fiction_12 | Unsorted

Telegram-канал fiction_12 - کاغذِ خط‌خطی

8147

مجموعه‌ای متنوع از داستان‌های کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشته‌های خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خط‌به‌خط_باهم برای رمان‌خوانیِ گروهی: @Fiction_11

Subscribe to a channel

کاغذِ خط‌خطی

یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش سوم)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری


وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمی‌توان دقیقاً گفت که ما راضی و خوش‌حال شده بودیم، بلکه به‌عبارت بهتر می‌توان گفت دلمان خنک شده بود. چون با وجود آن جنونِ ارثی که در خانوادۀ آن‌ها سراغ داشتیم، می‌دانستیم که اگر واقعاً بختی به میس امیلی رو آورده بود، میس امیلی کسی نبود که پشتِ‌پا به بخت خودش بزند.
وقتی که پدرش مُرد، خانۀ آن‌ها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی مانده بود. مردم خوش‌حال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دل‌سوزی کنند؛ تنهایی و فقر او را تنبیه می‌کرد، افتاده می‌شد، او هم دیگر کم‌وبیش هیجان و یأسِ داشتن و نداشتنِ چند شاهی پول را می‌توانست درک کند.
روزِ پس از مرگِ پدرش، همۀ خانم‌ها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیش‌نهادِ کمک به دیدنش بروند، ولی او همه را دمِ در ملاقات کرد. لباسش مطابقِ معمول بود و هیچ اثرِ اندوهی در چهره‌اش دیده نمی‌شد. به آن‌ها گفت که پدرش نمرده است، به بزرگان هم که به دیدنش می‌رفتند، و به دکتر، که می‌خواستند او را متقاعد کنند تا جنازۀ پدرش را به آن‌ها تسلیم کند، همین را می‌گفت. فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد، و آن‌ها جنازه را فوراً دفن کردند.
ما در آن موقع نمی‌گفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال می‌کردیم که باید این کار را بکند. ما تمام جوان‌هایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم، و چون دیگر کسی نمانده بود، می‌گفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دودستی بچسبد؛ همان‌طور که همه می‌چسبند.
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی که دوباره او را دیدیم، موهایش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ و آدم را کمی به یاد فرشته‌هایی که روی پنجره‌های رنگینِ کلیسا می‌کِشند می‌انداخت؛ قیافۀ آرام و غمگینی داشت.
شهر تازه کنتراتِ فرش کردنِ خیابان‌ها و پیاده‌روها را داده بود، و در تابستانِ پس‌از مرگِ پدرِ میس امیلی، کار شروع شد. شرکت ساختمانی با سیاه‌ها و قاطرها و ماشین‌هایش آمد. یک سرکارگر هم داشتند به اسم «هومر بارون». شمالیِ گندۀ کمربستۀ سبزه‌ای بود که صدای نکره‌ای داشت، و رنگِ چشم‌هایش از رنگ صورتش روشن‌تر بود. بچه‌های کوچک دسته‌دسته دنبالش راه می‌افتادند که ببینند چه‌طور به سیاه‌ها فحش می‌دهد و سیاه‌ها چه‌طور با آهنگِ بالا و پایین رفتنِ بیل‌هایشان آواز می‌خوانند.
هومر بارون به زودی با همۀ اهلِ شهر آشنا شد. هرجا، نزدیک‌های چهار راه، می‌شنیدی که صدای خندۀ زیادی می‌آید، می‌دیدی که هومر بارون میان جمعیت است. همین روزها بود که کم‌کم او را با میس امیلی در یک گاریِ اسبیِ زردرنگِ کرایه‌ای، که یک‌ جفت اسبِ بور آن را می‌کشید، می‌دیدیم.
اوایل، ما از این‌که میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصاً از لجِ این‌که خانم‌ها می‌گفتند: «هرگز یک فردِ خانوادۀ گریرسن محلِ سگ هم به یک‌نفر شمالی نخواهد گذاشت، آن‌هم یک کارگرِ روزمزد».
اما غیر از این‌ها عدۀ دیگری هم ــ پیرتر‌ها ــ بودند که می‌گفتند حتی غم‌وغصۀ زیاد هم نباید باعث شود که یک خانمِ واقعی قیدِ اصالت و نجیب‌زادگی را بزند. می‌گفتند: «بیچاره امیلی. قوم‌وخویش‌هاش حتماً باید به دیدنش بیایند».

میس امیلی چندتا قوم‌وخویش در «آلاباما» داشت. اما سال‌ها پیش، پدرش سرِ نگه‌داریِ خانم «یات» پیرزن دیوانه، با آن‌ها به‌هم‌ زده بود، و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود. آن‌ها حتی در تشییع جنازه هم شرکت نکرده بودند.
و همین که مردم گفتند «بیچاره امیلی»، پچ‌پچه‌های درگوشی شروع شد. به هم‌دیگر می‌گفتند: «یعنی فکر می‌کنید که واقعاً این طور باشد؟ البته که هست... جز این چه می‌تواند باشد؟» و از پشت دست‌هاشان، و خش‌خشِ لباس‌های ابریشمی و ساتن، و حسادت‌ها، و آفتابِ بعدازظهرِ یک‌شنبه، وقتی که آن یک جفت اسبِ بور رد می‌شدند و صدای سبک و نازکِ سُم آن‌ها به‌گوش می‌رسید، در گوش هم‌دیگر می‌گفتند: «بیچاره امیلی».

میس امیلی همیشه سرش را بالابالا می‌گرفت، حتی وقتی که دیگر به‌نظرِ ما پشتش زمین خورده بود. انگار بیش‌از همیشه انتظار داشت که به اصالت و نجابت او به‌عنوانِ آخرین فرد خانوادۀ گریرسن، سرفرود بیاوریم. انگار همینش مانده بود تا صلابت و غیرقابلِ نفوذ بودنِ خود را بیش ‌از پیش به ثبوت برساند. مثلِ وقتی که رفت مرگِ‌موش بخرد. این، بیش‌از یک سال پس‌از زمانی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند: «بیچاره امیلی».
همان زمانی که دوتا دخترعمویش به دیدنش رفتند. میس امیلی به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم».

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#دیالوگ

قدرت جایی پابرجا می‌مونه که مردم باور داشته باشن پابرجاست. این یه حُقّه‌ست؛ یه سایه روی دیوار... و یه مردِ خیلی کوچیک می‌تونه سایۀ خیلی بزرگی درست کنه.

#بازی_تاج‌وتخت
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «یک گل سرخ برای امیلی» از نویسندۀ آمریکایی #ویلیام_فاکنر را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۶ بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

سه‌شنبۀ خیس

(بخش نخست)

نویسنده: #بیژن_نجدی

سه‌شنبه، خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغری‌اش ریخته شده بود، از کوچه‌ای می‌گذشت که همان پیچ‌وخمِ خواب‌ها و کابوس‌های او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، می‌بارید. پشت پنجره‌های دو طرف کوچه، پرده‌ای از گرمای بخاری‌ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می‌داد.
ملیحه، سرش را تا چشم‌های آرایش‌نکرده‌اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس‌نفس کشیدن و صدای پاشنۀ کفش‌هایش تقریباً می‌دوید. پاییز، خودش را به آبیِ چتر می‌زد، چادر را از تن ملیحه دور می‌کرد و چتر را از دست‌های او می‌کشید. پیراهنِ نفتالین‌زده و اتونشدۀ ملیحه از چادر بیرون زده، پُر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین به پوست بیست‌وچهارسالۀ او می‌رسید، پوستی که کف دستِ هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود. اگر کسی بخار چسبیده به یکی از پنجره‌ها را پاک می‌کرد، می‌توانست زنی را ببیند که گوشۀ چادرش را با دندان‌هایش گرفته و نمی‌داند که با یک چترِ وارونه چه باید کرد. این بود که ملیحه دستۀ چتر را ول کرد و با هر دو دست، چادر دور شده از تنش را قاپید و خودش را در آن فرو برد. باد، چتر را به طرف دیوار پرت کرد، آن را روی آسفالت انداخت و آن‌قدر با خودش برد تا به تیر چراغ زد. چندتا از فنرهای چتر شکست، تکه‌ای از آبیِ خیسش جر خورد. از تیر چراغ به طرف یکی از درختانِ تهِ کوچه رفت. صدای پاره شدنِ و شکستن استخوان‌های چتر، پنجره‌ به پنجره دور شد. از لنگه‌های بازِ درِ یکی از خانه‌ها سگی پاکوتاه بیرون آمد. دنبال چتر دوید و پارس کرد. باران مثل خون از زخم‌های چتر می‌ریخت. چتر به تنۀ درخت کوبیده شد و همان‌جا زیر دست‌و‌پای پاییز، بی‌رمق و دور از شباهتش به یک چترِ بازشده و آبی، افتاد. سگ چتر را دور زد. باز هم چند بار پارس کرد و ساکت شد. برگشت. هر سه‌چهار قدم یک‌بار، سرش را برمی‌گردانْد و چتر را نگاه می‌کرد. حتی یکی از پنجره‌ها باز نشد. هیچ‌کس بخار پنجره‌ای را پاک نکرد. چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمی‌شنید. داشت می‌مرد و دیگر نمی‌توانست هیچ بارانی را به یاد آوَرَد. فقط خاطره‌ای دور و کمی گرم از دست ملیحه، هنوز در چتر بود که آن هم آرام، آهسته، آهسته و آرام، آرام و آهسته فراموش می‌شد، خاطره‌ای که صبح همان روز از پشت درهای زندان اوین بیرون آمده بود. آن‌روز یکی از دست‌های خانمی که زیر چشم‌هایش پیله آورده بود و صورت بندنینداخته‌اش با بی‌رحمی او را پیرتر از خودش نشان می‌داد، با کک‌ومکی که فقط روی پوست سیب می‌توان آن را پیدا کرد، دستۀ چتر را مشت کرده بود و آبیِ بلندی از لای انگشتانش می‌ریخت.
عده‌ای چند خبرنگار را دوره کرده بودند: «یعنی واقعاً همه رو آزاد می‌کنن؟»

«بله… اونا مجبورن.»

خانم یکی از شانه‌هایش را به نردۀ یخ‌کردۀ بین زندان و مردم، تکیه داده بود و چند نرده آن‌طرف‌تر، ملیحه چشم از درِ فلزی که صبح روی لبۀ بالای آن سفیدک زده بود، برنمی‌داشت. گروهبانی خبرنگارها را از پله‌های کنار نرده، پایین می‌آوَرْد. از دور صدای نفس کشیدن تهران به گوش می‌رسید. عده‌ای به چشمشان دست می‌کشیدند، انگار در هوایی پر از کف صابون به تپه‌های اطراف و سیم‌های خاردار، خیره شده بودند. ملیحه با دیدن عکس‌ها دستش را روی صورتش گذاشت و فلاش، مهتابی روی مهتابی، روشن شد، خاموش شد…
فردای آن‌ روز، صورتِ خانمِ کمی دورتر از ملیحه، در صفحۀ اول روزنامه‌ای بود و در روزهای دیگر، عکس بزرگی از درهای زندان اوین چاپ شده بود که با صدای کنار رفتنِ سال‌های ۱۳۲۴ تا ۱۳۵۷ باز می‌شد. مردم هجوم بردند. ملیحه، صورت به صورت، سرش را می‌چرخانْد. در سرمای اطرافش که حالا خالی از صبح بود، بین آن‌همه چشم‌های عادت‌‌کرده به دیوار، دمپایی، میله‌های تختخواب و شمردن پایان‌ناپذیر موزاییک و روزهای سال، نمی‌توانست سیاوش را پیدا کند - هفت سال پیش، سیاوشِ ریحانی، پدر ملیحه، پشت انبار سیب‌زمینی زندان، به تیرکی چوبی بسته و تیرباران شده بود، البته باران نگذاشته بود که خون، روی علف‌های کنار تیرک پینه ببندد - البته ملیحه از این‌طرف نرده‌ها نمی‌توانست انبار سیب‌زمینی را ببیند، همان‌طور که علف را، همان‌طور که هنوز چتر را ندیده بود.
خانم، چتر را مثل عصا و پاهایش جلو برد. از پله‌های سیمانی بالا رفت و پیش‌از آن‌که به گریه بیفتد داد زد: «امیرحسین، امیرحسین، من اینجام.»

مرد جوانی که سبیلش تازه به سیاهی زده بود، لای زن‌ها راه باز می‌کرد. خانم به همان پله‌ای رسید که ملیحه ایستاده بود. مرد جوان شانه‌های مردم را مثل آب کنار می‌زد و با دست‌های درازشده‌اش جلو می‌آمد.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «مادمازل فی‌فی» از نویسندۀ فرانسوی #گی‌دو_موپاسان را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

داستان کوتاه

ضرب‌آهنگ

نویسنده: #فریبا_چلبی‌یانی
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#دیالوگ

من تمام عمرم‌ رو با ترس گذروندم، وحشت‌زده از اتفاقاتی که می‌تونست بیفته؛ یعنی ممکن بود بیفته و ممکن هم بود نیفته. پنجاه سال رو اینطوری گذروندم. گاهی ساعت سه صبح می‌شد و می‌دیدم هنوز بیدارم، اما از وقتی فهمیدم سرطان دارم و چند ماه بیشتر زنده نیستم، به‌راحتی می‌خوابم. حالا متوجه شدم که اون ترس، بدترین قسمتِ قضیه‌ست، دشمن اصلی همونه.

#Breaking_Bad
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «رؤیای مادرم» از نویسندۀ کانادایی #آلیس_مونرو را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این مجموعه‌داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

پیشنهادِ ویژه

نوشتۀ #م_سرخوش

دکتر گفت دُورِ قلبم چربی گرفته. از خواب و خوراکم پرسید و این‌که چه‌قدر اهل ورزشم! خنده‌ام گرفته بود. گفتم «چی؟ ورزش؟»
نگاهی به هیکلم کرد و شکلکی درآورد که معنی‌اش می‌شد «البته نگفته پیداست». او هم خندید، اما بعد کلّی سؤال‌پیچم کرد و آخرش خیلی جدی گفت برایم نسخۀ مفصلی می‌نویسد شامل دارو، رژیم غذایی و چند توصیه، و از همه مهم‌تر یک پیشنهادِ ویژه!
توی آسانسور نسخه را خواندم. نوشته بود «لب به فست‌فود نزن، فقط غذای خانگی، آن هم یا کبابی یا بخارپز یا آب‌پز».

در دلم گفتم «آخه دکتر جون، کی واسه من غذای خونگی بپزه؟ ننه‌م که بیست ساله رفته اون دنیا، بعد از اونم که دیگه...»

«باید به تناسب اندام برسی. ورزش کن. دست‌کم روزی یک ساعت پیاده‌رویِ مداوم».

«ای بابا، به عشق کی؟»

«ابداً سمت مشروب نرو».

«اِ... فهمیدی دروغ گفتم؟ خب اون‌قدری نمی‌خورم که! همین یه دل‌خوشی رو ازم نگیر دیگه».

«اگر می‌خواهی پنجاه‌سالگی را ببینی، چاره‌ای نداری جز این‌که سبک زندگی‌ات را تغییر بدهی».

«بی‌خیال دکتر، حالا ندیدم هم ندیدم. همین چهل سال کافیه. کسی قرار نیست از رفتنم عزا بگیره یا از بودنم قند تو دلش آب بشه».

«هیجان برایت مثلِ دارو، اما استرس زهر است. در آرامش زندگی کن».

«نفست از جای گرم بلند می‌شه. اگه هرروز مجبور بودی با پنجاه‌تا کارگرِ بی‌سواد و نفهم سروکله‌بزنی و دنبال پروانه‌ساخت و مهندس‌ناظر و کمیسیون و چکِ برگشتی و بدقولیِ پیمان‌کار و جوش‌کار و لوله‌کش و برق‌کار و جرثقیل و میکسر و شهرداری و بخش‌نامه و خلافی و هزار کوفتِ دیگه باشی، می‌فهمیدی استرس واسه من مثِ نفس کشیدن غیرارادیه».

آسانسور به هم‌کف رسید. قبل‌از این‌که در باز شود با خودم گفتم «آخ‌آخ! دیدی یادم رفت به شرکت آسانسور بگم فاکتورا رو برام فکس کنن». در باز شد. می‌خواستم نسخه را تا کنم و در جیب کتم بگذارم، که دیدم پُشتِ آن چیزی نوشته‌است. دکتر با خودکار قرمز نوشته بود «عاشق شو»!

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

داستان کوتاه

مرا ببوس

نویسنده: #محسن_مخمل‌باف
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دوشیزه بریل
(بخش سوم)

نویسنده: #کاترین_منسفیلد

برگردان: «ارژنگ درچه‌زاده»

گروه نوازندگان در حال استراحت بود. حالا دوباره مشغول شدند. چیزی که می‌نواختند گرم و آفتابی بود، اما یک جور سردی ملایمی هم در آن بود. این چه می‌توانست باشد؟ اندوه نبود – نه اندوه نبود – چیزی بود که باعث می‌شد احساس کنی می‌خواهی آواز بخوانی. طنین بالاتر و بالاتر می‌رفت، نور می‌تابید و دوشیزه بریل حس کرد که الان یک‌دفعه تمام آن‌ها، همۀ بازیگران، مشغول خواندن خواهند شد. اول جوان‌ها، آن‌هایی که با هم راه می‌رفتند و می‌خندیدند، شروع خواهند کرد و بعد صدای دلیرانه و مصمم مردان هم به آنان خواهد پیوست. و بعد خود دوشیزه بریل هم، خود او هم، و بقیه که روی نیمکت‌ها نشسته بودند هم با آن‌ها همراه خواهند شد. تم ضعیفی که خیلی کم بالا و پایین می‌شد، چیزی بسیار زیبا و هیجان‌آور. چشمان دوشیزه بریل پُراشک شد و با لبخند به دیگر هم‌آوازان نگاه کرد. فکر کرد «ما درک می‌کنیم، ما درک می‌کنیم» دحالی‌که نمی‌دانست بقیه چه چیزی درک می‌کنند.

در همین لحظه، دختر و پسری رسیدند و جایی نشستند که پیش‌تر زوج پیر نشسته بودند. آن‌ها لباس‌های زیبایی به تن داشتند و عاشق هم بودند. این قهرمان و شیردختر، حتماً تازه از قایق پدرِ پسر پیاده شده بودند. دوشیزه بریل، هم‌چنان که بی‌صدا آواز می‌خواند، با همان تبسمِ لرزان، آمادۀ گوش‌دادن شد.

دختر گفت: «نه، الان نه... این‌جا نه، نمی‌تونم.»

پسر پرسید: «آخه چرا؟ به‌خاطر اون پیر احمق که اون ته نشسته؟... اصلاً واسه چی می‌آد این‌جا؟ کی اون‌و این‌جا می‌خواد؟ چرا اون قیافۀ پیر احمقانه‌شو توی خونه نگه‌نمی‌داره؟»

دختر با خنده گفت: «خزززززش‌و ببین چقدر خنده‌داره! قیافه‌ش درست مثِ ماهیِ سرخ‌شده می‌مونه».

پسر با پچ‌پچ غضب‌آلودی گفت: «اَه! برو پی کارت» بعد گفت «ma petite chère» (کوچولوی عزیزمن) بگو که...»

دختر گفت: «نه، اینجا نه، هنوز نه.»

دوشیزه بریل همیشه سر راهش به خانه، یک قطعه کیک عسلی از نانوایی می‌خرید. این سور‌چرانیِ یکشنبه‌هایش بود. گاهی در کیکش بادام هم بود، گاهی هم نبود، و این برایش خیلی فرق می‌کرد. بادام اگر بود برایش مثل این بود که دارد یک جور هدیۀ کوچک، یک مژدگانی به خانه می‌برد، چیزی که به‌هرحال ممکن بود در خانه نباشد. در یکشنبه‌های بادام‌دار، به‌شتاب و با زنده‌دلی کبریتی زیر کتری روشن می‌کرد.
اما امروز از نانوایی گذشت، از پله‌ها بالا رفت و داخل اتاق کوچک تاریک شد - اتاقی که مثل یک گنجه بود – و روی بستر پرقوی قرمز نشست. مدت زیادی همان جا نشست. جعبه‌ای که پوست خز از آن درآمده بود روی تخت بود. تندتند گرۀ بند آن را از گردن باز کرد و به‌سرعت، بدون آن‌که نگاهش کند، آن را توی جعبه گذاشت. ولی وقتی که چفت جعبه را بست، احساس کرد صدای گریۀ چیزی را می‌شنود.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دوشيزه بريل
(بخش یکم)

نویسنده: #كاترين_منسفيلد

برگردان: «ارژنگ درچه‌زاده»
 
با این‌که هوا خیلی عالی بود - آسمان آبی با نقاط درشت نورانی و طلایی که مثل شراب سفید بر باغ ملی افشانده شده بودند - دوشیزه بریل خوش‌حال بود که توانسته تصمیمش را در مورد پوست خزش بگیرد. هوا ساکن بود، اما با دهان باز می‌شد خنکای ملایمی‌ را حس کرد، مثل خنکای لیوان آب یخ قبل از این‌که جرعه‌ای از آن نوشیده شود، و گاهی برگی معلق در هوا می‌آمد، از یک جایی، از آسمان. دوشیزه بریل با دستْ خزش را لمس کرد. «آخی!» لمس دوبارۀ آن خیلی لذت داشت. بعدازظهر همان روز از جعبه درش آورده بود، گَردِ بیدکُش را از آن تکانده بود، ماهوت‌پاک‌کن بهش زده بود و دوباره به چشمان کوچکِ کم‌فروغش زندگی بخشیده بود. چشمان کوچک غمگین گفتند «چه بر سر من آمده بود؟» اوه! چه شیرین بود که دوباره از بستر پرقوی قرمز او را دید می‌زدند. اما بینی‌اش که از چیز سیاهی ساخته شده بود، اصلاً سر جایش سفت نبود. حتماً یک طوری بهش ضربه خورده بود. «عیبی ندارد! یک‌ذره مومِ آب‌بندیِ مشکی، موقعی که وقتش بشود، وقتی که خیلی لازم باشد... شیطون کوچولو!» آره، واقعاً در موردش همین جور احساس می‌کرد. شیطون کوچولویی که دُم خودش را درست در کنار گوش چپ او گاز می‌گرفت. خوب بود. پیش‌تر هم آن را درآورده بود و روی دامنش نوازش کرده بود. در دست‌ها و بازویش احساس خارش کرد و با خود فکر کرد «مال راه رفتن است». وقتی که نفس می‌کشید، چیزی سبک و غمگین – نه! نه دقیقاً غمگین!- به‌نظر می‌آمد که چیز لطیفی روی سینه‌اش حرکت می‌کند.
در آن بعدازظهر جماعتی بیرون بودند، خیلی بیشتر از یکشنبۀ قبل. گروه نوازندگان بشاش‌تر و بلندآواتر به‌نظر می‌رسید. دلیلش هم این بود که «فصل» آغاز شده بود. چون گروه نوازندگان در طول سال هر یکشنبه برنامه داشت، اما هیچ‌وقت خارج از فصل این‌طور نبود. مثل کسی که تنها برای افراده خانواده‌اش می‌نوازد و اگر هیچ غریبه‌ای حاضر نباشد، اهمیتی ندارد که چطور بنوازد. کُتی که رهبر ارکستر به تن داشت نو نبود؟ مطمئناً نو بود. او کف کفشش را به زمین کشید و مانند خروسی که بخواهد بخواند دستهایش را گشود، و نوازندگان که زیر کلاه‌فرنگیِ سبزرنگ نشسته بودند لپ‌های خود را باد کردند و به نت‌های موسیقی چشم دوختند. صدای فلوت‌مانندی بلند شد، خیلی زیبا! زنجیرۀ کوچکی از قطعاتِ شفاف. او مطمئن بود که تکرار می‌شود. همین طور هم شد. سرش را بلند کرد و لبخند زد.
تنها دو نفر بر روی نیمکت «مخصوص»ش با او شریک شده بودند؛ پیرمرد ریزه‌ای با کُت مخملی که دست‌هایش دُور عصای کنده‌کاری‌شده حلقه شده بود، و پیرزن چاقی که سیخ نشسته بود و حلقۀ بافتنی روی پیشبند گل‌دوزی‌شده‌اش قرار داشت. آن‌ها صحبت نمی‌کرند، و این دوشیزه بریل را که همیشه مشتاق شنیدن گفت‌وگو بود دلخور می‌کرد. با خود فکر کرد که چه مهارتی پیدا کرده در این‌که وانمود کند گوش نمی‌کند و در ظرف یک دقیقه که مردم کنارش صحبت می‌کنند، در زندگی آن‌ها شریک شود.
از گوشۀ چشم نگاهی به زوج پیر انداخت. احتمالاً به‌زودی از آن‌جا می‌رفتند. یکشنبه پیش هم به دلچسبی همیشه نبود. مردی انگلیسی که کلاه پانامای وحشتناکی به سر داشت و همسرش با چکمۀ دکمه دار. تمام مدت حرف خانم این بود که عینک لازم دارد، ولی هیچ عینکی را نمی‌پسندید. مطمئناً همه‌شان شکستنی بودند و هیچ یک درست سر جایش قرار نمی‌گرفت. و آقا خیلی صبر به‌خرج می‌داد. هر چیزی را که می‌توانست به خانم پیشنهاد کرد؛ قاب‌طلایی، مدلی که دُور گوش می‌پیچد، لایۀ نرمی‌ که در پل عینک تعبیه شده باشد. نه! هیچ چیز خانم را راضی نمی‌کرد. «عینک از روی دماغم می‌آید پایین!» دوشیزه بریل دیگر واقعاً می‌خواست یک چیزی بهش بگوید.
زوج پیر روی نیمکت نشسته و هنوز مثل مجسمه بودند. ولی عیبی نداشت، برای تماشا کردن همیشه جمعیتی وجود دارد. جلو باغچۀ گل‌کاری‌شده و گروه موسیقی، مردم زوج‌زوج و دسته‌دسته به این‌سو آن‌سو جولان می‌دادند. می‌ایستادند با هم حرف بزنند، سلام و احوال‌پرسی کنند یا از گدایی که سینی‌اش را به نرده‌ها نصب کرده بود دسته‌ای گل بخرند. بین آن‌ها بچه‌های خندان می‌دویدند، پسر بچه‌ها با پاپیون‌های بزرگ سفید و دختربچه‌ها - عروسک‌های فرانسوی - با لباس‌های توری و مخملی. گاهی کوچولوی گیجی از زیر درختان به بیرون تلوتلو می‌خورد، می‌ایستاد، با تعجب نگاه می‌کرد تا درحالی‌که ناگهان «تلپی» زمین می‌خورد، مادر کوچک‌اندامش با گام‌های بلند مثل مرغی جوان با اوقات‌تلخی و عجله به کمکش بیاید. بقیۀ مردم روی نیمکت‌ها و صندلی‌های سبز نشسته بودند؛ همان‌هایی بودند که تقریباً هر یکشنبه آنجا بودند و دوشیزه بریل اغلب متوجه چیزهای جالبی درمورد همه‌شان می‌شد. آن‌ها عجیب، ساکت و تقریباً همگی پیر بودند. طوری نگاه می‌کردند که انگار تازه از اتاق‌های کوچک و تاریک یا حتی، حتی ازتوی گنجه‌ها بیرون آمده‌اند.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش دوم)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری

همین‌طور وسطِ درگاه ایستاد و آرام گوش داد، تا آن کسی که حرف می‌زد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد.
بعد صدای تیک‌تیکِ یک ساعتِ نامرئی که شاید به‌دُمِ همان زنجیرِ طلایی آویزان بود به گوش رسید.
صدای میس امیلی خشک و سرد بود: «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابقِ موجود خودتان را قانع کنید».

«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کرده‌ایم. ابلاغیه‌ای به امضای کلانتر از ایشان دریافت نکرده‌اید؟»

میس امیلی گفت: «چرا، من کاغذی دریافت کرده‌ام. شاید ایشان به‌خیال خودشان کلانتر باشند، ولی من در جفرسن از مالیات معافم».

«اما دفاتر خلاف این را نشان می‌دهد. ما باید توسط...»

«از کلنل سارتوریس بپرسید. من در جفرسن از مالیات معافم».

«ولی میس امیلی…»

«از کلنل سارتوریس بپرسید».
(کلنل سارتوریس تقریباً ده سال بود که مرده بود).

«من در جفرسون از مالیات معافم. توب!»
پیرمردِ سیاهی ظاهر شد.

«این آقایان را به بیرون راهنمایی کن».

و به این طریق میس امیلی آن‌ها را، سواره و پیاده‌شان را، شکست داد. همان‌طور که سی سال پیش پدرهاشان را سرِ قضیۀ «بو» شکست داده بود. این قضیه دو سال پس از مرگ پدرش بود. مدت کوتاهی پس از این‌که معشوقش ــ کسی که ما خیال می‌کردیم با او ازدواج خواهد کرد ــ او را ترک کرده بود. میس امیلی پس از مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون می‌رفت، و پس از این‌که معشوقش او را ترک کرد، دیگر اصلاً کمتر کسی او را می‌دید. چند نفر از خانم‌ها جسارت به‌خرج دادند و به دیدنش رفتند، اما میس امیلی آن‌ها را نپذیرفت. تنها نشانۀ زندگی در خانۀ او، همان مردِ سیاه‌پوست بود ــ که آن زمان جوان بود ــ و با یک زنبیل به بیرون رفت‌وآمد می‌کرد.
خانم‌ها می‌گفتند: «مگر یک مرد ــ حالا هرطوری باشد ــ می‌تواند یک آشپزخانه را حسابی نگه‌داری کند؟» و بنابراین وقتی که خانۀ میس امیلی بو گرفت، تعجب نکردند. بالاخره این هم نمونه‌ای از کارهای روزگار و خانوادۀ عالی‌قدرِ «گریرسن» بود.
یکی از زن‌های همسایه، بالاخره به «استیونز» شهردارِ هشتادساله شکایت کرد. شهردار گفت: «حالا یعنی می‌فرمایید من چه‌کار کنم؟»

خانم گفت: «خوب دستور بفرمایید بو را برطرف کند. مگر شهر قانون ندارد؟»

شهردار گفت: «من یقین دارم این کار لزومی نخواهد داشت. احتمال دارد ماری یا موشی باشد که کاکاسیاهِ میس امیلی توی باغچه کُشته است. من راجع به این موضوع با ایشان صحبت خواهم کرد».

روز بعد هم دو شکایتِ دیگر رسید. یکی از طرفِ مردی بود که یک‌دل و دودل برای شکایت آمده بود: «آقای شهردار ما حتماً باید فکری راجع به این موضوع بکنیم. من شخصاً هیچ میل نداشتم که مزاحم میس امیلی بشوند. ولی باید حتماً راجع به این موضوع فکری کرد».

و آن‌شب انجمنِ شهر جلسه تشکیل داد. سه نفر از اعضا، آدم‌های پابه‌سنی بودند و یک نفرشان از آن‌ها جوان‌تر بود؛ از همین افراد متجددی که تازگی‌ها داشتند پا می‌گرفتند. او گفت: «بسیار ساده است؛ بهش اخطار کنید که خانه‌اش را تمیز کند، ضرب‌الاجل هم معین کنید، و اگر نکرد…»

شهردار گفت: «چه می‌فرمایید آقا؟ مگر می‌شود یک خانم محترم را تو روش به‌عنوانِ بوی بد متهم کرد؟»

در نتیجه شبِ بعد، پس‌از نیمه‌شب، چهار نفر مأمور مثل دزدها پاورچین از چمن خانۀ میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درزِ آجرها و دریچه‌های زیرزمین را بو می‌کشیدند، و یکی از آن‌ها مثل آدمی که بذر بیافشاند از کیسه‌ای که گَلِ شانه‌اش بود چیزی می‌پاشید. درِ زیرزمین را هم شکستند. یکی از پنجره‌ها که تا آن‌وقت تاریک بود روشن شد، و میس امیلی در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش می‌تابید. نیم‌تنه‌اش راست و بی‌حرکت، مثل یک بُت ایستاده بود. آن‌ها پاورچین‌پاورچین از چمن گذشتند و قاتیِ سایه‌های درخت‌هایی که در طول خیابان صف کشیده بودند گم شدند. بعد از یکی دو هفته، دیگر بو برطرف شد.
همین وقت‌ها بود که مردم شروع کرده بودند که واقعاً برای میس امیلی غصه بخورند. مردمِ شهرِ ما که یادشان بود که چطور خانمِ «یات»، عمۀ بزرگِ میس امیلی بالاخره پاک‌ دیوانه شده بود، فکر می‌کردند که گریرسن‌ها قدری خودشان را بالاتر از آن‌چه بودند می‌گرفتند. مثلاً این‌که هیچ‌کدام از جوان‌ها لیاقتِ میس امیلی را نداشتند. ما همیشه تابلویی پیشِ خودمان تصور می‌کردیم که میس امیلی با هیکلِ باریک و سفیدپوش در قسمتِ عقبِ آن ایستاده بود، و پدرش به‌شکلِ یک هیکلِ پهن و تاریک، که تازیانۀ سواری در دست داشت در جلویِ تابلو و پشتش به میس امیلی بود، و چهارچوبِ دری که به عقب بازشده بود، آن‌ها را مثلِ قاب در میان گرفته بود.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش اول)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری


وقتی که میس «امیلی گریرسن» مُرد، همۀ اهل شهرِ ما به تشییع‌جنازه‌اش رفتند. مَردها از روی تأثرِ احترام‌آمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبودِ قدیمی در خود حس می‌کردند، و زن‌ها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخلِ خانۀ او. جز یک نوکر پیر ــ که معجونی از آشپز و باغبان بود ــ دست‌کم از ده سال به این طرف کسی آن‌جا را ندیده بود.
این خانه، خانۀ چهارگوشِ بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیق‌ها و مناره‌ها و بالکون‌هایی که مثل طومار پیچیده بود، به سبکِ سنگینِ قرن هفدهم تزئین شده بود، و در خیابانی که یک وقتی گلِ سرسبدِ شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دست‌درازی کرده بودند. حتی یادبودها و میراثِ اشخاصی مهم و اسم‌‌ورسم‌دار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانۀ میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگیِ عشوه‌گر و پابرجای خود را میان واگون‌های پنبه و تلمبه‌های نفتی افراشته بود ــ وصلۀ ناجوری بود قاتیِ وصله‌های ناجورِ دیگر.
و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگانِ مهم و باصلابتی بپیوندد که در گورستانی که مستِ بوی صندل است، میانِ گورهای سرشناس و گم‌نامِ سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگِ جفرسن به خاک افتادند، آرمیده‌اند.
میس امیلی در زندگی برای شهر به‌صورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطۀ توجه، یا نوعی اجبارِ موروثی درآمده بود؛ و این از سال ۱۸۸۴، از روزی شروع می‌شد که «کلنل سارتوریسِ» شهردار ــ همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زنِ سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید ــ میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود. نه این‌که میس صدقه بپذیرد، بلکه کلنل سارتوریس داستان شاخ‌وبرگ‌داری از خودش درآورده بود، به‌این معنی که پدرِ میس‌ امیلی پولی از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظِ صرفه‌اش ترجیح می‌داد که قرضش را به این طریق بپردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریس می‌توانست از خودش بسازد، و فقط زن‌ها می‌توانستند آن را باور کنند. وقتی که آدم‌های نسل بعدی، با طرز تفکر تازۀ خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصری نارضایتی ایجاد کرد. اولِ سال که شد، یک برگ ابلاغیۀ مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند. ماهِ فوریه آمد و از جواب خبری نشد. آن‌وقت یک نامۀ رسمی به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سرِفرصت سری به مقرِ کلانتر بزند. یک هفته بعد خود کلانتر یک نامه به او نوشت و تکلیف کرد به دیدنش برود، یا این‌که اتومبیلش را برای او بفرستد. در پاسخ یادداشتی دریافت کرد که روی یک برگ کاغذ کهنۀ قدیمی به خط خوشِ ظریف و روان، با جوهرِ رنگ‌باخته‌ای نوشته شده بود؛ به این مضمون که ایشان دیگر از منزل بیرون نمی‌روند. برگ ابلاغیۀ مالیات هم بدونِ شرح و توضیحی به یادداشت ضمیمه شده بود. انجمنِ شهر جلسۀ مخصوصی تشکیل داد. هیئتی مأمورِ ملاقات با او شد. اعضای هیئت رفتند و در زدند. دری که هشت یا نه سال یا بیشتر بود که کسی از میان آن نگذشته بود. از همان زمانی که میس امیلی تعلیم نقاشیِ چینی را ترک کرده بود. همان پیرمرد سیاهی که نوکرِ میس امیلی بود، اعضای هیئت را به داخلِ سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان به‌ میانِ تاریکی‌های بیشتری بالا می‌رفت. بوی زُهمِ گردوخاک و پان می‌آمد. بوی سرد و مرطوبی بود. پیرمردِ سیاه آن‌ها را به سالنِ پذیرایی راهنمایی کرد. سالن با مبل‌های سنگینی که روکش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی که نوکر پردۀ یکی از پنجره‌ها را کنار زد، دیدند که چرمِ مبل‌ها ترک‌ترک شده است. و وقتی که نشستند، غبار رقیقی آهسته و تنبل‌وار از اطراف ران‌هایشان بلند شد و با ذراتِ کاهل خود، در تنها شعاعِ آفتاب که از پنجره می‌تابید دُور خودش پیچ‌وتاب خورد. تصویرِ نقاشیِ مدادیِ میس امیلی در یک قاب اکلیلیِ پوسیده روی سه‌پایۀ نقاشی گذاشته شده بود.
وقتی که میس امیلی وارد شد، آن‌ها از جا پا شدند. میس امیلی زنِ کوچک‌اندامِ چاقی بود که لباسِ سیاه تنش بود. زنجیرِ طلاییِ نازکی تا کمرش پایین می‌آمد و زیرِ کمربندش ناپدید می‌شد. به یک عصای آبنوس که سرِ طلاییِ سابیده‌شده‌ای داشت تکیه داده بود، و شاید به همین جهت بود که آن‌چه در دیگری ممکن بود فقط فربهیِ برازنده‌ای باشد، در او چاقی و لَختی می‌نمود. بدنش ورم‌کرده به‌نظر می‌رسید، مثل بدنی که مدت‌ها در اعماقِ تالابِ راکدی مانده باشد. رنگش هم همان‌طور سفید و بی‌خون بود.
چشم‌هایش میان چین‌های گوشتالوی صورتش گم شده بود. وقتی که اعضای هیئت پیغام خودشان را بیان می‌کردند، چشم‌هایش به این‌طرف و آن‌طرف حرکت می‌کرد. مثل دو تکه ذغال بود که در یک چانه خمیر فروکرده باشند. میس امیلی به آن‌ها تعارف نکرد بنشینند.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

🖤 می‌دانیم این پیام، قطره‌ای ناچیز بر آتشِ بزرگِ دل‌هاست، اما صمیمانه می‌گوییم «با بازماندگانِ مَردهایی که در سکوت و تاریکیِ محضِ معدنِ طبس، مظلومانه رفتند، هم‌دردیم». 🖤

دانلود و بررسی ١٠١ فیلم برتر دنیا 
🖤
@honar7modiran

رایگان کتاب بخوانید! PDF
🖤
@ketabdooni

قدرت تفکر
🖤
@Libraryinternational

معرفی ربات‌های تلگرام
🖤
@ROBOT_TELE

انگلیسی عالی مبتدی تا پیشرفته کودک و بزرگسال
🖤
@EverydayEnglishTalk

فیلم و سریال روانشناسی
🖤
@FILMRAVANKAVI

به وقت کتاب
🖤
@DeyrBook

با سیاست رفتار کنیم
🖤
@ghasemi8483

حقوق برای همه
🖤
@jenab_vakill

گلچین کتاب‌های صوتیPDF
🖤
@ketabegoia

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🖤
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

زیباترین متن‌های جهان
🖤
@BeautyText1

بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🖤
@matlabravanshenasi

‌کوتاه ولی به‌شدّت مفهومی!
🖤
@its_anak

مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🖤
@baghesabzeshgh

تِکست‌های انگلیسی+ کُلی اِصطلاحات کاربُردیِ
🖤
@English_cafe8

انگلیسی را اصولی و حرفه‌ای بیاموز
🖤
@novinenglish_new

خودت روانشناس فرزند پرخاشگرت باش
🖤
@ghasemi8484

رمان‌سرای مجازی
🖤
@Salam_Roman

آرایه‌های ادبی
🖤
@ARAIEHAYeadabi

دنیای پادکست
🖤
@OneThousandandOnePodcast

اینجا زبان عربی را رایگان یاد بگیر
🖤
@aradsalam1

خودشناسی
🖤
@haghightx

(کتابهای)(صوتی)(رایگان)
🖤
@parshangbook

انگلیسی کاربردی با فیلم
🖤
@englishlearningvideo

قرابت و ضرب‌المثل
🖤
@gerabatmanaii

علوم و فنون ادبی
🖤
@aroozgafyie

ادبیات فارسی متوسطۀ دوم
🖤
@farsiem2

قلمرو زبانی
🖤
@zabanfarsiva

صفر تا صد پرورش گل‌های آپارتمانی
🖤
@cafegolemehrbano

یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🖤
@english_ielts_garden

کانال خشت و خیال
🖤
@kheshtbekhesht

"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
🖤
@Radioo_Nabz

اندکی شعر
🖤
@Andakei_sheer

متن دلنشین
🖤
@aram380

تقویت انگلیسی با 295 کارتون 8دقیقه‌ای
🖤
@EnglishCartoonn2024

دنیای انگیزشی و آموزشی (کتاب بخوانیم)
🖤
@romanceword

پایش سیاسی ایران
🖤
@ir_REVIEW

اقتصاد و بازار
🖤
@AghaeBazar

آرامش +نوستالژی+ دلخوشی‌های کوچک
🖤
@RangiRangitel

از صدای سخن عشق ندیدم خوش‌تر
🖤
@mehrrrava

مجموعه‌‌ مالی و حقوقی دادنما
🖤
@dadnama0

هنر، شرابِ زندگی‌ست
🖤
@Geraf_art

هنر و ادبیات
🖤
@selmuly

راز گلدان سالم اینجاست
🖤
@Maryamgarden

نسیم از کشور عراق/عراقی، فصیح، انگلیسی
🖤
@Nassim_Arabic_English_Iraqi

زبانشناسی و علوم شناختی
🖤
@Cognitive_Linguistics_Institute

شعر ناب و کوتاه
🖤
@sher_moshaer

کتاب+بی‌کلام +هر چیزِ حال‌خوب‌کن
🖤
@sh0ghparvaz

« حافظ » / « خیام » (( صوتی ))
🖤
@GHAZALAK1

نت و موزیک در (( سرزمین پیانو
🖤
@pianolandhk50

"تمرین"تمرین" تمرین"تمرین "تمرین"
🖤
@tamrinmodern

بهترین (( داستان‌های کوتاه )) جهان !!!
🖤
@FICTION_12

برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🖤
@pianoland123

فایل‌هایِ علمیِ روان‌شناسی
🖤
@PsycheFiles

زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🖤
@Linguistics_TEFL

تشخیص انواع شخصیت با روانکاوی
🖤
@NEORAVANKAVI

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🖤
@ECONVIEWS

برنامه‌ها - سایت‌ها - ربات‌ها همه رایگان
🖤
@APPZ_KAMYAB

رازها و نمادها و آموزه‌های شاهنامه
🖤
@ShahnamehToosi

هماهنگ‌کنندۀ تبادل؛
@qpiliqp

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

سه‌شنبۀ خیس

(بخش سوم)

نویسنده: #بیژن_نجدی

ملیحه شال‌گردنِ پدرش را گرفت و آن را کنار پیراهن خودش آویزان کرد. حالا روی جارختیِ چوبی، آستینی از او به شانۀ سیاوش چسبیده بود. حالا بوی انبار سیب‌زمینیِ اوین با نفتالین یک پیراهنِ زنانه قاطیِ هم شده بود. ملیحه گفت: «شما کمی دراز بکشین، من هم سماور روشن می‌کنم بعد می‌شینیم حرف می‌زنیم.»

بیرون از پنجره، بارانی که پاییز برای باریدنش از صبح تا آن‌ لحظه این‌‌دست آن‌‌دست کرده بود، بالاخره بارید. ملیحه رادیو را روشن کرد. روزنامه‌های چند روز گذشته را روی میز گذاشت. پیراهنش را عوض کرد و گفت: «خودتون‌و سرگرم کنین تا من برم دنبال پدربزرگ.»

و در سه‌شنبۀ خیس، زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسرِ لاغری‌اش ریخته شده بود از خانه بیرون رفت. باران با صدای پارچه روی چتر می‌بارید. پاییز، خودش را به آبی می‌زد. باد، چادر را از تن ملیحه دور می‌کرد و چتر را از دستش می‌کشید و او که نمی‌توانست هم چتر هم چادر را نگه دارد و نمی‌خواست هیچ‌کس مگر پدربزرگ، او را در پیراهنی پر از برگ نارنج ببیند، دستۀ چتر را ول کرد. ته کوچه سوار تاکسی شد و تا رسیدن به خانۀ پدربزرگ، به آژیر اتومبیل‌هایی گوش داد که در سرتاسر تهران شنیده می‌شد، بی‌آن‌که صدای شکستن چتری شنیده شود. همین‌که پدر بزرگ در را باز کرد، ملیحه احساس کر صدای آژیر تمام شده و در دنیا چیزی به نام لبخند وجود دارد.

«سلام.»

پدربزرگ با لبخند گفت: «سلام و زهرمار، از صبح تا حالا منتظرت بودم…»

ملیحه به طرف آینه رفت و موهایش را با حوله خشک کرد. آن را شانه کرد و خودش را هفت سال جوان‌تر به سینۀ پیرمرد چسباند.

«همه رو آزاد کردن پدربزرگ، همه رو…»

«می‌دونم، یه ساعت پیش BBC گفت.»

«ولی من خودشون‌و دیدم، دیدمشون.»

«کجا؟»

«دمِ درِ اوین.»

«اون‌جا چکار می‌کردی؟»

«چکار می‌کردم؟ رفتم دنبال…»

«بشین ملیحه، یه‌دقه بشین.»

«غلغله بود، خبرنگارا، عکاسا.»

«گفتم بشین ملیحه…»

ملیحه روی زمین نشست. موهایش را از پیشانی‌اش کنار زد. دستش را روی پیراهنش کشید.

«چه اشتباهی این‌همه سال سیاه پوشیدم.»

پدربزرگ صورتش را برگرداند: «خودت‌و گول نزن ملیحه…»

در اتاق راه رفت. «به این صندلی دست بزن، دستت‌و بکش روش، یالا، کسی روش نشسته؟ نه… روی اون تختخواب رو نگاه کن… کسی روش خوابیده؟ هیچ‌کس نیس ملیحه، همه مردن… مادرت، سیاوش…»

ملیحه گفت: «فرق می‌کنه، مادر رو ما خودمون دفن کردیم، مگه نه؟ دیدیم که شستنش، مگه نه؟ اما اون‌سال کسی سیاوش رو به شما نشون داد؟ زنده‌ش رو؟ مرده‌ش رو؟ تو این سالا کسی قبری، چیزی، سنگ قبری، هیچ‌چی به ما نشون نداد.»

پدربزرگ گفت: «برو اون قرص والیوم من‌و بیار، رو یخچاله.»

بعد از والیوم، پدربزرگ، بعد از لیوان آب، پدربزرگ، بعد از سرمایی که از گلویش پایین می‌رفت، پدربزرگ گفت: «واقعیت اینه که اون مرده.»

ملیحه گفت: «واقعیت اینه که من امروز اون‌جا بودم...»

«که چی؟»

«نمی‌دونم، فقط با همین چشام دیدم که مردم بچه‌هاشون‌و، شوهراشون‌و بغل کردن و رفتن… بعد من دستام‌و باز کردم، دنبال یه کسی بودم، یه چیزی… دیدم یه چتر توی دستمه، بغلش کردم، یه رؤیا رو که آبی بود، با خودم بردمش خونه، ما با هم حرف زدیم…»

«الان این‌جاست؟»

«نه… یه ساعت پیش که از خونه می‌اومدم، بیرون بدطوری بارون می‌بارید، چتر وارونه شده بود، من هم ولش کردم.»

«چرا؟»

«واسه این‌که اون واقعاً یه چتر بود، می‌فهمین پدربزرگ؟ دوباره شده بود یه چتر.»

تمام تلاش ملیحه برای پنهان کردن گریه‌ای که باران به باران با او تا خانۀ پدربزرگ آمده بود، حالا تمام شد.

«من باید برم… می‌خوام برگردم خونه…»

پدربزرگ لباس پوشید. «پاشو بریم.»

آن‌ها در تهرانی که سه‌شنبۀ فراموش‌شده‌ای داشت، از خیابان‌هایی گذشتند که به خاطر اعتصاب‌ها گاهی برق داشت، گاهی نه. گاهی تاریک بود، گاهی هم به اندازۀ یک تیر چراغ‌، روشن. این بود که ملیحه و پدربزرگ نتوانستند نعش چتر را زیر هیچ‌کدام از درختان کوچه پیدا کنند. حالا چتر هم یک سیاوش شده بود.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

سه‌شنبۀ خیس

(بخش دوم)

نویسنده: #بیژن_نجدی

«امیرحسین…»

خانم از پله‌ای پایین رفت. یک طرف چادرش که روی سیمان کشیده می‌شد، به پاهایش پیچید. سکندری خورد. ملیحه خودش را به طرف او پرت کرد و زیر بغلش را گرفت. امیرحسین فریاد کشید: «مواظب باشین مادر…»

خانم، روی دست‌های ملیحه ریخته شد و قبل از بغل کردن امیرحسین، چتر را به ملیحه داد و گفت: «یه‌دقه این‌و نگه‌دار ننه…» و صورتش را به یقۀ بازِ پیراهن و پوست گردنِ امیرحسین مالید که هنوز بوی پتوهای اوین می‌داد. آن‌ها هم‌دیگر را بغل کردند و روی یکی از روزهای آخر پاییز ۱۳۵۷ غلت زدند و دور شدند. بی‌آن‌که کسی صدای ملیحه را بشنود که می‌گفت: «خانم، چتر شما، خانم… چتر…»

گروهبانی در بلندگوی دستی می‌گفت: «لطفاً سوار شین، بفرمایین طرف اتوبوس، تندتر آقا…»

ملیحه از مردم می‌پرسید: «پس بقیه کو؟»

چتر را روی سینه‌اش گرفته بود و به هر مرد و زنِ دمِ دستش می‌گفت: «بقیه… کجان؟»

آن‌قدر که بالاخره مجبور شد شانۀ همان گروهبان را تکان دهد و بپرسد: «دیگه نیس؟ همین…؟»

ژاندارم سرش را به طرف زندان برگرداند.
این‌طرفِ درِ بزرگِ اوین، که مثل زخمی کهنه، زخمی خشک، زخمی که خونریزی‌اش بند آمده باشد، باز بود، سیاوش روی غرور پیرشدۀ پاهایش ایستاده، همان شال سفید و بلندی را به گردن داشت که سال‌ها پیش، شب دستگیر شدن، آن را از جارختیِ چوبی و کنار پیراهن ملیحه برداشته بود.
در تمام آن سال‌ها، هربار ملیحه فرصت پیدا می‌کرد، پیراهن را برمی‌داشت، به آن نفتالین می‌زد و دوباره آویزانش می‌کرد، درست روی همان گیرۀ جارختی و کنار همان شال بلند که حالا سیاوش در سفیدیِ آن به او نزدیک می‌شد. آهسته گفت: «سلام پدر.»
می‌دانست برای دست زدن به صورت پدرش باید از فاصلۀ دور و دراز بین واقعیت تا رؤیا بگذرد.
اتوبوس رفته بود. دو-سه نفر کمک کردند تا ملیحه پشت سر پدرش سوار مینی‌بوسی شود که راننده‌اش در آینه به چشم‌های ملیحه خیره شده بود و نمی‌توانست بفهمد که مسافرش می‌خواهد گریه کند، یا قبلاً گریسته است. همین‌که استارت زد، تپه‌های اوین تکان خورد. برج نگهبانی با آن نورافکنِ خاموش دور شد. همۀ درخت‌ها پابه‌پای مینی‌بوس راه افتادند. ردیفی از سیم خاردار روی دایره‌ای چرخید و تیزی‌هایش در قطره‌های بارانی که نمی‌بارید و ملیحه خیال می‌کرد که می‌بارد، فرورفت. راننده مینی‌بوس را در سرازیری انداخت. شیشۀ کنار صورت ملیحه از تپه‌ها و برج و سیم خاردار خالی شد.

«تموم شد پدر.»

«چی تموم شد؟»

«حالا به دیوارهایی می‌رسیم که مردم خیلی چیزها روی آن نوشته‌اند…»

«دیوار… دیوار، دیوار.»

پدر سرش را پایین انداخته بود و ناخن‌هایش را دراز می‌کرد. ملیحه تا پل تجریش ساکت ماند.

«سیگار می‌کشید؟»

روی پل، مینی‌بوس از کنار تانکی گذشت که سربازی روی کلاهکِ آن نشسته بود و سیگار می‌کشید. راننده یک مشت دود را دید که بدون بوی توتون با صدای سرفۀ مسافرش، آینۀ مینی‌بوس را پُر کرده است. کنار آینه، ساختمان بلندی در آتش می‌سوخت. صدای شلیک می‌آمد. ملیحه از پدرش خواست که عینک بزند و به تکه‌های شکستۀ نئونی که از کلمات «بانک صادرات» روی پیاده‌رو می‌ریخت، نگاه کند.

«لطفاً نگه دارید.»

آن‌ها پیاده شدند، و راننده نتوانست برای چیزی که از اتومبیل بیرون می‌رفت، کلمه‌ای بهتر از تنهایی پیدا کند، همان‌طور که مردم پیاده‌رو نتوانستند بفهمند که مردی بی‌آن‌که وجود داشته باشد، بازوبه‌بازوی زنی، از کنارشان می‌گذرد.

«خسته شدین پدر؟»

«خیلی مونده؟»

«دیگه داریم می‌رسیم.»

محلۀ خودمون بهتر نبود؟»

«بعد از مادر… شما هم که نبودین… دیگه نمی‌شد اون اتاقا رو تحمل کرد، با خرت‌و‌پرتای مامان نمی‌دونستم چکار کنم، صدای سرفه‌هاش بعد از چِلُم هم از خونه بیرون نرفته بود، این بود که اومدم این‌جا، حالا می‌رسیم، اولش پدربزرگ نمی‌ذاشت بعد گفت «هرجور راحت‌تری»… مامان؟ دکترا گفته بودن گواتره…»

«گواتر نه، غم‌باد.»

«گواتر همون غم‌باده دیگه پدر.»

«نه.»

ملیحه کنار در ایستاد. چقدر برای پیدا کردن کلید، این‌جیب آن‌‌جیب کرد. می‌دانست همین‌که در را باز کند، باز هم باید از کنار لباس‌های افتاده روی زمین، از روی روزنامه‌های پخش‌و‌پلا، از کنار تصویر خودش در آینه، و زیرسیگاری‌های پر از ته‌سیگار بگذرد و زیر قاب کوچک چسبیده به دیوار بنشیند، همان قاب قدیمی که روی آن نوشته شده بود «در من غروب کن ای آفتاب پیر». کلید را چرخاند و رفت توی حیاط. چتر را باز کرد و از این طرفِ پارچۀ آبی به آسمان نگاه کرد، آن‌قدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه می‌توانست یک مشت از آن را بردارد و بو کند. با چتر به اتاق رفت. پرده همان‌قدر آبی شد که آینه. بی‌آن‌که چتر را ببندد، آن را روی میز گذاشت. آن‌طرف میز، پارچ آب بدون یک قطره آب پُر از آب بود.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «سه‌شنبۀ خیس» از نویسندۀ ایرانی #بیژن_نجدی را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

داستان کوتاه

مادمازل فی‌فی

نویسنده: #گی‌دو_موپاسان
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «ضرب‌آهنگ» از نویسندۀ ایرانی #فریبا_چلبی‌یانی را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه با حضورِ نویسندۀ داستان شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

مجموعه داستان‌های کوتاه

رؤیای مادرم

نویسنده: #آلیس_مونرو
برگردان: «ترانه علی‌دوستی»
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دل‌خوشم با غزلی تازه همینم کافی‌ست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی‌ست
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه‌گاهی که کنارت بنشینم کافی‌ست
گله‌ای نیست من و فاصله‌ها هم‌زادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی‌ست
آسمانی تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین‌قدر که گرم است زمینم کافی‌ست
من همین‌قدر که با حال‌وهوایت گه‌گاه
برگی از باغچۀ شعر بچینم کافی‌ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا خوب‌ترینم کافی‌ست

#محمد‌علی_بهمنی
#خارج_از_دیوان
@Ghazalak1

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#موسیقی
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «مرا ببوس» از کارگردان، فیلم‌نامه‌نویس و نویسندۀ ایرانی #محسن_مخمل‌باف را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید. 🔻
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دوشیزه بریل
(بخش دوم)

نویسنده: #کاترین_منسفیلد

برگردان: «ارژنگ درچه‌زاده»

گروه نوازندگان می‌نواخت «تام تام تام تادالام! تادالام! تام تی تام تا!»
دو دختر جوان قرمزپوش از یک سو و دو سرباز جوان آبی‌پوش از سوی دیگر، به هم رسیدند. خنده‌کنان دست در دست هم انداختند و دور شدند.
دو زن روستایی با کلاه‌های حصیری بامزه، پیشاپیش الاغ‌های دودی‌رنگشان با گام‌های سنگین رد شدند. راهبۀ رنگ‌پریده و نچسبی باعجله گذشت.
زن زیبایی رسید و دستۀ بنفشه‌هایش از دستش افتاد، پسر کوچکی دنبالش دوید تا بنفشه‌ها را به او بدهد، اما زن زیبا آن‌ها را گرفت و انگار که زهرآلود باشند، انداختشان دور. حیف! دوشیزه بریل نمی‌دانست که کار خوبی بود یا نه. زنی با کلاه بی‌لبه از خز قاقم و آقایی خاکستری‌پوش درست جلوی او به هم رسیدند. مرد، بلندقد و جدی و باوقار بود و خانم کلاهش را زمانی خریده بود که موهایش بور بودند. حالا دیگر همه چیزش، کلاه، مو، چهره و حتی چشمانش به همان رنگ ژندۀ قاقمی بودند و دستش را که بالا آورد و به لب مالید، پنجه‌ای حقیر و زردگونه بود. چقدر هم از دیدن مرد خوش‌حال شد. از قبل به فکرش رسیده بود در آن بعدازظهر هم‌دیگر را می‌بینند. از جاهایی که رفته بود تعریف کرد؛ اینجا، آنجا، کناردریا، همه جا. آیا مرد هم موافق بود که روز دلپذیری است یا نه؟ و آیا مایل بود که… اما مرد سرش را تکان داد، سیگاری روشن کرد و بازدم عمیقی از دود آن را به صورت خانم فوت کرد و حتی با این‌که زن هنوز داشت صحبت می‌کرد و می‌خندید، کبریت را دور انداخت و به راه خود ادامه داد. حالا کلاه‌قاقمی تنها بود؛ لبخندی زد دلپذیرتر از قبل، اما به‌نظر می‌رسید حتی گروه نوازندگان هم احساس او را درک می‌کرد و ملایم‌تر و مهربانانه می‌نواخت. طبل داشت پشت سر هم می‌زد «سنگ‌دل! سنگ دل!» حالا زن چکار می‌کرد؟ بعداز آن چه می‌شد؟ دوشیزه بریل در این فکرها بود، که کلاه‌قاقمی برگشت و دستش را بالا آورد و انگار که درست در آن‌طرف کس خیلی خوب‌تری را دیده باشد، به‌سرعت دور شد. گروه نوازندگان دوباره آهنگ را تغیییر داد و تندتر و شادتر از همیشه نواخت.
زوج پیر از نیمکت دوشیزه بریل بلند شدند و قدم‌زنان رفتند. پیرمرد مضحکی با ریش تنک و بلند چنان هماهنگ با موسیقی می‌لنگید و می‌رفت که نزدیک بود با چهار دختری که شانه‌به‌شانۀ هم حرکت می‌کردند، برخورد کند.
اوه، چه جذاب بود! چقدر برایش لذت‌بخش بود! چقدر دوست داشت اینجا بنشیند و همه چیز را تماشا کند! مثل نمایش بود. دقیقاً مثل نمایش. چه کسی می‌توانست باور کند که پشت‌صحنۀ آسمان نقاشی نشده باشد؟ یک سگ کوچک قهوه‌ای، مثل سگ‌های کوچک تئاتر، داشت موقرانه یورتمه می‌رفت و دوشیزه بریل این را که دید، تازه فهمید همین بود که همه چیز را این‌طور شگفت‌انگیز کرده بود؛ همۀ این‌ها روی صحنۀ نمایش بودند. آن‌ها تنها تماشاگر و ناظر نبودند، آن‌ها خودشان بازیگر بودند. حتی خود دوشیزه بریل هم هر یکشنبه نقشی را بر عهده داشت. بی شک اگر یک روز نمی‌آمد کسی متوجه غیبتش می‌شد. هر چه باشد او هم بخشی از نمایش بود. چقدر عجیب که تاحالا اینطور فکر نکرده بود! درواقع برای همین بود که هر هفته همین ساعت از خانه راه می‌افتاد تا با تاخیر در صحنۀ نمایش حاضر نشود و برای همین بود که هر هفته با احساس شرم و ناراحتی برای شاگردان انگلیسی‌اش تعریف می‌کرد که بعدازظهر یکشنبۀ قبل را چطور گذرانده است. پس اینطور! دوشیزه بریل با صدای تقریباً بلند خندید. او روی صحنه بود. یاد پیرمرد علیلی افتاد که چهار بعدازظهر در هفته برایش - درحالی‌که در باغ خواب بود - روزنامه می‌خواند. او به سر نحیفش روی بالش پنبه‌ای، چشمان گودافتاده‌اش، دهان باز و دماغ بلند و باریکش کاملاً عادت کرده بود. اگر پیرمرد می‌مرد او تا چند هفته نمی‌فهمید و توجهش جلب نمی‌شد! ولی پیرمرد ناگهان متوجه شد کسی که برایش روزنامه می‌خواند یک بازیگر است. کلۀ پیر از روی بالش بلند شد، دو نقطه نور در چشمان پیرش لرزیدند. «تو بازیگری؟» و دوشیزه بریل روزنامه را صاف کرد، انگار که متن نمایش اوست، و به‌نرمی‌گفت «بله، خیلی وقته بازیگرم.»

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «دوشیزه بریل» از نویسندۀ نیوزیلندی #کاترین_منسفیلد را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید یک‌جا و همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…
Subscribe to a channel