اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۴۰ ]
گفتار اندر مجلس هایِ بوزَرجمِهر بَنزدِ نوشین رُوان
مجلسِ دؤم
🥀دگرِ گفت کان چیست اَی هوشمند
🥀که آیَد خِرَدمند را آن پَسَند؟
🥀چُنین گفت کان کو بُوَد پُرخِرَد
🥀ندارد غمِ آن کزو بگذَرَد،
🥀وُگر ارجمندی سِپارد بَه خاک
🥀نبندَد دل اندر غم و درد پاک،
🥀دِگر کو ز نابودنی ها امید
🥀چُنان بگسَلَد دِل چُن از بادْ بید!
🥀دِگر گفت: بَد چیست بر پادشای
🥀کزو تیرَه گردد دِلِ پارسای؟
🥀چُنین داد پاسخ که بر شهریار
🥀خِرَدمند گویَد که آهو چَهار:
🥀یَکی آنکِ ترسَد ز دُشْن بَه جنگ
🥀وُ دیگر که دارد دل از بَخش تنگ،
🥀سِدیگر که رایِ خِرَدمندمَرد
🥀بَه یَکسو نِهَد روزِ ننگ و نبرد،
🥀چَهارم که باشَد سرش پُرشِتاب
🥀نجویَد بَه کاراندر آرام و خواب!
🥀بَپُرسید دیگر که بی عیب کیست
🥀نِکوهیدن آزادگان را بَه چیست؟
🥀چُنین گفت کین را بَبَخشیم راست
🥀که جان و خِرَد بر سَخُن بر گُواست!
🥀گَرانمایَگان را فُسون و دُروغ
🥀بَه کژی و بیداد جُستن فُروغ،
🥀مَیانَه بُوَد مردِ گُندآوری
🥀نِکوهِش گر و سر پُر از داوری،
🥀مَنِش پَستی و کام بر پادشا
🥀بَه بیهودَه خَستَن دِلِ پارسا،
🥀زبان راندن و دیدَه بی آب و شَرم
🥀گُزیدن خُروش اندر آوازِ نرم،
🥀خِرَدمندمَردم که دارد رَوا
🥀خِرَد دور کردن ز بهرِ هَوا!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀کجا راهِ یزدان بَجُست از نَخُست
🥀برین نیز خُشنودیِ شاه جُست [۱]
🥀بَنازَد برین نیز و دین پَروَرَد
🥀وُزو خویش و پَیوَندِ او بَرخَوْرَد [۲]
🥀ازو چند چیزَست بَستَه دَرَش
🥀یَکی تا نگویی سَخُن در خَوْرَش [۳]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
۱- این بیت در دستنویس هایِ موزه ی ملّیِ کراچی مورخِ ۷۵۲ق و کتابخانه یِ عمومیِ لنینگراد مورخِ ۷۳۳ق و انستیتویِ خاورشناسیِ فرهنگستانِ علومِ شوروی در لنبنگراد مورخِ ۸۴۹ق و کتابخانه یِ دولتیِ برلین مورخِ ۸۹۴ق و آمده است.
۲- این بیت در دستنویس هایِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۹۰۳ق و کتابخانه ی عمومیِ دولتیِ لنینگراد مورخِ ۷۳۳ق و کتابخانه یِ دانشگاهِ لیدن مورخِ ۸۴۰ق و کتابخانه یِ ملّیِ پاریس مورخِ ۸۴۴ق و کتابخانه ی پاپ در واتبکان مورخِ ۸۴۸ق و کتابخانه ی دانشگاهِ اکسفورد مورخِ ۸۵۲ق آمده است.
۳- این بیت در دستنویسِ دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ق آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۳۷ ]
گفتار اندر سَخُن پُرسیدنِ موبَدان از کسری
🥀بَپُرسید کانکس که بَد کرد و مُرد
🥀ز دیوان جَهان نامِ او را سِتُرد،
🥀هر آنکس که نیکی کند بگذَرَد
🥀زمانَه پیِ اش را هَمی بَشمُرَد،
🥀چِه بایَد هَمی نیکوْی را سُتود
🥀که مرگ آمد و نیک بَد را دُرود؟
🥀چُنین داد پاسخ که کَردارِ نیک
🥀بیابَد بَه هر جای بازارِ نیک،
🥀نمُرد آنکِ او نیک کَردار مُرد
🥀بیاسود و جان را بَه یزدان سِپُرد،
🥀و ُزان کَس که مانَد هَمی نامِ بَد
🥀از آغاز بَد بود و فَرجامْ بَد،
🥀نیاسود هر کَس کزو بازمانْد
🥀وُ زو در زمانَه بَد آواز مانْد!
🥀بَپُرسید: چِه کارست برتر ز مرگ
🥀اگر باشَد این را، چِه سازیم برگ؟
🥀چُنین داد پاسخ کزین تیرَه خاک
🥀اگر بگذری یافتی جانِ پاک،
🥀هرآنکس که در بیم و اندوه زیست
🥀بر آن زِندَگانی بَباید گِریست!
🥀بَپُرسید کزین دو گَران تر کدام
🥀کزوییم پُر درد و ناشادکام؟
🥀چُنین داد پاسخ که هم سنگِ کوه
🥀جز اندوه مشمُر که گردد گروه،
🥀چِه بیم ست اگر بیمِ اندوه نیست
🥀بَه گیتی جز اندوه نَستوه نیست!
🥀بَپُرسید کز خو چِه نیکوتَرَست
🥀که آن بر سرِ مردمان افسرَست؟
🥀چُنین داد پاسخ که چون بُردبار
🥀بُوَد مَرد، نایَدْش افسون بَه کار،
🥀نه از کژّی او سودمندی کند
🥀وُگر نیز رایِ بلندی کند،
🥀چو رادی که پاداشِ رادی نجُست
🥀بَبَخشید و تاریکی از دِل بَشُست،
🥀سِدیگر چو کوشاییِ ایزدی
🥀که از جانِ پاک آیَد و بَخْرَدی!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀نِکو خوی باشَد نِکوگوی نیز
🥀ندارد هَمی مَر بَدی را بَه چیز [۱]
🥀سرانجام از کارها بَنگَرَد
🥀براندازَه ی دسترس برخَوْرَد [۲]
🥀بَکوشَد بَه آزرمِ خُرد و بزرگ
🥀نه چون میش باشَد بَه کار و نه گُرگ [۳]
🥀بَه نیکی گَرایَد دِلش تا تُوان
🥀ز بَد شُستَه دارد هَمیشَه رُوان [۴]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
[۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴]- این چهار بیت در دستنویس هایِ موزه یِ ملّیِ کراچی مورخِ ۷۵۲ق و کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۹۰۳ق و کتابخانه ی بریتانیا در لندن مورخِ ۸۴۱ق و کتابخانه یِ پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق و کتابخانه یِ دانشگاهِ آکسفورد مورخِ ۸۵۲ق آمده است. بیت [۱] در دستنویسِ کتابخانه ی بریتانیا در لندن مورخِ ۸۹۱ق نیامده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۳۵ ]
گفتارِ اندر مجلس هایِ بورزجمِهر بَنزدِ شاه نوشین رُوان
مجلسِ اول
🥀نِگه کرد کَسری بَه دانندَه گفت
🥀که دانِش چِرا باید اندر نِهُفت؟!
🥀جُوان بر زبان پادشاهی نِمود
🥀ز گفتار، او روشنایی فُزود!
🥀بَدو گفت روشن رُوان آن کَسی
🥀که کوتاه گوید بَه معنی بَسی!
🥀کَسی را که مغزش بُوَد پُرشِتاب
🥀فراوان سَخُن باشَد و دیریاب!
🥀چو گفتارِ بیهودَه بَسیار گشت
🥀سَخُن گوی در مردمی خوار گشت!
🥀هُنر جوی تیمارِ بیشی مخَور
🥀که گیتی سِپَنج ست، ما بر گذَر!
🥀بَپرهیز از هرچِ ناکَردَنیست
🥀نیازارَد آن را که نازَردَنیست!
🥀چُنین گفت کز خُسرَوِ دادگر
🥀نپیچید باید بَه اندیشَه سَر!
🥀بَه شادیْش بایَد که باشیم شاد
🥀چو دادِ زمانَه بخواهیم داد!
🥀هُنرهاشْ گُستردن اندر جَهان
🥀هَمَه رازِ او داشتن در نِهان!
🥀مشَوْ با گرامیْش کردن دِلیر
🥀کز آتش بَتَرسَد دِلِ نرَّه شیر!
🥀اگر کوه فرمانْش دارد سَبُک
🥀دِلش خیرَه خوانیم و مغزَش تُنُک!
🥀هَمَه بَد ز شاهَست و نیکی ز شاه
🥀کزو بندِ چاهَست و هم تاج و گاه!
🥀سرِ تاجوَر فرِّ یزدان بُوَد
🥀خِرَدمند ازو شاد و خندان بُوَد!
🥀از آهَرْمَن ست آن کزو شاد نیست
🥀دِل و مغزَش از دانِش آباد نیست!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀وُگر روزِ ما پایدار آمَدی
🥀جَهان را بَسی خواستار آمَدی [۱]
🥀بَه گیتی بِه از مردمی کار نیست
🥀بَدین با تو دانِش بَه پَیکار نیست [۲]
🥀مَیانَه گُزینی بَمانی بَه جای
🥀نباشَد جُز از نیکیَت رهنِمای [۳]
🥀دگر بتّری خود بَه کارش بَری
🥀بَه دَرویشی انجامَد این داوری [۴]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
[۱، ۲ ، ۳ ، ۴]- این چهار بیت در دستنویسِ دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ق آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۳۴ ]
گوناگون از شاهنامه
🥀بَپُرسید: در جنگِ خاور بُدی
🥀چُنان تیزچَنگ و دِلاور بُدی،
🥀چو با باختر ساختی کارِ جَنگ
🥀شکیبایی آراستی با دِرَنگ؟
🥀چُنین داد پاسخ که مردِ جُوان
🥀نیندیشَد از رنج و دردِ رُوان،
🥀هر آنگه که سال اندر آمد بَه شَست
🥀بَه پیشِ مدارا بَباید نِشَست،
🥀که روزِ جُوانی هُنر داشتم
🥀بَد و نیک را خوار بگذاشتم،
🥀کنون روزِ پیری بَه دانندَگی
🥀بَه رای و بَه گنج و فِشانندَگی،
🥀جَهان زیرِ آیین و فَرهنگِ ماست
🥀سِپهرِ رُوان جَوْشَنِ جنگِ ماست!
🥀بَپُرسید: شاهانِ پیشی دَراز
🥀سَخُن خواستند آشکارا و راز،
🥀شما را سَخُن کمتر و داد بیش
🥀فُزون داری از نامدارانِ پیش؟
🥀چُنین داد پاسخ که هر شهریار
🥀که باشَد وُرا یارِ پَروَردگار،
🥀ندارد تنِ خویش با رنج و دَرد
🥀- جَهان را نِگهبان هَمان کَس که کرد! -
🥀بَپُرسید: شادان دِلِ شهریار
🥀پُراندیشَه بینم بَدین روزگار؟
🥀چُنین داد پاسخ که بیمِ گُزَند
🥀بَدارَد بَه دِل مردمِ هوشمند!
🥀بَپُرسید شاهانِ پیشی ز بزم
🥀نبردند جان را بَه اندازَه رزم؟
🥀چُنین داد پاسخ که ایشان ز جام
🥀نکردند هرگز بَه دِل یاد نام،
🥀مرا نام بر جام چیرَه شده ست
🥀رُوانم زمان را پذیرَه شده ست!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀بَه هر کار کوشا بَباید بُدن
🥀بَه دانِش نیوشا بَباید بُدن [۱]
🥀که را دانی اَی شهریارِ زَمین
🥀پس از مرگ بر که کنیم آفرین [۲]
پی نوشت: سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
این بیت ها در پادشاهی «نوشین رُوان» در بخشِ «گفتار اندر سَخُنِ موبَدان از کسری» آمده است.
۱- این بیت در دستنویس هایِ کتابخانه یِ ملّیِ پاریس مورخِ ۸۴۴ق و کتابخانه ی پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق و انستیتویِ خاورشناسیِ فرهنگستانِ علومِ شوروی در لنینگراد مورخِ ۸۴۹ق آمده است. این بیت در دستنویس هایِ کتابخانه ی پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق و انستیتویِ خاورشناسیِ فرهنگستانِ علومِ شوروی در لنینگراد مورخِ ۸۴۸ق بدین گونه آمده است:
بَه هر کار کوشاتْ باید شُدن
بَه دانِش نیوشاتْ باید بُدن
۲- این بیت در دستنویسِ انستیتویِ خاورشنانسیِ فرهنگستانِ علومِ شوروی در لنینگراد مورخِ ۸۴۸ق آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۳۲ ]
گوناگون از شاهنامه
🥀یَکی پیر بُد پَهْلَوانی سَخُن
🥀بَه گفتار و کَردار گشتَه کَهُن،
🥀چُنین گوید از دفترِ پَهْلَوان
🥀که پُرسید موبَد ز روشن رُوان:
🥀که آن چیست کز کَردَگارِ جَهان
🥀بَخواهد پَرَستندَه اندر نِهان؟
🥀بَدان آرزو نیز پاسخ دِهد
🥀بَه پاسخ وُرا بختِ فرّخ نِهد؛
🥀یَکی دَست برداشتَه بآسمان
🥀هَمی خواهَد از کَردَگارِ زمان،
🥀نیابَد بَه خواهِش هَمی آرزوی
🥀دو چِشمَش پُر از آب و پُرچین بَروی!
🥀بَه موبَد چُنین گفت پیروزشاه
🥀که خواهِش ز یزدان بَه اندازَه خواه،
🥀که خواهِش از اندازَه بیرون شود
🥀از آن آرزو دِل پُر از خون شود!
🥀بَپُرسید نیکی که را درخَورَست
🥀بَه نامِ بزرگی که زیباتَرَست؟
🥀چُنین داد پاسخ که هر کَس که گنج
🥀بیابَد پُرآگندَه نابُردَه رنج،
🥀نبخشَد، نباشد سَزاوارِ تخت
🥀زمان تا زمان تیرَه گردَدْش بخت!
🥀بَه هستیّ و بخشش بُوَد مرد مِه!
🥀تو گر گنج داری، بَبَخش و منِه!
🥀خِرَد را - بَگفتَش - که بُنیاد چیست
🥀بَه شاخ و بَه نَرْدِ خِرَد شاد کیست؟
🥀چُنین داد پاسخ که داناست شاد
🥀دِگر آنکِ شَرمَش بُوَد با نِژاد
🥀بَپُرسید دانِش که را سودمند؟
🥀کدام ست بی دانِش و پُرگُزَند؟
🥀چُنین داد پاسخ که هر کو خِرَد
🥀بَپروَرْد، جان را هَمی پَروَرَد،
🥀ز بیشی خِرَد، جان بُوَد سودمند
🥀ز کمّیْش تیمار و گُرم و گُزَند!
🥀بَپُرسید: دانِش بَه اَر فرِّ شاه؟
🥀-که فرِّ بزرگی ست و زیبایِ گاه-
🥀چُنین داد پاسخ که نادان بَه فرّ
🥀نگیرد جَهان سَربَسَر زیرِ پرّ،
🥀خِرَد بایَد و نام و فرّ و نژاد
🥀بَدین چار گیرد سپهر از تو یاد!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀اگر بزم جویَد هَمی نام بُرد
🥀جَهانجوی را این نه کارَست خُرد [۱]
🥀وُگر زین هُنرها نیابَد دو روی
🥀هُمانا که باشَدْت بی آبروی! [۲]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
۱- این بیت در دستنویسِ دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ق آمده است.
۲- این بیت در دستنویسِ انستیتویِ خاورشنانسیِ فرهنگستانِ علومِ شوروی در لنینگراد مورخِ ۸۴۹ق آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [۱۳۰ ]
گوناگون از شاهنامه
🥀یَکی داستان زد جَهاندیدَه کَی
🥀که مردِ جُوان چون بُوَد نیک پَی
🥀بَه دام آیَدَش ناسِگالیدَه میش
🥀پَلنگ از پسِ پُشت و صیّاد پیش
🥀شکیبایی و هوش و رای و خِرَد
🥀هِزَبْر از بیابان بَه دام آورَد
🥀وُ دیگر ز بَد مردمِ بَدکُنِش
🥀بَه فَرجام روزی بَپیچَد تنِش
🥀بَه باداَفْرَه آنگَه شِتابیدَمی
🥀که تَفسیدَه آهن بَتابیدَمی
🥀سِپاهیْ نبایَد که با پیشَه وَر
🥀بَه یَک روی جویند هر دو هُنر
🥀یَکی کاروَرز و یَکی گُرزدار
🥀سَزاوارِ هر کَس پَدیدَست کار
🥀چو این کارِ آن جویَد و آن کارِ این
🥀سَراسَر پُر آشوب گردد زَمین!
🥀بَرین بگذَرَد سالیان پانصد
🥀بزرگیْ شما را بَه پایان رَسَد!
🥀بَپیچَد سر از عهدْ فرزندِ تو
🥀هم آنکس که باشَند پَیوَندِ تو!
🥀زِ رای و ز دانِش بَه یَکسو شوند
هَمان پندِ دانندَگان نشنوند!
🥀بَگردند یَکسر ز عهدِ وَفا
🥀بَه بیداد یازند و جور و جَفا!
🥀جَهان تنگ دارند بر زیردَست
🥀بَریشان شود خوار یزدان پَرَست!
🥀گُشاده شود هرچِه ما بَستَه ایم!
🥀بیالایَد آن دین که ما شُستَه ایم!
🥀تَبَه گردد این پَند و اندرزِ من!
🥀بَه ویرانی آرد رُخْ این مرزِ من!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀بَه یَکبارَه برتابَد از تن رُوان
🥀چِه با اَردَشیر و چِه با اَردَوان [۱]
🥀که گیتی نمانَد هَمی پایدار
🥀چِه بر پیشَه کار و چِه بر شهریار [۲]
🥀پس آن بِه که نیکی بَوَرزیم و بَس
🥀که گیتی نمانَد هَمیشَه بَه کَس [۳]
🥀بیا تا جَهان را بَه شادی خَورْیم
🥀چو وقتِ گذشتن بُوَد بگذَریم [۴]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگون شاهنامه گزینش شده است.
۱- این بیت در دستنویسِ دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ق آمده است.
[۲ ، ۳ ، ۴]- این سه بیت در دستنویسِ کتابخانه یِ دانشگاهِ لیدن مورخِ ۸۴۰ق آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۲۸ ]
گوناگون از شاهنامه
🥀بناهایِ آباد گردد خراب
🥀زِ باران و از تابشِ آفتاب
🥀پَی افگندم از نظم کاخی بلند
🥀که از باد و باران نیابَد گُزَند
🥀برین نامه بر عمرها بگذَرَد
🥀هَمی خواندش هر که دارد خِرَد!
🥀چو این نامورنامه آیَد بَه بُن
🥀ز من رویِ کشور شود پُر سَخُن!
🥀از آن پس نمیرم که من زِندَه ام
🥀که تُخْمِ سَخُن را پراگَندَه ام!
🥀هر آنکس که دارد هُش رای و دین
🥀پس از مرگ بر من کنند آفرین!
🥀ز خون ریختن دِل بَباید کَشید
🥀سرِ بی گُناهان نباید بُرید!
🥀نه مردی بُوَد خیرَه آشوفتن
🥀بَه زیر اندرآوردَه را کوفتن!
🥀ز پوشیدَه رویان بَپیچید روی
🥀هر آنکس که پوشیدَه دارد، بَه کوی!
🥀ز چیزِ کَسان سر بَتابید نیز
🥀که دُشْمن شود دوست از بهرِ چیز
🥀نیایَد جَهان آفرین را پَسند
🥀که جویند بر بی گُزَندان گُزَند!
🥀کنون سَربَسَر هِندُوِسْتان تُراست
🥀ز قَنّوج تا مرزِ دَستان تُراست
🥀بَه هر جایگَه یارِ دَرویش باش
🥀هَمَه راد با مردمِ خویش باش!
🥀سرشتِ تن از چار گَوْهَر بُوَد
🥀گذر زین چَهارانْش کمتر بُوَد:
🥀اگر سِفلَه، گر مردِ با شرم و راد
🥀بَه آزادَگی یَک دِل و یَک نِهاد،
🥀سیم کو مَیانَه گُزینَد ز کار
🥀بَسَند آیَدَش بَخششِ کَردَگار،
🥀چَهارم که بَپْراگَنَد بر گُزاف
🥀ز بی دانِشی نام جویَد بَه لاف!
🥀دو گیتی بیابَد دِلِ مردِ راد
🥀نباشَد دِلِ سِفلَه از روز شاد،
🥀بَدین گیتی اندر بُوَد نام زِشت
🥀بَدآن گیتی اندر نیابَد بِهِشت!
🥀ز تنگی بمانَد هَمان مردِ لاف
🥀که بَپْراگَنَد خواستَه بر گُزاف!
🥀سُتودَه کَسی کو مَیانه گُزید
🥀تنِ خویش را آفرین گُستَرید!
🥀شما را جَهان آفرین یار باد
🥀هَمیشَه سرِ بَخت بیدار باد!
🥀جَهاندارمان باد فَریادرَس
🥀که تختِ بزرگی نمانَد بَه کَس!
🥀که یزدانِ پیروزگر یارِ ماست!
🥀جُوانمردی و مردمی کارِ ماست!
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۲۶ ]
وصفِ زیبایی هایِ مازندران
🥀بَگفتش که رامِشگری بر دَرَست
🥀اَبا بربَط و نغزْ رامِشگرست
🥀ز بربَط چو بایست برساخت رود
🥀برآورد مازندرانی سرود
🥀که مازندران شاه را یاد باد
🥀هَمیشَه بَر و بومَش آباد باد
🥀که در بوستانَش هَمیشَه گُلست
🥀بَه کوه اندرش لاله و سُنبلست
🥀هوا خوشگوار و زمین پُرنِگار
🥀بَه گرم و بَه سردش هَمیشَه بهار
🥀نوازَندَه بُلبُل بَه باغ اندرون
🥀گُرازندَه آهو بَه راغ اندرون
🥀هَمیشَه نیاساید از جُفت جوی
🥀هَمَه ساله هر جای رنگست و بوی
🥀گُلابَست گویی بَه جویَش رُوان
🥀هَمی شاد گردد ز بویش رُوان
🥀دَی و بهمن و آذر و فوردین
🥀هَمیشَه پُر از لاله بینی زَمین
🥀هَمَه ساله خندان لبِ جویبار
🥀هَمَه ساله بازِ شِکاری بَکار
🥀سَراسَر هَمَه کشور آراستَه
🥀ز دیبا و دینار و از خواستَه
🥀بُتانِ پَرَستندَه با تاجِ زر
🥀هَمَه نامداران بَه زرّین کمر
🥀بَه هر کوی و برزن فُزون از هَزار
🥀پَرَستار با طوق و با گوشوار
🥀پَرَستندَه زین بیشتر با کلاه
🥀بَه چهره بَکَردارِ تابندَه ماه
🥀بَه هرجای گنجی پراگندَه زر
🥀بَه یَکجای دینار و دیگر گُهَر
🥀بی اندازَه گِرد اندرش چارپای
🥀بِهِشتَست گفتی همیدون بَجای
🥀هَمَه شهر گویی مگر بُت پَرَست
🥀ز دیبایِ چین بر گُل آذین بَبَست
🥀بُتان پاک حورند گویی دُرُست
🥀بَه گُلنارشان روی، رضوان بَشُست
🥀هَمی گفت: خرّم زیاد آنکِ گفت
🥀که مازندران را بِهِشتَست جُفت!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀جهانرا نِمودار باغِ بِهِشت
🥀چو گُلبن بَه بوستان در اُردیبِهِشت [۱]
🥀بهر گوشَه ای دست بندِ سروش
🥀برافراز سیسَنبر و پیلگوش [۲]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
همه ی این بیت ها در آغازِ «داستانِ جنگِ مازندران» و در بخشِ «گفتار اندر شدنِ کَیکاوس بَه شهرِ مازندران» آمده است.
[۱ ، ۲]- این دو بیت در دستنویسِ کتابخانه ی پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۲۴]
ارزشمندی تجربه ها
🥀نَخُست آفرین کرد مَر شاه را
🥀بَه بیژن نمود آنگهی راه را
🥀بَه فرزند گفت: این جُوانی چَراست؟
🥀بَه نیرویِ خویش این گُمانی چَراست؟
🥀جُوان گر چِه دانا بُوَد با گُهر
🥀اَبی آزمایش نگیرد هُنر!
🥀بَد و نیک هر گونَه باید کَشید
🥀ز هر تلخ و شوری بَباید چَشید
🥀بَه راهی که هرگز نرفتی مپوی
🥀برِ شاه خیرَه مبر آب روی!
🥀مگوی آنچِ هرگز نگفتَه ست کَس!
🥀بَه مردی مکن باد را در قفس!
🥀بزرگان بَه دانِش بیابند راه!
🥀زِ دریا گذر نیست بی آشناه!
🥀هَمان تابشِ مِهر نتوان نِهُفت!
🥀نه روبَه تُوان کرد با شیر جُفت!
🥀چُنین داد پاسخ بَه مادر که شیر
🥀نگردد مگر بازمایش دِلیر!
🥀وُلیکن تو اَی پورِ چیرَه سَخُن
🥀زبان بر نیابَر گُشاده مکن!
🥀که او کاردیده ست و داناترست
🥀بَرین لشکرِ نامور مِهترست!
🥀کَسی کو بُوَد سودَه ی روزگار
🥀نباید بَه هر کارش آموزگار!
🥀کنون من شِنیدم که کردی رها
🥀مر آن را که بُد بتّر از اَژدَها!
🥀مبخشای بر هر کِ رنجَست ازوی
🥀اگر چند امّیدِ گنجَست ازوی!
🥀چو مِهتر شدی کارِ هُشیار کن!
🥀ندانی تو، داننده را یار کن!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀بتنها که یارد چُنین کار کرد
🥀نباید که گَردی بَدین روی زرد [۱]
🥀یَکی بیشَه پُر خوک گَردن فراز
🥀تو گویی سرانْشان ببُرم بگاز [۲]
🥀تو یاوَه سَخُن چند گویی هَمی
🥀گُلِ زَهر خیرَه چِه بویی هَمی [۳]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: اسپندیار
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
[۱ ، ۲ ، ۳]- این سه بیت در دستنویس هایِ کتابخانه یِ بریتانیا در لندن مورخِ ۶۷۵ق و کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۳۱ق و کتابخانه ی دانشگاهِ لیدن مورخِ ۸۴۰ق و کتابخانه ی دانشگاهِ آکسفورد مورخِ ۸۵۲ق آمده است. گفتنی ست که لَتِ نخستِ بیتِ سّوم در دستنویسِ کتابخاته ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۳۱ق بدین گونه آمده است:
تو یاوَه سخنها چِه گویی هَمی
ماهویه با یاران خلوت کرد و در بابِ کُشته شدنِ یزدگرد گفت و گو کرد ، و از آن خطا که کرده بود دست به دندان گزید و دیگر پشیمانی را سودی نبود. وزیرِ خود را گفت: چگونه توانم بر تختِ یزدگرد نشینم در حالی که همه ی ایران بندگانِ او هستند؟ چه سان می توانم بدان دل خوش باشم؟ وزیر گفت: ایرانیان در این واقعه نبوده اند و کسی نداند تو او را کُشته ای. صواب آن است که سرانِ ایران را بخواهی و ادعا کنی که چون یزدگرد از تُرکان به تنگی افتاد به تو وصیّت کرد و تاج و انگشتریِ خود به تو داد و تو را ولی عهدِ خود خواند ، و گفت که پس از او بدین کار قیام نمایی و دخترِ خردسالِ خود را به تو داده و تو را فرمان داده که از او دفاع کنی و به کارهایِ او اقدام نمایی. این دروغی است که به راست مانَد و باطلی است که حکایت از حق دارد. سپس بر تختِ سلطنت بنشین و کار خودِ پیش ببر. ماهوی خندید و رایِ وزیر را پسندید و بر آن اعتماد کرد و به مقتضایِ آن عمل نمود. والیانِ آن بلاد فرمانش بردند و همه ی خراسان در قبضه ی اقتدارِ او قرار گرفت.
ماهویه لشکر گِرد آورد و از جیحون بگذشت و آهنگِ بیژن نمود ، همان که او را در هلاکِ یزدگرد یاری داده بود. بیژن چون خبر یافت سپاهیانِ تُرک را گِرد آورد و پیش تاخت. چون نزدیک شد لشکر تعبیه داد. ماهویه نیز چنین کرد. خداوند ترس در دلِ او افکند. به تُرکان بدونِ جنگ پشت بدادند. بیژن پسرِ خود برسام را از پیِ او فرستاد ، و او بود که در کُشتنِ یزدگرد همدستی کرده بود. برسام به ماهویه رسید. خداوند او را غلبه داد. ماهویه را بگرفت و دستش ببست و نزدِ پدر آورد. چون نزدیک رسید از اسب بیفتاد و گردنش بشکست. ماهویه را نزدِ او بردند. چون چشمش به او افتاد گفت: ای سگِ غدّار و بنده ی کافر نعمت ، آیا به کُشتنِ مالکِ خود دست می گشایی؟ و در هلاکِ صاحبِ خویش جسارت می ورزی؟ آن خائن گفت: کیفر این کار این است که این گردن را بزنی. با این سخن می خواست که در کُشتنش شتاب کند تا کار به بریدنِ یک یکِ اعضا نکشد. بیژن قصدِ او دریافت. فرمان داد تا دستانش را ببُرند. و گفت: پاهایش را هم ببُرند ، بریدند. و گفت زهی از فرقِ سرش تا مُهرهایِ پشتش کشیدند و زهی دیگر از پیشانی تا نافِ او. سپس کشیدندش و بر رویِ ریگ هایِ داغ افکندند. آن گاه گردنش بزدند. سه پسرِ او را هم بگرفتند و با پیکرِ پدر در آتش بسوخت ، و فرمود تا منادی ندا کند: بدانید این است کیفرِ بنده ای که مولایِ خود را بکُشد و نعمتِ او کفران کند.
بیژن در مرگِ یزدگرد خود را گناهکار می دانست. گویند در آخر عمر دیوانه شد و خود را به دستِ خود بکُشت و به یارانِ خود پیوست.
پایانِ عمرِ یزدگرد پایانِ فرمانرواییِ شاهانِ ایران بود و پدیدار شدنِ عرب ها. کشور ایران را ابوحفص عمر بن الخطاب بگرفت ، و پادشاهی به خلافت بدل شد و منبر به جایِ تخت قرار گرفت.
فردوسی سراینده ی کتابی که کتابِ ما ترجمه ی آن است گوید که از اخبارِ پادشاهانِ ایران هر چه به دست افتاد به نظم در آوردم و در رشته ی بیان کشیدم. من با این کتاب پادشاهانِ پیشین و کهن را که سالیانِ دراز بر آن ها گذشته بود و در پرده ی فراموشی پیچیده شده بودند زنده ساختم. اکنون شصت و پنج سال از عمرم می گذرد و از پای افتاده و غمگین و رنجیده ام. جز " احسنت " از مردمِ روزگار نصیبی نیافتم زیرا که سرِ بَدره هایِ کهن بسته شده است و مرا جز شکیبایی و تنگ دلی بهره ای نیست. راستی را که در نظمِ این کتاب چه رنج ها کشیده ام ، و شرنگِ چه غصه ها چشیده ام. اکنون به سالِ ۳۸۴ رسیده است. کتاب را که شصت هزار بیت است به نامِ محمود فرزندِ سبکتکین کرده ام که همواره فرمانش نافذ و قدر و منزلتش عالی باد.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمّدِ بُنداری اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و چهل و نهم
بخشِ پایانیِ شاهنامه ی ورجاوند
پادشاهیِ یزدگردِ شهریار (۲)
فرّخ زاد بازگشت و بر یزدگرد درآمد و گفت: در این شهر درنگ مکن. در اینجا تو تنهایی و صد هزار تن دشمن در اطرافِ تو هستند. باید به خراسان روی. در آن جا لشکری بر تو گِرد خواهد آمد. یزدگرد با یارانِ خود خلوت کرد و در آن چه فرّخ زاد گفته بود با آنان رای زد. آنان این رای را صواب شمردند. یزدگرد نخست اندکی تردید کرد. سپس مصمّم شد که برود. و گفت صواب آن است که به خراسان رویم. در آن جا ما را جماعتی از بندگانند. چون در خراسان قرار گرفتیم رسولانِ خاقان و بزرگانِ چین به نزدِ ما می آیند و من دُختِ خاقان به زنی گیرم و میانِ ما خویشاوندی افتد. ما از او یاری می جوییم ، سپس دشمن را از میان برمی داریم ، و نیز فرمانروایِ مَرْو ، ماهویه ، ما را یاری خواهد داد. ماهویه پیشکارِ شبانانِ ما بوده است. ما او را برکشیدیم و بلند آوازه ساختیم. ماهویه هر چند که به نژادْ فرومایه است ولی از پروردگانِ نعمت هایِ ما و از پرورش یافتگانِ ماست ، که گفته اند از کسی که او را آزرده ای دوری گزین و به کسی که در حقِ او نیکی کرده ای و او را پرورده ای امید داشته باش. ما به ماهویه زیانی نرساندیم. به یقین او نعمت هایِ ما را از یاد نخواهد برد. فرّخ زاد دست بر دست زد و گفت: ای پادشاه ، از بَدنژاد ایمن مباش ، که او را طبیعت به بَدی گراید. و بر خردمند پوشیده نیست که طبایع از آوارگان رُخ برمی تابند. یزدگرد گفت: ای پهلوان ، ما می آزماییم که از او به ما زیانی نخواهد رسید.
بامدادِ روزِ دیگر سوار شد و از بغداد بیرون آمد و راهِ خراسان در پیش گرفت. مردمِ شهر با گریه و مویه او را بدرقه کردند. یزدگرد ساعتی درنگ کرد و آنان را بدرود گفت. و این آخرین بار بود که آنان را می دید. یزدگرد شب و روز براند تا به ری رسید. در آن جا چندی بیاسود و از ری رهسپار بُست شد. در آن جا نامه ای به ماهویه نوشت و ماجرایِ خود و جنگ با مسلمانان را به شرح بگفت. و گفت چون به نیشابور رسم بیش از هفته ای درنگ نکنم و به مَرْو خواهم آمد ، تو مهیّا باش. نامه را سواری شتابان به مَرْو برد. نیز نامه ای به والیِ طوس نوشت ، و دیگر والیانِ آن طرف و همه را از حالِ خود آگاه ساخت و به گِرد آوردنِ سپاه پرداخت. سپس از بُست به نیشابور شد و از نیشابور به سویِ طوس در حرکت آمد. چون ماهویه شنید به استقبالش آمد. چون رویِ شاه را دید پیاده شد و در برابرِ او چهره بر زمین سود. و گریان و نالان در موکبِ او برفت و از این که شهریار به ناچار ترکِ وطن کرده است دردمند شد. فرّخ زاد چون او را چنان دید و سپاهِ بزرگش را سنجید خوشدل شد و او را اندرز داد ، و در آن مبالغه نمود و گفت: ای پهلوان ، من این پادشاه را به تو می سپارم ، باید بکوشی تا به او آسیبی نرسد. من به ری باز می گردم و و نمی دانم بارِ دیگر دیده ام به دیدنِ آن تاجِ روشن خواهد شد؟ در این نبرد همانندِ من بسیار کُشته شده اند. من می روم تا سپاهیانِ ری و اصفهان را گِرد آورم و به نزدِ شاه آورم. ماهویه گفت: شاه را از چشمِ خود عزیزتر دارم. اندرزهایِ تو را در دل جای دادم. فرّخ زاد را شاه رُخصت داد و او عِنان به جانبِ ری کشید.
چون خبر به مَرْو رسید که سپاهیانِ سعدِ وقاص مداین را گرفته اند و بلادِ اطرافِ مداین را به تصرّف در آورده اند ، شاه دردمند شد. وقتی ماهویه دریافت که دولتِ ساسانی راهِ زوال می پیماید ، هوایِ پادشاهیش در سر افتاد ، و با یزدگرد چهره دگرگون کرد. چند روز اظهارِ بیماری نمود و شرایطِ خدمت به جای نمی آورد. در سمرقند یکی از شاهانِ تُرک بود به نامِ بیژن. مردی دلیر و در مردی و شهامت شهره ی همگان. ماهویِ خائن نامه ای به او نوشت و خبر داد که شاهِ ایران در مَرْو است. و اشارت کرد که برخیزد و فرصت غنیمت شمارَد و او را فرو گیرد. بیژن نامه ی ماهویه بخواند و با وزیرِ خود مشورت کرد. وزیر گفت: صواب آن است که فرزندِ خود برسام را فرستی و خود سرزمینِ خویش خالی نگذاری که اگر به سخنِ ماهویه خود لشکر به جنگ بری تو را سبکسار و بی مقدار خوانند. بیژن دَه هزار سپاهی گِرد آورد و به پسرِ خود برسام سپرد و به مَرْو فرستاد.
لشکر در یک هفته از بخارا به مَرْو آمد. در شبِ تاریک بر کوس ها کوفتند. پادشاه به کارِ دیگر می پرداخت بدان نپرداخت. بامدادِ روزِ دیگر سواری نزدِ ماهویه آمد و در نهان گفت: لشکر برسید. اکنون چه فرمایی؟ ماهویه او را باز گردانید و با سپاهِ خود برنشست و چنان نمود که به مقابله می رود. پادشاه نیز سلاح بر تن راست کرد و با دشمن روبرو گردید. دو لشکر صف کشیدند. پادشاه در قلبِ لشکر قرار گرفت. تُرکان بر او حمله آوردند و او خود در ورطه ی جنگ افتاد و چند حمله را دفع کرد. ماهویه با لشکرش واپس نشست زیرا که با سردارِ تُرک چنین قرار نهاده بود. یزدگرد وقتی که به حیلتِ ماهویه آگاه شد پشت بداد و بگریخت.
از دیبا و حریر و مُشک و عنبر بیزاریم ، و به خوردن و آشامیدن نازش نکنیم. سپس به رسالتِ او گوش داد و نامه ی رستم برخواند و جوابِ آن بنوشت.
سخن را با نامِ خدا آغاز کرد ، و بر پیامبرشان درود فرستاد. و گفت محمد خلقِ خداست و از بنی هاشم است و بر پریان و آدمیان مبعوث شده. آن گاه نامه را از وعده ها و تهدیدها بینباشت و چند آیه از قرآن در اندرز به او ، و آیاتی در سپاس و ستایشِ خداوند بیاورد. بهشت و نعمت هایِ آن را وصف کرد و از حوریانِ بهشتی و آب هایِ صاف و گوارایِ آن ، و درختِ طوبی و باغ هایِ فردوسِ اعلی حکایت ها کرد ، و نیز عذابِ آتش و زمهریرِ سرد سخن گفت. سپس گفت: اگر پادشاهتان از این پیامبر پیروی کند و ظاهر و باطن به قبولِ رسالت او مزیّن گرداند پادشاهیِ این جهان و آن جهان او را مسلّم شود. و بر سریرِ سلطنتِ خود استوار بماند و پیامبر در روزِ رستخیز شفیعِ او خواهد شد. و گفت: چیست که به تاج و تختِ خود می بالد؟ و از دستبند و طوقِ خود در اعجاب است؟ و بزم ها و جامه هایش را به رُخِ این و آن می کشد؟ آیا نمی دانی که یک مویِ حوریِ بهشتی بهتر از همه ی آن هاست؟ چرا این گونه دل در دنیا بسته است؟ دنیایی که در نزدِ خردمند به جرعه ای آب نمی ارزد. اگر شما از فرمان پیروی کنید و اسلام بیاورید بهشت جایگاهِ شماست ، و اگر سر برتابید و به جنگ گرایید دوزخ مکانِ شماست. مرا از هر چه رایتان بر آن گرفت آگاه کنید. والسلام.
نامه را مُهر برنهاد و به شُعبه داد. شُعبه شمشیر حمایل کرد و بیامد تا به پرده سرای رستم رسید. رستم را از آمدن رسولِ سعد آگاه کردند. رستم در خیمه ی دیبا نشست و شصت تن از بزرگانِ ایران ، همه با گوشواره و طوق و کفش هایِ زرّین در نزدِ او حاضر آمدند. چون به فرش های گسترده رسید بر آن ها پای ننهاد بلکه آرام آرام بر رویِ زمین راه پیمود و به هیچ یک از آنان که در حضور رستم بودند ننگریست. جامه ای کهنه و پاره بر تن داشت. پس گفتش اگر دینِ ما می پذیری بر تو سلام باد. این سخن بر رستم گران آمد ، و روی از او بگردانید و بر خود پیچید. سپس نامه را از او بستد. چون نامه برخواند گفت: من چیزی به سعد نمی گویم شکایتِ من از بختِ بَد است ، ولی مرگ در سایه ی شمشیر برایِ من از زندگی در ذلّت گواراتر است.
شُعبه را باز گردانید و آهنگِ جنگ کرد. فرمود تا بر کوس ها بکوبند و در بوق ها بدمند. مسلمانان نیز به یالِ اسب ها آویختند و سوار شدند و نیزه ها حمایل کردند و شمشیرها بکشیدند. دو لشکر رو به رویِ هم قرار گرفتند. جنگ سه روز دوام یافت. سلاح بر ایرانیان سنگینی می کرد ، آفتاب گرم بود آن سان که نزدیک بود که بدن هایشان در زیر زره ها بسوزد ، و دل هایشان در سینه آب شود. تشنگی بر آنان غلبه یافت به گونه ای که دهان هایشان خشک شد و چشمانشان بی نور گردید. کارشان در تشنگی به جایی رسید که مردان و اسبان به خوردنِ گِل هایِ تر پرداختند. چون رستم چنان دید سعد را به مبارزه طلبید. سعد بر او پیروز شد و چنان ضربتی به سرش زد که کلاهخودش بشکست و شمشیر در سرش جای گرفت. شمشیرِ دیگر بر گردنش زد که تا سینه بردرید. خداوند هر که را بخواهد پیروز می گرداند. رستم کُشته شد و ایرانیان روی به گریز نهادند. مسلمانان از پیِ آنان بتاختند ، بعضی را کُشتند ، جماعتی هم از تشنگی جان دادند. جمعشان پریشان شد چونان خاکستری که باد بر آن بوزد. مسلمانان بر اسبِ پیروزی سوار همچنان شب و روز همچون سیل پیش می آمدند تا به بغداد [طیسفون] رسیدند. یزدگرد در آن جا بود. فرّخ زاد برادرِ رستم که کُشته شده بود از دجله گذشت و سپاهیانِ مدینه در پیِ او بودند. مسلمانان در کَرخ با او روبرو شدند. میانشان نبردی عظیم در گرفت. از ایرانیان شمار زیادی کُشته و مجروح شدند.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
گزینش و نگارش: اسپندیار
*: خواستْ مغیرة بن شُعبه است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۲۱ ]
ارزشمندی ثروت
🥀اَیا پورِ کم روزِ اندک خِرَد
🥀رُوانَت از اندیشَه رامِش بَرَد،
🥀چُنان دان که این گنجِ ما پُشتِ تُست
🥀زمانَه کنون پاک در مُشتِ تُست!
🥀هم آرایشِ پادشاهی بُوَد
🥀جَهان بی دِرَم بر تباهی بُوَد!
🥀شود بی دِرَم شاهِ بیدادگر
🥀تَهیدَست را نیست هوش و هُنر!
🥀[جَهاندار بی گنج پُر غم بُوَد
🥀وُرا تخت چون جایِ ماتم بُوَد!]
🥀بَه بخشش نباشَد وُرا دستگاه
🥀بزرگان فُسوسیْش خوانند شاه!
🥀گر ایدونکِ از تو بَه دُشْمن رَسد
🥀هَمی بُت بَه دستِ بَرَهْمَن رَسد!
🥀ز یزدان پَرَستندَه بیزار گشت
🥀وُرا نام و آوازِ تو خوار گشت!
🥀چو بی گنج باشی نپایَد سِپاه
🥀تُرا زیردستان نخوانند شاه!
🥀سگ آن بِه که خواهندَه ی نان بُوَد
🥀چو سیرش کنی دُشْمنِ جان بُوَد!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀مِهانِ جَهان اندرین بَنگرَند
🥀ز گفتار و کَردارِ ما نگذَرَند!
🥀دِگر آنکِ گفتی تو از خواستَه
🥀ز دینار و از گنجِ آراستَه
🥀بَه یزدان گُنهکار گشتی بَدین [یا: از آن]
🥀بَه چِشمِ جَهان خوار گشتی بَدین [یا: از آن]
🥀نه آیینِ ما بود باژ از نَخُست
🥀که از داد ازین دِل نبایست شُست
🥀که آیینِ شاهانِ پیشین بُد این
🥀که ایشان نِهادند آیین و دین
🥀بَدین اَند هَمداستان موبَدان
🥀بزرگان و بیداردِل بَخْرَدان
🥀بَه دیوان ها شاد بگزاردند
🥀کزان پس کَسی را نیازاردند
🥀که شاهان بَه اسب و بَه مردانِ مَرد
🥀بَه دینارْ شاهی توانند کرد!
🥀چو آباد دیدند گنج از خَراج
🥀هَمان لشکر و کشور و تختِ عاج
🥀هَمان نیز آباد گیتی ز شاه
🥀هَمان لشکر و مردمِ نیک خواه [۱]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
این بیت ها در «پادشاهیِ شیرویه» در بخشِ «گفتار اندر پاسخ دادنِ خُسرَوْپَرویز پَیغامِ شیرویه را» آمده است.
۱- این بیت های برافزوده در دستنویس هایِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۳۱ق و موزه یِ ملّیِ کراچی مورخِ ۷۵۲ق و کتابخانه ی بریتانیا در لندن مورخِ ۸۹۱ق و کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۹۰۳ق و کتابخانه یِ دانشگاهِ لیدن مورخِ ۸۴۰ق و کتابخانه ی پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق و کتابخانه ی دولتیِ برلین مورخِ ۸۹۴ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و چهل و هفتم
در پادشاهیِ اردشیر پورِ شیرویه فرزندِ پرویز ، مدّت پادشاهیش یک سال بود
اردشیر بعد از پدر تاج بر سر نهاد. مردم بر او گِرد آمدند و او ایشان را به گفتار و کردارِ نیک وعده داد. و گفت که به روشِ پادشاهانِ پیشین بساطِ دادگری خواهم گسترد و مردم را از امن و آسایش بهره مند خواهم ساخت. مردم بر او ثنا خواندند و از پادشاهیش شادمان گشتند. اردشیر سرداریِ سپاه را به مردی به نامِ فیروز سپرد که به دلاوری و مردانگی شهرت داشت.
خبرِ مرگِ شیرویه و بر تخت نشستنِ اردشیر به گُراز رسید که اسپهبَدِ جانبِ روم بود. نامه ای به بزرگان ایران نوشت که ما شیرویه را که پدرش را کُشته بود نفرین می کردیم ، و گفت به خاطرِ کس نمی گذشت که هلاکِ چنین پادشاهِ بزرگی به دستِ آن شوربختِ حقیر میسّر شود. تا خبرِ مرگِ او و جانشینیِ فرزندش را آوردند. من از این خشنود نیستم و با سپاهیانی از رومی و ایرانی می آیم و ریشه ی فساد را برمی کَنم. آن گاه می نگرم تا چه کسی پادشاهیِ ایران را شاید. سپس در نهان نامه ای به فیروز نوشت که در آن آمده بود: بدان که دولت ساسانی به پایان رسیده ، رشته ی کارها گسسته شده و امور سستی گرفته است. در این هنگام نیاز به سیاستمداری پُر مهابت است که امورِ مردم را در دست گیرد. اکنون در کُشتنِ اردشیر سعی کن که اگر در این کار پیروزی یابی به همه ی آرزوهایت رسیده ای. این راز پنهان نگاهدار که اگر کسی را از آن آگاه سازی خود خیر نخواهی دید. به مقتضایِ فرمانِ من کار کن و کارِ مرا خُرد مشمار.
چون نامه به فیروز رسید راهِ صلاح گم کرد و دیو افسارِ او بگرفت و بر خلاف دولتِ اردشیر به توطئه پرداخت. شبی جمعی از غلامانش را با خود یار کرد و به درگاهِ او رفت. راه را برایش گشودند. به درون شد و اردشیر را در مجلس شراب دید. اردشیر شادباش گفت و به آمدنش اظهارِ شادمانی نمود. او نیز به شراب خواری پرداخت. فیروز به کنارِ اردشیر نشست. ندیمان مَست شده برخاستند و مجلس تهی شد. او و اردشیر تنها ماندند. فیروز برجَست و دست بر دهانِ او گذاشت و بفشرد تا از نفس افتاد و بمُرد. مردم به جنبش آمدند و شمشیرها برکشیدند ولی همه با فیروز در آن چه کرده بود موافق بودند و از جوش و خروش افتادند. بامدادِ روزِ دیگر فیروز به گُراز نامه نوشت و آن چه را که رفته بود بازگفت. چون گُراز نامه برخواند با سپاهی گران به طیسفون آمد.
پادشاهیِ فرایین یک ماه و هشت روز بود ، این مرد از خاندانِ شاهی نبود
چون فرایین تاج بر سر نهاد شادمان شد و گفت: اگر تنها یک روز بر تختِ پادشاهی باشم بهتر از آن است که شصت سال کسی بر من فرمان رانَد. او را پسری بود. پدر را گفت: پادشاهی به مال و لشکر وابسته است. اگر چنین کنی پادشاهی بر تو بمانَد. و گفت: آفریدون پسرِ آبتین بود از او تاج و تخت را به میراث نبرد ، بلکه به نیرویِ مال و لشکر پادشاهی یافت. فرایین را این سخن خوش آمد. فرمود تا دیوان سپاه بنهند و لشکریان را فرا خواند و دستِ عطا برگشود و همه را با آن که درخورِ خِلعت نبودند خِلعت داد و در دو هفته خزاینِ اردشیر را به پایان رسانید تا آن جا که بهایِ پَرِ تیری باقی نماند. سپس روی به خوردن و آشامیدن نهاد و راهِ اسراف در پیش گرفت و هر چه بود در سرِ این اسراف شد. دل ها با او دگرگون گردید. یکی از امرایِ اسطخر به سردارانِ ایران گفت: وجودِ این مرد بر دل هایِ ما سنگینی می کند. او بزرگان را خوار می دارد و به آنان نمی پردازد. در کارِ او خاموش منشینید. گفتند: این مرد پادشاهی را مبتذل ساخت. در دلِ کسی غیرتی باقی نمانده است که این حرامزاده ی ناپاک را بکُشد. گُراز گفت اگر در این کار با من موافقت کنید و بر من دست به بَدی نگشایید و از طریقِ آزادگی دوری نگزینید امروز او را از تخت فرو می کشم. گفتند: ما همه با تو هستیم ، و محال است که بَدخواهِ تو گردیم. پس تیری در آورد که بر آن پیکانی فولادین بود. با پادشاه در میدان حاضر شده بود. او کمان را گاه به چپ گردانید و گاه به راست. ناگهان پادشاه را نشانه گرفت و تیر بر پشتش زد چنان که سر از سینه اش در آورد. سپاهیان که در میدان بودند تیغ در یکدیگر نهادند تا پراکنده گشتند.
پوران دُخت دخترِ خسرو پرویز ، مدّتِ پادشاهیش شش ماه بود
ایرانیان به طلبِ کسی برخاستند که او را بر خود پادشاهی دهند. هیچ مردی را نیافتند. پرویز را دختری بود به نام پوران. او را به پادشاهی برداشتند. چون پوران تاج بر سر نهاد و بر تخت برآمد حاضران را وعده داد که با بهترین سیرت و عادلانه ترین روش بر آنان فرمان خواهد راند. بر او گوهر افشاندند و شادمانی کردند. پوران به دستگیر کردنِ فیروز کُشنده ی اردشیر پرداخت. در کمین نشست تا سرانجام او را بگرفت. پس فرمود تا او را به کُره ای نو زین بستند و غلامان را گفت کُره را در میدان بدوانند تا اعضایِ فیروز از هم بریخت. پوران با رعیّت سیرتی نیکو داشت.
محال است که بدان راه هایِ زشت که مرا می کشانی پای نهم. پدرت خوشبختی را در پیشانیِ من می دید و مرا مبارک قدم می دانست و مرا برگزید و از میانِ همه ی زنان تنها مرا برکشید. از خدای بترس و از عقابِ او حذر کن و از من کارِ ناشایست مخواه.
چون جواب بیامد ، شیرویه به خشم آمد و رسول را بازگردانید و پیام داد که از آمدن چاره ای ندارد. این گونه سخن گفتن بر شیرین گران آمد ، گفت: من به نزدِ تو نیایم مگر آن که پنجاه تن از اعیانِ کشور و اعیانِ دولت حاضر باشند. شیرویه آنان را حاضر کرد ، سپس از پیِ شیرین فرستاد. شیرین جامه ی سیاه پوشید و سپیدی و سیاهی در هم آمیخت. قطعه ای زَهر با خود بُرد و در " گُلشنِ شادگان " نزدِ شیرویه حاضر شد و در پسِ پرده نشست. شیرویه نزدِ او کس فرستاد و گفت: اکنون دو ماه از مرگِ پادشاه می گذرد ، می خواهم که تو را به زنی گیرم و به تو بیش از پرویز نیکی کنم و به کارِ تو بپردازم و عزیزت دارم. شیرین در پاسخ گفت: مرا در سه چیز انصاف بده پس از آن من در دستِ تو هستم به هر چه خواهی فرمان دِه. شیرویه رضا داد.
شیرین سه چیز از او پرسید از پسِ پرده. گفت: ای پادشاه تو مرا به فسق و جادوگری متّهم کردی و پنداری که من از پاکی و عفت به دورم. شیرویه گفت: این سخنی بود که به سببِ خشم و کینه از دهانِ من پرید و جوانان را به گفتنِ این گونه سخنان مؤاخذت نکنند. چون شیرین سخنِ شیرویه شنید به حاضران گفت: من سی سال بانویِ ایران بودم ، در این مدّتِ دراز اگر کسی از من ناراستی و کژّی دیده است یا مکر و حیلتی شنیده است بگوید. بزرگان به بی گناهی و برائتِ او آواز بلند کردند و همه به پاکدامنیِ او گواهی دادند. سپس گفت: بدانید که زنان را به سه چیز می ستایند ، یکی آن که آراسته به حیا باشند و با شوی همراهی کنند ، دوم آن که پسر زایند ، و سوم زیبایی. شما حال و وضعِ پادشاه را دیدید که به میمنتِ زناشویی با من به فرّ و شکوهی رسید ، اما پسر زادن ، من چهار پسر برایِ او آوردم که امثالِ آنان را نه جمشید داشت و نه آفریدون. اما زیبایی ، خود آشکار است و اگر باور ندارید اکنون مرا بنگرید. آن گاه از پرده بیرون آمد و نقاب از چهره برداشت. از آن روی که همچون خورشید می درخشید و از آن موی که به شبِ سیاه می مانست همه در حیرت شدند. شیرویه که آن جمالِ دل آرا را دید نزدیک بود که از شدتِ شوق جان از تنش پرواز کند. و گفت اگر تو از آن من باشی من از دنیا هیچ نمی خواهم.
شیرین گفت: مرا سه حاجت است باید آن ها را نیز برآوری. شیرویه برآوردنِ حاجت هایِ او را بر عهده گرفت و گفت: آن حاجت ها برشمار! شیرین گفت: یکی آن که هر چه از من است از گویا و ناگویا به من بازگردانند ، دوم این که به خط خود بر هر چه در این نامه است مُهر نهی ، شیرویه دو حاجتِ او برآورد. شیرین به قصرِ خود بازگشت و همه ی بندگانِ خود را آزاد نمود و به آنان اموالی بخشید. و باقیِ دارییِ خود را میانِ بینوایان و مسکینان و نیازمندان به نامِ پرویز تقسیم کرد. سپس گفت: اکنون حاجتِ سوّم را می گویم. و گفت خواهم که مرا رُخصت دهی که به دخمه ی پدرت داخل گردم تا با او پیمان تازه کنم. شیرویه رُخصت داد. دخمه را گشودند. شیرین گریان و نالان به درون رفت و صورت به صورتِ پرویز نهاد و زَهری را که با خود داشت بخورد و در ساعت بمُرد. این خبر به شیرویه بردند. بر او سخت آمد و مویه آغاز کرد و از شدّتِ اندوه بیمار گردید. شیرویه را پس از هفت ماه زَهر در طعام کردند. او نیز جهان را بدرود گفت و کار بر پسرش قرار گرفت.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخش [ ۱۳۹ ]
گفتار اندر مجلس هایِ بوزَرجمِهر بَنزدِ نوشین رُوان
مجلسِ دؤم
🥀یَکی گفت کاندر سَرایِ سِپَنج
🥀نباشَد خِرَدمند بی درد و رنج،
🥀چِه سازیم تا نامِ نیک آوریم؟
🥀وُ ز آغاز فَرجامِ نیک آوریم؟
🥀بَدو گفت: شَوْ دور باش از گُناه
🥀جَهان را هَمَه چون تَنِ خویش خواه،
🥀هر آن چیز کانَت نیایَد پَسَند
🥀تنِ دوست و دُشْمن بر آن بَر مبند!
🥀دِگر گفت: کوشش از اندیشَه بیش؟
🥀چِه گویی کزین دو کدام ست پیش؟
🥀چُنین گفت پاسخ که اندر خِرَد
🥀جُز اندیشَه چیزی نه اندرخَوْرَد!
🥀بَه کوشش خِرَد خود بَه کار آیَدَت
🥀چو خواهی که رنجی بَه بار آیَدَت!
🥀سَزایِ سِتایش دِگر گفت کیست؟
🥀اگر بر نِکوهیدَه باید گِریست
🥀چُنین گفت کان کو بَه یزدانِ پاک
🥀فُزون دارد اومید و هم بیم و باک!
🥀دِگر گفت کاَی مردِ روشن خِرَد
🥀ز گَردون که بر سر هَمی بگذَرَد،
🥀کدام ست خوش تر مرا روزگار
🥀ازین برشدَه چرخِ ناپایدار؟
🥀سَخُن گوی پاسخ چُنین داد باز
🥀که هر کَس که گشت ایمِن و بی نِیاز،
🥀زمانَه بَه خوبی وُرا دادْ داد
🥀سَزَد گر نگیری جُزاز داد یاد!
🥀بَپُرسید دیگر که دانِش کدام
🥀بَه گیتی که باشیم ازو شادکام؟
🥀چُنین گفت کان کو بُوَد بُردبار
🥀بَنزدیکِ او مردِ بی شرم خوار!
🥀دِگر گفت کان کو نجوید گُزَند
🥀ز خوی ها کدامَش بُوَد سودمند؟
🥀بَگفت: آنکِ مغزش نجوشَد ز خِشم
🥀بخوابَد بَه خِشم از گُنهکار چِشم!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀چُنین گفت آن کو بُوَد خوب کار
🥀بَنزدیکِ او مردِ بی شرم خوار! [۱]
🥀هَمیشَه بُوَد شاد و خرّم رُوان
🥀بی اندوه باشَد ز گشتِ زمان [۲]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
۱-این بیت در دستنویس هایِ دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۴۱ق و کتابخانه یِ طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۹۰۳ق و دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ق و کتابخانه ی بریتانیا در لندن مورخِ ۸۴۱ق و کتابخانه ی پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق و کتابخانه ی دانشگاهِ آکسفورد مورخِ ۸۵۲ق آمده است.
۲- این بیت در دستنویسِ موزه یِ ملّیِ کراچی مورخِ ۷۵۲ق آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۳۶ ]
گفتار اندر مجلس هایِ بوزَرجمِهر بَنزدِ شاه نوشین رُوان
مجلسِ دؤم
🥀حَکیمانِ دانندَه و هوشمند
🥀رسیدند نزدیکِ تختِ بلند
🥀نِهادند رِخ سویِ بوزَرجْمِهر
🥀که کسری هَمی زو برافروخت چِهر!
🥀ازیشان یَکی بود فرزانَه تر
🥀بَپُرسید ازو از قضا و قَدَر،
🥀که فرجام و انجامِ چونین سَخُن
🥀چِگونَه ست و این بر چِه آیَد بَه بُن؟
🥀چُنین داد پاسخ که جویندَه مَرد
🥀جُوان و شب و روز با کارکرد،*
🥀بُوَد راهِ روزی بر او تار و تنگ
🥀بَه جوی اندرون آبِ او با دِرَنگ!*
🥀یَکی بی هُنر خُفتَه بر تختِ بَخت
🥀هَمی گُل فِشانَد بَروبَر دَرَخت!*
🥀چُنین ست رسمِ قضا و قَدَر
🥀ز بخشش نیابی بَه کوشِش گذَر!
🥀جَهاندارِ دانا و پروردگار
🥀چُنین آفرید اخترِ روزگار
🥀دِگر گفت کان چیز کافْزون تَرَست
🥀کدام ست و بیشی که را دَرخَوْرَست؟
🥀چُنین گفت کانکس که کوشندَه تر
🥀بَه نیکیّ و کَردارَش آیَد بَه بَر!
🥀دِگر گفت کز ما چِه نیکوتَرَست
🥀ز گیتی که را نیکوْی دَرخَوْرَست؟
🥀چُنین داد پاسخ که آهستگی
🥀کریمی و خوبی و شایستگی،
🥀فُزون تر، بَکردَن سرِ خویش پَست
🥀بَبَخشد نه از بهرِ پاداش دَست،
🥀بَکوشد بَجویَد بَه گِردِ جَهان
🥀خِرامَد بَه هَنگام با هَمرهان!
🥀دِگر گفت کاندر خِرَدمند مَرد
🥀هُنر چیست هَنگامِ ننگ و نبرد؟
🥀چُنین گفت کانکس که آهویِ خویش
🥀ببینَد، بَگردانَد آیین و کیش!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀تنِ خویش را پروریدن بَه ناز
🥀بَدو سخت بستن درِ رنج و آز [۱]
🥀نِگه داشتن مردمِ خویش را
🥀بَشُستن تن از رنج دَرویش را [۲]
🥀یَکی با هُنر از پَی نان دوان
پُر از دردْ جان و پراندَه رُوان [۳]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
***: این سه بیت در دستنویسِ تحریرِ عربی بُنداری اصفهانی مورخِ ۶۲۰ق - ۶۲۱ق چنین آمده است:
«فقال: إنک تری رجلا یتعب لیلا و نهارا، و یدأب سرا و جهارا، ثم لا یزال یری طریق مطلوبه ضیقا، و یجد ماء حظه فی وادیه مترنقا. و تری آخر نائما علی تخت السیادة تتهدل علیه أفتان السعادة، قد ذلک له قطوفها تذلیلا، و مدّ علیه ظلها ظلیلا.»
[۱ ، ۲ ،۳]- این سه بیت در دستنویسِ دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ی آمده است.
به نام خداوند جان و قلم
تبـادلــ🤝ـات درسی و ادبی فـرهنگیـــاݩ
تقدیم می کند:
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
🟥دانش های زبانی
🆔@daneshhayezabani
🏛ادبیات جامع (دهم ، یازدهم ، دوازدهم )
🆔@adabiatemotevaseteh2
🏛بانک سوال دبیران ادبیات فارسی کشور
🆔@bankesoaladabiat
🏛آرامبخش ترین موزیک های بیکلام
🆔@mozikbikalem
🏛آرایه های ادبی
🆔@ARAIEHAYeadabi
🏛تست ادبیات
🆔@test_adabiat
🏛نگارش و نویسندگی را با ما بیاموزید
🆔@negareshe10
🏛قلمرو فکری ادبیات ، قرابت معنایی
🆔@gherabatemanaei
🏛دبیری ادبیات، مطالعهیراهنمای معلم
🆔@dabiri_adabi
🏛ادبیات فارسی متوسطه ی دوم
🆔@farsiem2
🏛فارسی و علوم و فنون ادبی
🆔@adab12a
🏛موسیقی،ویدیو و کلیپ های زیبا
🆔@moosigi98
🏛مطالعه و خرد؛ الفبای توسعه
🆔@Alefbaietousee
🏛گلچین اشعار شاعران معاصر و پیشین
🆔@Bolbolibargegoli1397
🏛روانشـنـاسِ خودت باش
🆔@sh351b
🏛حافظ پژوهی گروه دبیران ادبیات کشوری
🆔@hafezpajohi
🏛شاعران سبک هندی
🆔@saeb_e_tabrizi
🏛سعدی و شاعران سبک عراقی
🆔@saadieshiraz
🏛کانال دانش آموزی گروه دبیران ادبیات کشوری
🆔@daneshamoziadabiat
🏛فردوسی و شاعران سبک خراسانی
🆔@adabiatehemasi
🏛دل شدگان
🆔@Ashoftehalan
🏛مولانا شمس تبریزی
🆔@molana23
🏛باغ بهشت و سایه ی طوبی
🆔@Bagebeheshtosaiietooba
🏛نوازش روح، دنیایی از همه رنگ...
🆔@Navazesh_e_rooh
🏛دریچه ای به سمت نور
🆔@Daricheheebenour
🏛ادبیات فسا
🆔@adabiyatefasa
🏛اصفهان زیبا
🆔@esfahan_20
🏛عربی پایه و کنکور با دکتر مرتضایی
🆔@arabic_mortezaie
🏛نویسندگی و داستان ها
🆔@ideh_dastan
🏛کهن سرا
🆔@faghatghadimiha
🏛تشخیص سریع وزن با عروض سماعی
🆔@aruz_samai
🏛پکیج کنکوری اپدیت 1403
🆔@nokteh_teast1402
🏛کانال جعلیات ادبی
🆔@jaliateadabi
🏛گالری تصاویر و مطالب ناب ادبی
🆔@GaleryeTasavireAdabi
🏛مجله ی هنری
🆔@tasavirhonarie
🏛لام تا کام ادبیات فارسی و فنون ادبی
🆔@simaye_adabiyat
🏛عربی دهم تا کنکور زهره موسوی
🆔@zmarabi
🏛قلمرو زبانی
🆔@zabanfarsiva
🏛واسهنهاییفنونوفارسیآمادهشو
🆔@Mohsen_Borzook
🏛فارسی و نگارش فنی حرفه ای
🆔@adabiatefani
🏛فلسفه و منطق کنکور
🆔@falsafemantegh100
🏛دبیری ادبیات ؛ فارسی نهایی ؛ فنون
🆔@adabist_avka
🏛قرابت و ضرب المثل
🆔@gerabatmanaii
🏛کتابخانه ادبی، نقل قول بزرگان
🆔@ketabkhaneadabi1398
🏛پاتوق نویسندگان برتردنیا
🆔@nevisandbdonya
🏛علوم و فنون ادبی
🆔@aroozgafyie
🏛امتحان نهایی دین و زندگی
🆔@dinozendegijame
🏛کانال تخصصی زبان و ادبیات فارسی
🆔@azaradab
🏛ادبیات متوسطه اول
🆔@adabiatemotevaseteh1
🏛بانک سوال ادبیات
🆔@banke2
🏛بزرگترین مجموعه آموزش عروض سماعی
🆔@Lemon_literature
🏛معرفی رباتهای تلگرام
🆔@ROBOT_TELE
🟥فنون و دانش های ادبی
🆔@daneshhayeadabi
🗓 1403/1/16
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ارتباط با ادمین جهت تبادل
@Rahaii_moha
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۳۳ ]
گوناگون از شاهنامه
🥀ز شاهان - بَپُرسید - زیبایِ تخت
🥀کدام ست از کیست ناشادبخت؟
🥀چُنین داد پاسخ که باری نَخُست
🥀بَباید ز شاهِ جَهان داد جُست،
🥀دِگر بخشش و دانِش و رسمِ گاه
🥀دِلَش پُر ز بَخشایشِ دادخواه،
🥀شَشُم نیز کآن را دِهَد مِهتری
🥀که باشَد سَزاوار بر بِهتری،
🥀بَه هَفتم که از نیک و بَد در جَهان
🥀سَخُن ها بَروبَر نمانَد نِهان،
🥀بَه هَشتم که دُشْمن بَدانَد ز دوست
🥀بی آزاری از شهریاران نِکوست،
🥀چو فر و خِرَد دارَد و دین و بَخت
🥀سَزاوارِ تاج ست و زیبایِ تَخت،
🥀نمانَد پس از مرگِ او نامِ زِشت
🥀بَیابَد بَه فَرجام خرّم بِهِشت!
🥀بَپُرسید: کَس را از آموختن
🥀سِتایش ندیدیم و افروختن،
🥀نگویَد کَسی کو بَه جایی رَسید
🥀که نیزَش ز دانا نبایَد شِنید
🥀چُنین داد پاسخ که از گنج سیر
🥀که آیَد، مگر خاکَش آرَد بَه زیر؟!
🥀درِ دانِش از گنج نامی تَرَست
🥀هَمان نزدِ دانا گِرامی تَرَست،
🥀سَخُن مانَد از ما هَمی یادگار
🥀تو با گنج، دانِش برابر مدار!
🥀بَپُرسید: دانا شَوَد مردِ پیر
🥀که آموزشش باشَد و یادگیر؟
🥀چُنین داد پاسخ که دانایِ پیر
🥀ز دانِش جُوانی بُوَد یادگیر،
🥀بر ابله جُوانی گزینی رَواست
🥀که بی گور او خاک را بی نواست!
از برافزود های شاهنامه:
🥀بَدو گفت چندین که آموختی
🥀ازو بی گُمان کامِ دِل توختی [۱]
🥀اگر شاه باشی و گر کِهتری
🥀ز بیم و ز دردِ جَهان نگذری [۲]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
این بیت ها در پادشاهیِ نوشین رُوان در بخشِ «گفتار اندر سَخُن پُرسیدنِ موبَدان از کسری» آمده است.
۱- این بیت در دستنویسِ کتابخانه یِ دانشگاهِ آکسفورد مورخِ ۸۵۲ق آمده است.
۲- این بیت در دستنویس هایِ کتابخانه یِ طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۳۱ق و کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۹۰۳ق و کتابخانه یِ دانشگاهِ لیدن مورخِ ۸۴۰ق و کتابخانه یِ بریتانیا در لندن مورخِ ۸۴۱ق و کتابخانه یِ پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق و کتابخانه یِ دانشگاهِ آکسفورد مورخِ ۸۵۲ق و کتابخانه ی دولتیِ برلین مورخِ ۸۹۴ق آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۳۱ ]
گوناگون از شاهنامه
🥀مدِه مردِ بی اَرز را سازِ جنگ
🥀که چون بازجویی نیایَد بَه چنگ،
🥀بَه دُشْمن سِپُردن تٓرا دوستدار
🥀دو کار آیَدَت پیش دَشخوار و خوار:
🥀سِلیحِ تو در کارزار آوَرَد
🥀هَمان بر تو روزی بَه کار آوَرَد!
🥀بَدیدم که یَک دِل دو اندیشَه کرد
🥀ز هر دو برآورد ناگاه گَرد
🥀هَمان چون بَه یَک شهر دو کدخدای
🥀بُوَد، بومِ ایشان نَمانَد بَه جای!
🥀یَکی خُفتَه بر تیغِ دندانِ پیل،
🥀دِگر ایمِن از موجِ دریایِ نیل،
🥀سِیُم آنکِ بر پادشا شد دِلیر،
🥀چَهارم که بگرفت بازویِ شیر،
🥀بَبَخشای بر جانِ این هر چَهار
🥀کزیشان بَپیچَد سرِ روزگار!
🥀ز چیزِ کَسان دور دارید دَست!
🥀بی آزار باشید و یزدان پَرَست!
🥀بَه یزدان پَناهید و فَرمان کنید!
🥀رُوان ها بَه مِهرش گِرَوْگان کنید!
🥀مجویید آزارِ همسایگان
🥀بَه کارِ بزرگان و پُرمایگان!
🥀هر آنکس که ناچیز بُد، چیرَه گشت
🥀وُ زاندازَه ی کِهتری برگذشت،
🥀بزرگَش مخوانید کان برتری
🥀سَبُک باز گردد سُویِ کمتری!
🥀ز درویش چیزی مدارید باز
🥀هرآنکس که هست از شما بی نِیاز!
🥀بَه پاکان گرایید و نیکی کنید!
🥀دِل و پُشتِ خواهندگان مشکنید!
🥀هر آن کار کو دور گشت از بَسَند
🥀بَدان کار نزدیک باشَد گُزَند!
🥀ز دارندَه بر جانِ آن کَس دُرود
🥀که از مردمی باشَدَش تار و پود!
🥀بَدین مِهرِ ما شادمانی کنید!
🥀بر آن کِهتران مهربانی کنید!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀ز دِل کینَه و بَدخویی دور کرد
🥀خِرَد را بَه هر کار دَستور کرد [۱]
🥀بَدین گیتی اندر نِکوهِش کنید
🥀هَمَه کارها را پژوهِش کنید [۲]
🥀نگویَد زبانَت جُز از بهتری
🥀که باداتْ بر مِهتران مِهتری [۳]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایٍ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
۱- این بیت در دستنویسِ کتابخانه یِ دولتیِ برلین مورخِ ۸۹۴ق آمده است.
۲- این بیت در دستنویسِ کتابخانه یِ پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق آمده است.
۳- این بیت در دو دستنویسِ کتابخانه ی دولتیِ برلین مورخِ ۸۹۴ق و کتابخانه ی پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۲۹ ]
گوناگون از شاهنامه
🥀هر آنکس که اندیشَه یِ بَد کند
🥀بَه فَرجامْ بَد با تنِ خود کند!
🥀زِ ما هرچِ خواهند پاسخ دهیم
🥀بَه خواهِشگران روزِ فرّخ نِهیم!
🥀از اندیشَه یِ دِل کَس آگاه نیست
🥀بَه تنگی دِل اندر مرا راه نیست!
🥀اگر پادشا را بُوَد پیشَه داد
🥀بُوَد بی گُمان هر کَس از داد شاد!
🥀از امروز کاری بَه فردا ممان
🥀که دانَد که فردا چِه گردد زمان؟!
🥀گُلِستان که امروز باشَد بَه بار
🥀تو فردا چِنی، گُل نیاید بَه کار!
🥀بَدانگَه که یابی تنِ زورمند
🥀ز بیماری اندیش و درد و گُزَند!
🥀پسِ زِندَگی یاد کن روزِ مرگ
🥀چُنانیم با مرگ چون باد و برگ!
🥀هرآنگَه که در کار سُستی کنی
🥀هَمَه رایْ ناتندُرُستی کنی!
🥀چو کاری که امروز بایَدْت کرد
🥀بَه فردا رَسَد، زو برآرند گَرد!
🥀بَه فردا ممان کارِ امروز را
🥀بَرِ تخت منشان بَدآموز را!
🥀مجوی از دِلِ عامیان راستی!
🥀که از جُست و جوی آیَدَت کاستی!
🥀وُ زیشان تُرا گر بَد آیَد خبر
🥀تو مشنَوْ ز بَدگوی و اندُه مخَور!
🥀نه خُسرَوْپَرَست و نه یزدان پَرَست
🥀اگر پای گیری، سَر آید بَه دَست!
🥀چُنین باشَد اندازَه یِ عامِ شهر
🥀تُرا جاودان از خِرَد باد بَهر!
🥀بَتَرس از بَدِ مردمِ بَدنِهان!
🥀که بر بَدنِهان تنگ بادا جَهان!
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۲۷ ]
ناپایداری جهان از زبانِ فردوسی
🥀کنون زین سپس نامه ی باستان
🥀بَپَیوَندَم از گفتَه ی راستان
🥀چو پیش آورم گردشِ روزگار
🥀نبایدَ مرا پَندِ آموزگار
🥀چو پَیگارِ کَیخُسرَوْ آمد پَدید
🥀ز من جادُوْی ها بَباید شِنید
🥀بَدین داستان دُرِّ بارم هَمی
🥀بَه سنگ اندرون لاله کارم هَمی
🥀کنون خُطبه یی یافتم پیش از آن
🥀که مغزِ سَخُن یافتم بیش از آن:
🥀اَیا آزمون را نِهاده دو چِشم
🥀گَهی شادمانی و گاهی بَه خِشم
🥀شِگِفت اندرین گُنبدِ تیزگَرد
🥀بَماندی چُنین، دِل پُر از داغ و دَرد
🥀چُنین بود تا بود دورِ زمان
🥀بَه نَوّی تو اندر شِگِفتی ممان!
🥀یَکی را هَمَه بهرَه شَهدست و قند
🥀تن آسانی و ناز و بختِ بلند
🥀یَکی را هَمَه رفتن اندر وُریب
🥀گَه اندر فَراز و گَه اندر نِشیب
🥀چُنین پَروَرانَدهَمی روزگار
🥀فُزون آمد از رنگِ گُل رنجِ خار!
🥀هرآنکس که سالش برآمد بَه شَست
🥀بَباید کَشیدن بَه بیشیْش دَست
🥀ز هفتاد برنگذرد بَس کَسی
🥀زِ دورانِ چرخ آزمودم بَسی!
🥀وُگر بگذرد آن هَمَه بتّریست
🥀برآن زِندَگانی بَباید گِریست!
🥀اگر شَست ماهی بُدی سال شَست
🥀خِرَدمند ازو یافتی راه جَست
🥀نیابیم بر چرخِ گَردَندَه راه
🥀نه بر دامنِ دام خورشید و ماه
🥀جَهاندار اگر چند کوشَد بَه رنج
🥀بیازَد بَه کین و بَنازد بَه گنج،
🥀هَمَش رفت باید بَه دیگرسَرای
🥀بَمانَد هَمَه کوشِش ایدر بَه جای!
🥀تو از کارِ کَیخُسرَوْ اندازَه گیر
🥀کَهُن گشتَه کارِ جَهان تازَه گیر!
🥀که کینِ پِدَر بازجُست از نیا
🥀زِ شمشیر و هم چاره و کیمیا
🥀نیا را بَکُشت و خود ایدر نماند
🥀جَهان نیز منشورِ او برنخواند!
🥀چُنین ست رسمِ سَرایِ سِپَنج
🥀بَدان کوش تا دور مانی ز رنج!
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
همه ی این بیت ها در آغاز «داستانِ جنگِ بزرگِ کَیخُسرًوْ» آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۲۵ ]
نکوهشِ ناسپاسان و ناسپاسی
🥀سَزَد گر بَگویم یَکی داستان
🥀که باشَد خِرَدمند همداستان:
🥀مبادا که گُستاخ باشی بَه دَهر
🥀که از پای زَهْرش فُزونَست زَهْر!
🥀مسای ایچ با آز و با کینَه دَست!
🥀ز منزل مکن جایگاهِ نشست!
🥀چُنین گفت خُسرَوْ که آن داستان
🥀که داننده یاد آرَد از باستان،
🥀که هرگز بَه نادان و بی راه و خُرد
🥀سِلیحِ بزرگی نباید سِپُرد،
🥀که چون بازخواهی نیاید بَدست
🥀که دارنده زآن چیز گشتَه ست مَست!
🥀چِه گفت آن خِرَدمندِ شیرین سَخُن
🥀که گر بی بُنان را نشانی بَه بُن،
🥀بَه فَرجامِ کار آیَدَت رنج و درد
🥀بَه گِردِ درِ ناسپاسان مگرد!
🥀دِگر هرکِ با مردمِ ناسِپاس
🥀کند نیکوْی، مانَد اندر هَراس؛
🥀دِگر آنکِ گفتی ز کَردارِ نیک
🥀نِهادن دِل و جان بَه بازارِ نیک،
🥀ز گیتی زبون تر کَس آن را شِناس
🥀که نیکی سِگالید با ناسپاس!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀چو از تو سِتانَد تن آسان شود
🥀وُگر بازخواهی هَراسان شود [۱]
🥀پِدَرْم آن بَد اندیشَه یِ زودساز
🥀نِهان زآشکارا ندانست باز [۲]
🥀ز مردی بزرگش یَکی بود و خُرد
🥀سِلیحِ کَیان بی بُنان را سِپُرد! [۳]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
[۱ ، ۲ ، ۳]- این سه بیت در دستنویس هایِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۳۱ق و موزه یِ ملّیِ کراچی مورخِ ۷۵۲ق و کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۹۰۳ق و کتابخانه ی عمومیِ دولتیِ لنینگراد مورخِ ۷۳۳ق و دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ق و انستیتویِ حاورشنانسیِ فرهنگستانِ علومِ شوروی در لنینگراد مورخِ ۸۴۹ق آمده است.
این بیت در دستنویسِ انستیتویِ خاورشناسیِ فرهنگستانِ علومِ شوروی در لنینگراد مورخِ ۸۴۹ق چنین آمده است:
چو از تو شِناسَدْش آسان بُوَد
وُگر بازخواهی هَراسان بُوَد
در دستنویسِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای مورخِ ۷۳۱ق به همان گونه ی یاد شده در بیت ها آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۲۳ ]
ارزشمندی دارایی و ثروت
🥀کنون خَورْد باید مَیِ خَوش گُوار
🥀که می بویِ مُشک آید از جویبار
🥀هوا پُر خُروش و زمین پُر ز جوش
🥀خُنُک آنکِ دِل شاد دارد بَه نوش
🥀دِرَم دارد و نُقل و جامِ نَبید
🥀سر گوسپندی تُوانَد بُرید
🥀مرا نیست، فرّخ مَر آن را که هست
🥀بَبَخشای بر مردمِ تنگدست!
🥀هَمی تختِ شاهی پَسَند آمَدَش
🥀جَهان داشتن سودمند آمَدَش!
🥀تُوانگر کنیم آنکِ درویش بود
🥀نِیازش بَه رنج و تنِ خویش بود!
🥀مِهانِ جَهان را که دارند گنج
🥀نداریم از آن نیکوْی ها بَه رنج!
🥀کَسی را که فامَست و دینار نیست
🥀بَه بازارگانی کَسَش یار نیست،
🥀دِگر کودکانی که بینی یتیم
🥀پِدَر مُرده و مانده بی زرّ و سیم،
🥀زنانی که بی شوی و بی پوشش اند
🥀که کاری ندانند و بی کوشش اند،
🥀بریشان بَبَخش این هَمَه خواستَه
🥀برافروز جانِ رُوان کاستَه!
🥀تو با آنکِ رفتی سُویِ گنج باز
🥀ز گنجِ نِهاده شوی بی نِیاز!
🥀که آباد بینیم رویِ زَمین
🥀ز هر جای پَیوَستَه گشت آفرین،
🥀مگر مردِ درویشِ ناسیم دار
🥀که نالد هَمی از بَدِ روزگار،
🥀که چون مَی گُسارد تُوانگرهَمی
🥀بَه سربَر ز گُل دارد افسَرهَمی،
🥀بَدآوازِ رامِشگران مَی خَوْرَند
🥀چو ما مردمان را بَه کَس نشمُرند،
🥀تهی دست بی رود و گُل مَی خَوْرَد
🥀تُوانگر هُمانا ندارد خِرَد!
🥀بَدو گفت کسری که رامِش که راست
🥀که دارَد بَه شادی هَمَه پُشت راست؟
🥀چُنین داد پاسخ که آن کو ز بیم
🥀بُوَد ایمِن و باشَدَش زرّ و سیم!
🥀درِ گنج و دینار بگشاد و گفت
🥀که گنجِ بزرگان نباید نِهفت!
🥀که هَنگامِ کینَه برِ شهریار
🥀شود گنجِ دینار بر چِشم خوار!
🥀بَه مردان هَمی گنج و تخت آوریم
🥀بَه خورشید بارِ دَرَخت آوریم
🥀چَرا بُرد باید هَمی روزگار
🥀که گنج از پَیِ مردم آید بَه کار!
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
تُرکان همچون آب و آتش از پیِ او تاختند یزدگرد آسیایی دید که به آبِ زرق می گردید. شاه از اسب فرود آمد و بدان آسیا رفت و پنهان شد. سوارانِ تُرک که از پیِ او می تاختند اسبِ سرگردانی دیدند با زین و ستامِ زرّین. گِردش را گرفتند و به تقیسمِ زیور و زینتِ آن سرگرم شدند تا شب دررسید و بازگشتند. یزدگرد در آن آسیا بماند. همه شب می گریست و می نالید.
بامدادِ روزِ دیگر آسیابان بیامد. مردی دید چونان سروِ بلند که تاجی بر سر داشت ، قبایی از دیبایِ زربفتِ چینی در بر ، به پاها کفش هایِ زرّین داشت ، در آن جا بر رویِ علف هایِ خشک و خاک نشسته بود و نشانِ اندوه از چهره اش هویدا. پرسید: ای شهریار تو کیستی؟ از چیست که به این آسیایِ ویران پناه آورده ای که بر خاک و ریگ بنشینی؟ گفت: مردی از ایرانم. از تُرکان گریخته ام و بدین آسیا پناه آورده ام. گفت: برایِ مهمانی چون تو چه می توانم کرد؟ مرا چند قرص نانِ جو است. یزدگرد گفت: هر چه داری بیاور. پس آسیابان سبدی آورد که در آن چند قرصِ نان بود و دسته ای تره. یزدگرد بَرسَم خواست . مردِ آسیابان به طلبِ بَرسَم از آسیا بیرون شد و به خانه ی رئیسِ زرق رفت تا بَرسَم بگیرد. او پرسید: بَرسَم برایِ چه می خواهی؟ گفت: مردی است در آسیا بدین صفات. اندکی نان نزدِ او آوردم که بخورد ، او از من بَرسَم خواست. رئیس دریافت که او پادشاه است. گفتش که به سرایِ ماهویه رود و او را بیاگاهاند. و کسی را با او همراه کرد. آن مرد به سرایِ ماهویه رفت. ماهویه آمدنش را سبب پرسید. آسیابان شکل و شمایلِ مرد بگفت. آن خائنِ مکّار شاه را شناخت و آسیابان را گفت: هم اکنون بازگرد و سر از تنش برگیر و اگر چنین نکنی سر از تنت برمی گیرم.
موبدانی که حاضر بودند او را از این کار بازداشتند و گفتند نباید دست به خونِ سرورِ خود بیالایی. از گردشِ فلک ایمن مباش و بدان که پادشاهی و پیامبری دو نگین در یک انگشتری هستند که یکی را که بشکنی انگشتری شکسته ای و دین و دنیا را سوگوار کرده ای. آغازِ کارِ خود به یاد آر که زین پیش شبانِ ستوران بودی. شاه تو را برکشید و همواره دستِ تو بگرفت تا به سپهسالاریِ لشکرِ خراسان رسیدی. و سردارِ خاندانِ ساسان شدی. پس نعمتِ او را کفران مکن و زمامِ خود به دستِ دیو مده. و همچنان او را ملامت می کردند و سرزنش می نمودند. سخنِ آنان بر ماهوی همچون آبی بود که بر تخته سنگی سخت فرو چکد. گفت: اکنون بروید تا امشب بیندیشم.
عشق به پادشاهی بر دل و دماغش چیره شده بود و دیده ی بصیرتش کور ساخته بود. آنان از نزدِ او برفتند. ماهوی جماعتی از یارانِ نادانِ خود را فرا خواند و با آنان خلوت کرد و گفت: اکنون این راز آشکار شده و مردم خبر یافته اند. اگر یزدگرد را جامه ی زندگی از تن بر نیاوریم بی گمان از شرِّ او در امان نخواهیم بود. زیرا که سپاه بر او گِرد می آید و در بلادِ ما نه گیاهی بر جای خواهند گذاشت و نه درختی. یکی از حاضران گفت که این کار از نخست نمی باید کرد. بدونِ شک اگر تو شهریارِ ایران را بکُشی رویِ خیر نخواهی دید و اگر زنده اش گذاری زیان خواهی دید. بر کس پوشیده نیست که کُشتنِ او کاری زشت است و خداوند خون بهایِ او خواهد گرفت. سپس یکی از پسرانش گفت: ای پهلوان اگر یزدگرد زنده بماند سپاهِ چین بر او گِرد آیند و زمین بر ما تنگ خواهد کرد. اکنون که بر او دست یافته ای کاری کن که از مردان سَزَد و خود را آسوده ساز. ایرانیان اگر از دامنِ جامه ی او قطعه ای بر سرِ نیزه کنند درفشی سازند و تو را از جای برکَنند. در آن هنگام آن بَدکارِ غدّار روی به آسیابان کرد و گفت: گروهی از مردانِ سپاهی با خود ببر ، و این کار کفایت کن ، و این آتش فرونشان.
آسیابان گریان و دردمند برخاست و به سویِ آسیا به راه افتاد. ماهویه ی خائنِ بی وفا کسی از پیِ او فرستاد تا تاج و گوشواره و جامه هایِ شاه را از آغشته شدن به خونِ او نگاهدارد. آسیابان بر شاه داخل شد و همچون کسی که می خواهد رازی در گوشِ او گوید به او نزدیک گردید و خنجر به تهیگاهِ او زد. شاه آهی کشید و جان داد و بیفتاد. غلامانِ آن خائن چون بدیدند پیش دویدند و جامه از تنش بیرون کردند و تاج و طوق و انگشتری و کفش هایِ زرّین را برگرفتند و او را افتاده بر خاک رها کردند. و لعنت کنان و نفرین گویان به نزدِ سرورِ خود بازگشتند. چون از کُشته شدنش خبر دادند فرمان داد تا پیکرِ او را به آب افکنند. بیامدند و او را بکشیدند و به آبِ زرق افکندند و آب او را ببرد. صبح که برآمد رهبانانِ دیری که بر کنارِ رود بود پیکرِ او را در آب دیدند. در آب افتادند و او را بیرون کشیدند و بر او مویه و زاری کردند. سپس بر او کفن پوشیدند و در دخمه نهادند. خبر به آن مکّارِ بی وفا رسید. کارِ راهبان را نپسندید گروهی را بر سرشان فرستاد تا همه را بکُشند و دیرشان را ویران کردند.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۲۲ ]
ارزشمندی دارایی و ثروت
🥀گَرَت هیچ گنج ست اَی نیک رای
🥀بیارای دِل را، بَه فردا مپای!
🥀درِ خَورْدَنَت چیرَه کن بر نِهاد
🥀اگر خود بَمانی، دِهد آنکِ داد!
🥀مرا دخل و خَوْرْدَن برابر بُدی
🥀زمانَه مرا چون برادر بُدی!
🥀بَدو گفت بهرام کین داستان
🥀شِنیدَه سْتَم از گفتَه یِ باستان
🥀خُروشید کاَی رنج دیدَه سُوار
🥀بَدین داستانِ کَهُن گوش دار:
🥀که هر کَس که دارد، دِلش روشنست
🥀دِرَم پیشِ او چون یَکی جَوْشَنست،
🥀بَدو گفت بهرام کین بَس شِگِفت
🥀بَدان تا بَه یادَت نبایَد گِرِفت:
🥀گر از جام یابی سَرانجامِ نیک
🥀خُنُک مَیگُسار و مَی و جام ویک!
🥀مَی آور که از روزمان بَس نمانْد
🥀چُنین بود تا بود و بر کَس نمانْد!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀جُز از شادمانی و از نامِ نیک
🥀ازین زِندَگانی نیابی تو ویک [۱]
🥀مکن تا تُوانی تو کَردارِ بَد
🥀گر از دانِشی بَد نیایَد سَزَد [۲]
🥀تُرا بودن ایدر فراوان نمانْد
🥀کَس از نامه ی رفتگان برنخوانْد [۳]
🥀بَدین مایَه روز اندرین کالبَد
🥀جُز از تخمِ نیکی نکاری سَزَد [۴]
🥀بیاور بَه من دِه مَی آن هر سِه گِرد
🥀بَه یادِ رُوانِ شَهِ یزدگِرد! [۵]
🥀که بیدادی آمد ز بندَه بَدوی
🥀سَزَد گر خَوْرَم بادَه زین گفت و گوی [۶]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
۱- این بیت در دستنویس هایِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۳۱ و دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ق و کتابخانه ی دولتیِ برلین مورخِ ۸۹۴ق آمده است.
۲- این بیت در دستنویس های کتابخانه یِ طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۳۱ق و کتابخانه یِ دولتیِ برلین مورخِ ۸۹۴ق و موزه یِ ملّیِ کراچی مورخِ ۷۵۲ق و انستیتویِ خاورشناسیِ فرهنگستانِ علومِ شوروی در لنینگراد مورخِ ۸۴۹ق آمده است.
۳- این بیت در دستنویس هایِ انستیتویِ خاورشنانسیِ فرهنگستانِ علومِ شوروی در لنینگراد مورخِ ۸۴۹ق و کتابخانه یِ پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق آمده است.
۴- این بیت در دستنویس های کتابخانه ی طوپقاپوسرای مورخِ ۷۳۱ق و موزه یِ ملّیِ کراچی مورخِ ۷۵۲ق و کتابخانه ی لیدن مورخِ ۸۴۰ق و کتابخانه یِ پاپ در واتیکان و انستیتویِ خاورشناسیِ فرهنگستانِ علومِ شوروی در لنینگراد مورخِ ۸۴۹ق و کتابخانه ی دولتیِ برلین مورخِ ۸۹۴ق آمده است.
۵- این بیت در دستنویس هایِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۳۱ق و کتابخانه یِ دانشگاهِ لیدن مورخِ ۸۴۰ق و انستیتویِ خاورشناسیِ فرهنگستانِ علومِ شوروی در لنینگراد مورخِ ۸۴۹ق و کتابخانه یِ ملّی پاریس مورخِ ۸۴۴ق و کتابخانه یِ دولتیِ برلین مورخِ ۸۹۴ق آمده است.
۶- این بیت در دستنویس هایِ کتابخانه ی عمومیِ لنینگراد مورخِ ۷۳۳ق و دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ق و کتابخانه ی دولتیِ برلین مورخِ ۸۹۴ق و انستیتویِ خاورشناسیِ فرهنگستانِ علومِ شوروی در لنینگراد مورخِ ۸۴۹ق و کتابخانه یِ ملّیِ پاریس مورخِ ۸۴۴ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و چهلم و هشتم
پادشاهیِ یزدگرد فرزندِ شهریار فرزندِ خسرو پرویز ، و او آخرین پادشاهانِ ایران است. مدّتِ پادشاهیش بیست سال بود (۱)
سراینده ی کتاب گوید: چون یزدگرد بر تختِ مُلک برآمد و تاجِ شاهی بر سر نهاد سران و سرداران و اعیان و بزرگان بیامدند. او گفت: من فرزندِ پاک نژادی هستم که پادشاهی را از پدر و نیاکان خود به ارث برده ام. به زودی از خُردان دستگیری خواهم کرد و بر مراتبِ بزرگان خواهم افزود. در میانِ شما از بزرگی فروختن و سرکشی دوری می جوییم و به نیکی و دادگری خواهیم گروید ، زیرا که برایِ شهریاران جز نامِ نیکو نمانَد و نامِ نیکو آدمی را عمرِ دوباره است. به راستی چه زیباست زیورِ دادگری بر گردنِ پادشاهان. همه قصدم آن است که ریشه ی بَدی برآورم و نشانه هایِ حق را زنده گردانم.
پس به بست و گشادِ کارها و تنظیمِ امورِ پرداخت تا شانزده سال از پادشاهیش گذشت و دولتِ ساسانی روی در شکست آورد و مسلمانان پدید آمدند و پایه هایِ دولتِ ساسانی رو به ویرانی نهاد. اکنون پیمانه ی پادشاهانِ ایران پُر شده بود و اسلام رُخ نموده بود. عمرِ بن الخطاب ، سعدِ ابی وقاص را به جنگِ آنان فرستاد. چون یزدگرد خبر یافت لشکر از هر سو گِرد آورد. و سپاهی زیرِ درفشِ رستمِ فرخ هُرمَزد بسیج کرد. رستم پهلوانی دلیر و سواری پیشتاز بود. رستم لشکر به قادسیه برد. سپاهِ اسلام نیز تا قادسیه پیش آمده بود. در آن جا میانِ دو سپاه نبرد درگرفت و از دو سو بسیاری بر خاکِ هلاک افتادند و پیروزی نصیبِ مسلمانان شد.
رستم اخترشماری می دانست. طالعِ ایرانیان را دید که روی در نُحوسَت دارد. دانست که نعمت شان به محنت بدل خواهد شد. نامه ای به برادرِ خود نوشت همه افسوس و اندوه ، و گفت که من در اسرارِ کواکب نگریسته ام و پرده ها از عواقبِ کار برداشته ام. خاندانِ ساسانیان تهی شود و رسمِ پادشاهیشان برافتد ، آفتاب و ماه و زهره در طالعِ عرب است. آنان همه خوبی و بلندی خواهند دید ، اما از سویِ ما میزان از ستاره ی خوشبختی تهی است ، و جز سختی و شوربختی نصیبی نداریم. وقتی که می نگرم ، کارِ بزرگی در پیش داریم و با حادثه ی عظیمی دست به گریبانیم. بهتر آن است که خاموش باشیم و کار به خدا واگذاریم که دارنده ی زمین و آسمان است. رسولانی در میانِ ما به آمد و شد پرداخته اند. آنان می خواهند که زمین را تقسیم کنیم و آن سویِ فرات از آنان باشد و این سوی از آنِ ما ، و ما راهِ بازار بر آنان بگشاییم تا بیایند و بروند و خرید و فروخت کنند. سخن شان این است. ای کاش با عَمَلشان یکی می بود. هر روز جنگی در می گیرد و شماری از ایرانیان کُشته می شوند. آنان که با منند به دلیریِ خود مغرورند و به مردانگی و فراوانیِ لشکرِ خود می بالند و دشمن را خُرد و بی مقدار می شمارند ، و نمی دانند که گردشِ فلک چیست؟ چون نامه ی من خواندی ، اموال و گنجینه ها برگیر و با سواران و پیادگانِ خود روی به آذربایجان نِه و در آن بلاد پناه گیر. حالِ من با مادرم بگوی و از او بخواه که مرا دعا کند. بر تو باد که پادشاه را نیکو نگاهداری که از این خاندان جز او کسی بر جای نمانده است. خدا حافظ و نگهبانِ او باد. در نامه سخنان بسیار گفته بود. چون به پایان آمد مُهر برنهاد و نزدِ برادر فرستاد.
نیز نامه ای به سعدِ وقاص نوشت بر حریرِ سفید. نامه ای همه وعده و تهدید. در آغاز آمده بود: از رستم پسرِ هُرمَزد به سعدِ ابی وقاص. نامه به سپاس و ستایشِ خداوندی آغاز شده بود. پس ستایشِ یزدگرد که دارنده ی تاج و تخت است. سپس گفت: مرا بگوی که آیین و دینِ تو چیست؟ و بگوی که پادشاهت را چه نام است؟ و تکیه گاهت کدام است؟ با سپاهی بی افزار و برهنه تن آمده ای بی هیچ ساز و برگی ، بدونِ پیل و تخت. از شیرِ شتر خوردن و سوسمار اکنون به جایی رسیده اید که تختِ شاهانِ ایران آرزو کنید ، که صاحبانِ تخت و تاجند! به نزدِ پادشاه بیا که هرگاه که تبسّم می کند بهایِ سرهایِ تازیان می بخشد و از گنجش کاسته نگردد. بر درگاهِ پادشاه از سگ و یوز و باز دوازده هزار با طوقِ زرّین و گوشوار می بینی. هزینه ی یک سالِ این ها به قدرِ حاصلِ همه ی بلادِ عرب است.
رستم در نامه ی خود قدرِ ایرانیان را به جامه ها و گستردنی ها برافراشت و عرب را در خوردن و کسب و کار فروکاست. و در نامه ی خود خواست که سردارِ عرب کسانی را بفرستد تا به درگاه یزدگرد روند و شوکت و جلالِ شاه را بنگرند.
رستم نامه را مُهر نهاد و نزدِ سعدِ وقاص فرستاد. برنده ی نامه فیروز پسرِ شاپور ، یکی از سرانِ سپاه بود. گروهی از بزرگانِ ایران هم در جامه هایِ شاهانه و کمربندهایِ مرصّع و سلاح های آراسته به زر همراهِ او بودند. سعد آنان را اکرام کرد و گفت: بنشینید. و ردایِ خود در زیرِ پای فیروز بگسترد و از کهنگیِ جامه و فرشِ خود پوزش خواست و گفت: ما مردمی هستیم که به شمشیر و نیزه ی خود می بالیم.
چون شش ماه از پادشاهیش گذشت بیمار شد و بمُرد.
پادشاهیِ آزرم دُخت ، دُختِ خسرو پرویز ، مدّتِ پادشاهیش چهار ماه بود
سراینده ی کتاب گوید: پس از پوران خواهرش به پادشاهی نشست. چون تاج بر سر نهاد و بر تخت قرار گرفت گفت: ما امورِ خویش بر پایه ی عدل نهاده ایم و به راهِ صواب می رویم. هر کس که ما را دوست بدارد با او نیکی کنیم و هر کس که از اطاعتِ ما سر برتابد او را می کُشیم هر کس که باشد. او همچنان به امر و نهی سرگرم بود ولی بیش از چهار ماه فرمان نراند. دیده بر جهان فرو بست و به خواهرِ خود پیوست.
پادشاهیِ فرّخ زاد ، مدّتِ پادشاهیش یک ماه بود
فرّخ زاد از فرزندانِ پرویز بود. چون پرویز کُشته شد او به دژی در ناحیه ی نصیبین گریخت ، که آن را حصن الحجاره می گفتند. او را آوردند و تاج بر سر نهادند. فرّخ زاد یک ماه پادشاهی کرد. زهر در طعامش کردند و پس از هفت روز بمُرد.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۲۰ ]
بازگشتِ فرجامِ کردارها به خویشتن
🥀چَرا کِشت باید دَرَختی بَه دَست
🥀که بارَش بُوَد زَهْر و بیخَش کَبَسْت
🥀بَه هَنگامِ شادی دَرَختی مکار
🥀که زَهْر آوَرَد بارِ او روزگار!
🥀ز تاجِ بزرگی گُریزان مشَوْ
🥀فِرِیدونْت گاهی بیاراست نَوْ
🥀دَرَختی که پَروَردی آمد بَبار
🥀بَبینی بَرَش را کنون در کَنار
🥀گَرَش بارِ خارَست خود کِشتَه یی!
🥀وُگر پَرنیان ست خود رِشتَه یی!
🥀زِ دِهْقان تو نشنیدی این داستان
🥀که یاد آرَد از گفتَه ی باستان،
🥀که گر پَروَری بچّه ی نرّه شیر،
🥀شود تیز دندان و گردد دِلیر،
🥀چو سر برکَشَد زود جویَد شِکار:
🥀نَخُست اندرآید بَه پروردگار!
🥀دِگر گفت: چون پیشِ داور شوی
🥀همان بَر که کِشتی ، همان بَدْرَوْی!
🥀هرآنکس که اندیشَه ی بَد کند
🥀بَه فَرجام بَد با تنِ خود کند!
🥀وُلیکن شِنیدم یَکی داستان
🥀که باشَد بَدان رای هَمداستان
🥀که چون بچّه ی شیرِ نَر پَروَری
🥀چو دندان کند تیز کیفر بَری
🥀چو بازور و باچَنگ برخیزَد اوی
🥀بَه پَروَردگار اندرآویزد اوی!
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشتر موارد بیت ها از جاهای گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و چهل و ششم
پادشاهیِ شیرویه
چون خبر به پهربدِ عودنواز رسید ، در جهرم بود. گریان و اندوهگین با چهره ای زرد و دلی پُر از آتش از شهر بیرون آمد تا به طیسفون رسید. بر پرویز داخل شد. او را در زندان یافت ، نزدیک بود که از شدت زاری و اندوه بمیرد. از نزدِ پرویز بیرون آمد و مویه ی پهلوی آغاز کرده می گفت: افسوس بر تو ای پادشاهِ بزرگ؛ افسوس بر تو ای شهریارِ پیشتاز ، آن شکوه و جلالِ تو چه شد؟ آن قدرت و مهابتِ تو کجا رفت؟ آن طاق و رواق و زنانِ خوبروی و آن بزم هایِ دلکش را چه بر سر آمد؟ آن درفش ها و تیغ ها و قلم ها چه شدند؟ آن شبدیز که در زیرِ رانِ تو از شوق بر رقص در می آمد ، آن زره هایِ درخشان ، آن مِغفرهایِ سیمین و شیرمردانِ سپاهی ، و آن مردان که در رکابِ تو عنانِ اسبت را می گرفتند چه شدند؟ آن اسبانِ سرکش ، آن پیل هایِ جنگی به کجا رفتند؟ چیست اکنون که تنها نشسته ای و از ندیمان و بزم نشینانت جدا افتاده ای؟ پسر خواستی تا پشتیبانِ تو باشد ، هرگز نمی پنداشتی که تو را بندِ اسارت برنهد. آن ماهِ نوِ بدر تمام شد و بدرِ اقبالِ تو روی در کاستی نهاد. چه کسی سپاهی دیده بود سلحشورتر از سپاهِ تو که گویی دریایِ دمان بود؟ دشمنانِ تو طمع در بسیاری چیزها بسته بودند ، و اکنون که هنگامِ درد و زاری است چه اندک به دستشان می افتد.
نگهبانان از زاریِ او گریستند. پهربد با خود نذر کرد که از آن پس عود به دست نگیرد و تارِ آن به لرزش نیاورد. پس چهار انگشت خود را برید و انگشتانِ بریده را به دست گرفت و اشکِ دیده بر آن ها می افشاند. پس به خانه ای رفت و آتشی افروخت و همه ی آلاتِ نوازندگی خویش بسوخت. پس از پرویز همچنان غمناک زیست و با آه و فغان دمساز شد.
زادفرّخ و یاران و همگنانش که سببِ خلعِ پرویز شده بودند از این که فرزندانش با هم اتفاق کنند بترسیدند و نزدِ شیرویه رفتند و گفتند: از چه زمان دو شمشیر در یک غلاف جای گرفته و دو پادشاه در یک مکان؟ ما بارها به تو گفته ایم که خود در صددِ چه کاری هستیم. اشارتِ ایشان به کُشتنِ پرویز بود ، و آسوده خاطر شدنشان از او. و شیرویه را تهدید کردند که اگر چنان نکند چه خواهند کرد.
شیرویه در دستِ آنان اسیر بود. از تهدیدِ ایشان بترسید و گفت: امروز به خانه هایِ خود روید و بیندیشید که چه کسی این کارِ بزرگ را در عهده خواهد گرفت تا آن را در خفا انجام دهد و شما را کفایت کند. بازگشتند ولی کسی را که چنین گستاخی در او باشد نیافتند. دانستند که هر کس بدین کارِ بزرگ پردازد گویی پاره ای کوه بر گردنش آویخته اند. پس همچنان در پیِ یافتنِ چنین کسی بودند تا مردی زشت روی را دیدند تا سر و پای برهنه در کوچه می رفت. به او عرضه کردند . گفت: من این کار خواهم کرد اما پس از آن که مرا از نان سیر کنید. زادفرّخ گفت: خیالت آسوده باشد ، بشتاب که تو را کیسه ای پُر از زر دهم. آن مرد به زندانِ پرویز شد. چون پرویز را چشم بر او افتاد بگریست و دریافت که به چه کار آمده است. از او پرسید: تو کیستی؟ گفت: مردی غریبم که مِهر هُرمَزد نامندم. بالایِ سر پرویز کنیز یا غلامی ایستاده بود ، پرویز گفتش که تشت و ابریق بیاور و جامه ای نو. چون غلام آن ها حاضر نمود زمزمه کرد و توبه نمود و سر خود را با آن اِزار پوشید تا رویِ قاتل را نبیند. آن مردِ سفیهِ فاجر خنجر برکشید و سینه اش را بشکافت و رشته ی عمرش ببرید. این شیوه ی روزگار است که عزیزان را ذلیل می سازد ، و بزرگان را خُرد و بی مقدار. پادشاهانِ خردمند از پرویز عبرت گیرند که در روزگارِ فرمانرواییِ نیرومند و پیروزِ خود همواره از بَدی بر حذر بود و از راهِ دادگری و پرهیز منحرف نمی شد و جز به خیرِ کشور و مردم قدم برنمی داشت.
بر این گونه گردد جهانِ جهان
همی رازِ خویش از تو دارد نهان
سخن سنج بی رنج گر مردِ لاف
نبیند ز کردارِ او جز گزاف
اگر گنج داری وُ گر گُرم و رنج
نمانی همی در سرایِ سپنج
بی آزاری و راستی برگزین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
چون خبرِ کُشته شدنِ خسرو بر زبان ها افتاد اوباش و لعنت شدگان و زشت کارانِ اَهْرِمَن خوی به زندان هایی که فرزندانِ او در آن ها محبوس بودند هجوم بردند. پانزده تن از پسرانِ او در زندان بودند. همه را کُشتند و شیرویه را توانِ دفعِ ایشان نبود زیرا که در دستِ آنان اسیر و مطیعِ فرمانشان بود. شیرویه فراوان گریست. سپس جمعی از نگهبانان را به شبستانِ زنانِ پدر فرستاد تا آن جا را نگاه دارند و پرده ی آنان دریده نشود.
پنجاه و سه روز از مرگِ خسرو گذشته بود که شیرویه نزدِ شیرین کس فرستاد و وعده ها داد و تهدیدها نمود و او را جادوگر و بزهکار خواند و به پیشگاه فرا خواند. چون رسول شیرویه بیامد ، شیرین خلوت کرد و دبیر را بخواند و به او وصیّت کرد و او را از همه ی احوال و اسرارِ خود آگاه ساخت. سپس به شیرویه پاسخ نوشت. و رسول را گفت که شیرویه را بگوی: شرم کن ، و با من از این سخنان مگوی.