ghaz2020 | Unsorted

Telegram-канал ghaz2020 - غزلهای ماندگار

10554

تبلیغات : https://t.me/+UxX9G5A0WT5dAu2J ارتباط با ما👈https://t.me/Reza20122 هرگونه استفاده، کپی و نطق برداری از تفاسیر و غزلها بدون عضویت در کانال مورد رضایت ایشان نمی باشد.

Subscribe to a channel

غزلهای ماندگار

_-🍏-_

عشق نیروی بیداری
‏🍏
@eshghnirooyebidariii

گردشگری کم هزینه
‏🍏
@JournalTourism

آیا "روح" پس از مرگ * از بین میرود؟
‏🍏
@PasAz_Marg

جذب ثروت با《قدرت ذهنی》
‏🍏
@JadouyeFekrM

من یک زنم 《درڪم ڪن》!
‏🍏
@zanan_khoshbakhti

انگیزشی "امید به زندگی"
‏🍏
@OMidBeZendgiii

با《خدا》باش پادشاهی کن!
‏🍏
@kh0daShEnaSi

غزل" غزل " غزل " غزل "غزل"
‏🍏
@ghaz2020

عاشقان ِ《 کتاب 》
‏🍏
@B00kLifeMe

مولانا ؛ مولانا ؛ مولانا ؛ مولانا
‏🍏
@MouLanayjan

ارتباط با ♡ خالق هستی ♡
‏🍏
@Rohshokrgozari

سعدی °• خداوندگار ِ عشق
‏🍏
@Sadii_jaan

حالتو  خوووب  کن !
‏🍏
@Zenndegiiii

اسرار ضمیر 《ناخودآگاه》
‏🍏
@asrarkontoLzehn

موسیقی و °• شعر °• عرفانی
‏🍏
@selmooyedoost

آموزش مدیتیشن و پاکسازی
‏🍏
@meditatio1

نیم ‌بیت ‌‌های ناااب
‏🍏
@nimbeytchanel

سرزمین •• موسیقی ••
‏🍏
@musiicLand_ir

صاحبدݪان ♡ صاحبدلان
‏🍏
@Saheb_deLAan7

کافه " تنهایی "
‏🍏
@Tannhaaiii

علم پاکسازی چاکراها
‏🍏
@Chakra_Therapy1

در دل ِ هر که نشینی " نفسی "
‏🍏
@vasLe7

خداوندان ِ اَسرار
‏🍏
@KhodaVandane_Asrar

پرتو حق
‏🍏
@sepedari

انسان های معنوی
‏🍏
@Agahi_metafizik

سـاقـے شـ؏ــر‎‌‎‌‌‎‌‌‎ 
‏🍏
@SAGYSHER

آموزش《قانون جذب 》
‏🍏
@ghanoone_jazb_mosbat

ویدئو های《 آموزشی انگلیسی | مهاجرت 》
‏🍏
@EN_Videos

دوره سواد رابطه رایگان
‏🍏
@delnevshtah122

کتاب‌های ممنوعه / حرف ِ حساب
‏🍏
@keTab_e_barTarr

صفر تا 100 انگلیسیت با ما!
‏🍏
@EN_Listenings

سفر به اقیانوسِ درون
‏🍏
@MasomehAbedini

کانال حرف دل
‏🍏
@hharfe_del

روانشناسی رابطه یکطرفه
‏🍏
@eshg_servat

انگلیسی ویژه مهاجرت | مقدماتی تا پیشرفته
‏🍏
@BR_PODCAST

مراقبه و  پاکسازی انرژی‌های منفی
‏🍏
@PaksaziivM

شعر سپید ، شاملو؛ فروغ فرخزاد؛ سهراب
‏🍏
@SheereSepiid

حضرتِ شعر...!
‏🍏
@SHaBaNeHaYe_Bi_To

بشنو از نی
‏🍏
@vasledoost

کلبه ی •°• دوبیتی •°•
‏🍏
@D2beytichanel

امی کودک کهکشانی. بُعد پنجم
‏🍏
@boedpanjom

نگاهی به •• دنیای درون ••
‏🍏
@dunyaye_daroon

شاه ِ مردان ♡ علی (ع)
‏🍏
@Ali121Ali121Ali

فروغ فرخزاد♡ عاشقانه ها
‏🍏
@foroughFar0khzad

یوگا و تناسب اندام
‏🍏
@shaidaizadi

شناخت سایه های " درون "
‏🍏
@ramzkodbavre

راز بالا بردن ارتعاش
‏🍏
@aramesh_ba_meditation

عرفان ، حکمت و زندگی
‏🍏
@atesalbeallah

ماورای طبیعی‌شدن/دکتر جودیسپنزا
‏🍏
@Mavara_Joe_Dispenza

چگونه  "کارما" ی منفی را خنثی کنیم؟
‏🍏
@KArma_mAvara

کتابهای ☆ نایاب ☆
‏🍏
@Doneaekatad2

ذهن موفق و《 پولساز 》
‏🍏
@movafaghiat_jahanii

احتیاط کنید ؛ این کانال مناسب همه نیست...
‏🍏
@OnlySookoot

اناالحق
‏🍏
@Analhaghhoo

فرکانس درمانی ♡ چشم سوم ♡
‏🍏
@payamibarayesolh

اسرار - متافیزیک -
‏🍏
@meta_ajna

شعر و •  شراب و • اندیشه
‏🍏
@shabhaye_niloofari

مراقبه ♡ آگاهی  ♡ یوگا
‏🍏
@man_m_hastam

قدرت درون توست ☆لوییز هی☆
‏🍏
@Louise_Haychanel

" مثبت‌اندیشی "
‏🍏
@MossbatAndishann

دکتر جو دیسپنزا / قدرت ِ ذهن
‏🍏
@joe_diispenza

تله پاتی ؛ مدیتیشن ؛ چشم سوم
‏🍏
@Cheshm3kaenat

حوالی ‌‏◄‌‏◄ پنجاه سالگی  ◄‌‏◄
‏🍏
@fifty_years_old

‎‌‌‌‌‌‎─═༅  ‎‌‌‌‌‌‎═༅   🌱   ༅═  ༅═─
@tab_golbarg

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد

بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد

سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد

بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد

جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست

تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد
هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست

در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست
و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست

آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست
وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست

آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست
گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست

از خدا آمده‌ای آیت رحمت بر خلق
وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست

گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست

تو کجا نالی از این خار که در پای منست
یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست

دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست

آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی
که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست

گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد
ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست

سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات
بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۱۲۷

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

ز بسکه منتظران چشم در ره یارند
چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند

ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند

درین بساط‌ که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند

مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند

ز پیچ و تاب تعلق ‌که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند

هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند

درین محیط به آیین موجهای‌ گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند

نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند

به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب‌ گرانبارند

ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس
خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند

خموش باش ‌که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند

ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند

#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۸۴

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

یاد رویش نه چراغی است که خاموش کنند
نمکی نیست لب او که فراموش کنند

نکند باده روشن به خردهای ضعیف
آنچه چشمان سیه مست تو باهوش کنند

نیست ممکن که به معراج اجابت نرسد
هر دعایی که در آن صبح بناگوش کنند

کار صد رطل گران می کند از شادابی
گوهری را که ز گفتار تو در گوش کنند

دایم از غیرت خونابه کشانند خراب
ناتوانان که شب و روز قدح نوش کنند

قد برافراز که سیمین بدنان نقد حیات
همچو گل صرف به خمیازه آغوش کنند

عشق بالاتر ازان است که پنهان گردد
شعله رعناتر ازان است که خس پوش کنند

سرد مهران جهان گر همه صرصر گردند
دل روشن نه چراغی است که خاموش کنند

صاف طبعان که به زندان بدن محبوسند
خشت را از سر خم دور به یک جوش کنند

مست آیند به صحرای قیامت صائب
خلق اگر از ته دل فکر ترا گوش کنند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۵۴۳

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

ای عمر وفایی بنما گر چه که پیرم
عاشق نشده بی خبر از عشق نمیرم

ای عشق اگر مرگ بیاید به سراغم
نامردم از او نیز سراغ تو نگیرم

از نغمه شادم تو مپندار رهایم
در کنج دلم در هوس عشق اسیرم

عاشق نشدم فصل جوانی و صد افسوس
رفت است جوانی و حسابی شده دیرم

رخصت بده ای عمر مرا حاجت این است
عاشق بشوم در بغل عشق بمیرم

#تقی_شیرین_زاده

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

بسم از جمال ساقی و شراب ارغوانی
که به یار تشنه ام من، نه به آب زندگانی

منم و شبی و گشتی چو سگان به گرد کویت
نبرم هوس به شاهی که خوشم به پاسبانی

غمش ار چه کرد پیرم، گله پیش دل نیارم
من و صد هزار چون من به فدای آن جوانی

برش، ای حریف غالب، که خراب کرد و مستم
نه شراب لعل روشن که سرشک ارغوانی

تو ز شهر رفته و من به کمال وجد و حالت
نه زبانگ چنگ و بربط ز داری کاروانی

ز فراق کشته ای و به زبان و جان نوا ده
به عنایتی که داری، به نوازشی که دانی

تن من چو موم ز آتش، بگداخت در فراقت
به دل چو سنگ خارا، تو هنوز همچنانی

چو نوید غم فرستی، دل مرده زنده گردد
که غذای روح باشد غم دوستان جانی

مشو، ای صبا، مشوش ز نفیر دردمندان
چو ز غایبان مجلس خبری به ما رسانی

طمع وصال از تو هوس و خیال باشد
که سگان کوی را کس نبرد به میهمانی

که اگر ز شرح شوقت دل سنگ خون نگرید
ز حدیث عشق باشد سخنی بود زبانی

صفت تو چون توانم، به سخن که هر چه خسرو
به خیال و خاطر آرد، تو به حسن بیش از آنی

#امیر_خسرو_دهلوی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- شمارهٔ ۱۸۴۵

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

ای سروِ نازِ حُسن که خوش می‌روی به ناز
عُشّاق را به نازِ تو هر لحظه صد نیاز

فرخنده باد طلعتِ خوبت که در ازل
بُبْریده‌اند بر قدِ سَرْوَت قبایِ ناز

آن را که بویِ عَنبر زلفِ تو آرزوست
چون عود گو بر آتشِ سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بُوَد سوزِ دل، ولی
بی شمعِ عارضِ تو دلم را بُوَد گداز

صوفی که بی تو توبه ز مِی کرده بود، دوش
بِشْکَست عهد، چون درِ میخانه دید باز

از طعنهٔ رقیب نگردد عیارِ من
چون زر اگر بَرَند مرا درِ دهانِ گاز

دل کز طوافِ کعبهٔ کویت وقوف یافت
از شوقِ آن حریم ندارد سرِ حجاز

هر دَم به خونِ دیده چه حاجت وضو؟ چو نیست
بی طاقِ ابروی تو نمازِ مرا جواز

چون باده باز بر سرِ خُم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لبِ ساقی شَنید راز

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۰

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم
مگر به کوی تو این ابر ها ببارندم

مرا که مستِ تو اَم این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دستِ که می‌سپارندم

مگر در این شبِ دیرانتظارِ عاشق‌کُش
به وعده های وصالِ تو زنده دارندم

غم نمی‌خورد ایّام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی‌غم نمی‌گذارندم

سری به سینه فرو برده‌ام مگر روزی
چو گنجِ گم‌شده زین کنجِ غم برآرندم

چه باک اگر به دلِ بی‌غمان نبردم راه
غمِ شکسته‌دلانم که می‌گسارندم

من آن ستاره‌ی شب‌زنده‌دارِ امّیدم
که عاشقانِ تو تا روز می‌شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصّلانِ فراق
خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم

هنوز دست نشسته‌ست غم ز خونِ دلم
چه نقش‌ها که از این دست می‌نگارندم

کدام مست مِی از خونِ سایه خواهد کرد
که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم؟!

#هوشنگ_ابتهاج

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

خوش آن ساعت‌ که چون تمثال از آیینهٔ فردی
تو آری سر برون از جیب ناز و من ‌کنم ‌گردی

ز رنگ ناتوانی عذر خواهد سیر این باغم
به دستنبویی خجلت ندارم جز گل زردی

اگر گردی ‌کند خاک ته پا پشت پا بوسد
بر احباب ازین بیشم نمی‌باشد ره آوردی

عقوبت از کمین معصیت غافل نمی‌باشد
شب من تیره‌تر شد آخر از تشویش شبگردی

جهان یکسر قمار آرزوی پوچ می‌بازد
بجز دست پشیمانی ‌که دارد برد و آوردی

مروت سخت دور است از مزاج بیحس ظالم
ز زخم کس نمی‌گردد دچار نیشتر دردی

به این سامان که‌ گردون نشئهٔ وارستگی دارد
بلند افتا‌ده باشد دامن برچیدهٔ مردی

اسیر فقرم اما راحت بی‌درد سر دارم
به ملک تیره‌ روزی نیست چون من سایه پرورد‌ی

به ذوق‌ کوثر و الوان نعمت خون مخور بیدل
بهشت آن بس ‌که یابی نان‌ گرم و آبک سردی

#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۷۲

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

عید قربان آمد و بادا مبارک   برشما
غرق در شادیست امروز آستان کبریا

وحی آمد بر خلیل از جانب    ربّ   جلیل
هر چه غیرما به قلب توست می باید فدا

بهترین مطلوب می بایست قربانی کنی
تا که گردد صدق ایمان تو ثابت بهر ما

دید اندر سنّ پیری کلبه ویرانه اش
از فروغ روی اسماعیل باشد پُرضیا

گفت می بایست قربانی کنم فرزند را
مهر او در  دل نگردد  مانع حُبِّ خدا

از زن و فرزند و دنیا صادقانه دل بُرید
تابعِ امر الهی  گشت   بی چون و چرا

ز امتحان صدق ایمان سر بلند آمد برون
مرحبا بر آن وفا و عهد  و  پیمان  مرحبا

چون شد ابراهیم حاضر در مقام  امتحان
باطنابی کودکش رابست محکم دست و پا

کارد بر حلقوم پاکش  از  بریدن   ناتوان
آن خلیل الله تعجب مانده درخوف و رجا

وحی آمد دست و پای طفل خود راباز کن
مقصد ما  آزمایش  بود   در این ماجرا

صدق ایمان توحالا بهر ما اثبات شد
ٰٰگوسفندی رافرستادیم و قربانی  نما

خانه حق جایگاه قاتل خون ریز نیست
خون نا حق ریختن باشد در اینجا ناروا

(زنده برگشتن زکوی دوست شرط عشق نیست)
این  سفارش رابه اسماعیل قربانی ببَر باد صبا


#مختار_مالداری خرداد ۱۴۰۳ به مناسبت عیدقربان
🌸عید سعید قربان بر عاشقان مبارک

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد

بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد

سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد

بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد

جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد

یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت
یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغِ دلِ بی‌قرارِ من
سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من
کاری که کرد دیدهٔ من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کُنَمَش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۰

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

غارت صبر از دلم آن آتشین‌رو می‌کند
گرمی خورشید گل را مفلس بو می‌کند

چشم مجنون بس که از وحشی‌نگاهان پر شده است
چشم لیلی را خیال چشم آهو می‌کند

آن که چون شبنم ز گل بالین و بستر ساختی
این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می‌کند

چشم میگونی که من زان باده‌پیما دیده‌ام
درد می را در قدح بیهوش‌دارو می‌کند

چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب
خرده گل را سپند آن گل رو می‌کند

حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می‌زند
رفته‌رفته کار را با زلف یکرو می‌کند

صائب از بخت سیاه خود ندارم شِکوه‌ای
هرچه با من می‌کند آن خال هندو می‌کند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۶۷

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

آن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمده‌ست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمده‌ست

آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمده‌ست

عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمده‌ست

تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هر چه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمده‌ست

ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی می‌دهد اینک خریدار آمده‌ست

من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند
خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمده‌ست

گر تو انکار نظر در آفرینش می‌کنی
من همی‌گویم که چشم از بهر این کار آمده‌ست

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
مرده‌ای بینی که با دنیا دگربار آمده‌ست

آن چه بر من می‌رود در بندت ای آرام جان
با کسی گویم که در بندی گرفتار آمده‌ست

نی که می‌نالد همی در مجلس آزادگان
زان همی‌نالد که بر وی زخم بسیار آمده‌ست

تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمده‌ست

سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بوده‌ست جور یار بر یار آمده‌ست

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۵۹

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۹۳

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

لوح محفوظ شد آن دیده که حیران تو شد
گشت سی پاره دل هر که پریشان تو شد

گوی سبقت ز مه و مهر درین میدان برد
سر سودازده تا زخمی چوگان تو شد

عشق محجوب چه گل چیند ازان رو، که هوس
دست خالی ز تماشای گلستان تو شد

چون ز روی تو کسی چشم تواند برداشت؟
آب بیرون نتواند ز گلستان تو شد

جوی شهدی است ز هر نیش روان در رگ من
تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد

گر چه دندان گهر بود به پاکی مشهور
منزوی در صدف از پاکی دندان تو شد

اشک بی خواست ز چشم تر من می جوشد
تا دلم آینه چهره تابان تو شد

نشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟
که دو صد آینه رو واله و حیران تو شد

آشیان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو
بس که حیرت زده از نخل خرامان تو شد

خود فروشیش مبدل به خریداری گشت
یوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد

از بساط گل بی خار قدم می دزدد
زخمی آن پای که از خار مغیلان تو شد

می کند خنده خونین به ته پوست نهان
پسته از بس خجل از غنچه خندان تو شد

سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجیر مراد
که گلستان دلم از غنچه پیکان تو شد

تشنه بوسه مرا روی عرقناک تو کرد
سبز این دانه امید ز باران تو شد

شد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوس
روز هرکس که سیه گشت شبستان تو شد

می کشد سلسله ابر به دریا آخر
خنک آن دیده بیدار که گریان تو شد

کرد در دیده خورشید سیه مشرق را
طالع آن صبح که از چاک گریبان تو شد

کیست از حلقه فرمان تو گردن پیچد؟
سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد

از شکر طوطی خوش حرف نصیبی دارد
عیش من تلخ چرا از شکرستان تو شد

نیست چون قطره سیماب قرارم یک جا
تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد

گفتم از روی تو گل در سرمستی چینم
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد

داد چون خامه بی مغز سر خویش به باد
هر که یک نقطه برون از خط فرمان تو شد

بود صد پیرهن از شام سیه تر صبحم
دست من پنجه خورشید ز دامان تو شد

صائب از گلشن فردوس شود مستغنی
آشنا دیده هرکس که به دیوان تو شد

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۴۲۸

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود

عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود

عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل
جای دریا و گهر سینه تنگی نبود

ساحل نفس رها کن به تک دریا رو
کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود

صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق
بنماید چو که بر آینه زنگی نبود

کار روبه نبود عشق که هر روبه را
حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۹۸

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۱۲

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آنجا که باد زهره ندارد خبر بری

ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری

آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به جانند مشتری

گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری

ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری

دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری

بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری

یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری

تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده می‌دری

سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۵۴۳

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

پوچ است هر سری که نه در وی هوای توست
سهوست سجده ای که نه بر خاک پای توست

طبل رحیل هوش من آواز پای توست
حسرت نصیب دیده من از لقای توست

در پرده های چشم شکر خواب صبح نیست
شیرینیی که در دو لب جانفزای توست

خون می کند عرق ز شفق هر صباح و شام
از بس که آفتاب خجل از لقای توست

در باز کردن در باغ بهشت نیست
فیضی که در گشودن بند قبای توست

ظرف وصال نیست من تنگ ظرف را
طبل رحیل هوش من آواز پای توست

خودداری سپند در آتش بود محال
خالی است جای من به حریمی که جای توست

هر شاخ گلی که دست کند در چمن بلند
از روی صدق ورد زبانش دعای توست

هر دل رمیده ای که بساط زمانه داشت
امروز در کمند دو زلف رسای توست

ره نیست در حریم تو هر خودپرست را
بیگانه هر که گشت ز خود آشنای توست

چون ترک دلبری ننمایند دلبران ؟
چون هر کجا دلی که بود مبتلای توست

استادگی چگونه کند در نثار جان؟
صائب که مرگ و زندگیش از برای توست

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۹۴۶

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وانها که کرده‌ایم یکایک عیان شود

یارب به فضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود

بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود

هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صدهزار حسرت از اینجا روان شود

فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
بر بستر هوان فتد و ناتوان شود

اصحاب را ز واقعهٔ ما خبر کنند
هر دم کسی به رسم عیادت روان شود

و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست
در جستن دوا به بر این و آن شود

وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب
در حال ما چو فکر کند بدگمان شود

گوید فلان شراب طلب کن که سود تست
ما را بدان امید بسی در زیان شود

شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما
وآن یک دو روز بر سر سود و زیان شود

یاران و دوستان همه در فکر عاقبت
کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود

تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش
و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود

و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند
کز لاغری بسان یکی ریسمان شود

در ورطهٔ هلاک فتد کشتی وجود
نیز از عمل بماند و بی‌بادبان شود

آمد شد ملائکه در وقت قبض روح
چون بنگریم دیدهٔ ما خون‌فشان شود

باید که در چشیدن آن جام زهرناک
شیرینی شهادت ما در زبان شود

یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان
قول زبان، موافق صدق جنان شود

ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار
تا از عذاب خشم تو جان در امان شود

فی‌الجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند
مرغ از قفس برآید و در آشیان شود

جان ار بود پلید شود در زمین فرو
ور پاک باشد او زبر آسمان شود

آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد
وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود

از یک طرف غلام بگرید به های های
وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود

در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود

تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود

آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود

هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما
محبوس و مستمند در آن خاک‌دان شود

پس منکر و نکیر بپرسند حال ما
وین جمله حکمها ز پی امتحان شود

گر کرده‌ایم خیر و نماز و خلاف نفس
آن خاک‌دان تیره به ما گلستان شود

ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما
آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود

#سعدی
- مواعظ
- قصاید

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می
به آب زندگانی برده‌ام پی

نه رازش می‌توانم گفت با کس
نه کس را می‌توانم دید با وی

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام
رخش می‌بیند و گل می‌کند خوی

بده جام می و از جم مکن یاد
که می‌داند که جم کی بود و کی کی

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می

نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۳۱

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

تا گلستان را نهال قامتش آباد کرد
باغبان چندین خیابان سرو را آزاد کرد

سنگ را در ناله می آرد وداع دوستان
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد

نیست چون جوهر اگر در بال همت کوتهی
می توان پروازها در بیضه فولاد کرد

مدتی شد گرچه از جوش نشاط افتاده ایم
می توان از خاک ما میخانه ها آباد کرد

تاجداران را طریق خسروی تعلیم داد
این که از هدهد سلیمان وقت غیبت یاد کرد

اینقدر تمهید در تعمیر ما در کار نیست
می توان ما را به گرد دامنی آباد کرد

آه اگر ذوق گرفتاری نخواهد عذر ما
وحشت ما خون عالم در دل صیاد کرد

رفت در گنج گهر پایش چو دیوار یتیم
چون خضر هر کس که در تعمیر ما امداد کرد

این جواب آن غزل صائب که فتحی گفته است
از فراموشان مباد آن کس که ما را یاد کرد

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۳۵۰

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری

تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری

تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری

سر ننهد چرخ تو را تا که تو بی‌سر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری

تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری

تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری

نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری

خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری

خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری

آه گدارو شده‌ای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری

هیچ نبرده‌ست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری

مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری

ای کشش عشق خدا می‌ننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری

هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری

راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری

هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری

گر چه که صد شرط کنی بی‌همه شرطی بدهی
ز آنک تو بس بی‌طمعی زر به حرمدان نبری

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۴۵۵

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش
لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بِکُشد زارم و در شرع نباشد گُنَهَش

من همان بِه که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نِگَهَش

بویِ شیر از لبِ همچون شِکَرَش می‌آید
گر چه خون می‌چکد از شیوهٔ چشمِ سیَهَش

چارده ساله بُتی چابُکِ شیرین دارم
که به جان حلقه به گوش است، مَهِ چاردَهَش

از پِی آن گُلِ نورَستِه دلِ ما یارب
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گَهَش

یارِ دلدارِ من ار قلب بدین سان شِکَنَد
بِبَرَد زود به جانداریِ خود پادشهش

جان به شکرانه کنم صرف گَر آن دانهٔ دُر
صدفِ سینهٔ حافظ بُوَد آرامگَهَش

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۸۹

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

ای سروِ نازِ حُسن که خوش می‌روی به ناز
عُشّاق را به نازِ تو هر لحظه صد نیاز

فرخنده باد طلعتِ خوبت که در ازل
بُبْریده‌اند بر قدِ سَرْوَت قبایِ ناز

آن را که بویِ عَنبر زلفِ تو آرزوست
چون عود گو بر آتشِ سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بُوَد سوزِ دل، ولی
بی شمعِ عارضِ تو دلم را بُوَد گداز

صوفی که بی تو توبه ز مِی کرده بود، دوش
بِشْکَست عهد، چون درِ میخانه دید باز

از طعنهٔ رقیب نگردد عیارِ من
چون زر اگر بَرَند مرا درِ دهانِ گاز

دل کز طوافِ کعبهٔ کویت وقوف یافت
از شوقِ آن حریم ندارد سرِ حجاز

هر دَم به خونِ دیده چه حاجت وضو؟ چو نیست
بی طاقِ ابروی تو نمازِ مرا جواز

چون باده باز بر سرِ خُم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لبِ ساقی شَنید راز

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۰

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

به خاک راه تو هرکس که جبهه سایی کرد
تمام عمر چو خورشید خودنمایی کرد

فغان که ساغر زرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد

خدنگ آه جگردوز را ز بیدردی
هواپرستی ما ناوک هوایی کرد

به مومیایی مردم چه حاجت است مرا؟
که استخوان مرا سنگ مومیایی کرد

ازان ز گریه نشد خشک شمع را مژگان
که روشنایی خود صرف آشنایی کرد

بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
به ناخنی که توانی گرهگشایی کرد

مرا به آتش سوزنده رحم می آید
که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد

به رنگ و بوی جهان دل گذاشتن ستم است
چه خوب کرد که شبنم ز گل جدایی کرد

هنوز خط تو صورت نبسته بود از غیب
که درد صفحه روی مرا حنایی کرد

خوش است گاه به عشاق خویش دل دادن
نمی توان همه عمر دلربایی کرد

نداد سر به بیابان درین بهار مرا
نسیم زلف تو بسیار نارسایی کرد

ز رشک شمع دل خویش می خورم صائب
که جسم تیره خود صرف روشنایی کرد

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۷۸۷

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟

تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر
که مرغ نغمه سُرا سازِ خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن
که بادِ صبح نسیمِ گره گشا آورد

رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد

صبا به خوش خبری هُدهُدِ سلیمان است
که مژدهٔ طرب از گلشنِ سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد

به تنگ چشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم
که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کُنَد
که اِلتِجا به درِ دولتِ شما آورد

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۵

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

هردم چو توپ می‌زندم پشت پای وای
کس پیش پای طفل نیفتد که وای وای

دیر آشناتر از تو ندیدم ولی چه سود
بیگانه گشتی ای مه دیرآشنای وای

در دامنت گریستن سازم آرزوست
تا سر کنم نوای دل بی‌نوای وای

سوز دلم حکایت ساز تو می‌کند
لب بر لبم بنه که برآرم چو نای وای

آخر سزای خدمت دیرین من حبیب
این شد که بشنوم سخن ناسزای وای

جز نیک و بد به جای نماند چه می‌کنی
نه عشق من نه حسن تو ماند به جای وای

ای کاش وای وای منش مهربان کند
گر مهربان نشد چه کنم ای خدای وای

من شهریار کشور عشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای وای

#شهریار
- گزیدهٔ غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۲۸ - وای وای من

@ghaz2020

Читать полностью…
Subscribe to a channel