کانال فلسفه وهنر مارزوک
ذهن حقیقی و ذهن مصنوعی تقابل یا تعامل
زمانی که بشر غارنشین تصمیم گرفت ایده ها ، تصورات و مشاهدات خود را روی دیوار غار ثبت کند نطفه هوش مصنوعی بسته شد ،
زان پس تجربه ها خاطره ها و آرزو ها خارج از ذهن انسان به صورت نوشتار ، تصاویر و در کد ها و علائم ثبت و انباشت شد تا در مواقع لزوم استفاده شود یا به نسل های بعدی منتقل گردد ،
این ره یافت توانست امکانی را فراهم کند تا با مرگ بدن ، با فرو پاشی تمدن ها و ویرانی شهر ها ذهن و دانش دچار فرو پاشی و مرگ نشود و با علائم ، نشانه ها ، تصاویر و نوشته ها به آینده منتقل شود ،
با مرگ سقراط ذهن او که به کتاب منتقل شده بود زنده ماند تا پس از مرگ او با دیگران ارتباط برقرار کند و وارد گفتگو شود ،
بشر دیگر نیاز نداشت تا دائم برای هر کاری به نقطه آغاز بر گردد بلکه با سود جستن از ذهن مصنوعی بر جا مانده از گذشته از آن جایی که خود ایستاده آغاز کند ،
اما با انقلاب صنعتی و پیامد تکنولوژیک آن رفته رفته صدا هم به انباشت دانش کمک کرد ،
هوش مصنوعی زاده و نتیجه انباشت اطلاعاتی بود که در طول قرنها بشر در بیرون از ذهن خود ثبت می کرد ،
اما این ذهن و هوش مصنوعی در گذشته ساکت بود انقلاب در هوش مصنوعی زنده شدن همه آن دانش های انباشت شده بشر بود که می توانست با تولید کننده اش ، با مصرف کننده اش ارتباط برقرار کند ،
حالا بشر می تواند با ذهن تاریخی خود گفتگو کند ، نیاز های اطلاعاتی خود را از آن بگیرد ،
دیگر محقق لازم نبود کل آثار افلاطون را زیر رو کند و دنبال موضوع خاص بگردد این کار را ذهن مصنوعی برای او انجام می دهد و نتیجه نهایی را به او ارائه می دهد ،
اما بشر قرن ها تلاش کرد تا خود را به عنوان سوژه تثبیت کند و با غیر خود به مثابه ابژه مواجه شود ،
اما با تکامل هوش مصنوعی در همه عرصه ها رفته رفته بشر کارهایی را که تا کنون خود انجام می داد به تکنولوژی و ذهن مصنوعی سپرد ،
این نقطه گرچه نقطه آسایش ، راحتی و رفاه بود اما نقطه انقیاد هم شد یعنی وانهادن بخشی از کار ها و اختیارات خود به ماشین ها و ذهن مصنوعی ،
در گذشته اگر من بیست شماره تلفن در ذهن حقیقی خود داشتم اکنون در ذهن گوشی خود بیشمار شماره دارم که هر زمان اراده و نیاز کنم از آن استفاده می کنم ، اما به مرور زمان من همان بیست شماره حفظ شده در ذهن را از دست داده ام و اکنون گاهی حتی شماره منزل خود را به سختی بیاد می آورم ، این یعنی من بخشی از توانایی خود را به دلیل عدم نیاز از دست دادم ، این ساده ترین مثال را می شود در همه عرصه تعمیم داد ،
اما این به معنی آن نیست که بشر با عالی ترین دست آورد تاریخی خود سر ستیز بر دارد و او را رقیب خود فرض کند بلکه با این شبیه ترین پدیده به خود که از قضا خودش آن را پدید آورده باید تعامل کند و از آن سود برد تنها باید از این امر مراقبت کند که در همه حال سوژه اوست و در مقابل ذهن برساخته تاریخی خود از خود بیگانه نشود ،
مثل بشر گذشته که اولویت اول او در هر کار و رخدادی حفظ بقا خودش بود در این جا و در مقابل ذهن مصنوعی اولویت اول او باید حفظ سوژگی خودش باشد تا از خطر فروپاشی ذهن خودش در امان بماند .
Azizi
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
با خود اندیشیدم که نقطهنظر کدام یک از فیلسوفان در باب هوش مصنوعی برایم جذاب و محل تأمل است؛ آیا نیک بوستروم، یا دیوید چالمرز.....؟ اما وقتی به بررسی اندیشههای یووال نوح هراری پرداختم، دریافتم که دیدگاههای او برایم جالبتر و زمینهساز تعمق عمیق است. شاید بهتر باشد از دریچه نگاه او وارد این بحث شوم.
هراری در کتاب هومو دئوس و همچنین ۲۱ درس برای قرن ۲۱ بارها به این ایده اشاره میکنه که قدرت سوژگی در حال جابهجاییه: بشر مدرن که روزی خود را مرکز جهان و
فاعل تاریخ میدانست، کمکم جایگاهش را به الگوریتمها و هوش مصنوعی واگذار میکند. در واقع، آنچه تو وارونگی نامیدی، نزد هراری هم مطرح است، انتقال مرکز تصمیمگیری از انسان به دادهها.
در گذشته، طبیعت بر انسان حکم میراند، قحطی، بیماری و بلایای طبیعی سرنوشت او را تعیین میکردند.
در دوران مدرن، بشر با علم و تکنولوژی بر طبیعت غلبه کرد و برای مدتی کوتاه فاعل تاریخ شد.
اما در عصر هوش مصنوعی و بیگدیتا، دوباره انسان در حال ابژه شدن است، با این تفاوت که اینبار «الگوریتمها» و «دادهها» جای طبیعت را گرفتهاند.
هراری اصطلاح دیتائیسم رو مطرح میکنه؛ ایدئولوژیای که میگوید همه چیز ـ از بدن و ذهن گرفته تا جوامع و فرهنگ ،چیزی جز جریان داده نیست. در این نگاه، انسان دیگر منبع مشروعیت یا معنا نیست؛ بلکه ارزشمند بودن هر چیز بسته به اینه که چهقدر در تولید و پردازش داده نقش دارد.
سوژگی (Subjectivity) از انسان جدا میشود و به تکنولوژی و هوش مصنوعی منتقل میگردد.
انسان که خود را تا دیروز سوژهی آزاد میپنداشت، حالا به ابژهای دادهمحور تبدیل میشود؛ چیزی شبیه سنسور در شبکهای عظیم از پردازش اطلاعات.
این تصویر در نگاه هراری، نه صرفاً یک پیشبینی تکنیکی، بلکه یک هشدار وجودی است: اگر مراقب نباشیم، آزادی و عاملیت انسانی قربانی کارآمدی تکنولوژیک خواهد شد.
پس پرسش این است ،
آیا ما میخواهیم همچنان سوژه تاریخ بمانیم، یا داوطلبانه سوژگی را به الگوریتمها بسپاریم؟
Javer
/channel/marzockacademy
تصور شهر آینده، بیش از هر زمان دیگر به تکنولوژی گره خورده . هوش مصنوعی وعده داده که ترافیک را به صفر برساند، مصرف انرژی را بهینه کند و حتی امنیت شهری را تضمین کند. شهری که در آن ماشینها با هم گفتگو میکنند تا از تصادف جلوگیری کنند، و ساختمانها چونان موجودات زنده، مصرف انرژیشان را خودتنظیم میکنند. این تصویر، از نظر فنی امکانپذیر هست؛ نمونههای اولیه در شهرهایی چون سنگاپور و بارسلونا نشان دادهاند که میتوان با کمک AI، آلودگی و هدررفت انرژی را به میزان چشمگیری کاهش داد.
اما پرسش این است که آیا تکنولوژی فقط بهبود میآورد یا چهرهای تاریک هم در پس آن پنهان است؟
شهر هوشمند میتواند همانقدر که آزادیبخش است، سلطهگر هم باشد. همان دادههایی که ترافیک را روان میکنند، میتوانند به ابزاری برای نظارت بیوقفه بر شهروندان تبدیل شوند. خطر این است که شهر از فضایی عمومی و مشترک، به آزمایشگاهی برای الگوریتمها و شرکتهای بزرگ بدل شود. در این صورت، شهروند به داده تقلیل پیدا میکند.
میتوان گفت شهر هوشمند نفی تناقضهای زندگی شهری است: نفی ترافیک، نفی اتلاف انرژی، نفی خطر. اما همان نفی، اگر به شکل یکجانبه و بدون آگاهی انسانی پیش برود، میتواند به «نفی آزادی» تبدیل شود. یعنی تکنولوژی، به جای رهایی، به انقیاد منجر گردد.
امنیت دادهها و احتمال هک یا سوءاستفاده
بیکاری ناشی از حذف شغلهایی مثل راننده و تکنسین
هزینههای سنگین پیادهسازی و شکاف دیجیتال میان کشورهای غنی و فقیر
در برابر این خطرات، تنها راه حل شفافیت، قانونگذاری دقیق و حضور انسان در حلقه تصمیمگیری است. هوش مصنوعی باید دستیار باشد، نه حاکم؛ باید ابزار آزادی باشد، نه ابزار سلطه.
پس آینده شهرهای هوشمند، میدان کشمکش میان دو نیروست:
از یک سو وعدهی رفاه، کاهش خطر و زیست پایدار
و از سوی دیگر، تهدیدِ نظارت، نابرابری و از دست رفتن کنترل انسانی
این آینده بستگی دارد به اینکه ما چگونه میان این دو نیرو تعادل برقرار کنیم. شاید پرسش اساسی این باشد: آیا میخواهیم در شهر هوشمند زندگی کنیم، یا در شهر نظارتی؟
Javer
/channel/marzockacademy
جستار هفته گروه آکادمی فلسفه مارزوک
🔺فلسفه هوش مصنوعی و اخلاق پساانسانی (Post-Human Ethics): در عصری که AI میتواند تصمیمگیری کند، باید بحث کنیم که آیا ماشینها میتوانند "حقوق" داشته باشند یا نه. مثلاً، اگر یک ربات هوشمند احساساتی شبیه انسان داشته باشد، آیا خاموش کردن آن قتل محسوب میشود؟ این ایده میتواند به جلوگیری از سوءاستفاده از فناوری کمک کند و مرزهای انسانیت را بازتعریف کند.
🔺شنبه تا پنجشنبه
⏰ساعت ۱۰ صبح تا ۲۰
لینگ گروه اکادمی فلسفه
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
این دیدگاه آلتوسر توضیح میدهد که چرا تجربه کشورهای «مارکسیستی» در قرن بیستم تا این حد با اندیشه انتقادی و رهاییبخش خود مارکس فاصله داشت.
علی غلامی
/channel/marzockacademy
با تحلیل مصاحبه کوین اندرسن و تطبیق آن با شرایط ایران، میتوان به چند پتانسیل کلیدی و موضعگیریهای راهبردی برای جریانهای عدالتخواه در ایران رسید:
پتانسیلهای جریانهای عدالتخواه در ایران (از نگاه اندرسنی):
۱) تکیه بر سنت مبارزاتی غنی و پیوسته:
تاریخچه خیزشهای پی در پی ایران از مشروطه تا «زن، زندگی، آزادی» نشاندهنده یک پتانسیل انقلابی نهادینه شده در جامعه ایران است. این امر یک مزیت بزرگ نسبت به بسیاری از جوامع دیگر است.
۲) وجود سوژههای چندگانه و متکثر:
الف - بر خلاف تحلیلهای تقلیلگرایانه که فقط یک گروه (مثلاً طبقه کارگر یا طبقه متوسط) را سوژه انقلاب میدانند،
در ایران سوژههای متنوعی وجود دارند:
۱- جنبش قدرتمند و پیشتاز زنان.
۲- جنبشهای اتنیکی (کرد، بلوچ، عرب، ترک) با مطالبات تاریخی.
۳- جنبشهای کارگری و اتحادیههای مستقل.
۴- دانشجویان و جوانان به عنوان پیشقراولان اعتراض.
۵ - این تکثر، همانطور که اندرسن میگوید، امکان ایجاد یک جبهه متحد چندبُعدی را فراهم میکند که از پایگاه اجتماعی گستردهتری برخوردار است.
۳) ظرفیت برای پیوند «حاشیه» به «مرکز»:
اندرسن بر این نظر مارکس تأکید دارد که انقلاب میتواند از حاشیه (مستعمرات، جوامع تحت ستم) آغاز شود.
در ایران، مطالبات حاشیهنشینان (شهرهای کوچک، مناطق محروم، اقوام) میتواند به موتور محرکه اعتراض در کل کشور تبدیل شود، همانطور که در خیزشهای اخیر شاهد بودیم.
۴) اجتناب از دام اردوگاهگرایی:
جامعه ایران به شدت از نقد دوگانهانگاری («یا با آمریکاییها هستی یا با حکومت») خسته است. جریانهای عدالتخواه میتوانند با اتخاذ موضعی مستقل، هم از مداخله خارجی و جنگ مخالفت کنند و هم به نقد رادیکال ساختارهای استبدادی و نابرابر داخلی بپردازند.
این همان "امتیاز رقابتی" است که میتواند حمایت گستردهتری جلب کند.
۱) مواضع راهبردی پیشنهادی (با الهام از مصاحبه):
الف – اتخاذ یک ضدیت واضح و همزمان با دو تهدید:
ب – مخالفت قاطع با هرگونه مداخله نظامی خارجی و تحریمهای کورکورانه که فشار اصلی را بر مردم عادی وارد میکند.
این موضع، مشروعیتدهی به جنگطلبی امپریالیستی را نفی میکند.
ج – مقاومت در برابر استبداد داخلی و مبارزه برای براندازی ساختارهای ناعادلانه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی. این موضع، هرگونه سازش با حکومت استبدادی را رد میکند.
د – این موضع دوگانه، تقابل مصنوعی «امنیت در برابر آزادی» یا «استقلال در برابر دموکراسی» را که حکومت سعی در القای آن دارد، خنثی میکند.
۲) اولویت دادن به پیوند مطالبات:
به جای تمرکز انحصاری بر یک موضوع (مثلاً برجام یا حجاب)، باید به پیوند ارگانیک مطالبات پرداخت: آزادیهای سیاسی با عدالت اقتصادی، حقوق زنان با حقوق اقوام، دغدغههای محیط زیستی با حق تعیین سرنوشت. این همان "چندبُعدی" بودن است که اندرسن از آن سخن میگوید.
۳) بینالملل کردن مبارزه بدون وابستگی:
الف - جریان عدالتخواه باید فعالانه به دنبال ایجاد اتحاد و همبستگی با جنبشهای مترقی جهانی (فمینیستی، ضد نژادپرستی، کارگری، محیط زیستی) باشد.
ب - این کار باید بر اساس اشتراک اصولی و نه بر اساس همپیمانی با دولتها انجام شود. این امر مشروعیت و قدرت نرم جنبش را افزایش میدهد.
۴) ارائه یک آلترناتیو روشن و ایجابی:
به جای تمرکز صرف بر «ضدیت»، باید به تدریج تصویری از آیندهای مطلوب ارائه داد: ایرانِ
چندفرهنگی، غیرمتمرکز، سکولار-دموکراتیک، فارغ از نفت و متکی بر اقتصاد تعاونی و مشارکتی. این تصویر میتواند نیروی محرکه و امید ایجاد کند.
بطور کلی و خلاصه :
پتانسیل جریانهای عدالتخواه در ایران بسیار بالا است،
زیرا در تقاطع چندین جنبش اجتماعی قدرتمند قرار دارند.
کلید موفقیت آنها در اجتناب از تقلیلگرایی (چه طبقاتی صرف، چه فمینیستی صرف، چه قومی صرف) و ساختن ائتلافی فراگیر بر اساس یک برنامه مشترک برای ایران آینده است.
آنها باید با هوشمندی از دامهای اردوگاهگرایی (چه شرقی، چه غربی) دوری کنند و مبارزه خود را بخشی از جنبش جهانی برای عدالت و رهایی بدانند،
همانگونه که کوین اندرسن از مارکس متأخر قرائت میکند.
/channel/marzockacademy
"
خلاصه مصاحبه با کوین اندرسن و نتیجهگیری
🔷 این مصاحبه با کوین اندرسن، جامعهشناس و فعال سیاسی، حول محور دو کتاب اخیر او («مارکس در حاشیهها» و «راههای انقلابی مارکس متأخر») و ارتباط اندیشههای مارکس با مبارزات معاصر انجام شده است. محورهای اصلی بحث عبارتاند از:
۱) دفاع از مارکس در برابر نقدهای معاصر:اندرسن استدلال میکند که نقدهای رایج به مارکس—مبنی بر نادیده گرفتن مسائل نژاد، جنسیت، استعمار و گرایشهای جنسی—ناشی از خوانش ناقص و عدم توجه به آثار متأخر اوست. او با بررسی دفترچههای قومشناسی مارکس نشان میدهد که مارکس متأخر بهطور جدی به جوامع غیرغربی، کمونهای روستایی (مثل میر در روسیه) و جوامع بومی (مثل ایروکوا) توجه داشته و نقش آنها در مبارزه ضدسرمایهداری را مورد تأمل قرار داده است.
🔷۲) تغییر در اندیشه انقلابی مارکس:اندرسن بر این نکته تأکید میکند که مارکس در دوره متأخر، بر خلاف تصور رایج، انقلاب را منحصر به مراکز سرمایهداری (مانند انگلیس) نمیدانست. او با بررسی جنبشهایی مانند قیام فینیان در ایرلند و جنبش پوپولیستها در روسیه، به این نتیجه رسید که انقلاب میتواند از «حاشیهها» (مستعمرات و جوامع پیرامونی) آغاز شود و به مرکز سرایت کند. این جنبشها علاوه بر بعد ضداستعماری، دارای دستورکاری اجتماعی با درونمایههای برابریطلبانه بودند.
🔷۳) مارکسیسم و فاشیسم: اندرسن دو نظریه مکمل برای تحلیل فاشیسم ارائه میدهد: اول، نظریه مبتنی بر پایگاه اجتماعی خردهبورژوازی (تروتسکی و فروم) و دوم، نظریه استعمار که فاشیسم اروپایی را ادامه پروژههای نژادپرستانه و خشونتبار استعماری در مستعمرات میداند (امه سزر). او بر ضرورت تلفیق این دو نظریه تأکید میکند.
🔷۴) تحلیل وضعیت معاصر: روسیه، چین و جنبشهای رهاییبخش:
اندرسن رژیم پوتین را آمیزهای از ملیگرایی اسلاوفیلی و نئواستالینیسم میداند و آن را یک قدرت امپریالیستی—البته با دامنهای عمدتاً منطقهای—توصیف میکند. او همزمان به نقد نقش چین و گروههایی مانند بریکس میپردازد و معتقد است رویکرد آنها عمدتاً نولیبرال و فاقد یک پروژه آلترناتیو و رهاییبخش واقعی است. به باور او، حمایت برخی چپها از این قدرتها صرفاً به دلیل (مخالفت) با هژمونی آمریکا است، نه به دلیل داشتن برنامهای ایجابی..
🔷۵) پیوند مبارزات: فلسطین و اوکراین:
اندرسن شباهت بنیادین بین مبارزه مردم فلسطین و اوکراین را «نبردی برای موجودیت» میداند و بر این نکته تأکید میکند که در هر دو مورد، حق وجود یک ملت به طور رسمی از سوی مهاجمان (اسرائیل و روسیه) انکار میشود. او سکوت بخشی از چپ جهانی در قبال تجاوز روسیه به اوکراین را نادرست و ناشی از دیدگاههای اردوگاهگرایانه میداند. 🔷
۶) سوژه انقلابی و معیارهای تشخیص متحد:
اندرسن معتقد است سوژه انقلابی منحصر به پرولتاریای صنعتی غرب نیست. او بر اهمیت جوامع بومی، دهقانی و جمعیتهای مهاجر (مانند کارگران سیاهپوست در دیترویت) که اشکال همبستگی و مبارزه جمعی را با خود حمل میکنند، تأکید میکند. به عنوان معیاری برای تشخیص جنبشهای پیشرو از ارتجاعی، او به «جنسیت» و «طبقه» اشاره میکند؛ جنبشهایی که دستورکار برابریطلبانه جنسیتی دارند و علیه ستم طبقاتی مبارزه میکنند، حتی اگر واژگان سوسیالیستی نداشته باشند، بالقوه متحدان چپ هستند.
🔷۷) وضعیت کنونی آمریکا و جنبش ضد ترامپ:اندرسن جنبشهای اخیر ضد ترامپ را امیدبخش ولی با چالشهای جدی مواجه میداند. از نظر او، نهادهای سنتی مانند اتحادیههای کارگری و کلیساهای مترقی میتوانند نقش مهمی ایفا کنند. او هشدار میدهد که ترامپیسم یک جنبش فاشیستی در حال پیشروی است و ایستادگی در برابر آن—حتی در شرایط سخت—ضروری است.
مصاحبه با کوین اندرسن تصویر پیچیده، پویا و غیرتقلیلگرایانهای از مارکس و میراث فکری او ارائه میدهد. اندرسن با بازخوانی آثار متأخر مارکس، نشان میدهد که مارکسیسم ظرفیت نظری لازم برای درک پیوند نژاد، طبقه، جنسیت و استعمار را دارد و میتواند چارچوبی برای تحلیل جهانشمول سرمایهداری و مبارزه با آن فراهم کند.
نتیجهگیری:
راه انقلابی امروز، نه تقلید از مدلهای گذشته که درک چندبُعدی و جهانی سرمایهداری و یافتن اشکال نوین مبارزه است. این راه از پیوند جنبشهای به ظاهر پراکنده (ضدنژادپرستی، فمینیستی، ضداستعماری، کارگری و زیستمحیطی) و حمایت قاطع از مبارزات رهاییبخش در هر نقطه از جهان—بدون افتادن در دام اردوگاهگرایی و پشتیبانی کورکورانه از رژیمهای مستبد—میگذرد.
علی غلامی
/channel/marzockacademy
با این حال، دیجیتالیشدن ادبیات خطرهایی نیز دارد. از یک سو، حجم بیسابقهٔ اطلاعات میتواند باعث پراکندگی توجه شود؛ از سوی دیگر، دولتها ابزارهای جدیدی برای نظارت و کنترل دارند. سانسور دیگر صرفا به شکل قیچیکردن صفحات کتاب نیست؛ بلکه در قالب فیلترینگ، الگوریتمهای پنهان یا حتی حملات سایبری عمل میکند. بنابراین، مقاومت ادبی در عصر دیجیتال نیازمند شیوههای تازهای از خلاقیت است.
کتابها همیشه نقش کلیدی در ساخت و حفظ حافظهٔ جمعی داشتهاند. جنبشهای اجتماعی اگر میخواهند ماندگار شوند، نیاز به روایتهایی دارند که بتوانند از نسلی به نسل دیگر منتقل شوند. اینجاست که کتابها از یک ابزار مبارزهٔ آنی به سرمایهای برای آینده بدل میشوند. خاطرات زندانیان سیاسی، شرحهای تاریخی از جنبشها و حتی شعرهایی که در زیرزمینها زمزمه شدهاند، بعدها به بخشی از تاریخ رسمی و غیررسمی ملتها بدل میشوند.
خاطرات زندانیان آپارتاید در آفریقای جنوبی، از جمله کتاب «راه طولانی به سوی آزادی» نوشتهٔ نلسون ماندلا، نهفقط سندی تاریخی که الهامبخش مبارزات عدالتخواهانه در سراسر جهان شد. همین الگو را میتوان در خاطرات تبعیدیان ایرانی، یا اسناد ادبی جنگ و مقاومت در بوسنی دید.
خواندن، هرچند در ظاهر فعالیتی فردی است، اما در بطن خود میتواند به کنشی جمعی تبدیل شود. حلقههای مطالعه، باشگاههای کتابخوانی و کارزارهای جمعخوانی نشان دادهاند که کتاب میتواند بستری برای ایجاد اجتماع باشد. در جنبشهای فمینیستی، جلسات جمعخوانی متنهای کلاسیک مانند آثار وولف یا سیمون دو بووار، به محلی برای گفتوگو و سازماندهی بدل شدهاند.
در عصر امروز نیز، کتاب همچنان میتواند هستهای برای اجتماعات دیجیتال باشد. صفحات مجازی که بر محور کتابها شکل میگیرند، نوعی از جمعخوانی آنلاین را به وجود آوردهاند که فراتر از مرزهای جغرافیایی میرود. این پدیده، ظرفیت تازهای برای مقاومت جهانی و همبستگی میان جنبشها فراهم آورده است.
مقاومت فقط در سطح محتوای کتابها رخ نمیدهد، بلکه در سطح زبان نیز جریان دارد. نویسندگان بسیاری آگاهانه از زبان مادری یا گویشهای محلی استفاده کردهاند تا در برابر هژمونی زبانهای رسمی یا استعماری بایستند. مثلا نویسندگان آمریکای لاتین با واردکردن اصطلاحات بومی به ادبیات اسپانیایی، شکاف فرهنگی میان استعمار و مردم بومی را برجسته میکنند.
در ایران نیز، تلاش برای حفظ و بازآفرینی زبانهای محلی مانند کردی، ترکی و بلوچی در آثار ادبی، بخشی از مقاومت فرهنگی محسوب میشود. زبان در اینجا فقط ابزار بیان نیست، بلکه خودِ میدان مقاومت است؛ چراکه هر زبان حامل فرهنگ خاصی است و خاموشی آن به معنای خاموشی یک فرهنگ است.
شاید مهمترین نقش کتاب در مقاومت، ایجاد و حفظ امید باشد. رژیمهای سرکوبگر معمولا میکوشند انسانها را به یأس و تسلیم بکشانند. اما کتابها میتوانند روزنهای از نجات را نشان دهند؛ تصویری از جهانی دیگر، عادلانهتر و انسانیتر. رمانهای اتوپیایی یا حتی روایتهای شخصی از ایستادگی، برای نسلهای بعدی همچون چراغی باقی میمانند.
از این منظر، ادبیات مقاومت فقط دربارهٔ نقد وضع موجود نیست، بلکه دربارهٔ تصور آیندهای بهتر است. وقتی مردم میخوانند که دیگرانی در شرایطی دشوار ایستادهاند، باور میکنند که خود نیز قادر به ایستادگیاند. این همان میراث ماندگار کتاب است: الهام، امید و امکان تغییر.
از دوران باستان تا عصر دیجیتال، از اسطورههای قهرمانی تا رمانهای معاصر، کتابها همواره نقشی اساسی در شکلدهی و تقویت روحیهٔ مقاومت ایفا کردهاند. هم تاریخ را ثبت کردهاند و هم خود بخشی از تاریخ بودهاند. شعرهای زمزمهشده در تبعید، رمانهای افشاگرانه، خاطرات زندانیان سیاسی و حتی متنهای دیجیتالی، همه در یک چیز مشترکاند: تبدیل واژه به سلاحی علیه فراموشی، ظلم و بیعدالتی.
در جهان امروز که با بحرانهای نوین از جمله نواقتدارگرایی، نابرابری و تهدیدات زیستمحیطی روبهروست، نقش کتابها همچنان حیاتی است. شاید فرم آنها تغییر کند، اما جوهرشان همان است: کلمه، همچنان توانایی آن را دارد که در برابر قدرت بایستد و افقهای تازهای برای آزادی بگشاید.
/channel/marzockacademy
کتاب، حافظهٔ جمعی، و مقاومت
✍آرش رضایی
ادبیات مکتوب جایگاهی ویژه دارد زیرا هم قدرت انتقال سریع ایدهها را دارد و هم توان ماندگاری در حافظهٔ تاریخی. اما ادبیات در خلأ پدید نیامده است. از دوران باستان، متنهای ادبی حامل ارزشهای سیاسی و اجتماعی بودهاند…
از همان لحظه که کلمه بر صفحهٔ سنگ، پوست یا کاغذ نشست، قدرتی فراتر از ارتباط صرف در آن نهفته بود. کتاب نهفقط ابزار ثبت دانش، بلکه همواره وسیلهای برای مقاومت در برابر سلطه بوده است. در تمام تاریخ، حاکمان مستبد و استعمارگران، نخست به سراغ کتابها و نویسندگان رفتهاند، چرا که بهخوبی میدانستند واژه میتواند جنبشها را برانگیزد، حافظهٔ جمعی را زنده نگه دارد و بدیلی برای روایت رسمی قدرت ارائه کند.
مقاومت در معنای گسترده، واکنش فعال یا منفعل افراد و گروهها در برابر سلطه، ستم یا کنترل سیاسی و اجتماعی است. مقاومت میتواند اشکال مختلفی داشته باشد: از قیامهای خیابانی و جنگهای آزادیبخش گرفته تا کنشهای فرهنگی، هنری و نمادین. در میان تمام ابزارهای فرهنگی، ادبیات مکتوب جایگاهی ویژه دارد زیرا هم قدرت انتقال سریع ایدهها را دارد و هم توان ماندگاری در حافظهٔ تاریخی.
اما ادبیات در خلأ پدید نیامده است. از دوران باستان، متنهای ادبی حامل ارزشهای سیاسی و اجتماعی بودهاند. در یونان باستان، تراژدیها و کمدیهای آتنی همچون آثار آریستوفان و سوفوکل تنها نمایشهای هنری نبودند؛ بلکه بحثی عمومی دربارهٔ عدالت، قانون و قدرت بودند. در چین، متون کنفوسیوسی و داویی نهتنها اندیشههای فلسفی را بازتاب دادند بلکه بهطور مستقیم مبنای سیاستگذاری و مشروعیت حاکمان شدند.
اما پیوند مستقیم ادبیات با مقاومت سیاسی بیشتر در دوران مدرن شکل گرفت. از قرن هجدهم، با گسترش صنعت چاپ و افزایش سواد عمومی، کتابها توانستند به ابزاری برای سازماندهی اجتماعی و ترویج ایدئولوژیهای آزادیخواهانه بدل شوند.
یکی از مهمترین میدانهای ظهور «کتاب بهمثابه مقاومت»، جنبشهای ضداستعماری قرن نوزدهم و بیستم بود. نویسندگانی چون فرانتس فانون با کتاب «دوزخیان روی زمین» (۱۹۶۱) نشان دادند چگونه نوشتن میتواند نهفقط روایتگر خشونت استعمار، بلکه محرک عملی برای شورش و رهایی باشد. در هند، رابیندرانات تاگور و نویسندگان همعصر او، ادبیات را به ابزار حفظ هویت فرهنگی و تقویت جنبش استقلالطلبانه بدل کردند.
در اروپا، عصر روشنگری نمونهای درخشان از پیوند ادبیات و سیاست است. نوشتههای ولتر، روسو و دیدرو نهفقط فلسفه بلکه الهامبخش انقلاب فرانسه شدند. در آمریکا نیز هریت بیچر استو با رمان «کلبه عمو تام» (۱۸۵۲) توانست افکار عمومی را علیه بردهداری بسیج کند و به زمینهٔ فرهنگی برای جنگ داخلی و الغای بردهداری کمک کند.
در بسیاری از جوامع، ادبیات توانسته نقش حافظهٔ ملی را ایفا کند. در لهستان قرن نوزدهم که تحت سلطهٔ امپراتوریهای همسایه بود، شعرهای آدام میتسکیهویچ هویت ملی لهستانیها را زنده نگه داشت. در ایران، اشعار ملکالشعرای بهار و دیگر شاعران مشروطه، زبان مقاومت علیه استبداد قاجار و سپس سلطنت پهلوی شد.
تاریخ نشان داده که کتاب صرفا یک شیء فرهنگی نیست؛ بلکه میتواند بهمثابه سلاحی نرم علیه قدرت به کار رود. از ادبیات روشنگری تا نوشتههای ضداستعماری و شعرهای مقاومت، واژهها همیشه فراتر از کاغذ رفتهاند و به میدان سیاست وارد شدهاند.
***
یکی از کارکردهای مهم کتاب و متن در جنبشهای اجتماعی، تواناییاش در سازماندهی گروهها و ایجاد زبان مشترک است. وقتی که افراد پراکنده با تجربیات مشابه از ظلم و نابرابری، ناگهان خود را در واژههای یک نویسنده بازمییابند، احساس تعلق و هویت جمعی شکل میگیرد. این همان چیزی است که برخی جامعهشناسان از آن با عنوان معنای مشترک اسم میبرند. ادبیات میتواند تکههای پراکندهٔ تجربهٔ فردی را به داستانی کلان بدل کند و انرژی لازم برای حرکت اجتماعی را فراهم آورد.
نمونهٔ روشن این نقش را میتوان در جنبش حقوق مدنی آمریکا دید. کتابها و خطابههای مارتین لوتر کینگ جونیور نهفقط الهامبخش بلکه دستورالعملی اخلاقی برای کنشگران بود. در کنار او، نویسندگانی مانند جیمز بالدوین با آثاری چون «یادداشتهای پسر بومی» و «آتش بعدی» توانستند تجربهٔ زیستهٔ سیاهپوستان آمریکا را به زبان قدرتمندی تبدیل کنند که هم خشم و هم امید را منتقل میکرد.
/channel/marzockacademy
ترجمه حاضر از متن مناظره بین هایدگر و کاسیرر است که در داوس انجام شده است. این ترجمه در مجله بابل به چاپ رسیده است و به دلیل نایاب شدن در کانال مدرسه بازنشر می یابد.
کانال مدرسه امیدوار است با بازنشر این ترجمه علاقه مندان را خوشحال کرده باشد.
/channel/madrasefalsafe
/channel/marzockacademy
بگذارید ازچاه تاریخ بیرون آییم
قربان عباسی
ایران امروز بیش از آنکه در چنگال مشکلات کنونی گرفتار باشد، در بند گذشتهای است که هر روز مانند زنجیری تازه صیقل مییابد. جامعه ما بر سر تاریخ خود، نه گفتوگو میکند و نه از آن میآموزد، بلکه فقط میجنگد. هر حادثه تاریخی به میدان تازهای برای کینهتوزی و کشمکش بدل میشود.
نمونه آشکار آن رخداد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است. بیش از هفتاد سال گذشته اما همچنان جامعه ایران در دو اردوگاه متخاصم گیر افتاده است: گروهی فریاد میزنند «کودتا» بود و لکه ننگی از خیانت آمریکا و انگلیس؛ گروهی دیگر مدام میکوشند آن را «قیام ملی» بنامند. اما چه حاصل؟ آیا کشمکش بر سر نامگذاری توانسته نهادهای سیاسی ما را اصلاح کند یا فرهنگ سیاسی ما را بالغ سازد؟ خیر! آنچه باقی مانده، زخمی است که نسل به نسل منتقل میشود و نه تنها شفابخش نیست، بلکه هویت سیاسی ما را درگیر انجماد کرده است.
یا انقلاب ۱۳۵۷: بخشی از جامعه هنوز بر این باور است که این انقلاب «محصول توطئه غرب» بود؛ بخشی دیگر آن را «قیام مقدس مردم علیه استبداد». سالها گذشته اما ما هنوز درگیر این پرسشیم که «چه کسی پشت پرده بود؟» و در نتیجه، از پرداختن به پرسش مهمتر ــ «چرا ساختارهای ما چنین شکننده و آسیبپذیر بودند؟» ــ میگریزیم. این دقیقاً همان گرفتاری در چاه تاریخ است: ما بر سر سایهها میجنگیم و از دیدن حقیقت عریان فرار میکنیم.
ما گرفتار بیماریای مزمن هستیم: بتسازی از گذشته و پرستش روایتهای یکجانبه. در چنین فضایی، هر رویدادی ــ مشروطه، ملیشدن نفت، جنگ ایران و عراق، اصلاحات، حتی جنبشهای اجتماعی اخیر ــ به دو اردوگاه متخاصم تقسیم میشود: یا خیانت است یا حماسه؛ یا توطئه است یا تجلی اراده ملت. این دوگانههای مصنوعی، نه تنها هیچ درک تازهای به ما نمیدهد، بلکه جامعه را به قطبهایی کور بدل میسازد که جز نفرتپراکنی کاری نمیکنند.
رادیکالترین نقد این است: اینکه ما هنوز مشغول جنگیدن بر سر گذشتهایم، یعنی هیچ آیندهای نساختهایم. ملتهایی که توانستهاند از تاریخ عبور کنند، گذشته را همچون پروندهای بسته در قفسه نگه داشتهاند و انرژی خود را صرف بازسازی آینده کردهاند. اما ما پروندهها را هر روز باز میکنیم، دوباره به جان هم میافتیم، و در پایان، همچنان گرفتار همان کاغذهای زرد شده میمانیم.
حقیقت تلخ این است که هیچ ملت بالغی سرنوشت امروز خود را به دعوای دیروز گره نمیزند. اگر انقلاب ۵۷ محصول توطئه بود، چرا جامعه ما چنین آسیبپذیر بود؟ اگر ۲۸ مرداد کودتا بود، چرا نهادهای سیاسی ما آنقدر سست بودند که با چند کامیون و چند کیسه دلار فرو ریختند؟ ما از این پرسشهای بنیادین فرار کردهایم، چون نقد خویش را دشوارتر از محکومکردن «دیگران» میدانیم.
بیایید رک باشیم: ۲۸ مرداد نه اسطورهای مقدس است و نه صرفاً کودتایی خارجی؛ بلکه سندی از ضعف نهادهای ما و بیکفایتی نیروهای سیاسیمان بود. ما نتوانستیم قدرت را مهار کنیم، نتوانستیم متحد شویم، و دشمنان خارجی تنها از همین شکاف بهره بردند. اما چه کردیم؟ به جای نقد خویش، هفتاد سال است یکدیگر را با برچسب «خائن» یا «مصدقپرست» تکهپاره میکنیم.
انقلاب ۵۷ نیز همینگونه است. اگر توطئه غرب بود، چرا میلیونها نفر به خیابان آمدند؟ اگر قیام مقدس بود، چرا بلافاصله به استبداد نوین بدل شد؟ حقیقت تلخ این است: ما مردمی بودیم که از درون ناتوان از ساختن نظامی پایدار بودیم، و بازهم ترجیح دادیم همه تقصیرها را به گردن «غرب» یا «شاه» یا «روحانیت» بیندازیم. این فرار از مسئولیت، ما را عقیم ساخت.
مشکل ما نه ۲۸ مرداد است و نه ۵۷؛ مشکل ما عادت کثیف به پرستش گذشته است. ما تاریخ را یا به موزهای از قهرمانان و خائنان بدل کردهایم، یا به میدان جنگی برای تسویهحساب سیاسی. هیچگاه نیاموختیم که تاریخ، دفتر درسی است که باید آن را خواند و بسته گذاشت، نه قبری که باید هر روز دوباره نبش کرد.
تا زمانی که شجاعت اعتراف به خطاهای درونی و ضعفهای ساختاری را پیدا نکنیم، تا وقتی تاریخ را فقط به ابزاری برای حمله به رقیب سیاسی تبدیل کنیم، آینده ایران چیزی جز تکرار فاجعههای گذشته نخواهد بود.
@nasaksara
/channel/marzockacademy
خون جنایت را به آب هفت دریا نیز نتوان شست- شکسپیر
#قربان_عباسی
مکبث،فوران خون است در تالار آینههای وجدان. شعری است سیاه، در ستایش سقوط. تراژدیای که نه صرفاً دربارهی جاهطلبی که دربارهی تباهی روان انسان است وقتی وسوسه، قدرت را با خون پیوند میزند. این اثر شکسپیر، چون خنجری است در دل مخاطب؛ خنجری که آهسته پیش میآید، در تاریکی ذهن و بیهیاهو میکُشد.
مکبث، نه یک انسان معمولی که هر انسانیست در لحظهی لغزش. یک قهرمان شکستخورده در درون خود. شکسپیر با نبوغی هولناک، ما را وادار میکند که با مکبث همراه شویم، قدمبهقدم، از شرف به شر، از ستایش به جنون، از اقتدار به فروپاشی. ما شاهد نیستیم؛ ما همدستیم؛ زیرا وسوسهی قدرت، همیشه زمزمهای در گوش ماست.
این نمایش، با ورود جادوگران آغاز میشود. نه چونان فانتزی، بلکه به مثابه نماد آن صدای درونی که همهچیز را میداند و هیچ را نمیگوید. جادوگران، حقیقت را نمیگویند؛ آن را نیش میزنند، آنقدر که مکبث به خطای خودش ایمان بیاورد.
"تو شاه خواهی شد، مکبث...
و همین کافیست. نه منطق، نه اخلاق، نه عشق، هیچکدام تاب مقاومت در برابر زهر این کلمات را ندارد.
مکبث، سردار شجاعی است که خونش هنوز از میدان نبرد گرم است، اما قلبش به نیش واژگان، سرد میشود. زنش، بانوی مرگ، شریک جنایت اوست؛ نه با شمشیر که با سخن، با تحقیر، با تلنگر به غرور مردانهاش.
«تو مرد نیستی، اگر نتوانی آنچه را که میخواهی، بگیری.»
و مکبث، در نهایت، میگیرد: تاج، تخت، قدرت؛ اما چه میدهد؟ همهچیز. حتی خواب را.
از لحظهای که خنجر در قلب شاه دانکن فرو میرود، خواب از چشم مکبث میگریزد. این مهمترین نشانهی تراژدیست: جنایت، تاوانی دارد فراتر از انتقام. تاوانی روانی، ذهنی، وجودی. مکبث هر شب میمیرد. هر شب، دستانش را در تاریکی میشوید و هنوز بوی خون در هواست. بوی دروغ. بوی ترس.
مکبث دیگر نمیتواند به گذشته بازگردد. او به راه افتاده، در مسیری که هر گامش با قتل، با خیانت، با هراس، سنگفرش شده؛ و در این راه، فقط یک مقصد هست: سقوط. شکسپیر این مسیر را با دقتی بیرحمانه ترسیم میکند. ما نمیتوانیم مکبث را ببخشیم، اما نمیتوانیم او را رها کنیم؛ زیرا او، همان بخش تاریک ماست که دوست نداریم ببینیم؛ اما همیشه هست.
زبان نمایش، مملو از تصاویر تاریک، صداهای وهمآلود و واژگانیست که همچون آینههای شکسته، حقیقت را تحریف میکنند. واژگان در مکبث نه ابزار معنا که اسلحهاند.
«زندگی، قصهایست که احمقی آن را فریاد میزند، پر از خشم و خروش، بیآنکه معنایی داشته باشد»
این جمله، نه فقط فریاد یک انسانِ در لبهی جنون که بیانیهایست علیه قدرتی که معنای زندگی را میبلعد.
بانوی مکبث نیز، چون همسر شیطان، سقوط میکند؛ اما سقوط او، روانیتر است؛ خاموشتر، اما هولناکتر. صحنهای که در آن در تاریکی راه میرود و فریاد میزند «این لکه خون از دست من نمیرود...»، از زیباترین و مخوفترین لحظات تاریخ تراژدیست. لکهای که دیگر با آب شسته نمیشود؛ لکهای از درون، نه از بیرون.
و سرانجام، مکبث با مرگ روبرو میشود؛ نه قهرمانانه، نه شریف که خسته، سرد، تهی. تاجی بر سر دارد، اما دیگر پادشاه نیست؛ قربانیست. شکسپیر، ما را با جسد مردی تنها رها میکند که همهچیز را خواست و هیچ نیافت. این، هشدار نیست؛ افشاگریست. نمایشی از این واقعیت که قدرت، وقتی جدا از عدالت باشد، فقط زنجیر است؛ و زنجیر، دیر یا زود، به گردن همان کسی میافتد که آن را با دستانش ساخته است.
مکبث، درخشانترین تاریکی شکسپیر است. کتابیست برای تمام آنان که میخواهند بر تخت بنشینند، بیآنکه بهای انسان بودن را بپردازند. تراژدیای برای قرنها، برای حکومتها، برای روان ما.
اگر میخواهی حقیقت قدرت را ببینی، مکبث را بخوان.
اگر میخواهی بدانی تا کجا میتوان سقوط کرد، مکبث را حس کن.
و اگر شهامت آن را داری که تاریکی درونت را ببینی،
خودت را در مکبث بازی کن.
/channel/marzockacademy
پرسش از دکتر مرادی مراغه ای
درباره زخم تاریخی ۲۸مرداد در گروه فلسفه اکادمی مارزوک
@marzockacademy
۳- بزرگترین اشتباهات دکتر مصدق و یاران او کدامها بودند؟
عزیز دهپور
۷- ادعای ارتباط شعبان بی مخ با آیت الله کاشانی در ایام منتهی به ۲۸ مرداد سال ۳۲ و پیش از آن ایام مستند و موثق است؟
عزیز دهپور
پرسش از دکتر مرادی مراغه ای
درباره زخم تاریخی ۲۸مرداد در گروه فلسفه اکادمی مارزوک
@marzockacademy
۳- بزرگترین اشتباهات دکتر مصدق و یاران او کدامها بودند؟
عزیز دهپور
۵- از نظر شما انحلال مجلس هفدهم توسط دکتر محمد مصدق قابل دفاع است؟
عزیز دهپور
اول شهریور روز پزشک بر
پزشکان ایران زمین خجسته باد
همان لایقانی که دانشورند
نه آن بی سوادان که مدرک خرند
سیاست فرارند در کار خویش
نه چون پاچه خاری به دنبال ریش
امید آفرینند و درمانگرند
به لب خنده داده ز دل غم برند
/channel/marzockacademy
با توجه به توصیف شما از شهر آینده یک وارونگی اتفاق خواهد افتاد و انسان بدل به ماشین می شود و تحت انقیاد فرامین هوش مصنوعی ، امر سوژگی به هوش مصنوعی و تکنولوژی منتقل شده و بشر را ابژه خود می سازند ،
بازگشت به گذشته دور آنجا که بشر تحت سلطه طبیعت بود اما با این تفاوت که این بار تکنولوژی هوش مصنوعی بشر را به جای طبیعت تحت انقیاد خود در می آورند.
Azizi
/channel/marzockacademy
درود بر همه دوستان و هم گروهای عزیز نظرتان در مورد "آینده شهرهای هوشمند و نقش هوش مصنوعی در مدیریت ترافیک و انرژی" چیست؟ مثلاً تصور کن که ماشینها خودشون با هم حرف میزنن تا ترافیک صفر بشه، یا ساختمانها انرژی رو بهینه مصرف کنن. نظرتان را بیان بفرمائید، و مزایا و معایبش رو بررسی کنیم؟
Javer
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
بیش از دو سال است که در جعبۀ ابزار روان درمانی خود، در کنار روشهای CBT، MBCT، روایت درمانی و روان درمانیِ اگزیستانسیل، از روش DBT نیز در اتاق درمان با درمانجویان رنگارنگِ کانادایی و ایرانی خود استفاده می کنم. اخیرا کتابی خواندم نوشتۀ لین پیدرسون دربارۀ روش DBT. کتاب سال 2025 منتشر شده و در آن نویسنده کوشیده، دو ستون به محورهای چهارگانۀ شناخته شدۀ این روش درمانی اضافه کند: « دیالکتیک» و « اعتیاد».
هر چند مفهومِ دیالکتیک در عنوان این روش درمانی بکار رفته؛ اما در زمرۀ ستونهای آن انگاشته نشده. دیالکتیک، مفهومی است با تبار فلسفی آشکار در فلسفۀ پسا-رنسانسی که در آثار هگل و مارکس بکار رفته و در عالم فلسفه، سخت طنین انداز گشته است.
مراد از مفهومِ « دیالکتیک» در این روش درمانی که در کتاب پیدرسون هم برکشیده شده، عبارتست از روند و آیندِ متوالی میان پذیرش ( validation) و تغییر ( change).در فرایند درمان؛ از طریق کار بر روی هیجانات، روابط بین فردی و شرایط مملوّ از پریشانی ( distress). در این راستا، نویسنده جدول بلندی از تنش های دیالکتیکیِ رایج ( common dialectical tensions) تهیه کرده و راهکارهایی ناظر به فرا رفتن از منظر های متضاد ( opposing perspectives) و رسیدن به منظر میانه را در هر سطر توضیح داده است.
به نزد من که بیش از بیست و پنج سال است با مفهوم « دیالکتیک» و چند و چون و کارویژۀ آن در مباحث فلسفی دراز دامن، به نیکی آشنا هستم، وام کردن و بکار بسته شدنش توسط متخصصان تراز اولِ فنّ در حوزۀ روان پژوهی و روان درمانی، حقیقتا آموزنده، خاطره انگیز، روح نواز و کارآمد است.
سروش دباغ
/channel/marzockacademy
. لویی آلتوسر، فیلسوف مارکسیست فرانسوی، در این مصاحبه تمایزی بنیادین بین «مارکس»و «مارکسیسم» قائل میشود و استدلال میکند که مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی و دستگاه نظری، اغلب به شکلی تقلیلگرا و ایستا درآمده که از پیچیدگی و محدودیتهای ذاتی اندیشه خود مارکس فاصله گرفته است.
به طور خلاصه و مصداقی به توضیح این ایده میپردازم:
۱) مارکسیسم به مثابه یک «نظریه متناهی»
ادعای آلتوسر:
آلتوسر استدلال میکند که نظریه مارکس یک نظریه «متناهی» است. یعنی آنچنان که مارکسیسم ارتدکس (مانند مارکسیسم-لنینیسم دوره استالین) ادعا میکند، یک فلسفه تاریخ همه شمول و کامل نیست که بتواند تمام آینده بشر و حتی کمونیسم را به صورت ایجابی و دقیق پیشبینی کند.
محدوده نظریه مارکس:
به گفته آلتوسر، تمرکز اصلی و ارزش واقعی کار مارکس، «تحلیل شیوه تولید سرمایهداری و گرایش متضاد درونی آن»است.
مارکس نشان میدهد که سرمایهداری چگونه بحرانزا است و چگونه خود، زمینههای نابودی خود (گرایش به کمونیسم) را فراهم میآورد.
اما این گرایش لزوماً محقق نمیشود مگر آنکه مبارزه سیاسی آن را به واقعیت تبدیل کند.
مصداق:
مارکس در «سرمایه» به تحلیل دقیق مکانیسمهای درونی سرمایهداری میپردازد (مانند ارزش اضافی، تمرکز سرمایه، گرایش نزولی نرخ سود). اما او یک «طرح کلی» یا «دستورالعمل دقیق» برای دولت کمونیستی آینده ارائه نمیدهد. اینجا جایی است که «مارکسیسم» پس از مارکس، با ادعای تکمیل نظریه او، شروع به ساختن یک ایدئولوژی تمامعیار و گاه جزمی کرد.
۲) «نقطه کور» نظریه مارکس
ادعای آلتوسر:
آلتوسر به صراحت میگوید: «نظریه مارکسیستی تقریباً هیچ حرفی از دولت، ایدئولوژی، سیاست یا سازماندهی مبارزه طبقاتی نمیزند». این مسائل «نقاط کور» یا «مناطق ممنوعه» در اندیشه مارکس هستند.
دلیل این خلا:
آلتوسر توضیح میدهد که مارکس آنقدر تحت تسلط «بازنمایی بورژوایی» از دولت و سیاست بود که فقط توانست آنها را به شکل منفی و سلبی نقد کند (یعنی نشان دهد دولت سرمایهداری چیست) اما نتوانست نظریهای ایجابی درباره دولت سوسیالیستی ارائه دهد.
مصداق:
این خلا نظری پس از مارکس، منجر به ظهور نظریهپردازانی مانند لنین (در «دولت و انقلاب») و گرامشی (در نظریه هژمونی و جامعه مدنی) شد.
اما از نظر آلتوسر، حتی این نظریهپردازان نیز کاملاً از دام ایدئولوژی بورژوایی رها نشدند و گاه مفاهیم بورژوایی (مانند تمایز جامعه سیاسی/جامعه مدنی) را بازتولید کردند.
۳) خطر «تقلیل سیاست به دولت»
ادعای آلتوسر:
یکی از خطرات اصلی «مارکسیسم» این است که سیاست را به حوزه دولت تقلیل میدهد.
یعنی فکر میکند سیاست فقط یعنی مبارزه برای کسب قدرت دولتی، نمایندگی پارلمانی و فعالیت احزاب.
سیاست واقعی کجاست؟
آلتوسر استدلال میکند که سیاست را باید در هر جایی که رخ میدهد جستجو کرد، نه فقط در نهادهای رسمی.
او به جنبشهای جدیدی مانند محیط زیست، فمینیسم و مبارزات جوانان اشاره میکند که خارج از احزاب سنتی شکل گرفتهاند و اشکال جدیدی از سیاستورزی را نمایندگی میکنند.
مصداق:
در اتحاد جماهیر شوروی، حزب کمونیست خود را با دولت یکی کرد («حزب-دولت»).
این امر منجر به نابودی استقلال حزب، سرکوب هرگونه سیاستورزی خارج از چارچوب دولتی و در نهایت، بوروکراتیزه و ایستا شدن کل سیستم شد.
آلتوسر هشدار میدهد که حزب باید همواره مستقل از دولت باقی بماند، حتی در دوران گذار سوسیالیستی.
۴) چرا «مارکس، مارکسیسم نیست»؟
آلتوسر با طرح این تمایز میخواهد بگوید:
مارکس:
یک متفکر «متناهی» با بینشی انقلابی و ابزارهای تحلیلی قدرتمند برای نقد سرمایهداری است.
کار او کامل نیست و «نقاط کور» دارد.
او یک «فلسفه تاریخ» تمامشده ارائه نمیدهد.
مارکسیسم:
اغلب به یک ایدئولوژی و یک دستگاه نظری بسته تبدیل شده که ادعای «کامل» بودن و پاسخگویی به همه سؤالات را دارد.
این مارکسیسمِ ایدئولوژیک شده است که:
خود را به عنوان یک فلسفه تاریخ همه شمول جا میزند.
«نقاط کور» مارکس (مانند نظریه دولت) را با پاسخهای سادهلوحانه و گاه اقتدارگرایانه پر میکند.
سیاست را به تصرف قدرت دولتی تقلیل میدهد و اشکال جدید مبارزه را نادیده میگیرد.
در دام «ایدئولوژی بورژوایی» در مورد دولت و سیاست میافتد (مثلاً با پذیرش بدون نقد تمایز جامعه سیاسی/مدنی).
به عبارت سادهتر، مارکس یک نقطه شروع انتقادی و باز است، در حالی که مارکسیسم (در بسیاری از قرائتهایش) یک نقطه پایان ایستا و بسته است.
آلتوسر از ما میخواهد به «مارکس» بازگردیم تا «مارکسیسم» را نقد کنیم و آن را از حالت ایدئولوژی زدوده شده و به یک پروژه انتقادی زنده و پویا تبدیل کنیم که بتواند مسائل جدید (مانند دولت، ایدئولوژی، جنبشهای جدید) را بدون افتادن در دام جزماندیشی توضیح دهد.
کارل مارکسِ متأخر دربارهی نقش مبارزات ضداستعماری و بومی در غلبه بر سرمایهداری چه میگوید؟ مسیرهای انقلابی زمانهی ما کداماند؟ کوین اندرسن، جامعهشناس و فعال سیاسی، در گفتوگویی به بررسی کتاب تازهاش و نیز اعتراضات اخیر در ایالات متحده میپردازد.
---------------
👈متن کامل
@marzockacademy
🎧 کودتای ۲۸ مرداد و جوانب آن
عبور از ذهن اسطورهای-دوآلیستی به تفسیر تاریخی
🎙 حسام_سلامت
🔻۳ پروبلماتیک ۲۸مرداد که در این جلسه بحث میشود:
۱- تناقضات قانون اساسی مشروطه و مناقشات حقوقی بین شاه و نخستوزیر
۲- رفراندوم ۱۲ مرداد ۳۲ و ارجاع به ملت در مقام قوهٔ مؤسسِ قانون: میراث دوگانهی مصدق در فراخواندن مردم به صحنهی سیاست
۳- سودای عبور از سلطنت و اعلام جمهوری
@demos1402
@Naqdagin
/channel/marzockacademy
رمان هم با ظرفیت بینظیر خود در روایت زندگی روزمره، همواره ابزاری کلیدی برای نقد ساختارهای قدرت بوده است. از قرن نوزدهم، نویسندگان بسیاری از فرم رمان برای بازنمایی بیعدالتیها و فساد اجتماعی بهره بردند. چارلز دیکنز در انگلستان، با رمانهایی چون «الیور توئیست» و «آرزوهای بزرگ»، تصویری تکاندهنده از فقر شهری و نابرابری طبقاتی ارائه داد. این آثار فقط سرگرمی نبودند؛ بلکه فشار اجتماعی برای اصلاحات قانونی و رفاهی ایجاد کردند.
در جهان عرب، رمانهای نجیب محفوظ به بستری برای بازتاب بحرانهای سیاسی و اجتماعی مصر تبدیل شدند. او در سهگانهٔ «قاهره»، زندگی نسلهای مختلف را در کشاکش میان سنت و مدرنیته ترسیم کرد و ناخواسته روایتگر مسیری شد که سیاست و جامعهٔ مصر در قرن بیستم پیمود.
شعر هم به دلیل ایجاز، موسیقایی بودن و قابلیت انتقال شفاهی، همیشه نقشی محوری در جنبشهای مقاومت داشته است. شعر را میتوان بهراحتی در خیابانها خواند، بر دیوارها نوشت یا در جمعهای کوچک زمزمه کرد. در فلسطین، شعر محمود درویش نهفقط بیانگر درد تبعید و اشغال بود، بلکه به پرچم فرهنگی مقاومت بدل شد. در آمریکای لاتین، پابلو نرودا و اشعار انقلابی او در شیلی الهامبخش نسلها شد.
در ایران، شعر معاصر بارها به زبان مقاومت بدل شده است؛ از عصر مشروطه تا پهلوی تا امروز. از اشعار اجتماعی و انسانی شاملو و فرخزاد گرفته تا سرودههای انقلابی و اعتراضی نیم قرن اخیر. شعر به دلیل انعطاف و قدرت استعاریاش توانسته است معنای مقاومت را حتی در شرایط سانسور شدید زنده نگه دارد.
از طرفی قدرت کتابها در برانگیختن جنبشها باعث شده است که رژیمهای استبدادی بهشدت از آنها بترسند. تاریخ سرشار از نمونههایی است که دولتها کتابها را سوزاندند یا نویسندگان را به تبعید و زندان فرستادند. از کارزار کتابسوزی آلمان نازی گرفته تا سرکوب نویسندگان در اتحاد جماهیر شوروی، همواره نخستین حملهٔ قدرت به سوی کلمه بوده است.
اما سانسور اغلب نتیجهٔ معکوس داشته است. کتابهای ممنوعه به صورت مخفی و زیرزمینی دستبهدست میشدند و همین ممنوعیت به جذابیت و تأثیرگذاریشان میافزود. در لهستان دههٔ ۱۹۸۰، شبکهٔ گستردهٔ نشر زیرزمینیِ سامیزدات توانست متون مخالف رژیم کمونیستی را پخش کند و پایههای جنبش «همبستگی» را تقویت کند.
بخشی مهم از پیوند ادبیات و مقاومت، به قلم زنان رقم خورده است. زنان نهتنها علیه سلطهٔ سیاسی بلکه علیه نظامهای مردسالارانه نیز جنگیدهاند. آثار ویرجینیا وولف (از جمله «اتاقی از آن خود»)، به عنوان متون کلاسیک مقاومت فمینیستی بهشمار میرود. او نشان داد که چگونه ساختارهای اجتماعی زنان را از دسترسی به خلاقیت ادبی محروم کرده است.
در جهان اسلام، نویسندگانی چون نوال سعداوی در مصر با آثار خود علیه نظامهای پدرسالار و استبدادی شوریدند. در ایران، سیمین دانشور با رمان «سووشون» صدای زنان در بحبوحهٔ تحولات سیاسی دههٔ ۴۰ شد.
آثار زنان نهتنها بخشی از ادبیات بیداری و مقاومت بوده بلکه روایتگر مبارزهای دوگانه، علیه سیاست سرکوبگر و علیه تبعیض جنسیتی است.
تبعید و مهاجرت اجباری هم تجربهای مشترک در میان بسیاری از نویسندگان مقاومت است. این وضعیت گرچه دردناک، اما اغلب به خلق آثاری مهم منجر شده است. تبعیدیان، از بیرون، چشمانداز تازهای نسبت به کشورشان مییابند و میتوانند با آزادی بیشتری نقد کنند. نمونهٔ روشن آن، آثار نویسندگان ایرانی در تبعید پس از انقلاب ۵۷ است که توانستند روایتهای متفاوتی از سرکوب سیاسی ارائه دهند. در ادبیات آمریکای لاتین نیز، بسیاری از نویسندگان مخالف دیکتاتوریهای نظامی دهههای ۷۰ و ۸۰ مجبور به ترک وطن شدند، اما در تبعید آثار تأثیرگذاری نوشتند که بعدها به اسناد فرهنگی مقاومت بدل شد.
ادبیات نهفقط ثبتکنندهٔ تاریخ مقاومت بلکه بخشی از آن است. از شعرهای خیابانی تا رمانهای حماسی، از خطابههای فمینیستی تا داستانهای تبعیدی، کلمات توانستهاند مردم را سازماندهی کنند، هویت جمعی بسازند و در برابر ماشین سانسور و سرکوب بایستند. ادبیات همواره در قلب جنبشهای اجتماعی و سیاسی قرار داشته است.
ورود به عصر دیجیتال معادلات مقاومت و ادبیات را پیچیدهتر کرده است. اینترنت و شبکههای اجتماعی نهفقط روشهای تولید و توزیع کتاب را تغییر دادهاند، که خود به میدان جدیدی از مبارزه بدل شدهاند. امروز نویسندگان و فعالان اجتماعی میتوانند بدون نیاز به ناشر یا حتی سانسور رسمی، آثارشان را به صورت فایل و ایبوک یا پستهای آنلاین منتشر کنند. این تحول فرصتهای تازهای برای گسترش مقاومت فراهم آورده است: متون ممنوعه با یک کلیک میتوانند بین هزاران نفر پخش شوند، و صداهایی که پیشتر خاموش میشدند، اکنون امکان شنیدهشدن پیدا میکنند.
/channel/marzockacademy
و تاریخ و مردم این سرزمین، شاهدانی که هرگز نمی بخشند .
زهرا عبدی
/channel/marzockacademy
من روبات هستم
ایزاک آسیموف
/channel/marzockacademy
کاوشی در جهاننگری نجیب محفوظ
https://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/122731/
تنهایی و بیخانمانی وجودی انسان خاورمیانهای
انسان خاورمیانهای، فرزند دو جهان ناتمام است. او میراثدار سنتی است که زمانی چونان باغی سرسبز سایه بر سرش میافکند، اما اکنون به ویرانهای بدل شده که تنها بوی خاک نمزده و دیوارهای فروریختهاش باقی مانده است. در این باغ ویران دیگر نه آوازی از پرنده شنیده میشود و نه آبی در جویها روان است. از سوی دیگر، او با مدرنیتهای روبهروست که همچون شهری بزرگ و درخشان به نظر میآید، اما وقتی وارد آن میشود، درمییابد که همه خیابانهایش بیناماند و هیچ خانهای او را به درون نمیخواند. او میان این دو جهان، نه در گذشته مأوا دارد و نه در آینده. گذشته برایش همچون مادری است که پیر و ناتوان شده، و آینده همانند پدری غریبه که زبان فرزند را نمیفهمد. در نتیجه، انسان خاورمیانهای به کودکی یتیم میماند: همواره در جستوجوی پناه، اما هرگز به خانهای حقیقی نمیرسد.
این تنهایی فقط تنهایی فردی نیست؛ تنهایی اجتماعی است. در کوچههای شهرهای خاورمیانه، هر فرد با دیگری سخن میگوید اما دلهایشان بیگانهاند؛ سنت، کلمات مشترکی به آنان میدهد، اما نه معنایی مشترک. مدرنیته ابزارهایی در دستشان میگذارد – تلفنهای هوشمند، رسانهها، واژههای وارداتی – اما هیچکدام ریشه در خاک روحشان ندارد. پس آدمی میان واژهها و ابزارها پرسه میزند، بیآنکه به «ما»یی واقعی دست یابد. این بیخانمانی وجودی، شبیه همان تجربهای است که اگزیستانسیالیستها در غرب از آن سخن گفتهاند، اما در خاورمیانه بُعدی دوچندان دارد: غربیِ مدرن، خانه سنت را بهتدریج ترک کرد و خانه مدرنیته را با دستهای خودش ساخت؛ هرچند خانهای پر از اضطراب.
اما انسان خاورمیانهای نه توانسته در خانه سنت بماند و نه قدرت ساختن خانهای تازه دارد. او در برزخی دائمی ایستاده است؛ برزخ میان خاطرات پرشکوه و خیابانهای سردِ وارداتی. از همین روست که تنهایی او با نوعی بیمکانی پیوند خورده است. او در جغرافیای خویش بیگانه است؛ در قاهره، دمشق، بغداد یا تهران، ساختمانها مدرناند اما روحها هنوز اسیر گذشتهاند. او هرجا که میایستد، حس میکند در سرزمینی تبعیدی است. این همان «بیخانمانی» است: نه به معنای نداشتن سقف، بلکه به معنای نداشتن مأوا در جهان معنا. شاید بتوان گفت انسان خاورمیانهای همانند مسافری است که بر سر دو راهی ایستاده: یکی راهی که به ویرانههای اجدادش میرود و دیگری جادهای که به شهری بیگانه منتهی میشود. او هر دو را مینگرد، اما هیچکدام او را صدا نمیزند. پس سرگردان میماند، و این سرگردانی جوهر تنهایی اوست
دکتر قربان عباسی
/channel/marzockacademy
رابطه رسانه باسیاست
محمد ایوب ایوب زاده
رسانه و سیاست از دیرباز تا امروز، رابطه مبهم و گاه جنجالی داشته است. این رابطه از تاثیرگذاری مستقیم رسانهها بر سیاستگذاریها تا بهرهبرداری سیاستمداران از رسانهها برای پیشبرد اهدافشان را در بر میگیرد
به قول مارشال مکلوهان، نظریهپرداز ارتباطات، «رسانه، همان پیام است»، به این معنا که رسانهها نهتنها پیامها را منتقل میکند، بلکه خود بخشی از محتوای پیام است و بر نحوه درک و واکنش مردم نسبت به سیاست تاثیر میگذارد. در جوامع دموکراتیک، رسانهها بهعنوان ابزاری برای تقویت شفافیت، پاسخگویی و اطلاعرسانی شناخته میشوند. برای مثال، پوشش رسانهای ماجرای «واترگیت» توسط روزنامهنگاران روزنامه واشنگتن پست در دهه ۱۹۷۰ میلادی، به استعفای رییس جمهور نیکسون منجر شد. این ماجرا نشان داد که رسانهها چهگونه میتواند از قدرت خود برای نظارت بر سیاستمداران و حفظ منافع عمومی استفاده کنند. از سوی دیگر، سیاستمداران نیز به قدرت رسانهها پی برده و تلاش کردهاند که از آنها بهعنوان ابزاری برای جلب افکار عمومی استفاده کنند. استفاده گسترده از رسانههای اجتماعی توسط دونالد ترمپ در دوران ریاست جمهوریاش، نمونهای از این رویکرد است. ترمپ با استفاده از توییتر بهصورت مستقیم با مردم ارتباط برقرار میکرد و از این طریق، پیامهای سیاسی خود را بدون واسطه و اغلب بهطور جنجالی منتشر میکرد. این روش، به او کمک کرد تا همزمان افکار عمومی را شکل دهد و از نفوذ رسانههای سنتی عبور کند.
اما باید در نظر داشت که این رابطه همیشه مثبت و سازنده نیست. در برخی از جوامع، رسانهها به دلیل فشارهای سیاسی یا وابستهگیهای اقتصادی، استقلال خود را از دست میدهند و به ابزاری برای تبلیغ سیاستهای دولت یا احزاب خاص تبدیل میشوند. برای مثال، در حکومتهای اقتدارگرا، رسانهها اغلب بهطور کامل تحت کنترل دولت قرار دارند و تنها روایتهای رسمی منتشر میشوند. در این شرایط، رسانهها به جای نظارت بر قدرت، به ابزاری برای تقویت آن تبدیل میشوند. یکی دیگر از چالشهای مهم رابطه رسانه و سیاست، مساله اخبار جعلی و اطلاعات نادرست است. در سالهای اخیر، گسترش رسانههای اجتماعی و امکان انتشار گسترده اطلاعات، منجر به افزایش اخبار جعلی شده است. به گفته باراک اوباما، رییس جمهور پیشین ایالات متحده، «اخبار جعلی و اطلاعات نادرست، تهدید جدی برای دموکراسی است.» این موضوع بهویژه در انتخابات، جایی که رسانهها نقشی حیاتی در اطلاعرسانی و هدایت افکار عمومی دارند، برجسته میشود.
/channel/marzockacademy
سینما رکس گم شد و فقط محله های بی زبان آبادان شاهد حکایت واقعی این فاجعه بودند که جنگ، شاهدان گنگ و بی زبان محلی را هم نابود و ویران کرد
@marzockacademy
پرسش از دکتر مرادی مراغه ای
درباره زخم تاریخی ۲۸مرداد در گروه فلسفه اکادمی مارزوک
@marzockacademy
۳- بزرگترین اشتباهات دکتر مصدق و یاران او کدامها بودند؟
عزیز دهپور
۶- تندرویهای یاران دکتر مصدق مانند دکتر حسین فاطمی را در سقوط دولت ملی چقدر موثر میدانید؟
عزیز دهپور
پرسش از دکتر مرادی مراغه ای
درباره زخم تاریخی ۲۸مرداد در گروه فلسفه اکادمی مارزوک
@marzockacademy
۳- بزرگترین اشتباهات دکتر مصدق و یاران او کدامها بودند؟
عزیز دهپور
۴- از نظر شما در جدایی آیت الله کاشانی از دکتر مصدق کدام طرف نقش اصلی را داشت؟
دکتر مصدق و یاران او؟
آیت الله کاشانی و یاران او؟
عزیز دهپور