✺ جهت ارتباط با ادمین و تبادلات با مدیریت کانال بهشت 👇👇 . @Hmirmohammady. @Hoseiniimirmohamadi. . ✺ کانال تخصصیِ داستانهای کوتاه و داستانکهای ایران و جهان... @Best_Stories https://t.me/+1O1ELxy66AVlZjY0
📌دلنشینترين جملات انگيزشی جهان ،👌🔥
📌متن هایی كه روحتو جلا ميده 🍃🌺 :
/channel/+fLUJkJ0rG7ViNTc0
/channel/+fLUJkJ0rG7ViNTc0
💎آدميزاد فقط
با آب و نان و هوا
نيست كه زنده است
اين را دانستم و میدانم
كه آدم به آدم است كه زنده است
آدم به عشق آدم زنده است!
#محمود_دولت_آبادی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
عصر اطلاعات بلافاصله بعد از انقلاب صنعتی اومد.
بعدش پست مدرن اومد
و بعد از اون چهار سوار آخرالزمان.
بعدش قحطی، طاعون، جنگ و مرگ.
لابهلاشون اتفاقای بزرگی مثل زمینلرزه و سونامی
هم هستن ... منم این وسط حضور افتخاری دارم!
#چاک_پالانیک | از کتاب: بازمانده | مترجم: فرناز بهنامنیا
🖋☕️
@Best_Stories
📌عباراتی که ذهن شمارو به آرامش می بخشد👌👌
⚡️⚡️@ebraatttttakidi⚡️⚡️
⚡️⚡️@ebraatttttakidi⚡️⚡️
⚡️/channel/+t77X_DJo14k2YWJk
⚡️/channel/+t77X_DJo14k2YWJk
📌پیشنهاد ویژه فوق العاده .👆👌
📌اونهایی که یادگیری رو ادامه می دهند همیشه رشد خواهند👌😍
@mahdikardan_mindhack
@mahdikardan_mindhack
📌واقعا ارزش عضو شدن رادارد 👌🙏❤️
هیچ کس به هدف و علاقهاش نمیرسه❌
🫵 تو فقط به چیزی میرسن که در فرکانسش قرار داری 👌💫
🔴✨اگه تا حالا در زمینه💰مالی و کاری، روابط، سلامتی، تحصیلی و ... به چیزهایی که میخوای نرسیدی، مشکل تو فقط در سطح فرکانسته👉✨🔴
توی دوره هک ذهن میتونی فرکانسهایی که جلوی پیشرفتت رو گرفتن، پیدا کنی و اصلاحشون کنی👌✅
🎉ارزش دوره هک ذهن، ۲/۰۰۰/۰۰۰ تومنه💰 ولی الان به شکل رایگان در اختیارته🎉👌🙏
📌برای شرکت توی دوره هک ذهن، بزن روی لینک زیر👇👇👇👇
@mahdikardan_mindhack📌
@mahdikardan_mindhack📌
@mahdikardan_mindhack📌
پیشنهاد ویژه و فوقالعاده 👆👆👌❤️
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع (نام نویسنده و کانال)
📚☕️
@Best_Stories
#داستانک
حرمتِ پیران
به خاطرِ یک خانم پیر با سگی کوچک که در نتیجهی کُندیاش رسیدگی به کارش را در باجهی پست به عقب میانداخت، او به شدت عصبانی شده، زد ( زیرا احترام به پیران او را از هر نوع اعمالِ خشونتِ مستقیمی باز میداشت ) با یک چماقِ سنگین جای جای پوشیده از آهن، که متهم، در آن موقع برای چنین اهدافی، عادت داشت همیشه با خود حمل کند، نمای خانهی رو به رو را شکست، که از این طریق به سه آپارتمان خسارت وارد آمده و شش نفر اگر چه نه سخت، اما با این وجود چنان زخمی شدند، که ناچار به استفاده از کمک های پزشکی شدند.
نویسنده: #هایمیتو_فون_دودرر
مترجم: #ناصر_غیاثی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@Best_Stories
📖
هر روز یک کتاب نااایاااب و خواندنی
🪝 @noandishaan_book
کتابهایی که باید بخوانی :
🪝 @mylibraries
کافه تنهایی
🪝 @cafe_tanhaee
هر کتابی......... بخوای...... دارم
🪝 @seemorghbook
کافه اندیشه
🪝 @Q_uote_s
۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
🪝 @audiopersianlibrary
جذااااابترین ویدئوهای روانشناسی
🪝 @psyshortmovies
ابیات ناب
🪝 @beiteyar
"ناگفتههای جذب" راز ڪــائنــات
🪝 @JoelO_sten
خواندنیهایی از بزرگان جهان...
🪝 @Book_Life
دانلود رایگان صــد کتاب بـرتـر قـرن
🪝 @KettabGard
مخزن معلومات عمومی
🪝 @atelaateomom
ذهن ثــــروتــــمــــنــــد
🪝 @servatmanddd
از خودشناسی تا خداشناسی
🪝 @VaraTamavara
درخواست کتاب صوتی و pdf
🪝 @EBOOK_4U
قانونجذبو ارتعاشاتثروت(پیشرفتانگیزشی)
🪝 @ganunejazb
رمان...............pdf...............رایگان
🪝 @roman_bookk
"پرانرژی باش و زندگی کن"
🪝 @mouje_tahavolezendegi
با کلاس و با سیاست رفتار کن (روانشناسی)
🪝 @family95
یادگیری آسان انگلیسی شبی ۱۵ دقیقه
🪝 @zabankadelarestan
بیکلامهای منتخب رو از اینجا گوش کن!
🪝 @instrusongs
افکار زنده _ تمرین مثبتاندیشی
🪝 @Afkarezendeh
روانشناس خودت باش دختر
🪝 @sedayepayeaaaab
کتابهای صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
🪝 @morgbh
ذهن زیـبـا "خـودشـنـاسـے"
🪝 @SFREDAMHDARD4030
روانشناسیکودک و مشاورهخانواده دکتر انوشه
🪝 @dranushe
بزرگترین کتابخانهی PDF فارسی و صوتی
🪝 @ketabkhaneh2015
جملاتی که فهم و شعور را بالا میبرد
🪝 @ashar_nab53
اعتماد به نفس فوقالعاده فوقالعاده کامل
🪝 @zehnpooya
ذِکرهاو دُعاهایگِرهگُشا با قُرآنکریم مُعجزهمیکنه
🪝 @quran_karim786
بهترین داستانهای کوتاه جهان...!
🪝 @Best_Stories
اینجا فقط اشعار خوب منتشر میشود!
🪝 @Best_Poems
اطلاعات دانستنی
🪝 @Etelaat_danestani
و خدایی که به شدت کافیست
🪝 @rahe_aseman
انگلیسی از ابتدا بیاموز بدون معلم و کلاس
🪝 @ENGSADEH
تکنیکهای جادویی برای رهایی از خرافات
🪝 @Kazbabae
کافه ادبیات
🪝 @ketabglee
کتاب عشق دگر هیچ
🪝 @bokk_lovers
پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
🪝 @ghol_done
کتابهای ممنوعهای که چاپ مجدد نشدهاند
🪝 @Archivesbooks
دانلود رایــگــان هر کتــابی که بخــوای
🪝 @Ketabnayyab
مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا
🪝 @mowllana
📐
ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی را به مادرش داد و گفت:
این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند،
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت یادداشت برای کودکش خواند:
"فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید"
سالها گذشت مادرش درگذشت. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را در آورده و خواند، نوشته بود: کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم.
ادیسون ساعتها گریست و در خاطراتش نوشت:
"توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد."
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
در شب اعدام
در شب اعدام
یکی مرا با پزشکِ قانونی اشتباه گرفت
گفتم: «خبرنگارم ... مطبوعاتی هستم»
اما نفهمید و مرا به اتاقی اشتباه برد
رییس زندان به پیشوازم آمد
«آمدید پدر روحانی؟»
گفتم: «مطبوعاتی هستم».
گفت: «البته، کشیش مطبوعاتی»
و از پلهها پایین رفت
و مرا به دنبال خود کشاند
قاضی بلند گفت: «آقای آلیس!»
داد زدم «مطبوعاتی هستم».
ولی مرا هل داد به پشت پردههای سیاه
به جاییکه روشناییاش کورکننده بود
و چهرهی مردان روبهرو دیده نمیشد
پیش خود گفتم؛ خدا را شکر آنها مرا میبینند و سراسیمه فریاد زدم:
«ببینید! ... به صورتم نگاه کنید!
هیچکس مرا نمیشناسد؟!»
کلاه سیاهی سرو صورتم را پوشاند
و مامور اعدام زیر گوشم گفت:
«بیش از این درد سر نساز»
نویسنده: آلدن نولن
نویسنده و شاعر کانادایی، (۱٩۳۳–۱٩٨۳)
مترجم: اکرم پدارامنیا
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
شامهی سگی
پالتو پوستِ راکونِ “یرمی بابکینِ” کاسب را کش رفتند.
یرمی بایکین داد و فغان میکرد. حتما متوجه هستید که چقدر برایش زور داشت. میگفت: «پوستین خیلی خوبی بود همشهریها. حیف. غصهی پولش را نمیخورم، ولی اگر دزد را پیدا کنم، چنان تفی به صورتش میاندازم که حظ کند.»
بعد یرمی بابکین از ادارهی پلیس یک سگ ردیاب خواست. سر و کلهی مردی پیدا شد با کلاه کپی و مچ پیچ، که یک سگ با خودش آورده بود. عجب سگی هم بود؛ قهوهای، با پک و پوز خشن و کج خلق.
مرد سگ را برد کنار در که بو بکشد، پیس پیسی به سگ گفت و از او فاصله گرفت. سگ کمی هوا را بو کرد، نگاهی لای جمعیت انداخت (گفتن ندارد که کلی آدم جمع شده بود) و یکمرتبه رفت سراغ فیوکلای پیرزن، از واحد پنج، و مشغول بو کشیدن پایین دامن او شد. پیرزن خودش را کشید وسط جمعیت، سگ هم رفت دنبال دامنش. پیرزن مدام میرفت کنار و سگ هم به دنبالش. دامن پیرزن را چسبیده بود و ول نمیکرد.
پیرزن جلو مأمور به زانو افتاد: «بله، گیر افتادم، حاشا نمیکنم. پنج سطل مایهی خمیر، بله، دستگاهش را هم قبول دارم. همهاش در حمام است. مرا ببرید به ادارهی پلیس.»
آه مردم بلند شد. پرسیدند: «پس پالتو پوست چی؟»
«روحم هم از پالتو پوست خبر ندارد، ولی بقیهاش درست است. مرا ببرید، مجازاتم کنید.»
خوب، پیرزن را بردند.
مأمور دوباره سگش را گرفت و دماغش را فرو کرد توی رد پاها و گفت: «پیس پیس» و خودش رفت کنار.
سگ نگاهش را این طرف و آن طرف چرخاند، هوای خالی را بو کرد و یکدفعه رفت طرف رفیقی که مدیر مجتمع بود.
مدیر مجتمع رنگش پرید و طاقباز افتاد روی زمین: «مردم عزیز، شهروندان آگاه، بیایید دست و پای مرا ببندید. من پول آب شما را گرفتم و همهاش را خرج هوا و هوسهای خودم کردم.»
معلوم است که اهالی مجتمع هم ریختند سر مدیر و دست و پایش را بستند. سگ هم در همان حال رفت سراغ ساکن واحد هفت و مشغول کشیدن شلوار او شد. رنگ مرد پرید و به دست و پای مردم افتاد: «مرا ببخشید. من هم گناهکارم. بله، در شناسنامهام دست بردم. منِ نره خر باید به ارتش میرفتم و از کشورم دفاع میکردم، ولی به جای آن در واحد هفت نشستهام و از آب و برق و بقیهی امکانات استفاده میکنم. مرا بگیرید!»
مردم دستپاچه شدند: «این دیگر چه سگی است؟»
ولی یرمی بابکین کاسب چند بار پلک زد، نگاهی به دور و بر انداخت، پولی از جیبش بیرون کشید و به مأمور داد: «این سگ لعنتی را ردش کن برود. ولش کن، پالتو پوست راکون هم به جهنم…»
ولی سگ بلافاصله همان جا سبز شد. جلو کاسب ایستاد و شروع کرد به دم تکان دادن.
یرمی بابکین دست و پایش را گم کرد. خودش را کنار کشید، سگ هم به دنبالش. مرتب خودش را میچسباند و گالشهایش را بو میکرد.
کاسب وا رفت و رنگش پرید: «حقا که چیزی از چشم خدا پنهان نمیماند. من آدم شارلاتان و حرامزادهای هستم. پالتو پوست مال من نیست، رفقا. آن را از برادرم بلند کرده بودم.» و گریه میکرد و زار میزد.
این جا بود که دیگر مردم پا به فرار گذاشتند. سگ دیگر حتی به خودش زحمت نداد هوا را بو بکشد. دو سه نفر را که دم دستش بودند با دندان گرفت و نگه داشت.
آنها هم به توبه افتادند. یکی پول دولت را در قمار به باد داده بود، یکی دیگر با اتو زنش را سوزانده بود. سومی هم چیزی گفت که اصلا قابل تعریف نیست.
مردم متفرق شدند. دیگر کسی در محوطه نبود. فقط سگ و مأمور ماندند. آن وقت سگ به مأمور نزدیک شد و دمش را تکان داد. رنگ مأمور پرید و جلو سگ به زانو افتاد: «بفرمایید من را گاز بگیرید خانم. من بابت غذای سگی شما سه تا ده رولی میگیرم و دوتایش را به جیب میزنم.»
ادامهی ماجرا معلوم نیست. من زدم به چاک و از غائله دور شدم.
نویسنده: میخاییل زوشّنکو
مترجم: آبتین گلکار
از کتاب: حمامها و آدمها
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
نهیلیت
مردی به نام روت ناگل چسب جدیدی اختراع کرد که خوب و محکم به نظر میرسید و بوی گل خرزهره میداد، از اینرو بسیاری از خانمها به خاطر رایحهی خوشش از آن استفاده میکردند. روت ناگل با این استفادهی نابهجا به شدت مبارزه میکرد – او انتظار داشت اختراعاش در راه درست خود استفاده شود. اما در همین زمان مشکل جدیدی بروز کرد، چون چسب جدید هیچ چیز را نمیچسباند، دست کم هیچ چیز شناخته شدهای را، کاغذ یا فلز، چوب یا چینی – هیچ کدام از اینها نه به همجنس خود میچسبید و نه به غیر همجنس خود. اگر به جسمی از این ماده زده میشد، زرق و برقی پیدا میکرد، اما نمیچسبید، و این ناشی از ماهیت چسب بود. با این وجود، این ماده بسیار مورد استفاده قرار میگرفت، نه به واسطهی کاربردش، بلکه به خاطر بوی خوش خرزهره. روت ناگل احمق نبود. به خود گفت: چسبی که چیزی را نمیچسباند به هیچ دردی نمیخورد، پس باید چیزی اختراع شود که با این چسب بچسبد. البته شاید اگر او تولید این ماده را متوقف میساخت یا استفادهی غیر صحیح آن را توسط خانمها تحمل میکرد، راحتتر بود، اما این راه بیدردسر در عین حال تحقیرآمیز هم بود. به این سبب، روت ناگل سه سال از عمر خود را صرف اختراع مادهای میکرد که با این چسب بچسبد، فقط با این چسب.
روت ناگل این ماده را پس از تعمق بسیارنهیلیت نام نهاد. نهیلیت در طبیعت به صورت خالص یافت نمیشد، مادهای هم کشف نشده بود که با آن شباهت داشته باشد، چرا که این ماده به کمک فرایند بسیار پیچیدهای به روش مصنوعی تولید میشد. نهیلیت ویژگیهای عجیبی داشت. بریده نمیشد، چکشخوار نبود، سوراخ نمیشد، جوش نمیخورد، پِرس و پرداخت هم نمیشد. چنانچه سعی میکردی از این قبیل اعمال بر رویش انجام دهی، ریز ریز، آب یا پودر میشد. گاهی هم خود به خود منفجر میشد. خلاصه باید از هر نوع کار بر رویش صرفنظر میشد.
نهیلیت برای عایقکاری مناسب نبود. گاهی در برابر جریان برق و گرما عایق بود، گاهی نه. به هرحال خیلی نامطمئن بود. در این که نهیلیت قابل اشتعال است یانه، حرف هست. چیزی که ثابت شده بود، این بود که این ماده سرخ میشد و بوی نفرتانگیزی از آن به مشام میرسید. در برابر آب واکنشهای متفاوتی نشان میداد. رویهم رفته در برابر آب نفوذناپذیر بود، البته پیش هم آمده بود که آب را خیلی سریع جذب کند و دوباره پس بدهد. اگر رطوبت میدید، بنابر موقعیت شُل یا سفت میشد. اسیدها بر آن اثر نمیکرد، اما از طرفی اسیدها را به شدت میخورد.
نهیلیت به هیچوجه به عنوان مصالح ساختمانی قابل مصرف نبود. ملات را پس میزد و اگر گچ و آهک به آن میخورد، بلافاصله تجزیه میشد. با چسب مذکور میچسبید، اما چه فایده که ناگهان خرد میشد، گاهی دو قطعه نهیلیت چنان به هم میچسبید که جدانشدنی میشدند. البته این حالت هم دوام نمیآورد، چون هر لحظه امکان خرد شدن این قطعهی بزرگتر وجود داشت. تازه اگر با سروصدای زیاد متلاشی نمیشد! به همین سبب در استفادهی آن در راهسازی هم خودداری میشد. از مواد تجزیه شده نهیلیت، به سختی چیزی قابل بازیافت بود، چراکه هیچگونه انرژی در آن بازیافت نمیشد. به سبب تکرار، ثابت شده بود که این مادهی جدید از اتم تشکیل نشده بود، چون وزن مخصوصاش همواره در نوسان بود. نباید فراموش کرد که نهیلیت رنگ نفرتانگیزی نیز داشت، که چشم را آزار میداد. رنگ آن قابل توصیف نیست، چون رنگ آن با هیچ رنگ دیگری قابل مقایسه نبود.
همانطور که متوجه شدید، نهیلیت در اصل ویژگیهای مفید کمی داشت، البته به کمک چسب جدید میچسبید؛ به همین منظور هم اختراع شده بود. روت ناگل مقدار زیادی از این ماده تولید کرد و هرکس از این چسب میخرید، نهیلیت نیز دریافت میداشت. هرچند خطر انفجار کم نبود، اما بسیاری از مردم مقدار زیادی از این ماده انبار میکردند، چون دوست داشتند از این چسب استفاده کنند، چرا که این چسب بوی خوش خرزهره میداد.
نویسنده: کورت کوزنبرگ
مترجم: سیدعلی کاشانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
نقطهی روشن
پاییز بیستوچهار سالگیام دختری را در مهمان خانهای ساحلی دیدم. در این دیدار بود که به او علاقمند شدم.
دختر ناگهان سرش را بلند کرد و با آستینهای کیمونویش صورتش را پوشاند. وقتی متوجه حرکتش شدم، احساس کردم که حتماً دوباره مرتکب همان عادت بد همیشگیام شدهام. دستپاچه شدم و با شرمندگی زیاد گفتم:
«بهت زل زده بودم، درسته؟»
«آره... ولی اشکال نداره.» لحن ملایمی داشت و در کلمههاش شادی و نشاط موج میزد. نفس راحتی کشیدم.
«اذیتت کردم، مگه نه؟»
«نه. اشکالی نداره، ولی... اصلاً خودت رو ناراحت نکن.»
آستینش را پایین آورد. از قیافهاش معلوم بود دارد سعی خودش را میکند تا دوباره نگاهم کند. برگشتم و به دریا خیره شدم.
مدت مدیدی است که عادت دارم وقتی کسی کنارم مینشیند به او زل بزنم. بارها تصمیم گرفتهام تا این عادت را ترک کنم، ولی متوجه شدهام که نگاه نکردن به صورت دوروبریهایم بسیار کار سختی است. هربار که میدیدم دارم این کار را میکنم، خیلی از خودم بدم میآمد. شاید علتش این بود که در بچگی پدر و مادرم را از دست داده بودم و از زادگاهم دور افتاده و مجبور شده بودم با دیگران زندگی کنم و تمام وقتم صرف خواندن نگاهشان شده بود. احساس میکردم همین امر باعث شده این عادت در من شکل بگیرد.
زمانی سعی کردم بفهمم آیا این عادت، بعد از جدا شدنم از خانواده شروع شده یا پیش از آن هم، حتی در زادگاهم، آن را داشتهام. ولی نتوانستم چیزی به یاد بیاورم که این مسئله را برایم روشن کند.
بگذریم، همین که نگاهم را از دختر برگرداندم، متوجه نقطهی روشنی در ساحل شدم که نور خورشید پاییزی ایجادش کرده بود. آن نقطهی روشن، خاطرهای را در من زنده کرد که به سالها پیش برمیگشت.
بعد از فوت پدر و مادرم، تقریباً ده سالی تک و تنها پیش پدربزرگم در منطقهای روستایی زندگی میکردم. پدربزرگم نابینا بود. سالیان سال روبروی منقلی در اتاقی رو به شرق مینشست. هر از گاهی سرش را رو به جنوب میچرخاند، ولی هرگز رو به شمال برنمیگراند. وقتی از این عادت پدربزرگم آگاه شدم، خیلی نگرانم کرد. گاهی ساعتها مقابل او مینشستم و به صورتش زل میزدم تا ببینم حتی یکبار هم سرش را رو به شمال میچرخاند یا نه؛ ولی پدربزرگم هر پنج دقیقه مثل عروسکی کوکی سرش را به راست میچرخاند و فقط به جنوب نگاه میکرد. غصهام گرفت. کارش غیرعادی بود. در سمت جنوب، نقطهی روشنی بود که گفتم شاید حتی برای فردی نابینا اندکی روشنتر به نظر میرسد.
حال که داشتم به نقطهی روشن در ساحل نگاه میکردم، یاد نقطهی روشنی افتادم که فراموشش کرده بودم.
آن روزها به صورت پدربزرگم خیره میشدم تا بلکه سرش را به سمت شمال برگرداند و چون نابینا بود، اغلب چشم از او برنمیداشتم. تازه فهمیدم آن کار باعث ایجاد این عادت در من شده است. پس این عادت را از زادگاهم همراه داشتم و غرض و مرضی در کار نبود. با این حساب اشکالی نداشت به علت داشتن این عادت برای خودم دلسوزی کنم. این افکارها باعث شد از شادی در پوست خود نگنجم ــ بیشتر از آن جهت که با تمام وجود آرزو داشتم در نظر آن دختر، پاک جلوه کنم.
دختر دوباره گفت: «عادت که کردهم، ولی هنوزم یه کمی خجالت میکشم.» تلویحی میگفت میتوانم دوباره به صورتش زل بزنم. حتماً پیش خود میگفت که پیشتر رفتار خوبی با او نداشتهام.
نگاهش کردم، با چهرهای باز، سرخ شد و نگاهی معنادار به من انداخت. «صورتم با گذشت روزها و شبها تازگیش رو از دست میده. پس نگران چیزی نیستم.» لحن بچگانهای داشت.
لبخندی زدم. حس کردم ناگهان نوعی صمیمیت وارد رابطهمان شد. دلم میخواست به آن نقطهی روشن ساحل بروم و خاطرهی آن دختر و پدربزرگم را همراه خود ببرم.
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: محمدرضا قلیچخانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
🌐
هر روز یک کتاب نااایاااب و خواندنی
↺ @noandishaan_book
کتابهایی که باید بخوانی :
↺ @mylibraries
گردشگری کم هزینه
↺ @JournalTourism
کتابهای ممنوعهای که چاپ مجدد نشدهاند
↺ @Archivesbooks
بانک کتاب و رمان ممنوعه
↺ @CaffeTakRoman
۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
↺ @audiopersianlibrary
پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
↺ @ghol_done
کتاب عشق دگر هیچ
↺ @bokk_lovers
"ناگفتههای جذب" راز ڪــائنــات
↺ @JoelO_sten
دانلود رایگان صــد کتاب بـرتـر قـرن
↺ @KettabGard
اینجا فقط اشعار خوب منتشر میشود!
↺ @Best_Poems
مخزن معلومات عمومی
↺ @atelaateomom
ذِکرهاو دُعاهایگِرهگُشا با قُرآنکریم مُعجزهمیکنه
↺ @quran_karim786
از خودشناسی تا خداشناسی
↺ @VaraTamavara
بزرگترین کتابخانهی PDF فارسی و صوتی
↺ @ketabkhaneh2015
با کلاس و با سیاست رفتار کن (روانشناسی)
↺ @family95
ذهن زیـبـا "خـودشـنـاسـے"
↺ @SFREDAMHDARD4030
یادگیری آسان انگلیسی شبی ۱۵ دقیقه
↺ @zabankadelarestan
اینجا موزیک بیکلام گوش کن
↺ @instrusongs
افکار زنده _ تمرین مثبتاندیشی
↺ @Afkarezendeh
روانشناس خودت باش دختر
↺ @sedayepayeaaaab
کتابهای صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
↺ @morgbh
رمان...............pdf...............رایگان
↺ @roman_bookk
"پرانرژی باش و زندگی کن"
↺ @mouje_tahavolezendegi
درخواست کتاب صوتی و pdf
↺ @EBOOK_4U
ذهن ثــــروتــــمــــنــــد
↺ @servatmanddd
درخواست کتاب و رمان
↺ @CaffeTakRoman2
اعتماد به نفس فوقالعاده فوقالعاده کامل
↺ @zehnpooya
بهترین داستانهای کوتاه جهان...!
↺ @Best_Stories
خواندنیهایی از بزرگان جهان...
↺ @Book_Life
اطلاعات دانستنی
↺ @Etelaat_danestani
و خدایی که به شدت کافیست
↺ @rahe_aseman
تکنیکهای جادویی برای رهایی از خرافات
↺ @Kazbabae
جذااااابترین ویدئوهای روانشناسی
↺ @psyshortmovies
هر کتابی......... بخوای...... دارم
↺ @seemorghbook
کافه تنهایی
↺ @cafe_tanhaee
دانلود رایــگــان هر کتــابی که بخــوای
↺ @Ketabnayyab
مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا
↺ @mowllana
🖼
⛰
خواندنیهایی از بزرگان جهان...
❀ @Book_Life
مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا
❀ @mowllana
کتابهای ممنوعهای که چاپ مجدد نشدهاند
❀ @Archivesbooks
کافه تنهایی
❀ @cafe_tanhaee
بانک کتاب و رمان ممنوعه
❀ @CaffeTakRoman
۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
❀ @audiopersianlibrary
جذاااااب ترین ویدئوهای روانشناسی
❀ @psyshortmovies
ابیات ناب
❀ @beiteyar
هر روز یک کتاب نااایاااب و خواندنی
❀ @noandishaan_book
"ناگفتههای جذب" راز ڪــائنــات
❀ @JoelO_sten
اینجا فقط اشعار خوب منتشر میشود!
❀ @Best_Poems
بهترین داستانهای کوتاه جهان...!
❀ @Best_Stories
اطلاعات دانستنی
❀ @Etelaat_danestani
ذِکرها و دُعاهای گِره گُشا با قُرآن کریم* مُعجزه میکنه
❀ @quran_karim786
اعتماد به نفس فوق العاده فوق العاده کامل
❀ @zehnpooya
از خود شناسی تا خدا شناسی
❀ @VaraTamavara
جملاتی که فهم و شعور را بالا میبرد
❀ @ashar_nab53
بزرگترین کتابخانهی PDF و صوتی
❀ @ketabkhaneh2015
"پرانرژی باش و زندگی کن"
❀ @mouje_tahavolezendegi
یادگیری آسان انگلیسی شبی ۱۵ دقیقه
❀ @zabankadelarestan
روانشناس خودت باش دختر
❀ @sedayepayeaaaab
روانشناسی کودک ومشاورهخانواده دکترانوشه
❀ @dranushe
بیکلامهای منتخب از هر ژانر
❀ @instrusongs
افکار زنده _ تمرین مثبتاندیشی
❀ @Afkarezendeh
ذهن زیـبـا "خـودشـنـاسـے"
❀ @SFREDAMHDARD4030
کتابهای صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
❀ @morgbh
با کلاس و با سیاست رفتار کن(روانشناسی)
❀ @family95
رمان...............pdf...............رایگان
❀ @roman_bookk
قانونجذب و ارتعاشات ثروت (پیشرفتانگیزشی)
❀ @ganunejazb
درخواست کتاب صوتی و pdf
❀ @EBOOK_4U
ذهن ثــــروتــــمــــنــــد
❀ @servatmanddd
درخواست کتاب و رمان
❀ @CaffeTakRoman2
مخزن معلومات عمومی
❀ @atelaateomom
دانلود رایگان صــد کتاب بـرتـر قـرن
❀ @KettabGard
و خدایی که به شدت کافیست
❀ @rahe_aseman
انگلیسی ازابتدابیاموزبدون معلم وکلاس
❀ @ENGSADEH
تکنیکهای جادویی برای رهایی از خرافات
❀ @Kazbabae
کافه ادبیات
❀ @ketabglee
کتاب عشق دگر هیچ
❀ @bokk_lovers
پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
❀ @ghol_done
کافه اندیشه
❀ @Q_uote_s
هر کتابی......... بخوای...... دارم
❀ @seemorghbook
ایرانگرد کم هزینه
❀ @JournalTourism
دانلود رایــگــان هر کتــابی که بخــوای
❀ @Ketabnayyab
کتابهایی که باید بخوانی:
❀ @mylibraries
📖
🔴 این کانال، محتوا و نگرشی انگیزشی و گلچینی از مطالب موفقیت و ثروت و سلامتی و مثبتاندیشی رو در خودش داره 👌
#موفقیت حقّ تو است ❤️🙏
اینجا زندگی خودت رو #متحوّل کن
👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEFw053zmzWDOq2zCQ
https://t.me/joinchat/AAAAAEFw053zmzWDOq2zCQ
📌یک #پیشنهاد_ویژه و #فوق_العاده 👌👆👆🥰
دریغا که بار دگر شام شد
سراپای گیتی سیهفام شد
همه خلق را گاه آرام شد
مگر من که رنج و غمم شد فُزون
جهان را نباشد خوشی در مزاج
بجز مرگ نَبوَد غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در پای کاج
چکیده است بر خاک "سه قطره خون"
نویسنده (صادق هدایت)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@Best_Stories
💎پاییز آشناست...
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل
رفیقی که بعد مدتها به دیدنت آمده،
مثل بخار برخاسته از
چای داغی که با لذت و اشتیاق مینوشی،
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری،
مثل بوی تند و گیرای نارنگی،
مثل صدای باران در شبی سرد،
مثل هیجان نخستین نگاه،
نخستین لبخند، نخستین آغوش...
پائیز را دوست دارم.
#نرگس_صرافیان_طوفان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@Best_Stories
💯
انگیزشی
⇐@angizeshiclub
مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا
⇐@mowllana
کتابهایی که باید بخوانی:
⇐@mylibraries
کتابهای ممنوعهای که چاپ مجدد نشدهاند
⇐@Archivesbooks
پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
⇐@ghol_done
کتاب عشق دگر هیچ
⇐@bokk_lovers
و خدایی که به شدت کافیست
⇐@rahe_aseman
کتابخانه صوتی من
⇐@ketabegooya_man
بهترین داستانهای کوتاه جهان
⇐@Best_Stories
معلومات عمومی بدرد بخور
⇐@atelaateomom
جملاتی که فهم و شعور را بالا میبرد
⇐@ashar_nab53
درخوست کتاب صوتی/pdf
⇐@EBOOK_4U
قانونجذب و ارتعاشات ثروت (پیشرفتانگیزشی)
⇐@ganunejazb
یادگیری آسان انگلیسی هر شب ۱۵ دقیقه
⇐@zabankadelarestan
کتابهای صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
⇐@morgbh
کتابخانهی تلگرام
⇐@bokhapdf
کافه کتاب صوتی:
⇐@CafeBookAudio
ذهن زیبا "خودشناسے"
⇐@SFREDAMHDARD4030
عاشقانِ《کتاب》
⇐@B00kLifeMe
سخنان ماندگار دکتر الهی قمشهای
⇐@Drelahigomsheii
کتابخانه کودک و نوجوان
⇐@childrenbook
رمانسرای مجازی
⇐@Salam_Roman
تاناتوس
⇐@Clinicalpsychology2017
حفظ رايگان لغات 504 واژه با فيلم
⇐@codinghaye504
انگليسي باتست زدن فول شو
⇐@lovely_englishh
زندگی با "عشق" چه زیباست•••
⇐@Zenndegiiii
مرجع فیلمهای انگیزشی
⇐@FilmAangizeshi
دختری مثل کتابخانه
⇐@Girlandbook
خدا خدا خدا خدا
⇐@niiroye_bartar
چگونه دیگران را شیفتهی خود کنیم.
⇐@MOJZH_AGAHI
قانون جذب کائنات (راز)
⇐@jazbomoragheb
"تکنیکهای دفع انرژی منفی"
⇐@feng_shui_enerji
روانشناسی کودک و خانواده
⇐@cafepsychology
دنیای رمان
⇐@donyaeromannn
حضرتِ شعر...!
⇐@SHaBaNeHaYe_Bi_To
متافیزیکی
⇐@IImetaphysicII
حوالی《پنجاه سالگی》
⇐@fifty_years_old
معجزه پولسازی
⇐@pollsaazi
راز قانون جذب
⇐@jaaozb
مسیر موفقیت
⇐@zenndgii
قبولی در کنکور ارشد و دکتری روانشناسی
⇐@Thesuccesstriangle
خودت را ببین، خودت را بشناس
⇐@mahfelekhodshenasi
عرشیان شو
⇐@arrshiiyanfar
آموزش انگلیسی با تصویر
⇐@EN_PIC
بیکلامای مورد علاقت رو اینجا پیدا کن!
⇐@instrusongs
زیباترین اشعار «دوبیتی و متن ڪوتاه »
⇐@aftabmahtabi
ندای درون" قدرت بیداری
⇐@NEDAYDERON_2020
انگلیسی با 100 تومن
⇐@EN_KIDS1
شعر و حکایت و موسیقی
⇐@navayearam_z_y
زندگی رویایی
⇐@zendegiyeroyayi
معجزه عشق
⇐@mojezeyeelahii
قدرت ذهن ثروت
⇐@ghodratezehneservtmand
(نکتههای قرآنی و روانشناسی)
⇐@Quran_women
پله پله تا اوج موفقیت انگیزشی
⇐@ganunejazb_raz
مدیریت ودیجیتال مارکتینگ
⇐@drebusiness
جول اوستین
⇐@jooolosten_ir
شاهبیتهای ناااب
⇐@nimbeytchanel
مهندسی عمران ومحاسبات
⇐@sazehcal
عبارات تاکیدی
⇐@ebraatttttakidi
من دوست داشتنی
⇐@MANdostdasht
کانال اشعار "فروغ فرخزاد"
⇐@foroughFar0khzad
متن های عالی و فوق العاده کوبنده
⇐@ghanonebawar
تنهایی و "آرامش"
⇐@Tannhaaiii
جادوی انگلیسی
⇐@Translation100
افکار زنده_تمرین مثبتاندیشی
⇐@Afkarezendeh
کانال تخصصی شاهبیت
⇐@YekbeitY
ذهن زیبا موفقیتساز
⇐@Zehn_ziiiba
از حال بد به حال خوب
⇐@halekhobhalebad
کتاب و زندگی
⇐@ketaboozendegi
جملاتی که افکار شما را《تغییر میدهد》
⇐@ghalbeziba
چگونه از کائنات درخواست کنیم؟
⇐@moovafaghiiat
دانستنیهای علمیتخصصی پزشکی مزاجشناسی
⇐@infopezeshki
کتاب کتاب کتاب کتاب
⇐@kettabiism
کتابهای صوتی نایاب
⇐@ArchiveAudio
از جنس آگاهی و تفکر
⇐@kamitafacor
روانشناسی کودک ومشاورهخانواده دکترانوشه
⇐@dranushe
آیلتس رو8 بگيريد با متد جدید (تضمینی)
⇐@ieltslearner
روانشناس خودت باش دختر
⇐@sedayepayeaaaab
پیدیاف هر کتابی خواستی اینجا دانلود کن
⇐@ppdffff
"پرانرژی باش و زندگی کن"
⇐@mouje_tahavolezendegi
90 روزه انگلیسی حرف بزن
⇐@basicenglishlearner
بزرگترین کتابخانهی PDF و صوتی
⇐@ketabkhaneh2015
اطلاعات دانستنی
⇐@Etelaat_danestani
ذهن ثــــروتــــمــــنــــد
⇐@servatmanddd
دانلود رایگان صــد کتاب بـرتـر قـرن
⇐@KettabGard
خواندنیهایی از بزرگان جهان...
⇐@Book_Life
"ناگفتههای جذب" راز ڪــائنــات
⇐@JoelO_sten
هر روز یک کتاب نایاب و خواندنی
⇐@noandishaan_book
تکنیکهای جادویی برای رهایی از خرافات
⇐@Kazbabae
۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
⇐@audiopersianlibrary
کافه تنهایی
⇐@cafe_tanhaee
دانلود رایــگــان هر کتــابی که بخــوای
⇐@Ketabnayyab
🍁
در کشور تبلیغات، یک مرد، هر که میخواهد باشد و هر قدر حقیر و ناچیز باشد، همینکه با مغز خودش فکر کرد نظم عمومی را به خطر خواهد انداخت...
خروارها کاغذ چاپ شدهٔ شعارهای رژیم حاکم را منتشر میکنند، هزارها بلندگو و صدها هزار اعلامیه و اوراق تبلیغاتی که مجاناً توزیع میشود، گروه گروه ناطق و واعظ که در همهٔ میدانهای عمومی و چهارراهها خطابه میخوانند، هزاران کشیش که از فراز منبر خود همان شعارها را تکرار میکنند به حدی که همه ذله میشوند و همه سرسام میگیرند.
در این میان کافی است یک مرد حقیر، یک موجود تنها و ضعیف بگوید نه! و به گوش نفر پهلودستی خود زمزمه کند که نه! و یا شبهنگام روی دیوار بنویسد نه! تا نظم عمومی بهخطر بیفتد.
#اینیاتسیو_سیلونه | از کتاب: نان و شراب | مترجم: محمد قاضی
🖋☕️
@Best_Stories
خواهر بدجنس هم قوهٔ تخیل داشت،
اما نه در زمینهٔ تحسین هنر.
او کتاب نمیخواند، به نمایشگاه نقاشی هم نمیرفت.
وقتی بچه بود، اوقات بیکاریاش را در باغ دارالمجانین کنارِ خانهشان میگذراند.
بوبوییها اعتقاد داشتند بیماران روانیِ آنجا بیآزارند، به همین خاطر معاشرت خواهر بدجنس را با آنها کاری دلسوزانه و ترحمآمیز میدانستند.
ولی دیوانهها به او ترمودینامیک و انتگرال چیزهایی از این قبیل یاد دادند.
وقتی خواهر بدجنس بزرگتر شد...
با کمک دیوانهها روی طرحهایی برای دوربینهای تلویزیونی و گیرندهها و فرستندهها کار کرد.
سپس از مادر بسیار ثروتمندش برای ساخت و عرضهٔ این دستگاههای شیطانی به بازار پول گرفت.
در مدت کوتاهی، تلویزیون رواج زیادی یافت
چون برنامههای جذاب آن بینندگان را به اندیشیدن وا نمیداشت...
#کورت_ونه_گات | از کتاب: زمان لرزه | مترجم: مهدی صداقتپیام
🖋☕️
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک | چند کلمهای
پرندهی زندانی اعتراض نکرد. ما هم یک لقمهی چپاش کردیم.
نویسنده: مارک لتیمور
مترجم: زهرا طراوتی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
📌حضور شما 🫵در این کانال اتفاقی نیست...👌
📌رسیدن به روزنه روشنایی زندگیتون رو با ترک این کانال از دست ندین..❤️
👇👇👇👇
@angizeshiclub
@angizeshiclub
/channel/angizeshiclub
/channel/angizeshiclub
💎مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشتهای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.
سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...
هر کدام از آنها قاشقی در دست داشت با دستهای بسیار بلند، بلندتر از دستهایشان، آنقدر بلند که هیچ کدام نمیتوانستند با آن قاشقها غذا در دهانشان بگذارند. شکنجهی وحشتناکی بود.
پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عدهای به دور آن، و همان قاشقهای دسته بلند؛ اما آن جا همه شاد و سیر بودند...
مرد گفت: من نمیفهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟
فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا بدهند ...
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎نمایشنامه: " پرده آخر "
بقلم: شاهین بهرامی
صحنه: ( یک مرد و یک زن میانسال در مرکز صحنه کمی متمایل به چپ روی زمین نشستهاند.
صحنه تقریبا خالیست و فقط چند تکه اسبابِ بدرد نخور و شکسته همراه مقداری خرت و پرت در صحنه به طور نامرتبی ریخته است.
مردی با سر پایین و غمگین از راست صحنه وارد میشود و به سمت آن دو میآید و آرام روی زمین مینشیند.)
مرد: [ رو به زن ] اِ ببین ناهید، منصور اومده
زن: آره دارم میبینم، پس چرا انقد ناراحته؟
مرد: خب چرا از خودش نمیپرسی؟
زن: [ آهسته ] ولش کن، ناراحته میترسم برگرده یه چیزی بهم بگه، منصورو که میشناسی
مرد: آره موافقم
زن: وحید پاشو یه چند تا پاستوژ بیار بخوریم.
مرد: تموم شده، آخریشو که دیشب خودت خوردی، میلسو داریم، بیارم؟
زن: آره بیار، از هیچی بهتره
مرد: بفرما، خدمت شما
زن: به پسرخاله منصورم تعارف کن
مرد: باشه، منصور جان بفرما نوش جان کن، نمک نداره
زن: وا؟ این چرا حرف نمیزنه؟
مرد: نمیدونم، اصلا انگار اینجا نیست
زن: آره رفتارش امروز خیلی عجیبه
مرد: [ بلند] منصور، هی منصور، آقا منصور....
زن: [ متعجب ] اِ نگاش کن، داره گریه میکنه!
مرد: آره بابا، این مثل این که حالش خیلی بده
زن: [ وحشت زده ] من فکر کنم این مُرده وحید
مرد: چی؟ مُرده؟ چرا چرت و پرت میگی زن
زن: [ پریشان] والله به خدا راس میگم، مرده که حرف نمیزنه، صدای ما رو نمی شنوه، دستمون بهش نمیرسه..[ گریه می کند]
مرد: نه! نه! غیرممکنه
زن: [ بغض آلود] آره آره، مگه نمیدونی این چقد بد رانندگی میکنه
مرد: صد دفعه خودم بهش گفتم آروم برون، لامصب رو هوا میره
زن: [ با کمی عصبانیت] از اولشم همینطوری بود، خالهی بیچارهام از دلشورهی همین منصور سکته کرد
مرد: ول کن، اونا که دیگه گذشته، حالا این چرا انقد ناراحته؟ ُمرده که نباید انقد ناراحت باشه؟
زن: [ حق به جانب] خُب از همین که مُرده ناراحته دیگه...
مرد: یادته یه دفعه باهاش رفتیم شمال؟
زن: آره یادمه، برگشتنی انقدر ویراژ داد، تموم خوشیای شمال از دل و رودهمون زد بیرون
مرد: نزدیک رودبار بود که با صد و بیست تا سرعت رفت رو یه سرعت گیر خفن...
آره راست میگی این منصور مُرده، نمی تونسته از اون تصادف جون سالم به در ببره
زن: [ غمگین ] آره منم همینو میگم، وای خیلی وحشتناکه
مرد:[ ناراحت ] خدا رحمتش کنه، تسلیت میگم ناهید
زن: مرسی، وای الانه که کُل فامیل خبردار بشن و بریزن اینجا
( منصور میایستد و چند ثانیهای به آن دو خیره میشود، و سپس آرام و آهسته از راست صحنه خارج میشود.)
زن: [ با تعجب ] وا؟ این که پاشود رفت که؟ یعنی چی؟
مرد: آره، خیلی مسخرهست، مگه این نمرده بود؟
زن: شایدم نمرده، میگم حالا نره یه جایی یه بلایی سرش بیاد، راس راسی بمیره؟
مرد: [ کلافه ] منم براش نگرانم
زن: [ انگار که کشف بزرگی کرده باشد و با ترس ] میگم وحید، نکنه، نکنه...
مرد: [ عصبانی ] نکنه چی؟ خب بگو زودتر لامصب
زن: [ آب دهنش را قورت میدهد] هیچی بابا ولش کن، اصلا غلط کردم، یه لحظه یه فکر بد از ذهنم گذشت
مرد: [ خیلی عصبانی ] دِ بگو ناهید، میدونی که وقتی اینجوری نصف و نیمه حرف میزنی چقدر عصبی میشم
زن: [ ترسیده ] باشه باشه ، الان میگم،...
میگم وحید، نکنه منصور زندهاس و ما مُردیم؟!
مرد: چی؟ دیوونه شدی؟ عقلتو جمع کن زن
زن: خب مگه مام تو اون ماشین نبودیم؟
مرد: چه ربطی داره؟
زن: [ کاملا مستاصل و بهم ریخته] ای وای، حالم داره بد میشه
مرد: چرت و پرت نگو لطفا، ما که حالمون خیلی خوبه، خیلی خوب، اینجا همه چی عالیه، از این بهتر نمیشه، تو اگه میخوای نگران و ناراحت باشی، واسه منصور باش.
زن: آره میدونم، منم واسه منصور دلم آشوبه، خدا بهش رحم کنه..
مرد: خدا بهش رحم کنه...
[ پرده ]
پایان
#نمایشنامه #پرده_آخر
#بقلم: #شاهین_بهرامی
#داستان_شب 🌙
🌹 @ganunejazb
🔘 حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
─┅─═इई 🌸🌺🌸 ईइ═─┅─
معلمی از دانشآموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرستوار بنویسند.
دانشآموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشتههای آنها را جمعآوری کرد.
با اینكه همه جوابها یکی نبودند اما بیشتر دانشآموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و…
در میان نوشتهها کاغذ سفیدی نیز به چشم میخورد.
معلم پرسید:
این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانشآموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمیتوانم تصمیم بگیرم کدام را بنویسم.
معلم گفت:
بسیار خب، هرچه در ذهنت است را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت:
به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از:
لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و مهر ورزیدن.
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.
آری؛
عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم
💎یک روز، بهلول با یک چراغ در دست در بازار دیده شد. مردم پرسیدند: "این چراغ چه کار دارد؟" بهلول گفت: "من میخواستم یکی را پیدا کنم که همه کاره باشد." مردم گفتند: "آها، این چه کسی است؟" بهلول گفت: "آن کس که همه کاره است نفس خودم است. چون هر کاری که میکنم، نفس خودم انجام میدهم!"این حکایت نشاندهنده طبیعت طنزآمیز و پرمعنای حکایتهای بهلول است که اغلب به شکل متناقض و با لحنی جذاب از مسائل جوامع و فلسفی بحرانی صحبت میکند.
لطفا کانال پیک داستان را به دوستان خوب و اهل مطالعه معرفی کنید 🙏
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
🔘 داستان کوتاه
من دیگ نخریدم
آورده اند یکی از علما ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند ۰۰۰
تمام روزها روزه بود ۰۰۰
در حال اعتکاف ۰۰۰
از خلق الله بریده بود...!!!
صبح به صیام و شب به قیام
زاری و تضرع به حضرت حجت روحی له الفدا ۰۰۰
*شب ۳۶ ندای در خود شنید که می گفت :*
فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران
در دکان فلان مسگر
عالم می گفت:
از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم
گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...
پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد...
قصد فروش آنرا داشت
به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد
پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید
همه همین قیمت را می دادند
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود
مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت : این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال ؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت :
پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود
مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی
امّا اگر اصرار داری بفروشی
من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!!!
پیر زن گفت:
عمو مرا مسخره می کنی ؟!
مسگر گفت : ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت
پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد
عالم می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری ؟!
مسگر پیر گفت
*من دیگ نخریدم*
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد
*من دیگ نخریدم*
عالم می گفت:
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...
شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:
*فلانی ؛ کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ....!!!
*دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ...!!!! ❤️
─┅─═इई 🌸🌺🌸 ईइ═─┅─
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
❣شخصیت شما، نتیجهی مجموعهای از عادتهای شماست.
وقتی اجازه میدهید تا عادتهای بد قدرت بگیرند ، این عادتها به شکل موانعی در مسیر موفقیت شما قرار میگیرند.
چالش اصلی اینجاست که عادتهای بد، موذی هستند و به آرامی در وجود شما ریشه میکنند، تا جایی که حتی متوجه زیانی که به شما میرسانند نیز نمیشوید.
زنجیرهای عادت، آنقدر سبک هستند که آنها را حس نمیکنید؛ تا زمانیکه به اندازهای سنگین میشوند که دیگر نمیتوانید آنها را پاره کنید.🍃🍃
📕 اثر مرکب
✍🏻 #دارن_هاردی