gardoonedastan | Unsorted

Telegram-канал gardoonedastan - گردون داستان

507

سعي‌مان بر اين است تا مباني ادبيات داستاني را دقيق‌تر، موشكافانه خواندن را؛ چه‌گونه بهتر نوشتن را؛ در كنار يكديگر بياموزيم. ارتباط با ادمين با ايدي تلگرام @h_abolhoseini

Subscribe to a channel

گردون داستان

#پیله‌ی_سرخ
#کوبو_آبه
ترجمه
#امین_مدی
#قسمت_دوم
@gardoonedastan
هی، چه کسی قوزک پایم را گرفته؟ اگر طنابِ دار است که هیجان‌زده نشو، عجله نکن. اما طناب دار نیست. رشته‌ی ابریشمیِ چسبناکی است. وقتی رشته را می‌گیرم و می‌کِشم انتهایش در زیره و رویه‌‌ی کفشم به دو قسمت تقسیم می‌شود. درازتر و درازتر و لغزان می‌شود. عجیب است: کنجکاوی‌ام باعث می‌شود به کشیدن رشته ادامه بدهم. بعد اتفاقی عجیب‌تر رخ می‌دهد. دارم به‌آرامی کج می‌شوم. نمی‌توانم روی زمینْ صاف بایستم. محورِ زمین کج شده یا نیروی گرانشی تغییر جهت داده؟

تِپ. کفشم می‌افتد و به زمین برخورد می‌کند. می‌بینم چه اتفاقی درحال رخ‌دادن است. محور زمین کج نشده، یکی از پاهایم کوتاه‌تر شده. وقتی رشته را می‌کِشم پایم کوتاه‌تر و کوتاه‌تر می‌شود. پای من درحال بازشدن است، همچون آستینِ ژاکتی نخ‌نما که گره‌هایش باز می‌شود. این رشته، همچون بافتِ گره‌های آستین، همان پای درحال تجزیه‌ی من است.

یک قدم هم نمی‌توانم بردارم. نمی‌دانم چه کنم. همچنان می‌ایستم. پایم که به ابریشم تبدیل شده درونِ دستم، که آن هم نمی‌داند باید چه کند، به خودی خود شروع به حرکت می‌کند. به‌نرمی از دستم به بیرون می‌خزد. سرِ رشته، بدون هیچ کمکی از سوی دستم، خود را باز می‌کند و همچون ماری شروع به پیچیدن به دورم می‌کند. وقتی پای چپم کاملاً باز شد، رشته به‌شکلی طبیعی به سمت پای راستم می‌رود و در مدتی کوتاه تمام بدنم را درون کیسه‌ای می‌پیچد. حتی در اینجا هم متوقف نمی‌شود و مرا از کفل تا سینه و از سینه تا شانه‌ها باز می‌کند، و همچنان که باز می‌کند کیسه را از داخل محکم‌تر می‌کند. در پایان، من رفته‌ام.

سپس، پیله‌ی خالی بزرگی به‌جای ماند.

آه، حالا دیگر می‌توانم استراحت کنم. خورشیدِ غروب پیله را سرخ‌رنگ کرده. حداقل این بی‌شک خانه‌ی من است، خانه‌ای که هیچ‌کس نمی‌تواند مرا بیرون از آن نگه دارد. تنها مشکل این است که حالا که خانه دارم «من»ی نمانده است که به آن بازگردد.

درونِ پیله، زمان متوقف شد. بیرون تاریک بود، اما درونِ پیله همیشه غروب بود. از درون روشن بود، سرخ شده بود، به رنگ غروب. این غریب‌بودگیِ برجسته حتماً چشمان تیزِ مامور پلیس را به‌خود جلب می‌کرد. او متوجه من شد، متوجه پیله، بین ریل‌های قطار. ابتدا عصبانی بود، اما زود نظرش درباره‌ی این کشفِ غریب عوض شد و مرا در جیب‌ خود گذاشت. پس از اینکه مدتی در آنجا به این طرف و آن طرف غلت خوردم به درون جعبه‌ی اسباب‌بازی‌های پسرش منتقل شدم.
@gardoonedastan
پ.ن
[1] The Wandering Jew، اشاره به افسانه‌ی یهودی سرگردان.
پایان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#توصیه_هایی_برای_نوشتن
#نوشتن_طرح_اولیه
@gardoonedastan
بیشتر داستان‌ها با رخدادن یک اتفاق، یادآوری یک خاطره، یک فرد، بروز یک مشکل، تنش، ترس یا درگیری درونی در ذهن‌تان جرقه می‌زنند و در ذهن‌تان شروع به رشد می‌کنند.
این لحظه نقطه‌ی آغاز یک #ایده است برای داستان‌نویسی است، که می‌تواند در آینده تبدیل به یک داستان شود‌.
در اولین گام به محض این‌که لزوم نوشتن را در وجودتان احساس کردید سعی کنید بنشینید وهرچه به ذهن‌تان می‌آید را به روی کاغذ بیاورید. نسخه‌ی اولیه داستان را (به خصوص اگر قصدتان نوشتن داستان کوتاه است) را بی‌هیچ ترس و نگرانی از هرگونه اشتباهی (دستور زبان، کلیشه‌ها، حشو و هر چیز دیگری) بنویسید تا #طرح_اولیه یا موضوع وخط اصلی داستان روشن شود. در این مرحله فقط به خلق طرح اولیه داستان فکر کنید وبس.
طرح اولیه را در یک نشست بنویسید وتمام کنید.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

بویه زیر لب زمزمه می‌کند. دراز است و استخوانی. همیشه دشداشه می‌پوشد. چپیه به سر می‌بندد. ریشش جوگندمی است. بویه بلم چی بوده‌است. حالا دلال زندان است.
- بویه می تونی یه شلوار نیمدار برام پیدا کنی؟
- آی به چشم
- بویه می تونی این ساعتو بفروشی؟
- کی تو زندون ساعت می خره بابام؟
زمزمه بویه تلخ است. سوز دارد. دلم پر می‌کشد. دلم هوای کارون می‌کند. بوی زهم ماهی زنده دماغم را پر می‌کند. کارون آرام است. آب، مثل اشک چشم زلال است. زیر مهتاب آبیگون است. بلم آرام می‌لغزد. انگار که رو مخمل ابرها نشسته‌ام. بویه زمزمه می‌کند. صدای بلمچی پرکشیده است، با سوزی که جانم را از غم سرشار می‌کند، غمی که در ساحل کارون سینه به سینه گشته‌است تا به من رسیده‌است. غم همه ماهیگیران و قایقرانان کارون. این غم را دوست دارم. سینه ام را می‌ترکاند، اما دوستش دارم.
@gardoonedastan
#احمد_محمود
📚 #همسایه‌ها
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

📚مرد جعبه‌ای
#کوبو_آبه
#معرفی
@gardoonedastan
خالق شاهکار #زن_در_ریگ_روان در کتاب مرد جعبه‌‌ای داستان مردی را روایت می‌کند که جهان را از درون یک جعبه ‌می‌بیند و با طرح پرسش‌های فلسفی پیرامون مسائلی همچون هویت و از خودبیگانگی، ذهن شما را به چالش می‌کشاند.
"مرد جعبه ای"رمان ترسناک و غریبی درباره ی مردی است که تجمل یک زندگی معمول را کنار می گذارد و در عوض با پوشیدن جعبه ای بر سرش آواره ی شهر می شود. "کوبو آبه" خیالات خیالی وحشیانه و نثر طبیعت گرایانه را برای ایجاد روایت هایی یادآور کارهای #کافکا و #بکت ترکیب می کند. وی در کتاب "مرد جعبه ای"این شاهکار وهم آور و خاطره انگیز ، قهرمان اصلی بی نام وهویت خود را در دام زندگی طبیعی رها می کند تا در یک جعبه ی مقوایی بزرگ که بالای سر خود می پوشد زندگی کند. او که در خیابان های توکیو سرگردان است ، دیوانه وار بر روی دیوارهای داخلی جعبه ی خود می نویسد.او دنیای بیرون را همان طور که می بیند یا شاید تصور می کند ، توصیف می کند .
این کتاب به موضوع هویت ها می پردازد. هویتی که هر فرد در رابطه با جامعه اش می سازد. چیزهایی که از آن فرار می کند. نگاهش به وقایع پیرامونش و پرسش هایی که درباره ی وجود، عدم وجود و ... از خود می پرسد. او در خیابان های توکیو زندگی را می گذراند و همزمان به شکل دیوانه واری می نویسد. او چیزی را وصف می کند که از سوراخ جعبه می بیند و یا شاید تصور می کند که می بیند. او از مرد مرموزی می نویسد که با اسلحه به او شلیک می کند، از پرستاری جوان و جذاب و از دکتری که می خواهد مرد جعبه ای باشد. رمان "مرد جعبه ای" روایتی است ناب و شگفت درباره ی ماهیت هویت.
در این اثر خارق‌العاده با توهمات و افکار یک مرد که در جعبه‌ای زندگی می‌کند همراه شوید و خواهید دید جهان از دید یک کارتن‌خواب چگونه است.
مرد جعبه‌ای (The Box Man) روایت برشی از زندگی مردی بی‌نام و نشان است که در خیابان‌های توکیو زندگی می‌کند. در راستای تلقین و فضاسازی حس بی‌هویتی، #شخصیت_اصلی هیچ نامی ندارد و داستان از زبان همین شخص روایت می‌شود؛ مناسب‌ترین #زاویه_دید در داستان‌هایی به این سبک.
مرد جعبه‌ای خط‌های عجیب و رمزآلودی را بر دیواره‌های جعبه‌اش می‌کشد که کشف راز این خطوط و ارتباط آن با حوادث بیرون از جعبه، داستان را خواندنی‌تر می‌سازد.
کوبو آبه (Kobo Abe) در پاسخ به پرسش من کیستم، داستانی شگفت‌انگیز را برایتان روایت می‌کند که دربارۀ مفاهیم بنیادینی همچون هویت، وجود، نقش جامعه در شکل‌گیری هویت و... تأمل خواهید کرد.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#شنیدنی‌های_گردون 🎧
@gardoonesher2
آلبوم:
#ساقی_نامه (صوفی نامه)

سمت دوم:
#سوته_دلان
آواز:
#شهرام_ناظری
موسیقی:
#کامبیز_روشن‌روان

الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
به نور دل صبح خیزان عشق
زشادی به اندوه گریزان عشق

به رندان سرمست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه
به مستان افتاده در پای خم
به رندان پیمانه پیمای خم

به شام غریبان ،به جام صبوح
کز ایشان بودروز وشب را فتوح
که خاکم گل از آب انگور کن
هوسهای من آتش طور کن

به خمخانه وحد تم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

گوستاو : او را برای چه می خواهی ؟

ادلف: پیش از اینکه کافر بشوم ، خدا را برای چه میخواستم ؟ برای پرستش.

گوستاو : احتیاج به پرستش را دفن کن و بگذار که گیاهی سالم تر بر گور آن بزرگوار سبز شود ، مثلا یک تحقیر مفید….

ادلف : من اگر چیزی برای پرستش نداشته باشم ،نمیتوانم زندگی کنم .

گوستاو: برده !

ادلف: اگر زنی برای پرستیدن نداشته باشم ، نمیتوانم زندگی کنم .

گوستاو : اوه ، اگر تو باید چیزی داشته باشی که به آن وسیله خودت را تحقیر کنی ، پس تو را بخدا دوباره به خدایت برگرد.کافری که زن را می پرستد !روشن فکری که نمی تواند آزاد فکر کند …
@gardoonedastan
#آوگوست_استریندبری
"نویسنده، نمایش‌نامه سوئدی"
📚طلبکارها (نمایش‌نامه)
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

انسان یک عمر با کسی دوست است و فکر می‌کند همه زیر و بم وجودش را می‌شناسد. تا ناگهان در اثر اتفاقی پی می‌برد که هیچ چیز از او نمی‌دانسته.
@gardoonedastan
#کوبو_آبه
"نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس وعکاس ژاپنی"
📚"مردی که به عصا تبدیل شد"
ترجمه
#مصطفی_دهقان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#شنیدنی‌های_گردون 🎧
@gardoonesher2
#اشتیاق
"اگر زمان و مکان در اختیار ما بود"
#اندرو_مارول
با صدای:
#آیدا_سرکیسیان
ترجمه #احمد_شاملو
آلبوم
"آفتاب‌های همیشه"

اگر زمان و مکان در اختیار ما بود
ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت می‌شدم
و تو می‌توانستی تا قیامت برایم ناز کنی

یکصدسال به ستایش چشمانت می‌گذشت
وسی هزار سال صرف ستایش تنت
وتازه در پایان عمر به دلت راه میافتم
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#فراری
#آنتون_چخوف
ترجمه
#مهناز_پارسا
#قسمت_اول
@gardoonedastan
ماجرای پر طول و تفضیلی بود. اول پاشکا با مادرش زیر باران از کشتزارهای درو شده گذشت و راههای جنگلی را زیر پا گذاشت. در جنگل برگهای زرد به کفش های کوچکش می چسبید. آنها تا طلوع آفتاب راه رفتند. بعد دو ساعت در هشتی تاریک درمانگاه به انتظار باز شدن درماندند. در هشتی هوا گرم تر و خشک تر از بیرون بود. اما هر وقت که باد شدت می گرفت گرته ای از باران به درون هشتی می پاشید. وقتی هشتی از مردم پر شد، جمعیت به پاشکا فشار می آورد و او صورتش را به نیمتنه ی پوستی مردی که جلویش ایستاده بود و بوی تند ماهی دودی می داد چسباند و توی چرت رفت. سرانجام قفل در صدا کرد و در باز شد. پاشکا و مادرش به اتاق انتظار وارد شدند. در اینجا نیز مدت زیادی معطل ماندند. بیماران بدون اینکه چیزی بگویند روی نیمکتها بی حرکت نشسته بودند. پاشکا به آنها خیره شده بود و او نیز ساکت بود و به همه ی آن چیزهایی که برایش عجیب و خنده آور بود نگاه می کرد. تنها یک بار هنگامی که مرد جوانی روی یک پا لنگ لنگان وارد اتاق شد؛پاشکا نیز مانند او احساس لنگی کرد و با آرنجش به پهلوی مادرش زد و در حالی که آستینش را جلو دهانش گرفته بود دزدکی خندید و گفت: مامان ، نگاه کن ، مثل گنجشک راه می رود.

مادرش آهسته گفت: ساکت باش بچه.

سرانجام نگهبان درمانگاه سرش را از میان دریچه ی کوچکی بیرون آورد و داد زد: صف بکشید تا اسمتان را بنویسم.

همه از جمله آن آدم لنگ و خنده آور، جلو پنجره آمدند. نگهبان از هر یک نام و نام خانوادگی ، سن و محل اقامت ، مدت بیماری و غیره را پرسید. پاشکا از پاسخ های مادرش فهمید که نامش پاشکا نیست بلکه پاول گالا کتیونوف است و هفت سال دارد و بیسواد است، و از عید پاک تا حالا مریض بوده است.

ثبت نام به پایان رسید . دکتر با پیش بند سفیدش که حوله ای روی آن بسته بود وارد اتاق انتظار شد، همه مجبورشدند یک لحظه از جایشان بلند شوند ، دکتر همینطور که از جلو مرد لنگ می گذشت شانه هایش را بالا انداخت و با صدای زیر و یکنواختی گفت: فهمیدم ، تو احمق هستی! حالا بگو ببینم ، احمق نیستی؟ به تو گفته بودم دوشنبه بیایی ، و تو جمعه پیدایت شد ، تا آنجا که به من مربوط است ، اصلا لزومی ندارد که بیایی ولی اگر اصرار داشته باشی که همینطور احمق باشی ، پایت را از دست می دهی .

مرد جوان قیافه ی رقت انگیزی به خود گرفت ، انگار می خواست غذای پس مانده یا لباس کهنه ای را گدایی کند ، گفت: مرا ببخشید ، نمی بخشید؟ خواهش می کنم ، ایوان میکولاییچ.

دکتر ادایش را در آورد: ایوان میکولا ییچ بی ایوان میکو لاییچ و گفت : به تو گفته بودم که دوشنبه بیایی و باید همین کار را می کردی ، و تو احمقی ، والسلام.

احضار بیماران شروع شد. دکتر در اتاق معاینه ی کوچکش نشست و با صدای بلند از روی نوبت بیماران را صدا کرد. گاهگاهی صدای فریادیهای کر کننده ، شیون بچه ها ، یا حرفهای خشم آلود دکتر شنیده می شد: چرا داد و فریاد راه انداخته ای ؟ مگر دارم خرخره ات را می برم؟ آرام بنشین.

پس ار آن نوبت به پاشکا رسید.

دکتر فریاد زد: پاول گالاکتیوف!

مادر لحظه ای هاج و واج ماند ، انگار انتظار نداشت این طوری صدا کنند. بعد دست پاشکا را گرفت و او را به اتاق معاینه برد. دکتر پشت میزش نشسته بود و بدون اینکه حتی یک بار هم به آنها نگاه کند ، با چکش کوچکش به طور خود کار آهسته بر روی کتاب قطوری می کوفت.

پرسید : چه ناراحتی ای دارید؟

مادر جواب داد : دکتر جان ، آرنج این پسر زخم شده و به خاطر زخم پاشکا حالت غمی سنگین در چهره اش نمودار شد.

_لباسش را دربیاور.

پاشکا در حالی که فین فین می کرد ، دستمالش را از دور گردنش باز کرد و با آن دماغش را گرفت، خوش خوشک به در آوردن پوستین کوتاهش پرداخت.

دکتر با توپ و تشر گفت: زن، برای دید و بازدید که اینجا نیامدی! چرا وقت را اینطوری تلف می کنی؟ فقط تو یکی که مریض من نیستی!

پاشکا با عجله کتش را روی زمین انداخت و مادرش به او کمک کرد تا پیراهنش را درآورد. دکتر نگاهی تصادفی به او انداخت ، با دست روی شکم لختش زد: این که درست مثل یک خیک است ، بچه. و نفس عمیقی کشید و افزود : خوب آرنجت را ببینم.

پاشکا زیر چشمی نگاهی به لگنچه ای که لخته های خون در آن بود و پیش بند دکتر که لکه های خون رویش نشسته بود ، انداخت و بنای گریه کردن را گذاشت.

دکتر ادایش را در آورد: می یه ! یه ! وقت زن گرفتنش است و هنوز گریه می کند، بچه ی بی تربیت، خجالت بکش!

پاشکا در حالی که اشکهایش را پاک می کرد به مادرش نگاه کرد ، با نگاهش التماس می کرد که : توی خانه به آنها نگو که من توی درمانگاه گریه کردم، می گویی؟

دکتر آرنجش را معاینه کرد ، فشارش داد ، آه کشید ، لبهایش را جمع کرد ، دوباره آرنج را فشار داد.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#ادگار_آلن_پو
#زندگی‌نامه
#معرفی
#دو
@gardoonedastan
ادگار آلن پو تأثیر چشمگیری بر ادبیات پس از خود گذاشت و از بنیانگذاران داستان کوتاه به مثابه یک فرم ادبی و همین‌طور از بنیانگذاران گونه‌های پلیسی، علمی‌تخیلی و وحشت شمرده می‌شود. نویسندگان و شاعرانی نظیر والت ویتمن، ویلیام فاکنر، هرمان ملویل و ری بردبری، و در فرانسه شارل بودلر، شاعر بزرگ فرانسوی که آثار او را به فرانسه ترجمه کرد و استفان مالارمه، و همین‌طور اسکار وایلد، آلدوس هاکسلی، فئودور داستایوسکی، خورخه لوئیس بورخس و توماس مان از او تأثیر گرفته‌اند. چهرهٔ هولناک و همیشه حاضر مرگ و احساس گناه گریز ناپذیر قهرمانان پو، پیش‌درآمدی است برای آنچه بعدها داستایوفسکی در جنایت و مکافات تکامل می‌بخشد. پو، بینشی ژرف به درون (گمراهی ذهنی) پدیدمی‌آورد که نشان می‌دهد مرز میان عقل و جنون چه اندازه باریک است. کشمکش همیشگی میان دو نفس درونی که در داستان «ویلیام ویلسن» آشکارترین نمود را می‌یا بد؛ آنچه که روانشناسی نوین «شخصیت دوپاره» می‌خواند.
نخستین نوشته‌هایش سه مجموعه شعر بودند که در سالهای  ۱۸۲۷ تا ۱۸۳۱ منتشر شد. در این میان داستان نیز می‌نوشت و در یک مسابقه داستان کوتاه برنده شد. پس از آن به همکاری با روزنامه‌ها و ماهنامه‌های ادبی پرداخت و برای داستان‌هایش پاداش‌هایی گرفت. داستان‌های کوتاه، نیرومند با پیامد گذرا مانند نقاب مرگ سرخ و زوال خاندان آشر جهانی آفرید. پو در داستان‌های کوتاه خویش مانند قتل‌های خیابان مورگ و راز ماری روژه توانایی ویژهٔ خویش را نشان داد. در سال ۱۸۴۰ (میلادی) داستان‌های خویش را با نام داستان‌های شگفت‌انگیز پخش کرد که از نوشته‌های برجسته او شمرده می‌شود. به همین دلیل است که پو را پدر داستان پلیسی امروز خوانده‌اند.
ادگار آلن پو، گذشته از #داستان‌نویسی، #منتقد_ادبی توانا و هوشمندی نیز بود و با دیدی نقادانه به #ادبیات و نوشته‌های ادبی می‌نگریست. پخش مجموعه #شعر کلاغ و شعرهایی دیگر در سال ۱۸۴۵ (میلادی) برای پو کامیابی و نام‌آوری به ارمغان آورد. شعرهای او که سرشار از پنداره‌های پراحساس و جمله‌های آهنگین و جاندار است؛ جایگاهی سزاوار در ادبیات انگلیسی یافت و به بسیاری زبان‌های دیگر ترجمه شد. پو با همهٔ این تکاپوهای ادبی و با اینکه چندگاهی سردبیر یکی دو نشریه ادبی بود، در تنگدستی و دشواری می‌زیست و چون از تندرستی کامل نیز برخوردار نبود و روحیه‌ای نامنظم تا اندازه‌ای بی‌بندوبار داشت، نتوانست به شرایط فراخور و آسوده دست یابد. پس از مرگ همسرش در اثر بیماری سل در سال ۱۸۴۷ میلادی بیش از پیش به نابسامانی‌های بدنی و روانی دچار شد و به باده‌نوشی افتاد، اگرچه باز هم در این دوره نوشته‌هایی از خود به جا گذاشت.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#توصیه_هایی_برای_نوشتن
#عادات_نوشتن
@gardoonedastan
آن لحظه‌ای که می‌نویسم، آن استدلال خشک و خاکستری رنگ برایم اصلاً وجود ندارد. یک ترکیب ذهنی، حجمی ‌و رنگین است که از دل این حجم- دل این ذهن، دل این رنگ- «‌خلق‌» صورت می‌گیرد.
گاهی اصلاً آن‌چه را که فکر کرده‌ام به کار #داستان نمی‌آید – اصلاً در داستان نمی‌نشیند- و همین است که می‌گویم آن استدلال خاکستری حضور تعیین کننده‌ای ندارد- معمولا این جور کار می‌کنم، می‌دانم روز بعد چه کار می‌خواهم بکنم، یعنی امروز می‌دانم که فردا چه خواهم کرد، یعنی کارم زمانی تمام می‌شود که می‌دانم روز بعد باید از کجا شروع و حرکت کنم، روز بعد سرگردان نخواهم بود. و البته گاهی روز بعد با تمام شناختی که در مورد کارم دارم، با تمام طرح و فکری که دارم، وقتی شروع می‌کنم به #نوشتن، یک باره می‌بینم سر از چهل سال پیش در آورده‌ام- مطلبی که اصلاً به فکرش نبوده‌ام و در ذهنم نبوده، ناگهان سبز می‌شود. البته این اتفاق کارم را لنگ نمی‌کند. طبیعت داستان آن را خواسته است و احضار‌ش کرده است، پس ادامه پیدا می‌کند و چه بسا آن‌چه که پیشاپیش فکر کرده‌ام، در این بخش خاص و البته در جهت بهتر شدن داستان کلاً‌ دگرگون شود.
@gardoonedastan
#حکایت_حال
گفت‌وگویی با #احمد_محمود
#لیلی_گلستان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#آخرین_سفر_کشتی_خیالی
نوشته:
#گابریل_گارسیا_مارکز
#قسمت_دوم
@gardoonedastan
اگر بدانی فکر کردن به‌تو از روی پارچة مخمل با این ابریشم‌دوزی‌های ملکه‌وار چقدر راحت است، ولی هر چه بیشتر شوهر خود را به‌خاطر می‌آورد به‌همان اندازه نیز خون، در قلبش تبدیل به شکلات می‌شد و پر از حباب، درست مثل اینکه عوض نشستن، در حال دویدن باشد، خیس از عرق ترس و با نفسی مملو از خاک، تا این‌که طرف‌های سحر پسرش برگشت و او را در صندلی راحتی مرده یافت طوری‌که بدنش هنوز گرم بود ولی مثل کسی که مار او را گزیده باشد، یک‌مرتبه گندیده بود و درست عین همین واقعه برای چهار خانم دیگر هم پیش آمد البته قبل از این‌که صندلی راحتی را، خیلی دور در دریا بیفکند، جایی که نتواند به کسی صدمه بزند، چون در عرض قرن‌ها آن‌قدر از آن صندلی راحتی استفاده کرده بودند که دیگر ظرفیت استراحت‌بخشیدن خود را از دست داده بود، و در نتیجه پسر مجبور شد به وضعیت رقت‌انگیز یتیمی خود که همه با انگشت نشانش می‌دادند و می‌گفتند این پسر همان بیوه‌زنی است که صندلی منحوس را به دهکده آورد، عادت کند و به جای برخورداری از ترحم مردم، با خوردن ماهی‌هایی که از قایق‌ها می‌دزدید زندگی خود را بگذراند و صدایش رفته رفته دورگه شد و خاطرات گذشته خود را به‌خاطر نیاورد تا یک شب دیگر در ماه مارس که بر حسب اتفاق به طرف دریا نظر افکند، ناگهان، پروردگارا! آن نهنگ عظیم پنبة نسوز، ان حیوان غرش کننده را دید و دیوانه‌وار فریاد زد مردم بیایید آن‌را ببینید و سگ‌ها چنان به پارس کردن افتادند و زن‌ها چنان دست‌پاچه شدند که حتی پیرترین مردان نیز وحشت پدران خود را به‌خاطر آوردند و زیر تخت‌خواب‌های خود پنهان شدند چون تصور کرده بودند« ویلیام دامپیر» مراجعت کرده است و کسانی که در خیابان‌ها پراکنده شدند زحمت این را به‌خود ندادند که آن ساختمان محیرالعقول را ببینند که در آن لحظه داشت بار دیگر جهت خود را گم می‌کرد و در فاجعة سالیانة خود هزاران تکه می‌شد، بلکه پسرک را به باد کتک گرفتند و بدنش را آن‌چنان کبود کردند که با دهان کف کرده از خشم گفت: حالاخواهید دید من کی هستم، ولی تصمیم خود را به هیچ‌کس نگفت و در عوض، تمام سال را با همان فکر گذراند: حالا نشان همه خواهم داد که من کی هستم، و همان‌طورکه به انتظار ظاهر شدن مجدد کشتی باقی ماند تا آن‌چه را که انجام داد‌‌نی‌ست انجام دهد و آن این بود که یک قایق دزدید، از خلیج عبور کرد و تمام بعدازظهر را به انتظار رسیدن ساعت موعود در میان دهلیزهای بندر سیاه‌پوستان، در میان پیت خیارشوری جزائر کارائیب باقی ماند ولی آن‌چنان در ماجرای خود غرق بود که مثل همیشه در مقابل مغازه‌های سرخ‌پوستان توقف نکرد تا چینی‌های عاج را ببیند که در دندان فیل حکاکی شده بودند، و یا سیاه‌پوستان هلندی را با آن دوچرخه‌های‌شان مسخره کند، و یا مثل دفعه‌های پیش از کسانی که پوست تنشان مثل پوست مار کبرا بود و بارها دور دنیا را گشته بودند بترسد، پس مسحور رؤیای میکده‌ای که در آن بیفتک زن‌های برزیلی را می‌فروختند، متوجه چیزی نشد تا این‌که شب با سنگینی تمام ستارگانش به‌روی او افتاد و جنگل از خود عطر شیرینی از گل‌های گاردینا و مارمولک گندیده بیرون داد و او داشت در قایق سرقتی خود به طرف مدخل خلیج پارو می‌زد و چراغ را خاموش کرده بود تا نگهبانان گمرک را متوجه نکند و پانزده ثانیه با نور سبز رنگ فانوس دریایی، رؤیایی می‌شد و بعد بار دیگر به حالت بشری خود بر‌می‌گشت و می‌دانست که دارد به کانال بندر نزدیک می‌شود، نه تنها به‌خاطر این‌که نور چراغ‌های غم‌انگیز آن‌را نزدیکتر می‌دید، بلکه چون نفس کشیدن آب غمگین‌تر می‌شد و آن‌چنان غرق در خود پارو می‌زد که نفهمید از کجا ناگهان نفس هول‌ناک کوسه‌ای به او خورد، همان‌طور که نفهمید چرا شب، گویی که ستارگانش یک‌مرتبه مرده باشند، غلیظ‌تر شد و دلیلش این بود که کشتی افیانوس پیما آن‌جا بود، با هیکل عظیم خود، پروردگارا، عظیم‌تر از عظیم‌ترین چیزهای زمین و دریا، سیصد تُن بوی کوسه که آن‌چنان نزدیک به قایق عبور می‌کرد که او می‌توانست به وضوح وصله‌های فولادی بدنه‌اش را ببیند، بدون حتی یک نور در روزنه‌های بی‌انتهایش، بدون نفسی در دستگاهش، بدون روح، سکوت خود را تحمل می‌کرد.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#آخرین_سفر_کشتی_خیالی
نوشته:
#گابریل_گارسیا_مارکز
#قسمت_اول
@gardoonedastan
حالا به همه نشان خواهم داد من کی هستم، این را سال‌ها بعد، با صدای کلفت مردانه‌اش به‌خود گفت، سال‌ها پس از آن‌که برای اولین بار کشتی اقیانوس‌پیمای عظیم را دید که بدون نور و بدون سر و صدا، یک‌شب مانند یک‌ساختمان بزرگ و متروک ازمقابل دهکده عبور کرد و طولش از سرتاسر دهکده بیشتر و قدش از بلندترین برج ناقوس کلیسا بلندتر بود و در ظلمت شب به سفر خود به‌سمت شهر مستعمره‌ای طرف دیگر خلیج ادامه داد، شهری که برای مقابله با دزدان دریایی، مملو از قلعه‌های جنگی بود، با بندر باستانی سیاه‌پوستان و فانوس دریایی بزرگی که حلقه‌های نور هولناکش هر پانزده ثانیه یک‌بار، دهکده را تبدیل به منظره‌ای از کوه‌های ماه، با خانه‌های نورانی و خیابان‌های آتش‌فشانی می‌کرد، و گرچه او در آن زمان پسربچه‌ای بیش نبود و صدایش هنوز مردانه نشده بود ولی از مادرش اجازه گرفته بود که شب، تا دیر وقت کنار ساحل بماند و به صدای چنگ نواختن‌های شبانة باد گوش کند ولی هنوز به‌خاطر می‌آورد که چگونه وقتی نور فانوس دریایی گشوده می‌شد، کشتی اقیانوس‌پیما ناپدید می‌شد و بار دیگر با کنار رفتن نور ظاهر می‌شد، به‌طوریکه کشتی در مدخل خلیج به‌طور مداوم ظاهر می‌شد و ناپدید می‌گشت و با تلوتلو خوردن خواب‌آلود خود سعی داشت کانال خلیج را بیابد، تا این‌که گویی سوزنی در دستگاه جهت‌یابش شکسته باشد، راه خود را به طرف صخره‌ها کج کرد، و به صخره‌ها خورد و هزاران تکه می‌شد و بی هیچ صدایی غرق شد در حالی‌که چنین برخوردی با صخره‌ها می‌بایستی تولید انفجاری پر سرو صدا می‌کرد که خفته‌ترین اژدهای جنگل ما قبل تاریخی را که پس از آخرین خیابان‌های دهکده آغاز می‌شد و در انتهای دیگر جهان پایان می‌یافت، از خواب بیدار کند، به‌طوری‌که خود او نیز تصور کرد آن‌را در خواب دیده است مخصوصاً روز بعد، موقعی که آکواریوم درخشان خلیج را دید و رنگ‌های در هم و آمیخته به هم کلبه‌های سیاه‌پوستان روی تپه‌های بندر را، و قایق‌های قاچاق‌چیان گوآیانا را که طوطی‌های معصومی دریافت می‌کردند که گلوی‌شان مملو از الماس بود، فکرکرد: همان‌طور که داشتم ستاره‌ها را می‌شمردم خوابم برده و آن کشتی عظیم را در خواب دیده‌ام، به‌طوری‌که آن‌قدر مطمئن شد که ماجرا را برای هیچ‌کس تعریف نکرد، دیگر هم به آن فکر نکرد تا درست همان شب، در ماه مارس آینده، موقعی که داشت سر اسب‌های آبی را در دریا می‌شمرد، بار دیگر کشتی اقیانوس‌پیمای خیالی را تیره رنگ و در عین حال نورانی در آن‌جا یافت و این بار آن‌قدر از بیداری خویش مطمئن بود که دوان دوان پیش مادرش رفت و جریان را برای او تعریف کرد و مادرش سه هفته تمام از غصه زار زد که از بس وارونه زندگی می‌کنی مغزت دارد می‌گندد، روز می‌‌خوابی و شب، مثل ول‌گردها دوره راه می‌افتی، و چون دسته‌های صندلی راحتی، در عرض یازده سال بیوه‌زن بودن ساییده شده بود و در آن‌روزها می‌بایستی به شهر می‌رفت تا صندلی راحتی برای نشستن بخرد و به شوهر مرده‌اش فکر کند، از فرصت استفاده کرد و از قایق‌ران تقاضا کرد که قایق را از سمت صخره‌ها براند تا پسرش آن‌چه را که در ویترین دریا دیده است، ببیند: عشق ماهی‌ها در بهار اسفنج‌ها، گوش‌ماهی‌های صورتی‌رنگ و کلاغ‌های آبی‌رنگ که در لطیف‌ترین چاه‌های دریا وجود داشت، شیرجه می‌رفتند و حتی گیسوان سرگردان مغروقین کشتی‌های مستعمره‌ای، ولی نه اثری از کشتی‌های اقیانوس‌پیمای غرق شده وجود داشت و نه از گل کلم‌های عصرانه، با این‌حال او آن‌قدر اصرار می‌کرد که مادرش به او قول داد در ماه مارس آینده او را همراهی کند، البته بدون این‌که بداند که تنها چیز مسلم آینده‌اش یک صندلی راحتی عهد فرانسیس دریک بود که در یک حراجی ترک‌ها خرید و همان شب روی آن نشست و آه کشان فکر کرد: «الوفرنة» بیچارة من!
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

هرگز نمی‌شود به بدبختی عادت کرد، باور کنید، چون ما همیشه مطمئنیم که بلای فعلی آخری است، گرچه بعدها با گذشت زمان متقاعد می‌شویم ــ با چه احساس فلاکتی! ــ که هنوز بدتر از این در راه است...
@gardoonedastan
"خانوادهٔ پاسکوآل دوآرته"
#کامیلو_خوزه_سلا
"شاعر ورمان‌نویس اسپانیایی"
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#کامیلا_خوسه_سلا
#زندگی‌نامه
@gardoonedastan
یکی از نویسندگان برجسته‌ی اهل اسپانیا است . قلم قدرتمند این نویسنده، نام او را در ردیف مهم‌ترین نویسندگان قرن بیستم قرار داده است. کامیلا خوسه سلا، در 11 می سال 1916 در منطقه‌ای روستایی در اسپانیا به دنیا آمد. خانواده‌ی خوسه سلا در سال 1925 به شهر مادرید نقل مکان کردند. کامیلا او پس از پایان تحصیلات دبیرستان، رشته‌ی پزشکی را برای ادامه‌ی تحصیل انتخاب کرد.. او پیش از جنگ داخلی اسپانیا، زمانیکه بیست ساله بود به بیماری سل مبتلا شد. او در دوران نقاهت پس از بیماری ادبیات را به شکل جدی دنبال کرد. خوزه سِلا که به رشته‌ی پزشکی علاقه‌ای نداشت، مانند دیگر نویسندگانی که عاشق ادبیات بودند، آن را نیمه‌کاره رها کرد و به سراغ رشته‌ی مورد علاقه‌اش رفت.
اولین رمان خوسه سِلا تحت عنوان «خانواده پاسکوآل دوآرته» در سال 1939 منتشر شد. اولین اثر این نویسنده از شاهکارهای ادبیات اسپانیا است که جایزه‌ی نوبل ادبیات را در سال 1989 برای او به ارمغان آورد. او علاوه بر رمان چندین نمایشنامه و داستان کوتاه را منتشر نموده است. از مهم‌ترین آثار او می‎توان به کتاب‌های «کندو»، «سن کامیلو»، «سفر به آلکاریا» و «فرهنگ مخفی» اشاره کرد.
سرانجام این نوبلیست در 17 ژانویه‌ی سال 2002 بر اثر بیمای قلبی از دنیا رفت و در زادگاه خود به خاک سپرده شد.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#پیله‌ی_سرخ
#کوبو_آبه
ترجمه
#امین_مدی
#قسمت_اول
@gardoonedastan
خورشید درحال غروب است. اکنون زمانی است که مردم با عجله به خانه‌ و آشیانه‌شان باز می‌گردند، اما من آشیانه‌ای ندارم که بدان باز گردم. در شکاف باریک بین خانه‌ها به‌آرامی قدم می‌‌زنم. با اینکه خانه‌های بسیاری در امتداد خیابان ردیف شده‌اند، چرا یک خانه هم نیست که به من تعلق داشته باشد؟ فکر می‌کنم، و این سؤال را برای بار صدم تکرار می‌کنم.

وقتی دارم به دکل تلفن می‌شاشم، گاهی اوقات تکه طنابی آویزان می‌بینم و دلم می‌خواهد خودم را حلق‌آویز کنم. طنابْ زیر چشمی نگاهی به گردنم می‌اندازد و می‌گوید: «بیا استراحت کن برادر.» و من هم دوست دارم استراحت کنم. اما نمی‌توانم، من برادرِ طناب نیستم، و گذشته از این، هنوز نمی‌توانم بفهمم که چرا خانه‌ ندارم.

هر روز، شب از راه می‌رسد. وقتی شب از راه می‌رسد باید استراحت کرد. خانه‌ها برای استراحت ساخته شده‌اند. اگر این‌طور باشد پس مسئله این نیست که من خانه ندارم، نه؟

ناگهان ایده‌ای به ذهنم خطور می‌کند. شاید در فکر کردن مرتکب اشتباهی جدی شده‌ام. شاید مسئله این نیست که من خانه‌ ندارم، بلکه آن را فراموش کرده‌ام. بله، این ممکن است. مثلاً، مقابل این خانه که درحال عبور از آن هستم می‌ایستم. ممکن نیست این خانه‌ی من باشد؟ البته در قیاس با خانه‌های دیگر ویژگی‌ مشخصی ندارد که حاکی از این احتمال باشد، اما همین حرف را می‌توان درباره‌ی همه‌ی خانه‌های دیگر هم زد. این حرف نمی‌‌تواند مدرکی باشد برای پنهان‌ساختن این حقیقت که اینْ شاید خانه‌ی من باشد. احساس شجاعت می‌کنم. بسیار خب، بیا در بزنیم.

شانس آوردم. چهره‌‌ی خندانِ زنی از پنجره‌ی نیمه‌باز بیرون را نگاه می‌کند. مهربان به‌نظر می‌رسد. بادِ امید در قلبم شروع به ‌وزیدن می‌کند. قلبم پرچمی می‌شود که در باد صاف به اهتزاز در می‌آید. من نیز لبخندی می‌زنم. همچون نجیب‌زاده‌ای واقعی می‌گویم:

«عذر می‌خواهم، اینجا بر حسب اتفاق خانه‌ی من نیست؟»

چهره‌ی زن ناگهان سنگ می‌شود. «چی؟ تو کی هستی؟»

می‌خواهم توضیح بدهم، اما ناگهان نمی‌توانم. نمی‌دانم باید چه چیزی را توضیح بدهم. چطور می‌توانم به او بفهمانم که اکنون دیگر سؤال این نیست که من کیستم. کمی نومید شده‌ام، می‌گویم:

«خب، اگر فکر می‌کنید که این خانه‌ی من نیست، ممکن است لطفاً به من ثابت کنید؟»

«خدای من…» چهره‌ی زن وحشت‌زده است. این مرا عصبانی می‌کند.

«اگر مدرکی ندارید، من می‌توانم فکر کنم که این خانه متعلق به من است.»

«اما این خانه‌ی من است.»

«این حرف چه اهمیتی دارد؟ صرفاً این حرف که می‌گویی خانه‌ی توست، نمی‌تواند به این معنا باشد که خانه‌ی من نیست. این‌طور نیست؟»

زن به‌جای پاسخ‌دادن چهره‌اش را رو به دیوار می‌کند و پنجره را می‌بندد. این صورتِ واقعیِ چهره‌ی زنِ خندان است. همیشه همین دگرگونی است که این منطق فهم‌ناپذیر را عیان می‌کند که بر اساس آن چیزی که به کسی تعلق دارد، به من تعلق ندارد.

اما چرا… چرا همه چیز به فردی دیگر تعلق دارد و نه به من؟ ممکن نیست فقط یک چیز وجود داشته باشد که به کسی تعلق نداشته باشد، حتی اگر مالِ من هم نباشد؟

گاهی اوقات متوهم می‌شوم. اینکه لوله‌های سیمانیِ ساختمان‌های درحال ساخت یا انبارها خانه‌ی من‌اند . اما آنها هم در راه تعلق‌یافتن به فردی دیگرند. چون به فردی دیگر تعلق پیدا می‌کنند ناپدید می‌شوند، بی هیچ ارجاعی به آرزوهایم و علاقه‌ای که به آنها دارم. یا به چیزی تبدیل می‌شوند که مشخصاً خانه‌ی من نیست.

پس نیمکت‌های پارک چطور؟ البته مناسب خواهند بود. اگر واقعاً خانه‌ی من بودند و اگر فقط او به سراغم نمی‌آمد و با چماق دنبالم نمی‌کرد… حقیقت این است که آنها به همه تعلق دارند، نه به هیچ‌کس. اما او می گوید:

«هی تو، بلند شو. این نیمکت متعلق به همه است. متعلق به هیچ‌کس نیست، مخصوصاً به تو. یالا، برو. اگر خوشت نمی‌آید می‌توانی شب را در زیرزمین بازداشتگاه پلیسِ منطقه سر کنی. اگر در هرجای دیگری بایستی، مهم نیست کجا، قانون را زیر پا گذاشته‌ای.»

یهودیِ سرگردان [1]_این هویت من است؟

خورشید درحال غروب است. به راه رفتن ادامه می‌دهم.

یک خانه… خانه‌هایی که ناپدید نمی‌شوند، به چیزی دیگر تبدیل نمی‌شوند، روی زمین ‌ایستاده‌اند و حرکت نمی‌کنند. بین آنها، شکافی که مدام تغییر می‌کند، و چهره‌ای ثابت ندارد… خیابان. در روزهای بارانی، شبیه قلم‌مویی است آغشته به رنگ، در روزهای برفی درست به اندازه‌ی پهنای رد لاستیک خودروها، در روزهای پر باد شبیه تسمه نقاله‌ای به جریان درآمده. به راه رفتن ادامه می‌دهم. نمی‌توانم بفهمم که چرا خانه‌ ندارم، و به همین دلیل حتی نمی‌توانم خودم را حلق‌آویز کنم.👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#شنیدنی‌های_گردون 🎧
@gardoonesher2

"زنده باد"

شعر و صدا:
#شمس_لنگرودی
موسیقی:
#حامد_حبیب‌زاده
آلبوم:
«از من تنها تو مانده‌ای»


زنده باد آفتاب سحر
که سرش را می‌چرخاند،
پیدایت می‌کند
و تلالو اولش را برای تو پست می‌کند،
زنده باد!

زنده باد دفتر مشق من
که بین این همه کاغذ 
فقط برای تو شعر جذب می‌کند،
زنده باد!
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#فراری
#آنتون_چخوف
ترجمه
#مهناز_پارسا
#قسمت_چهارم
@gardoonedastan
پاشکا بدون اینکه در را ببندد، به بخش بیماران آبله ای دوید و آنجا هم دوید توی هشتی و از هشتی به اتاق بزرگی رفت که در آن غولهای موبلند با چهره هایی شبیه عجوزه های جادوگر روی تختخوابها دراز کشیده بودند. از بخش زنان بیرون دوید بود باز خود را در هشتی یافت و متوجه ی نرده های پلکانی شد که برایش آشنا بود، از پله ها پایین دوید. در آنجا اتاق انتظار را که آن روز در آنجا بود باز شناخت و به دنبال در خروجی گشت.

قفل در صدا کرد. باد سرد به صورتش خورد و پاشکا سکندری خورد و دوید توی حیاط. تنها یک فکر داشت : به دویدن ادامه بدهد. راه را بلد نبود ، اما احساس می کرد که اگر به دویدن ادامه بدهد به یک نحوی به خانه ، پیش مادرش می رسد. آسمان پر ابر بود اما از پشت ابرها ماه دیده می شد.پاشکا با عجله از پله ها پایین دوید، طویله را دور زد و پایش لغزید و به روی چند بوته ی بی برگ افتاد.
لحظه ای تامل کرد و بعد برگشت و به طرف ساختمان درمانگاه دوید. دور ساختمان گشت و دوباره مردد ایستاد. در پشت ساختمان قبرهایی را که رویشان صلیبهای سفید قرار داشت دید

نفس نفس زنان گفت: مامان! و به عقب دوید.

در حالی که دور ساختمان می دوید متوجه پنجره ی اتاقی شد که روشن بود. آن نقطه ی روشن قرمز در تاریکی مانند شبح به نظر می آمد، اما پاشکا که از ترس خشکش زده بود و نمی دانست در کجا می تواند ایمن باشد ، برگشت و به سوی آن نقطه حرکت کرد. در کنار پنجره یک رشته پلکان کوتاه و یک در به چشم می خورد که تابلوی سفیدی روی آن نصب شده بود. پاشکا از پله ها دوید و از پنجره نگاه کرد و ناگهان احساس خوشحالی شدیدی کرد. از پنجره دید که دکتر شوخ و شنگ و راحت طلب پشت میزش نشسته و کتاب می خواند. پاشکا که از فرط خوشحالی می خندید دستهایش را به طرف آن شخص آشنا دراز کرد و خواست او را صدا کند که ناگهان نیروی ناشناخته ای نفسش را برید و پاهایش را سست کرد ، سرش گیج رفت و تعادلش را از دست داد و روی پله ها افتاد.

موقعی که چشمهایش را باز کرد روز بود ، و صدایی آشنا که دیروز به او وعده ی گشت و گذار در بازار ، گرفتن پرنده های خوش آواز و یک روباه را داده بود ، حالا می گفت: خوب ، پاشکا ، تو احمقی ، بگو بببینم ، احمق نیستی؟ باید تو را کتک زد اما کسی نیست که این کار را بکند!
@gardoonedastan
پایان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

آه! بالاخره فهمیدم تو واقعا چه کسی هستی. فکر می‌کردم راهی را که برای معرفی خودت انتخاب کرده‌ای بسیار هوشنمدانه باشد… تو صرفا محصول تخیلات من هستی. گفتن این که محصول تخیلات من نیستی، تو را سربلند نمی‌کند. این اتاق معاینه و خود تو، روی دیوار جعبه‌ی من در حال شکل گرفتن هستید. شما صرفا نوشته هستید. جعبه‌ات نشان می‌دهد که تو نمی‌توانی چنین چیزهایی را تصور کنی، اما فکر می‌کنم جعبه‌ی واقعی با جعبه‌ی بدلی تفاوت‌هایی داشته باشد. من در واقع حالا مشغول نگاه‌کردن به آن اتاق مجزا هستم که به‌اندازه‌ی کافی برای یک نفر جا دارد. باطن چهره‌ای را می‌بینم که چون کسی او را نمی‌بیند، نمی‌تواند ادایش را در بیاورد، مجموعه‌ای از دیوارنویسی‌هایی که به‌صورت فشرده روی دیواره‌های مقوایی داخل جعبه نوشته شده و بعد از سه سال عرق‌ریختن و آه کشیدن آفتاب‌سوخته شده است…
این داستان زندگی من است…
@gardoonedastan
#کوبو_آبه
"نویسنده، عکاس ژاپنی"
📚مرد جعبه‌ای
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#فراری
#آنتون_چخوف
ترجمه
#مهناز_پارسا
#قسمت_سوم
@gardoonedastan
پاشکا سرگرم خوردن سوپ شد و هر قاشقی که میخورد آنقدر آن را می لیسید تا پاک بشود. بعد ، موقعی که ته کاسه اش چیزی جز تکه گوشت باقی نماند، دزدکی نگاهی به پیرمرد انداخت و احساس حسادت کرد که او هنوز کمی از سوپش باقی مانده. آهی کشید و به خوردن گوشتش پرداخت، در حالی که سعی می کرد آن را دیرتر تمام کند. اما هر چه که سعی کرد فایده ای نداشت، بزودی گوشت هم تمام شد. تنها یک تکه نان باقی ماند.
نان خالی چندان خوشمزه نیست، اما چکار می توانست بکند. پاشکا لحظه ای درنگ کرد و بعد آن را خورد. پرستار با کاسه های دیگر پیدایش شد. ابن بار کاسه ها پر از گوشت و سیب زمینی سرخ کرده بود.

پرسید: نانت کو؟

پاشکا به جای اینکه جواب بدهد ، دهانش را باد کرده و هوا را بیرون داد.

پرستار با سرزنش گفت: چرا یک دفعه خوردیش؟

بعد رفت و یک تکه ی دیگر نان آورد، پاشکا هرگز در زندگی گوشت سرخ کرده نخورده بود و حالا که مزه ی آن را می چشید می دید که خیلی خوشمزه است. پاشکا از پرستار پرسید: خاله جان ، چرا آنها این شکلی هستند؟

_آنها آبله دارند

پاشکا به اتاق خودش برگشت و روی تختش نشست و منتظر دکتر شد تا بیاید و با هم بروند به شکار پرنده های خوش آواز یا به بازار بروند.اما دکتر نیامد، از لای در اتاق پهلویی ، می توانست دستهای مرد پرستار را ببیند ، او بیماری را که کیف آب سردی روی سرش بود تکان می داد و فریاد می زد: میخاییلو!

میخاییلو که خوابیده بود تکان نمی خورد . مرد پرستار شانه هایش را بالا انداخت و رفت. پاشکا در حالی که منتظر دکتر بود ، رفته بود در بحر پیرمرد همسایه اش. پیرمرد هم چنان سرفه می کرد و توی لگن تف می انداخت، سرفه اش طولانی و کشدار و پر سر و صدا بود.

پاشکا یک حالت این پیرمرد را دوست داشت، موقعی که سرفه می کرد هوا را فرو می داد و سینه اش با حالتهای مختلف سوت می زد و وزوز می کرد.

پاشکا پرسید: بابا بزرگ ، توی سینه تان چیست که سوت می کشد؟

پیرمرد جوابی نداد. پاشکا کمی صبر کرد و بعد پرسید: بابا بزرگ ، روباه کجاست؟

_کدام روباهی ؟

_آن روباه زنده

_البته توی جنگل است. جز در جنگل کجا می تواند باشد؟

مدت زیادی گذشت، اما دکتر پیدایش نشد. پرستار چای آورد و پاشکا را سرزنش کرد که چرا نانش را نگه نداشته. مرد پرستار برگشت و کوشید تا میخاییلو را از خواب بیدار کند. بیرون هوا تاریک شده بود. چراغ اتاق روشن شده بود اما هنوز دکتر نیامده بود.حالا دیگر برای رفتن به بازار یا گرفتن پرنده های خوش آواز خیلی دیر بود . پاشکا روی تختخوابش دراز کشید و به فکر فرو رفت. یادش آمد که دکتر به او وعده ی شیرینی داده بود. به یاد چهره و صدای مادرش افتاد. به یاد تاریکی سرشب در کلبه اش افتاد.به یاد اجاق "اگوروونا" آن پیرزن غرغرو افتاد و ناگهان احساس غریبی و سنگینی کرد. بعد به خاطر آورد که مادرش فردا به دیدنش می آید و لبخندی زد و چشمهایش را بست.

نصف شب از یک صدای خش و خش بیدار شد . یک نفر در اتاق پهلویی راه می رفت و با صدای بلند ، نجوا کنان ، حرف می زد و در نور ضعیف چراغ خواب ، شبح سه نفر که داشتند در اطراف تخت میخاییلو کارهایی می کردند دیده می شد.

یکی از انها پرسید: می شود او را با تختخواب بیرون ببریم؟

نه ، بگذار اینطوری ببریمش ، تخت از در بیرون نمی رود. خیلی زود مرد، روحش شاد!

یکی از مردها شانه های میخاییلو را گرفت ؛ دیگری پاهایش را و موقعی که او را بلند کردند دستها و چینهای روپوشش در هوا آویزان بود. سومی یعنی همان دهقانی که به زنها شباهت داشت؛ بر سینه اش صلیب کشید و آن سه نفر در حالی که با صدای بلند پاهایشان را به زمین می کشیدند ، میخاییلو را از اتاق بیرون بردند.

از سینه ی پیرمرد که خوابیده بود صدای سوت و وزوز عجیب و غریب با حالتهای مختلف شنیده می شد. پاشکا گوش داد ، به پنجره های تاریک نگاه کرد، ترسان از تختخواب بیرون پرید و با صدای وحشت زده ای با ناله گفت: مامان ! و بدون اینکه منتظر جواب بشود به اتاق پهلویی دوید.

نور ضعیف چراغ خواب به زحمت در تاریکی نفوذ می کرد، بیماران که از مرگ میخاییلو آشفته و ناراحت شده بودند ، روی تختخوابهایشان نشسته بودند. اشباح پریشانشان که با تاریکی در آمیخته بود تنومند تر و قد بلند تر به نظر می رسید، و به نظر می آمد که بزرگتر و بزرگتر می شود. روی تخت آخری ، در گوشه ی اتاق که تاریکتر هم بود، دهقانی نشسته بود که سر و دستش دایما تکان می خورد.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#شنیدنی‌های_گردون 🎧
@gardoonesher2
آلبوم
#رباعیات_خیام
شعر
#خیام
دکلمه
#احمد_شاملو
آواز
#محمدرضا_شجریان
موسیقی
#فریدون_شهبازیان

یاران به موافقت چو دیدار کنید،
باید که زِ دوست یاد بسیار کنید؛
چون بادۀ خوشگوار نوشید به هم،
نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#فراری
#آنتون_چخوف
ترجمه
#مهناز_پارسا
#قسمت_دوم
@gardoonedastan
گفت: زن باید یک کتک حسابی بخوری، اما کسی نیست که این کار را بکند. چرا زودتر اینجا نیاوردیش؟ دستش از بین رفته. نگاه کن ، احمق ، مفصل چرک کرده !
زن آه کشید: این شما هستید که از این چیزها اطلاع دارید آقای عزیز....

آقای عزیز!... می گذارد دست پسرک فاسد بشود و آنوقت می گوید : آقای عزیز، بدون دست چه کاری از دستش بر می آید؟ حالا تو مجبوری تا آخر عمر ازش نگهداری کنی. شرط می بندم به محض اینکه یک جوش روی دماغت بزند فورا می دوی طرف بیمارستان. اما می گذاری دست پسرک پنج سال بماند تا فاسد شود. همه تان همینطور هستید!

سیگاری روشن کرد . همچنان که داشت دود می کرد، به سرزنش زن ادامه می داد، در حالی که حواسش جای دیگر بود. پاشکا نزدیک او ایستاده بود و گوش می داد و دود سیگار را تماشا می کرد. موقعی که سیگار تمام شد دکتر به خود آمد و با لحن ملایمتری ادامه داد: حالا گوش کن زن ، این زخمی نیست که با مرهم و دارو خوب بشود. باید او را در درمانگاه بستری کنی.

_اگر لازم است ، آقای عزیر ، چرا که بستریش نکنم؟

دکتر گفت: عملش می کنیم و تو ، پاشکا، تو اینجا می مانی . با دست به پشتش زد: بگذار مادرت برود خانه ، و من و تو کوچولو ، اینجا می مانیم. اینجا پیش من ، خیلی خوش می گذرد ، پسرم شیر و عسل در اینجا فراوان است. من و تو ، پاشکا ، به تو می گویم که چکار می خواهیم بکنیم، می رویم و پرنده های خوش آواز را می گیریم. یک روباه واقعی را نشانت می دهم. مادرت فردا سراغت می آید چه می گویی ؟

پاشکا نگاه پرسش آمیزی به مادرش انداخت. مادرش گفت: بمان ؛ پسرم.

دکتر با خوشحالی فریاد زد: می ماند! می ماند! دیگر لازم نیست درباره اش حرف بزنیم. من یک روباه زنده نشانش می دهم. با هم می رویم بازار ، شیرینی می خریم. ماریا دنیسووا ، ببرش بالا.

دکتر بشاش و بی تکلف از اینکه همدمی پیدا کرده بود خوشحال به نظر می رسید و پاشکا احساس می کرد که باید موافقت کند ، علی الخصوص که تا آن وقت به بازار نرفته بود و خیلی دلش می خواست که یک روباه زنده را ببیند . اما چطور می توانست بدون مادرش سر کند؟ به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت از دکتر خواهش کند که مادرش را همراه او به بیمارستان بفرستد. اما قبل از اینکه مجال گفتن پیدا کند ، ماریا دنیسووا ، زن پرستار ، او را از پله ها بالا برد. همینطور که راه می رفت به هر چه که در اطرافش بود زل می زد. پلکان ، کف پوشها و چارچوب درها همه بزرگ و یکنواخت و درخشان بودند و رنگ زرد درخشانی داشتند و بوی خوشی ازآنها به مشام می رسید که شبیه بوی کره ی مخصوی ماه روزه داری بود. اینجا و آنجا چراغ های آویزی و تخته های قالی و توپیهای برنجی که روی دیوار نصب شده بود ، به چشم می خورد. اما پاشکا از تختخوابی که او را رویش خواباندند و از آن پتوی خاکستری و زبر بیشتر خوشش آمد. به بالش و پتو دست کشید و به اطراف اتاق نگاه کرد و نتیجه گرفت که زندگی دکتر به هیچ وجه بد نیست.

اتاق چندان بزرگ نبود و فقط سه تختخواب در آن بود. یکی از آنها خالی بود. دومی مال پاشکا بود. و روی سومی پیرمردی بستری بود که چشمان عبوسی داشت و مرتب سرفه می کرد و توی یک لگن تف می انداخت . پاشکا از روی تختخوابش می توانست از لای در قسمتی از اتاق مجاور و دو تا تختخواب را ببیند : روی یکی از آنها مرد لاغر و رنگ پریده ای خوابیده بود که روی سرش یک کیف آب سرد گذاشته بودند ، روی تخت دیکر دهقانی نشسته بود که سرش را پاندپیچی کرده بودند و دستهایش را از دو طرف باز کرده بود. باند پیچی او را شبیه زنها کرده بود.

پرستاری که پاشکا را روی تخت خوابانده بود رفت و بزودی با یک بغل لباس برگشت. گفت: اینها مال توست، بپوش.

پاشکا لباس هایش را در آورد و با خوشحالی به پوشیدن لباس های تازه اش پرداخت. پیراهن ، زیر شلواری، و روپوش کوچک خاکستری را که پوشید، با خوشحالی خودش را برانداز کرد و با خود گفت: که چقدر خوب می شد اگر با این لباس ها توی دهکده راه می رفت و پیش خودش خیال کرد که مادرش او را فرستاده به جالیزهای سبزیکاری کنار رودخانه تا برای بچه خوک کمی برگ کلم جمع کند. به محض اینکه پایش را بیرون گذاشت پسرها و دخترها با حسرت به روپوشش خیره شدند.

پرستار در حالی که دو تا کاسه ی حلبی را با قاشق و دو تکه نان همراه آورده بود وارد اتاق شد ، یک کاسه را جلو پیرمرد کذاشت و کاسه ی دیگر را هم جلو پاشکا و گفت: بخور

پاشکا توی کاسه را نگاه کرد، دید یک سوپ کلم مایه دار است و یک تکه گوشت هم دارد ، دوباره به این نتیجه رسید که دکتر وضعش روبراه است و آنقدرها هم که اول به نظر می رسید بد اخلاق نیست.
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

پوچی چیزی است که من بیش از هر چیز در زندگی دوست دارم و تقلای احمقانه چیزی خنده‌آور است. اگر مردی را ببینی که آنقدر خود را به دیوار بکوبد که به تکه خمیری خون‌آلود تبدیل شود، پس از مدتی تو را می‌خنداند؛ چون پوچ می‌شود.
@gardoonedastan
#دیوید_لینچ
"فیلم‌ساز، نقاش، موزیسین، بازیگر و عکاس آمریکایی"
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#شنیدنی‌های_گردون
@gardoonesher2
" آی مترسک چشاتو وا کن گندماتو دزدیدن" #عرفان_طهماسبی

نمیدونم دلم دیوونه کیست
اسیر نرگس مستونه کیست
نمیدونم دل سرگشته مو
کجا میگردد و در خونه کیست
@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#ادگار_آلن_پو
#زندگی‌نامه
#معرفی
#یک
@gardoonedastan
زادهٔ ۱۹ ژانویه ۱۸۰۹
درگذشتهٔ ۷ اکتبر ۱۸۴۹
#نویسنده، #شاعر، #ویراستار و #منتقد_ادبی اهل آمریکا بود که از او به عنوان پایه‌گذاران #جنبش_رمانتیک آمریکا یاد می‌شود. داستان‌های پو به خاطر رازآلود و ترسناک بودن مشهور شده‌اند. پو از اولین نویسندگان داستان کوتاه آمریکایی به حساب می‌آید و از او به عنوان مبدع #داستان‌های_کارآگاهی نیز یاد می‌شود. همچنین از نخستین افرادی بود که از ژانر #علمی‌تخیلی استفاده کرد. او اولین نویسنده مشهور آمریکایی بود که سعی کرد تنها از راه #نویسندگی مخارج زندگی‌اش را تأمین کند، که به همین خاطر دچار مشکلات مالی در کار و زندگی‌اش شد.
پو در بوستون به دنیا آمد. دومین فرزند دو بازیگر بود. پدرش در سال ۱۸۱۰ خانواده را ترک کرد و مادرش یک سال بعد درگذشت. بعد از این، جان و فرانسس آلن از ریچموند، ویرجینیا سرپرستی او را برعهده گرفتند. هرچند هیچوقت به صورت رسمی سرپرستی او را نپذیرفتند، ولی پو تا اواخر نوجوانی پیش آن‌ها بود. تنش‌ها بین ادگار و جان آلن بر سر بدهی‌ها شروع شد، خصوصاً آن‌هایی که از طریق قمار ایجاد شده بود و باعث شد پو نتواند به دانشگاه برود. او برای یک ترم در دانشگاه ویرجینیا درس خواند، ولی به دلایل مالی نتوانست ادامه دهد. پو با آلن بر سر مخارج تحصیلی‌اش درگیر شد و بعد از آن تحت نام مستعار وارد ارتش شد.
در همین زمان بود که کار #نویسندگی وی آغاز شد و اولین کتاب شعرش به نام تیمور لنگ و دیگر اشعار (1827) و با نام مستعار «یک بوستونی» منتشر شد. بعد از مرگ فرانسس آلن در ۱۸۲۹، پو و جان آلن روابطشان بهتر شد. بعد از عدم موفقیتش به عنوان یک افسر و خواستش مبنی بر نویسنده و شاعر شدن، پو راهش را از جان آلن جدا کرد.
پو تمرکزش را از شعر به روی نثر تغییر داد و چند سال بعدی را صرف نوشتن در مطبوعات و گاهنامه‌های ادبی کرد و به خاطر شیوه نقد منحصر به فردش، مشهور شد. او به خاطر کارش چندین بار مجبور به تغییر شهر محل سکونتش شد: بالتیمور، فیلادلفیا و نیویورک سیتی.

در ۱۸۳۵ در بالتیمور، با دخترخالهٔ ۱۳ ساله‌اش ویرجینیا کلم ازدواج کرد. در ژانویه ۱۸۴۵ پو شعر «غراب» را منتشر کرد و به موفقیت دست یافت. دو سال بعد همسرش بر اثر سل درگذشت. با مرگ همسرش دچار سرخوردگی و ناامیدی بسیاری شد که این غم و اندوه وی بر آثارش نیز اثر گذاشت. پو سال‌ها تلاش کرد تا مجلهٔ خودش را راه بیندازد و پیش از این که موفق بشود، از دنیا رفت.

پو علاقهٔ خاصی به #رمزنگاری داشت. او در هفته نامهٔ الکساندر (در فیلادلفیا) افرادی که سایفرشان را حل کرده بود عنوان کرد. او در سال ۱۸۴۱ مقاله‌ای به نام «چند کلمه در رمزی نویسی» در «مجله گراهام» منتشر کرد. به دلیل علاقهٔ عمومی به این موضوع داستان سوسک طلایی توسط ادگار آلن پو، که سایفر بخش عمده‌ای از آن بود نوشته شد.
در ۷ اکتبر ۱۸۴۹، پو در ۴۰ سالگی در بالتیمور درگذشت. او را در حال خلسه و روی نیمکتی در پارک پیدا کردند و به بیمارستان بردند. چهار روز در حال مرگ و زندگی به سر برد و هذیان گفت. از چیزهایی وهمی و شبحی بر دیوار حرف می‌زد، اما نتوانست بگوید که چه بر سر او آمده‌است. علت مرگش مشخص نیست و از دلایل زیادی از جمله الکل، انسداد شریان، مواد مخدر، بیماری قلبی، وبا، هاری، خودکشی و سل برای آن نام برده می‌شود. جسد ادگار آلن پو به همراه استخوان‌های ویرجینیا پو (همسرش) در مقبره‌ای که در سال ۱۸۷۵ در گورستان وست‌مینستر هال که امروزه جزئی از دانشکده حقوق دانشگاه مریلند در بالتیمور برای این نویسنده بنا شد، دفن شد.

آثار پو تأثیر زیادی بر ادبیات ایالات متحده و جهان داشت از جمله استفاده کردن از کیهان‌شناسی و رمزنگاری در داستان‌هایش. از بسیاری از آثار او در فرهنگ عامه، ادبیات، موسیقی، فیلم و تلویزیون استفاده می‌شود. شماری از خانه‌های وی امروز تبدیل به موزه شده‌اند. نویسندگان رازآلود آمریکا هر ساله جایزه‌ای به نام جایزه ادگار به بهترین اثر در گونهٔ رازآلود اعطا می‌کند.

وی استاد نوشتن داستان کوتاه بود. از ادگار آلن پو به عنوان بنیان‌گذار داستان کوتاه امروزی یاد می‌کنند. داستان‌های کوتاه وی، نوعی از قصه‌های کهن بود که در زمینه‌های وحشت، انتقام و حوادث مهیب و هولناک بازآفرینی شده و گسترش یافته بود.👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#آخرین_سفر_کشتی_خیالی
نوشته:
#گابریل_گارسیا_مارکز
#قسمت_سوم
@gardoonedastan
آسمان خالی خود، هوای مردة خود، زمان متوقف شدة خود، دریای سرگردان خود که یک جهان، حیوان غرق شده رویش شناور بود و ناگهان تمام این چیزها با داس نور فانوس دریایی ناپدید و برای لحظه‌ای تبدیل به‌دریای بلورین کارائیب شد، با شب ماه مارس و هوای هر روزی مرغ‌های ماهی‌خوار، و بدین سان او در میان گوی‌های شناور تنها ماند بدون این‌که بداند چه بکند، از خودش متعجبانه پرسید که شاید هم واقعاً دارد باچشم‌های باز خواب می‌بیند، نه فقط حالا بلکه دفعه‌های دیگر هم خواب بوده است ولی به‌محض این‌که این فکر به سرش زد، نفسی مرموز، گوی‌های شناور را از اول تا آخر خاموش کرد به‌طوری‌که وقتی نور فانوس دریایی عبور کرد کشتی اقیانوس پیما بار دیگر ظاهر گشت و قطب نماهایش بهم ریخته بود شاید حتی نمی‌دانست که آن دریای کدام اقیانوس است و به‌سختی در جستجوی کانال نامریی بود و در حقیقت داشت به‌طرف صخره‌ها پیش می‌رفت که او یک‌مرتبه متوجه شد آن گوی‌های شناور آخرین طلسم آن جادو است و چراغ قایق را روشن کرد، یک نور کم‌رنگ سرخ که بدون شک هیچ‌یک از دیده‌بانی‌های ادارة گمرک را به وحشت نمی‌انداخت ولی برای ناخدای کشتی همانند خورشید مشرق‌زمین بود چون بر اثر آن نور، کشتی اقیانوس پیما مسیر خود را پیداکرد و با حرکتی رستاخیزی وارد دهانة کانال شد و آن‌گاه تمام چراغ‌هایش هم‌زمان با هم روشن شد، کوره‌هایش بکار افتاد، ستارگان آسمانش روشن شدند و اجساد جانوران شناور به‌عمق فرو رفتند و در آشپزخانه، بشقاب‌ها بهم خوردند و بوی سس‌ها بلند شد و صدای ارکستر با نواختن دو نیمة ماه به‌هم و تام تام شریان‌های عشاق دریایی در سایه روشن کابین‌ها به گوش رسید ولی او آن‌قدر خشم در سینه‌اش انباشته بود که نه گذاشت از شوق گیج بشود و نه از آن سعادت به‌وحشت بیفتد، بلکه مصمم‌تر از همیشه به خود گفت حالا خواهند دید من کی هستم، پدرسوخته‌ها حالا خواهند دید! و به‌جای این‌که خود را کنار بکشد تا زیر آن دستگاه عظیم نرود، شروع کرد به پاروزدن در جلو آن، حالا خواهید فهمید من کی هستم و همان‌طور کشتی را با نور چراغ خود هدایت کرد تا این‌که آن‌قدر از اطاعت آن مطمئن شد که بار دیگر او را وادار کرد عرشه‌های خود را منحرف سازد. کشتی را از کانال نامریی بیرون کشید و گویی یک گوسالة دریایی باشد، قلادة آن‌را به طرف دهکدة خفته کشید، یک کشتی زنده و تسخیر ناپذیر در مقابل دسته‌های نور فانوس دریایی که اکنون هر پانزده ثانیه آن‌را تبدیل به آلومینیوم می‌کرد و رفته رفته صلیب‌های کلیساها پدیدار می‌شد، حالت نزار خانه‌ها، امید و کشتی اقیانوس پیما به دنبال او می رفت، با تمامی آن‌چه که در درون خود داشت دنبال او می‌رفت، با ناخدای خفته‌اش، گاوهای نمایشی در یخ یخچال‌هایش، بیماری تنها در بیمارستانش، آب‌های یتیم چاه‌هایش، ناخدای بیدار شده که صخره‌ها را به جای اسکله گرفته بود چون درست در آن لحظه صدای ضجة سوت کشتی منفجر شد، یک‌بار، او سراپا از بخاری که رویش ریخت خیس شد، یک‌بار دیگر و قایق سرقتی کم مانده بود واژگون شود، یک‌بار دیگر، ولی خیلی دیر شده بود چون پله‌های ساحل در آن نزدیکی دیده می شد، ریگ خیابان‌ها، در خانه‌های مردم دیر باور و دهکده که سراسر با نور کشتی اقیانوس پیمای وحشت‌زده روشن شده بود و او فقط فرصت کرد که خود را کنار بکشد تا بگذارد آن طوفان سهمگین پیش برود و از شوق فریاد کشید بفرمایید هیولا، درست یک ثانیه قبل از آن‌که آن کشتی فولادین زمین را بشکافد و صدای خرد شدن نودهزار و پانصد جام کریستال شامپانی، یکی پس از دیگری به گوش برسد، و آن‌وقت همه جا روشن شد و اکنون دیگر صبح یک‌روز مارس نبود بلکه ظهر درخشان یک روز چهارشنبه بود و او با رضایت خاطر توانست ناباوران را ببیند که با دهان باز به بزرگترین کشتی اقیانوس پیمای این جهان خیره شده بودند که جلوی کلیسا به گل نشسته بود، از هر سفیدی سفیدتر، بلندی‌اش بیست مرتبه بلندتر از برج ناقوس کلیسا و با طول نود و هفت مرتبه بیش‌تر از طول سرتاسر دهکده با اسمش که با حروف فلزی روی بدنه حک شده بود: «‌هالالشیلاک» و هنوز از بدنه‌اش آب‌های باستانی دریاهای مرگ قطره قطره فرو می‌ریخت.
@gardoonedastan
پایان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#شنیدنی‌های_گردون
@gardoonesher2

#ساعت‌ها
#Clocks
اجرا
#کلدپلی
#Coldplay

از آلبوم:
"A Rush of Blood to the Head"

ترانه سراها:
گای روپرت بریمن / جاناتان مارک باکلند / ویلیام چمپیون / کریستوفر آنتونی جان مارتین

Songwriters:
Guy Rupert Berryman / Jonathan Mark Buckland / William Champion / Christopher Anthony John Martin

متن ترانه وترجمه آن را می‌توانید با ضربه زدن بر روی لینک زیر در #گردون_شعر مطالعه بفرمایید:

/channel/gardoonesher2/11454

@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#شنیدنی‌های_گردون
@gardoonesher2
"قطار خالی"
خواننده:
#حیدو_هدایتی
آلبوم
تیریشکو

@gardoonedastan
#گردون_شعر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
#من_یه_احمقم
نویسنده:
#شروود_اندرسن
ترجمه
#محمد_رجب‌پور
#فسمت_پایانی
@gardoonedastan
من با اون دختر بودم. نه اون حرفی می زد نه من. یه چیزو خوب می دونم. به خاطر دروغی که گفتم بابام مایه داره و این حرفا بهم علاقه مند نشده بود. یه جورایی می شد فهمید. بعضی دخترا هستن که تو زندگی فقط یه بار پیدا می شن. اگه نجنبی و کاری نکنی ، برای همیشه از دستشون دادی. اون وقته که پدرت در میاد و دوست داری بری و از روی پل خودتو بندازی تو رودخونه. از ته دلشون یه جورایی بهت نگاه می کنن که دلت می خواد اون دختر بشه زنت ، اونو میون یه عالمه گل با لباس های خوشگل ببینی. دلت می خواد اون دختر بچه هایی رو که دوست داری برات به دنیا بیاره. دوست داری بهترین آهنگ ها رو براش بزنن. وای! خدای من!

نزدیک سنداسکی کنار ساحل خلیج جایی هست که بهش می گن سیدار پوینت[20]. بعد از شام سوار یه قایق شدیم و رفتیم اونجا. ویلبر ، لوسی و خانم وودبری باید با قطار ساعت ده برمی گشتن خونه. آخه اگه قطارو از دست می دادن باید تا صبح بیرون می موندن.
ویلبر کلی برای قایق پیاده شد. واقعاً پسر باحالی بود. تو سیدار پوینت چند تا سالن رقص بود و چند تا غذاخوری. یه ساحل هم بود که می شد اونو ادامه داد و رسید به یه جای تاریک. ما هم رفتیم اونجا.

نه من حرف می زدم نه دختره. داشتم فکر می کردم چه قدر خوب شد که ننه ام غذا خوردن با چنگال سر میزو یادم داده بود و بلد بودم نباید سوپو سر کشید وگرنه حسابی آبروریزی می شد.

بعد ویلبر و دوست دخترش به قدم زدنشون ادامه دادند و همین طور توی ساحل از ما دور شدن. من و لوسی توی تاریکی جایی نشستیم که آب ریشه های درخت های پیر رو با خودش شسته بود و آورده بود. بعد از اون تا وقتی که برگشتیم به قایق تا بریم به ایستگاه قطار مثل یه چشم به هم زدن گذشت.

همون طور که گفتم جایی که نشسته بودیم تاریک بود. ریشه های درخت ها مثل بازوی آدم بودن. شب رو می شد با دست لمس کرد: گرم ، نرم ، تاریک و به شیرینی پرتقال. هم خوشحال بودم ، هم ناراحت بودم و هم دیوونه. هم دلم می خواست گریه کنم ، هم دلم می خواست فحش بدم و هم دلم می خواست بالا بپرم و برقصم.

وقتی لوسی دید ویلبر و دوستش دارن برمی گردن بهم گفت:"باید بریم ایستگاه قطار". اون هم دلش می خواست گریه کنه. اما چیزی رو که من می دونستم اون ازش خبر نداشت و نمی تونست مثل من داغون باشه. قبل از این که ویلبر و دوستش به ما برسن ، سرشو بالا آورد و سریع منو بوسید. سرشو به سرم تکیه داد و داشت می لرزید ... وای! خدای من!

بعضی وقت ها آرزو می کنم سرطان بگیرم و بمیرم. گمون کنم منظورمو می فهمید. سوار قایق از این طرف خلیج رفتیم اون ور به طرف ایستگاه قطار. تو گوشم گفت من و اون می تونستیم از قایق پیاده بشیم و روی آب راه بریم. هر چند احمقانه به نظر می اومد اما منظورشو می فهمیدم.

خیلی زود رسیدیم به ایستگاه قطار. یک گله آدم اونجا بود. انگار همه از کورس پاییزه بر می گشتن. لوسی گفت: "امیدوارم باز زود همو ببینیم. بهم نامه بنویس. من هم بهت نامه می نویسم".

هی روزگار. بخت و اقبال منو ببین.

شاید بهم نامه هم نوشته. حتماً نامه برگشت خورده بوده و روش نوشته بودن هم چین شخصی اصلاً وجود نداره یا چیزی تو همین مایه ها.

منو باش که جلوش خودمو یه آدم حسابی جا زدم. خدا! چه بخت و اقبال مزخرفی دارم من!

قطار اومد. لوسی سوارش شد. ویلبر باهام دست داد و ازم خداحافظی کرد. بعد خانم وود بری جلوم یه کم تعظیم کرد و من هم جلوش خم شدم. قطار راه افتاد. داغون شدم. مثل یه بچه زار زار زدم زیر گریه.

وای! می تونستم دنبال قطار بدوم ، حتی ازش جلو بزنم. اما چه فایده؟ تا حالا آدمی به احمقی من دیده بودید؟

قسم می خورم اگه دستم بشکنه یا قطار از رو پام رد بشه دکتر نمی رم. حقمه. باید زجر بکشم تا تقاص کارمو پس بدم.

قسم می خورم اگه مشروب نزده بودم همچین دروغ شاخداری به لوسی نمی گفتم که مجبور شم از دستش بدم.

اگه دستم به اون مرد عصا به دست کراواتی می رسید روزگارشو سیاه می کردم. لعنتی. او یه احمق تموم عیار بود. درست مثل خودم که یه احمقم. دیگه هیچ چیز برام مهم نیست. نه پول ، نه پس انداز و نه حتی غذا. آخه من یه احمقم.
@gardoonedastan
پ.ن:
[1] Sandusky, Ohio
[2] Harry Whitehead
[3] Burt
[4] Mildred
[5] Bacephalus
[6] Dr Fritz
[7] Murphy
[8] Walter Cox
[9] West House
[10] Wales
[11] Bob French
[12] Mr. Mathers
[13] Marietta
[14] Presbyterian
[15] About Ben Ahem
[16] Elinor Woodbury
[17] Tiffin, Ohio
[18] Wilber Wessen
[19] Lucy Wessen
[20] Cedar Point
@gardoonedastan
پایان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

چه سری است در عشق که درست در آن دم که بیش از همه به آن نیازمندیم، از ما می‌گریزد؟
@gardoonedastan
"خانوادهٔ پاسکوآل دوآرته"
#کامیلو_خوزه_سلا
"شاعر ورمان‌نویس اسپانیایی"
#گردون_داستان

Читать полностью…
Subscribe to a channel