچک زود به گیوتین یا دار سپرده می شدی و نسل تو به همین وسیله از بین می رفت . چه بسیار انسانهایی که بی گناه به همین وسیله کشته شدند و زود از یادها رفتند اما اعدام ها به طریقی دیگر هنوز باقی مانده است .
می دانی که تا کنون میلیاردها انسان چون تو با آرزوها و علایق و خواسته های متفاوت در گوشه و کنار جهان به دنیا آمده و از دنیا رفته اند . در این میان افرادی مثل تو که می توانی فکر کنی، بیان کنی یا روی کاغذ بیاوری زیاد بودند اما موقعیت برای آنها آماده نبود . مکان و زمان تو اجازه می دهد تا آزادانه فکر کنی و بعد آنها را بنویسی ، و حالا اینجا عده ای در گوشه ای از جهان همانند تو فکر می کنند . کتابی تاریخی را در دست می گیری ، نگاه می کنی . داستانهایی از مردم زمانهای دور - مردم که نه - بیشتر فرماندهان و جنگجویان در آن خوانده بودی و حال حاضر را می بینی ، انگار فقط زمان و مکان عوض شده و تو و امثال تو کمی طرز لباس پوشیدنتان تغییر کرده اما هنوز همان افکار و اندیشه ها را در سر داری .
@gardoonedastan
#گردون_داستان
میخواهم عمری در کنار تو باشم؛ آنقدر از خود به تو بگویم تا وجودمان یکی شود، تا زمانی که لحظهٔ مرگ مان فرا رسد.
@gardoonedastan
#جیمز_جویس
“نویسندهی ایرلندی”
#گردون_داستان
#بیبیمریم_بختیاری
"مبارزِ آزادیخواهی که مینوشت"
#یک
@gardoonedastan
زادهٔ ۱۲۵۳ منطقه بختیاری
درگذشته ۱۳۱۶ اصفهان
مشهور به #سردار_مریم_بختیاری، #نویسنده ایرانی و از زنان فعال در #انقلاب_مشروطه بود. خانوادۀ بیبیمریم از بانفوذترین خاندانهای ایرانی در دوره قاجار بهشمار میآمد. پدرش؛ حسینقلیخان ایلخانی (از خوانین ایل بختیاری) و برادران او؛ علیقلی خان سردار اسعد (از رهبران انقلاب مشروطه) و نجفقلی صمصامالسلطنه (دو دوره رئیسالوزرای ایران) محسوب میشدند. او مادر علیمردان خان بختیاری بود. بیبیمریم از پیشگامان مطالبات حقوق زنان و از مدافعان ملّی سرزمین ایران در خلال جنگ جهانی اول بهشمار میآمد.
او از زنان باسواد و روشنفکر عصر خود بود، که همزمان با وقوع انقلاب مشروطه، به طرفداری از #حقوق_زنان برخاست. وی فنون اردوکشی نظامی و لشکر داری را از پدر و برادرانش آموخت و آموزهها را در زمان نبردهای انقلاب مشروطه؛ در فتح تهران و نیز فتح اصفهان، همچنین در جنگ جهانی اول به کار بست. وی از سرمایه مادی و معنوی خانواده خود برای تشکیل یک هنگ از سواران بختیاری، برای مبارزه با اشغالگران روس و انگلیس، در جنگ جهانی اول استفاده کرد.
بیبی مریم، یکی از مشوقان اصلی سردار #اسعد_بختیاری برای فتح تهران محسوب میشد. وی طی نامهها و تلگرافهای مختلف بین سران ایل بختیاری و سخنرانیهای مهیج، افراد ایل را جهت مبارزه با #استبداد_صغیر در زمان #محمدعلیشاه_قاجار، آماده میکرد و همواره به عنوان یکی از شخصیتهای ضداستعماری و استبدادی عصر قاجار مطرح بود.
او در واقعهی فتح تهران شخصاً تفنگ به دست گرفت و با قزاقان جنگید. نقش او در #فتح_تهران، میزان محبوبیتش را در ایل بختیاری و مجاهدین #مشروطهخواه، افزایش داد و طرفداران بسیاری یافت، به طوری که به لقب سرداری مفتخر شد.
منزل بیبی مریم، پناهگاه بسیاری از آزادیخواهان عصر مشروطه بود.
جریان مبارزات سردار مریم بختیاری با بریتانیاییها در طی قرارداد ۱۹۱۹ و نیز کودتای ۱۲۹۹ همچنان ادامه یافت، به طوری که #محمد_مصدق، حاکم وقت فارس، در زمان کودتای ۱۲۹۹، پس از مخالفت و عزل از اصفهان، راهی منطقه بختیاری شد و مدتها مهمان بیبی مریم بود.
مریم از معدود زنان با سواد و #روشنفکر زمانه خویش است که به طرفداری از آزادیخواهان و مظلومان برخاست و در این راه از هیچ چیز دریغ نکرد. یکی از مشوقین او #سردار_اسعد_بختیاری برادرش بود که همیشه او را به #مطالعه و کسب دانش و اخلاق و مبارزه توصیه میکرد.
در تاریخ آمدهاست مریم چون سرداری میایستاد و سخنرانیهای شورانگیزی برای سربازان میکرد، جوانان و سربازان ایل را به مبارزه علیه ظالمان و مستبدین تشویق میکرد.
دکتر #باستانیپاریزی از مورخین به نام معاصر دربارهی او مینویسد: «در این کوهستان زنی میزیسته که برابر ۱۰۰ مرد در سرنوشت تاریخ معاصر ایران دخیل بودهاست. منظورم بیبی مریم بختیاری است که وقتی در جنگ بینالملل اول، ایرانیان وطنخواه ابتدا از اولتیماتوم روس و بعد از هجوم انگلیسیها ناچار به مهاجرت و آواره کوهستان شدند این زن نامدار همه آنان را پناه داد.»
همانطور که گفته شد سردار مریم، زنی باسواد و روشنفکر بود و از معدود زنان زمان خویش بود که #خواندن و #نوشتن خوب میدانست و حتی در قدمی رو به جلوتر، حوادث عصر خویش را مینوشت. #کتاب_خاطرات بیبیمریم سالها بعد از درگذشتش منتشر شد که در آن درباره کودکی و نوجوانیاش و حتی شرح زندگی پر از رنج و حادثهاش تا پایان #مشروطیت نوشته شدهاست. اما گویا بخش دوم خاطرات برجسته این زن دلاور از بین رفته و یا هنوز در جایی مخفی ماندهاست. خاطرات به قلمی ساده و روان از سال ۱۲۹۶ هجری شمسی ثبت شدهاست.
بیبیمریم در ابتدای خاطراتش اینطور نوشته است: «به امید خداوند که امیدوارم فرصت بدهد به بنده که یک زن ایرانی و از ایل بختیاری میباشم #روزنامه_خاطرات خود را ساده و مختصر بنویسم. توفیق از خداوند عالم و همراهی از روح شاهنشاه عالم، امام اول حضرت علی(ع) میطلبم. به تاریخ ماه شعبان المبارک 1336 هجری قمری»
بسیاری از رجال سیاسی و #نویسندگان_آزادیخواه ایرانی همچون #علیاکبر_دهخدا، #ملک الشعرای_بهار و #وحید_دستگردی با خانواده بیبی مریم و نیز با خود او، ارتباط و معاشرت داشتند.
سردار مریم بختیاری، در سال ۱۳۱۶ خورشیدی، ۳ سال پس از اعدام فرزند ارشدش؛ علیمردان خان در شهر اصفهان در گذشت. او در تکیه میرفندرسکی تخت فولاد، در اصفهان به خاک سپرده شد.👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان
از تمام انواعِ احتیاطها، برای خوشبختی واقعی احتیاط در عشق به احتمال کشندهترین است.
@gardoonedastan
#برتراند_راسل
“نویسنده، فیلسوف، منطقدان وجامعهشناس انگلیسی”
📚شاهراه خوشبختی (۱۹۳۰)
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_میشود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_هشتم
@gardoonedastan
- باشه، پس بگو تازه ترين چيزي که کشيدي چيه؟
- اسمش رو گذاشتم تابلوي يک اتو. سه روز قبل تمومش کردم. فقط تصوير يه اتو هس تو يه اتاق.
- چرا گفتنش سخت بود؟
- سختيش اينجاس که اون واقعاً اتو نيس.
جانکو سر بلند کرد و به او نگريست:
- يه اتو، اتو نيس؟
- همين طوره.
- معنيش يه چيز ديگه س؟
- شايد.
- معنائي که فقط اتو مي تونست نشونش بده؟
مياکه سري به تأئيد تکان داد.
جانکو سر بلند کرد و ديد ستاره هاي تو آسمان تعدادشان بيشتر شده است. نور ماه تا دورها را روشن کرده بود. مياکه آخرين تکه شاخه اي را که نگه داشته بود توي آتش انداخت. جانکو خم شد طوري که شانه هايشان به هم مي خورد. ژاکت مياکه بوي دود گرفته بود. با نفسي طولاني و عميق اين بو را تو داد. گفت:
- مي دوني چيه؟
- چيه؟
- من خالي خالي ام.
- راستي؟
- راستي.
جانکو چشمانش را بست و قبل از اينکه خودش خبردار شود، اشک از روي گونه هايش پائين لغزيد. زانوان مياکه را تا آنجا که در توان داشت محکم بغل کرد. تنش مورمور شد. مياکه بازويش را دور شانه او حلقه کرد و او را نزديکتر کشيد اما اشک جانکو بند نيامده بود. خيلي طول کشيد تا با صداي خش داري گفت:
- واقعاً هيچي اين تو نيس. من تموم شده ام. خالي ام.
- مي فهمم چي مي گي.
- واقعاً؟
- آره. آخه متخصص اين چيزام.
- به نظر تو چکار بايد بکنم؟
- سعي کن خوب بخوابي. معمولاً کارسازه.
- درد من به اين سادگيا درمون نمي شه.
- شايد حق با تو باشه جان. شايد اونقدرام آسون نباشه.
درهمين موقع خش خش طولاني و بخارآلودي، تبخير آبي را که توي کنده گيرافتاده بود، اعلام کرد. مياکه چشمانش را از آتش گرفت و درحالي که تنگشان مي کرد، مدتي با دقت به آن نگريست. بعد پرسيد:
- خوب پس چکار کنم؟
- نمي دونم. مي تونيم با هم بميريم. چي مي گي؟
- به نظرم خوبه.
- جدي؟
- جدي جدي.
بازويش هنوز دور شانه هاي جانکو بود. مدتي سکوت کرد. جانکو صورتش را توي چرم نرم و کهنه ژاکت مياکه فروبرد. مياکه گفت:
- به هرحال، بيا تا وقتي آتيش خاموش مي شه صبر کنيم. اين آتيش رو ما روشن کرديم پس بايد تا آخرش باهاش بمونيم. وقتي خاموش شد و به ظلمات تبديل شد، ما هم مي تونيم بميريم.
- خوبه. اما چطوري؟
- من يه فکري دارم.
- باشه.
غرق بوي آتش، چشمانش را بست. بازوان مياکه دور شانه هاي او خيلي براي يک مرد بالغ، کوچک و به صورت عجيبي استخواني بودند. جانکو فکر کرد، من هيچوقت نمي تونم با اين مرد زندگي کنم. هيچوقت نمي تونم به قلبش راه پيدا کنم. اما شايد بتونم باهاش بميرم.
داشت خوابش مي برد. فکر کرد لابد بخاطر ويسکي است. بيشتر کنده هاي آب آورده، سوخته، خاکستر شده و از بين رفته بودند اما بزرگترين کنده هنوز به نارنجي مي زد و جانکو مي توانست گرماي ملايمش را بر پوست خود حس کند. بايد مدتي طول مي کشيد تا اين کنده هم خاموش شود. جانکو پرسيد:
- اشکالي داره يه چرت بزنم؟
- البته که اشکالي نداره. بخواب.
- وقتي آتيش خاموش شد، بيدارم مي کني؟
- نگران نباش. وقتي آتيش خاموش بشه، سردت مي شه و اين جوري بخواي نخواي بيدار مي شي.
جانکو اين کلمات را در ذهنش تکرار کرد: وقتي آتيش خاموش بشه، سردت مي شه و بخواي نخواي بيدار مي شي. بعد تنش را دور مياکه حلقه زد و خيلي زود به خواب عميقي فرورفت.
@gardoonedastan
پایان
#گردون_داستان
#داستان_کوتاه
#وقتی_آتش_خاموش_میشود
#هاروکی_موراکامی
#قسمت_هفتم
@gardoonedastan
جانکو چيزي نگفت.
- اين کابوس رو هي مي بينم. نصف شب بيدار مي شم در حالي که خيس عرقم. ذره ذره مرگ در ظلمت رو خواب مي بينم اما وقتي از خواب بيدار مي شم، کابوس تموم نمي شه. ترسناک ترين قسمت خوابم همينه. چشمام رو باز مي کنم. و گلوم خشک خشکه. مي رم تو آشپزخونه و در يخچال رو باز مي کنم. البته، من يخچال ندارم، پس بايد بفهمم که دارم خواب مي بينم، اما بازم متوجه نمي شم. متوجه هستم که يه جورائي غيرعاديه اما در يخچال رو باز مي کنم. توي يخچال ظلمته. چراغش خاموشه. تو اين فکرام که لابد برق قطع شده و سرم رو توي يخچال مي کنم. از توي ظلمت دستائي بيرون ميان و گلوي منو مي چسبن. دستاي سرد. دست مرده ها. نيروي باورنکردنيي دارن و شروع مي کنن منو به تو کشيدن. فرياد بلندي مي کشم و اين دفعه واقعاً از خواب بيدار مي شم. اينه کابوس من. هميشه يه جور. هميشه. با کوچکترين جزئيات. و هر بار که اين کابوس رو مي بينم، مثل دفعات قبل، ترسناکه.
مياکه با نوک يک شاخه، کنده بزرگ را از جايش تکان داد و دوباره سرجايش برگرداند.
- اونقدر واقعيه که احساس مي کنم هزاران بار مرده ام.
- از کي اين کابوس رو مي بيني؟
- ازخيلي خيلي قبل. اونقدر که يادم نمياد از کي شروع شده. يه وقتائي هم هست که راحتم مي ذاره. يه سال....نه، دو سال اصلاً نديدمش. حس مي کردم حال و روزم درست شده. اما نه. کابوس بازم سراغم اومد.
درست به محض اينکه داشتم فکر مي کردم راحتم گذاشته، از دستش نجات پيدا کردم، بازم شروع شد. و تا وقتي ادامه داشته باشه، نمي تونم کاري بکنم.
مياکه سرش را تکان داد.
- متأسفم جان، نبايد سرگذشت وحشتناکم رو براي تو مي گفتم..
جانکو گفت:
- البته که بايد مي گفتي.
سيگاري روي لب گذاشت، کبريتي روشن کرد و پک عميقي زد.
- ادامه بده.
آتش داشت خاموش مي شد. توده بزرگ کنده هاي آب آورده حالا از بين رفته بود. مياکه تمام آنها را داخل آتش ريخته بود. شايد جانکو خيالاتي شده بود اما حس مي کرد صداي اقيانوس بلندتر شده است. مياکه گفت:
- اين نويسنده آمريکائي، جک لندن....
- آره، هموني که راجع به آتيش نوشته.
- خودشه. مدتها تصور مي کرد توي دريا غرق مي شه و مي ميره. کاملاً مطمئن بود که يه شب سر مي خوره و مي افته تو اقيانوس و کسي متوجه نمي شه و اون غرق مي شه.
- حالا واقعاً غرق شد؟
مياکه سرش را تکان داد:
- نچ. خودش رو با مرفين کشت.
- پس اخطارها درست از آب در نيومدند. شايد هم اين کار رو کرده که اين اخطارها درست از آب در نيان.
- البته اگه سطحي نگاه کنيم همين طور به نظر مي رسه.
مياکه مکثي کرد و ادامه داد:
- اما يه جورائي هم ميشه گفت اون واقعاً به تنهائي توي درياي ظلمت غرق شد. اون الکلي شد. خودش رو توي ياس خودش غرق کرد (درست تا دل نااميدي رفت) و خيلي سخت جان داد. گاهي اخطارها خودشونو جور ديگه اي نشون مي دن. و اون چيزي که نشون مي دن مي تونه از خود واقعيت بدتر باشه. اين ترسناکترين قسمت اخطاره. مي فهمي چي مي گم؟
جانکو کمي فکر کرد. نمي توانست حرفهاي مياکه را درک کند. گفت:
- هيچوقت فکر نکردم چطور مي خوام بميرم. نمي تونم درباره اش فکر کنم. حتي نمي دونم چطور مي خوام زندگي کنم.
مياکه سري به تأئيد تکان داد و گفت:
- مي فهمم چي مي گي. اما گاهي طرز زندگي آدم رو طرز مردنش هدايت مي کنه.
- تو خودت اين طوري زندگي مي کني؟
- مطمئن نيستم. گاهي اين طور به نظر مي رسه.
مياکه کنار جانکو نشست. مست تر و پيرتر از معمول به نظر مي رسيد. موهاي روي گوشش بلند شده و توي ذوق مي زد. جانکو پرسيد:
- چه جور نقاشي هائي مي کشي؟
- گفتنش سخته.
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#توصیه_هایی_برای_نوشتن
@gardoonedastan
در #نوشتن #داستان_کوتاه باید هدف تاثیر واحد باشد و تمام اهداف جنبى کنار بروند و تمام #کلمات و #عناصر_داستان باید به این سو، سمت گیرى شده و چیزى اضافه بر آن نباید وجود داشته باشد.
@gardoonedastan
#ادگار_آلن_پو
#گردون_داستان
دختر این جنون است! به این چهار دانشکده نگاه کن!… دولت برای حفظ جامعه به هر چهار علم توجه می کند: الهیات، شناخت خدا که همیشه مورد حمله و تمسخر فیلسوفان است، کسانی که خردشان را به رخ می کشند! و علم پزشکی که همیشه با فلسفه و الهیات دشمنی دارد و آن ها را جز علوم به حساب نمی آورد و آن ها را زاده ی خرافات می داند؛ و آن ها در جلسه هایشان دور هم می نشینند تا درباره ی دانشگاه، آموزش علم به جوانان و احترام به آنان تصمیم بگیرند. این جا تیمارستان است! وای بر اولین نفری که با حقیقت روبرو می شود..
@gardoonedastan
#آوگوست_استریندبری
"نویسنده، نمایشنامه سوئدی"
📚"نمایش یک رویا"
#گردون_داستان
از دوست داشتن همدیگر توی این دنیا دست برنداشتند ; خیلی مطمئن بودند تا ابد همیشه هم را دوست میدارند. دکترین اختراعی است که آدم ها را قادر میکند مثل سگ رفتار کنند با وجدان های پاک. عشق هیچ وقت نمیتوانست کامل شود تا وقتی خرابش کردند.
@gardoonedastan
#جان_گالزورثی
"رماننویس ونمایشنامهنویس انگلیسی"
📚Fraternity
در فارسی "برادری" ترجمه شده است.
#گردون_داستان