fiction_12 | Unsorted

Telegram-канал fiction_12 - کاغذِ خط‌خطی

8147

مجموعه‌ای متنوع از داستان‌های کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشته‌های خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خط‌به‌خط_باهم برای رمان‌خوانیِ گروهی: @Fiction_11

Subscribe to a channel

کاغذِ خط‌خطی

آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بی‌کلام در
🐈‍⬛️
@RadioRelax

فن‌ بیان، آداب‌‌‌معاشرت و کاریزما TED
🐈‍⬛️
@BUSINESSTRICK

آهنگ‌های انگلیسی با ترجمه
🐈‍⬛️
@behboud_music

انگلیسی حرفه‌ای کودک و بزرگسال
🐈‍⬛️
@EverydayEnglishTalk

دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🐈‍⬛️
@FILMRAVANKAVI

گلچین کتاب‌های صوتی وPDF
🐈‍⬛️
@ketabegoia

اینجا گرامر رو آسون یاد میگیری!
🐈‍⬛️
@ehbgroup504

تیکه‌های ناب کتاب
🐈‍⬛️
@DeyrBook

حقوق برای همه
🐈‍⬛️
@jenab_vakill

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🐈‍⬛️
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

تکنیک‌هایِ نویسندگی
🐈‍⬛️
@ErnestMillerHemingway

جملاتی که شما رو میخکوب می‌کنه!
🐈‍⬛️
@its_anak

مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🐈‍⬛️
@baghesabzeshgh

انگلیسی را اصولی و حرفه‌ای بیاموز
🐈‍⬛️
@novinenglish_new

فرزندپروری آدلری با مهارت‌های زندگی
🐈‍⬛️
@moraghbat

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🐈‍⬛️
@anjomanenevisandegan_ir

نه اولین، نه آخرین افشاگری
🐈‍⬛️
@ir_paradigm

‌‌‌کتاب صوتی|Audio Book
🐈‍⬛️
@PARSHANGBOOK

کتابخانه علوم انسانی
🐈‍⬛️
@LibraryHumanities

مدرسه اطلاعات
🐈‍⬛️
@INFORMATIONINSTITUTE

شعر ناب و کوتاه
🐈‍⬛️
@sher_moshaer

کافه رویا
🐈‍⬛️
@DreamCafe1018

سفر به دنیای خیال و رویا
🐈‍⬛️
@mehrandousti

گام‌هایی برای خودم!
🐈‍⬛️
@shine41

انگلیسی کاربردی با فیلم
🐈‍⬛️
@englishlearningvideo

کتابخانه دانشجویی
🐈‍⬛️
@ketabedanshjo

متن دلنشین
🐈‍⬛️
@aram380

رازهای درون
🐈‍⬛️
@razhaye_darun

یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
🐈‍⬛️
@english_ielts_garden

خبرهای ورزشی جهان
🐈‍⬛️
@KhebarhaVarzeshiJahan

کتب سیاسی
🐈‍⬛️
@PoliticalBooks

در مسیر دانایی
🐈‍⬛️
@romanceword

کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعه شناسی
🐈‍⬛️
@Kajhnegaristan

"رادیو نبض"، صدای ناشنیده‌ی فیلم و کتاب
🐈‍⬛️
@Radioo_Nabz

موسیقی بی‌کلام آتن تا سمرقند
🐈‍⬛️
@LoveSilentMelodies

زرنگاری و طراحی سنتی
🐈‍⬛️
@vida_dabir

آموزش (فن: بیان+گویندگی)
🐈‍⬛️
@amoozeshegooyandegi

الفبای نوشتن وخلاقیت
🐈‍⬛️
@Alefbayeneveshtan

داستان کوتاه
🐈‍⬛️
@zhig_story

باغبون خودت باش
🐈‍⬛️
@Maryamgarden

مقالات سیاسی
🐈‍⬛️
@Political_Articles

کانال علمی‌ پرشین ساینس
🐈‍⬛️
@scince_persian

دانلود یکجا فایل فشرده رمان‌های صوتی
🐈‍⬛️
@colberoman

کتب روانشناسی
🐈‍⬛️
@PsychologyBooks_LH

کتب ادبیات
🐈‍⬛️
@LiteratureBooks_LH

اقتصاد و بازار
🐈‍⬛️
@AghaeBazar

بک‌گراند کارتونی | تِم فانتزی مود
🐈‍⬛️
@ThemeMood

ادبیات گمانه‌زن
🐈‍⬛️
@worldlocked

کتب جامعه‌شناسی
🐈‍⬛️
@SociologicalBooks_LH

کتب فلسفه
🐈‍⬛️
@PhilosophyBooks_LH

کتب تاریخ
🐈‍⬛️
@HistoryBooks_LH

آرامش با رنگی رنگی
🐈‍⬛️
@RangiRangitel

ادبیات و هنر
🐈‍⬛️
@selmuly

کتب علوم سیاسی
🐈‍⬛️
@PoliticalBooks_LH

بانک‌پلاس؛ نگاهی نو به موضوعات بانکی
🐈‍⬛️
@BankPlus67

حافظ - خیام ( صوتی )
🐈‍⬛️
@GHAZALAK1

((سرزمین  پیانو))
🐈‍⬛️
@pianolandhk50

خوراکِ مغـز
🐈‍⬛️
@FICTION_12

زبانشناسی
🐈‍⬛️
@linguiran

درمان اضطراب اجتماعی(خجالت در جمع)
🐈‍⬛️
@NEORAVANKAVI

لطفا گوسفند نباشید...
🐈‍⬛️
@zehnpooya

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🐈‍⬛️
@ECONVIEWS

کتابخانۀ جامع
🐈‍⬛️
@ketabZahra1369

‌حقایق عجیب و کاربردی!
🐈‍⬛️
@ajibtok

هماهنگی برای تبادل؛
@TlTANIOM

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#داستان_کوتاه

دستان تو، داستان من

نوشتۀ #م_سرخوش

نسیمی که از لای پنجره می‌وزد سوز دارد. لابد پری حالا لباس گرم پوشیده‌است. دلم می‌خواهد پنجره باز باشد. پنجره که باز است، صدا و بوی زندگی می‌ریزد توی اتاق. صدای مداومِ رفت‌وآمدِ ماشین‌ها، صدای قارقار کلاغ‌ها از دور و جیک‌جیک گنجشک‌ها از نزدیک‌تر، بوی نانِ تازه، صدای گُنگِ سخنرانیِ ناظمِ مدرسه - یعنی که صبح شده‌است - هیاهوی شادِ زنگ تفریح، صدای هواپیمایی که در آسمانِ آبی می‌درخشد و لابد خطی سفید پشت‌سرش باقی می‌گذارد، بوی خاکِ خیس و صدای باران که گاهی نم‌نم و گاهی تند می‌شود، صدای باد که لای شاخه‌های در حالِ لخت‌شدن می‌پیچد، بوی آبِ ماندۀ حوضِ خانۀ همسایه - همسایه‌ای که از چند ماه پیش صدای دعواکردنشان می‌آمد، تا این که یک روز خانه‌شان ساکتِ ساکت شد و حالا از صدای قورباغه‌ها و جیرجیرک‌های حیاطشان می‌فهمم که غروب شده‌است - صدای خش‌خشِ برگ‌ها زیر پای آدم‌هایی که از کوچه می‌گذرند، بوی پوسیدنِ تدریجیِ برگ‌های پاییزی، صدای ترمزِ اتوبوس در ایستگاه. صدای عابری که آواز می‌خواند، و بی‌نهایت بو و صدای دیگر. عجالتاً زندگی‌ام یعنی همین‌ها.
سعی می‌کنم پری را در خیالم مجسم کنم. می‌دانم نباید این را بگویم، اما حقیقت این است که بعد از این مدت، تصویرش هر روز دارد کم‌رنگ‌‌تر می‌شود. دیروز می‌گفت موهایش را رنگِ خرماییِ تیره کرده است. تا جایی که یادم مانده، همیشه از رنگ‌های روشن استفاده می‌کرد. حالا می‌گوید تیره روی سفیدی‌ها را بهتر می‌پوشاند و سنش را کم‌تر نشان می‌دهد. سر همین قضیه کمی با هم بحث کردیم. گفتم کاش به من نمی‌گفتی. گفتم تا وقتی کوتاهشان نکنی برایم فرقی نمی‌کند، ولی حالا که گفتی، تصویرت خراب می‌شود.
توقع ندارم درک کند. همین باز گذاشتنِ پنجره را هم گرچه بارها برایش گفته‌ام، هنوز خوب نفهمیده است. حالا هم که شروع کرده به لج‌بازی و می‌گوید این‌ها را نمی‌نویسد. می‌گوید نباید من را قاطیِ داستانت بکنی، خوب نمی‌شود، اصلاً این که داستان نیست.
جواب می‌دهم داستان بودن یا نبودنش به خودم مربوط است. دوست دارم همین‌ها را بنویسم، تو هم اگر هنوز سرِ قولت هستی، باید بنویسی.
گریه می‌کند. تقصیر خودش است. نباید سربه‌سرم بگذارد. دلم می‌خواهد همین کلماتِ خودم را بنویسم. بگذار دیگران بگویند داستان نیست. من به نظرِ دیگران چه‌کار دارم؟ مگر آن‌ها توی دنیای من زندگی می‌کنند که بخواهند بفهمند این داستان یعنی چه؟
بالاخره راضی می‌شود که ادامه بدهیم، به شرطی که پنجره بسته باشد. می‌گوید سردش است و دست‌هایش وقتِ نوشتن می‌لرزد. موقتاً قبول می‌کنم. فقط تا وقتی که کارِ نوشتن تمام شود. می‌گویم خب، حالا بنویس که چهار سال و دو ماه و پنج روز قبل، من و پری داشتیم از مسافرت برمی‌گشتیم. من خسته بودم و پری چون عجله داشت که به عروسیِ دختردایی‌اش برسد...
صدایش را می‌شنوم؛ به‌جای نوشتن دوباره دارد گریه می‌کند. سکوت می‌کنم. می‌گوید آخر چرا عذابم می‌دهی؟
ولی نمی‌خواهم عذابش بدهم. فقط می‌خواهم داستانم را بنویسم، همین! می‌گویم پری جان، پریِ مهربانم، اشتباه نکن. قصدم آزردن وجدان تو نیست. گمان نکنی تو را مقصر می‌دانم. این همه تروخشکم کردی و هرچه گفتم نوشتی، از بس صدای فکر کردنم را شنیده‌ای همیشه احساس می‌کنم پیش تو سر تا پا لختم. یک عمر با چشم‌ها و دست‌های خودم داستانِ دیگران را نوشتم، حالا مجبورم با چشم‌ها و دست‌های تو داستانِ خودم را بنویسم، لطفاً جا نزن. بنویس جانم، بنویس.
بینی‌اش را بالا می‌کشد. می‌خندد و می‌گوید حالا بینی بالا کشیدن من را هم حتماً باید بیاوری توی داستانت؟
می‌گویم صداها، وقتی نتوانی منبعشان را ببینی، شکل و معنای دیگری پیدا می‌کنند.
می‌گوید می‌خواهی بقیه را خودم بنویسم؟
سکوت می‌کنم. می‌فهمد. می‌گوید ببخشید، خودت بگو... بگو دیگر، ناز نکن.

ادامه می‌دهم: بنویس که پری می‌خواست زودتر به عروسی برسد و مجبورم کرد شبانه بزنیم به جاده. هر چه گفتم چشم‌هایم در شب تار می‌بیند، به خرجَش نرفت و راه افتادیم. چه کنم که خاطرش عزیز بود و هنوز هم هست. بعد هم آن جادۀ دوطرفۀ باریک و نور شدیدِ چراغ کامیون و خواب‌آلودگی و دره و کما و آخرِ داستان هم فلج از گردن به پایین و نابیناییِ کاملِ من، و شکستنِ دستِ پری.
خودکار را روی دفتر می‌اندازد و بلند می‌شود. بغلم می‌کند. موهایش صورتم را نوازش می‌کند؛ همان موهای بوری که حالا باید تصور کنم با رنگ تیره چه شکلی شده‌است! صورتم را که می‌بوسد، غرق در اشک‌هایش می‌شوم. تصویرش شاید کم‌کم رنگ ببازد، اما بوی تن و عطر نفس‌هایش هنوز همان است که بود؛ البته تازگی‌ها متوجه شده‌ام که هر دومان کمی بوی پیری گرفته‌ایم...
می‌گویم بنویس پری جانم، همین‌ها را هم بنویس، بنویس که وقتِ زیادی نداریم.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بی‌کلام در
🌹
@RadioRelax

به کاریزماتیک‌ترین ورژنت تبدیل شو TED
🌹
@BUSINESSTRICK

آهنگ‌های انگلیسی با ترجمه
🌹
@behboud_music

نگاهی سبز به " زندگی"
🌹
@majallezendegii

اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
🌹
@Ashaar_va_Sokhanan_e_Bozorgan

اینجا گرامر رو آسون یاد میگیری!
🌹
@ehbgroup504

به وقت کتاب
🌹
@DeyrBook

حقوق برای همه
🌹
@jenab_vakill

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورت
🌹
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

داستان و داستان‌نویسی
🌹
@ErnestMillerHemingway

مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🌹
@baghesabzeshgh

شعرهایی که تا حالا نخوانده‌اید
🌹
@koye_rendan

انگلیسی را اصولی و حرفه‌ای بیاموز
🌹
@novinenglish_new

تربیت فرزندان با مهارت‌های زندگی زناشویی
🌹
@moraghbat

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🌹
@anjomanenevisandegan_ir

فرانسه رو قورت بده
🌹
@FrenchAvecMoi

انگلیسی حرفه‌ای کودک و بزرگسال
🌹
@RealEnConversations

یونگ، روان درمانی، مشاوره
🌹
@hamsafarbamah

پکیج‌های آموزش زبان
🌹
@WritingandGrammar1

ترکی فول صحبت کن
🌹
@TurkishDilli

[گروه روان‌تحلیلی بینش]
🌹
@InsightGroup_ir

مکالمه‌های روزمره انگلیسی
🌹
@EnglishWithMima

کتاب صوتی |AudioBook
🌹
@PARSHANGBOOK

چیزی که نمی‌خوان بدونی، اینجاست!
🌹
@ir_paradigm

مدرسه دانش و اطلاعات
🌹
@INFORMATIONINSTITUTE

کتابخانه علوم انسانی
🌹
@LibraryHumanities

سفر به دنیای خیال و رویا
🌹
@mehrandousti

تمرکز روی خودم!!!
🌹
@shine41

پاسخ سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
🌹
@mehdihemmati59

انگلیسی کاربردی با فیلم
🌹
@englishlearningvideo

حافظ‌خوانی با محمدرضا کاکائی
🌹
@hafezaneha1

متن دلنشین
🌹
@aram380

آموزش عربی
🌹
@atranslation90

دانستنی‌های زنان موفق
🌹
@successfulwomen1

یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
🌹
@english_ielts_garden

رازهای درون
🌹
@razhaye_darun

خبرهای ورزشی جهان
🌹
@KhebarhaVarzeshiJahan

کتب سیاسی
🌹
@PoliticalBooks

کتاب PDF
🌹
@PARSHANGBOOK_PDF

ترکی ‌استانبولی آسان و رایگان
🌹
@Turkish_Nazli

"رادیو نبض"، صدای ناشنیده‌ی فیلم و کتاب
🌹
@Radioo_Nabz

رمان آنلاین
🌹
@dastandarya1400

موسیقی بی‌کلام از آتن تا سمرقند
🌹
@LoveSilentMelodies

"جملاتی که افکار شما را تغییر می‌دهد"
🌹
@Andishe_parvaz

(آموزش) بیان + گویندگی
🌹
@amoozeshegooyandegi

الفبای نوشتن وخلاقیت
🌹
@Alefbayeneveshtan

هوش مصنوعی‌های رایگان
🌹
@LearnDotfar

پرورش  گل و گیاه به طور حرفه‌ای
🌹
@Maryamgarden

دانلود یکجای فایل فشرده رمان‌های صوتی
🌹
@colberoman

شعر و ادب معاصر
🌹
@sheradabemoaser

کتب فلسفه
🌹
@PhilosophyBooks_LH

اقتصاد و بازار
🌹
@AghaeBazar

آرامش + دلخوشی‌های کوچک + نوستالژی
🌹
@RangiRangitel

ادبیات و هنر
🌹
@selmuly

کتب تاریخ
🌹
@HistoryBooks_LH

کتب علوم سیاسی
🌹
@PoliticalBooks_LH

رباعیاتِ خیام { صوتی }
🌹
@GHAZALAK1

(((سرزمین  پیانو)))
🌹
@pianolandhk50

رمان - داستان { جمع‌خوانی }
🌹
@FICTION_12

برترین اجراهای ((پیانوی کلاسیک)) و...
🌹
@pianoland123

لطفا گوسفند نباشید...
🌹
@zehnpooya

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🌹
@ECONVIEWS

حقایق عجیب و کاربردی!
🌹
@ajibtok

هماهنگی برای پیوستن به تبادل؛
✏️
@TlTANIOM

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#هان_کانگ متولد سال ۱۹۷۰ در گوانگجو، نویسنده‌ای از کُرۀ جنوبی است. او در سال ۲۰۱۶ با خلق رمان «گیاه‌خوار» موفق به دریافت جایزۀ «بوکر بین‌المللی» شد. این اولین رمان کُره‌ای بود که جایزۀ بوکر را بُرد. هم‌چنین در سال ۲۰۲۴ هان کانگ اولین نویسندۀ ادبیات کُره و اولین نویسندۀ زن آسیایی بود که نوبل ادبیات را دریافت کرد.

از امروز تا پایان فروردین‌ ماه، در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم رمان «اعمال انسانی» از این نویسنده را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این کتاب به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

موزیک: #انوشیروان_روحانی
Vocal & Lyrics:
#Klaus_Meine

Maybe I, maybe you
شاید من، شایدم تو
Can make a change to the world
بتونیم دنیا رو تغییر بدیم
We're reaching out for a soul
ما به فکر نجاتِ روحی هستیم
That's kind of lost in the dark
که توی تاریکی گم شده
Maybe I, maybe you
شاید من، شایدم تو
Can find the key to the stars
بتونیم راهی به‌سوی ستاره‌ها پیدا کنیم
To catch the spirit of hope
تا روحِ امید رو به‌دست بیاریم
To save one hopeless heart
و یه قلبِ ناامید رو نجات بدیم
You look up to the sky
تو به آسمون نگاه می‌کنی
With all those questions in mind
و کلی سؤال توی ذهنت هست
All you need is to hear
فقط کافیه گوش کنی
The voice of your heart
به صدای قلبت
In a world full of pain
تو این دنیای پر از درد
Someone's calling your name
یکی داره اسمت رو صدا می‌زنه
Why don't we make it true
چرا خودمون همه‌چی رو روبه‌راه نکنیم
Maybe I, maybe you
شاید من، شایدم تو
Maybe I, maybe you
شاید من، شایدم تو
Are just dreaming sometimes
فقط بعضی ‌وقتا این رؤیا رو می‌بینیم
But the world would be cold
اما این دنیا سرد و بی‌روح میشه
Without dreamers like you
اگه من و تو رؤیاپردازی نکنیم
Maybe I, maybe you
شاید من، شایدم تو
Are just soldiers of love
فقط سربازای عشق هستیم
Born to carry the flame
و به‌دنیا اومدیم تا شعلۀ عشق رو
Bringin light to the dark
به این تاریکی هدیه بدیم
You look up to the sky
تو به آسمون نگاه می‌کنی
With all those questions in mind
و کلی سؤال توی ذهنت هست
All you need is to hear
فقط کافیه گوش کنی
The voice of your heart
به صدای قلبت
In a world full of pain
تو این دنیای پر از درد
Someone's calling your name
یکی داره اسمت رو صدا می‌زنه
Why don't we make it true
چرا خودمون همه‌چی رو روبه‌راه نکنیم
Maybe I, maybe you
شاید من، شایدم تو

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#Alison_Krauss
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

صبح روز کریسمس
(بخش پنجم)

نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان

من كه سعی می‌كردم حالتِ ناراحتی به خودم بگيرم، گفتم: «بابانوئل توی جورابم گذاشته، مامان».

هرچند گيج شده بودم كه مادر چه‌طور فهميده كه بابانوئل تفنگ را در جوراب من نگذاشته، ادامه دادم: «به‌خدا راست می‌گم، خودش گذاشته».

مادر كه از شدت خشم صدايش می‌لرزيد، گفت: «وقتی اون بچۀ بيچاره خواب بوده تو تفنگ‌و از توی جورابش دزديدی ها؟! لاری، لاری، تو چه‌طور می‌تونی اين‌قدر پَست باشی؟»

پدر كه عاجزانه می‌كوشيد مادر را از خر شيطان پايين بياورد، گفت: «خوب، خوب ديگه. ادامه ندين. بسه ديگه، صبحِ عيده».

مادر هيجان‌زده گفت: «آره،اين موضوع به‌نظر جناب‌عالی خيلی ساده میاد، اما خيال كردی می‌زارم پسرم يه دروغ‌گوی دزد بار بياد؟»

پدر به‌تندی گفت: «كدوم دزد، زن؟! حرف دهنت‌و بفهم، می‌تونی؟»

پدر وقتی حال‌وهوای خيرخواهانه‌ای داشت و كسی توی ذوقش می‌زد، چنان از كوره درمی‌رفت كه انگار طرف به مردانگی‌اش توهین کرده است. این احساس، که شايد به‌سبب عذاب‌وجدان از رفتارِ شب قبل شدت بيشتری هم می‌یافت، سبب شد پدر کارِ عجیبی بکند؛ همان‌طور كه پولی را از روی میزِ پاتختی برمی‌داشت، گفت: «لاری بيا، اين شش پنی مال تو، اين هم مال سانی، مواظب باش گمش نكنی».

اما من نگاهی به مادر كردم و آن‌چه را كه در چشمانش موج می‌زد دريافتم. باشتاب و گريه‌كنان از اتاق بيرون رفتم، و تفنگ بادی را روی زمين پرت كردم. جيغ‌زنان از خانه بيرون دويدم، هنوز كسی به خيابان نيامده بود.
به‌سمت كوچۀ باريکِ پشت خانه دويدم و خودم را روی سبزه‌های مرطوب انداختم.
همه‌چيز را فهميده بودم، و اين تقريباً مافوق تحمل من بود. فهميده بودم كه بابانوئلی وجود ندارد؛ همان‌طور که «دوهرتی» گفته بود. اين مادر بود كه با زحمتِ زياد توانسته بود چندرغازی از خرجِ خانه صرفه‌جويی كند و برای ما هديه‌ای بخرد. فهميده بودم كه پدر آدمِ خسیس و عامی و می‌خواره‌ای بيش نيست، و مادر هميشه می‌خواست به من متكی باشد تا او را از فلاكتی كه در زندگی با پدر دست‌به‌گريبانش بود، نجات بدهم. فهميده بودم كه اين حالتِ نگاهِ او حاكی از اين ترس بود كه نكند من هم مثل پدر آدمِ خسیس و عامی ‌و می‌خواره‌ای بار بيايم.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

صبح روز کریسمس
(بخش سوم)

نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان

مادر غرغركنان گفت: «خدای من، حتی يه تيكه كيک هم توی خونه نيست، يه دونه شمع هم نداريم، آه تو بساطمون نيست».

پدر كه عصبانی شده بود با فرياد گفت: «خيله‌خُب، شمع چه‌قدر می‌شه؟»

مادر با ناله گفت: «وای! تو هم ديگه، محض رضای خدا، بی‌اون‌كه جلوی بچه‌ها اين‌قدر جروبحث كنی اون پول رو به من می‌‌دی يا نه؟ خيال كردی می‌زارم بچه‌هام توی يه هم‌چو شبی از سال با شكم گشنه بخوابن؟»

پدر با دندان‌قروچه گفت: «مرده‌شور تو و بچه‌هات رو ببره! يعنی من بايد از اول تا آخرِ سال خرحمالی كنم تا تو دست‌رنج من‌و واسه خريدن چند تیكه اسباب‌بازی اين‌طور به‌باد بدی؟»

و همان‌طور كه دو سكۀ دوونیم شلينگی  را ‌روی ميز پرتاپ می‌كرد، افزود: «بيا، دار و ندارم همينه، تو رو خدا با احتياط خرجش كن».

مادر به‌تلخی گفت: «لابد باقی پولات رو گذاشتی واسه مِی‌خونه‌چی!»

بعد مادر به شهر رفت، اما ما را با خودش نبرد، و با بسته‌های زيادی به خانه برگشت. شمعِ عيدِ كريسمس هم خريده بود. ما منتظر شديم پدر برای خوردن چای عصرانه به خانه بيايد، ولی نيامد. اين بود كه چای عصرانه‌مان را با نفری يک برش كيکِ كريسمس خورديم، و بعد مادر «سانی» را روی صندلی نشاند و قدحِ آب مقدس را به دستش داد تا شمع را تبرک كند. وقتی سانی شمع را روشن كرد، مادر گفت: «خدايا نور بهشتی را به ارواح ما بتابان».

به‌خوبی احساس می‌كردم که مادر نارحت است، چون پدر به خانه نيامده بود. آخر در چنين مراسمی ‌بزرگ‌ترين و كوچک‌ترين فرد خانواده بايد حضور داشته باشند. وقتی می‌خواستيم بخوابيم و جوراب‌هامان را كنار تخت‌خواب‌مان آويزان كرده بوديم، پدر هنوز به خانه نيامده بود.
آن‌گاه دو ساعتِ آخر، كه مشكل‌ترين ساعات زندگیِ من بود، فرا رسيد. از بس خوابم می‌آمد، گيج بودم، ولی می‌ترسيدم قطار اسباب‌بازی را از دست بدهم. اين بود كه كمی‌ دراز كشيدم و حرف‌هايی را كه بايد وقتِ آمدنِ بابانوئل به او می‌گفتم، در ذهنم مرور كردم. اين حرف‌ها خيلی متفاوت بودند؛ بعضی از آن‌ها جاهلانه و بعضی مؤدبانه و جدی بودند. آخر بعضی از بزرگ‌ترها دوست دارند بچه‌ها متين و متواضع و خوش‌سخن باشند، و بعضی ديگر بچه‌های تخس و پررو را ترجيح می‌دهند. وقتی همۀ اين حرف‌ها را برای خودم تكرار كردم، سعی كردم «سانی» را از خواب بيدار كنم تا تنها نباشم و خوابم نبرد، ولی آن بچه طوری خوابيده بود كه انگار خوابِ هفت پادشاه را می‌بيند.
زنگِ ساعتِ يازده شب از برج «شاندون» به گوش رسيد. من همان‌دَم صدای قفلِ در را شنيدم، ولی اين پدر بود كه به خانه برگشته بود. وانمود می‌كرد از اين‌كه مادر به انتظارش مانده، غافلگير شده است. گفت: «سلام، دختر كوچولو»، و بعد خنده‌ای تصنعی كرد و گفت: «واسه چی تا اين‌وقت بيدار موندی؟»

مادر با جملۀ كوتاهی پرسيد: «شامت رو بيارم؟»

پدر جواب داد: «نه، نه، سرِ راهم خونۀ «دانین» اينا يه‌تيكه بناگوشِ خوک خودرم (دانين عمویم بود)، من خيلی بناگوشِ خوک دوست دارم».

بعد شگفت‌زده فرياد زد: «خدای من، يعنی اين‌قدر دير شده؟!» و با حيرت گفت: «اگه می‌دونستم اين قدر ديره می‌رفتم كليسای شمالی تا دعای نيمه‌شب رو بخونم. دوست دارم دوباره آواز «آدسته» رو بشنوم، از اين سرود خيلی خوشم میاد، از اون سرودهاست كه خيلی روی آدم تاثير می‌ذاره».

بعد با صدای كِش‌دارِ اُپرايی و مردانه‌اش سرود را زمزمه كرد: «آدسته فی دلز... سولز دوموس داگوس...»

پدر خيلی سرودهای لاتينی را دوست داشت، مخصوصاً موقعی كه لبی تر كرده باشد. ولی از آن‌جا كه معنیِ كلماتِ لاتین را نمی‌دانست، هرچه بيشتر می‌خواند كلماتِ من‌درآوردی بيشتری بر زبان می‌آورد، و هميشه اين موضوع مادر را حسابی عصبانی می‌كرد.
مادر با صدای غم‌انگيزی گفت: «آه، خفه‌خون بگير ديگه!» و از اتاق بيرون رفت و در را به‌شدت پشت سرش به‌هم كوبيد. پدر انگار لطيفۀ بامزه‌ای شنيده باشد، قاه‌قاهِ خنده را سر داد و كبريتی روشن كرد تا پيپش را چاق كند، و مدتی با سروصدا به آن پُک زد. نوری كه از زيرِ درِ اتاق می‌تابيد كم‌رنگ و خاموش شد، ولی پدر هم‌چنان بااحساس به خواندن دعا ادامه داد: «ديكسي مدير... توتوم تانتوم... ونيته آدورموس...»

سرود را كاملاً غلط می‌خواند، ولی اثرش بر من همان‌طور بود كه در كليسا می‌شنيدم. حالا ديگر برای يک چُرت خواب می‌مُردم و نمی ‌توانستم بيدار بمانم.
نزديکِ سحر از خواب بيدار شدم. احساس می‌كردم حادثۀ وحشت‌ناكی اتفاق افتاده است. تمامِ خانه در سكوت فرو رفته بود، و اتاق‌خوابِ كوچک‌مان كه پنجره‌اش رو به حياط‌خلوت باز می‌شد، كاملاً تاريک بود. فقط وقتی از پنجره به بيرون نگاه كردم، ديدم چه‌طور پرتوی نقره‌فام از آسمان فروچكيده است. از رخت‌خواب بيرون پريدم تا توی جوراب‌هايم را بگردم، اما خوب می‌دانستم چه حادثۀ وحشت‌ناكی اتفاق افتاده است.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

صبح روز کریسمس
(بخش اول)

نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان

هرگز برادرم «سانی» را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و هميشه با خبرچينی از شيطنت‌های من باعث می‌شد مادر از من سخت برنجد. خودمانيم، من هم بچۀ خيلی سربه‌راهی نبودم. تا وقتی نُه يا دَه‌ساله شدم در مدرسه شاگرد چندان خوبی نبودم. درواقع معتقدم كه ساعی بودن برادرم در درس‌هايش بيشتر به‌خاطر لجبازی با من بود. شايد فهمیده بود كه به‌دليل همين ذكاوتش، قلب مادر را تسخير كرده است، و می‌شد گفت در پناه محبت‌های مادر خودش را كمی‌ لوس كرده بود. مثلاً می‌گفت: «مامان، برم بگم «لاری» بياد تو چااايیی بخوره؟» يا: «مامان كترررییی داررره می‌جوشه».

و البته هروقت حرفی را غلط به زبان می‌آورد، مادر زود تصحيحش می‌كرد و دفعۀ بعد سانی درستش را می‌گفت و هيچ هم مكث نمی‌كرد. بعد می‌گفت: «مامان، من خوب می‌تونم كلمه‌ها رو هجی كنم، نه؟»

به‌خدا هركس ديگری هم به‌جای او بود با اين وضع می‌توانست علامۀ دهر شود. بايد خدمتان عرض كنم كه من بچۀ كودنی نبودم، فقط كمی ‌بازيگوش بودم و نمی‌توانستم افكارم را برای مدتی طولانی روی يک مطلب متمركز كنم. هميشه درس‌های سال قبل يا سال بعد را مطالعه می‌كردم. چيزی كه اصلاً تحملش را نداشتم، درس‌هايی بود كه در همان زمان بايد می‌خواندم. آن‌وقت‌ها غروب كه می‌شد از خانه می‌زدم بيرون تا با بروبچه‌های دارودستۀ «دوهرتی» بازی كنم. البته اين كارها به‌دليل خشونت من هم نبود، بیشتر به اين دليل بود كه از هيجان خوشم می‌آمد. هركار می‌كردم نمی‌توانستم بفهمم چرا مادر اين‌قدر به درس خواندن ما پيله می‌كند.
مادر كه از فرط خشم رنگش را باخته بود می‌گفت: «نمی‌تونی اول درسات رو بخونی بعد بری بازی؟ بايد خجالت بكشی كه بردار كوچیكت بهتر از تو می‌تونه كتاب بخونه».

شايد متوجه اين موضوع نمی‌شد كه از نظر من دليلی برای خجالت كشيدن وجود ندارد. چون به نظر من خرخوانی كاری نبود كه قابل ستايش باشد. اين فكر در ذهن من جا گرفته بود كه كارِ روخوانی براي بچه‌ننری مثل «سانی» مناسب‌تر است.
مادر می‌گفت: «هيچ‌كس نمی‌دونه آخرعاقبت كار تو به كجا می‌كشه، اگه يه‌كم به درسات دل بدی اون‌وقت ممكنه صاحب يه شغل آبرومند بشی، مثلاً كارمند ادراه يا مهندس».

بعد «سانی» با لحن ازخودراضي می‌گفت: «مامان، من هم كارمند ادراه می‌شم».

من هم فقط برای اين كه اذيتش كنم می‌گفتم: «‌دلش می‌خواد يه كارمندِ مفلوکِ اداره بشه؟! من می‌خوام سرباز بشم».

مادر آرام آهی می‌كشيد و اضافه می‌كرد: «كی می‌‌دونه، می‌ترسم تنها كاری كه لياقتش رو داشته باشی همين باشه».

گاهی پيش خودم فكر می‌كردم نكند عقل مادر پاره‌سنگ می‌برد؛ آخر مگر كاری بهتر از سربازی هم وجود داشت كه آدم بتواند انجام دهد؟!

هر چه به كريسمس نزديک‌تر می‌شديم، روزها كوتاه‌تر و تعداد جماعتی كه برای خريد می‌رفتند انبوه‌تر می‌شد. من كم‌كم به فكر چيزهايی افتادم كه احتمالاً می‌شد از بابانوئل عيدی گرفت.
بچه‌های دارودستۀ «دوهرتی»  می‌گفتند كه بابانوئلی وجود ندارد، و هديه‌ها را فقط پدر و مادرها می‌خرند، اما اين بچه‌ها از دارودستۀ اوباش بودند و نمی‌شد انتظار داشت که بابانوئل سراغ‌شان برود. من سعی كردم از هر جا كه امكان داشت اطلاعاتی راجع به بابانوئل پيدا كنم، اما گويا هيچ‌كس چيز زيادی دربارۀ او نمی‌دانست. من قلم خوبی نداشتم، اما اگر نامه نوشتن به بابانوئل می‌توانست كار را چاره كند، حاضر بودم دل به دريا بزنم و اين كار را ياد بگيرم. ازقضا نيروی ابتكارِ زيادی داشتم.
مادر با لحن نگرانی می‌‌گفت: «راستش، اصلاً نمی‌دونم امسال بابانوئل مياد يا نه. می‌گن خيلی كار داره، چون بايد مواظب باشه بدونه چه بچه‌هايی تو درساشون جدی هستن. ديگه مجال نمی‌كنه سراغ مابقی بره».

سانی گفت: «مامان، بابانوئل فقط سراغ بچه‌هايی می‌ره كه می‌تونن كلمه‌ها رو خوب هجی كنن، نه؟»

مادر با لحنی قاطع گفت: «راستش سراغ بچه‌ای می‌ره كه حداكثر كوشش خودش رو كرده باشه، حالا چه خوب هجی كنه، چه نكنه».

خدا شاهد است كه من حداكثر كوشش خودم را كرده بودم. تقصير من نبود كه درست چهار روز پيش از تعطيلات، خانمِ «فلوگرداوْلی» مسأله‌هايی داد كه نمی‌‌توانستيم حل كنيم. بعد «پيتر دوهرتی» و من مجبور شديم از مدرسه جيم بشویم. اين كار به‌دليل تمايل ما به فرار از مدرسه نبود؛ باور كنيد ماه دسامبر موقعِ ول‌گشتن نيست، و ما بيشتر وقت‌مان را صرف اين می‌كرديم كه از شر باران خلاص بشويم و به انباریِ بارانداز پناه ببريم. تنها اشتباه‌مان اين بود كه تصور می‌كرديم می‌توانيم اين كار را تا موقع تعطيلات ادامه بدهيم بی‌آن‌كه گير بيفتيم. همين خودش نشان می‌داد كه ما ابداً اهل دورانديشی و اين‌جور چيزها نبوديم.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

🎁 دورۀ رایگان ویرایش، هدیۀ ما به شما!
🎞 ۲۳۰ دقیقه ویدیو + ۵۰۰ فایل کمک‌آموزشی

📚 فهرست دورۀ رایگان ویرایش
💎 مقدمه
💎 ۵ اصطلاح در ویرایش
💎 انواع ویرایش
💎 در ویرایش صوری چه می‌کنیم؟‌‏
💎 در ویرایش زبانی چه می‌کنیم؟‌‏
💎 بخش اول: ویرایش زبانی
💎 ۲ رکن اصلی و اساسی در ویرایش زبانی
💎 ۱) درست‌نویسی
💎 ۲) ساده‌نویسی
💎 جمله‌های «دیریاب» و «زودیاب»
💎 ملاک ترجیح واژه‌های فارسی بر غیرفارسی
💎 درازنویسی
💎 نقد دو مدخل کتاب غلط‌ ننویسیم
💎 ۱) ساخت «اگرچه ... اما / ولی»
💎 ۲) حرف اضافۀ «دراثرِ»
💎 بخش دوم: ویرایش صوری
💎 تفاوت «املا» و «رسم‌الخط»
💎 ۳ منبع مفید و معتبر برای اهل قلم
💎 ۹ ویژگی مجموعه‌فرهنگ‌های سخن
💎 شیوۀ نگارش ضمیرهای شخصی پیوسته (۱)
💎 شیوۀ نگارش ضمیرهای شخصی پیوسته (۲)
💎 ۵ قاعدۀ ویرگول‌گذاری
💎 ۱۰ قاعدۀ پرکاربرد فاصله‌گذاری
💎 انواع فاصله
💎 ۱) فاصله‌گذاری «آن» و «این»
💎 ۲) فاصله‌گذاری «هر»
💎 ۳) فاصله‌گذاری «هیچ»
💎 ۴) فاصله‌گذاری «همه»
💎 ۵) فاصله‌گذاری «چه»
💎 ۶) فاصله‌گذاری حروف ربط مرکب
💎 ۷) فاصله‌گذاری «ابن» و «بنت»‏
💎 ۸) فاصله‌گذاری فعل‌های فارسی
💎 ۹) فاصله‌گذاری عدد و معدود
💎 ۱۰) دو الگوی فاصله‌گذاری عدد و معدود
💎 ۶ قاعدﮤ درصدنویسی

🔰 شناسۀ ورود به کانال «دورۀ رایگان ویرایش متنوک»: 👇
@Matnook_FreeWorkshop

✅ شما هم این فرسته را برای دوستان خود بفرستید و این دوره را به آن‌ها هدیه دهید. قلمتان جاوید. 😊

✍️ سید محمد بصام
(مدرس ویرایش و مدیر گروه آموزشی متنوک)
@Matnook_com
www.matnook.com

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

انیمیشن

قلبِ افشاگر (1953)

نویسنده: ادگار آلن پو

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

داستان کوتاه

قلبِ افشاگر

نویسنده: ادگار آلن پو
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#دیالوگ

- تو چرا هیچ وقت لبخند نمی‌زنی مومو؟

- لبخند زدن فقط مال آدمای پول‌داره مسیو ابراهیم، من وسعم نمی‌رسه.

#اریک_امانویل_اشمیت

از داستان #مسیو_ابراهیم
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

مجموعه داستان کوتاه

کنسرتویی به یاد یک فرشته

نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی



مادرم که عاشق شد، پدرش فریاد زد: «زبانت را گاز بگیر دختر».
این است که در زبان مادری من، همیشه واژۀ عشق با لکنت ادا می‌شود ــ اگر بشود...

#م_سرخوش
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

داستان کوتاه #صوتی
✒️ @Fiction_12

تهیه‌کنندۀ فایل صوتیِ داستان:
🎙 @AziNilooreadbooks

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

کسی مثلِ او

نوشتۀ #م_سرخوش

شوهرم دیگر به این کارم عادت کرده است؛ بعد از ازدواج تقریباً هر شب دست‌های بزرگ و زمختش را می‌گیرم و می‌نشانمش جلو پنجره‌ای که رو به باغ باز می‌شود، و برایش تند‌تند حرف می‌زنم. او با آن موهای جوگندمی و صورت ریشو می‌نشیند، و وقتی دست به سینۀ پُر از موهای فرفری‌اش می‌کشم، نگاهم می‌کند. فقط نگاه می‌کند. هر شب همان داستان را می‌گویم. تعریف می‌کنم که پدر و مادرم من را برای تماشای مراسم اعدام برده بودند، چون فکر می‌کردند اگر ببینم که وحید به‌ سزایِ کارش رسیده است، دلم آرام می‌شود.
برایش می‌گویم که من دوازده‌ سال داشتم و وحید، باغبانِ میان‌سالِ ویلای ییلاقی‌مان بود. آخرِ هفته‌ها اغلب می‌رفتیم ویلا. وحید تک‌وتنها همان جا زندگی می‌کرد. آخرِ باغ اتاقکی داشت. وقتی پدرم ویلا را خرید، صاحب قبلی خیلی از کارِ وحید تعریف کرد، و پدر اجازه داد همان‌جا بمانَد. فکرش را که می‌کنم، می‌بینم وحید برای ما با دیوار و درخت‌های باغ، یا نهایتاً بولداگ‌مان، تفاوتی نداشت؛ به‌خصوص که کرولال و کمی خل‌وضع بود، و زمانی که با او حرف می‌زدی فقط نگاهت می‌کرد. عادت کرده بودم با او حرف بزنم. نمی‌دانم، شاید چون خیالم راحت بود که نمی‌تواند حرف‌هایم را برای کسی بگوید، تمام رازهای مگویم را برایش تعریف می‌کردم. کنارش می‌نشستم و به دست‌های بزرگ و زمختش، به موهای جوگندمی‌اش، به موهای پُرپُشت و فرفریِ سینه‌اش که از لای یقۀ پیراهنش بیرون زده بود و تا صورت ریشویش امتداد داشت، نگاه می‌کردم و تندتند حرف می‌زدم. او هم نگاهم می‌کرد.
یکی از روزهای گرمِ تابستان، سرِ ظهر بود. پدر و مادرم در ویلا خواب بودند. من با مایوی دوتکه در استخر شنا می‌کردم، که دیدم وحید دارد سیب‌ می‌چیند. حوصله‌ام سر رفته بود. از آب بیرون آمدم و یواش رفتم طرفش. می‌خواستم بترسانمش و کمی بخندم. پشتِ بوته‌ای پنهان شدم و سنگ کوچکی به سمتش پرت کردم. خورد به کمرش. برگشت و دوروبرش را نگاه کرد. حواسش که پرت شد، دوباره سنگش زدم. این‌بار دورِ خودش چرخید و بالای درخت‌ها را تماشا کرد. معلوم بود گیج شده است. با سنگِ سوم، خودم را لو دادم. راه افتاد و آرام به طرف بوته‌ای که پشتش پنهان شده بودم آمد. دو قدم مانده بود که به مخفیگاهم برسد، جیغ زدم و بیرون پریدم. انتظار داشتم بترسد، ولی وقتی من را دید، ماتش برد. چند ثانیه خیره نگاهم کرد، بعد برگشت و با عجله به سوی اتاقکش دوید. نمی‌توانستم بفهمم چرا فرار کرد، اما قیافه‌اش به نظرم خیلی احمقانه و خنده‌دار بود. رفتم به آخرِ باغ و از پنجرۀ اتاقک نگاه کردم. دیدم روی تختش دمر افتاده است. در باز بود. رفتم داخل و گفتم چه مرگت شد؟! سرش را در بالش فرو کرده بود. می‌دانستم نمی‌شنود. رفتم جلو و با دست به پشتش زدم. بلند شد. چشم‌هایش خیس بود و لب‌هایش می‌لرزید. سر تا پایم را نگاه کرد. بعد دست‌هایش را انداخت دور کمرم و بدنِ خیسم را محکم بغل کرد. تنش بوی برگ‌ درخت‌ها و علف و آفتاب می‌داد...
وقتی وحید را با طنابی که به گردنش بسته بودند از زمین بلند کردند، نگاهش می‌کردم. کمی دست‌وپا زد، بعد آرام گرفت و ما برگشتیم خانه. خانه و ویلا را فروختند. من مدتی با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. پدر و مادرم احساس می‌کردند وقتی ازدواج کنم حالم خوب خواهد شد. اما حتی سال‌ها بعد که دختر بزرگی شده بودم، هروقت حرفِ خواستگاری پیش می‌آمد، خودم را توی اتاقم زندانی می‌کردم و چند روز نه چیزی می‌خوردم، نه با کسی حرف می‌زدم. هر بار همین کار را می‌کردم، و از مشاور و روان‌کاو هم کاری ساخته نبود. کم‌کم دیگر صحبتی از ازدواجم نشد. تا وقتی پدر و مادرم زنده بودند هم ازدواج نکردم. آخر چطور می‌شد به آن‌ها بفهمانم؟! اما حالا خوش‌حالم، چون با شوهرم همان زندگی‌ای را دارم که از دوازده‌سالگی به بعد آرزویش را داشتم. خدا می‌داند چقدر در مراکز بهزیستی گشتم، تا کَسی مثلِ او را پیدا کنم.

پایان.
@Fiction_12

📻 تهیه‌کنندۀ فایل صوتیِ داستان:
@AziNilooreadbooks

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

رمان

اعمال انسانی

نویسنده: #هان_کانگ
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

(spring’s melody)

#شادی_وحیدی
ساز #بهار

زندگی هنوز خوشگلیاش‌و داره... ❤️🌱
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

نقشِ آدم

نوشتۀ #م_سرخوش

مورچۀ کارگر دانه‌ای در جنگل پیدا کرد و برداشت. داشت از کنارِ درختی می‌گذشت، که پاهایش به ماده‌ای زرد چسبید. شیرۀ درخت کم‌کم بیشتر شد، مورچه و دانه را در خود فروبُرد. شصت میلیون و نهصد و سی و پنج سال و دویست و چهل روز و هفت ساعت و چهل و چهار دقیقه بعد، کارگرِ معدن، موقعِ کار تکۀ کوچکی کهربا پیدا کرد. در دلِ سنگِ زرد و شفاف، مورچه‌ای با دانه‌ای در دهانش دیده می‌شد. مرد آن را دور از چشمِ سرکارگر به دهان گذاشت و قورت داد تا به خانه ببرد. شش ساعت و سی‌ و پنج دقیقه و بیست‌ و چهار ثانیه بعد، به خانه رسید و فوراً به توالت رفت تا جواهرِ گران‌بها را دفع کند، اما اسهال بود و مثلِ بیشترِ آدم‌های دنیا در طول تاریخ، تِر زد به همه چیز!

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#Alison_Krauss
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

صبح روز کریسمس
(بخش چهارم)

نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان

بابانوئل وقتی من در خواب بودم، آمده بود و با برداشتِ كاملاً غلطي از رفتارِ من خانه را تر ک كرده بود؛ چون تنها چيزی كه برایم گذاشته بود چند تا كتابِ بسته‌بندی شده و يک قلم و يک مداد و يک پاكت شيرينیِ دوپنسی بود. حتی اسباب‌بازیِ مار و نردبان هم برايم نياورده بود! چند لحظه آن‌قدر گيج و مات شده بودم كه نمی‌توانستم درست فكر كنم. بابانوئل كی بود كه می‌توانست راحت از پشت‌بام‌ها عبور كند و از سوراخِ دودكش و بخاری پايين بيايد و آن‌جا گير نكند؟!خدای من، يعنی اين‌قدر كم‌عقل است؟ فكر نمی‌كنی بايد بيشتر از اين‌ها سرش بشود؟!
بعد راه افتادم ببينم اين پسرۀ مكّار، «سانی» چه هديه‌ای گيرش آمده است. به كنار رخت‌خواب «سانی» رفتم و به جوراب‌هايش دست زدم. او هم با آن‌همه مهارتش در هجی كردنِ كلمه‌ها و چاپلوسي كردن‌هايش، وضع بهتری از من نداشت. به‌جز يک پاكت شيرينی مثلِ پاكتِ شيرينیِ من، تنها چيزی كه بابانوئل برايش آورده بود يک تفنگِ بادی بود؛ از آن تفنگ‌ها كه چوب‌پنبه‌ای بسته‌ شده به يک تکه نخ را شليک می‌‌كند و در بساطِ هر دوره‌گردی به قيمتِ شش پنس پيدا می ‌شود. اما اين واقعيت وجود داشت كه هديۀ او يک تفنگ بود؛ معلوم است كه تفنگ از كتاب خيلي بهتر است. «دوهرتی‌ها» دار و دسته‌ای بودند كه با بچه‌های كوچۀ «استرابری» كه می‌خواستند توی خيابانِ ما فوتبال بازی كنند، دعوا می‌كردند. اين تفنگ در خيلی از جاها به دردِ من می‌خورد، اما برای «سانی» كه اگر خودش هم دلش می‌خواست اجازه نداشت با بچه‌های گروه بازی كند، پشيزی نمی‌ارزيد.
ناگهان فكری به من الهام شد، طوری كه فكر كرم اين فكر يک‌راست از آسمان‌ها به من وحی شده است! فرض كنيد من تفنگ را برمی‌داشتم، و جايش كتاب را برای «سانی» می‌گذاشتم! «سانی» برای دستۀ ما به هيچ دردی نمی‌خورد. فقط عاشقِ هجی كردنِ كلمات بود، و بچۀ ‌درس‌خوانی مثل او از هم‌چون كتابی خيلی چيزها می‌توانست ياد بگيرد. از آن‌جا كه «سانی» هم مثلِ من بابانوئل را نديده بود، پس لابد نگرفتن هديه‌ای كه هنوز بازش نكرده بود او را غمگين نمی‌كرد. پس من به كسی صدمه‌ای نمی‌زدم. درواقع اگر «سانی» می‌توانست بفهمد، من داشتم خدمتی به او می‌كردم كه باعث می‌شد بعدها از من تشكر كند. من هميشه سخت مشتاق بودم كارهای خيری برای ديگران انجام بدهم. شايد منظورِ بابانوئل هم همين بوده و او فقط ما را با هم عوضی گرفته بود. اين اشتباه را ممكن است هر كسی مرتكب شود. بنابراين من كتاب و مداد و قلم را در جورابِ سانی گذاشتم، و تفنگِ بادی را توی جورابِ خودم. بعد دوباره به رخت‌خواب برگشتم و خوابيدم. همان‌طور كه گفتم، آن روزها نيروی ابتكار من خيلی قوی بود.
با صدای «سانی» از خواب بيدار شدم. داشت تكانم می‌داد كه بگويد بابانوئل آمده و تفنگی برايم آورده! من وانمود كردم كه از دريافت تفنگ متعجب و تقريباً ناراضی هستم. برای اين‌كه فكر او را از اين موضوع منحرف كنم، وادارش كردم عكس‌های كتابش را به من نشان بدهد، و با آب‌وتاب از كتابش تعريف كردم.
همان‌طور كه می‌دانستم «سانی» آماده بود هر چيزی را زود باور كند. پس از آن به هيچ‌چيز نمی‌انديشيد، جز اين‌كه هديه را ببرد و به پدر و مادر نشان بدهد. اما اين لحظۀ خوبی نبود. بعد از آن‌كه به‌دليل فرار از مدرسه مادر چنان رفتاری با من كرد، من ديگر به او بدگمان شده بودم. اگر چه باور داشتم تنها كسي كه می‌تواند من را لو بدهد حالا جايی در قطب شمال است، و همين تسكينم می‌داد و نوعی اعتمادبه‌نفس به من می‌‌بخشيد. بنابراين من و «سانی» با هديه‌هامان به اتاق‌ پريديم و فرياد زدیم: «بيايين ببينين بابانوئل واسه‌مون چی آورده!»

پدر و مادر بيدار شدند. مادر لبخندی زد، اما اين لبخند لحظه‌ای بيشتر نپاييد. تا به من نگاه كرد، حالتِ صورتش عوض شد. من آن نگاه را می‌شناختم؛ تنها من بودم كه اين نگاه را به‌خوبی می‌شناختم. اين همان نگاهی بود كه وقتی پس از فرار از مدرسه به خانه آمدم به من انداخت، همان‌وقت كه گفت: «بازم حرفی داری بزنی؟»
با صدای آهسته‌ای گفت: «لاری، اون تفنگ رو از كجا آوردی؟»

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

صبح روز کریسمس
(بخش دوم)

نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان

بايد بگويم كه خانم «فلوگرداوْلی» متوجه مطلب شد و يادداشتی به خانۀ ما فرستاد كه چرا فلانی به مدرسه نرفته. روز سوم وقتی به خانه آمدم مادر چنان نگاهی به من انداخت كه هيچ‌وقت فراموش نمی‌كنم. بعد گفت: «شامت اون‌جاست».

آن‌قدر دلش پر بود كه نتوانست با من يک كلام حرف بزند. وقتی سعی كردم دربارۀ خانم «فلوگرداوْلی» و مسأله‌هايش توضيح بدهم، بی‌توجه به حرف من گفت: «بازم حرفی داري بزنی؟»

آن‌وقت متوجه شدم چيزی كه مادر را ناراحت می ‌كند فرار از مدرسه نيست، بلكه چاخان‌های من است، اما به‌هرحال نفهميدم چه‌طور می‌شد بدون چاخان كردن از مدرسه جيم شد؟! مادر چند روزی با من حرف نزد.
من حتی آن‌وقت هم متوجه نشدم چرا اين‌قدر به درس خواندن من اهميت می‌دهد و چرا حاضر نيست من به‌طور طبيعی مثل ديگران بار بيايم.
بدتر از همه اين بود كه اين ماجرا باعث غرورِ بيش از حدِ «سانی» شد. حال‌وهوای كسی را داشت كه می‌خواهد بگويد: «نمی‌دونم اگه من نبودم شماها تو اين خراب‌شده چی‌كار می‌كردين».

«سانی» كنار در ورودی ايستاده بود و به چهارچوب در تكيه داده بود و دست‌ها را توی جيبِ شلوارش فرو برده بود و سعي داشت ادای پدر را در بياورد. سر بچه‌های ديگر طوری فرياد می كشيد كه صدايش تا خيابان شنيده می‌شد.

«لاری اجازه نداره از خونه بره بيرون، لاری آدميه كه با پيتر دوهرتی از مدرسه فرار كرده و مادر ديگه باهاش حرف نمی‌زنه».

شب وقتی به رخت‌خواب رفتيم، «سانی» باز هم دست بردار نبود و می‌گفت: «آخ‌جون، امسال بابانوئل هيچی برات نمیاره».

من گفتم:« میاره، حالا می‌‌بينی».

«از كجا می‌دونی؟»

«چرا نياره؟»

«واسه اين‌كه تو با دوهرتی از مدرسه جيم شدی، من عارم می‌شه با بروبچه‌های دستۀ دوهرتی بازی كنم».

«اونا تو رو بازی نمی‌دن».

«خودم نمی‌خوام باهاشون بازی كنم. اونا که آدم‌حسابی نيستن. باعث می‌شن پای پليس به خونۀ آدم وا بشه».

من كه از دست اين آقابالاسر كوچولو كفری شده بودم، با غرولند گفتم: «بابانوئل از كجا می‌فهمه كه من با پيتر دوهرتی از مدرسه فرار كردم؟»

«می‌فهمه، مامان بهش می‌گه».

«مامان چه‌طوری می‌تونه بهش بگه؟ اون كه اون بالا توی قطب شماله. مثل خود ايرلند بی‌نوا كه هنوز داره دنبال بچه‌های خوب می‌گرده! حالا معلوم می‌شه تو يه بچه‌قنداقی بيشتر نيستی».

«من بچه‌قنداقی‌ام؟ كور خوندی. من هيچي نباشم اقلاً بهتر از تو می‌تونم هجی كنم. بابانوئل هم برای تو هيچی نمیاره».

از خدا پنهان نيست، از شما چه پنهان كه آن حالتِ بزرگتری، يک توپ توخالی بيشتر نبود. هيچ‌وقت نمی‌شود گفت اين بچه‌های استثنائی در كشف كارهای خلاف آدم چه قدرتی دارند. از قضيۀ فرار از مدرسه وجدانم ناراحت بود، چون تا آن وقت مادر را به آن حدِ عصبانيت نديده بودم.
همان شب فهميدم تنها كار منطقی اين است كه خودم بابانوئل را ببينم و همه‌چيز را برايش توضيح بدهم. او يک مرد است و شايد موضوع را بهتر درک كند. آن روزها من بچۀ خوش‌قیافه‌ای بودم و هروقت می‌خواستم راهی به دل‌ها بازكنم فقط كافی بود لبخند مليحی به يک رهگذر پير در خيابان‌های شمالی شهر بزنم، تا بتوانم سكه‌ای از او بگيرم. فكر می‌كردم اگر بتوانم بابانوئل را تنها گير بياورم چه‌بسا كه بتوانم همان لبخند را تحويلش بدهم و شايد هم هديۀ باارزشی از او بگيرم. من آرزوی يک قطار اسباب‌بازی داشتم و البته عاشق اسباب‌بازی‌های ديگر مثل بازیِ مار و نردبان و لودو هم بودم.
سعی كردم تمرين كنم چه‌طور بيدار باشم و خودم را به خواب بزنم. اين كار را با شمردن از يك تا پانصد شروع كردم، و بعد تا هزار هم شمردم. می‌كوشيدم اول صدای زنگ ساعت يازده شب، و بعد نيمه‌شب را از برج «شاندون» بشنوم. مطمئن بودم بابانوئل حدود نيمه‌شب پيدايش می‌شود، و می‌دانستم از سمت شمال می‌آيد و بعد به‌سمت جنوب می‌رود. بعضی‌وقت‌ها خيلی دورانديش می‌شدم، تنها مشكل اين بود كه نمی‌دانستم دورانديشی‌ام چه موقع گُل می‌كند.
آن‌قدر در محاسبات خودم غرق شده بودم كه ديگر جايی برای توجه به مشكلات مادر باقی نمانده بود، آن‌وقت‌ها من و «سانی»  با مادر به شهر می‌رفتيم و زمانی كه او مشغول خريد بود ما پشت ويترين يک مغازۀ اسباب‌بازی‌فروشی در خيابان «نورت مين» می‌ايستاديم و دربارۀ هديه‌ای كه دوست داشتيم شب كريسمس از بابانوئل بگيريم صحبت می‌كرديم.
شبِ عيدِ كريسمس وقتی پدر از سر كار به خانه برگشت و خرجیِ روزانه را به مادر داد، مادر كه رنگش مثل گچ سفيد شده بود؛ به آن پول زل زد و ماتش برد.
پدر عصبانی شد و با پرخاش گفت: «خوب، چی شده؟»

مادر مِن‌مِن‌كنان گفت: «چی شده؟ اون هم شب عيد كريسمس!»

پدر كه دست‌هايش را در جيب شلوارش فرو كرده بود، انگار می‌خواهد باقی‌ماندۀ پول‌های جيبش را محكم نگه‌دارد، با خشونت پرسيد: «خيال می‌كنی چون كريسمسه من سرِ گنج نشسته‌ام؟»

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «صبحِ روزِ کریسمس» از نویسندۀ آمریکایی «فرانک اوکانر» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۵ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید داستان را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

٢۵٠ فیلم برتر با تحلیل کامل
@honar7modiran

کتاب کمیاب، فیلم ممنوعه
@Archivesbooks

فن‌ بیان، آداب‌‌‌معاشرت و کاریزما TED
@BUSINESSTRICK

گلچین کتاب‌های صوتیPDF
@ketabegoia

به وقت کتاب
@DeyrBook

حقوق برای همه
@jenab_vakill

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi

جملاتی که شما رو میخکوب می‌کنه !
@its_anak

مجموعه کتاب صوتی و فیلم کوتاه
@ArchiveAudio

انگلیسی را اصولی و آسون یاد بگیر
@novinenglish_new

داستان و داستان‌نویسی
@ErnestMillerHemingway

آموزش مکالمه محور ترکی استانبولی
@turkce_ogretmenimiz

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
@anjomanenevisandegan_ir

انگلیسی مبتدی تا پیشرفته کودک و بزرگسال
@RealEnConversations

رمانسرای مجازی
@Salam_Roman

تقویت مکالمه با ۳۴۸ کارتون ۸ دقیقه‌ای
@EnglishCartoonn2024

کتاب صوتی|AudioBook
@PARSHANGBOOK

سفر به دنیای خیال و رویا
@mehrandousti

نظریه‌های جامعه شناسی
@sociologyat1glance

نردبان نور
@shine41

انگلیسی کاربردی با فیلم
@englishlearningvideo

پاسخ سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
@mehdihemmati59

دانستنی‌های زنان موفق
@successfulwomen1

دنیای غذا در تلگرام
@telefoodgram

یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
@english_ielts_garden

رازهای درون
@razhaye_darun

کانال خشت و خیال
@kheshtbekhesht

آموزش دکوراسیون منزل
@ZibaManzel

درس‌گفتار علوم سیاسی و روابط بین‌الملل
@ecopolitist

"رادیو نبض"، صدای ناشنیده‌ی فیلم و کتاب
@Radioo_Nabz

کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعه‌شناسی
@Kajhnegaristan

در مسیر دانایی
@romanceword

موسیقی بی‌کلام آتن تا سمرقند
@LoveSilentMelodies

داستان کوتاه
@zhig_story

پرورش  گل و گیاه به طور حرفه‌ای
@Maryamgarden

آموزش(فن بیان+گویندگی)
@amoozeshegooyandegi

دانلود یکجا فایل فشرده رمان‌های صوتی
@colberoman

بک‌گراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood

اقتصاد و بازار
@AghaeBazar

اموزش داستان نویسی
@daldastan

ادبیات و هنر
@selmuly

روش‌های نوین ترجمه و ترجمه‌ورزی
@translation1353

موسیقی بی کلام آتن تا سمرقند
@LoveSilentMelodies

زبانشناسی و علوم شناختی
@Cognitive_Linguistics_Institute

حافظ - خیام // صوتی //
@GHAZALAK1

بهترین اشعار کمیاب
@seda_tanha

متن‌های آرامبخش و خواندنی
@Kafeh_sher

(((سرزمین  پیانو)))
@pianolandhk50

// داستان‌های کوتاه //
@FICTION_12

زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
@Linguistics_TEFL

دانستنی‌هایی از جهان امروز ما
@shogo_jaleb

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS

حقایق عجیب و کاربردی!
@ajibtok

هماهنگ‌کنندۀ لیست:
@TlTANIOM

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#داستان_کوتاه (صوتی)

📚 #قلب_افشاگر
✍ #ادگار_آلن_پو
🎙 #آزیتا

اگر از شنیدن این داستانِ صوتی راضی بودید، برای شنیدن داستان‌ها و رمان‌های بیشتر، می‌توانید در این کانال عضو شوید: 👇
@AziNilooreadbooks

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «قلبِ افشاگر» از نویسندۀ آمریکایی «ادگار آلن پو» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#یادداشت‌های_روزمره

م.سرخوش

به آدم‌ها که نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر تنها هستند. البته اغلب نمی‌دانند و این تنهاییِ عمیق را حس نمی‌کنند. فکر می‌کنند چون ازدواج کرده‌اند، چون بچه‌هایی دارند، چون پدر و مادر و خواهر و برادر و فامیل و دوست و آشنا و... دارند، تنها نیستند. از همه غم‌انگیزتر این‌که بعضی‌ها فکر می‌کنند چون پول و امنیت مالی دارند و می‌توانند هر زمان خواستند با پولشان آدم‌ها را اطراف خودشان جمع کنند، تنها نیستند. حتی دلم می‌گیرد از دیدن کسانی که خودشان را اهلِ یک چیز خاص می‌دانند - مثلاً اهل کتاب، اهل موسیقی، اهل طبیعت‌گردی، اهل ورزش و غیره - و به واسطۀ همین اهلِ چیزی بودن و عضویت در گروه‌های هم‌فکر و هم‌سلیقه، تنهایی‌شان را نمی‌بینند. می‌دانم این خودش نعمت بزرگی‌ست؛ همین ندانستن. تصور کن اگر همه این را می‌دانستیم، دنیا چه جای وحشتناکی می‌شد؛ صادقانه وحشتناک. کاش می‌توانستم خودم را به ندیدن، به ندانستن، به نفهمیدن بزنم. کاش می‌شد من هم خودم را به چیزی، به جایی، به کسی بچسبانم و خیال کنم دیگر تنها نیستم. اما سایۀ غلیظی همیشه دنبالم است - نیرویی قدرتمندتر از هر آن چه می‌شناسم و می‌توانم تصور کنم - که مدام من را مثلِ سیاه‌چاله‌ای بی‌انتها به سمت خودش می‌کشاند و از آدم‌ها و دنیا و دل‌مشغولی‌هاشان دور می‌کند. آدم‌ها می‌بینند که لبخند می‌زنم، راه می‌روم، صحبت و شوخی می‌کنم، اما چیزی که شیرۀ جانم را می‌مکد، نمی‌بینند. کاش من هم نمی‌دیدم که آن چیز دارد هم‌زمان شیرۀ جان همه‌مان را می‌مکد. منصفانه نیست، این تنهاییِ شفاف و هولناک را آدم فقط باید در دقایق پایانیِ زندگی‌اش حس کند، اما انگار من از همان کودکی‌ام در چند دقیقه مانده به مرگ، ساکن بوده‌ام.

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «بازگشت» از نویسندۀ فرانسوی «اریک امانوئل اشمیت» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

داستان کوتاه

قوانینِ بازی

نویسنده: اِیمی تن
@Fiction_12

Читать полностью…
Subscribe to a channel