کانال فلسفه وهنر مارزوک
پرسش از الیناز احمدی لاریجانی
شما کنش در وضعیت نرمال رو توضیح دادید اما اگر کنش تحت تاثیر وضعیت نا عادلانه و در وضعیت نا عادلانه صورت بگیره چه ؟
آیا نا خودآگاه ما برای حفظ بقا وضعیت نا عادلانه را طبیعی انگاری نمی کند ؟
/channel/marzockacademy
جهانی بر بنیاد کارهای کثیف
✍️احمد فعال
بعضی از جملات هستند که به اندازه یک کتاب محتوا دارند، به اندازه یک کتاب حرف برای گفتن دارند، و به اندازه یک کتاب ارزشمند هستند. از این حیث که خیلی چیزها را که باید در یک کتاب و یا در چندین مقاله تحقیق و نگارش میشد، در یک یادداشت کوتاه میتوان بیان کرد. یکی از این جملات، جملهای است که فردریش مرتس وقتی در کانا بود در پایان کنفرانس رهبران هفت کشور صنعتی با شبکه (ZDF) مصاحبه کرد و گفت: اسرائیل کار کثیفی را که باید ما انجام میدادیم، انجام داد. این جمله اگرچه در رابطه با جنگ ایران و اسرائیل اظهار شد، اما حمایتهای بیدریغ دنیای غرب و به ویژه آلمان از تجاوزات و کار کثیف اسرائیل علیه مردمان غزه، میتوان این حرف را به همین کار کثیف تعمیم داد، که اسرائیل کار کثیفی که ما در غزه باید انجام میدادیم انجام داد.
تا این زمان فکر میکردم دفاع از کار کثیف تنها به همین سخنان مرتس مربوط میشود، اما مقاله آقای فرید انصاری را روی گویا نیوز خواندم، ایشان اشاراتی از همین دست کارهای کثیف داشتند. فرید انصاری مینویسند: «در آغاز سال ۱۹۴۲، "آگوست هافنر"، فرمانده اساس، تیرباران دستهجمعی ۳۴۰۰۰ یهودی را ظرف ۴۸ ساعت در باواریا، با انتخاب همان کلماتی توجیه کرد که فریدریش مرتس صدراعظم آلمان و رئیس "حزب مسیحی دموکرات" این کشور جنایت اسرائیل را در تجاوز به ایران توجیه کرد. فرمانده اساس، اگوست هافنر در سال ۱۹۶۸ محاکمه شد. او در دادگاه گفت: «ما مجبور بودیم کار کثیف را انجام دهیم. من هیچگاه فراموش نمیکنم که سرلشکر ابرهارد در کیف گفت: شما باید شلیک کنید». همچنین: «وقتی آریل شارون، نخست وزیر وقت اسرائیل در مصاحبهای گفته بود که کشورش قصد حمله به ایران را دارد. در ماه ژانویه ۲۰۰۵ دیک چنی، معاون جرج بوش میگوید: در مورد حمله احتمالی اسرائیل به ایران هشدار داد و گفت: بگذارید اسرائیل "کار کثیف" را انجام دهد».
وقتی مرکانتیلیستها یا همان تجار قرن شانزدهم، دریاها را درنوردید تا به کشورهای هند و آفریقا و مصر و ایران و سایر کشورهایی که در مناطق دوردست جهان قرار داشتند رسیدند، و با تاراج بردن منابع آنها و کشتار وحشیانه و در بعضی از مناطق با اسثثمار و به بردگی کشاندن بسیاری از این کشورها، مازاد سود و سرمایه را به کشورهای اروپایی منتقل کردند، و بعدها مایهای شد که چرخهای صنعتی به حرکت در بیایند، در حقیقت بنیاد دنیای جدید بر کارهای کثیف بنا نهاده شده بود.
حقیقت ماجرا که پرده از یک حقیقت بزرگتر در تاریخ تحولات جهان میگشاید اینجاست که: آقای مرتس میخواهد بگوید، پدران و اجداد ما از قرن شانزدهم اگرچه کار کثیف انجام دادند، اما کار کثیف آنها منجر به انتقال حجم عظیمی از سود و سرمایه و ساخت تمدن صنعتی بود. بیراه نیست بگوییم، بارگرانی از پیشرفتها بر پایه کارهای کثیف سامان گرفتهاند. معنای این حرف این است که تا میتوانید کار کثیف انجام دهید، و بعد ثروتمند شوید. اما فکر نکنید که این حرف فردریش مرتس بنیاد فلسفی ندارد، بله دارد. زمانی که برنارد ماندویل فیلسوف انگلیسی در اوایل قرن هجدهم گفت: «رذیلت شرط لازم رونق اقتصادی است». بعضیها این حرف ماندویل را چنین برگرداندند: «بسیاری از رذائل فردی انسان هستند که منجر به فضیلت اجتماعی میشوند». ملاحظه میکنید که دیدگاه ماندویل بنیاد فلسفی کارهای کثیفی را میسازد که منجر به پیشرفت میشوند. بنابراین، سخنان مرتس را هم به لحاظ تاریخی و هم به لحاظ فلسفی وهم به لحاظ سیاسی نباید دستکم گرفت. مرتس میخواهد بگوید، از کار کثیف نترسید، بنیاد نظم جدید و پیشرفت و رونق بر پایه همین کارهای کثیف نهاده شده است. مارکس این کارهای کثیف را در رابطه با کارگران استثمار نامید، کارشناسان محیط زیست امروز میگویند، پیشرفت وتوسعه نامتوازن و ناپایدار، که سود بنگاههای فراملی بر پایه همین توسعه نامتوازن و ناپایدار است، محیط زیست را نابود کرده است، کانت میگوید کشورهای دموکراتیک با یکدیگر نمیجنگند، اما واقعیت این است که بحرانهای داخلی را از راه جنگ به خارج از سرزمین خود منتقل میکنند. بنیادگرایی را در کشورهای توسعه نیافته تقویت میکنند، تا مسئولیت انتقال بحرانها در تبدیلشان به جنگ را بر عهده بگیرند. اینها همه کارهای کثیفی است که امروز باید ممنوندار مرتس شد که نیازی به نوشتن یک کتاب نیست تا بخواهیم این حرف نیچه را ثابت کنیم که چگونه ماهیان بزرگ ماهیان کوچک را میبلعند. 5 مرداد ماه 1404
✅برای آگاهی از تحلیل های نظری در سیاست و جامعه شناسی به کانال بیان آزادی بپیوندند
@bayane_azadi
/channel/marzockacademy
امکان کنش اخلاقی در شرایط سرکوب ،
فکر کردن به این پرسش دشوار است چه رسد به کردار و کنش ،
امکان کنش اخلاقی مستلزم آزادی است یعنی وضعیتی که فرد بتواند در آن یک عمل بخصوص را بر عملی دیگر ترجیح دهد ، از سوی دیگر بهترین انتخاب هم مطرح است یعنی آیا این انتخاب من درست ترین انتخاب باشد و این که آیا انتخاب درست تری وجود داشت که من از آن غافل شدم ،
بنابراین آزادی پیش نیاز ضروری کنش اخلاقی است ،
اما در شرایط سرکوب آزادی از کنش اخلاقی حذف می شود و خود امر اخلاق از فرد به قانون منتقل می شود در این صورت فرد انسان اخلاقی نیست و عمل او عملی اخلاقی نیست بلکه اجبار تمکین به قانون رفتار فرد را در اختیار می گیرد ،
در شرایط سرکوب مردمان یا به وضع موجود تمکین می کنند یا از وضع موجود منفعت می برند و یا از وضع موجود نا راضی هستند ،
پس ما با سه گروه رو به رو هستیم ،
1 منفعت برندگان از شرایط سرکوب ،
این گروه اگر اخلاقی هم عمل کنند دقیقا اخلاق منفعت گرایانه است یعنی آن رفتاری را بر می گزینند که منافع آنها را تامین می کنند ، خواه این رفتار اخلاقی ناشی از اجبار قانون باشد خواه یک جانبه و غیر قابل انتخاب و شخص معمور باشد و معذور ،
2 دومین گروه کسانی هستند که به وضع موجود تمکین می کنند خواه به میل و مرادشان باشد یا نباشد ،
این گروه هم منفعت طلبانه عمل می کنند و معیار این که چرا این گونه عمل می کنم و آن گونه عمل نمی کنم منفعت مادی معنوی آن عمل است ، خواه کارمندی است که به خاطر حفظ شغل اش عمل می کند یا کارگری است که بخاطر از دست ندادن کارش ،
پس و پشت این تمکین ترس از دست ندادن آنچه دارد او را وا می دارد تا زانو بزند و تمکین کند ،
3 بغرنج ترین وضعیت در شرایط سرکوب از آن گروهی است که با وضعیت موجود در تناقض هستند و برایشان مهم است که گذشته از منفعت شرافت انسانی خود را با ترس و منفعت معامله نکنند و همچنان پای بر رفتار اخلاقی می فشارند که ناشی از آزادی است ،
این تعارض جان کاه و رنج آور فرد را تا زیر مشت و لگد ، تا زندان و محدودیت مشایعت می کند ،
یا گروهی از این طایفه را دو پاره می کند پاره ای در درون و حیاط خلوت خود شخص شریف و آزاد می ماند و پاره دیگر با نقاب و ماسک تبدیل به صورتکی می شود شبیه آن کسی که قدرت سرکوب گر از او می خواهد ،
این رواقی گری اخلاقی فرد را دچار تناقض در خود می سازد ، به این نو رفتار در مذهب شیعه تقیه هم گفته می شود یعنی شخص وانمود می کند آنی که هست نیست ، چیزی را به زبان می آورد که در دل ضد آن را دارد یعنی برای حفظ بقا وجودیت خود را موقتا انکار کرده و به تعلیق در می آورد تا موجودیت خود را حفظ کند ،
اما طایفه ای از این گروه به عزلت می خزند و برای حفظ شرافت مندی خود در عملی اخلاقی زندگی اجتماعی را تا حد ممکن ترک می کنند ،
این شکاف بین وجود اخلاقی و موجود قانونی ناشی از سرکوب منشاء بسیاری از الهام های هنری و عرفانی است و شعرای بسیاری از این واقعه و دقیقه که در آن گیر کرده اند شعر سروده اند.
/channel/marzockacademy
من از شما،
از شهر آباء و اجدادیام،
گریختهام؛
حضورِ دائم من
غیبتِ مکررِ شما،
دروغی به نامِ «همدلی،
همخونی» را
پشتِ در،
برای همیشه رها کردهام.
درختانِ شب و روزهای تنهایی را
بخشیدهام به باد؛
پرندگانی که
لبخندهایتان را
به مجهولترین نشانیها
میبردهاند را
بیالتفاتی حتی
عبور کردهام...
حالا اینجا،
در سرزمینِ بیدرختِ غربت،
باد را زنجیر بستهام:
که مبادا
نسیمِ دروغ مهربانیتان
به حرمت آوارگیهایم
راه پیدا کند.
راهِ هر رسیدن را
به جادهای بیانتها
پیوند زدهام:
تا هر پیامآور شما
در گردابِ شنهای بیحافظه
نیست و نابود گردد.
من اینجا به همت
سایهی خاموشِ خویش،
دریا و کوه و دشت را
در قابِ بیحوصلهی پنجره
میخکوب کردهام؛
تا موجها
و بادها و عطرِ گلها
بیهیچ "اما" و "شایدی"
به جایِ شما در کنارم
همواره مهمان بمانند.
---
#فرار از شما
#روایت ما
#شعرنو
@farnoodf
/channel/marzockacademy
جستار هفته گروه آکادمی فلسفه مارزوک
🔻آزادی و سرکوب: مرزهای مقاومت اخلاقی و اطاعت مدنی
تأملی در نسبت میان فرد و قدرت؛ جستوجوی امکان کنش اخلاقی در شرایط سرکوب، و پرسشی درباره چیستی مسئولیت فردی در برابر نظامهای ناعادلانه.
🔺شنبه تا پنجشنبه
⏰ساعت ۱۰ صبح تا ۲۰
لینگ گروه اکادمی فلسفه
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
در فاصله زمانی فوق از به اشتراک گذاشتن مطالب بی ربط به جستار هفته وریپلای به مطالب قبل از ان لطفا خودداری کنید .
((یادداشتی بر نقاشی «مرگ بیصدا» اثر جورج فردریک واتس))
به پایانم رساندی با نگاهی
شبیه سردی تیغی در شب تار
درونم کودکی آرام میگرید
من و او، بیپناه و بیقرار
جورج فردریک واتس، نقاش اهل لندن و از چهرههای شاخص رئالیسم اجتماعی قرن نوزدهم بود. او در دل عصر ویکتوریایی، هنری خلق کرد که نه برای چشم، بلکه برای بیدار کردن وجدان انسان طراحی شده بود. خود او باور داشت: «هنر باید نه تنها چشم، بلکه وجدان را بیدار کند.» برخلاف بسیاری از نقاشان درباری که اشراف، قدرت و تجمل را میستودند، واتس زندگی تهیدستان، زنان، کارگران و گناهکاران را محور آثارش قرار داد. او نمیخواست ما بینندهای منفعل باشیم؛ میخواست ما را به شاهدی بدل کند، به کسی که رنج پنهانی را در دل زندگی درمییابد و در برابر آن نمیتواند بیتفاوت بماند.
نقاشی «مرگ بیصدا»در واپسین سالهای زندگی واتس، در بطن جامعهای ترسیم شده که شکوه و جلال عصر ویکتوریایی را در سطحیترین لایهها به نمایش میگذاشت، اما در زیر این سطح، با سختگیریهای اخلاقی، بهویژه برای زنان، نوعی خشونت نمادین و اجتماعی را پنهان میکرد. در آن زمان، بارداری ناخواسته برای یک زن جوان، مترادف با تباهی بود؛ با طرد، با قضاوت، و با پایان زندگی اجتماعی.
سوژهی این نقاشی، زنیست بیحرکت، دراز کشیده کنار رودخانهی تیمز.، مه و نور با هم آمیختهاند و سکوتی مرگبار سراسر فضا را دربرگرفته. او نه با فریاد، که در خاموشیِ مچالهکننده، از هستی کنار گذاشته شده است. بدن او، با وضعیتی که تداعیگر به صلیب کشیده شدن است، همچون مسیحی قربانیست؛ اما نه قربانی ایمان، که قربانی بیعدالتی جامعهای که زن را تنها در چارچوب «عفت» و «نجابت» میپذیرد.
این نقاشی، مرثیهایست برای همهی زنانی که در سایهی تمدن پر زرقوبرق آن دوران،، وادار به سکوت و نابودی شدند. مردی که در این تصویر غایب است، همان کسیست که مسئولیت را نپذیرفت؛ نه احساس زن را، نه فرزندی را که در بطن او شکل میگرفت. و زن، در کشاکش میان بودن یا نبودن،، مرگ را انتخاب کرد.
امروز، وقتی به آن دوران و زنانش مینگریم، باید بپرسیم: چقدر از آن سکوتهای خُردکننده هنوز در حافظهی جمعی ما ماندهاند؟ چند زن، در پس اتفاقهایی از این دست، همچون شنهای نرم زیر پا، بیصدا فروریختند، بیآنکه کسی شکست آنها را بشنود؟ اشک آنها را ببیند و آغوشش را برای نجات معصومیت از دسترفتهشان باز کند؟
مرگ بیصدا تنها یک تصویر نیست؛ صدای خاموش هزاران زن است که در دل قرن نوزدهم وبعدتر، پیش از آنکه نامی بر آن گذاشته شود، قربانی خشونت ساختاری و نابرابری شدند ومی شوند. نقاشی واتس هنوز ما را نگاه میکند؛ اما پرسش اینجاست: ما چقدر توان دیدن داریم؟
مریم عبدا...پور
/channel/marzockacademy
#استتیکس (۵)
۱. هنر چیست؟ (چهار)
شناسهی نهادی دیکی از هنر (یک)
بنامترین شناسهی فرآیندی از هنر، شناسهی نهادی جورج دیکی، فیلسوف آمریکایی، است که در مقالهی کوتاه «شناسهی هنر» (۱۹۹۶) میگوید کار هنری فرآوردهای است که ایستار خاصی به آن بخشیده شده است: ایستار «نامزدی برای قدردانی». افزون بر این، چنین ایستاری را باید برخی کسان که به نمایندگی از یک نهاد (انستیتو) کار میکنند بخشیده باشند: نهادِ «جهان هنر».
همسنجی: چه چیز موجب میشود که پولهای کاغذی کوچک و بزرگ پدید آیند؟ پاسخِ برآوردی این است که به آنها ایستار خاصی - ایستار پرداخت قانونی - بخشیده شده است و این از راه گونهای فرآیند خاص - طراحی، چاپ و نشر برای بهرهگیری به روش خاصی – در جایی به وسیلهی کسان خاصی اجرا و قانونی میشود (برای نمونه، ریال ایران به وسیلهی بانک مرکزی ایران).
نمونهی دیگر: مسیحیان، یا کسانی که مسیحی میشوند، به نام پدر و پسر و روحالقدس به دست کشیش یا شبان کلیسا غسل تعمید میشوند. با این کار آنکس به عضویت کلیسا یا آیین مسیحیت در میآید.
به گفتهی دیکی، ایستار کارهای هنری فرآیندی همانند این نمونهها دارد. عضوهای جهان هنر به فرآوردههای هنری ایستارِ «نامزد قدردانی» را میبخشند، یعنی آنها را به مانند چیزی که باید شایستهی قدردانی باشد عرضه میکنند (چه براستی چنین ارزشی داشته باشند چه نه). این روش، زمانی که برای فرآودههای هنری به کار میرود، برای بدل کردن ابژه به کار هنری هم بایسته و هم بسنده است. از آنجایی که این فٰرآیند به فرم کلی - بدون ریزهکاریهای خاص - به انجام میرسد، شناسهی دیکی گویی چیستانِ «گوناگونی هنری» را حل میکند: مهم نیست که این هنر چه چیزی باشد، بوم نقاشیشده، سونات، شعر، اجرای تئاتری، فیلم سینمایی و جز آن، یک فرآورده وجود دارد که کسی آن را عرضه میکند و آنکس نامزد قدردانی از آن فرآورده است.
شناسهی نهادی دیکی، درنمود، به سازگاری اندیشههای جهان هنر همچون نهادی اصیل و معتبر وابسته است (که با شیوههای بانکهای مرکزی کشورها و کلیساهای جامع همانندی دارد). این نهادها به فرم کانونمند سازماندهی شدهاند؛ نقشهای شفافی دارند که در نسبتهای پلکانی با یکدیگر درست شدهاند؛ و فرآیندهای رسمی برای پیوستن به این نقشها و ترک آنها همآوا شدهاند. حال آنکه جهان هنر، که برساخته از هنرهای تنایشی و نمایشی و اجراکنندگان آنهاست،*در پراتیک، به فرم کانونمند سازماندهی نشده است، و پلکانهای شناساییشدهی بسیار کمتری را در بردارد - درحقیقت بسیاری از این هنرها خودگردان و از یکدیگر جدا هستند - و شرطهای عضویت در بسیاری از این کارهای هنری شفاف نیست. این یکی از دلنگرانیهای شناسهی دیکی است: آیا جهان هنر باید دارای ساختار رسمی باشد تا درست یک نهاد بشمار آید، و بنابراین به عضوهای خود قدرت بخشیدن «ایستار» اصیل به ابژهها را بدهد؟
*پانوشت: هنرهای تنایشی (تجسمی) یعنی همهی هنرهایی که بگونهای با حس بینایی در اندرکنش هستند، هنرهایی مانند نقاشی، تندیسسازی، فوتوگرافی، پیشههای دستی، و جز آن، البته به جز هنرهای نمایشی، که اجراکنندگان آن کسانی هستند مانندِ بالرینها، رقصندگان، موزیکپیشگان، فیلمسازان، سینماگران، تهیهکنندگان، تئاترپیشگان، نمایشگردانان، سنجشگران، شاعران، رماننویسان، طراحان صحنه، طراحان مد، ساختمانسازان، و حتا تماشاگران هنر و رمانخوانان، و به همین روال.
(دنباله دارد)
@mithra_philosophy
/channel/marzockacademy
ادامهی فرستهی پیشین 👆
ب. راهحلهای بلندمدت
۱. توسعۀ حکمرانی یکپارچۀ منابع آب
ادغام نهادهای مختلف آب، برنامهریزی کلنگر در سطح حوضههای آبریز، مشارکت واقعی جوامع محلی.
۲. اصلاح الگوی کشاورزی
تغییر نظام کشت بهسوی محصولات کمآببر، توسعۀ گلخانهها، جایگزینی آبیاری قطرهای بهجای غرقابی.
۳. بازچرخانی و شیرینسازی آب خاکستری و پساب شهری
کاهش فشار از منابع طبیعی با افزایش ظرفیت تصفیهخانهها و کاربرد مجدد در فضای سبز یا صنعت.
۴. تغییر الگوهای توسعه شهری
کوچکسازی پایتخت، انتقال تدریجی جمعیت به نقاط دارای پایداری آبی بیشتر، بازنگری در مجوز ساختوساز در مناطق کمآب.
۵. جلوگیری از استقرار صنایع آببر در مناطق کمآب و انتقال تدریجی آنها به کنار دریا (در صورت نیاز واقعی)
یکی از خطاهای راهبردی در توسعۀ صنعتی ایران، استقرار صنایع سنگین و فوق آببر نظیر فولاد، پتروشیمی، پالایشگاهها و کارخانههای سیمان در مناطقی است که نه تنها ظرفیت آبی لازم را ندارند، بلکه خود با بحران حاد کمآبی و فرو نشست زمین روبهرو هستند (مانند اصفهان، یزد، کرمان و خراسان).
توجیههائی نظیر «زیرساخت آماده» یا «نیروی انسانی موجود» نباید بر ضرورت حیاتی پایداری منابع طبیعی اولویت یابد. در چنین مواردی، اصرار بر ادامۀ فعالیت این صنایع، نوعی خشونت ساختاری علیه محیط زیست و جوامع محلی محسوب میشود.
اگر قرار بر فعالیت چنین صنایعی باشد، استقرار آنها باید صرفاً در نزدیکی سواحل جنوبی کشور (سواحل خلیج فارس و دریای عمان) صورت گیرد، جایی که امکان تأمین آب از طریق شیرینسازی و بازچرخانی فراهم است.
آشکار است که در این موارد در گام نخست باید این پرسش بهگونهای ریشهای مطرح شود که آیا اصولاً کشور به این حجم از صنایع آببر نیاز دارد؟ چهبسا نیاز امروز، نه توسعهی بیمهار صنعت، بلکه بازسازی اقتصاد ملی بر اساس بهرهوری، دانشبنیانی، و احترام به منابع طبیعی باشد. بازنگری در مکانیابی و چرایی وجود چنین صنایعی، از ضروریترین گامها برای تضمین آیندهی آبی کشور است.
این متن، آخرین پروژهی پژوهشی من بهعنوان عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی بود که اکنون پس از سه سال از ارائه به آن نهاد، بدون هیچ جرحوتعدیلی و فقط با تغییر عنوان، به رایگان در اینترنت منتشر میشود. باشد که به کار آید!
محمداردبیلی
/channel/marzockacademy
⏪سکوتی که از کلمه گذشت
◀️به یاد احمد شاملو – الف. بامداد (زادۀ ۲۱ آذر ۱۳۰۴ تهران – درگذشتۀ ۲ امرداد ۱۳۷۹ تهران)
◀️موسی اکرمی
بریدهای از رمان منتشرنشدۀ «هفت روز و هنوز عشق و سودا»
در یادکرد شنیدن خبر درگذشت احمد شاملو
*
«افسوس!»
چه واژۀ کوچکی است این برای سخن گفتن از مرگ نه خُرد خواجهای چنان بزرگ. چه واژۀ ناتوانی است، آنگاه که نامی به بزرگی شاملو در میان است.
صبح یکشنبه دومِ امردادماه ۱۳۷۹، در آن تابستانی که با داغی همیشگیاش ادامه داشت، خبر به گونهای بیرحمانه رسید.
*
در میانۀ تکرار حیرتی هماره در برابر «هستی»،متن کامل در
صدائی در درونم شکست:
«شاملو… دیگر نیست.»
نه منطقِ بودن و شدن سودی داشت، و نه شک،
در خود فرو نشستم
با نگاهی مبهوت
بیکلمهئی برای تسلیتِ جهان.
*
تو رفتهای
و نه کلمهای مانده است
تا تنهایی را بیان کند،
نه سکوتی
که مرگِ تو را تاب بیاورد.
*
دهانم در نوسان میان دو واژه خشک مانده است:
«نه»!
«رفتی»؟!
دیوارها سنگینتر از همیشه خاموشاند
واژهها میلرزند
همانند جان بیپناه در تاریکی شب سرد.
*
خبر از مرگ تو است که از آن
سوگواران تو امروز خموشند همه
که دهان های وقاحت به خروشند همه
گر خموشانه به سوگ تو نشستند، رواست
زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه
آه از اين قوم ريايى که درين شهر دو روی
روزها شحنه و شب باده فروشند همه
باغ را اين تب روحى به کجا برد که باز
قمريان از همه سو خانه به دوشند همه
ای هر آن قطره ز آفاق هر آن ابر، ببار!
بيشه و باغ به آواز تو گوشند همه
گرچه شد ميکده ها بسته و ياران امروز
مهر بر لب زده و ز نعره خموشند همه
به وفای تو که رندان بلاکش فردا
جز به ياد تو و نام تو ننوشند همه
(شفیعی کدکنی)
حدود چهل سال پیش در دوره ی فوق لیسانس افتخار شاگردی استاد شفیعی کدکنی راداشتم.کلاسهای گرم وپرشورایشان راهیچگاه ازیاد نخواهم برد.شعری که تقدیم شد,تمثیلی است ازایران,ایرانی که بدست مشتی نالایق ویران شده است.واستاد چه زیباجامه ی امید برتن خاک وطن می کند.
گرچه شدمیکده ها وبسته ویاران امروز
مهربرلب زده وزنعره خموشند همه
به وفای تو که یاران بلاکش فردا
جزبه یاد تو و نام تو ننوشند همه
E M
/channel/marzockacademy
بشکن، بسوزان، اما تسلیم نشو-آیسخولوس
#قربان_عباسی
پرومته دربند، این شاهکار سترگ آیسخولوس، نه تنها تراژدیایست در قامتِ ادبیات کهن، بلکه انفجار خشم، شعلهی شورش و سرود همبستگی با رنجکشیدگان تاریخ است. پرومته دربند یک نمایشنامه نیست؛ بیانیهایست علیه خدایانِ ستمگر، علیه نظمِ ظالمانهی کیهان و ستایشِ جسارتِ آن کسی که به بهای شکنجه، آزادی را در آغوش بشریت نهاد. این اثر، فریادِ خونی است که از صخرههای قفقاز میچکد، آتشی که هنوز در دل شورشیان شعله میکشد و نالهایست که نه به قصد زاری که به نیت بیدار کردن وجدان انسان خفته سرداده میشود.
در جهانی که زئوس تازه بر تخت سلطنت نشسته و فرمانرواییاش را بر گردهی خدایان و آدمیان تحمیل کرده، تنها یک صدا به جنگ او برمیخیزد: پرومته، تیتانی طغیانگر که آتش را - این جوهر آگاهی، شور و توانمندی - از آسمان میرباید و به انسانها میبخشد؛ اما زئوس، این ستمگر آسمانی، چنین عصیانی را تاب نمیآورد. پرومته را به صخرهای در قفقاز زنجیر میکنند، جاییکه عقابی هر روزه جگرش را میدرد و شبانگاه، زخمش دوباره ترمیم میشود. شکنجهی بیپایان، مکافات بخشش. عدالت خدایان؟ یا انتقام جویی موجودی هراسان از روشنی؟
آیسخولوس در پرومته دربند، پرسشی ریشهای را پیش میکشد: آیا عصیان بر قدرت برتر، گناه است یا فضیلت؟ آیا سزاوار است کسی که امید را در دل آدمی میکارد تا ابد شکنجه ببیند؟ یا آنکه حقیقتاً نافرمانی از قدرتِ نامشروع، والاترین شکل وفاداری به انسانیت است؟ پرومته، در زنجیر اما سرفراز، پاسخی عریان و بیبازگشت به این پرسشهاست. او نه تنها علیه زئوس که علیه هر شکلی از سلطهای که آزادی را لگدمال کند، میشورد.
زبان تراژدی، آمیخته با لحنی شکوهمند، موسیقایی و آتشین، سرشار از تضادهاست: پرومته در اوج اسارت، آزادترین است؛ او در شکنجه، پرشکوهترین است؛ و در تنهایی، بیشترین همدلی را در دل ما برمیانگیزد. زنان اقیانوسی که گروه کر نمایشاند، به جای آنکه تنها ناظران خاموش باشند، پژواک ترس و تحسیناند. آنها در دل خود میلرزند از هیبت زئوس، اما همزمان مجذوب شجاعت و پایداری پرومتهاند.
در این تراژدی، پرومته تنها یک قهرمان نیست؛ او نماد آگاهی است، صدای وجدان، روح مقاومت. او کسی است که «امید» را به انسانها داد و این واژه در این متن نه واژهای رمانتیک که نطفهی انقلاب است. امید، همان جوهری است که انسان را از حیوان متمایز میکند، همان نوری که پرومته در تاریکی تاریخ فرو افکند. او پیامبرِ رنج است، اما پیامبری بیخدای رسمی. خدای او، انسان است؛ رنجکشیده، گمگشته و با این حال ایستاده.
اما این نمایش تنها تمجید پرومته نیست؛ آیسخولوس با نگاهی تراژیک، ابعاد پیچیدهی ستیز با قدرت را میکاود. آیا پرومته نیز در خود عنصری از استکبار ندارد؟ آیا رنجش، نتیجهی خودخواهی نیست؟ ولی در پاسخ، تندیس عظیم پرومته که با غرور در برابر ارادهی خدایان ایستاده، یادآور میشود که حتی اگر بهای حقیقت، شکنجه و تنهاییست، باز هم ارزش آن را دارد. چرا که در دل سکوت زئوس، پرومته فریاد میزند؛ و این فریاد، چیزی نیست جز صدای تاریخ.
پرومته دربند را نمیتوان تنها خواند؛ باید آن را زیست. باید با پرومته زنجیر شد، فریاد زد، جگر از دست عقاب پس گرفت و باز هم خندید. این تراژدی، چکامهای برای تمام آنهاییست که در طول تاریخ، به نام عدالت و آزادی، ایستاده جان دادهاند. از اسپارتاکوس تا سقراط تا سهراب، از جانباختگان انقلابها تا معلمان دربند، همه پژواک پرومتهاند.
و اگر امروز در جهانی زندگی میکنیم که تاریکی باز میخزد که زئوسهای جدیدی بر مسند تکیه زدهاند، پرومته دربند، یادآور این است که هیچ زنجیری ابدی نیست، هیچ شکنجهای بیپاسخ نمیماند و هیچ نوری، اگر به راستی از دل جان انسان برخاسته باشد، خاموش نخواهد شد.
این اثر، نداییست که از ژرفای تاریخ میرسد و در گوش ما زمزمه میکند:
بشکن، بسوزان، اما تسلیم نشو.
@legendfolkepic
/channel/marzockacademy
نماینده اسپانیا مجلس را به چالش میکشد .چگونه شما برای زندگی یک فوتوس پانزده روزه مبارزه میکنید ومخالف سقط جنین هستید واز کشتار پانصدهزار کودک فلسطینی جمایت میکنید ...
/channel/marzockacademy
از لحظه ای که ما به دنیا می آییم و ناف ما از زهدان مادر چیده می شود، تمامیت وجودی خودمان را که در زهدان داشتیم، از دست می دهیم. در زهدان ما با زهدان یکی بودیم، حالا موجود ناتمامی شدیم که تمام وجودمان کم داشت است و نیاز به چیزی داریم که به ما تمامیت ببخشد. به قول مولانا ما را از نیستان وجود بریده اند و به جهانی پرتاب کرده اند که خیلی روشن است، اما برای نوزاد این جهان اهمیت ندارد و همواره میل به بازگشت به آن وضعیت جنینی را جستجو می کند. اولین بار صدای مادر را می شنود و در زبان حیثیت وجودی می یابد. منشاء زبان نیز گفتار نیست، بلکه استماع هست. در حالی که برای «روان شناسی من»، مبداء زبان گفتار است. وقتی مبداء زبان استماع باشد، یعنی مبداء زبان شنیدن صدای دیگری است. این دیگری نخست به صورت صدای لالایی مادر و اعضای بدن او ظهور پیدا می کند. بعد از مدتی جهان کودک تبدیل به ابژه ای کوچک از جهان مادر می شود. سپس کودک به مرحله ای می رسد که لاکان آن را مرحله آیینه ای می خواند، یعنی زمانی که کودک متوجه می شود که مادر فقط دست یا یک عضو بدن نیست، بلکه یک موجود تام و کامل است. آن جا چون میل مادر، میل کودک هست، انگار خودش را در آیینه می بیند و منشاء خودشیفتگی و خودکامگی از همین جاست. اما آخرین مرحله رشد طبیعی زمانی است که پدر وارد صحنه می شود. پدر چیزی دارد که مادر ندارد و این به هیچ وجه برای لاکان بر خلاف فروید، جنبه جنسی ندارد، بلکه جنبه نمادین از وجود یک دیگری است که نامش،»نام پدر» است و منشاء منع و قانون و نظم نمادین است. یعنی آن چیزی که دربیرون جا گذاشته شده، با لکان وارد ناخودآگاه می شود. چون اهمیت آن چیزی که در قرون وسطا به آن امید داشتند، در خود وجودش نبود، بلکه در احکام و بایدها و نبایدها و نفوذ و قدرتش بود. در روان کاوی ژاک لکان آن الهیات قرون وسطایی تقویت شده است. در اصل الهیات قرون وسطا چیز چندانی نسبت به الاهیات شناختی و پویای مدرن ندارد، به جز استثنائاتی مثل مایستر اکهارت. قصد من تایید نیست. اما وقتی وارد فلسفه می شویم و روان کاوی لکان هم روان کاوی بالینی و هم فلسفه است، امیدهای اجتماعی که در جوی غالب می شود، در فلسفه مورد پرسش قرار می گیرد. درفلسفه به مبانی فکر می کنند. این مبانی در سطح عامیانه و ایدئولوژی های قدرت همان چیزهایی هستند که تا مردم می شنوند، می گویند این به من مربوط نیست. به نظر من زبان ایدئولوژی، زبان این به من مربوط نیست،است. یعنی انسان ها در برابر مربوط ترین چیزها بگویند این به من مربوط نیست. یعنی چیزهایی که حتی به نظام اقتصادی شان ربط می یابد. بنابراین تا زمانی که ما در چنگال یک سرمایه داری قرار داریم که خودش در دست سرمایه داری کثیفی به نام چین است و یک دولت استعمارگری بدتر از آمریکاست، من یکی به این امیدها نمی توانم دل خوش داشته باشم. به هر حال امید را از دید فلسفی در یک افق وسیع تری تعبیر می کنم . البته امیدهایی هست، اما آن امید ممکن است برای من نباشد. مادامی که در جهان هنوز یک نقطه نور در قلب ظلمت سوسو بزند، امید هست.
/channel/marzockacademy
🎙الیناز احمدی لاریجانی
جستار هفته گروه آکادمی فلسفه مارزوک
🔻آزادی و سرکوب: مرزهای مقاومت اخلاقی و اطاعت مدنی
تأملی در نسبت میان فرد و قدرت؛ جستوجوی امکان کنش اخلاقی در شرایط سرکوب، و پرسشی درباره چیستی مسئولیت فردی در برابر نظامهای ناعادلانه.
/channel/marzockacademy
🎙الیناز احمدی لاریجانی
جستار هفته گروه آکادمی فلسفه مارزوک
🔻آزادی و سرکوب: مرزهای مقاومت اخلاقی و اطاعت مدنی
تأملی در نسبت میان فرد و قدرت؛ جستوجوی امکان کنش اخلاقی در شرایط سرکوب، و پرسشی درباره چیستی مسئولیت فردی در برابر نظامهای ناعادلانه.
/channel/marzockacademy
هیچ قدرت سرکوب گری بدون ایزوله کردن سوژه ها و آنها را در قالب رفتار توده وار فرو بردن ، توانِ تداوم وضعیت مستقر را ندارد .
سوژه هایی که در خود فرو می روند و به تعبیر نیچه کنش گری را فراموش می کنند . قدرت به سوژه هایی نیاز دارد که رفتاری میان مایه و محافظه کار گرایش پیدا بکنند . نسبت قدرت و فرد ، در کشاندن فرد به مغناطیس قدرت تعریف پیدا می کند و هر گریزی از این میدان نافرمانی و انکار محسوب می شود .
هر نوع خودبسندگی هراسناک است ، سوژه نباید خود ، خودش را تعریف و بیافریند .
وارد نمودن سوژه به این میدانِ استحاله ( به معنای غیر نیچه ای آن ، چون نزد نیچه این اصطلاح به مفهوم شدن است ) ، و دستکاری در ذهن و روح او ،
خودبسندگی اش را در کانال تقلید و اطاعت و پذیرندگی به تحلیل می برد .
و به تعبیری امید به رستگاری به آمال قدرت گره می خورد .
وقتی اسپینوزا از کناتوس می گفت ، صیانت از همین انفکاکِ از قدرت و خروج از سپهر قدرت بود . هیچ سوژه ای خارج از دامنه ی تاثیر محاصره گر نیروها ،
سوژه ای دارای کناتوس نیست و به تعبیر نیچه اراده ی قدرت و میلِ طبیعی اش را واگذار کرده است .
راه قدرت با انفعال و گریز از مسولیت های سوژه ها باز می شود .
راه آزادی هم از بیرون کشیدن خود از این فضای نیروگذار و بارگذاری در گسل ها و منفذهای صخره های قدرت کلید می خورد .
ضجّه ها ، فریادها ، امید ها ، دلها ، کلام ها بایست به هم پیوند بخورند ،
بدون فردیت های همبسته شده ، نیروی متحد ، قدرتی در این سوی نیز تولید نخواهد شد ، تاریخ تصویر این مناسبه ی نیروهاست ،
تا رخدادی متفاوت آبستن شود.
علی زاهدی
/channel/marzockacademy
تاملی در نسبت میان فرد و قدرت ،
گام نخست در تحلیل نسبت میان فرد و قدرت نقطه آغازین اش می تواند این باشد که آیا فرد وجود دارد ؟
وقتی از فرد سخن می گوییم از چه سخن می گوییم ؟
آیا مراد از فرد موجود مستقل که می اندیشد هست ؟ موجودی که من بودگی خود را در هر اندیشیدنی و در هر کنش و فعالیتی باخود دارد ،
اگر چنین است پس سرنیزه ها در پی چستند ؟
زندان ها چرا هر روز مخوف تر و مدرن تر می شوند ؟
فرد عبارت است از کسی که حق حیات دارد ،حق پرسش دارد ، حق اندیشیدن و شک کردن دارد ، حق بیان و فعلیت بخشیدن به اراده خود را دارد ، حق دارد آزادانه تا حدی که مخل آزادی دیگران نباشد سر نوشت خود را خود بسازد ،
آیا این فرد در مناسبات قدرت جایگاهی دارد ؟ اصلأ قابل تحمل هست ؟
سال هاست که فاتحه چنین فردی خوانده شده بی آنکه فرصت سوگواری باشد ،
بنابراین فردی در کار نیست تا نسبت میان او و قدرت در میان باشد ،
از قدرت نمی گویم که همه جا هست و هستی بی رقیب در انحصار اوست ، مهم نیست با کدام ایسم به میدان آمده چرا که با هر ایسمی که بیاید فرد زدایی از فرد اولین گام تثبیت قدرت اوست .
من سوگوار فردم که زیر بار لقمه ای نان پیر شده است بی آنکه بداند چرا هست و چگونه هست ،
بناچار همه حقوق خود را با تکه نانی معاوضه کرده است ،
تنها دارایی او جان اوست که اگر بخواهد بیاندیشد ، شک کند ، فریاد بزند باید جانش را به تاوان خود بودن بدهد ،
قدرت فرد را بین دو امر مخیر کرده است ،
تمکین برای بودن ، و مرگ برای خود بودن ،
اولین گام ورود به مناسبات قدرت گذشتن از فردیت است و منحل شدن در ساختار قدرت ،
این وضع واقعی است که فرد در آن می لولد،
اما از حالا تا قیامت می شود نظریه های اسطوره ای ، دین مدارانه ، فیلسوفانه ، علمی از چیستی فرد و نسبت آن با قدرت را نوشت اما همان نویسنده در امر واقع بین دو امر مخیر است ،
وانهادن خود برای تکه نانی ، یا تن دادن به تاوان شک و پرسش و اندیشیدن ،
پس پرسش این می تواند باشد که نسبت میان فرد و قدرت را از دیدگاه کدام نظریه و در ساختار کدام مناسبات قدرت می کاویم ؟
اگر فرد درون روابط ناشی از ساختار قدرتی شکل می گیرد درنتیجه فردیت چیزی نیست جز باز تاب همان قدرت ، ابزار بسط و توسعه همان قدرت و سرکوبگر میل و اراده خود با خواست همان قدرت .
Azizi
/channel/marzockacademy
سرکوب تفکر نقادانه
اوای فلسفه
/channel/marzockacademy
مرگ بی صدا
اثرجورج فردیک واتس
@marzockacademy
آزمایش سلیگمن روانشناس برنده جایزه نوبل روی سگها بنام درماندگی آموخته شده
@marzockacademy
⏪پمپ بر لبِ خشکیده: فریب راهحلهای زودگذر در عصر فروپاشی آبی
◀️بحران آب، مسئولیت همگانی: نقد سیاستهای مقطعی و ارائه راهبردهای پایدار برای مدیریت منابع آب در ایران
◀️موسی اکرمی
اشاره. بیگمان بحران آب در ایران، بهویژه در کلانشهرهائی چون تهران، به یکی از ژرفترین مسائل زیربنایی کشور بدل شده است؛ مسئلهای که ابعاد اجتماعی، اقتصادی، زیستمحیطی و حتی اخلاقی دارد. رویارویی با این بحران، نیازمند تحلیل ریشهای، تصمیمگیری آگاهانه و دوراندیشی مسئولانه است، نه راهحلهای سطحینگرانۀ تسکینی و تسریعکنندۀ فروپاشی.در احساس نبود تحلیل دقیق یا ارادۀ لازم برای رویآوری علمی مسئولانه به درک مسئله و راه حل آن من، در جایگاه یک استاد دانشگاه کمابیش آشنا با فلسفۀ سیاسی و شیوههای کشورداری و مباحث گوناگون فلسفۀ علم و فناوری که سالها است ناظر و نگران بحرانهای گوناگون کشور هستم، میکوشم نگاهی به این بحران و راه حل علمی آن داشته باشم.
یکی از نمونههای آشکار این سطحینگری، اجبار به نصب پمپهای آب خانگی به عنوان «راهحل» رفع مشکل افت فشار آب است که از جنبههای گوناگون، نگرانکننده و حتی خطرناک است.
🔉 Desire Nation: A Review of Dopamine Nation by Anna Lembke (ENG SUB)
محمد اردبیلی
/channel/marzockacademy
مبارزه برای آزادی
دکتر محمد مهدی اردبیلی
/channel/marzockacademy
🔉 با جنگ مخالفم، علتهایش برایم مهم نیست !!! سطحی نگری در مخالفتهای اجتماعی ➥
آوای فلسفه
@sound_of_philosophy
/channel/marzockacademy
در ستایش انسان، در مذمت بربریت مقدس
نقدی بر ریاکاری اخلاقی و بلاهت سیاسی در کلام بیژن عبدالکریمی
مقدمه
بعضی کلمات بوی خون میدهند، حتی اگر در زرورق «انسانیت» و «معنویت» پیچیده شده باشند.
دکتر بیژن عبدالکریمی، در خطابهای پرشور خطاب به مراجع جهان اسلام، جنگ ایران و اسرائیل را «نبرد انسان با ناانسان» و «آخرین امید بشریت» نامید و از علما خواست فتوای جهاد دهند و جهان را علیه منافع آمریکا و اسرائیل به آتش بکشند.
این کلمات مرا به یاد آن هشدار عمیق کانت انداخت:
«خطرناکترین دروغها آنهاییاند که در لباس وظیفه و فضیلت ظاهر میشوند.»
این نوشتار، پاسخی است به این ریاکاری اخلاقی و بلاهت سیاسی؛ پاسخی که از جان شاعرانه و از خرد فلسفی توأمان مایه میگیرد.
آقای عبدالکریمی!
در سخنانتان مدام از «انسانیت» دم میزنید، و دیگری را «ناانسان» مینامید.
این همان خطای مرگبار قرن بیستم است. همان که هانا آرنت در ابتذال شر به ما آموخت: شر دقیقاً در لحظهای رخ میدهد که انسان دیگری را از دایره انسانیت بیرون میافکند، وقتی که رنج او دیگر برای ما مهم نیست.
چه کسی به شما حق داده است که خود را معیار انسانیت بدانید؟ به یاد بیاورید، در همان غزهای که شما به درستی بر جنایت در آن میتازید، کودکان قربانی شدند. اما همان کودکان نیز انسان بودند، بیآنکه به فتوای جهاد شما نیاز داشته باشند.
در همان تهران و اصفهان هم که شما از آن دفاع میکنید، مردمی زندگی میکنند که سالهاست زیر فشار تحریم، جنگ نیابتی، و کینهتوزی سیاستمداران زجر میکشند. آیا آنان نیز بخشی از «انسانیت» شما هستند، یا فقط وسیلهایاند در راه «آخرین پایگاه»؟
کانت میگفت::«هر انسانی غایت است، نه وسیله.»
شما اما مردمان ایران و فلسطین و حتی دشمنانتان را وسیله کردهاید؛ وسیلهای برای حفظ یک نظام، یک ایدئولوژی، یک رویا.
شما ایران را «آخرین پایگاه امید بشریت» نامیدهاید. این سخنی است پرطمطراق، اما دروغین.
چنین خودبزرگبینیای همان است که هگل «خودآگاهی ناپخته» مینامید؛ آنجا که ملتی، خود را مطلق میپندارد و دیگران را ابزار مطلقیت خویش.
ایران امید دارد، بله؛ اما امیدش در دل مادرانی است که با حقوق اندک، فرزندشان را به مدرسه میفرستند. در کارگران خستهای است که بهرغم فقر، نان در میآورند. در جوانانی است که از زیر پوست این خاک، شعر و عشق و آرزو بیرون میکشند.
ایران، امید است چون مردمش هنوز از انسانیت دست نکشیدهاند، نه به خاطر فتوای جهاد شما.
شما از علما میخواهید فتوای جهاد دهند و جهان را علیه آمریکا و اسرائیل به تهدید بکشانند.
اخلاق، یعنی: خویشتنداری در خشونت، حتی علیه دشمن. شما اما با واژگان مقدس، همان توحش را که مدعی نفی آن هستید، تقدیس میکنید.
شما از شکست ایران در جنگ، شکست اسلام سخن میگویید.
اما ماکیاولی حتی به شهریار توصیه میکرد که بداند جنگ بیپایان، دولت را میفرساید و مشروعیت را میسوزاند. جنگ، نه یک فضیلت است، نه یک هدف. جنگ یک اضطرار است و در همان اضطرار باید باقی بماند.
هابز میگفت: «بدترین صلح، بهتر از بهترین جنگ است.»
و جان رالز در عدالت به مثابه انصاف به ما یاد داد که عدالت فقط زمانی معنا دارد که آزادی و زندگی مردم عادی حفظ شود.
آقای عبدالکریمی!
پیش از آنکه به دیگران توصیه کنید بر طبل جنگ بکوبند، خودتان را از وسوسه قدرت، از زهر کینه، و از زرق و برق جزمیت بشویید.
بزرگترین جهاد در این عصر، جهاد با خویشتن است، نه با جهان؛ جهاد با نفرتی که به زبان ما، به قلم ما، به فتواهای ما رخنه کرده است.
در هنگامهای که جهان آکنده از نفرت است، وظیفه ما آن است که شاعر بمانیم، عاشق بمانیم، انسان بمانیم.
یا به تعبیر نیچه: «بپرهیز از جنگ با هیولا، که خود هیولا نشوی؛ و در چاه تاریکی که مینگری، مراقب باش که چاه به تو ننگرد.»
سخن آخر
اگر ایران آخرین امید بشریت است، باید آخرین امید انسانیت را هم زنده نگه دارد:
که حتی در اوج بحرانها، کرامت انسان را به خون نفروشد.
که حتی در نفرت، دلش به رحم بیاید.
که حتی در جنگ، صلح را به یاد داشته باشد.
قربان عباسی
/channel/marzockacademy
/channel/marzockacademy
امید هیچ معجزه ای ز مرده نیست
چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته ذورق به گل نشسته ایست زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته ایست زندگی؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
ک همچو اژدها دهان گشود
زمین آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تورا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هرقدم نشان پای توست
دراین درشتناک دیو لاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن..
هنوز آن بلند دور
آن سپیده
آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی؟
جهان چو آبگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ
که راه بسته می نمایدت
زمان بیکرانه را تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره
سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش..
/channel/marzockacademy
آدورنو و امید
آدورنو سعی می کرد آنچه که گفتمان غالب را استحکام می داد با تمام ابعادش دیده شود و به دامن آرمان گرایی ها و شعارهای شکیل و جذاب و رهاینده ، بویژه تاریخی گرایی تکامل گرایانه که گویی تحولات اجتماعی جبراً آبستن آزادی است ، نیفتد .
بودند منتقدانی که ادورنو را به بدبینی و حتی نومیدی متهم می کردند ، هر چند به بخشی از واقعیت نگاهِ او اشاره می کردند اما اصل روایت مسئلهُ نومیدی نبود .
اما بنظر می رسد که آدورنو حذر می کرد از نگاهی شوریده وار و انقلابی مآب آن دوره ( فضایی که وانمود می کرد " تاریخ جانب ماست " بویژه از جانب مارکسیسم هگلی - روسی رویکردی که به توسعهُ نیروهای مولد و شرایط واقعیِ عقلانی دلبسته بود - هگل :" تاریخ همیشه پیشرفت می کند حتی اگر در جانب بدش باشد " . به تعبیر یوجین هالند در مقالهُ " اسپینوزا و مارکس : " یعنی از طریق بلایا به جای دستاوردها ، بلاهایی با تردستی دیالکتیکی - نفی نفی ، مکر عقل - روزی در درازمدت سودمند خواهند بود...فلسفهُ تاریخ " دیالکتیکی " الهام گرفته شده از هگل که در مورد سرمایه داری بکار می رود ، چیزی بیش از اسطورهُ پیشرفت قرن نوزدهم یا خوش بینی ساده لوحانه نباشد ) ، و موانعِ رهایی را سخت جان تر از برخی ساده انگاری ها و آسان گیری ها تحلیل می نمود.
و تجویز امیدِ ناواقع و بی حساب و بی پشتوانه را ، اتفاقا همداستان با اوضاعِ مستقر می دانست ، چون یاس و حرمانِ بعد اولین تجربه ی ناکامی ،
ویران گرتر است ، نگاه کنید به هواداران و امید بستگانِ به تبعات انقلاب اکتبر ،
در خود سرزمینِ رخداد تا پیرامونیانِ منتظر برای بسط و تسری آن به جهان های استبدادی و بسته ی دیگر ، که اکتبر گشودگی تاریخی را و بیداری لازم را به ارمغان خواهد آورد !
اما چه شد ؟ این امید ناساز ، بدل شد به انفعال خیلی از جنبش های کارگری و چپ و حتی رهایی بخشِ ملی .
از همین آخری نمونه قید کنیم ،ملی گرایی به رهبری عبدالناصر با کدام آلترناتیو پر شد ؟ و ادامه اش ، مقدرات چپ در خاورمیانه با افول و خلایی بزرگ روبرو شد
که مصداق بارز آن در فلسطین بود و واگذاری متن تحولات .
این همان تُهی شدگی و فقدانی بود که آدورنو هشدار می داد ،
که از اول باری کج بود ، اما برای امیدبستگان ، گنجینه ی امید بود .
این همان زندگی بد است که به تعبیر آدورنو نباید زیست .
با این حساب برای ادورنو امید پایان یافته است ؟
پاسخ منفی است ، مطمح نظر او ، کشت امید و جستار آن در زمین واقعی خود که متعلق به خود سوژه هاست که چشم بسته و احساسی در آن نباید زحمت کشید و بذر باشید ، به تعبیر سارتر اِعمال اراده و انتخاب است نه تبعیت و تقلید و عدم واگذاری خودبسندگی به ارادهُ منتزع از آنها که خود را تجسم ارادهُ عمومی معرفی می کند . امیدِ تاکنونی در بطن وضعیتِ مستقر معنای واقعی اش را داشته ، که هر چه خواسته ، تصاحب کرده ، و مجهولش و شبه امیدش را به توده ها به مثابه چیزی توخالی تجویز و الگوسازی می کند .
هر گفتمانِ تولید شده ی مدعیِ رهایی ، پیکی نیست که با اسب سفید اورد باشند ، و سوژه ها از داخل آن برگ نجاتِ خویش را قرائت کنند و آنها قرار نیست
در مَغاکِ فضای کاریزماتیک که همچون سیاه چاله ای دهان گشوده است ، بلعیده شوند و - زبانِ امید - همان ساختاری نباشد که به تعبیر لکان در ناخودگاهشان دستکاری می کند و اختیار و هستی آنها را به منابع بزرگ متصل می کند .
و ابژهُ خیالی امید به پناهگاهی بدل می شود که در آن می شود چرخِ دعا را به چرخش در آورد .
امیدِ ناواقع بیرونی را چگونه می شود به امیدِ درون زای نیچه ایی بازگرداند ؟
که مصالحش از جایگاهِ خودینگی سوژه بر گرفته شود ، و بسوی امیدِ واگذار نشده به جنبش در آید .
بدینسان از گردِ هاله ای از دروغ و وعده دور شود .
علی - زاهدی
@gggggutt
/channel/marzockacademy
چطور امید فردی به امید جمعی بدل می شود؟ میانجی این امر چیست؟
البته این امید دیگر به معنای روانشناختی است. از نظر روان شناسی عامیانه یک حالی وجود دارد که گواهی می دهد بر آینده بهتر.
یعنی به لحاظ فلسفی نمی توانیم از امید جمعی حرف بزنیم؟
فلسفه پرسش های بنیادین می کند و در مقابل هر آن چه را که به آن دل بسته ایم، با یک پرسش ویران می کند. فلسفه ضد ایدئولوژی هایی ست که نسل ها و ملت ها را در طول تاریخ افسون کرده اند. اگر این ها در معرض پر سش گری بنیادین فلسفی قرار بگیرند، فرو می ریزند. من هم بدم نمی آید که همه خوش حال باشند و امید داشته باشند. اما فلسفه امری ست که فریب ناپذیری تا آخرین نفس هست. از نظر روان شناسی عامیانه و روان شناسی «من»(ego) که الان مورد تایید انجمن روان شناسی آمریکا هست، مرکز روان در یک من منفرد فردی است و کار روان شناس این است که وقتی این من با نظام کلی ناهم ساز می شود، راه هایی برای هم سازی به آن نشان می دهند. الان روان شناسی رایج در میان مردم از این نوع هست. در واقع این روان شناسان، جانشینان کشیشان سابق هستند که به مردم آموزش می دهند که چطور خود را بر وفق وضعیت موجود سازش دهند. در حالی که ممکن است فرد بیمار از نظر تشخیصش از وضع موجود از فرد طبیعی و بهنجار از نظر شناخت فلسفی فراتر رفته باشد. این که میان جنون با نبوغ یک قدم فاصله دارد، به این دلیل است که هم جنون و هم نبوغ بر شکافتن هنجارهای غالب و هژمونی های غالب گواهی می دهد. در روان شناسی عامیانه رشته ای جدیدا ایجاد شده با عنوان «روان شناسی امید» که کار آن امید دادن به مردم است. هیچ چیز هم مفت تر از این امید نیست. امیدهایی واهی و الکی که به تعبیر نوام چامسکی برای تولید رضایت در مردم ارائه می شود. اما نهایت این امید آن است که به مردم آموزش داده می شود که چطور «من» خودشان را از آب بیرون بکشند و کلاه خود را حفظ کنند. یعنی گونه ای کنترل کردن جامعه هابزی یعنی جنگ همه علیه همه در این «روان شناسی من یا ایگو» دیده می شود، زیرا اساس آن بر «من انگاری» و خودشیفتگی است.
مساله اساسی این است که آیا ساختار روان انسان بر اساس «من » هست؟ من از کی و کجا شکل می گیرد؟ من برای مثال برای پاسخ دادن به این پرسش به ژاک لاکان ارجاع می دهم که ساختار روان را خیلی پیچیده تر از آن می بیند که شامل خودآگاه و ناخودآگاهی باشد که هر دو متعلق به «من» باشد و کار روان کاو این باشد که ناهنجاری ها را با هنجارهای غالب بر امور هماهنگ کند. منشاء منع و بایدها و نبایدها در عصر پیش مدرن، بیرون از انسان بود، اما لاکان معتقد است که این منشاء در واقع در درون خود ناخودآگاه است. یعنی در درون خود ناخودآگاه یک «دیگری» وجود دارد و هر میلی، میل به «دیگری» است. به تعبیر دیگر اساس ناخودآگاه من، نیست،بلکه دیگری است. البته نیاز به توضیح مفاهیم لاکان هست. مثلا لاکان از اصطلاح «نام پدر» استفاده می کند که مبنا و بنیاد تعلق «من» به نظم نمادین است. نظم نمادین، یک دیگری بزرگ است. در هگل ما سوژه منفرد قائم به ذات نداریم، بلکه هر سوژه ای جزیی از یک بیناسوژه ای عظیم هست. اگر امید را به تعبیر روان کاوی عامیانه و موعظه ها و دستگاه ها و ایدئولوژی های قدرت بررسی کنیم، باید در مقابل این امید به مکتب فرانکفورت و چپ رادیکال پناه ببریم. به نظر من این مکاتب در مقابل امیدهای واهی و سرگرم کننده ای که انسان را به کلبی مسلکی عادت می دهند، به درستی موضع گیری کرده اند.
ادامه دارد
/channel/marzockacademy