مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
🎀به فرهنگ باشد روان تندرست🎀
🎀ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🎀فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🎀پـــــــایــنده ایــــــــــران🎀
🎆کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🎆زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🎆دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🎆باغ سبز مولانا ( زهراغریبیان )
🎆رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🎆رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🎆بهترین داستانهای کوتاه جهان
🎆رمانهای صوتی بهار
🎆کتابخانهٔ ادب و فرهنگ
🎆حافظ // خیام ( صوتی )
🎆خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🎆بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🎆سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🎆شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🎆چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🎆حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🎆کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان
🎆شرح بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🎆شاهنامه کودک هما
🎆مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🎆ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🎆تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🎆شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🎆گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🎆کتاب گویای ژیگ
🎆سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🎆ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🎆تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🎆کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🎆انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🎆فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🎆رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🎆آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🎆کتابخانهٔ نسخ خطی سپهسالار
🎆تاریخ روایی ایران
🎆سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🎆کتاب و حکمت
🎆تاریخ میانه
🎆زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🎆خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🎆هزار بادهٔ ناخورده (یادداشتهای امیرحسین مدنی دربارۀ ادبیات و عرفان).
🎆شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🎆انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🎀کانال میهمان:
🎆دکتر محمد دهقانی، مورخ، نویسنده، مترجم
🎀فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🎀
🎀هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🎀@Arash_Kamangiiir
این ماه در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمانِ «رؤیای تبت» از نویسندۀ ایرانی #فریبا_وفی را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این رمان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
هتل پالاس تاناتوس
(بخش ششم)
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
کلارا سخن او را قطع کرد: «این دخترها دو خواهرِ دوقلو هستند و با هم بزرگ شدهاند؛ اول در وین، و بعد در بوداپست، و هیچ دوست صمیمی غیر از خودشان نداشتهاند. در هجدهسالگی با یک مرد مجار از خانوادۀ اشرافِ قدیم که موسیقیدان و نوازنده و بسیار زیباست آشنا میشوند و هر دو، در همان روز، دیوانهوار به او دل میبندند. بعد از چند ماه، آن جوان یکی از دو خواهر را میپسندد و از او خواستگاری میکند. خواهرِ دیگر از فرطِ نومیدی خود را در رودخانه میاندازد تا خودکشی کند، ولی موفق نمیشود. آنوقت خواهرِ دیگر تصمیم میگیرد که از ازدواج با کُنت چشم بپوشد، و نقشه میکشند که با هم بمیرند... دراین وقت است که مثل من، مثل شما، نامۀ هتل تاناتوس به دستشان میرسد».
ژان مونیه گفت: «دیوانگی است! آنها جوان و دلرُبا هستند. چرا در امریکا نمیمانند تا مردهای دیگری آنها را دوست بدارند؟ فقط چند هفته صبر و حوصله میخواهد».
کلارا با لحن افسردهای گفت: «بهعلت همین نداشتنِ صبر و حوصله است که ما همه اینجا هستیم. ولی هرکدام از ما برای دیگران عاقلانه فکر میکند. کیست آن حکیمی که میگوید همه آنقدر دلوجرأت دارند که دردهای دیگران را تحمل کنند؟»
سراسرِ آن روز ساکنان هتل تاناتوس یک زن و مردِ سفیدپوش را میدیدند که در خیابانهای پارک و بر دامنِ تپهها و کنارِ دره قدم میزنند. هردو با شور و هیجان مشغول گفتوگو بودند. هنگام غروبِ آفتاب، آنها بهسوی هتل بازگشتند و باغبان مکزیکی که آنها را دست در دست هم دید، از شرم سر برگرداند.
پساز صرفِ شام، تا نزدیکِ نیمهشب، در آن سالنِ کوچکِ خلوت، ژان مونیه کنار کلارا کربی شا نشسته بود و سخنهایی میگفت که ظاهراً در دلِ زنِ جوان مؤثر میافتاد. سپس قبل از رفتن به اتاقِ خود، سراغِ آقای بوئرس تچر را گرفت و رئیس هتل را در اتاق کارش، در برابر دفترِ بزرگِ گشودهای، نشسته دید. آقای بوئرس تچر حاصلجمعِ ارقام را بررسی میکرد و گاهگاه با قلمِ قرمز روی یکی از سطرها خط میکشید.
«سلام آقای مونیه! چه فرمایشی داشتید؟ آیا از دست من خدمتی برمیآید؟»
«بله، آقای بوئرس تچر... لااقل امیدوارم. آنچه میخواهم بگویم باعث تعجب شما خواهد شد. یک تصمیم ناگهانی... خوب، رسم زندگی همین است، خلاصه، آمدهام به شما بگویم که تصمیم من عوض شده است. دیگر نمیخواهم بمیرم».
آقای بوئرس تچر حیرتزده سرش را بلند کرد: «جدی میگویید، آقای مونیه؟»
مرد فرانسوی گفت: «میدانم که در نظر شما آدمی غیرمنطقی جلوه خواهم کرد، ولی اگر اوضاعواحوالِ تازهای پیش بیاید آیا طبیعی نیست که تصمیمهای ما هم تغییر بکند؟ یک هفته پیش که نامۀ شما به من رسید، خودم را ناامید و تکوتنها در دنیا حس میکردم. باور نداشتم که مبارزه در این جهان دیگر فایدهای داشته باشد. امروز همهچیز تغییر کرده است... و اینهمه مرهون شماست، آقای بوئرس تچر».
«مرهون من، آقای مونیه؟»
«بله، چون خانمی که من را به سرِ میز او بردید این معجزه را کرده است. خانم کربی شا زنِ جذابی است، آقای بوئرس تچر».
«من که به شما گفته بودم، آقای مونیه».
«جذاب و شجاع. وقتی که از زندگیِ فقیرانۀ من باخبر شد قبول کرد که شریک این زندگی شود. لابد تعجب میکنید؟»
«ابداً. ما اینجا به دیدنِ این اتفاقاتِ ناگهانی عادت داریم. من از شنیدن این خبر خوشحالم و به شما تبریک میگویم. آقای مونیه، شما جوان هستید، خیلی جوان».
«پس اگر ایرادی ندارد، فردا من و خانم کربی شا از اینجا میرویم».
«بنابراین خانم کربی شا هم مثل شما صرفنظر میکند از...؟»
«بله البته. بهعلاوه خودش هم تا چنددقیقه دیگر این را به شما خواهد گفت. فقط یک موضوع کوچک باقی میماند که نمیدانم چهطور مطرح کنم... آن سیصد دلاری که به شما پرداختم، و تقریباً کل داراییِ من بود، آیا برای همیشه به حسابِ هتل تاناتوس منظور میشود یا لااقل قسمتی از آن قابل برگشت است تا من بتوانم بلیت سفرمان را تهیه کنم؟»
«ما آدمهای درستکاری هستیم آقای مونیه. ما هرگز بابتِ خدماتی که عملاً انجام ندادهایم پولی نمیگیریم. فردا صبحِ اولِ وقت، صندوقِ هتل به حسابِ شما از قرارِ روزی بیست دلار بابت پانسیون و خدمات رسیدگی میکند و مابقی را به شما برمیگرداند».
«شما بسیار شریف و بزرگوار هستید! آقای بوئرس تچر، نمیدانید چهقدر نسبت به شما احساسِ قدردانی میکنم! خوشبختیِ دوباره... زندگیِ تازه...»
آقای بوئرس تچر گفت: «درخدمتم آقای مونیه».
بهدنبالِ ژان مونیه که از اتاق بیرون میرفت و دور میشد نگریست. سپس با انگشت دگمۀ زنگ را فشار داد و به خدمتکار گفت: «آقای سارکوزی را بفرستید پیشِ من».
ادامه دارد.
@Fiction_12
هتل پالاس تاناتوس
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
(بخش چهارم)
آقای بوئرس تیچر که متعجب و رنجیدهخاطر مینمود گفت: «درگیری؟ ولی آقای عزیز ما هیچ کاری نمیکنیم که خلاف وظایف هتلداری باشد. ما به مشتریهامان تمامیِ آنچه میخواهند را میدهیم، نه چیزی دیگر... وانگهی، آقای عزیز، اینجا مقامات محلی نداریم. محدودۀ این سرزمین بهقدری نامشخص است که هیچکس دقیقاً نمیداند آیا اینجا جزو خاکِ مکزیک است یا خاکِ امریکا. این فلات مدتها خارج از دسترس بود. طبق افسانهای که سرِ زبانهاست، چندصد سال پیش عدهای سرخپوست به اینجا آمدند تا برای نجات از مظالم اروپاییها دستهجمعی خودکشی کنند، و اهل محل ادعا میکنند ارواح آن مردهها مدخل کوه را بستهاند و نمیگذارند کسی وارد این فلات شود. به همین دلیل بود که ما توانستیم این زمین را به قیمت بسیار مناسبی خریداری کنیم، و برای خودمان زندگیِ مستقلی داشته باشیم».
«و هیچ شده است که خانوادۀ مشتریهاتان از شما عارض بشوند؟»
آقای بوئرس تچر رنجید و با صدای بلند گفت: «عارض بشوند؟ خداوندا، برای چه عارض بشوند؟ و به کدام محکمه و دادگاه؟خانوادۀ مشتریهای ما خیلی هم خوشحال هستند که بیجاروجنجال از یکرشته سؤالوجواب و کارهای بسیار پیچیده و حتی غالباً پرمشقت خلاص شدهاند. نه، نه، آقا همهچیز اینجا بهخوبی و خوشی و بهنحوِ صحیح طی میشود، و مشتریهامان دوستان ما هستند... آیا میل دارید اتاقتان را ببینید؟ اتاقتان، اگر ایرادی ندارد، شماره 113 است. شما که خرافاتی نیستید؟»
ژان مونیه گفت: «ابداً. من با تربیت مذهبی بارآمدهام، و باید اعتراف کنم که فکرِ خودکشی برایم سخت ناخوشایند است...»
آقای بوئرس تچر گفت: «ولی اینجا صحبت از خودکشی نیست و نخواهد بود».
این جمله را با لحنی چنان قاطع گفت که ژان مونیه دیگر اصرار نکرد. سپس خطاب به نگهبان گفت: «سارکوزی، آقای مونیه را به اتاق 113 راهنمایی کنید. ضمناً آقای مونیه، راجع به مبلغِ سیصد دلار، لطف کنید و این مبلغ را سرِ راه به صندوقدارِ هتل که دفترش بغل دفتر من است بپردازید».
دراتاق 113، که پرتوِ درخشانِ غروبِ آفتاب آن را روشن کرده بود، آقای مونیه هرچه گشت اثری از ابزارهای کُشنده نیافت.
«چه ساعتی شام حاضر میشود؟»
خدمتکار گفت: «ساعت هشتونیم آقا».
«آیا باید لباس رسمی بپوشم؟»
«اغلبِ آقایان این کار را میکنند، آقا».
«بسیار خوب. من هم میکنم. بیزحمت یک کراوات سیاه و یک پیراهن سفید برایم آماده کنید».
هنگامی که برای شام از پلهها پایین رفت، آقای بوئرس تچر با رفتاری مؤدبانه ومحترمانه به پیشوازش آمد: «آقای مونیه، دنبالتان میگشتم. چون شما تنها هستید، فکر کردم شاید بیمیل نباشید با یکی از مهمانهای ما، خانمِ کربی شا، سر یک میزِ شام بنشینید».
مونیه از روی بیحوصلگی حرکتی کرد و گفت: «من اینجا نیامدهام که زندگیِ مجلسی و تشریفاتی داشته باشم... با این حال اگر ممکن است این خانم را به من نشان دهید، ولی معرفیام نکنید».
«بهچشم آقای مونیه. آن خانمِ جوان با پیراهن کرپِ ساتنِ سفید که نزدیک پیانو نشسته است و مجلهای ورق میزند، همان خانم کربی شاست... گمان نمیکنم صورتِ ظاهرش ناخوشایند باشد... بله مسلماً چنین نیست. خانمیاست خوشبرخورد با رفتاری دلپسند، باهوش و هنرمند...»
مسلماً خانم کربی شا زن بسیار زیبایی بود، با موهای سیاهِ تابدار که بهشکل دُماسبی تا پایین گردنش فرومیافتاد، و پیشانیِ بلند و محکمی را آشکار میکرد. چشمهایش خوشحالت و بشاش بود. خداوندا، زنی چنین زیبا و دلآرا برای چه میخواست بمیرد؟
«آیا خانم کربی شا هم...؟ یعنی این خانم هم با همان خصوصیتِ من، همان دلایلِ من، مهمان شماست؟»
آقای بوئرس تچر گفت: «بله».
و با لحنی که معنای سنگینی به این کلمه میبخشید تکرار کرد: «البته».
«پس من را معرفی کنید».
هنگامی که شام را که ساده ولی عالی بود و بهخوبی سر میزِ آنها آورده میشد خوردند، ژان مونیه از زندگیِ گذشتۀ کلارا کربی شا ــ دستِکم از وقایع عمدۀ زندگیِ او ــ آگاه شده بود. کلارا با مردِ ثروتمند و خوشقلبی ازدواج کرده بود، ولی چون او را دوست نمیداشت شش ماه پیش او را ترک کرد تا به دنبالِ یک نویسندۀ جوانِ فتان و لاابالی که در نیویورک با او آشنا شده بود به دیگر کشورهای اروپا برود. کلارا گمان میکرد پساز طلاق گرفتن از شوهرش، با این پسر ازدواج خواهد کرد. اما بهمجردِ بازگشت به انگلیس آن مردِ لاابالی برآن شد تا هرچه زودتر کلارا را از سرخود باز کند. کلارا که از خشونت او متعجب و دلشکسته شده بود سعی کرد به او بفهماند که چهچیزهایی را بهخاطر او از دست داده و در چه موقعیت رنجباری قرار گرفته است.
ادامه دارد...
@Fiction_12
هتل پالاس تاناتوس
(بخش دوم)
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
«ازطرفِ هنری بوئرس تیچر، مدیرِ پالاس هتل تاناتوس:
آقای مونیه عزیز!
اگر امروز این نامه را برای شما مینویسیم از روی تصادف نیست، بلکه براساس اطلاعاتی است که دربارۀ شما بهدست آوردهایم، و امیدواریم که خدمات ما برای شما مفید واقع شود. شما بیشک ملاحظه کردهاید که در زندگانیِ شجاعترین مردم گاهی وقایعی چندان ناگوار رخ مینماید که دیگر مبارزه و تلاش ناممکن میشود، و اندیشۀ مرگ مانندِ امیدِ رهایی به ذهن راه مییابد؛ چشمها را بستن، به خواب رفتن، دیگر بیدار نشدن، پرسشها و سرزنشها را نشنیدن... بسیاری از ما این رؤیا را دیده و این آرزو را در دل آوردهاند. با این همه، جز در مواردِ بسیار نادر، انسان توانایی ندارد که خود را از رنجهایش برهاند و دلیل این ناتوانی را با مشاهدۀ کسانی که دست به این کار زدهاند میتوان درک کرد؛ زیرا بیشترِ خودکشیها به ناکامیِ موحش منجر شده است. آنکه میخواسته با خالی کردنِ گلولهای درمغزش با زندگی وداع گوید، فقط عصبِ بینایی خود را قطع کرده و محکوم به ادامۀ زندگی در نابینایی شده است. آن دیگری که با خوردن چند قرصِ خوابآور میپنداشت که به خوابِ ابدی فرومیرود، چون نمیدانست که باید چهاندازه مصرف کند، سه روز بعد چشم باز کرده درحالی که مغزش از کار افتاده و حافظه اش از میان رفته و دستوپایش فلج شده است.
خودکشی هنری است که ناشیگری و تفنن را برنمیتابد و بدبختانه، به حکمِ ماهیتش، درخورِ تجربه کردن و مجرّب شدن هم نیست.
آقای مونیه عزیز، ما آمادهایم که اگر مایل باشید این تجربه را در اختیار شما بگذاریم. ما هتلی داریم که در مرزِ ایالات متحده امریکا و کشور مکزیک قرار دارد. به سببِ بیابانی بودن منطقه، از هرگونه نظارت مزاحمان در امان است. ما وظیفۀ خود میدانیم که برای آن دسته از همنوعانمان که بنابر دلایلِ جدی و قاطع آرزوی ترکِ این زندگی را دارند، امکانی فراهم کنیم که بدونِ تحملِ رنج، و حتی با جرئت میگوییم بدون تحملِ خطر، از عهدۀ این کار برآیند.
در پالاس هتل تاناتوس، مرگ بههنگامِ خوابِ شما به آرامترین و شیرینترین شکل روی خواهد داد. مهارتِ فنیِ ما که حاصلِ پانزده سال تجربه و توفیقِ مداوم است (ما در سال گذشته بیش از دو هزار نفر مراجعهکننده داشتیم)، اندازۀ دقیق و نتایجِ فوری را به ما امکان میدهد. این نکته را هم بگوییم که برای آن دسته از مهمانانمان که شرعاً دچار دغدغۀ مذهبیاند، ما با روشی مدبرانه ــ که اگر ما را به دیدار خود مفتخر کنید برایتان شرح خواهیم داد ــ هرگونه مسئولیتِ اخلاقی را از ذمّۀ ایشان برمیداریم. این را خوب میدانیم که مهمانان ما توانِ مالی چندانی ندارند، و میزانِ خودکشیها با حسابِ بستانکارِ بانکی نسبت معکوس دارد، لذا بیآنکه در تأمین آسایش و رفاه مشتریانمان ذرهای کوتاهی کنیم، سعی کردهایم تا قیمتهای تاناتوس را به نازلترین حدِ ممکن کاهش دهیم. کافی است که هنگام ورود به هتل فقط سیصد دلار پرداخت کنید، و این مبلغ شما را طی اقامتتان نزد ما (که مدت آن باید برای شما نامعلوم بماند) از هر هزینۀ دیگری معاف خواهد کرد. کلیۀ مخارجِ عمل، حمل، کفنودفن و نگهداریِ مدفن نیز از همین محل تأمین خواهد شد. بنابر دلایلِ واضح، خدمات جزو همین مبلغ است، و شما ملزم به پرداخت انعام نخواهید بود.
این را نیز بگوییم که تاناتوس در یک منطقۀ طبیعیِ بسیار زیبا واقع است و چهار میدانِ تنیس و یک میدانِ گلف با هجده چاله و یک استخرِ صد متری دارد. چون مشتریان هتل، اعم از مرد یا زن، تقریباً همگی به محیط اجتماعیِ فرهیخته تعلق دارند، لذت معاشرت با ایشان، همراه با زیبایی و شکوه مناظر، بر جذابیت بیمانند هتل ما میافزاید.
از مسافران درخواست میشود که در ایستگاه «دیمینگ»، واقع در نیومکزیکو، از قطار پایین بیایند و در اتوبوس هتل که منتظر آنهاست سوار شوند. خواهشمند است ورود خود را به وسیلۀ نامه یا تلگراف، لااقل دو روز زودتر به اطلاع برسانید.
نشانی: تاناتوس، کورونادو، نیومکزیکو».
ژان مونیه یک دست ورق خواست. ورقها را روی میز گسترد تا فال بگیرد. فالِ ورق را فانی به او یاد داده بود.
سفر بسیار طولانی بود. ساعتها قطار از میان مزارع پنبه با غوزههای سفید که سیاهپوستان در آنجا کار میکردند عبور کرد. دو روز و دو شبِ تمام، مدتی به کتاب خواندن و مدتی به خوابیدن سپری شد. سرانجام به بیابانی سنگلاخی با صخرههای عظیم و وهمآسا رسیدند. قطار در تهِ دره از میانِ کوههای سربهفلککشیده میگذشت. رشتههای پهناورِ بنفش و زرد و سرخ بر سینۀ کوهها خط میانداخت و در کمرکش کوهها تودههای ابر خیمه زده بود. در ایستگاههای کوچک، مکزیکیها با کلاههای لبهپهن وکتهای چرمی دیده میشدند.
ادامه دارد...
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «هتل پالاس تاناتوس» از نویسندۀ فرانسوی #آندره_موروا را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در ۷ بخش در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
@RadioRelax
اقتصاد و بازار
@AghaeBazar
انگلیسی مبتدی تا پیشرفته کودک و بزرگسال
@realenconversations
یادگیری لهجه عراقی از صفر تا صد
@iraqi_for_all_97
باغ سبز مولانا (زهراغریبیان )
@gharibianlavasanii
حقوق برای همه
@jenab_vakill
فیلم ها و انیمیشن عربی با ترجمه فارسی
@aflamarabie
نکات کاربردی TOEFL و IELTS
@WritingandGrammar1
آهنگها و کلیپ عربی با ترجمه فارسی
@arabi_music_for_all
راز تربیتی فرزند موفق
@ghasemi8484
مدرسه دانش و اطلاعات
@INFORMATIONINSTITUTE
انگلیسی مث نیتیو صحبت کن
@Englishwithmima
آموزش لهجه خلیجی( عمانی و اماراتی و....)
@khaliji_for_all_97
گلچین موسیقی سنتی
@sonati4444telegram
داستان های افسانه ای صوتی جهان
@mehrandousti
آموزش عربی
@atranslation90
تمرکز روی خودم!!!
@shine41
کتاب های رایگان| 𝐏𝐃𝐅
@PARSHANGBOOK_PDF
مسافران فضا
@SpacePassengers
هوروسکوپ و مدیتیشن
@Agahiiiiiiiiiiiiiii
آرشیو دوره رایگان
@Arshivagahi
آرشیو 16سال موسیقی بی کلام عاشقانه
@LoveSilentMelodies
تیم ورزشی و تناسب
@MaryamTeam
شعر و ادب معاصر
@sheradabemoaser
آموزش زبان عبری ( زبان کشور اسرائیل)
@hebrew_for_all
عربيات، عربیجات(مکالمه عربی)
@Arabicconversation20
کتابخانه فایل صوتی
@omidearasbaran1
نکته هایی از خودکاوی اینجاست!!!
@Mind_plussss
کندالینی و چشم سوم
@kundini369
بکگراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood
آموزش رایگان نویسندگی
@amozshalpha
حسِخوبِآرامش+انرژی مثبت
@RangiRangitel
هنرمندان برتر جهان
@Adabiate_art20
آموزش لهجه مصری از مبتدی تا پیشرفته
@mesri_for_all_97
گردشگری ، طبیعتگردی
@Jahangram
زبانشناسی و علوم شناختی
@Cognitive_Linguistics_Institute
(آموزش)فنّ ِبیان+گویندگی
@amoozeshegooyandegi
فراماسونری.ایلومیناتی.ماتریکس
@matrixxx369
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
@english_ielts_garden
الفبای نوشتن وخلاقیت
@Alefbayeneveshtan
حافظ - خیام ( صوتی )
@GHAZALAK1
متن دلنشین
@aram380
کارگاه رایگان نویسندگی
@anahelanjoman
(کتاب) AudioBook
@PARSHANGBOOK
آموزش لهجه عراقی و خلیجی
@amozesharabiiiii
یادگیری لهجه سوریه و لبنانی از پایه تا پیشرفته
@syrian_lebanese_arabic
رمان + داستان کوتاه !!!
@FICTION_12
سرزمین پیانو
@pianolandhk50
تراپی ؟ نه ممنون اینجا عضوم
@hamsafarbamah
فرزندپروری آدلری با مهارت های زناشویی
@moraghbat
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
@anjomanenevisandegan_ir
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
@its_anak
با سیاست رفتار کنیم
@ghasemi8483
آموزش زبان عربی برای همه
@Arabic_for_all_97
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
هماهنگی برای لیست؛
@INNATE_LONELY
قرعهکشی
(بخش چهارم)
نویسنده: #شرلی_جکسن
برگردان: #احمد_گلشیری
لحظهای کسی تکان نخورد، و سپس همۀ کاغذها باز شد. ناگهان زنها همه با هم شروع به صحبت کردند. میگفتند: «به کی افتاد؟» «گيرِ کی اومد؟» «خونوادۀ دِنبار؟» « خونوادۀ واتسن؟»
سپس همه جا پيچيد: «هاچينسن... بيله». «به بيل هاچينسن افتاد».
خانم دِنبار به پسر بزرگش گفت: «برو خبر رو به بابات برسون».
مردم برگشتند و به هاچينسنها نگاه کردند. بيل هاچينسن آرام يستاده بود. سرش را زير انداخته بود و به کاغذِ توی دستش نگاه میکرد. ناگهان تسی هاچينسن سرِ آقای سامرز داد کشيد: «شما بهش فرصت ندادين کاغذی رو که میخواست برداره، من چشمم بهتون بود. بیانصافی کردين!»
خانم دلاک رُيکس بلند گفت: «جِر نزن، تسی».
و خانم گريوز گفت: «فرصت برای همۀ ما يکی بود».
بيل هاچينسن گفت: «خفه شو، تسی».
آقای سامرز گفت: «خوب، همه گوش کنين. تا اينجا خوب تُند پيش رفتيم. حالا بايد بيشتر عجله کنيم تا کار بهموقع تموم بشه».
صورتِ اسامیِ ديگری که در دست داشت را وارسي کرد. گفت: «بيل، تو برای خونوادۀ هاچينسن قرعه کشيدی. کس ديگهای هم هست که جزو خونوارِ شما باشه؟»
خانم هاچينسن فرياد کشيد: «دان و اِوا هم هستن. اونا رو هم وادار کنين تا بردارن».
آقای سامرز آرام گفت: «دخترها از طرفِ خونوادۀ شوهراشون توی قرعهکشی شرکت میکنن. تو هم مثلِ همه اين رو میدونی».
تسی گفت: «میخوام بگم بیانصافی کردين».
بيل هاچینسن با شرمندگی گفت: «بیخود میگه، جو. همه چیز درسته؛ دخترِ من جزو خونوادۀ شوهرش حساب میشه، هیچ بیانصافی هم نشده، و من بهجز اين بچهها کس ديگهای رو ندارم».
آقای سامرز توضيح داد: «اگه خونواده رو در نظر بگيريم قرعه به اسمِ تو در اومده، و اگه فامیل در نظر بگيريم باز هم قرعه به اسمِ تو دراومده؛ قبول داری؟»
بيل هاچينسن گفت: «قبول دارم».
آقای سامرز بهطور رسمی پرسيد: «چند تا بچه داری؟»
بيل هاچينسن گفت: «سه تا؛ پسرم بيل، نانسی، و دِيو کوچولو... و البته خودم و تسی».
آقای سامرز گفت: «خيلی خب. هری، ورقههاشون رو گرفتی؟»
آقای گريوز سر تکان داد و قطعههای کاغذ را بالا گرفت. آقای سامرز گفت: «بندازشون توی صندوق. مالِ بيل رو هم بگير و بنداز اون تو».
خانم هاچينسن صدايش را تا آنجا که میتوانست پايين آورد و گفت: «من میگم از سر شروع کنيم، میگم منصفانه نبوده. بهش فرصت ندادين سَوا کنه. همه ديدن».
آقای گريوز پنج ورقه را گرفته، و داخلِ صندوقِ سیاه انداخته بود. ورقههای ديگر را روی زمين ريخت، و باد آنها را برداشت و با خود برد.
خانم هاچينسن خطاب به آدمهای دُور و اطرافش گفت: «همه شاهد باشن».
آقای سامرز گفت: «حاضری، بيل؟»
و بيل هاچينسن نگاهی گذرا به زن و بچههايش کرد و سرتکان داد.
آقای سامرز گفت: «يادتون باشه، ورقههارو برمیدارين، ولی بازشون نمیکنين تا همه بردارن. هری، تو به دِيو کوچولو کمک کن».
آقای گريوز دستِ دِیو کوچولو را گرفت، و بچه با شادی همراه با آقای گريوز تا پای صندوق رفت. آقای سامرز گفت: «فقط يکی بردار. هری، تو براش نگهدار».
آقای گريوز دست بچه را بالا گرفت و کاغذِ تاشده را از مشتِ محکمِ او درآورد و در دست نگهداشت. ديو کوچولو، که در کنارش ايستاده بود، سرش را بالا کرده بود و هاجوواج نگاهش میکرد.
آقای سامرز گفت: «بعد نوبت نانسیه».
نانسی دوازدهساله بود و همانطور که به طرفِ صندوق میرفت، دوستانِ هممدرسهایاش نفسشان به شماره افتاد. دامنش را جمع کرد، و با ظرافت قطعه کاغذی را از درونِ صندوق بيرون آورد. آقای سامرز گفت: «بيلِ پسر».
و بيلی با چهرۀ سرخ و پاهای بيش از حد بزرگ، همانطور که قطعه کاغذش را در میآورد، چيزی نمانده بود صندوق را بيندازد. آقای سامرز گفت: «تسی».
ادامه دارد...
@Fiction_12
قرعهکشی
(بخش دوم)
نویسنده: #شرلی_جکسن
برگردان: #احمد_گلشیری
آقای مارتين و پسر بزرگش، باکستر، صندوق سياه را محکم نگه داشتند تا اينکه آقای سامرز کاغذها را خوب با دست به هم زد. از شاخوبرگ مراسم آنقدر کنار گذاشته يا فراموش شده بود که آقای سامرز خيلی راحت قطعههای کاغذ را جانشينِ باريکههای چوبی کرد که نسلهای قبل از آنها استفاده کرده بودند. آقای سامرز استدلال کرده بود که باريکههای چوب به دردِ زمانی میخورد که روستا خيلي کوچک بود، اما حالا که شمارِ جمعيت از سيصد نفر بيشتر شده بود و احتمالاً بيشتر هم ميشد، لازم بود از چيزی استفاده کنند که راحتتر در صندوق جا بگيرد. شبِ پيشاز قرعهکشی، آقای سامرز و آقای گريوز قطعههای کاغذ را درست میکردند و داخل صندوق میريختند و صندوق را میبردند در گاوصندوقِ شرکتِ زغالسنگِ آقای سامرز جا میدادند و درش را قفل میکردند تا روزِ بعد که آقای سامرز آماده میشد، آن را به ميدان ببرد. بقيۀ سال صندوق را میبردند اينجا و آنجا میگذاشتند؛ يک سال در انبارِ آقای گريوز ميگذاشتند، و سالِ ديگر در ادارۀ پست. زيرِ دستوپا بود و گاهی در قفسۀ بقالیِ خانوادۀ مارتين جایش میدادند و میگذاشتند همانجا باشد.
پيش از آنکه آقای سامرز شروعِ قرعهکشی را اعلام کند، جنجال زيادی بهپا میشد. میبايست صورتهایی آماده میکردند؛ يک صورت از اسامی بزرگِ تکتک خانوارها، و صورتی از اعضای هر خانواده. رئيسِ پُست، مراسمِ سوگندِ آقای سامرز را ــ که مجری قرعهکشی بود ــ بهجا میآورد. بعضی مردم يادشان میآمد که قبلاً يکجور تکخوانی هم در کار بود که مجریِ قرعهکشی اجرا میکرد، و آن آوازِ سرسری و بدونِ آهنگی بود که هر سال مطابق با مقررات، عجولانه سروده میشد. بعضی از مردم عقيده داشتند که مجریِ قرعهکشی موقعِ خواندنِ آواز يک جا میايستاد، بعضی هم عقيده داشتند که مجری لابهلای مردم راه میرفت. اما سالها پيش اين قسمت از مراسم وَرافتاده بود. مراسمِ سلام هم قبلاً بود که مجریِ قرعهکشی میبايست خطاب به کسی که برای برداشتنِ قرعه میآمد، بهجا بياورد. اما اين مراسم هم با گذشتِ زمان تغيير کرده بود. آقاي سامرز در همۀ اين کارها سنگتمام میگذاشت؛ او با پيراهن سفيد و شلوار جين، همانطور که يک دستش را سرسری روی صندوقِ سياه گذاشته بود و خطاب به آقای گريوز و مارتينها صحبتِ ملالآوری را پيش کشيده بود، مقتدر و با ابهت جلوه میکرد.
درست وقتي که آقای سامرز صحبتهايش را تمام کرد و رويش را به طرفِ روستاییهای گردآمده برگرداند، خانمِ «هاچينسُن» که ژاکتش را روی شانه انداخته بود، با شتاب جادهای را که به ميدان میرسيد پيمود، و خود را پشت سر جمعيت جا داد. به خانمِ «دلاکرُيکس» که کنارش ايستاده بود، گفت: «پاک يادم رفته بود امروز چه روزیه».
و هر دو آرام خنديدند. خانم هاچينسن باز گفت: «فکر کردم شوهرم برگشته رفته هيزم جمع کنه، بعد که از پنجره بيرون رو نگا کردم و ديدم بچهها نيستن، اون وقت به صرافت افتادم که امروز بيستوهفتمه و خودم رو بهدو رسوندم».
و دستهايش را با دامنش پاک کرد. خانم دلاکرُيکس گفت: «اما بهموقع رسيدی. هنوز اونجا دارن حرف میزنن».
خانم هاچينسن سرک کشيد و لابهلای جمعيت را نگاه کرد و شوهر و بچههايش را ديد که جایی آن جلوها ايستادهاند. دستش را بهعنوان خداحافظی به بازوی خانمِ دلاکرُيکس زد و از لای جمعيت راه گشود. مردم با خوشخلقی راه دادند تا او بگذرد. دوــسه نفر باصدایی که تا جلویِ جمعيت شنيده شد، گفتند: «اينم خانمت، هاچينسن»...
و: « بلاخره خودشو رسوند، بيل»...
خانم هاچينسن به شوهرش رسيد، و آقای سامرز که منتظر ايستاده بود، با چهرۀ بشاشی گفت: «خيال میکردم بايد بدونِ تو شروع کنيم، تسی».
خانم هاچينسن با خنده گفت: «اگه ظرفام رو نشُسته توی دستشویی ول میکردم و میاومدم، هزار تا حرف بهم نمیزدی، جو؟»
و همانطور که مردم پس از ورودِ خانم هاچینسن سر جای خودشان قرار میگرفتند، خندۀ آرامی در ميانِ جمعيت پيچيد.
آقای سامرز موقرانه گفت: «خب، گمونم بهتره شروع کنيم، کلکِ اين کارو بکنيم تا برگرديم سرِ کار و زندگیمون. کی نيومده؟»
چند نفر گفتند: «دِنبار... دِنبار... دِنبار».
آقای سامرز نگاهی به صورتِ اسامی انداخت و گفت: «کلايد دِنبار، درسته. اين بابا پاش شکسته. کی جاش قرعه میکشه؟»
زنی گفت: «گمونم من».
و آقای سامرز رويش را برگرداند و او را نگاه کرد. گفت: «زنها بهجای شوهراشون قرعه میکشن. تو پسرِ بزرگ نداری که به جات بکشه، جينی؟»
گرچه آقای سامرز و بقیۀ روستاییها جوابِ اين سوأل را بهخوبی میدانستند، اما اين وظيفۀ مجریِ قرعهکشی بود که بهطور رسمی اين سوألها را بپرسد. آقای سامرز با علاقهای آميخته به ادب منتظر ماند.
ادامه دارد...
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «لاتاری» از نویسندۀ آمریکایی #شرلی_جکسن را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در ۵ بخش در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
@RadioRelax
معرفی رباتهای تلگرام
@ROBOT_TELE
برنامهها - سایتها - رباتها همه رایگان
@APPZ_KAMYAB
انگلیسی مبتدی تا پیشرفته کودک و بزرگسال
@realenconversations
تقویت مکالمه با ۴۰۵ کارتون چند دقیقهای
@EnglishCartoonn2024
باغ سبز مولانا (زهرا غریبیان)
@gharibianlavasanii
حقوق برای همه
@jenab_vakill
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
@anjomanenevisandegan_ir
نکات کاربردی TOEFL و IELTS
@WritingandGrammar1
تراپی بی مرز ؛ از درد تا درمان
@hamsafarbamah
مدرسه اطلاعات
@INFORMATIONINSTITUTE
آموزش هنر و دکوراسیون
@TazeineManzel
(کتاب) AudioBook
@PARSHANGBOOK
گلچین موسیقی سنتی
@sonati4444telegram
داستانهای افسانهای صوتی جهان
@mehrandousti
《اشعار ناب و ماندگار》
@delaviztarin_sher_jahan
روانشناسی شخصیت
@razhaye_darun
کارگاه رایگان نویسندگی
@anahelanjoman
انگلیسی کاربردی با فیلم
@englishlearningvideo
آشپزی تلگرامی
@telefoodgram
کلید رهایی و آرامش
@shine41
متن دلنشین
@aram380
کتابهای رایگان| 𝐏𝐃𝐅
@PARSHANGBOOK_PDF
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
@english_ielts_garden
الفبای نوشتن وخلاقیت
@Alefbayeneveshtan
آرشیو دوره رایگان
@Arshivagahi
هوروسکوپ و مدیتیشن
@Agahiiiiiiiiiiiiiii
درسگفتار علوم سیاسی و روابط بینالملل
@ecopolitist
(آموزش)فنّ ِبیان+گویندگی
@amoozeshegooyandegi
گردشگری ، طبیعتگردی
@Jahangram
موسیقی بی کلام آتن تا سمرقند
@LoveSilentMelodies
اینجا ورزشکار باش
@MaryamTeam
فراماسونری.ایلومیناتی.ماتریکس
@matrixxx369
هنرمندان برتر جهان
@Adabiate_art20
جملاتی که افکار شما را تغییر میدهد
@Andishe_parvaz
حراج دائمی کتابهای چاپ قدیم!
@katebbashi_book
کوانتوم فیزیک و اختر فیزیک
@Sciencebeyondthebelief1
شعر و ادب معاصر
@sheradabemoaser
ادبیات و هنر چکامه
@Selmuly
آکادمی عربی فصیح و لهجه
@Arabicconversation20
استارت حال خوب...
@coffee_time_evening
کندالینی و چشم سوم
@kundini369
اقتصاد و بازار
@AghaeBazar
۱۰ سوال جنجالی در جهت خودشناسی
@Mind_plussss
حسِ خوبِ آرامش+انرژیمثبت
@RangiRangitel
زبانشناسی و علوم شناختی
@Cognitive_Linguistics_Institute
حافظ - خیام ( صوتی )
@GHAZALAK1
عربی به زبان ساده و جذاب
@atranslation90
تراپی؟نه ممنون اینجا عضو شدم
@sh0ghparvaz
رمان + داستان کوتاه !!!
@FICTION_12
دنیایی پراز اطلاعات موسیقی ((پیانو لند))
@pianolandhk50
لطفا گوسفند نباشید
@zehnpooya
واجهای عشق
@vaj_hay_eshgh
هماهنگی برای لیست؛
@INNATE_LONELY
سه ساعت بینِ دو پرواز
(بخش دوم)
نویسنده: #اسکات_فیتزجرالد
دانلد به او اطمینانِخاطر داد: «حالا که دیدمت، بهنظرم محاله. من شش سال متأهل بودم و یه دورانی بود که خودم رو همینطوری عذاب میدادم. بعد یهروز حسادت رو واسه همیشه از زندگیم گذاشتم کنار. بعدِ مرگِ همسرم، خوشحال بودم که اون تصمیم رو گرفتم. حالا بهجای اینکه فکر کردن به اون برام سخت باشه و ناراحتم کنه، این تصمیم باعث شده خاطرهٔ خیلی خوبی ازش برام بمونه».
وقتی حرف میزد نانسی با توجه کامل، و بعد با همدلی نگاهش میکرد. گفت: «خیلی متأسفم».
و بعد از مکثی مناسب: «تو خیلی تغییر کردی... سرت رو بچرخون. یادمه پدرم میگفت "این پسره مُخ داره"».
«احتمالاً تو باهاش مخالف بودی».
«من تعجب میکردم. تا اون موقع خیال میکردم همه مُخ دارن. واسه همینه که حرفش توی ذهنم مونده».
دانلد با لبخند پرسید: «دیگه چیا تو ذهنت مونده؟»
ناگهان نانسی بلند شد و بهسرعت چند قدم از او فاصله گرفت.
سرزنشکنان گفت: «ای بابا، خیلی بدجنسی... گمونم دخترِ شیطونی بودم».
دانلد قاطعانه گفت: «نه، نبودی. حالا اون نوشیدنی رو میخوام».
نانسی داشت نوشیدنی را میریخت، و هنوز رویش را به سمتِ دانلد برنگردانده بود که او گفت: «تو فکر میکنی تنها دختربچهای بودی که تا حالا بوسیده شده؟»
نانسی با لحنی گلایهآمیز گفت: «انگار از این موضوع خوشت میاد؟»
اما ناراحتیِ زودگذرش از بین رفت و گفت: «اصلاً چه عیبی داره؟ خوش بودیم دیگه. مثِ اون ترانه».
«سوارِ سورتمه».
«آره. یا اوندفعه که پیکنیکِ «ترودی جیمز» بود. یا توی «فرونتِناک». چه تابستونایی بود».
دانلد بیشتر از همۀ اینها سورتمهسواری را بهیاد میآورد، و این را که گوشهای روی کاهها گونههای خُنکِ دخترک را بوسیده بود، و غشغشِ خندهٔ او را که رو به ستارههای سفیدِ سرد بالا رفته بود. زوجِ کناریشان به آنها پشت کرده بودند، و دانلد گردنِ کوچک و گوشهای دخترک را هم بوسیده بود، اما لبهایش را هرگز.
دانلد گفت: «و مهمونیِ خونهٔ مک، که همه «پُستخونه» [نوعی بازیِ مرسوم در امریکا که در جریانِ بازی همدیگر را میبوسند] بازی میکردن، ولی من نتونستم چون اُریون داشتم».
«این رو یادم نمیاد».
«اوه، تو اونجا بودی. همه هم بوسیدنت و من از حسادت چنان دیوانه شدم که سابقه نداشت».
«جالبه که یادم نمیاد. شاید عمداً میخواستم فراموش کنم».
دانلد با خنده پرسید: «آخه چرا؟ ما دو تا بچهۀ کاملاً معصوم بودیم. میدونی نانسی، هروقت من با زنم دربارۀ گذشته حرف میزدم، بهش میگفتم تو تنها دختری بودی که من تقریباً بهاندازه اون دوستش داشتم... ولی فکر کنم من واقعاً تو رو همون اندازه دوست داشتم. وقتی ما از شهر رفتیم، من تو رو مثلِ ترکشی توی تنم با خودم همهجا بردم».
«واقعاً اینقدر منقلب بودی؟»
«خدای من، آره! من...»
ناگهان متوجه شد که آنها در نیممتریِ هم ایستادهاند، و او دارد طوری حرف میزند که انگار در زمانِ حال عاشقِ نانسی است، و نانسی هم دارد با لبهایی نیمهباز و نگاهی غمبار به او نگاه میکند.
نانسی گفت: «لطفاً ادامه بده. خجالت میکشم بگم، ولی از حرفات خوشم میاد. نمیدونستم اونموقع تو اینهمه بههم ریختی. فکر میکردم فقط خودم بههم ریختم».
دانلد با تعجب گفت: «تو؟! یادت رفته وقتی که من رفته بودم داروخونه یههو ولم کردی؟» خندید: «تازه برام زبوندرازی هم کردی».
«اصلاً یادم نمیاد. تا جایی که یادم مونده تو بودی که من رو ترک کردی».
دستش نرم و تقریباً به قصدِ دلداری دادن روی بازوی دانلد فرود آمد. «یه آلبومِ عکس طبقهۀ بالا دارم که سالهاست نیگاش نکردم. میرم بیارم».
دانلد پنج دقیقه با ذهنی مشغول بینِ این دو فکر نشست: اولی بیهوده بودنِ همانندی بینِ خاطراتی که آدمهای مختلف از یک واقعۀ واحد بهیاد میآوردند، و دومی اینکه نانسی بهعنوانِ یک زن همان تأثیری را بر او گذاشته بود که در کودکی داشت؛ در طولِ این نیمساعت احساساتی به سراغش آمده بود که از زمانِ مرگِ همسرش فراموش کرده بود، و دیگر هیچ امیدی نداشت که دوباره آنها را تجربه کند.
پهلو به پهلوی هم روی کاناپه نشستند و آلبوم را بینشان باز کردند. نانسی لبخندزنان و خیلی خوشحال به او نگاه میکرد. گفت: «اوه، چهقدر باحاله. چهقدر عالیه که تو اینقدر خوبی، که من رو اینقدر قشنگ یادت مونده. کاش اونموقع احساست رو میدونستم! بذار یه چیزی رو برات اعتراف کنم... بعدِ اینکه رفتی، ازت متنفر شدم».
دانلد با ملایمت گفت: «چه حیف!»
ادامه دارد...
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «سه ساعت بین دو پرواز» از نویسندۀ آمریکایی #اسکات_فیتز_جرالد را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در ۳ بخش در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
#نظرات_شما
▪️قوز کردن در چنبر خیال
◾️ آغازِ داستانِ «زندگی پنهان والتر میتی» با صحنهٔ گرفتار شدن یک «هواپیمای دریانشینِ هشتموتورهٔ پهنپیکرِ تندروِ نیروی دریایی» در بدترین طوفان برف و یخ و سرما که فرماندهٔ کهنهکار، والترمیتیِِ خلبان، به یاد دارد و امید بستنِ کارکنان به او، و جملهٔ انگیزشی و قهرمانانهٔ «جا نمیزنیم»ش خطاب به افرادش... و بعد پرت شدن ما و والتر به جادهٔ «واقعیت» با شنیدن صدای هشداردهندهٔ خانم میتی بهخاطر سرعت ۵۵ والتر و پنج خط بیشتر گاز دادن از سرعت تعیینشده و موردعلاقهٔ زنش، صدایی «مثل زن ناآشنا و غریبهای که از وسط جمعیتی سرش داد کشیده باشد». از اینجا با زن و مردی در یک سفر هفتگی به شهر، که برای مرد خوشایند نیست، همراه میشویم. نهیب زن که «تو دیگر جوان نیستیها» به گوشمان مینشیند و تأکیدش به والترِ ضعیف و شکننده در مورد خرید «گالش» و پوشیدن «دستکش»... و دیگر بین واقعیت و خیال با والتر میتی، پیرمرد بیدستوپایی، قدم برمیداریم که باز کردن زنجیر چرخ ازش برنمیآید. او زیر یوغ زنی سلطهجو و کنترلگر حافظهش هم رو به ضعف رفته و در تنها پناهگاهش، دنیای «خیال»، دست به خلق والتری دیگر زده؛ خلبان فرماندهای شجاع، پزشکی حاذق و خلاق و برتر، بزرگترین تیرانداز توانا و بیباک دنیا که دامنش مأمن زنی زیباست، خلبان جسور بمبافکن که آوازخوان و رقصکنان برای نجات وطن به استقبال مرگ میرود، عاقبت هم قهرمانی که دم آخر و جلوی جوخهٔ اعدام با لبخند مرگ را به سخره میگیرد و با چشم باز مقابل گلوله و مرگ سینه سپر میکند، والترِ «متفرعن و مغرور، شکستناپذیر، مرموز تا آخر».
تقابل دو والترِ واقعی و خیالی قصهٔ تقابل رکود و رخوت و انفعال با شور و هیجان و تحرک، و تقابل ترس و حسرت و ناکامی با ایدهآلهایی است که گاه جز با تخیل و سوار شدن بر «هواپیمای دریانشینِ هشتموتورهٔ پهنپیکرِ تندروِ نیروی دریایی» در آسمان بیکرانش، به دست نمیآیند. شاید اصلیترین جملهٔ داستان همان «جا نمیزنیم» باشد؛ ایستادنی متفاوت جلو جبر پیری و مرگ.
«تربر» با گذاشتن «حق همگانی پیشنهاد قانون» و «حق مراجعه به آرای همگانی» در لیست خریدهای احتمالی فراموششده، خواباندن اقتصاد بیمار با بانکداری میلیونر روی تخت جراحی، که ازقضا دوست صمیمی روزولت هم هست، و گذاشتن «خودنویس»ی به جای پیستونِ خرابِ دستگاه هوشبرِ نو، به فضای سرمازدهٔ داستان تلخش رنگ اجتماعی، سیاسی و انتقادی هم پاشیده.
داستان با «خیال» شروع و با «خیال» به پایان میرسد و «واقعیت» در محاصرهٔ خیال میماند و گویی مرگ دلاورانهٔ یک قهرمان، پوزخند واقعی والتر میتی و نقطهٔ پایان میشود بر دنیایی سرد و مهآلود.
نوشتۀ #پاییز
@Fiction_11
زندگیِ پنهانِ والتر میتی
(بخش دوم)
نویسنده: #جیمز_تربر
برگردان: #حسن_افشار
روپوشِ سفیدی تنش کردند و دهنبندی بست و دستکشهای نازک را پوشید و پرستارها آلت براقی دستش دادند و...
«بده عقب، مک! بیوک را بپا!»
والتر میتی محکم روی ترمز زد. متصدیِ توقفگاه به میتی زل زد و گفت: «توی خطِ اشتباه رفتی مک».
میتی زیر لب گفت: «اه! آهان!»
و با احتیاط شروع به عقب رفتن و خارج شدن از خطی کرد که رویش نوشته بود «فقط خروج» متصدی گفت: «بگذار همانجا باشد. من میکِشَمش کنار».
میتی از ماشین بیرون آمد.
«هی، سوئیچ را بگذار باشد».
میتی گفت «اُه»، و سوئیچ را دستش داد. متصدی به داخل ماشین پرید و با مهارتِ فوقالعادهای آن را عقب داد و سرِ جایش گذاشت.
والتر میتی همانطور که در خیابانِ اصلیِ شهر راه میرفت با خودش فکر کرد: «لعنتیها چهقدر هم مغرورند؛ خیال میکنند همه چیز را میدانند».
یک بار بیرون از شهر سعی کرده بود زنجیرِ چرخها را باز کند، ولی زنجیر دُورِ محورِ چرخ پیچیده بود. اجباراً مردی با ماشینِ تعمیرات آمده بود و زنجیر را باز کرده بود. گاراژدارِ جوانِ خندهرویی بود. از آن به بعد، خانم میتی همیشه وادارش میکرد برای باز کردنِ زنجیرها به یک تعمیرگاه برود. با خودش گفت: «دفعۀ دیگر دستِ راستم را نوارپیچی میکنم تا به من نخندند. دست راستم را نوارپیچی میکنم تا فکر کنند خودم نمیتوانم زنجیرها را باز کنم».
به برف در حال ذوب پیاده رو لگدی پراند و زیر لب گفت «گالش»، و شروع به گشتن دنبالِ یک کفشفروشی کرد.
وقتی والتر میتی با جعبۀ گالش زیر بغلش دوباره به خیابان آمد، از خودش پرسید چیزِ دیگری که زنش گفته بود بگیرد چه بود. پیش از درآمدن از خانهشان به قصدِ واتربری، دوبار گفته بود. از طرفی هم از این سفرهای هفتگی به شهر بدش میآمد، چون همیشه اشتباهاً چیز دیگری میگرفت. فکر کرد: «کلینکس؟ تیغ اسکوئیب؟ نه... خمیردندان، مسواک، جوششیرین، سمباده، حقِ همگانیِ پیشنهادِ قانون و حقِ مراجعه به آرای همگانی؟»
ول کرد. ولی زنش یادش نمیرفت، و میپرسید: «چیز کجاست؟ نکند چیز را فراموش کردی؟»
روزنامهفروشی رد شد، و چیزی دربارۀ محاکمۀ واتربری فریاد زد.
...«شاید این به حافظهتان کمک کند». دادستانِ ناحیه ناگهان تفنگِ خودکارِ سنگینی را زیر دماغ آدم ساکتی که در جایگاه شهود بود گرفت و گفت: «این را قبلاً دیدهاید؟»
والتر میتی تفنگ را گرفت و کارشناسانه ورانداز کرد و گفت: «وبلی ویکرز ۵۰/۸۰ من است».
همهمهٔ هیجانزدهای دادگاه را برداشت. قاضی با چکشش دستور مراعات نظم را داد. دادستان حیلهگرانه گفت: «شما در تیراندازی با هر نوع سلاحی مهارت دارید، این طور نیست؟»
وکیل میتی فریاد زد: «اعتراض دارم! ما ثابت کردیم که متهم نمیتوانسته شلیک کرده باشد. ثابت کردیم که درشب چهاردهم ژوئیه دست راستش نوارپیچی شده بود».
والتر میتی دست راستش را بالا برد و طرفین دست از بگومگو برداشتند. بعد آرام گفت: «من با هر جور سلاحی از فاصلۀ سیصد پایی میتوانستم گرگوری فیتسهرست را با دست چپم بزنم».
دادگاه شلوغ شد. صدای جیغ زنی از میان هیاهو به گوش رسید و ناگهان دخترِ مومشکیِ دلربایی خودش را در دامانِ والتر میتی انداخت. دادستان بیرحمانه ضربهای به او زد. میتی هم بدونِ اینکه از جا بلند شود مشتی زیرِ چانۀ مرد زد و گفت: «سگِ کثیف!»...
«بیسکوئیتِ سگ»... والتر میتی در پیادهرو ایستاده و ساختمانهای واتربری از سقفِ دادگاهِ مهآلود بیرون زدند و دوباره احاطهاش کردند. زنی که داشت از کنارش میگذشت خندید و به همراهش گفت: «گفت بیسکویت سگ، مردک با خودش گفت بیسکویت سگ».
والتر میتی قدم تند کرد و وارد یک «اِی اَند پی» شد. به فروشنده گفت: «یک بیسکویت میخواهم برای تولهسگ».
«مارک خاصی میخواهید، قربان؟» بزرگترین تیراندازِ دنیا لحظهای فکر کرد و گفت: «روی قوطیش نوشته: سگها برایش پارس میکنند».
میتی به ساعتش نگاه کرد و دید زنش پانزده دقیقه دیگر کارش در آرایشگاه تمام میشود، مگر آنکه مویش راحت خشک نمیشد؛ گاهی سخت خشک میشد. او دوست نداشت اول به هتل برسد؛ میخواست شوهرش مثل همیشه مدتی انتظارش را بکشد. صندلیِ چرمیِ بزرگی رو به پنجره در سرسرا پیدا کرد و گالش و بیسکویتِ سگ را کنار آن روی زمین گذاشت. نسخۀ کهنهای از لیبرتی برداشت و توی صندلی فرورفت. «آیا آلمان میتواند دنیا را از هوا فتح کند؟» والتر میتی به عکسهای هواپیمای بمبافکن و خیابانِ ویران نگاه کرد.
…گروهبان گفت: «توپها رالیِ جوان را ترساندهاند، قربان».
فرمانده میتی از زیرِ موهای ژولیدهاش سربالا به او نگاه کرد و خسته گفت: «ببر بخوابانش. هواپیما را تنها میبرم».
ادامه دارد...
@Fiction_12
رمان
رؤیای تبت
نویسنده: فریبا وفی
@Fiction_12
هتل پالاس تاناتوس
(بخش هفتم)
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
چند دقیقه بعد، نگهبان وارد شد: «من را خواسته بودید آقای رئیس؟»
«بله. سارکوزی، همین امشب گاز را وارد اتاق 113 بکنید. حدود ساعتِ دو بعداز نیمهشب».
«آیا قبلاً باید گازِ خوابآور را هم وارد کنم؟»
«گمان نمیکنم لازم باشد. او خوابِ بسیار خوشی میکند... برای امشب همین کافی است. سارکوزی! همانطور که قرار بود، فردا شب نوبتِ دو دخترِ اتاق 17 است».
وقتی نگهبان بیرون میرفت، خانمِ کربی شا در آستانۀ اتاق پدیدار شد. آقای بوئرس تچر گفت: «بیا تو. داشتم دنبالت میفرستادم. مهمانت آمد و خبرِ رفتنش را به من داد».
زن گفت: «گمانم لایقِ مشتلق باشم. کارِ خوب و کاملی انجام دادم».
«و خیلی هم سریع... این را بهحساب میآورم».
«پس برای همین امشب است؟»
«برای همین امشب است».
زن گفت: «طفلک! خیلی مهربان بود، و خیلی هم احساساتی...»
آقای بوئرس تچر گفت: «همهشان احساساتیاند».
زن گفت: «ولی تو هم خیلی بیرحمی. درست در لحظهای که دوباره به زندگی دل میبندند، سربهنیستشان میکنی».
«گفتی بیرحم؟ اتفاقاً رحم و مروتِ ما در انتخابِ همین لحظه است که آشکار میشود. این مرد دغدغۀ مذهبی داشت، که من آن را رفع کردم».
نگاهی به دفترِ خود کرد و گفت: «فردا نوبتِ استراحت است، ولی پسفردا تازهواردی برای تو هست. او هم بانکدار است، منتها اینبار سوئدی. اینیکی خیلی هم جوان نیست».
زن که در رؤیای خود سِیر میکرد گفت: «از این پسرِ فرانسوی خوشم آمده بود».
مدیر با لحنِ تندی گفت: «شغل که به میل و اختیار نیست. بیا بگیر، این هم ده دلار دستمزد، بهاضافۀ ده دلار پاداش».
کلارا کربی شا گفت: «متشکرم».
و چون اسکناسها را در کیفِ دستیِ خود میگذاشت، آهی کشید. همینکه او رفت، آقای بوئرس تچر قلم خود را برداشت و با دقت، بهکمک یک خطکشِ فلزی، روی یکی از نامهای دفترش خطِ قرمز کشید.
پایان.
@Fiction_12
هتل پالاس تاناتوس
(بخش پنجم)
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
پسرِ جوان با شنیدنِ گلایههای کلارا، خندۀ بسیار کرده و گفته بود: «کلارا شما زنی هستید متعلق به گذشته. اگر میدانستم اینهمه وابسته به تربیت و آداب دورانِ ویکتوریا هستید، شما را پیش همان شوهر و بچههاتان میگذاشتم. عزیزم، حالا هم باید پیش همانها برگردید. شما برای این ساخته شدهاید که زندگیِ عاقلانهای درپیش بگیرید و بچههای فراوان بار بیاورید».
آنگاه کلارا به آخرین امیدِ خود دل بسته بود. امیدِ اینکه شوهرش «نورمان کربی شا» را بازبیابد و او را سرِ مهر آورد. مطمئن بود که اگر او را جایی تنها مییافت، میتوانست با او آشتی کند. اما خانواده و شرکای نورمان او را در حلقۀ خود گرفته بودند و به او فشار میآوردند و با کلارا خصومت میورزیدند. نورمان سرسختی کرد و او را از خود راند. کلارا پس از چندبار کوششِ خفتبار و بینتیجه، سرانجام یک روز صبح نامۀ پالاس هتل تاناتوس به دستش رسید و فهمید که این تنها راه چارۀ فوری و آسانِ مشکلِ دردناکش است.
ژان مونیه پرسید: «شما از مرگ نمیترسید؟»
«چرا، البته که میترسم، ولی نه بهاندازۀ زندگی».
«جواب قشنگی دادید».
کلارا گفت: «من نخواستم کلامِ قشنگ بگویم. حالا شما به من بگویید چرا اینجا هستید؟»
کلارا همینکه از ماجرای زندگی مونیه آگاه شد شروع به سرزنش کرد: «باورکردنی نیست! چهطور ممکن است؟ شما میخواهید بمیرید چون قیمت سهامتان پایین آمده است؟ نمیبینید که اگر جرئتِ زندگی کردن داشته باشید یک سال دیگر، دو سال دیگر، نهایتاً چهار سال دیگر، همۀ اینها را فراموش خواهید کرد، و چهبسا ضررهاتان هم جبران خواهد شد؟»
«ضررهای من فقط بهانه است. اگر دلیلی برای زنده ماندن داشتم اینها اصلاً مهم نبود، ولی به شما گفتم که زنم هم من را ترک کرده است. من در فرانسه هیچ خویشاوند نزدیکی ندارم و با هیچ زنی دوست نیستم. وانگهی راستش را بگویم، من وطنم را بعداز یک شکست عشقی ترک کردم. حالا برای کی مبارزه کنم؟»
«برای خودتان، برای کسانی که شما را دوست خواهند داشت و شما حتماً با آنها آشنا خواهید شد. چون شما در شرایطِ دشوار بیلیاقتیِ بعضی زنها را دیدهاید دربارۀ همۀ زنها قضاوتِ نادرست نکنید».
«آیا حقیقتاً خیال میکنید زنهایی باشند... مقصودم زنهایی که من بتوانم دوستشان بدارم... و شهامت این را داشته باشند که لااقل مدتِ چند سال، زندگیِ پرمذلت من را، زندگی پرتلاطم من را تحمل کنند؟»
کلارا گفت: «من مطمئنم. بله، زنهایی هستند که مبارزه را دوست دارند و زندگی توأم با فقر برایشان جاذبۀ شورانگیزی دارد... مثلاً خود من...»
«شما؟»
«نه، همینطور مثل زدم».
سخن خود را قطع کرد. لحظهای مردد ماند، سپس گفت: «گمانم باید بروم به سرسرا. ما تنها کسانی هستیم که هنوز سرِ میزِ شام نشستهایم و سرخدمتکار با نومیدی دوروبرمان میگردد».
مونیه درحالیکه شنل پوست قاقم کلارا را روی دوش او میانداخت گفت: «شما فکر نمیکنید که همین امشب...؟»
کلارا گفت: «نه مسلماً. شما تازه رسیدهاید».
«و شما؟»
«من دو روز است که اینجا هستم».
هنگامی که از یکدیگر جدا میشدند، قرار گذاشتند فردا صبح با هم در کوهستان گردشی کنند.
آفتابِ صبحگاهی ایوان واتاق را در نور و گرمای ملایم خود غرق میکرد. ژان مونیه که تازه از زیر دوش آب سرد درآمده بود شگفتزده دریافت که با خود میاندیشد: «زندگی چه شیرین است!»
سپس اندیشید که فقط چند دلار و چند روز دیگر برایش باقی مانده است. آهی کشید و گفت: «ساعت ده است. کلارا منتظرم است. بهسرعت لباس پوشید و در کتوشلوار کتانیِ سفید خود احساس سبکی کرد. هنگامی که نزدیک میدانِ بازی تنیس به کلارا رسید دید کلارا نیز لباس سفید به تن دارد و با آن دو دخترِ اتریشی مشغول قدم زدن است. دو دختر جوان با دیدن مونیه بهسرعت از آنجا دور شدند.
مونیه پرسید: «آنها را ترساندم؟»
«از شما خجالت میکشند. زندگیشان را برایم شرح میدادند».
«اگر جالب است برای من هم بگویید. دیشب توانستید کمی بخوابید؟»
«بله، خیلی هم خوب خوابیدم. گمانم این آقای بوئرس تچرِ هیبتآور در نوشابۀ ما داروی خوابآور میریزد».
مونیه گفت: «گمان نمیکنم. من هم به خواب عمیقی فرورفتم، ولی خوابم طبیعی بود و امروز صبح حس میکنم که کاملاً سرحالم».
پس از لحظهای به سخن خود افزود: «و کاملاً سرخوش».
کلارا لبخندزنان به او نگریست و چیزی نگفت. مونیه گفت: «از این جاده برویم و ماجرای آن دو دختر را برایم بگویید. شما شهرزاد من هستید».
کلارا گفت: «ولی شبهای ما هزار و یک شب طول نخواهد کشید».
«افسوس!... گفتید شبهای ما؟!...»
ادامه دارد...
@Fiction_12
هتل پالاس تاناتوس
(بخش سوم)
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
خدمتکارِ سیاهپوستِ واگن به ژان مونیه گفت: «ایستگاه بعدی دیمینگ است. کفشهاتان را واکس بزنم آقا؟»
مونیه کتابهایش را مرتب کرد و چمدانش را بست. از اینکه آخرین سفرش به این سادگی گذشته بود، تعجب میکرد. ترمزها به صدا درآمد. قطار ایستاد. باربَرِ سرخپوست که باشتاب از کنار واگنها پیش میآمد از او پرسید: «تاناتوس میروید آقا؟»
قبلاً چمدانهای دو دخترِ جوانِ موبور را که همراهش بودند در چرخدستیِ خود گذاشته بود. ژان مونیه با خود گفت: «آیا ممکن است که این دخترهای خوشگل برای مردن به اینجا آمده باشند؟»
آن دو دختر نیز با حالتی جدی و موقر به او مینگریستند و چیزهایی با هم زمزمه میکردند که او نمیشنید.
مینیبوسِ تاناتوس، بهخلاف آنچه تصور میکرد، شباهت به نعشکش نداشت. با رنگِ آبیِ تند و با صندلیهای مخملیِ آبی و نارنجیاش، درمیانِ آن همه اتومبیلهای لکنته که محوطه را بهصورت بازارِ قراضهفروشی درآوده بودند، و اسپانیاییها و سرخپوستان آنجا قیلوقال میکردند و با هم کلنجار میرفتند، زیر آفتاب برق میزد. صخرههای دو طرفِ جاده پوشیده از گلسنگهایی بود سراسر به رنگِ آبی ــ خاکستری. بالاتر، رنگهای تند کوهها مانند فلزِ براق میدرخشید. رانندۀ مینیبوس که لباسِ خاکستریِ رانندهها را به تن داشت، مرد فربهی با چشمهای برجسته بود.
ژان مونیه از روی ادب، و برای اینکه مزاحم دو دختر جوان نباشد، کنار راننده نشست. سپس همچنان که مینیبوس در جادۀ پُرپیچوخم از سینهکشِ کوه بالا میرفت، سعی کرد تا با راننده سرِ صحبت را باز کند: «خیلی وقت است که شما رانندۀ هتل تاناتوس هستید؟»
راننده زیر لب جواب داد: «سه سال میشود».
«شغل عجیبی دارید».
راننده گفت: «عجیب؟ چرا عجیب؟ من رانندۀ مینیبوس هستم، چه چیزش عجیب است؟»
«مسافرهایی که به هتل میبرید. آیا شده که از آنجا برگردند؟»
راننده که کمی ناراحت شده بود جواب داد: «نه همیشه، نه همیشه. ولی میشود هم که برگردند. خودِ من یک نمونهاش».
«شما؟ راستی؟ شما هم اینجا بهعنوانِ مهمان آمده بودید؟»
راننده گفت: «آقا! من این شغل را قبول کردهام که از خودم حرف نزنم. گذشتن از این پیچوخمها هم دشوار است. شما که نمیخواهید جان شما و این دو دختر خانم را بهخطر بیندازم؟»
ژان مونیه گفت: «البته که نمیخواهم».
سپس اندیشید که جوابش خندهدار بوده است و لبخند زد.
دو ساعت بعد، راننده بیآنکه لب از لب بردارد، با اشارۀ انگشت، بر دامنۀ دشتِ هموار، ساختمان هتل تاناتوس را به او نشان داد.
هتلی کمارتفاع به سبکِ معماریِ اسپانیایی و سرخپوستی با بامهای ایوانوار بود، و دیوارهای سرخ با روکشِ سیمانی ــ تقلیدِ ناشیانهای از خاکِ رس ــ داشت. اتاقها رو به جنوب بود و درها به رواقهایی آفتابگیر باز میشد. نگهبانی ایتالیایی به پیشواز مسافران آمد. صورتِ تراشیدهاش، در دم، کشوری دیگر و کوچههای شهری بزرگ با خیابانهای پرگل را به یاد ژان مونیه آورد. خدمتکاری پیش آمد و چمدان او را برداشت.
ژان مونیه از نگهبان پرسید: «شما را کجا دیده ام؟»
«درهتل ریتزِ بارسلونا... اسم من سارکوزی است... در گیرودارِ جنگِ داخلی، سپانیا را ترک کردم».
«از بارسلونا تا مکزیک! چه سفر دورودرازی!»
«آقا، نگهبان همهجا نگهبان است، و کار من همیشه همین بوده، فقط کاغذهایی که اینبار به شما میدهم که پُر کنید کمی مفصلتر و پیچیدهتر از کاغذهای هتلهای دیگر است. البته من را خواهید بخشید».
کاغذهای چاپی که به سه مسافرِ تازهوارد داده شد تا پُرکنند، پُر از مربعهایِ کوچک، و پرسشها و یادداشتهای توضیحی بود، و توصیه شده بود که تاریخ و محل تولد خود را و نیز نام کسانی را که در صورتِ وقوع حادثه باید خبردارشان کرد با دقتِ کامل بنویسند.
«خواهشمند است دو نشانی از خویشان و دوستانتان بدهید، و بالاخص با دستخطِ خود، و به زبانِ معمولِ خود، عبارتِ زیر را بازنویسی کنید: «این جانب امضا کنندۀ زیر، درعینِ سلامتِ تن و روان، تأیید و تصدیق میکنم که با ارادۀ شخصِ خود از زندگی کناره میگیرم، و در صورتِ وقوع حادثه، مدیریت و کارکنانِ پالاس هتل تاناتوس را از هرگونه مسئولیتی معاف میدارم».
دو دخترِ خوشگلِ همسفرِ ژان مونیه که روبهروی یکدیگر پشت میزِ مجاور نشسته بودند، همین عبارت را با دقتِ تمام به زبان خود رونویس میکردند. او متوجه شد که زبان آنها آلمانی است.
«هنری بوئرس تچر» مدیر هتل، مردی آرام با عینک دستهطلایی بود که به مؤسسۀ خود بسیار مینازید.
ژان مونیه پرسید: «هتل مال خودتان است؟»
«نه آقا، هتل متعلق به شرکت سهامی است، ولی فکر تأسیس آن از من است، و من رئیس مادامالعمرش هستم».
«چهطور تاحالا با مقاماتِ محلی درگیری پیدا نکردهاید؟»
ادامه دارد...
@Fiction_12
هتل پالاس تاناتوس
(بخش اول)
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: #ابوالحسن_نجفی
ژان مونیه پرسید: «سهام فولاد؟»
یکی از دوازده خانمِ ماشیننویس جواب داد: «یکچهارم 59 دلار».
تقتقِ ماشینهای تحریر گویی موسیقیِ جاز اجرا میکرد. از پنجره، ساختمانهای غولآسای «مانهاتان» پیدا بود. تلفنها همه بهکار بود و نوارهای باریکِ کاغذ، پوشیده از حروف و ارقام، با مارپیچهای شومِ خود فضای دفتر را میانباشت. ژان مونیه باز پرسید: «سهام فولاد؟»
خانم جرترود آون جواب داد: «59 دلار».
جرترود لحظهای دست نگهداشت و به ژان مونیه نگریست. فرانسویِ جوان در مبل فرورفته بود و سر را میانِ دو دست گرفته و گویی خُرد شده بود. جرترود در دل گفت: «این هم یکی دیگر که زندگیاش بهباد رفت. بدا به حالِ او!... و بدا به حالِ فانی!...»
زیرا ژان مونیه، وابستهۀ دفترِ بانکِ «هولمان» درنیویورک، دو سال پیش با فانی، منشی امریکاییِ خود ازدواج کرده بود. ژان مونیه باز پرسید: «و سهام شرکت کنکوت؟»
جرترود آون جواب داد: «28 دلار».
صدای کسی از پشت در شنیده شد. هاری کوپر به درون آمد. ژان مونیه از جا برخاست. هاری گفت: «چه اوضاعی! سهام همۀ شرکتها بیست درصد اُفت کرده و باز هم احمقهایی هستند که میگویند وضع بحرانی نیست!»
ژان مونیه گفت: «پس معنی بحران چیست؟»
این را گفت و از دفتر بیرون رفت. هاری کوپر گفت: «این هم از پا درآمد».
جرترود آون گفت: «بله. داروندارش بهباد رفت. فانی این را به من گفت. امشب فانی ولش میکند و میرود».
هاری کوپر گفت: «چه میشود کرد؟ بحران است».
درهای زیبایِ برنزیِ آسانسور باز شد. ژان مونیه به درون رفت. گفت: «همکف».
آسانسورچیِ جوان گفت: «سهام فولاد چند است؟»
ژان مونیه گفت: «59 دلار».
خودش به 112 دلار خریده بود و اکنون درهر سهم 53 دلار ضرر میداد. خریدهای دیگرش وضع بهتری نداشت. ثروت مختصری را که سالها پیش با مشقت در «آریزونا» بهدست آورده بود تماماً در این معاملات ریخته بود و اکنون همه بادِ هوا شده بود. هنگامی که به خیابان رسید همچنان که بهطرفِ مترو میرفت کوشید تا آینده را درنظر آورد. دوباره از صفر شروع کند؟ اگر فانی جرأت بهخرج میداد این کار شدنی بود. نخستین تلاشها و مبارزههایی که کرده بود، گلههایی که در بیابان میچراند، پیشرفتِ سریعش، همه را بهیاد آورد. وانگهی سالِ عمرش تازه به سی سال رسیده بود. ولی میدانست که فانی رحم نخواهد کرد...
فانی رحم نکرد. فردا صبح که ژان مونیه بیدار شد و خود را در بستر تنها دید، حس کرد که دیگر نیرویی به تن ندارد. فانی را با همۀ خشکی و سردیاش دوست داشت. زنِ خدمتکارِ سیاهپوست صبحانه را برایش آورد و تقاضای پول کرد. بعد پرسید: «خانم کجاند، آقا؟»
«رفت سفر».
پانزده دلار به خدمتکار داد و بعد چمدانش را بست. فقط ششصد دلار برایش مانده بود. با این پول میتوانست دو ماه گذران کند، شاید هم سه ماه... و بعد؟ از پنجره به بیرون نگریست. تقریباً هر روز، از یک هفته پیش، در روزنامه شرح خودکشیها فراوان بود. بانکداران، سوداگران، سفتهبازان، مرگ را به مبارزهای که شکست در آن از پیش مسلم بود ترجیح میدادند. از این طبقۀ بیستم خود را به پایین پرتاب کند؟ چند ثانیه طول خواهد کشید؟ سه؟ چهار؟ و بعد لِهشده روی زمین... ولی اگر سقوط به مرگ نینجامد چه؟! رنجهای جانگداز، دستوپای شکسته، گوشتهای تباه شده. آهی کشید. روزنامه را برداشت و رفت تا در رستوران غذا بخورد، و تعجب کرد که هنوز غذا به دهنش مزه میکند.
دو نامه برایش آمده بود. نشانیِ اولی را نگاه کرد؛ «پالاس هتل تاناتوس، نیومکزیکو... کی با این نشانیِ عجیب به من نامه نوشته است؟»
از هاری کوپر نیز نامهای برایش رسیده بود که اول آن را خواند؛ رئیس از او میپرسید که چرا دیگر به دفترِ کارش نمیآید. حسابِ بانکیاش 893 دلار بدهکار است. در این مورد چه میخواهد بکند؟ سؤالی بیرحمانه یا سادهلوحانه، ولی هاری کوپر سادهلوح نبود. نامۀ دیگر را باز کرد. زیرِ نقشِ سه درختِ سرو، این مطالب خوانده میشد...
ادامه دارد...
@Fiction_12
⭐️به فرهنگ باشد روان تندرست⭐️
⭐️ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
⭐️فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
⭐️پـــــــایــنده ایــــــــــران⭐️
🔥کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🔥زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🔥دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🔥باغ سبز مولانا ( زهراغریبیان )
🔥رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🔥رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🔥بهترین داستانهای کوتاه جهان
🔥رمانهای صوتی بهار
🔥کتابخانهٔ ادب و فرهنگ
🔥حافظ // خیام ( صوتی )
🔥خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🔥بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🔥سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🔥شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🔥چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🔥حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🔥کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان
🔥شرح بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🔥شاهنامه کودک هما
🔥مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🔥ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🔥تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🔥شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🔥گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🔥کتاب گویای ژیگ
🔥سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🔥ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🔥تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🔥کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🔥انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🔥فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🔥رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🔥آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🔥کتابخانهٔ نسخ خطی سپهسالار
🔥تاریخ روایی ایران
🔥سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🔥کتاب و حکمت
🔥تاریخ میانه
🔥زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🔥خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🔥هزار بادهٔ ناخورده (یادداشتهای امیرحسین مدنی دربارۀ ادبیات و عرفان).
🔥شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🔥انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
⭐️کانال میهمان:
☀️انتشارات نی
⭐️فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.⭐️
⭐️هماهنگی جهت شرکت در تبادل
⭐️@Arash_Kamangiiir
قرعهکشی
(بخش پنجم)
نویسنده: #شرلی_جکسن
برگردان: #احمد_گلشیری
زن لحظهای دودل ماند، مبارزجويانه نگاهی به اطراف انداخت، و سپس لبهايش را بر هم فشرد و به طرف صندوق رفت. کاغذی را قاپ زد و پشتِ سرش نگهداشت.
آقای سامرز گفت: «بيل».
و بيل هاچينسن دست در صندوق کرد و گشت و دستِآخر دستش را با يک قطعه کاغذ بيرون آورد.
جمعيت ساکت بود. دختری به نجوا گفت: «کاش نانسی نباشه».
و صدای نجوايش تا کنارههای جمعيت رسيد. وارنرِ پير گفت: «اين راه و رسمش نيست؛ مردم ديگه مثلِ قديما نيستن».
آقای سامرز گفت: «خيلی خب، کاغذها رو باز کنين. هری، کاغذِ دِيو کوچولو رو باز کن».
آقای گريوز کاغذ را باز کرد و بالا گرفت، و وقتی جمعيت ديدند که سفيد است همه با هم نفسِ راحتی کشيدند. نانسی و بيلِ پسر، ورقههای کاغذشان را با هم باز کردند. هر دو شاد شدند و خنديدند. بعد برگشتند و رو به جمعيت کردند و ورقهها را بالای سرشان گرفتند.
آقای سامرز گفت: «تسی».
لحظهای مکث بود، و سپس آقای سامرز به بيل هاچينسن نگاه کرد. بيل کاغذش را باز کرد و نشان داد؛ سفيد بود.
آقای سامرز گفت: «نوبت تسی شد»... و صدايش آرامتر شد: «بيل، کاغذش رو به ما نشون بده».
بيل هاچينسن به طرف زنش پيش رفت، و ورقۀ کاغذ را بهزور از دستش درآورد. نقطۀ سياهی روی کاغذش بود؛ نقطۀ سياهی که آقای سامرز شبِ پيش در دفترِ زغالسنگ با قلمِ درشت روی آن گذاشته بود. بيل هاچينسن کاغذ را بالا گرفت و جنبوجوشی میانِ جمعيت ديده شد.
آقای سامرز گفت: «خيلی خب، رفقا... بذارين زود قالِ قضيه رو بکنيم».
روستاییها هر چند مراسم را فراموش کرده بودند و صندوقِ سياهِ اصلی از ميان رفته بود، اما هنوز استفاده از سنگ را خوب يادشان بود. تلِ قلوهسنگ ديده میشد. خانمِ دلاکرُيکس سنگِ بزرگی انتخاب کرد که ناچار شد با هر دو دستش آن را بلند کند. رو به خانمِ دِنبار کرد و گفت: «زود باش، عجله کن».
خانم دِنبار در هر دو دستش سنگ بود، و نفسنفس زنان گفت: «من نای دويدن ندارم. تو برو جلو، بهت میرسم».
بچهها ديگر سنگ برداشته بودند، و يک نفر چند ريگِ کوچک به دستِ ديو کوچولو داد.
تسی هاچينسن حالا در وسطِ فضایی خالی ايستاده بود و همانطور که روستاییها داشتند به طرفش پيش میرفتند، دستهايش را نوميدانه پيش آورد و گفت: «منصفانه نيست...»
همین وقت سنگی به يک طرفِ سرش خورد. وارنرِ پير گفت: «يالا، يالا، همه با هم».
استيو آدامز در جلویِ جمعيتِ روستاییها بود، و خانمِ گريوز در کنارش ديده میشد.
خانم هاچینسن جيغ کشيد: «منصفانه نيست... عادلانه نيست...»
و سپس همه روی سرش ريختند.
پایان.
@Fiction_12
قرعهکشی
(بخش سوم)
نویسنده: #شرلی_جکسن
برگردان: #احمد_گلشیری
خانم دِنبار با تأسف گفت: «هاريس هنوز شونزده سالش نشده. گمونم امسال خودم بايد بهجای شوهرم قرعه بکشم».
آقای سامرز گفت: «باشه».
و روی لیستی که دستش بود چيزی يادداشت کرد. سپس پرسيد: «پسر واتسن امسال قرعه میکشه؟»
پسرِ بلندقدی از وسط جمعيت دستش را بالا برد، گفت: «حاضر، من برای خودم و مادرم میکشم».
و وقتی چند نفر از لابهلای جمعيت چيزهایی گفتند مثل: «آفرين، جک»... يا «خوشحاليم که مادرت يه مرد پيدا کرده به جاش قرعه برداره»... پسر با حالی عصبی مژه زد و سرش را پايين برد. آقای سامرز گفت: «خب، پس همه هستن. وارنرِ پير شرکت میکنه؟»
يک نفر گفت: «حاضر».
و آقای سامرز سر تکان داد.
همينکه آقای سامرز گلويش را صاف کرد و نگاهی به لیست انداخت، سکوتی ناگهانی جمعيت را در بر گرفت، گفت: «همه آمادن؟ الان اِسما رو میخونم، اول بزرگِ هر خونواده، اون وقت مردا میان اينجا و يه کاغذ از توی صندوق برمیدارن. کاغذ رو همونطور تاشده توی دست نگهمیدارن و تا وقتی همه برنداشتن، بهش نگاه نمیکنن. روشن شد؟»
مردم که بارها اينکار را تکرار کرده بودند، آنقدرها گوششان به اين دستورها نبود؛ بيشترشان ساکت بودند، لبهاشان را گاز میگرفتند و به هيچ طرفی نگاه نمیکردند. سپس آقای سامرز يک دستش را بالا برد و گفت: «آدامز».
مردی از جمعيت جدا شد و بيرون آمد. آقای سامرز گفت: «سلام، استيو».
و آقای آدامز گفت: «سلام، جو».
و با بیحوصلگی و با حالی عصبی به همديگر لبخند زدند. آن وقت آقای آدامز دستش را داخلِ صندوق کرد و کاغذِ تاشدهای بيرون آورد. گوشۀ کاغذ را محکم گرفته بود. چرخيد و بهشتاب سرِ جايش در جمعيت برگشت و بیآنکه به دستش نگاه کند، اندکی دور از خانوادهاش ايستاد.
آقای سامرز گفت: «الن، اندرسن... بنتام».
در رديف عقب، خانم دلاکرُيکس به خانم گريوز گفت: «انگار ميونِ قرعهکشيا فاصله نمیافته، انگار همين هفتۀ پيش بود که قرعهکشی داشتيم».
خانم گريوز گفت: «آخه وقت تند میگذره».
آقای سامرز صدا زد: « کلارک دلاکرُيکس».
خانم دلاکريکس گفت: «اينم از شوهر من».
و همانطور که شوهرش پيش میرفت، نفسش را نگهداشته بود. آقای سامرز گفت: «دِنبار».
و خانم دِنبار همانطور که با گامهای محکم به طرف صندوق میرفت، يکی از زنها گفت: «برو ببينم چهکار میکنی، جينی».
و ديگری گفت: «اينم از دِنبار».
خانم گريوز گفت: «بعدش نوبت ماست».
و شوهرش را تماشا میکرد که از جلویِ صندوق گذشت، موقرانه به آقای سامرز سلام کرد، و کاغذی از صندوق بيرون آورد. حالا ديگر در همه جای جمعيت، مردها کاغذهای کوچکِ تاکرده را در دستهای بزرگشان گرفته بودند و با حالی عصبی زير و رو میکردند. خانم دِنبار و دو پسرش کنارِ هم ايستاده بودند. خانم دِنبار تکه کاغذ را در مشت گرفته بود.
«هاربرت... هاچينسن».
خانم هاچينسن گفت: «عقب نمونی، بيل».
و آدمهای کنارِ او زيرِ خنده زدند.
«جونز».
آقای آدامز به وارنرِ پير، که در کنارش ايستاده بود، گفت: «میگن توی روستای بالایی پيچيده که میخوان قرعهکشی رو وَر بندازن».
وارنرِ پير، با صدای فين، ناخشنودیِ خود را نشان داد و گفت: «يه مشت احمقِ ديوونه. به حرفِ جوونا گوش میدن که زير بار هيچی نمیرن. يه روزی هم در میان میگن «میخوايم بريم توی غار زندگی کنيم. ديگه کسی خيالِ کار کردن نداره، میخوايم يه مدتی اينجوری بگذرونيم»... اون قديما يه مثلی بود که میگفت: «قرعهکشی ماهِ ژوئنه / فصلِ گندم رسيدنه». بذارين يه مدت بگذره، اون وقت خوراکمون میشه بوتۀ خارِ آبپز و بلوط. تا بوده قرعهکشی بوده».
آن وقت با کجخلقی اضافه کرد: «همينقدر که اين جو سامرزِ جوون داره همه رو اونجا سنگِ روی يخ میکنه واسه هفت پشتمون بسه».
خانم آدامز گفت: «بعضی جاها ديگه قرعهکشی وَر افتاده».
وارنرِ پير رُک گفت: «کارشون زار میشه. يه مشت جوون ابله».
«مارتين».
بابی مارتين پدرش را نگاه میکرد که به طرفِ صندوق میرفت.
«اُوردايک... پرسی».
خانم دِنبار به پسر بزرگش گفت: «کاش عجله میکردن. کاش عجله میکردن».
پسرش گفت: «ديگه داره تموم میشه».
خانم دِنبار گفت: «آماده شو، بايد بهدو بری به بابات خبر رو برسونی».
آقای سامرز اسم خودش را خواند، و سپس بهدقت قدم پيش گذاشت و ورقه کاغذی از صندوق دستچين کرد. آن وقت صدا زد: «وارنر».
وارنرِ پير، همانطور که از وسطِ جمعيت میگذشت، گفت: «هفتادوهفت ساله توی قرعهکشی شرکت میکنم، يعنی هفتادوهفت بار».
«واتسن».
پسر قدبلند ناشيانه از لابهلای جمعيت پيش رفت. کسی گفت: «نبينم عصبی باشی، جک».
و آقای سامرز گفت: «آروم باش، پسر».
« زانينی».
سپس مکثی طولانی برقرار شد، مکثی نفسگير، تا اينکه آقای سامرز قطعه کاغذش را توی هوا گرفت. گفت: «خيلی خب، رفقا».
ادامه دارد...
@Fiction_12
قرعهکشی
(بخش اول)
نویسنده: #شرلی_جکسن
برگردان: #احمد_گلشیری
صبح روز بيستوهفتم ژوئن، هوا صاف و آفتابی بود و گرمای نشاطآورِ يک روزِ وسطِ تابستان را داشت؛ گلها غرق شکوفه و علفها سبز و خرم بودند. نزديکیهای ساعت ده، مردم روستا رفتهرفته در ميدانِ ميانِ ادارۀ پست و بانک گرد میآمدند؛ در بعضی شهرها آنقدر آدم جمع میشد که قرعهکشی دو روز طول میکشيد و ناچار کار را از روز بيستوششم شروع میکردند؛ اما در اين روستا، که فقط سيصد نفری آدم داشت، سر تا تهِ قرعهکشی کمتر از دو ساعت وقت میگرفت. بنابراين کار را در ساعت ده شروع میکردند و طوری بهموقع تمام میکردند که مردم روستا برای ناهار در خانههاشان بودند.
بچهها، البته اول جمع میشدند. مدرسه تازگیها با آمدن تابستان تعطيل شده بود و احساس آزادی برای بيشتر آنها آزاردهنده بود؛ دلشان میخواست پيش از آنکه در بازیِ پُرهیاهو وارد شوند، مدتی بیسروصدا دور هم جمع شوند و باز از کلاس و معلم، و کتاب و تنبيه حرف بزنند. «بابی مارتين» جيبهايش را از پيش با قلوهسنگ انباشته بود، و پسرهای ديگر چيزی نگذشت که به پيروی از او، صافترين و گردترين سنگها را جمع کردند. «بابی» و «هری جونز» و «ديکی دلاکرُيکس» ــ که روستاییها «دلاکرُی» صدايش میکردند ــ دستِآخر تلِ بزرگی قلوهسنگ در گوشۀ ميدان جمع کردند، و مراقب بودند که بچههای ديگر نگاهِ چپ به آن نيندازند. دخترها کناری ايستاده بودند و با هم گرمِ اختلاط بودند و سرشان را برمیگرداندند و پسرها را ديد میزدند. پسربچهها در خاکوخل غلت میزدند، يا دستِ برادرها و خواهرهای بزرگشان را محکم گرفته بودند.
چيزی نگذشت که مردها کمکم جمع شدند. بچههاشان را میپاييدند و از محصول و باران، و تراکتور و ماليات حرف میزدند. کنارِ هم، دور از تلِ قلوهسنگهای گوشۀ ميدان ايستاده بودند، و آهسته لطيفه تعريف ميکردند و بهجای سر دادنِ قهقهه، لبخند میزدند. سروکلۀ زنها، که لباسِ رنگ و رو رفتۀ خانه با ژاکت پوشيده بودند، اندکی بعد از مردهاشان پيدا شد. به همديگر سلام کردند و همانطور که میرفتند به شوهرانشان بپيوندند، حرفهای خالهزنکی برای هم تعريف میکردند. طولی نکشيد که زنها کنارِ شوهرهاشان ايستادند و بچهها را صدا زدند، و بچهها که چهار-پنج بار صداشان زده بودند، با بیميلي راه افتادند. بابي مارتين از زيرِ دستِ درازشدۀ مادرش جاخالی داد و دواندوان به طرف تلِ قلوهسنگ برگشت. پدرش صدايش را بلند کرد. سرش داد زد و بابی بهسرعت برگشت و سر جايش، ميانِ پدر و برادرِ بزرگش، ايستاد.
ادارۀ مراسمِ قرعهکشی ــ مثل رقصهای ميدانی، باشگاهِ نوجوانها و جشنِ هالووين ــ بهعهدۀ آقای «سامرز» بود، که هم فرصت، و هم تواناییِ جسمی داشت تا صرفِ فعاليتهای مردمی بکند. آقای سامرز چهرۀ گِردی داشت، شاد و شنگول بود و از راهِ خريد و فروشِ زغالسنگ زندگی میکرد. مردم دلشان به حالش ميسوخت؛ چون اجاقش کور بود و زنش آدمِ بددهنی بود. وقتی او با صندوقِ سياهِ چوبی در دست، پا به ميدان گذاشت، پچپچی ميانِ روستاییها درگرفت و او دست تکان داد و بلند گفت: «يهکم دير شد، رفقا».
رئيسِ پُست، يعنی آقای «گريوز»، سهپايه به دست دنبالش میرفت. سهپایه در وسطِ ميدان گذاشته شد، و آقای سامرز صندوقِ سياه را روی آن جا داد. روستاییها فاصلهشان را حفظ کرده بودند و دور از صندوق ايستاده بودند. وقتی آقای سامرز گفت: «کيا حاضرن به من کمک کنن؟»
دودل ماندند تا اينکه دو نفر مَرد، يعنی آقای مارتين و پسرِ بزرگش «باکستر» جلو رفتند و صندوق را روی سهپایه محکم گرفتند و آقای سامرز کاغذهای داخلش را بههم زد.
لوازمِ اصلیِ قرعهکشی سالها پيش گُم شده بود، و صندوقی که حالا روی سهپایه بود، حتی پيش از به دنيا آمدنِ «وارنر» پير ــ مسنترين مرد روستا ــ در قرعهکشی بهکار میرفت. آقای سامرز بارها با روستاییها صحبت کرده بود که یک صندوقِ نو درست کنند؛ اما هيچکس دلش نمیخواست اين صندوقِ سياهی که بهجا مانده و سنّت را حفظ کرده بود، از ميان برود. تعريف میکردند که صندوقِ حاضر از قطعههای صندوقِ پيش از آن درست شده؛ يعنی صندوقی که با آمدنِ اولين آدمها به اين محل، و بنا کردنِ این روستا، ساخته شده بود. هر سال بعداز قرعهکشی، آقای سامرز موضوعِ ساختنِ صندوقِ نو را پيش میکشيد؛ اما هر سال بیآنکه کاری انجام شود، موضوع به فراموشی سپرده میشد. صندوقِ سياه هر سال فرسودهتر میشد؛ تا اينکه حالا ديگر از سياهی افتاده بود و يک طرفش خَش برداشته بود و رنگِ اصلیِ چوبِ آن ديده میشد، و رنگِ بعضی جاهايش هم رفته بود و لکوپک شده بود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🔻 @RadioRelax
انگلیسی مبتدی تا پیشرفته کودک و بزرگسال
🔻 @realenconversations
گلچین کتابهای صوتیPDF
🔻 @ketabegoia
به وقت کتاب
🔻 @DeyrBook
حقوق برای همه
🔻 @jenab_vakill
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🔻 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
نکات کاربردی TOEFL و IELTS
🔻 @WritingandGrammar1
تراپی بی مرز ؛ از درد تا درمان
🔻 @hamsafarbamah
(کتاب) AudioBook
🔻 @PARSHANGBOOK
یک فنجان کتاب گرم
🔻 @ketabkhaneadabi1398
داستانهای افسانهای صوتی جهان
🔻 @mehrandousti
روانشناسی رشد
🔻 @razhaye_darun
آشپزی تلگرامی
🔻 @telefoodgram
عربی به زبان ساده
🔻 @atranslation90
تمرکز روی خودم!!!
🔻 @shine41
متن دلنشین
🔻 @aram380
کافه موزیک
🔻 @moosigi98
کتابهای رایگان| 𝐏𝐃𝐅
🔻 @PARSHANGBOOK_PDF
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🔻 @english_ielts_garden
کانال خشت و خیال
🔻 @kheshtbekhesht
الفبای نوشتن و خلاقیت
🔻 @Alefbayeneveshtan
مجلۀ هنری
🔻 @tasavirhonarie
بلبلی برگ گلی
🔻 @Bolbolibargegoli1397
جعلیات ادبی
🔻 @jaliateadabi
(آموزش) فنّ ِبیان+گویندگی
🔻 @amoozeshegooyandegi
آرشیو 16سال موسیقی بیکلام عاشقانه
🔻 @LoveSilentMelodies
هنرمندان برتر جهان
🔻 @Adabiate_art20
حراج دائمی کتابهای چاپ قدیم!!
🔻 @katebbashi_book
کوانتوم فیزیک و اختر فیزیک
🔻 @Sciencebeyondthebelief1
ادبیات و هنر چکامه
🔻 @Selmuly
شعر و نوشته ادبی معاصر
🔻 @sheradabemoaser
آموزش عربی
🔻 @Arabicconversation20
دانلود یکجا فایل فشرده رمانهای صوتی
🔻 @colberoman
باغ بهشت و سایۀ طوبی
🔻 @Bagebeheshtosaiietooba
مسیر رسیدن به اهداف اینجاست...
🔻 @Mind_plussss
از حال بد به حالخوب +انرژیمثبت
🔻 @RangiRangitel
کهکشان (Galaxy)
🔻 @mars13u
"رد پای خدا"_"مسیر سعادت"
🔻 @radepaikhoda
حافظ - خیام ( صوتی )
🔻 @GHAZALAK1
کتاب،پادکست،مدیتیشن،بیکلام
🔻 @sh0ghparvaz
رمان + داستان کوتاه !!!
🔻 @FICTION_12
(( سرزمین پیانو ))
🔻 @pianolandhk50
زبانشناسی همگانی
🔻 @linguiran
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🔻 @ECONVIEWS
عکس، زندگی، خاطره
🔻 @PURITY_SHOT
هماهنگی برای لیست؛
🔻 @INNATE_LONELY
سه ساعتِ بینِ دو پرواز
(بخش سوم)
نویسنده: #اسکات_فیتزجرالد
نانسی دوباره خیالش را راحت کرد: «ولی الآن ازت بدم نمیاد».
و بعد از دهانِ دانلد پرید که: «حالا ببوسم و جبران کن».
یک دقیقه بعد نانسی گفت: «یه زنِ خوب همچین کاری نمیکنه. واقعاً فکر نمیکنم از وقتی که ازدواج کردم دو تا مرد رو بوسیده باشم».
دانلد هیجانزده بود، ولی بیشتر از هر چیز گیج شده بود. نمیفهمید که آیا نانسی را بوسیده، یا یک خاطره را؟ و یا این غریبهٔ خوشگلِ لرزان را که بهسرعت نگاهش را از او گرفت و صفحهای از آلبوم را ورق زد؟
دانلد گفت: «صبر کن! فکر نکنم تا چند ثانیه بتونم هیچ عکسی رو ببینم».
«دیگه این کارو نمیکنیم. خودم هم خیلی احساسِ آرامش نمیکنم».
دانلد یکی از آن حرفهای کلیشهای را زد که خیلی چیزها را میپوشانَد: «فکر کن چه افتضاحی میشه اگه دوباره عاشقِ هم بشیم».
نانسی با لبخندی بسیار بیتابانه گفت: «بس کن! تموم شده. یه لحظه بود. یه لحظه که من باید فراموشش کنم».
«به شوهرت نگو».
«چرا نگم؟ من معمولاً همهچی رو بهش میگم».
«ناراحتش میکنه. هیچوقت به یه مرد همچین چیزایی رو نگو».
«باشه، نمیگم».
دانلد بیاختیار گفت: «یهبار دیگه ببوسم».
ولی نانسی آلبوم را ورق زده بود و داشت با اشتیاق به عکسی اشاره میکرد. داد زد: «این تویی. ایناهاش!»
دانلد نگاه کرد. پسربچهای شلوارکپوش روی اسکله ایستاده بود و یک قایقِ بادبانی هم در پسزمینه دیده میشد.
نانسی پیروزمندانه خندید: «روزی که این عکس گرفته شد رو خوب یادمه. کیتی عکس رو گرفت، و من ازش کِش رفتم».
برای یک لحظه دانلد نتوانست خودش را در عکس بشناسد، بعد که خم شد و دقیقتر نگاه کرد، اصلاً نتوانست خودش را بشناسد.
گفت: «این که من نیستم».
«چرا دیگه. اینجا فرونتناکه. همون تابستونی بود که... که با هم رفتیم توی غار».
«کدوم غار؟ من فقط سه روز فرونتناک بودم».
دوباره برای دیدنِ عکس که کمی زرد شده بود به چشمانش فشار آورد. «این من نیستم دیگه. این «دانلد باورزه»، یهکم شبیه هم بودیم».
حالا نانسی به او خیره شده بود، طوری به پشتیِ کاناپه تکیه داد که انگار دارد از او دور میشود. با شگفتی گفت: «ولی دانلد باورز که خودِ تویی».
بعد صدایش کمی بالا رفت: «نه، نیستی. تو دانلد پلنت هستی».
«پای تلفن که بهت گفتم».
نانسی بلند شده بود. چهرهاش کمی وحشتزده بود.
«پلنت... باورز... حتماً دیوونه شدم. شاید هم از مشروب باشه. اولش که دیدمت یهکم گیج بودم. وای، ببینم! من چیها به تو گفتم؟»
دانلد سعی کرد با آرامشی زاهدانه آلبوم را ورق بزند. گفت: «مطلقاً هیچچیز».
عکسهایی که خودش در آنها نبود جلوی چشمانش حرکت میکردند... فرونتناک، توی یک غار، دانلد باورز... «تو من رو ترک کردی!»
نانسی از آن سرِ اتاق به حرف آمد: «هیچوقت نباید این قصه رو جایی بگی. قصهها دهنبهدهن میچرخن».
دانلد گفت: «قصهای وجود نداره».
ولی فکر کرد: «پس اون دختربچۀ بدی بوده».
و حالا ناگهان پُر شده بود از حسادتِ سرکش و بیامانی نسبت به دانلد باورزِ خردسال، آن هم اویی که برای همیشه حسادت را از زندگیاش کنار گذاشته بود. در پنج قدمی که تا آن سرِ اتاق برداشت، بیست سالِ گذشته و وجودِ والتر گیفورد را زیرِ پا له کرد.
«دوباره ببوسم، نانسی».
این را که میگفت، زانو زده بود کنارِ صندلیِ زن، و دستش را گذاشته بود روی شانهٔ او. اما نانسی خود را کنار کشید.
«گفتی باید به هواپیما برسی».
«مهم نیست. میتونم بهش نرسم. اهمیتی نداره».
«لطفاً برو».
صدایش سرد بود. «و لطفاً سعی کن بفهمی من چه حالی دارم».
دانلد داد زد: «ولی تو جوری رفتار میکنی که انگار من رو یادت نمیاد؛ انگار دانلد پلنت رو یادت نمیاد!»
«چرا یادمه. تو رو هم یادمه... ولی این چیزا مالِ خیلی وقت پیشه».
صدایش دوباره محکم شد. «شمارۀ تاکسیتلفنی اینه: کرِستوود ۸۴۸۴٫».
در راهِ فرودگاه، دانلد سرش را به اینطرف و آنطرف تکان داد. حالا کاملاً به خودش آمده بود، ولی نمیتوانست این تجربه را هضم کند. فقط وقتی غرشِ هواپیما در آسمانِ تاریک بلند شد، و مسافرانش تبدیل به موجوداتی جدا از جهانِ منظمِ آن پایین شدند، دانلد متوجه شباهتِ وضعیتش با واقعیتِ پروازِ هواپیما شد. مدت پنج دقیقۀ جانکاه او مانندِ دیوانهای در آنِ واحد در دو دنیا زیسته بود؛ هم یک پسربچۀ دوازدهساله بود، و هم مردی سیودوساله، که به شکلی جدانشدنی و ابدی یکی شده بودند.
در آن ساعاتِ بینِ دو پرواز، دانلد معاملۀ خوبی را هم از دست داده بود، اما از آنجا که نیمۀ دومِ زندگی فرایندی طولانی برای خلاص شدن از شرّ چیزهایی است که در نیمۀ اول رخ داده، احتمالاً آن بخش از تجربهاش اهمیتِ چندانی نداشت.
پایان.
@Fiction_12
سه ساعت بینِ دو پرواز
(بخش اول)
نویسنده: #اسکات_فیتزجرالد
شانسِ چندانی نداشت، ولی «دانلد» از طرفی سرحال بود و وقتش را داشت، از طرفی هم حوصلهاش سر رفته بود. حس میکرد حالا که وظیفۀ شغلیِ خستهکنندهاش را انجام داده، حق دارد به خودش جایزه بدهد؛ البته شاید.
هواپیما که به زمین نشست، دانلد پا به یک شبِ تابستانیِ غربِ میانهای گذاشت، و راه افتاد سمتِ ساختمانِ فرودگاهِ شهرکِ دورافتادهای که کودکیاش را در آن گذرانده بود. نمیدانست آن دختر هنوز زنده است یا نه، یا اصلاً هنوز در این شهرک زندگی میکند. به احتمالِ زیاد ازدواج کرده و دانلد حتی نمیداند اسمِ خانوادگیِ فعلیاش چیست. با هیجانی که هر آن بیشتر میشد، دفترچۀ تلفن را به دنبالِ پیدا کردنِ نامِ خانوادگیِ پدریِ دختر ورق زد. البته پدرِ او هم ممکن بود در این بیست سال مرده باشد...
نه، زنده بود؛ قاضی «هارمن هولمز» – هیلساید ۳۱۹۴٫... شماره را گرفت. صدای خندانِ زنی در تلفن به پرسوجوی او در موردِ دوشیزه «نانسی هولمز» جواب داد: «نانسی الآن شده خانم «والتر گیفورد». شما؟»
اما دانلد بدونِ اینکه جواب بدهد قطع کرد. چیزی را که میخواست فهمیده بود، و فقط سه ساعت وقت داشت. هیچ والتر گیفوردی را بهخاطر نمیآورد، و جستجو در دفترچۀ تلفن وقتِ بیشتری را تلف میکرد. اصلاً شاید دخترک با مردی بیرون از شهرک ازدواج کرده باشد. اما نه؛ والتر گیفورد – هیلساید ۱۱۹۱٫...
خون دوباره در سرانگشتهای دانلد جریان یافت.
«الو؟»
«سلام. خانم گیفورد تشریف دارن؟ من از دوستان قدیمشون هستم».
«خودم هستم».
دانلد جادوی عجیبِ آن صدا را به یاد آورد؛ یا شاید فقط فکر کرد که به یاد آورده.
«من دانلد هستم، «دانلد پلنت». از وقتی دوازده سالم بود ندیدمت».
«اوووه...»
لحنش کاملاً غافلگیرشده و بسیار مؤدبانه بود، ولی دانلد در آن نه نشانهای از خوشحالیِ خاصی را تشخیص داد، و نه بهخاطرآوردنی را.
صدا اضافه کرد: «...دانلد!»
لحنش اینبار چیزی بیشتر از حافظۀ درحالِ تلاش برای یادآوری در خود داشت.
«کِی برگشتی شهرک؟»
و بعد صمیمانه گفت: «کجایی؟»
«فرودگاهم، فقط چند ساعتی اینجا هستم».
«خب، پاشو بیا دیدنم».
«الآن؟! مطمئنی نمیخواستی بخوابی؟»
عجولانه گفت: «خدا جون، نه... واسۀ خودم نشسته بودم و تنهایی «هایبال» [نوعی مشروب] میخوردم. کافیه به رانندۀ تاکسی بگی…»
در راه، دانلد گفتوگو را برای خودش تحلیل کرد. آن «فرودگاهم» که گفته بود، نشان میداد که توانسته موقعیتش را در طبقهٔ متوسطِ رو به بالای جامعه تثبیت کند. تنهاییِ نانسی ممکن بود حاکی از آن باشد که با بزرگشدنش تبدیل شده باشد به زنی غیرِجذاب و بدونِ دوست. شوهرش ممکن بود یا بیرون باشد، و یا در رختخواب. از آنجا که در رؤیاهای دانلد، نانسی همیشه دخترکی دهساله بود، هایبال نوشیدنش او را شوکه کرد، اما با لبخندی به خودش یادآور شد: «نانسی دیگه تقریباً سی سالشه».
تهِ پیچِ جادهای که به ایوانِ خانه منتهی میشد، دنالد زنِ زیبایِ کوچک و تیرهمویی را دید که با گیلاسی در دست، در روشناییِ جلویِ در ایستاده بود. مبهوت از تیپ و قیافهای که نانسی پیدا کرده، از تاکسی پیاده شد و گفت: «خانمِ گیفورد؟»
نانسی چراغِ ایوان را روشن کرد، و با چشمانی گشاد و محتاط به او خیره شد. لبخندی چهرۀ سردرگمش را باز کرد.
«دانلد! خودتی... همهمون اینجوری تغییر میکنیم؟! اوووه... واقعاً که محشره!»
وقتی میرفتند داخل، «اینهمه سال» بود که از دهانشان میریخت، و اینجا بود که دانلد حس کرد دلش هرّی ریخت پایین. تا حدودی بابتِ تصویرِ ذهنیِ آخرین دیدارشان بود، وقتی که نانسی سوارِ دوچرخه از کنارش گذشته و هیچ محلی هم به او نگذاشته بود، و قسمتی هم از ترسِ اینکه مبادا حالا حرفی برای گفتن نداشته باشند؛ مثل دورِهمیهای فارغالتحصیلهای دانشگاه بود... اما آنجا ناتوانی در بهخاطرآوردنِ گذشته زیرِ شلوغیِ جمع پنهان میشد. دانلد وحشتزده فکر کرد که این شاید از آن یکساعتهای طولانی و بیمزه از آب دربیاید. ناامیدانه سرِ صحبت را باز کرد.
«تو همیشه آدمِ ملوسی بودی. ولی راستش الآن یهکم جاخوردم که دیدم اینقدر خوشگل شدی».
نتیجه داد. درکِ آنیِ تغییرِ وضعشان بابتِ این تمجیدِ جسورانه، باعث شد بهجای دوستانِ بیحرفِ دورانِ کودکی، برای هم به غریبههایی جالب تبدیل شوند.
نانسی پرسید: «یه هایبال میخوای؟ نه؟ خواهش میکنم فکر نکن شدم از اون زنایی که قایمکی مشروب میخورن، ولی امشب دلم گفته بود. منتظرِ شوهرم بودم، ولی تلگراف زد که تا دو روز دیگه هم برنمیگرده. خیلی آدم خوبیه، دانلد، خیلی هم جذابه. تیپ و قیافهش یهجورایی مثِ خودته».
کمی مکث کرد، بعد ادامه داد: «فکر کنم با یکی توی نیویورک ریخته رو هم... چهمیدونم».
ادامه دارد...
@Fiction_12
#نظرات_شما
▪️داستان «زندگی پنهان والتر میتی» نوشتۀ «جیمز تربر» اثری است که در نگاه اول بیشتر به یک حکایت کوتاه طنزآلود میماند؛ مردی میانسال که در جریان خرید روزمره و رانندگی، بارها به رویاهایی قهرمانانه پناه میبرد. اما آنچه کمتر به آن دقت میشود این است که تربر از خلال همین خیالپردازیهای ظاهراً کودکانه، یکی از عمیقترین پرسشهای مدرن دربارۀ هویت فردی و جایگاه انسان در جهان بوروکراتیک و مکانیکی قرن بیستم را طرح میکند.
اگرچه بسیاری والتر میتی را صرفاً «مرد خیالپرداز» یا «نماد ناکامی» خواندهاند، اما او را میتوان همردیف شخصیتهایی همچون «آکاکی آکاکیویچ» در شنل گوگول یا حتی «مِرسو» در بیگانۀ کامو دید؛ کسانی که در یک جهان بیاعتنا، با شیوهای خاص به جستوجوی معنا برمیخیزند. میتی نه با کنش اجتماعی یا فلسفه، بلکه با رؤیاهای درونی خویش. این تفاوت ظریف، او را بهجای یک شخصیت شکستخورده، به نمادی از مقاومت خاموش بدل میکند.
از زاویهای دیگر، میتی وارث نوعی «قهرمانزدایی» مدرن است. او در رؤیاهایش کاپیتان دلیر، جراح نابغه و قربانی قهرمانانۀ اعدام است، اما در واقعیت، مردی معمولی با زنی کنترلگر و فضایی خاکستری است. این تضاد، چیزی فراتر از کمدی ساده میآفریند: نوعی یادآوری که قهرمانان عصر صنعتی نه در میدان نبرد، بلکه در ذهنهای خستۀ افراد معمولی زاده میشوند. همچون آنچه مارکس دربارۀ «فتیشیسم کالا» گفت، میتوان از «فتیشیسم قهرمانی» در دنیای والتر میتی سخن گفت؛ جایی که فرد برای جبران بیقدرتی خود، تصویرهای اغراقشدهای از قدرت میسازد.
کمتر به این نکته توجه شده که تربر در کنار طنز، ضرباهنگی تراژیک در پایان داستان مینشاند. میتی در آخرین رؤیا، خود را مقابل جوخۀ آتش تصور میکند؛ ایستاده، بیهراس و با نگاهی باشکوه. این تصویر برخلاف دیگر رؤیاها، وجهی عمیقاً اگزیستانسیالیستی دارد: گویی میتی در مرگ خیالیاش به نوعی اصالت میرسد، همانگونه که نیچه در واپسین انسان از «مرگی باشکوه» سخن میگوید. در این لحظه، او دیگر قربانی فراموشی یا تمسخر نیست، بلکه ایستاده بر لبۀ نیستی، صاحب شأنی که در زندگی روزمره از او دریغ شده.
بنابراین، والتر میتی نه تنها یک تیپ کمیک، که نمونهای ظریف از بحران انسان مدرن است: انسانی که میان زندگی خاکستری و رؤیاهای رنگین گرفتار آمده و در این میان، تنها در خیال است که میتواند «خودِ دیگرش» را تجربه کند. درست مانند آنچه کیرکگور از «ناامیدی» سخن میگفت: ناامیدیای که به ظاهر به هیچ جا نمیانجامد، اما در اعماق، آینهای برای مواجهه با حقیقت وجودی است.
نوشتۀ: #امیر_آرمانی
@Fiction_11
زندگیِ پنهانِ والتر میتی
(بخش سوم)
نویسنده: #جیمز_تربر
برگردان: #حسن_افشار
گروهبان با نگرانی گفت: «آخر شما نمیتوانید قربان. بردن آن بمبافکن به دو نفر احتیاج دارد. ضدهواییها هم آسمان را جهنم کردهاند. سیرکِ پرندهٔ فونریشتمان هم بینِ اینجا و سولیه است».
میتی گفت: «یکی باید خودش را به آن انبار مهمات برساند. من باید بروم. با یک پِیک برندی چطوری؟»
یکی برای گروهبان ریخت و یکی برای خودش. جنگ در اطرافِ سنگر میغرید و زوزه میکشید و به در میکوبید. تختهای شکست و خردههای چوب در اتاق به پرواز درآمد. فرمانده میتی بیاعتنا گفت: «چیزی نمانده بودها!»
گروهبان گفت: «با آتشباران محاصرهمان کردهاند.»
میتی با لبخند زودگذری گفت: «آدم فقط یک دفعه زندگی میکند گروهبان، نه؟»
پیک دیگری از برندی ریخت و سرکشید. گروهبان گفت: «ندیدهام کسی بتواند برندی را مثل شما دستش بگیرد، قربان. معذرت میخواهم ها!»
فرمانده میتی بلند شد و بندِ وبلی ویکرزِ خودکارِ بزرگش را سرِ شانهاش انداخت. گروهبان گفت: «چهل کیلومتر توی جهنم است قربان».
میتی آخرین پیک برندیش را سرکشید و آهسته گفت: «چی نیست؟»
آتشباریِ توپها زیادتر شد. صدای تتتقتق مسلسلها به گوش میرسید و از جایی صدای «پوکهتا، پوکهتا، پوکهتا»ی تهدیدکنندۀ آتشافکنهای جدید هم به صداهای دیگر اضافه شد. والتر میتی در حال زمزمهٔ آواز «اُپره دو ما بلوند» به طرف درِ سنگر رفت و چرخی زد و دستی برای گروهبان تکان داد و گفت: «بدرود!»
چیزی به شانهاش خورد. خانمِ میتی گفت: «همهٔ هتل را دنبالت گشتهام. چرا خودت را توی این صندلیِ کهنه قایم کردهای؟ چهطور انتظار داشتهای پیدایت کنم؟»
والتر میتی با حواسپرتی گفت: «محاصره است».
خانم میتی گفت: «چی؟! چیز گرفتی؟ بیسکویت سگ؟ توی جعبه چیست؟»
میتی گفت: «گالش».
«نمیتوانستی توی فروشگاه پایت کنی؟»
والتر میتی گفت: «توی فکر بودم. هیچ فهمیدهای من هم گاهی فکر میکنم؟»
او نگاهش کرد و گفت: «وقتی رسیدیم خانه، برایت درجه میگذارم.»
از درِ گَردانی که وقتی فشارش میدادی صدای سوتِ مسخرۀ خفیفی میداد بیرون رفتند. دو کوچه به توقفگاه مانده بود. جلوِ داروخانۀ سرپیچ، زن گفت: «صبر کن. یک چیز یادم رفت. یک دقیقه هم طول نمیکشد».
یک دقیقه بیشتر شد. والتر میتی سیگاری روشن کرد. باران شروع شد، بارانی که برف هم همراهش بود. به دیوار داروخانه چسبید و به سیگارش پک زد.
...شانههایش را عقب داد و پاشنههایش را به هم چسباند و سرزنش آلود گفت: «لعنت به دستمال!»
پک آخر را هم به سیگارش زد و دورش انداخت. آنوقت با همان لبخند زودگذر جلوِ جوخۀ آتش ایستاد؛ صاف و بیحرکت، متفرعن و مغرور، والتر میتیِ شکستناپذیر، مرموز تا آخر.
پایان.
@Fiction_12
زندگیِ پنهانِ والتر میتی
(بخش اول)
نویسنده: #جیمز_تربر
برگردان: #حسن_افشار
...«جا نمیزنیم!»
صدای فرمانده مثل صدای شکستن یخِ نازکی بود. اونیفورم رسمیاش تنش بود و کلاهِ سفیدِ قیطاندوزی شدهاش را یکوری تا روی یک چشمِ خاکستریِ بیحالش پایین کشیده بود.
«نمیتوانیم قربان. اگر از من بپرسید میگویم تَنَش میخارد برای یک طوفان».
فرمانده گفت: «از تو نمیپرسم، ستوان بِرگ. نورافکنها را روشن کن! دُورَش را برسان به ۸۵۰۰! جا نمیزنیم!»
صدای سیلندرها بلندتر شد: «تا، پوکهتا، پوکهتا، پوکهتا، پوکهتا، پوکهتا».
فرمانده به یخی که داشت روی شیشهٔ پنجرۀ خلبان را میپوشاند خیره شد. بعد راه افتاد و یک ردیف پیچ را چرخاند و فریاد زد: «بزن روی هشتِ کمکی!»
ستوان برگ تکرار کرد: «روی هشتِ کمکی!»
فرمانده فریاد زد: «همهٔ قدرت در برجکِ شمارۀ سه!»
...«همهٔ قدرت در برجک شمارۀ سه!»
خدمه که در هواپیمای دریانشینِ هشتموتورهٔ پهنپیکرِ تندروی نیروی دریایی هر کدام سرگرم کاری بودند، نگاهی به هم انداختند و نیششان را باز کردند و گفتند: «پیرمرد از معرکه نجاتمان میدهد. پیرمرد از هیچچیز نمیترسد!»
خانمِ میتی گفت: «نه اینقدر تند! داری زیاد تند میروی! برای چه اینقدر تند میروی؟»
والتر میتی گفت: «چی؟»
حیرتزده و غافلگیرشده به زنش که کنارش نشسته بود نگاه کرد. زنش ناآشنا به نظر میآمد، مثل زن غریبه ای که از وسط جمعیت سرش داد کشیده باشد. گفت: «داشتی پنجاه و پنج تا میرفتی. میدانی که من تندتر از پنجاه و پنج تا دوست ندارم. داشتی پنجاه و پنج تا میرفتی».
والتر میتی ساکت به سمت «واتربری» راند. صدای غرشِ هواپیمای «اس.ان.۲۰۲» در بدترین طوفانِ بیست سال پرواز در نیروی دریایی، در خطوط هواییِ دور و آشنا، از مغزش محو شد. خانم میتی گفت: «انگار باز جوش آوردهای. امروز هم از آن روزهاست. کاش میگذاشتی دکتر رِنشا ببیندت».
والتر میتی ماشین را جلوِ ساختمانی که زنش مویش را آنجا درست میکرد نگه داشت. او گفت: «یادت نرود تا من دارم موهایم را درست میکنم آن گالشها را بگیری».
میتی گفت: «گالش نمیخواهم».
او آینهاش را در کیفش گذاشت و در حال بیرون رفتن از ماشین گفت: «مگر تمامش نکردیم؟! تو دیگر جوان نیستی ها».
او کمی گاز داد. «چرا دستکشهایت را دستت نمیکنی؟ گمشان کردی؟»
والتر میتی دست در یکی از جیبهایش کرد و دستکشهایش را درآورد و دستش کرد، ولی بعد از اینکه زنش رفت و وارد ساختمان شد، و او به یک چراغ قرمز رسید، دوباره درشان آورد. چراغ عوض شد و پاسبانی داد زد: «آقا سریع!» میتی با عجله دستکشها را پوشید و راه افتاد. مدتی بیهدف دُورِ خیابانها گشت و بعد، از جلو بیمارستان رد شد تا به توقفگاه برود.
... پرستارِ خوشگل گفت: «ولینگتون مکمیلان است، همان بانکدارِ میلیونر». والتر میتی در حالی که آهسته دستکشهایش را درمیآورد گفت: «بله؟ کار دست کیست؟»
«دکتر رنشا و دکتر بِنبُو، ولی دو تا متخصص هم اینجا هستند، دکتر رمینگتون از نیویورک و آقای پریچارد میتفورد از لندن. او پرواز داشت».
درِ یک دالانِ درازِ خنک باز شد، و دکتر رنشا بیرون آمد. پریشان و خسته به نظر میرسید. گفت: «سلام، میتی. عرقمان را درآورده این مکمیلان. بانکدار میلیونر و دوست صمیمی روزولت است. انسداد مجرای لنفِ ثالثه. کاش یک نگاه بهش میانداختی».
میتی گفت: «بدم نمیآید».
در اتاق عمل معرفیها زیر لب انجام گرفت: «دکتر رمیگتون، دکتر میتی، آقای پریچارد میتفورد، دکتر میتی».
پریچارد میتفورد در حال دست دادن گفت: «کتابتان را دربارۀ استرپتوتربکوز خواندهام. شاهکار است، قربان».
والتر میتی گفت: «سپاسگزارم».
رمینگتون لُندید: «نمیدانستم آمدهای آمریکا، میتی. کُولز آمد نیوکاسل، من و میتفورد را برای یک ثالثه آورده اینجا».
میتی گفت: «لطف کردید».
دستگاهِ بزرگ و پیچیدهای که با لولهها و سیمهای زیادی به تختِ عمل وصل بود، در همین لحظه شروع کرد به «پوکهتا، پوکهتا، کُوْیپ، پوکهتا، کُوْیپ» کردن. انترنی فریاد زد: «هوشبرِ نو دارد از کار میافتد! اینجا در شرقِ آمریکا هیچکس نیست بتواند درستش کند!»
میتی با خونسردی به آرامی گفت: «ساکت شو، مرد!»
سرِ دستگاه رفت. هنوز داشت «پوکهتا، پوکهتا، کُوْیپ، پوکهتا، کُوْیپ» میکرد. او با ظرافت شروع به کار با یک ردیف پیچِ براق کرد و صدا زد: «یک خودنویس بده من!»
کسی خودنویس دستش داد. یک پیستونِ خراب را از دستگاه بیرون کشید و خودنویس را جایش گذاشت و گفت: «حالا ده دقیقه دیگر کار میکند. عمل را ادامه بدهید.»
پرستاری شتابان آمد و زیر گوش رنشا چیزی گفت. میتی دید که رنگ او پرید. رنشا دستپاچه گفت: «کورئوپسی کرده. میشود بقیه را تو ادامه بدهی. میتی؟»
میتی به او و قیافۀ بزدلانۀ بنبو، و چهرههای مردد و گرفتۀ دو متخصصِ بزرگ نگاه کرد و گفت: «هر طور مایلید».
ادامه دارد...
@Fiction_12