🔹حجاب به مثابه پرچم🔹
✍ دکتر علیرضا دوستدار (انسانشناس و استادیار دانشگاه شیکاگو)
به نظر من برآیند نگاه حکومت جمهوری اسلامی به حجاب بیش از هرچیز نگاهی نمادین است: حجاب به مثابه پرچم. از این نظر اشتراکهایی بین سیاست پوشش جمهوری اسلامی و حکومتهای لائیکی مانند فرانسه، ترکیه و حکومت رضا شاه پهلوی وجود دارد.
برای توضیح این نظر ابتدا به بحثی در انسانشناسی مذهب میپردازم.
از اواخر دهه ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ میلادی دوره سیطره «انسانشناسی نمادین» (symbolic anthropology) است، چارچوبی نظری که پدیدههای فرهنگی را با نگاهی «نمادین» و با نظر به «معنا»ی آنها تفسیر میکرد. از دید انسانشناسی نمادین، آیینها و مناسک را باید «تفسیر» کرد تا معنای مستتر در آنها آشکار شود. منظور در اینجا معنای کلمات اداشده در آئین نیست، بلکه کلیت آئین مدنظر است (ژستها، حرکات، واژهها، لباسها و ادوات، و غیره). معنای آئینها بهصورت جمعی ساخته میشود، هرچند چه بسا از دید کنشگران خودِ آئین پنهان باشد. کلیفورد گیرتز، از متنفذترین نظریهپردازان انسانشناسی نمادین، اعتقاد داشت که فرهنگ را باید به شکل «متن»ی دید که مانند متون ادبی قابل تفسیر است، اما برخلاف متون نوشتاری، «متنِ فرهنگ» نویسنده واحدی ندارد و حاصل تعامل درازمدت جمعی است.
به عنوان مثال، یک انسانشناس پیرو این چارچوب نظری ممکن است بگوید که طواف مسلمانان به دور کعبه بیانگر تسبیح و گردش کل هستی بر مدار وجود یکتای خداست. پوشیدن لباس احرام قدمگذاردن حاجی از عرصه ناقدسی روزمره به عرصه قدسی است که نمادی از زدودن پیرایههای دنیوی از روح مُحرِم است. در مناسک حج، مسلمانان تلاش میکنند تنش و اصطکاک میان وحدت در خلقت و اختلاف در زندگی اجتماعی دنیوی (نژاد و طبقه و جنسیت، و غیره) را به شکل نمادین به نفع وحدت حلوفصل کنند، هرچند با بازگشت به زندگی روزمره همان اختلافها باقی باشد.
در دهه ۱۹۹۰ نقدهای کوبندهای بر انسانشناسی نمادین وارد شد. یکی از آنها این بود که ما نمیتوانیم امر واحدی را به عنوان «آئین» یا «منسک» تعریف کنیم (خصوصا نشان داده شد که تمایز میان «آئین» و «کنش عملی» که بنیاد نظریههای آئین بود، قابل توجیه نیست). مهمتر، اصلا دلیلی ندارد که نگاه ما به آنچه آئین مینامیم «نمادین» باشد. دینداران با کنش خود قرار نیست «معنایی» به کسی برسانند، بلکه رفتارهای دینی در بسیاری از موارد (که افرادی مثل گیرتز، ویکتور ترنر، و دیگران مورد تفسیر نمادین قرار میدادند) هدف متفاوتی دارد: ایجاد تحول در جسم و روح دیندار تا از این راه او را به خدا نزدیک کند یا کمک کند که به فضایلی دست پیدا کند.
مثلا، فرد نمازگزار به کسی پیامی مخابره نمیکند. او با نمازخواندن قصد دارد اطاعت امر خدا کند و روح خود را پالایش دهد تا از اینراه پرهیزکارتر شود و توانایی دوری از گناهان را در خود ایجاد کند. ارزش هیچکدام از این رفتارها را نباید به «معنا» تقلیل داد، چون اینجا چیزی برای تفسیر وجود ندارد و صرفا تحلیلگر است که دغدغه معنا دارد.
باید دقت کرد که منظور نقادان انسانشناسی نمادین به هیچ وجه تقلیل بعد جمعی کنشهای مذهبی نبود. هدف کنش مذهبی در فرد خلاصه نمیشود: افرادی که در نماز جماعت شرکت میکنند کنش خود را امری جمعی میدانند و از این راه به ساخت جامعهای مؤمنانه کمک میکنند. حتی نماز فرادی همواره در ارتباط با افراد دیگر صورت میگیرد (مثلا: نمازگزار نماز را از پدر و مادر و خاله و عمو و امام مسجد میآموزد و به فرزندان خود نیز میآموزد و این روابط تعلیمی، بعد اجتماعی مهمی به نماز فرادی میبخشد). موضوع این است که از نظر این نقادان کنش جمعی را نباید به شکل نمادین تفسیر کرد، بلکه باید پرسید غایت آن چیست و چگونه در بستر سنت دینی تلاش میکند به آن غایت برسد. این غایت قابل فروکاستن به «معنا» نیست چون در وهله اول تربیت بدن و ذهن و عواطف افراد و گروهها را مدنظر دارد.
این دو نگاه (تفسیر نمادین، و تعبیری که میتوان «خودسازانه» نامید) را میتوان در رابطه با حجاب نیز مشاهده کرد. از یک طرف، نگاهی هست که حجاب را حکم الهی میداند و میگوید اطاعت از این حکم موجب تربیت جسم و روح است، و به تبع آن جامعه را در جهت ترویج فضایلی مثل عفت و حیا تنظیم میکند. از طرف دیگر، نگاهی میگوید که حجاب نماد و پرچم است. یعنی زنان محجبه با پوشیدن حجاب به خود و دیگران پیامی مخابره میکنند که نیازمند تفسیر است. معنای حجاب در این نگاه بسته به بسترش میتواند متفاوت باشد. در جایی معنی حجاب «تفکیک سپهر مردانه از عرصه زنانه است». در جایی «نفی سکولاریسم». در جای دیگر «سیطره اسلام انقلابی».
متن کامل در لینک زیر👇
@anthrodoostdar
@mohsenhesammazaheri
#نهمین_جشنواره_شعر_به_گویش_محلی
#نوروز_۱۴۰۲
#فصلی_رسامون
عید بومه و دلم خاش به اومامونش نیو
اون خو باید بیو نومی و اصن نشگو بیو
همهکی همهچیشش راسی هم و گرمو دلش
مون همهچیش جی خو داربون تا نیه دلم یخو
مون خو از نگاهی اول تا زونون عاشقوتون
حیفو روزگارامون سونیهی تنا بیورو
تو خو مثی گل مونه مثی بهاری په چه هی
سون کره خو اونی خو همهاش به فکر گل درو؟
هرچی تو ناز کره، ویشتر گرفتارت بونه
ناز کم کی تا بینون فصلی رسامون کیگههو
خویی تندی تو فقط مون بشام آرومش کرون
سیل اوقتی خو یووه دامنی صحرا بندشو
تو مثی آهو مونه، مون جی همهاش پیات درون
آهو اون وقتی خو در حالی رمو عزیزترو
هرکی هرچیش گووه باجو مون و تو خو هم خاشیم
نله دلخاشیامون طفیلی حرفا بپرو
شالا هر کی هرچیش از خدا گو قسمتش کرو
مون خو حاجتم تویی بوره تا زی رواببو
#عین_صاد
@sherehaghighi
#پنجشنبه_ها_و_شاهنامه
جناب استاد!
[مهرداد بهار]
چرا نوروز را به جمشید نسبت دادهاند،
چرا مثلاً به فریدون یا شهریار دیگری نسبت نمیدهند؟
مهرداد بهار:
زیرا جمشید محبوبترین چهرهٔ پیش از اسلام است. اما فریدون و نه هیچ کس دیگر از پادشاهان محبوبیت جمشید را نداشتند. خیلی چیزها را به جمشید نسبت دادهاند. مثلاً در وندیداد آمده که بزرگ شدن جهان به خاطر جمشید بود. جمشید حتی ادعای خدایی میکند و به همین سبب، بخشی از فرّهاش به (میتره) میرسد. در دورهٔ او نه مرگ بود، نه پیری و نه درد. دورهٔ بسیار زیبایی بود و خاطرهٔ خوشی بر اذهان مردم از آن زمان بازمانده بود.
حتی چینیها هم جمشید را به نحوی ستایش میکنند.
شادروان دکتر مهرداد بهار
از اسطوره تا تاریخ، صص ۳۵۹–۳۳۹
مطالب این رسانه را دربارهٔ شاهنامه، کتابِ ملّی ایرانیان، با این هشتگ دنبال کنید:
#پنجشنبه_ها_و_شاهنامه
#شاهنامه
#نوروز
#جمشید
بيژن عبدالكريمي در گفتوگو با «اعتماد» از ريشههاي بروز بحران مسموميت دانشآموزان ميگويد
اشتباه هواپيماي اوكرايني را تكرار نكنيم
مهدي بيك اوغلي
مسموميتهاي اخير كار كدام فرد و جريان است؟ اين پرسش اين روزها كه بحران مسموميت دانشآموزان ايراني هر روز ابعاد و زواياي تازهاي ميآفريند نقل صحبتهاي مردم و كارشناسان است. مردم ميخواهند بدانند پشت پرده حوادث اخير كدام فرد و جريان نشسته است، اما هر اندازه عطش مردم براي آگاهي بيشتر ميشود، هنوز دادههاي اطلاعاتي مستندي در اين زمينه وجود ندارد. صدا و سيمايي كه طبيعتا ميبايست به مرجع خبري جامعه بدل شود و ابعاد پنهان موضوع را با تحليلهاي مستند و اخبار جذاب روشن كند، در شبكه افق از زبان يك فرد ظاهرا كارشناس اين بحران را زاييده «توهم نوجوانانه» به دليل «بويايي قويتر دختران» دانشآموز ايراني ارزيابي ميكند! رسانههاي نزديك به دولت هم دامنه وسيعي از اخبار ضد و نقيض را بدون هيچ سند و مدركي ارايه ميكنند. در يك چنين اتمسفر مشوش رسانهاي طبيعي است كه چشم مردم به رسانههاي آن سوي آبها دوخته شود تا خوراك خبري برايشان فراهم سازند.
اما بسياري از خانوادهها در جريان تماس با خبرنگاران «اعتماد» از آنها ميخواهند كه دقيقتر موضوعات مرتبط با اين بحران را تشريح كرده و پاسخي براي اين پرسش كليدي پيدا كنند كه سيستمي كه مدتي قبل در جريان رخدادهاي اعتراضي اخير همه نيرو و توانش را به كار گرفته بود تا تجمعات اعتراضي مردم را مهار كند، چرا اين ظرفيتها را امروز به كار نميگيرد تا ريشه بحران مسموميت دانشآموزان را شناسايي و با آنها برخورد كند؟ خانوادههايي كه نميدانند آيا بايد فرزندان خود را به مدرسه بفرستند يا بايد دست نگه دارند تا ابعاد پنهان موضوع روشن شود؟ «اعتماد» با توجه به اهميت موضوع سراغ بيژن عبدالكريمي استاد فلسفه ايراني رفته تا درخصوص ماهيت موضوع، ابعاد بحراني آن و چرايي به وجود آمدن آن گفتوگو كند. عبدالكريمي با بازخواني ماجراي هواپيماي اوكرايني از مسوولان ميخواهد كه در مواجهه با اين بحران به گونهاي متفاوت عمل كرده و مردم را در جريان واقعيتها قرار دهند.
موضوع مسموميت دانشآموزان سر و صداي زيادي ايجاد كرده است. برخي تحليلگران آن را در زمره بحرانهاي بزرگ از جنس جنگ 8 ساله، تحريمها و... ارزيابي ميكنند. شما اين رخداد را هم از نظر ماهوي و هم از منظر رسانهاي و ميداني چطور ارزيابي ميكنيد؟
واقع آن است كه من يك معلمم و در جايگاهي نيستم كه اطلاعات امنيتي خاصي داشته باشم. بنابراين در يك كلمه بايد به شما بگويم كه نميدانم. اما با توجه به شواهد و قرائن و عدم واكنش نيروهاي اطلاعاتي ايران، مشخص است كه اين رخداد از پيچيدگيهاي بسياري برخوردار است و يك معادله جدي است. با توجه به اينكه در تمام كوچه و پسكوچههاي ايران دوربين وجود دارد، اما هنوز، افراد مهاجم ديده يا دستگير نشدهاند. به نظر ميرسد اين حركات تروريستي، كار اسراييليها باشد. در واقع وارد مرحله جديدي از جنگ شدهايم كه اينبار در داخل مرزهاي كشور به جريان افتاده است.
نمونههايي از اين نوع حملات، قبلا هم در خاورميانه تجربه شده است. پيش از اين در فلسطين، افغانستان، اردن و... نمونههايي از يك چنين حملاتي ثبت شده است. دليل خاصي دارد كه اين حملات در خاورميانه صورت ميگيرد؟
اين گزاره هم نشان ميدهد كه جهان وارد مرحله جديدي شده است و حكومتها و دولتها براساس منافع خود از تكنولوژيهاي بسياري استفاده و سوءاستفاده ميكنند. تكنولوژي چه در حوزه فناوريهاي الكترونيكي و چه در حوزه ابزارهاي شيميايي و بيولوژيكي توسعه يافته و قدرتها از اين ابزارها براي تسلط هژموني خود استفاده ميكنند.
متوليان امر و مسوولان در مواجهه با اين بحران چگونه بايد عمل كنند؟
من از قدرت سياسي كشور صراحتا ميخواهم اشتباهاتي را كه درخصوص هواپيماي اوكرايني مرتكب شدند دوباره تكرار نكنند. سقوط هواپيماي اوكرايني نتيجه رفتار بچههاي ايران نبود، بلكه حاصل شكست ما در جنگ سايبري بود. قدرت سياسي اما به خاطر غرورش و به خاطر اينكه نميخواست شكست را در عرصه سايبري بپذيرد به شكست سنگينتري تن داد. يعني سقوط هواپيماي اوكرايني به گردن نيروهاي داخلي انداخته شد و به يك حربه عليه منافع ملي ما بدل شد. در صورتي كه اگر قدرت سياسي در روز نخست واقعيت را مطرح ميكرد و در عرصه رسانهاي درستتر عمل ميكرد، امروز هم كشور با بحرانهاي كمتري مواجه ميشد. قدرت سياسي بايد بداند كه ميدان نبرد امروز وارد مراحل ديگري شده است.
اما براي پيروزي در اين نبرد تكنولوژيكي كه شما ميفرماييد قلمروي متفاوتي پيدا كرده است، چه بايد كرد؟
اگر شرايط به همين شكل بماند، من فكر ميكنم مردم ما و جامعه ما به سمت يك شكست حركت ميكنند. يعني شرايط به گونهاي است كه ما به سمت يك شكست سوق داده ميشويم. قدرت
با تأسف و تأثر بسیار مطلع شدم که یکی از اساتید، پژوهشگران و اندیشمندان برجسته کشورمان، جناب دکتر سید جواد طباطبایی، که حق استادی نیز بر گردن اینجانب داشتند، و متأسفانه قدر ایشان به اندازه لازم و شایسته رعایت نشده و ستمهایی نیز در نظام آکادمیک و دانشگاهی کشور بر ایشان رفته بود، امروز دار فانی را ترک گفته، از میان ما به سوی سرای باقی شتافتند. اینجانب، در مقام یک دانشجوی فلسفه این ضایعه را اولاً، به همه اصحاب فرهنگ و تفکر، ثانیاً به خانواده محترم ایشان و ثالثاً به همه اساتید و دانشجویان و اعضای حیات آکادمیک کشور تسلیت گفته، تأسف قلبی و عمیق خویش را در این خصوص اعلام و ابراز می دارم. همواره اعلام داشته و می دارم، علی رغم انتقاداتی که به برخی از دیدگاه های ایشان داشته و دارم، ایشان به لحاظ علمی و آکادمیک چند سروگردن از بسیاری از همقطاران خود بلندقامتتر بوده، و اختلافنظرات علمی با ایشان به هیچ وجه از عشق و احترام افرادی چون بنده به ایشان و از شأن و مرتبه علمی ایشان نکاسته و نمیکاهد.
آرزومندم در میان دوستان و شاگردان ایشان افراد لایقی پیدا شوند که حافظ و میراثدار آثار ایشان بوده و نوشتههای ایشان را به صورت مجموعهآثار تدوین کرده، تا به عنوان بخشی از مآثر تفکر ایران معاصر ما به دست آیندگان برسد.
با آرزوی گسترش عشق و احترام روزافزون به اصحاب نظر و تفکر در ایران عزیز و گشودگی گوشهای مسئولین امر نسبت به ندای دردمندانه همه اندیشمندان و متفکران در چنین شرایط بحرانی کشور.
بیژن عبدالکریمی
10 اسفندماه 1401
یک روز به این فکر کردم که مرگ خیلی بد است. بعد در ذهنم دنیایی ساختم و تصمیم گرفتم که این چیزِ خیلی بد را از پهنهی هستی آن، کنار بگذارم. کنارش گذاشتم، اگرچه کار خیلی سختی بود! خسته و عرقریزان و مغرور از شقّالقمری که کرده بودم، رویم را به سوی هستی برگرداندم که ناگهان سر جایم خشکم زد! عجب خَرتو خَری!! ترسیدم. چرا اینطوری شد؟! چرا اینها اینطور وحشیانه به جان هم افتادهاند؟ چشمانم را بستم؛ و سعی کردم وضعیت قبلی را پیش از حذف مرگ مجدداً پیش چشمانم بیاورم. به یاد آوردم زمانی را که مرگ بود؛ و به انسانها میگفتی: «آهای، وقتتان محدود است. میفهمید یا نه؟ آهای، دارم توی گوشتان یاسین میخوانم. دارم میگویم وقتتان محدود است. حالیتان شد یا...؟» و آنها میدانستند که وقتشان محدود است. و آنها میدانستند که روزها چون برق و باد میگذرند و به زودی به انتهای مسیر میرسند. ببین قدرت انگیزه را! چه چیزی میتواند انگیزهای باشد قویتر از این، برای متعالی شدن، جز همان که به تو بگویند: «های، ای انسان! برای رشد فقط 100 شماره وقت داری. یک... دو... سه...» و آدم انتظار دارد که وقتی کسانی از این نکتهی پنهان! مطلع شوند، حتماً کردارشان و اندیشههایشان بهگونهای دیگر سیر کند. اما عجیب بود. این راز سر به مُهر را، همهی آن به اصطلاح انسانها میدانستند! و باز هم با وجود دانستنش آنگونه بودند، تهوعآور، چندشآور. همه جا بوی پلیدی میآمد؛ همه جا بوی ناراستی و کژی. حالا تصور کن، مرگ را هم برداشتهای! اینها آن موقع که به مرگ بشارتشان میدادی، پُخی نبودند! وای به حالا که این تنها لولوخورخوره را هم از پهنهی تصورشان برچیدهای. معلوم است که انسان پس از آن به چه تبدیل میشود. آنگاه که میدانیم مسیرمان را انتهایی نزدیک هست، برای اصلاح شدن، هِی امروز و فردا میکنیم، وای به آنکه برای شروع اصلاح، تا بینهایت زمان داشته باشیم؛ آنوقت ببین چه گندی بالا میآید! آنوقت همیشه و همیشه میتوانی. آنوقت دیگر فردا دیر نیست!
وحشت کردم، و مرگ را دوباره سر جایش گذاشتم. حالا باز به هستی نگریستم. چهقدر قشنگتر شده بود. احساس کردم که انگار همین مرگ است که به تمام زندگی معنی میدهد. اگر نباشد، انسان به قهقرایی میرود به عمق بینهایت و اگر باشد، شاید، بله، فقط شاید کمی انسان را به خود بیاورد. این خاصیت مرگ است، و او خود این خاصیت را ندارد، بلکه خصوصیات ذات انسان است که این خاصیت را به آن میبخشد. «نیستی» به تنهایی خاصیت ندارد. عجب! پس این جلوهی مرگ، بازتابی از خصایل ذات خودمان است؟! عجب بدذاتی هستیم! بیشتر به مرگ خیره شدم. دیدم تنها مایهای است که قابلیت آن را دارد تا انسان را گاهی به خود بیاورد. بودن و نبودنش یک دنیا فرق میکند! اصلاً انگار وجود «عدم» است که ما را معنیدار میکند! وقتی او را اینگونه به چشمِ معنیدهنده به زندگی انسانها نگریستم، زیباتر شد، خیلی زیباتر شد، و دیگر هرچه به اطراف مینگریستم، اثری از آن هیولای بدترکیب سابق نمیدیدم. اما حالا...، من هم در همان تناقض معروف گیر افتاده بودم. مطلوب منطقیام را یافته بودم، اما ضمیر ناخودآگاه من هنوز به او نزدیک نشده بود. هنوز هم اگر کسی بیمقدمه و بهطور ناگهانی، بلند در گوشم میگفت: «مرگ»، در لحظههای اول میترسیدم! حالا وظیفهی من آن بود که این دو جنبهی وجودیام را به یکدیگر نزدیک کنم. یعنی نه در این مورد خاص، بلکه بهطور کلی، وجودم را به گونهای بپرورانم که از عمل به قواعدی که منطقا! به آنها میرسد، احساس لذتِ عمیقِ حقیقی کند. اینکه چهقدر در این امر موفق بودهام، بماند. ولی تا همینجای راه را آمدهام که وقتی به مرگ فکر کنم، آرامش عمیقی در وجود خود احساس کنم. آن دشمن قدیمی، جای خود را به دوستی صمیمی داده است که اگر مدتی یادش در کنارم نباشد، احساس میکنم که معنای زندگیام کمرنگ میشود، و سراسیمه آن را پی میجویم. حالا عمیقا! او را دوست دارم و از یاد او و از وجود او لذت میبرم و آرامش میگیرم، چرا که وجود او، یعنی وجود انگیزه برای تعالی من؛ و ارزش این مسأله را حقیقتاً! و با تمام سلولهای بدنم دریافتهام. میدانی، اگر راستش را بخواهی، اصلا! از تصورِ همیشه بودن، خسته میشوم! چهقدر بهجا و زیباست این پدیدهی طبیعت، که کسالتِ همیشه بودن را از ذهن من میزداید. و چه زیباتر است، اینکه نمیدانم کِی...؟
ارزش پول ملیمون روز به روز داره کمتر میشه. تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اگر به کسی بدهکار هستین حواستون باشه که ریال فردا با ریال امروز فرق داره؛ یعنی ممکنه شما بعد یک هفته کلّ قرضتون رو بدین اما بازم به طرف مقابل بدهکار بمونین چون توی این مدت ارزش پول و توان خریدش کمتر شده و منطقاً لازم بوده بیشتر بهش پس بدین. توی این شرایط تا جای ممکن به کسی بدهکار نشین و اگرم شدین -حتی برای یک روز- موقع پرداخت بدهی رضایت طرف مقابل رو بگیرین.
/channel/moraje_e
نیست آسان سخن سخت شنیدن گرچه
می پذیرم ز تو گر هرچه بگویی هرچه
دل به جز خواستهٔ دوست چه می خواهد؟ هیچ
ما گذشتیم ز خیر تو! بگو دیگر چه؟
خاطر موج، پریشان و دل ساحل، سنگ
فرض کن باز هم اصرار کنم، آخر چه؟
می توان مثل دو رود از دو طرف رفت ولی
باز اگر بازرسیدیم به یکدیگر چه؟
گفتم ای دوست مرا بی خبر از خود مگذار
گفت و با گفت که از بی خبری خوش تر چه
#فاضل_نظری / @ashoomteam
#وجود
خرید کتابهای فاضل نظری:
@Fazelnazaribot
به مناسبت بازگشایی آب زایندهرود
بازدید از سد چادگان
ما مردم اصفهان دلخوشیمون زایندهروده، حرممون زایندهروده، ماها از این آب حاجت میگیریم...
منتظر دیداریم، بیا که مشتاقیم...
#مستند_سلام_زندهرود
#اردیبهشت_۱۴۰۱
#عین_صاد
@sherehaghighi
ادبیات و مطالعات تجربی
دانشگاه اهواز
قابل دسترسی در آپارات
روشهای شناختی، ادبیت را از طریق کاربست همزمان بلاغت سنتی، بوطیقای شعری و زیباشناسی ادبی با روانشناسی تجربی مورد مطالعه قرارمیدهد. به این صورت که احساسات زیباشناختی خواننده را در فرایند خواندن متن ادبی با روش تجربی اندازهگیری میکنند و به کمک اسکن از واکنش سلولهای مغز، دادههای آزمایشگاهی استخراج میکنند. در فرایند خواندن یک شعر، مغز به هنرسازۀ ادبی واکنش نشان میدهد؛ یعنی هنرسازه سبب تکانۀ عاطفی، حسی، جمالی یا هیجان ایدئولوژیک در ذهن خواننده میشود، حتی مغز به آن تکانه واکنش فیزکی نشان میدهد.
در مطالعات آزمایشگاهی با امکانات تکنولوژیک علوم اعصاب مثل پایش الکتروفیزیولوژیک، پرتونگاری مغز، سنجش حالات چشم و ... واکنشهای ادبی مغز را ثبت و ضبط میکنند. با تصویربرداری الکترونیک تغییرات ناشی از فعال شدن نرونهای مغز و شدت و ضعف جریان خون در سلولهای عصبی، تغییرات فیزیکی مغز خواننده را ثبت و گزارش میکنند. با این روش تجربی، تأثیرات ناشی از مواضع ادبیت متن شناسایی میشود و میزان قدرت هر سازۀ زبانی در ایجاد تأثیرات زیباشناسانه پرتونگاری میشود.
#کاروندپارسی
🔸بازی حافظ با مستوری حقیقت
✍سینا جهاندیده
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست؟
راز درونِ پرده چه داند فلک، خموش
ای مدعی نزاعِ تو با پردهدار چیست؟
کسانی که با من حشر و نشر دارند تنها چند نفر هستند که میدانند شعر برای من حکم عظیمترین چیزهای عالم است. من با شاعران بسیاری حشر و نشر داشتهام، دارم و تا زندهام خواهم داشت. ملاک اصلی من در تشخیص شعر یا شاعر خوب، در وهلهی اول این است که کدام شاعر به شعر بهمثابهی «نمودی از حیث انکشافی هستی» نگاه میکند و چقدر توانسته این نمود را در شعرش آشکار سازد؟ در میان شاعران کلاسیک ایران، حافظ را نمونهی اعلای این نوع شاعران میدانم. به نظر من تعریفی که حافظ از «حقیقت» دارد به تعریف هایدگر از حقیقت نزدیکتر است تا تعریف افلاطون. همین نگاه سبب میشود که حافظ با همهی شاعران کلاسیک ایران تفاوت داشته باشد. افلاطون حقیقت را در مقابل کذب، خطا، نادرستی، دروغ و مفاهیمی از این دست قرار میدهد؛ به همین دلیل به شاعران بدبین بود. اما هایدگر حقیقت را در مقابل حجاب، ناپیدایی، پوشیدگی و نامکشوفی میگذارد. نمیدانم چرا باید هایدگر به نازیسم تمایل پیدا کند؟ با حافظ نمیتوان به فاشیسم رسید؛ اما با افلاطون ممکن است. من خیلی متأسفم که استادان و معلمان ادبیات، تضاد و تناسب و ایهام و تلمیح و جناس و ... در شعر حافظ را از چشمانداز علم بدیع نگاه میکنند. گاهی فکر میکنم علم بدیع حداقل آنچه را دانشکدههای ادبیات درس میدهند، قاتل شعر است؛ نوعی درک مکانیکی راز. اگر این به اصطلاح صنایع ادبی را در شعر حافظ به مسئلهی حقیقت ربط دهیم، به حقیقت دیگری میرسیم. صنایع ادبی در شعر حافظ امر پیشینی نیست. حافظ این صنایع را در نسبت با کشف حقیقت به کار میگیرد. بنابراین درک مکانیکی آنها بدترین روش در فهم جهان حافظ است.
به نظر من شاعران سمبولیسم غرب، پیش از هایدگر چیزی از حقیقت هایدگری پیبرده بودند. آنها میدانستند که کلمه در شعر نه ابزار است نه واسطه، بلکه کلمه در شعر خود شعر است. ارزش کلمه یا بهتر است بگویم جهان کلمه، در شعر حافظ با همهی شاعران کلاسیک متفاوت است و البته این نوع معرفت را نمیتوان صرفاً به موسیقی شعر تقلیل داد. گاهی فکر میکنم اگر حافظ هم عصر ما بود بیتردید هایدگر را بسیار میخواند، چنانکه در عصر خود کشاف و مواقف میخواند. او کشاف میخواند تا به هستیشناسی شعر دست یابد نه اینکه صنایع ادبی را هنرمندانه به کار گیرد تا برخی گمان کنند که «صنعت کردن حافظ» همین است. چرا صنعت ایهام این همه در شعر حافظ فراوان است؟ این فراوانی نباید ریشه در فلسفهای داشته باشد؟ آیا ایهام در شعر حافظ همان ابهام هستی نیست که ساختار حقیقت را بازآفرینی میکند؟ آیا ایهام بهتر از هر صنعتی از حجاب و بیحجابی، پوشیدگی و آشکارگی جهان نمیگوید؟ آیا حافظ با صنعت ایهام نمیخواهد بگوید حقیقت جز با ایهام ظاهر نمیشود؟
حافط کشف حقیقت را با بازی ممکن میداند. این که هر کلمه میتواند جرقهای باشد تا ساختارهای تاریک را اندکی روشن کند یا آتشی را سبب شود که در لحظه اتفاق میافتد. نسبتی که حافظ بین حقیقت و بازی برقرار میکند، همان چیزی است که گادامر از نسبت هنر و بازی میگوید. اگر افلاطون مسابقه را مهمتر از بازی میداند، گادامر از بازی دفاع میکند؛ زیرا حقیقت نسبت آشکاری با بازی دارد. تنها در بازی است که زندگی در پرانتز گذاشته میشود تا حقیقت دیگری آشکار شود. بازی محاکات راز است. لحظه یا زمانی هستی را در تعلیق میگذارد تا آزادی نفس بکشد. و حافظ این بازی را کاملاً با شعر اجرا میکند. چرا مردم با شعر او فال میگیرند؟ زیرا حافظ با قاعدهی بازی به حقیقت نگاه میکند. او معناهای مستور و محتمل را با شبکهها، نسبتها و ساختارهایی که از کلمات میآید، کشف میکند. من با این سخن دکتر شفیعی هم موافق نیستم که بسیاری از شاعران معاصر با احتمال و تصادف کلمات را کنار هم میگذارند تا معنای مبهم و بیهودهای ساخته شود، زیرا شعر نوعی بازی با هستی زبان است. و حافظ این راز را بهتر از هر شاعری میداند. شاعر معاصر میداند که شعر با بازی ارتباط دارد؛ تنها تفاوت او با حافظ این است که نمیتواند به هستی زبان نزدیک شود. یدالله رویا از این نظر که شعر نوعی کشف حقیقت با کلمات است، بسیار به تلاش حافظ در کشف حقیقت، نزدیک است؛ اما بسیاری از سنتگرایان او را شاعری میدانند که چیزی از شعر نمیداند.
@tabarshenasi_ketab
نقل است که شیخ گفت:
آن کار که بازپسینِ کارها میدانستم
پیشینِ همه بود
و آن رضای والده [مادر] بود.
ذکر شیخ بایزید بسطامی
تذکرة الاولیاء عطّار نیشابوری
«حسن، بیا برویم.»
«بیا برویم حسن.»
به دو جملهی بالا نگاه کنید. تفاوت آنها چیست؟ هر دو منادا دارند اما منادای یکی در ابتدای جمله و منادای دیگری در انتهای آن است (میتوانید اینجا دربارهی word order بخوانید).
در کتابهای ویرایش، ذیل بحث «نشانهگذاری»، یکی از کاربردهای ویرگول را «پس از منادا» دانستهاند اما اشاره نکردهاند که وقتی منادا در انتهای جمله قرار میگیرد چه باید کرد.
منادا مناداست و باید متمایز باشد، چه در ابتدای جمله و چه در انتهای جمله. چنانچه منادا در انتهای جمله باشد، ویرگول پیش از آن و چسبیده به کلمهی قبل قرار میگیرد.
«بیا برویم، حسن.»
حسین جاوید
@Virastaar
و حلّاج گفت با پسر خود در وصیت که:
چون جهانیان در اعمال کوشند، تو در چیزی کوش
که ذرّهای از آن مِه و بِه از کردار آدمی و پری باشد.
گفت: آن چیست؟
گفت: معرفت.
القصَّه.
طبقاتالصّوفیه
خواجه عبدالله انصاری هروی
مقابله و تصحیح دکتر محمد سروَر مولائی، ۱۸۴–۱۸۳
مِه و بِه: بزرگتر و بهتر
القصّه: همین است و بس!
#حکایت_خوانی
انجمن ادبی حسنوا با همکاری شهرداری و شورای شهر حسن آباد برگزار مینماید:
#نهمین_جشنواره_شعر_به_گویش_محلی
زمان: امشب و فرداشب (۵ و ۶ نوروز ۱۴۰۲)
ساعت برگزاری: ساعت ۲۱
مکان: سالن ورزشی پوریای ولی شهر حسن آباد
چنان که ابر گره خورده با گریستنش،
چنان که گُل، همه عمرش مسخّر شادی است،
چنان که هستیِ آتش اسیرِ سوختن است،
تمامِ پویهٔ انسان به سوی آزادی است.
محمدرضا شفیعی کدکنی
عکس:
عالیه اسماعیلنژاد
پدیده آتشنشانان آتشافروز
✍️رضا نصری
#رشتو
در حرفه آتشنشانی پدیدهای به اسم «آتشنشان آتشافروز» (pompier pyromane) وجود دارد که به اقلیتی اطلاق میشود که خود آتش به پا میکند تا بعد بتواند در کسوت قهرمان و منجی در صحنه نزد قربانیان ظاهر شود.
یعنی آتشنشان آتش ایجاد میکند، منتظر مینشیند تا گزارش شود و بعد در کسوت قهرمان برای اطفای حریق در صحنه ظاهر میشود و از دینامیک پدید آمده لذت میبرد. به این اختلال روانی - که به بهای نابودی زندگی قربانیان موجب ارضای روحی فرد میشود - «سندروم قهرمانی» هم میگویند.
گویا سالانه در آمریکا حدود ۱۰۰ آتشنشان با تشخیص این اختلال شناسایی و از کار برکنار میشوند.
این همان سندرومی است که بخش عمدهای از اپوزیسیون ایران نیز دچارش شده! با این تفاوت که خود اپوزیسیون در «گزارشدهی آتش» هم مستقیم سهیم میشود و - برخلاف آتشنشان آتشافروز - استعداد و مهارت لازم برای اطفای آتش خودخواسته را هم ندارد!
روال کار همان است: از تحریم حمایت میکند، سپس در مورد وضعیت بد اقتصادی گلایهها میکند و برای نجات مردم وارد صحنه میشود! در اوج کرونا لابی میکند تا تحریمها تعدیل نشود و منابع لازم تامین نگردد،؛ سپس بر مدیریت بحران و کشتهشدگان گریه میکند و در مقام منجی وارد عمل میشود!
از تمام ابزار خود برای تخریب و تضعیف دستگاه دیپلماسی استفاده کند؛ سپس طومارها در مورد «انزوای کشور» و «بیکفایتی دولت در تأمین منافع ملی در صحنه بینالمللی» مینویسد و در کسوت کاردان و خیرخواه «ملیگرا» ظاهر میشود!
تلاش میکند با حمایت از «فشار حداکثری» دولت مرکزی را تضعیف و به یک «دولت ورشکسته» یا Failed state تبدیل کند؛ سپس از ناتوانی دولت در تأمین خدمات اولیه (از جمله تامین امنیت اجتماعی) ناله میکند و خود را منجی وضعیت میخواند!
لابی میکند تا فروش نفت کشور را به صفر برساند و بانک مرکزی را در معرض تحریمها نگه دارد و در این راستا در برابر هرگونه اقدام جهت تعدیل فشار آمریکا کارشکنی میکند؛ سپس با مویه و زاری از بالا رفتن قیمت ارز و افت قدرت خرید مردم میگوید و خود را «راهحل» جلوه میدهد!
فعالانه بواسطه شبکههای تلویزیونی خود - با بکارگیری پیشرفتهترین شیوههای روانشناسی اجتماعی- به صورت سیستماتیک به تشدید اضطراب و نگرانی و هیستریا در میان مردم مبادرت میکند؛ سپس از نبود امید و نشاط و شادی در ایران میگوید و وعده میدهد به نجات مردم خواهد آمد!
تمام نیروهای معتدل و خواستار تنشزدایی (اعم از حکومتی و منتقد) را تخریب و تخطئه و بدنام میکند تا افراطیترین تفکرات و جریانها بر صحنه سیاسی حاکم شود؛ سپس از تبعات حاکم شدن چنین فضایی میگوید و مدعی نجات کشور از گزند جنگ میشود!
حقیقت این است که این آتشنشانان آتشافروز - که امروز از کاخ سفید تا کاخ الیزه و از کنگره تا پارلمانهای اروپا میدوند تا بنزین روی شعلههای ایران بریزند - خود نمیفهمند در خاورمیانه، خانهای که آتش گرفت به این زودیها خاموش نخواهد شد تا اینها روزی قهرمان شوند!
یعنی همسایگانی که امروز پیت بنزین دستشان دادهاند، آن روز هم نمیگذارند - تا آن خانه خاکستر نشده - قطرهای آب روی آن بریزند!
اینها اگر خیرخواه و قهرمان بودند، همین امروز مرهمی «نقد» بر زخم مردم می گذاشتند؛ نه اینکه خانهشان را با وعده علاج «نسیه» به آتش بکشند با توهم اینکه روزی در صحنه جرم از آنها استقبال خواهد شد!
https://mobile.twitter.com/RezaNasri1/status/1631664547873316864
🔹جواد طباطبایی: پسر شایستهی ایران
✍سینا جهاندیده
جواد طباطبایی از دنیا رفت و صد افسوس که پروژهیهای تحقیقی پردامنهی او دربارهی نظریهی انحطاط ایران ناقص ماند. من نقدهای تند و صریح او را به دلایلی میپسندیدم. نقد در ایران زبان محافظهکارانه دارد. محافظهکاری نقد در ایران دو مسئله را کاملاً آشکار میکند: الف) اگر هوای همدیگر را داشته باشیم بهتر از آن است که هوای حقیقت را داشته باشیم. ب) چون همه میانمایه هستیم همیشه در هراس بسر میبریم؛ نکند دیگری بیشتر از من بدان و آنگاه جهل من آشکار شود. این دو مسئله باعث شده است که در نقد اندیشهی دیگری، پنهانکار و محافظهکار باشیم و فضای نقد را مناسبترین فضا برای نان قرض دادن بدانیم. نمیگویم استاد طباطبایی اصلا نان قرض نداده است اما او در مقایسه با بسیاری از محققان ایرانی هم حقیقت را بیشتر دوست داشته است و هم میدانست دانستههایش بیشتر از دانستههای دیگران است؛ به همین دلیل به راحتی نقد میکرد و اندیشهی دیگران را به زیر سوال میبرد. اعتماد به نفس زنده یاد طباطبایی از میانمایگی ما میآمد. وقتی بارها سطح دانش دیگران را بیازمایید و به ناامیدی برسید ممکن است زبانتان درشتتر شود؛ خصوصا زمانی که شما را به دلیل دانایی از میدان به در کردهاند تا با همان میانمایگی تاخت و تاز کنند. خشم غیر معمولی که در طباطبایی وجود داشت چنانکه عدهای او را محققی غیر اخلاقی و بد زبان میدانستند از همین مسئله مایه میگیرد. من زبان تند استاد طباطبایی را نمی پسندیدم، اما به او حق میدادم که اینقدر نسبت به دانشگاههای ایران بدبین باشد. زیرا دانشگاههای ایران خصوصاً در حوزهی علوم انسانی میانمایهاند.
امروز دیگر طباطبایی بین ما نیست اما من کمتر محققی را در رشتهی غیر ادبی در ایران دیدهام که به اندازهی طباطبایی ادبیات ایران را بشناسد. کمتر محققی را بین مورخان معاصر ایرانی دیدهام که به اندازهی طباطبایی به روششناسی خود آگاهی داشته باشد. کمتر اندیشمند علوم سیاسی را دیدهام که به اندازهی طباطبایی از تاریخ ایران سر در بیاورد. کمتر روشنفکری را دیدهام که این همه درباره متون کلاسیک ایران آگاهی داشته باشد و در عین حال فلسفهی غرب را به خوبی بشناسد. طباطبایی معمولاً حجم دانش خود را لو نمیداد که مثلاً چقدر بر فلسفه، تاریخ و جامعهشناسی آلمانی آگاهی دارد. زمانی که او به سر سختترین روشنفکران ایرانی حمله میکرد من فکر میکردم حتما طباطبایی با چالشی بزرگ درگیر خواهد شد. اما هر چه زبان طباطبایی در نقد نویسندگان مطرح ایران تیزتر میشد آنها سکوت بیشتری میکردند چرا؟ زیرا چگونه آن جامعهشناس معروف که نمیداند فردوسی متعلق به چه قرنی است میتوانست دربارهی دریایی از اطلاعات تاریخی طباطبایی تاب بیاورد؟
بر طباطبایی جفا کردند. او اهل سکوت نبود زود عصبانی میشد. انتقام میگرفت و زبان را چون شمشیر میگشود. شاید باید از او میخواستند توضیح دهد ریشهی روانشناختی عصبانیت تو در کجا است؟ طباطبایی صبوری مارکس را نداشت تا منتظر باشد تاریخ به جای او حرف زند. انرژی بسیاری از طباطبایی به خاطر انتقام از میانمایگی به هدر رفت. و شاید مرگ زود هنگام او حکایت از بیماریی باشد که مخالفخوانان بزرگ میگیرند. رایت میلز هم عمر کوتاهی کرد زیرا او نیز در برابر میانمایگی صبور نبود.
به نظرم روزی ایرانیان به این راز پاسخ خواهند داد که چرا استاد جواد طباطبایی اینقدر عصبانی بوده است. او پسر شایستهی ایران بود؛ اما احساس میکرد فرزند ایران بودن او را زیر سوال بردهاند. او چون بیگانهای در ایران زیست در حالی که عشق به ایران داشت. من از ناسیونالیسیم به خاطر تعصب اندیشهسوزش متنفرم؛ اما ایران دوستی استاد طباطبایی را دوست داشتم. طباطبایی از دههی هفتاد چیزهایی از سیاست ایران گفت که ایرانیان نمیدانستند. من فکر میکنم، کوبیدن طباطبایی بر طبل تاریخ انحطاط ایران به خاطر تجربهی تلخ چند دههی اخیر بود. با این وجود کمتر کسی در ایران است که توانسته باشد مثل طباطبایی نگاه ساختاری را با نگاه پدیدارشناسانه ترکیب کند تا از ساختاری سخن بگوید که مانع گسترش تفکر در ایران شده است. من به این دلیل طباطبایی را متفکری اصیل میدانم که مسئلهی او مسئله هویت ایرانی بود. او میخواست به آسیبشناسی اندیشه ایرانی برخیزد نه اینکه کتابهایی نشر دهد که هیچ ربطی به زیست - جهان ایرانی نداشته باشد.
@tabarshenasi_ketab
آن دوندهها را ببین! میبینی که چگونه مرتب، در محل آغاز آن مسابقهی دوی سرعت، آمادهی فرمان داور نشستهاند؟ و میبینی که چگونه در پی شلیک او، با نهایت انگیزه تا رسیدن به خط پایان، تمام توانشان را برای پیروزی بهکار میگیرند؟ حالا صحنه را عوض میکنیم. دوندگانی را تصور کن که آمادهی شروع مسابقهاند، و در مقابل دیدگان آنها تا چشم کار میکند جاده است و خط پایانی دیده نمیشود؛ و داور اندکی قبل از شلیک، چنین اعلام میدارد: «دوندگان محترم و عزیز! لازم به ذکر است که این مسابقه فاقد هرگونه خط پایان است!» و بعد هم شلیک میکند!! حالا قیافهی دوندهها را تصور کن! خُل نیست کسی که شروع کند به دویدن؟! ببین که چگونه دوندهها هاج و واج ماندهاند و با قیافههایی متعجب به یکدیگر و به داور مینگرند. آخر بیمعنی است. چرا دویدن را شروع کنند؟ با کدامین انگیزه؟ زحمت راه را و دویدن را برای چه بپذیرند، وقتی توقفگاه نهایی برای ارزشیابی زحمات آنها وجود ندارد. میبینی دوست عزیز، «مرگ» که نباشد، زندگی اینطوری میشود، بیمعنی و سرد! حالا دیدی که «مرگ» آنقدرها هم سرد نیست؟ بستگی دارد که چگونه به آن بنگری. آن را از سوی دیگر نگاه کن! اگر از انتهایش به ابتدا بخوانی، «گرم» میشود؛ نمیشود؟! نگاهش را به زمین دوخته بود. بدون آنکه سرش را بلند کند، زیر لب به آرامی گفت:
- احساس عجیبی دارم... میدانی... تا بهحال مرگ و زندگی را مخالف و متضاد میپنداشتم. فکر میکردم هرکدامشان که هرگونه باشد، آن دیگری معکوس آن است. اما حالا احساس میکنم که هم «زندگی» گرم است و هم «مرگ»، و این برایم احساس غریبی است. نمیتوانم خوب با آن کنار بیایم.
از جایش برخواست و قدمزنان دور شد. اندکی که رفت، ایستاد، سرش را برگرداند و گفت:
- میدانی؟ شاید هم الان در همان دورهی تناقض اولیه باشم! همان قضیهی مطلوب احساسی و...
و بعد خندید. من هم خندیدم. برگشت و مسیرش را با قدمهایی آرام ادامه داد. آهنگ قدمهایش آدمی را به یاد فکر کردن میانداخت! اصلاً انگار که صدای اندیشیدن میآمد، و مرا نیز با خود به دنیای پیچدرپیچ خویش فرا میخواند. سبک وارد آن دنیا شدم، و همچنان معلّق در آن، به این میاندیشیدم که چگونه شد که مسیری را با اسب راهوار اندیشه طی کردیم و سؤال یا نکتهی جدیدی به ذهنم نیامد؟ که ناگاه تصوری خام، همچون صاعقه از مقابل دیدگان اندیشهام عبور کرد، و محکم به دیوارهی جمجمهام کوبیده شد. به آثار حکشدهاش نگاه کردم و درون خودم بیصدا خواندم:
- «میدانم طبع بشر در حال حاضر اینگونه نیست؛ اما آیا هیچ بشری میتواند روزی در ذات خود دست ببرد، و به درجهای از شناخت و معرفتِ حقایق نایل بیاید، که تا دورجای مسیری که تا بینهایت ادامه داشته باشد نیز، با انگیزهای قوی، ناشی از شناخت و معرفت عمیقش، در تمام لحظات، و تا بینهایت، همچنان در مسیر تعالی گام بردارد؟»
#دکتر_فرهاد_میثمی
@sherehaghighi
.. و مرگ
گفتم:
- آیا میشود که کسی به آن فکر نکرده باشد؟ و آیا میشود که کسی هیچوقت از آن نترسیده باشد؟ یادم هست که در مقطعی از دوران نوجوانی، یا شاید جوانی، فکر «مرگ» مرا شدیداً به خود مشغول کرده بود. هرگاه به مرگ میاندیشیدم، منظرهای سیاه از فضایی لایتناهی پیش چشمانم مجسّم میشد، بیهیچ نوری، و تصور این بینهایتِ تاریکی، ترس مرموز را در وجودم میپراکند. از تصور آن ناراحت میشدم. حتی موعظههای تسکیندهندهی واعظ محلهمان هم نمیتوانست این ترس مرموز را از وجودم خارج کند، و توضیحات او راجع به جهان پس از مرگ، نتیجهای جز افزوده شدن بر ابهامات ذهنی گذشتهی من و نتیجتاً افزایش ناپایداری درونم نداشت. این وضعیت تا مدتی، با شدتهای مختلفی از فراز و نشیبهای متعدد ادامه داشت. گاه یادِ آن «زهرماری!» چند بار در روز به سراغم میآمد، و گاه چند روزی فراموشش میکردم، ولی چه فایده که ...
همچنان در کورهراه زندگی میرفتیم؛ گاه بهسرعت، گاه به آهستگی، و من میدیدم برخی آدمهای نیکنهاد را که یکییکی میشکستند؛ و من میدیدم آدمهایی را که خیلی بزرگ بودند، اما در تضاد «بود»ها و «باید»ها گرفتار آمده بودند و از همان اندازهی خیلیبزرگِ سابقشان، بزرگتر نشده بودند! و من میدیدم آدمهای دیگری را که حرکتشان، مرا فقط به یاد قوانین نیوتن میانداخت و لاغیر! خوب نگاه کردم. بزرگها را؛ کوچکها را؛ متوسطها را؛ خیلیخوبها را؛ خیلیبدها را؛ و ... دیدم انسان یک سری نیازها و مطلوبهای درونی دارد که بیشتر جنبهی احساسی دارد، و یکسری نتیجهگیریهای منطقی، که انگار دنیاشان جدای از آن دنیای قبلیها است؛ و این دو بخش وجود آدمی در بسیاری مواقع، در دو راستای جدا از هم، یا حتی گاه دقیقاً خلاف یکدیگر عمل میکنند و این تضاد وجودی، نیروهای انسان را تحلیل میبرد، و مانع رشد و تعالی روح و دیدگاههای او، آنچنان که باید، میگردد. «سیگاری» بودن بسیاری از انسانهای بزرگ، یک نمونهی ساده و بسیار پیشپا افتاده بود در مقابل دیدگان من، از تعارض بین مطلوب احساسی و مطلوب منطقی؛ و حقیقتاً اگر ارتباط میان این دو وجههی روح آدمی بهدرستی برقرار میشد، چهقدر انسان بزرگتر میشد، ولی افسوس! این ناهماهنگی بین مطلوب احساسی و مطلوب منطقی، بحثی عمیقتر از مقولهی قدیمی قیاس «دانستن» و «باورداشتن» است. در اینجا تفاوت فقط در درجهی حصول علم نیست. این تفاوت ریشه در ساختار شخصیتی انسان دارد، ساختاری که از اولین روز تولد تا به حال در برخورد با عوامل مختلف محیطی سازنده یا تأثیرگذارنده بر شخصیت، شکل گرفته است. حال به دنبال شکلگیری این ساختار در طی روند تکاملی شخصیت، هر انسان یک سری مطلوب احساسی دارد، که تا حدود زیادی از ضمیر ناخودآگاه او سرچشمه میگیرد. گاه انسان از مطلوبهای منطقی بهسبب سختی دسترسیشان و سختی هماهنگشدن با آنها، فرار میکند و به آغوش مطلوبهای احساسی درمیغلطد. و من یک روز به این نتیجه رسیدم که تا انسان این دو بّعدِ وجودیاش را به هم نزدیک نکند، به جای آنچنان جایی! نخواهد رسید. حداکثر جایگاهش این خواهد بود که یک انسانِ معمولی باقی بماند! اما چرا این مقدمه را چیدم
گمان میکنم که بعد از آزادی، آنچه بشر در طیّ تاریخش _یعنی از آن زمان که آگاه بر سرنوشتِ خود شد_ بیش از هر چیز در طلبش بوده، «عدالت» بوده است و معنیِ سادهاش آن است که به هرکس برسد آنچه حقّ اوست.
عدالت، رعایتِ حق است، چه صاحبِ حق از حقّ خود آگاه باشد و چه نباشد.
وقتی اسمها و ایسمها و پوششها را کنار بگذاریم، در تنظیمِ نهاییِ زندگیِ اجتماعی میبینیم که آنچه هستهی مرکزی است، «عدالت» است. تاکنون هرگز این اصل رعایت نشده است، ولی تفاوتِ گذشته با حال این است که در گذشته شخصِ محروم، ریشهی بیعدالتی را دور از دسترسِ خود میدید که بخواهد نسبت به آن واکنش نشان دهد (محرومیّتِ خود را به عنوانِ تقدیرِ الٰهی پذیرفته بود)، اکنون آن را در میانِ همنوعانِ خود و نظامِ کشورِ خود میبیند. این است که در درجهی نهایی، خشمِ افراد به «خشونت» منجر میشود.
#سخنها_را_بشنویم
#راه_و_بیراه
💎کانال دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
🆔 @sarv_e_sokhangoo
#ولنتاین
#رفاقت_دنبالهدار
#عشق
#رجز_عاشقانه
#خط_قرمز
اگر بهار تویی، باغ لالهزار منم
اگر سهتار تویی، زخمه و شرار منم
اگر شماره تویی، روز و ماه و سال منم
اگر ستاره تویی، شمع شام تار منم
اگر تو مسجد و دیری، اگر تو کعبه و سیر
مسیح و مسلم و حاجی در آن دیار منم
اگر تو مطرب و ساقی، اگر تو شاعر و یاغی
می و نی و دف و دفتر به گاه کار منم
نصیب من و تو از عشق کمتر از هم نیست
تو خط قرمزی اما خطوط تار منم
کنون که مفتی عشقی، کنون که منجی عشق
بلی به حکم قضا گو که یار غار منم
#عین_صاد
@sherehaghighi
دنیای ما دنیای روایتگری است. به نظرم هانا آرنت است که می گوید روایت خنثی وجود ندارد. هر کدام از ما بر اساس ایدیولوژی خودمان روایتی از ماوقع ارایه می دهیم. روزگار کلان روایتها سپری شده و انسان عصر جدید خُرد روایتها را به رسمیت می شناسد. تکثرگرایی در روایت پدیده ها و پدیدارها لازمه روایتگری این ایام است. منتها مشکل وقتی پیش می آید که اصحاب قدرت روایت خودشان را ابر روایت و روایت «دیگران» را نادرست و آلوده به اغراض قلمداد می کنند. اگر مساله به همین جا ختم می پذیرفت باز قابل تحمل بود اما مشکل اینجاست که استراتژبهای مدیریت جامعه تابعی از روایتهاست. حال و آینده جوامع تحت تاثیر روایتها شکل می گیرد. وقتی روایتی در جامعه تبدبل به روایت برتر شد، روایتهای معارض را به حاشیه می راند و امکان تضارب روایتها را از بین می برد.اگر ابر روایت پشتوانه متافیزیکی هم پیدا کند تبدیل به تابو می شود. «تجاوز به حریم تابوها» خطرساز است و برای متجاوز هزینه های زیادی به همراه دارد بنابراین هرگونه تلاش بزای ابرروایت سازی و یا قدسی سازی روایتها زمینه مکالمه (به مفهوم باختینی) را از میان می برد و جامعه را به سوی تباهی سوق می دهد.
/channel/smzarghani
✅ باور کنید اگر آدم شبانه روز شکنجه ببیند ولی با خودش در آشتی باشد زندگیش قابل تحملتر از کسی است که با خودش در آشتی نیست و یا به خاطر اینکه حسرت زده است یا به خاطر اینکه پشیمان است یا به خاطر اینکه اندوهگین است.
#مصطفی_ملکیان
@mostafamalekian
@shafiei_kadkani
ـــــــــــــــــــــــ
سازندگانِ این سرزمین
«روشنفکرانِ چه میخواهم»اند.
▪️من مانندِ Julein Bend
که در نیمهٔ اوّلِ قرن بیستم از خیانتِ روشنفکران سخن به میان آورد نیستم و قصد توهین به هیچ روشنفکر راستینی را ندارم. از میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی بگیر تا سید حسن تقیزاده و دکتر ارانی و بهار و نیما یوشیج و صادق_هدایت و ذبیح بهروز، ولی در مجموع آنها را به دو گروه تقسیم میکنم:
الف. روشنفکرِ «نمیخواهم»
ب. روشنفکر ِ «چه میخواهم»
متأسفانه جامعهٔ عقلگریزِ ما همیشه به «روشنفکران نمیخواهم»
(امثال صادق هدایت) بها داده است و از «روشنفکر چه میخواهم»
(امثال سید حسن تقی زاده و دکتر ارانی) با بیاعتنایی و گاه نفرت یاد کرده است.
ولی آنها که سازندگان این سرزمیناند بیشتر همان «روشنفکران چه میخواهم»اند چه ارانی باشد و چه تقیزاده. در ایران برای این که شما مصداق روشنفکر نمیخواهم شوید کافی است که از مادرتان قهر کنید و بگویید «خورشتِ بادمجان را دوست ندارم» و یک عدد رمان پستمدرن کذایی و یا چند شعر جیغ بنفشِ بیوزنِ بیقافیه و بیمعنی (احمدای مُدرن) هم در این عوالم مرتکب شوید و به تمام کائنات هم بد و بیراه بگویید و دهنکجی کنید. ولی روشنفکر چه میخواهم شدن بسیار دشوار است و «خربزه خوردنی» است که حتی پس از مرگ هم باید «پای لرز» آن بنشینید.
از نکات عبرت آموز یکی هم این است که فرنگیجماعت نیز، برای روشنفکران نمیخواهم ما همیشه کف زدهاند.
محمدرضا شفیعی کدکنی
با چراغ و آینه، صص ۵۷۳–۵۷۲
گمان میکنم زیاد نیست در جهان پارهی خاکی که به اندازهی ایران حوادث به چشم دیده باشد: جنگ، شهربندان، قحطی، خشک سالی، هوس بازیِ شاهان و امیران، سالوسِ موبدان و زاهد نمایان، جشن و ماتم، عشق، ایثار، روزهای خوش و روزهای ناخوش، از بوی خوش گُلِ سرخ تا بوی خون....
بدین گونه ایران یک گورستان پهناور تاریخ است. چه تعداد انسان در طیّ این چند هزار سال بر این خاک زندگی کرده و رفتهاند، خدا میداند. هم اکنون ردّ پایشان هست؛ عشق ورزیدند و امیدوار بودند و رنج کشیدند و تلاش کردند و گذشتند.
وقتی کارنامهی ایران را میگشاییم، مانند آن است که چند هزار سال زندگی کردهایم. باد که در درخت میپیچد، به صدایش گوش دهیم:
این صدای درختِ تناورِ ایران است.
#ایران_را_از_یاد_نبریم
💎کانال دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
🆔 @sarv_e_sokhangoo