fiction_12 | Unsorted

Telegram-канал fiction_12 - کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

8147

مجموعه‌ای متنوع از داستان‌های کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشته‌های خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خط‌به‌خط_باهم برای رمان‌خوانیِ گروهی: @Fiction_11

Subscribe to a channel

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#نظرات_شما

در گلستانِ سعدی حکایتی آمده‌است در مورد شاه‌زاده‌ای که کوتاه و حقیر بود و دیگر برادرانش بلند و خوب‌روی؛ «باب اول، در سیرت پادشاهان، حکایت شمارۀ ۳» شاه‌زادۀ جوان دلاوری و رشادت خود را در میدان جنگ به پدر و برادرانش ثابت می‌کند و در یکی از مناظره‌ها در حضور جمع این بیت می‌آید: «آن شنیدی که لاغری دانا گفت باری به ابلهی فربه / اسبِ تازی و گر ضعیف بُوَد هم‌چنان از طویله‌ٔ خر به».

درواقع تظاهراتِ بیرونی قدرت - مانند قدرت جسمانی فوق‌العاده، عضلات آهنین و غیره - نشان‌دهندۀ ضعفی درونی‌ست که با این تظاهرات بیرونی پوشانده شده‌است. راوی داستان اگر در گروه گنده‌لات‌ها می‌ماند، ممکن  بود حتی دست به خون دیگران بیالاید و از شخصیت انسانی خود بسیار فاصله بگیرد و استحالۀ روحی پیدا کند، اما آن گرایش به هنر و ادبیات که در عمق جان او  مکنون بود، باعث شد خود را از این فضای آلودۀ «قدرت» بیرون بکشد و بشود همان انسانی که بود؛ با شعر زیبایی که سروده بود و با آهنگ گیتار برای دوستانش می‌خواند.
«گنده‌لات» می‌تواند از معنای عینی خود فراتر رفته و بدل به یک نماد شود؛ «حکومت‌های گنده‌لات» که با زورِ سرنیزه و باتوم و تحقیرِ اکثریتی که از این قدرت محرومند، بر آنان حکم می‌رانند و مالک مال و جان ایشانند. امری که در روسیۀ بعداز فروپاشیِ شورویِ سابق و استحالۀ مافیاهای حزبی در ساختار حکومت جدید، آن را به‌عینه می‌بینیم.
راوی اول‌شخص با بیان صمیمانه و به دور از شعارزدگی، آن چه را که بر او در این مدت گذشته‌است روایت می‌کند. طنزی تلخ و سیاه بر سراسر داستان حاکم است. مخاطب در پایان داستان نفسی از سر آسودگی می‌کشد که راوی از آن فضای هول‌ناک فاصله گرفته و حس می‌کند که چنین رویکردی مدیون عشق راوی به «ادبیات» است؛ ادبیات به‌عنوان مؤلفه‌ای برعلیه «قدرتِ غیرمسئول» و رابطۀ تنگاتنگ آن با آزادی و دموکراسی.

#مریم_جواهری
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#نظرات_شما

یلیزاروف با طنز سیاهش به نسل جوان با هویتی گمشده اشاره می‌کند و هشدار می‌دهد که پس از فروپاشی شوروی ممکن است این خلأ ایدئولوژی با شِبه‌ایدئولوژی‌های خطرناکی پُر شود. باشگاهِ زیرزمینیِ وزنه‌برداری، می‌تواند نمادی از گروهای خطرناکِ افراطی باشد که از بی‌هدفیِ جوانان سوءاستفاده می‌کنند؛ جوانانی که مانند یک کودکْ درمانده و بی‌دفاع شده‌اند. سلسله‌مراتبِ باشگاه نیز به‌نوعی همان بازتولیدِ قدرت و خشونت و اطاعتِ کورکورانه است که برای جوانانِ سردرگمِ هویت‌باخته یک جایگزین محسوب می‌شود؛ مردانی با عضلات بزرگ و مغزهای کوچک!
صحنۀ تحقیر، مانندِ زخمِ آغازین است و نماد فشارهای اجتماعی در روسیهٔ پساشوروی.
داستان جالب و تامل برانگیزی بود.

#اعظم_شاولی
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش هشتم)

نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار

دخترِ لب‌کبود، با موهایی به سیاهیِ مویِ کولی‌ها، انگار ما را نمی‌دید. فقط با چشمانِ نابینا گوش سپرده بود به اتفاقی که باید می‌افتاد. او هم ردایی مخملی به همان شکل به تن داشت که فقط زلم‌زیمبوهایش بیشتر بود و پرنده‌‌ها و مارهایی هم میان‌شان دیده می‌شد. من تا آن موقع چنین آرایشِ مُرده‌ای ندیده بودم؛ صورتِ سفیدشده، سایه‌های سیاه، دهانِ سیاه. اسلاویک انگار روی صحنه باشد پرید جلو، سینه سپر کرد و گفت: «شما کله‌پوکای مسخره دیگه کی هستین؟»

این دو انسانِ عجیب سکوت کرده بودند. سعی می‌کردم نگاهِ پسر را با نگاهم صید کنم، ولی او انگار اصلاً نگاه نداشت. دستی به دختر زد و اندکی چرخید. تصمیم گرفته بود برگردد، ولی دیر شده بود...
صدای اسلاویک مثلِ آکاردئونِ درحال سقوط کش آمد: «اِاِاِ! کجا، موقشنگ؟ من هنوز به کسی اجازۀ مرخص شدن ندادم!»

و با حرکتِ خشنی شانۀ پسر را گرفت. تمام اتفاقاتی که بعد از آن رخ داد چند ثانیه بیشتر طول نکشید، ولی من سرعت‌شان را پایین می‌آورم و کادر به کادر تعریف می‌کنم. پسر کمی دست‌هایش را باز کرد و ردایش را از هم گشود. کمربندِ پهنِ چرمی‌اش را دیدم، و ‌روی آن یک ردیف میخ؛ میخ‌هایی بی‌انداره دراز، با مقطعِ سه‌گوش. او یک میخ از کمربندش بیرون کشید و مثلِ خنجر بالا برد. مچ‌های زورمندش از سرآستین‌های شق‌ورق بیرون جهیدند. دستش شبیهِ لک‌لکِ گردن‌کلفتی بود با منقارِ آهنی. با یک حرکتِ سریعِ پرنده‌وار میخ را در سینۀ اسلاویک فرو برد، و به دنبال آن یک ضربۀ محکم ــ مانندِ کوبیدن پتکِ آهن‌گری ــ با کف دستِ راست فرود آورد، و سپس صدای خشکی شبیه شکستنِ چوب شنیده شد. دیدنِ میخی که در بدنِ یک انسانِ زنده فرو رفته و نخِ سیاهِ درازی به گُل‌میخِ آن بسته شده، تجربۀ عجیبی بود. اسلاویک به پشت روی زمین ولو شد. تی‌شرتِ سفیدش از خون قرمز شد. من به اسلاویکِ مغلوب می‌نگریستم. با درماندگی دست‌هایش را از هم باز کرده بود.
من نگاه جوانکِ سیاه‌پوش را غافل‌گیر کردم. یا دقیق‌تر بگویم او بود که من را غافل‌گیر کرد. لرزشی در پلک‌ها، چشمک زد، انگار من را شناخته باشد. حرکتِ کوتاهِ آرواره‌ها یادآورِ لبخند بود. دیدنِ بارقه‌ای از احساس در چهرۀ او عجیب بود. اسلاویک روی تخته‌های کفِ ایوان صدایی بین خِرخِر و قارقار از خود درمی‌آورد «خااار! خااار»، و میخ را بااحتیاط با تک‌تکِ انگشتانش لمس می‌کرد.
به من چه گفته بود؟ «قوم‌وخویش‌های تو»، بله! قوم‌خویش‌های من بودند. قد راست کردم. با نوعی غرورِ وحشیانۀ سرخ‌پوستی نگاهی به گنده‌لات‌ها انداختم. گِنا که تا آن لحظه ساکت بود، رو به اسلاویک گفت: «نه، این پنجه‌بوکس نیست، عیسی مسیحه».

آدمِ دندان‌گرازی حرف او را تصحیح کرد: «نه، کبابه».

باور کردنش برایم سخت بود؛ گنده‌لات‌ها داشتند به اسلاویکِ خون‌آلود می‌خندیدند. آن زوجِ شگفت‌انگیز از روی اسلاویک مثلِ یک چالۀ آب رد شدند و از پله‌ها پایین رفتند. کسی جلوشان را نگرفت. چرا؟ آن‌ها هم‌پا و هم‌سطح بودند: گنده‌لات‌ها و سیاه‌پوش‌ها. درندگان و جنگ‌جویانی از قبایلِ مختلف، که در این لحظه نیازی به تقسیمِ چیزی نداشتند. اسلاویک جان به‌در برد و ظرف یک ماه بهبود پیدا کرد، اما دیگر سروکله‌اش در باشگاه پیدا نشد. فقط لقبش تا مدت‌ها ورد زبان بود: «کباب».
من از آن اتفاق ممنونم. آن اتفاق دوباره من را به دنیای واقعیِ پشتِ آینه بازگرداند که دیوانه‌وار از آن گریخته بودم. در سال‌های چهارم و پنجمِ دانشگاه، دوباره موهایم را بلند کردم. دوستانِ دورانِ مدرسه‌ام را پیدا کردم. خوشبختانه آن‌ها همان جای سابق بودند. در طولِ این چندسال غیبتِ من تنها تغییری که در زندگیِ آن‌ها رخ داده بود، ازدواج و اولین کامپیوترها بودند. دوباره با گیتار برای‌شان می‌خواندم: «رفتیم بیرون سیگار بکشیم...»
ظاهرِ من در طولِ این هفده سالِ اخیر عملاً تغییری نکرده است. از آن ماهِ سپتامبری که قوم‌وخویشِ سلحشورم ــ کماندوی آن سوی آینه ــ در برابرم ظاهر شده بود، فقط لباسِ سیاه به تن می‌کنم؛ به‌یادِ آن ملاقات. ولی ردا نه؛ هنوز شایستگیِ آن را ندارم. از زلم‌زیمبوهایی که آن‌ها داشتند هم چندان خوشم نمی‌آید، فقط باید بگویم که پنج سال است هنوز میخ‌های بلندی را روی کمربندم این‌طرف و آن‌طرف می‌برم؛ به‌تقلید از کسانی که آن روز در پارکِ جنگلیِ خارکوف دیدم.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش ششم)

نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار

دستم را در ساکِ ورزشی‌ام فرو کردم و تفنگ را بیرون آوردم. «این پیشِ من مونده. حالا که نمی‌ریم...»

یوریوریچ با کنجکاوی تفنگ را ورانداز کرد. «شکاریِ لوله‌بریدۀ تولیدِ «ایژِفسک». یه تفنگِ حسابیه».

گِنا رو کرد به کولیا و گفت: «داداش، انگار تو رو یه روز هم نمی‌شه تنها گذاشت...»

کولیا با نهایت آرامش جواب داد: «اتفاقی نیفتاده. بچه‌ها خوشون خواستن بیان. بدینش این‌جا...»

تفنگ را برداشت و به رخت‌کن برد. قضیه همین‌جا تمام شد. از خوشحالی یادم رفت فشنگ‌ها را پس بدهم. آن‌ها مدت‌ها در خانه خاک خوردند.
به‌نظرم می‌رسید که بعد از ماجرای آن تفنگ، گنده‌لات‌ها من را از خودشان به‌حساب می‌آورند. خدا می‌داند در خیالاتم چه تصویرهایی از خودم می‌ساختم؛ فرزندِ پا‌به‌سن‌گذاشتۀ هنگِ خلاف‌کارها. خودم را گول می‌زدم...
گنده‌لات‌ها من را به مشروب‌خوری‌هاشان دعوت می‌کردند، و اگر سروکلۀ آدم‌های تازه‌ای سرِ میز پیدا می‌شد، همیشه ماجرای اصلان را تعریف می‌کردند که من چه‌طور با سقف یارو را کله‌پا کرده بودم. من با خجالت ــ انگار روی صحنۀ تئاتر باشم ــ تعظیم می‌کردم و می‌گفتم ماجرا واقعاً همین‌طور بود، هم با سقف، هم با مشت. خودم هم باورم شده بود...
من را برای تیراندازی به خارج از شهر بردند. در طول اوقاتِ کوتاهی که در ارتش گذرانده بودم، هیچ سلاحی را حتی درست‌حسابی ندیده بودم. ولی یوریوریچ خارج از شهر یک اسلحه‌خانۀ تمام‌وکمال داشت. من یک دلِ سیر با هفت‌تیرِ «توکارف»، رُووِلورِ «ناگان» و پیستولِ «ماکاروف»، با تفنگِ «سیمونوف» و حتی با «پ.پ.ش» تیراندازی کردم. حتی این تفنگِ کم‌یاب هم آن‌جا پیدا می‌شد؛ با خشابِ گِرد...
دو هفتۀ آخرِ ماه اوت را در «سوداک» گذراندم. جذاب و خواستنی کنار ساحل برای خودم می‌گشتم. در آبادیِ دنیای نو، پدرِ مهربانی با یک دوربینِ عکاسی به سراغم آمد و گفت: «بیاین یه عکس با دخترکوچولوی من بگیرین. بعداً می‌تونه به دوستاش پُز بده که با یه همچین پهلوونی دوست بوده».

دستم را روی شانۀ دخترکوچولوی احمق انداختم. با او در کافه نشستم. روی دست از وسطِ موج‌ها بیرونش آوردم. یکی از خانم‌هایی که آن‌جا آفتاب می‌گرفت، به‌موقع به من هشدار داد: «بیخود این کار رو کردی. اون یارو که دوربین دستشه اصلاً پدرِ این دختره نیست. فردا جنازۀ دختره رو لابه‌لای سنگا پیدا می‌کنن، بعد می‌بینن کی تو عکسا باهاش بوده؛ شما!»

حسابی ترسیدم. واقعاً هم آن پدر و دخترِ عجیب‌غریب فردای آن روز غیب شدند. من هم تصمیم گرفتم برای دومین بار در زندگی‌ام موهای بلندم را کوتاه کنم. خودم را با این فکر تسکین می‌دادم که موی بلند دیگر با جهان‌بینیِ من هم‌خوانی ندارد، اما ناخودآگاه می دانستم در فکرم این بوده که «اگر یک وقت واقعاً آن دخترک را لابه‌لای سنگ‌ها پیدا کنند...»

به خارکوف که برگشتم، با عجله به باشگاه رفتم. گنده‌لات‌ها در غیابِ من با اسلاویک رابطۀ نزدیک‌تری پیدا کرده بودند؛ به‌نظر من که این‌طور بود. او زیادی با اعتمادبه‌نفس داستان‌های چرند تعریف می‌کرد و گنده‌لات‌ها با خلقِ خوش گوش می‌کردند. ولی به‌نظر می‌رسید که از دیدنِ من خوشحال نشده‌اند، انگار غریبه بودم. اسلاویک متلکی به من انداخت: «می‌بینم که بالاخره موهاتو مثلِ بچۀ آدم زدی. حالا می‌تونی بری تویِ نیروی پلیس ثبت‌نام کنی. شرایطش رو هم داری: پونزده تا بارفیکس، پنجاه تا پارالل…»

معلوم نبود چرا یوریوریچ هم دنبالۀ شوخیِ او را گرفت: «بله، میشا از اون پلیسا می‌شه که نوکش به پَرِ همه می‌گیره...»

ویتالی هم از همه‌جا بی‌خبر درست در همین‌موقع داشت از آن‌جا می‌گذشت. بدون این‌که اصلِ قضیه را بداند شروع کرد به منصرف کردنِ من از پیوستن به نیروی ویژۀ پلیس. می‌گفت بهتر است بروم یک‌دفعه به لژیونِ خارجیِ ارتشِ فرانسه، و نمی‌فهمید چرا بقیه ریسه می‌روند. معلوم است که من هم داغ کردم و وقتی اسلاویک دوباره مزه پراند، دل به دریا زدم و بدجوری جوابش را دادم. این‌بار نوبت برخوردن به اسلاویک بود؛ اول شاخ‌وشانه کشید و بعد گارد گرفت و شروع کرد به نمایشِ حرکاتِ بوکس.
گفتم: «اسلاویک من که با تو درگیر نمی‌شم، به‌جاش صاف‌وساده دمبل ‌رو به ماتحتت فرومی‌کنم».

خلاصه دلقک‌بازیِ مسخره‌ای بود. گنده‌لات‌ها می‌خندیدند. ولی کار به خون‌ و خون‌ریزی نکشید. آشتی کردیم. آن‌وقت بود که فکری برای اولین‌بار من را به وحشت انداخت: «برای چه موهایم را کوتاه کرده بودم؟ غیر از این است که می‌خواستم شبیهِ گنده‌لات‌ها بشوم؟»
ولی آخر آن‌ها که ذاتِ‌شان از جنسی دیگر و نژادی دیگر بود. یعنی خودم این را نمی‌فهمیدم؟ من با قیافۀ قبلیِ خودم آسیب‌ناپذیر بودم، ولی در قیافۀ نوچه لاتی که خودم برای خودم درست کرده بودم، حتی اسلاویک هم من را دست می‌انداخت.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش چهارم)

نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار

«یوریوریچ» از بقیۀ گنده‌لات‌ها مسن‌تر بود و نشانِ ستارۀ سرخ داشت. سالِ شصت‌وهشت در پراگ خدمت و سرکوب کرده بود. دلش به حالِ چِک‌ها نمی‌سوخت. دو سربازِ هم‌قطارش را به‌خاطر داشت که چک‌های انقلابی با تفنگ‌های کالیبرکوتاه نفله‌شان کرده بودند.
«گِنا» هم که دو نشانِ نظامی در جنگِ افغانستان گرفته بود. سربازِ وظیفۀ نمونه‌ای بود که تکلیفِ بین‌المللی‌اش را بسیار بیش‌از حدِ لازم انجام داده بود؛ یک مدالِ شجاعت و یک نشانِ پرچمِ سرخ. سالِ اول زخمی شده، و با آن‌که می‌توانست مستقیم به خانه برگردد، به محلِ خدمتش برگشته بود. از جنگ خوشش می‌آمد. او با آن هیکلِ عظیمش که شبیه کرگدن بود، با جیپِ زره‌پوشی با همان ابعادِ کرگدنی به باشگاه می‌آمد.
گنده‌لات‌ها خلق‌وخوی خاصی داشتند. تحملِ شنیدنِ اصطلاحاتِ خلاف‌کاران را از دهانِ جوان‌ها نداشتند. مثلاً وقتی یکی از جوان‌ترها هوس می‌کرد با اصطلاحاتِ لاتی که از دیگران شنیده بود، به افکار بچه‌گانه‌اش رنگ‌ولعاب بدهد، این جوجه‌خلاف‌ها را بی‌رحمانه مسخره می‌کردند: «اوه، اوه، این ژیگولو رو ببین! عالی‌جناب آفتابه‌دزد! حرفِ حسابت چیه بچه؟ لاتِ دهاتی! بشین کنار بذار باد بیاد!»

یا به کاراته‌بازها می‌گفتند: «هوی! لاک‌پشتِ نینجا! اژدها وارد می‌شود!»

ولی رفتارشان با من خوب بود. به‌خصوص یوریوریچ. می‌گفت: «شماها عینِ تراکتورین، ولی میشا نه. میشا یه جوونِ روشن‌فکرِ خونواده‌داره. کتاب زیاد خونده...»

البته گاهی هم به من نارو می‌زدند. مثلاً عینِ خیال‌شان نبود که سرِ قضیۀ «اصلان» کمکی به من بکنند. کسی که در این ماجرا به دادم رسید، دیوارهای عزیز سالن بودند ــ یا اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، سقفِ کوتاهِ آن. این اصلان که از طوایفِ کوه‌نشینِ قفقاز بود، آمد به باشگاه پیشِ گنده‌لات‌ها. قدبلند و پرزور بود و آرام‌وقرار نداشت. گونه‌هایش کبود بود و برق می‌زد.
اصلان که یک‌جا بند نمی‌شد، رفت کنارِ «کولیا» و یکی-دوبار ماهرانه قوزکش را به کیسه‌بوکس کوبید. بعد ناگهان چشمش به من افتاد و فکری در مغزش روشن شد: «تو چه‌قدر شبیه استیون سیگالی!»

و چنان خوشحالیِ پرشوری از خودش نشان داد که انگار واقعاً خودِ سیگال مهمانش شده است. گفت: «بیا یه بوکسِ تمرینی با هم بزنیم! نترس! بیا!…»

من که بوی دردسر را حس کرده بودم، به امیدِ پشتیبانی نگاهی به گنده‌لات‌ها انداختم. پوزخندزنان سکوت کرده بودند. می‌توانستم جوابِ رد بدهم، ولی نمی‌دانم چرا سر خم کردم و گفتم: «باشه…»

گِنا گفت: «این‌جا فضا کمه. می‌خورین به در و دیوار. برین سالنِ بغل».

سقفِ آن‌جا خیلی کوتاه بود و شیبِ تندی هم داشت. عملاً هیچ مشتی ردوبدل نشد. اصلان دست‌ها و پاهایش را باز کرده بود و تکان می‌داد و به سمتِ من می‌آمد. من تازه داشتم عقب‌نشینی می‌کردم و گاردِ غیرطبیعی و مبالغه‌آمیزی گرفته بودم که بیشتر شبیهِ رقصِ دخترها بود.
اصلان جَست زد و پرید بالا که بچرخد و لگدی حوالۀ من کند. ناگهان در میانِ زمین و آسمان صدایی مثلِ قاچ‌خوردنِ هندوانه بلند شد. اصلان با فرقِ سر به سقفِ کَج خورد و بعد دراز به ‌دراز روی زمین افتاد. ده ثانیه در ناک‌اوتِ کامل افتاد و بعد تکانی خورد. تلوتلوخوران بلند شد. هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده است.
«خورد توی سرم… محکم…»

زیرِ لب چیزهایی بلغور می‌کرد و درحالی‌که فرقِ ضرب‌دیده‌اش را با کفِ دست پوشانده بود، از سالن بیرون رفت. دهان و کلمات و پاهایش انگار لَقوه گرفته بودند: «از... پشت...»

یوریوریچ پشتِ سرش گفت: «این که اصلان نیست، چُسلانه».

و قهقهۀ شیهه‌مانندِ گنده‌لات‌ها بلند شد. از موفقیتِ من خوش‌حال شده بودند.
«میشا هم واسه خودش یه‌پا پهلو‌ونه».

«یارو رو با سقف ناکار کرد».

«چون از خونوادۀ روشن‌فکریه و کتاب زیاد خونده!»

ولی واقعۀ دیگری بود که باعثِ نزدیکیِ من به گنده‌لات‌ها شد.
در آن روزها نه یوریوریچ در باشگاه بود و نه گِنا؛ رفته بودند به خلاف‌های‌شان برسند. فقط کولیا تمرین می‌کرد. مردِ غول‌پیکری که معلوم بود از آن گُرگ‌های بالان‌‌دیده است، وارد شد و فریاد کشید: «کولیا! کولی‌ها توی بازار به جونِ رُفقا افتادن، استیشن‌شون رو برد‌ن و یه مقدار خرت‌وپرت. اول یکی‌شون بند کرده به یکی از زن‌ها. دَکش کردن ولی بعد سروکلۀ بقیۀ دارودسته‌شون پیدا شده و دهنِ رُفقا رو سرویس کردن. بچه‌ها اومدن پیشِ من که «وای! حالا چی‌کار کنیم... کولی‌ها اومدن سروقت‌مون!» گفتم باید فردا رو در رو بشیم… بروبچ ‌رو خبر کن».

زیادی پُرحرف بود و همین علاقه به استفاده از اصطلاحات لاتی، لو می‌داد که از پادوهاست. «چی داری می‌گی کولیا؟ ضایع می‌شه اگه تنها بیای. دو-سه‌تا از بچه‌ها رو واسه حفظِ ظاهر بیار…»

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش دوم)

نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار

بویی را به‌‌خاطر می‌آورم که برایم تازگی داشت؛ بوی پلاستیکِ گرم‌شده، آمیخته با بویِ تندِ عرق ــ انگار زنِ خانه کفش‌های ورزشیِ کثیف را روی اجاق گرم کند. پنجره‌ای در کار نبود، به همین دلیل به قبرستان‌های زیرزمینی شباهت داشت. همه‌جا با نورِ مصنوعیِ سفیدی روشن می‌شد. آینه‌های فراوان تعداد افراد را بیشتر نشان می‌داد. به‌نظرم می‌رسید که دارم لابه‌لای جمعیتی انبوه راه می‌روم.
راه‌روهای باریک با سقف‌های کوتاه به سالن‌های آیرودینامیک و نیم‌دایره‌ایِ کوچکی منتهی می‌شدند. همۀ وسایلِ ورزشی دست‌ساز بودند. دستگاه‌های پرسِ ‌سینه شبیه به دستگاه‌های رادیولوژیِ عهدبوقی  بودند. بارفیکس و پارالل‌ها از میل‌گرد ساخته، و رویۀ نیمکت‌ها با ابر پوشیده شده بودند. پایه‌های نگه‌دارندۀ هالترها بسیار زمخت و نخراشیده بودند. از وسایلِ کارخانه‌ساز فقط دو-سه دستگاه برای پرورشِ عضلاتِ پشت و سرشانه آن‌جا بود که میلۀ افقی‌شان به سیم‌های فلزی وصل بود. روی دیوارهای بی‌آینه، عکس‌های قهرمانانِ بدن‌سازی ــ کنده‌شده از مجلات ــ به‌چشم می‌خورد که شبیه به مبل‌های چرمیِ انسان‌وار بودند.
همیشه کمبودِ وزنه وجود داشت. ازدحامِ انسانی به‌وضوح احساس می‌شد. کنارِ جایی که در آن پرسِ ‌سینه می‌زدند، همیشه پُر از آدم بود. تازه‌کارِ ضعیف و بی‌زوری مثلِ من آن‌جا کاری نداشت بکند. آن‌ها با شصت کیلوگرم خودشان را گرم می‌کردند، درحالی‌که رکوردِ وزنِ پرس‌ِ سینۀ من چهل کیلوی ناقابل بود؛ عملاً معادلِ یک چوب و دوسطلِ آب آویخته به آن.
اوضاعِ هالترهای کوچک از آن هم خراب‌تر بود. برای آن‌ها باید توی صف می‌ایستادم، و تازه گاهی صف هم افاقه نمی‌کرد. یک روز که هالترِ کج‌وکوله‌ای را با خونِ‌دل به‌دست آورده بودم، آدمِ غول‌پیکری با رگ‌های بیرون‌زده آمد و بی‌هیچ حرف و خواهشی آن را برداشت و برد. می‌خواستم عصبانی بشوم، و شروع کردم به تکان دادنِ دست‌های ریسمان‌مانندم. ویتالیِ عینکی که داشت از کنارِ ما رد می‌شد تذکر داد که پایِ من تازه به این‌جا باز شده، درحالی‌که آن یارو چهار سال است در این سالن تمرین می‌کند. مطیعانه سکوت کردم. تنها زرنگی‌ای که از دستم بر‌آمد این بود که یک‌جفت دمبلِ خوش‌دست را در هواکش قایم کردم. ولادیمیرِ وزنه‌برار، به درخواستِ من، برایم فهرستی تنظیم کرد از تمرین‌هایی که همه‌شان را با یک لغتِ «مقدماتی» ترکیب می‌کرد. پرسِ‌ سینه، پرسِ ‌نشسته، پرسِ ایستاده و خمیده، وزنه زدن برای تقویتِ ماهیچه‌های بازو و شکم. من هفته‌ای پنج‌بار، و هربار دو ساعت تمرین می‌کردم. با یأس و درماندگی عرق می‌ریختم، انگار داشتم برای خودم قبر می‌کندم. تک‌تکِ ماهیچه‌ها را ورزیده می‌کردم. بعد از یک ماه، استخوان‌ها و غضروف‌ها تسلیمِ موجِ وزنه‌ها شدند و تاول‌های کفِ دستم جای‌شان را به پینه دادند. کم‌کم پا را از مرزهای «مقدماتی» که برایم تعریف شده بود بیرون می‌گذاشتم. پرسِ سینۀ فرانسوی، پول‌آوِر، و دِدلیفت را هم به تمریناتم اضافه کردم. در راهِ مبارزه برای پروتئین، دیدارهایم با دوست‌دخترم را هم به حداقل رساندم تا مصالحِ ارزشمندم را سرِ هیچ‌وپوچ هدر ندهم.
تا اواسطِ پاییز مثلِ بچه‌های بی‌سرپرست تمرین می‌کردم؛ با هر چیزی که دَمِ دستم می‌آمد. در ماهِ اکتبر انگار ولادیمیر و ویتالی من را از نو دیدند.
بدنم در این مدت سفت و محکم شده، و از آن نرمیِ پنبه‌مانند فاصله گرفته بود. دیگر در حالتِ درازکش با وزنه‌های شصت‌کیلویی کار می‌کردم.
به اتاقکِ ویتالی رفتم تا بابت ماهِ آینده تسویه‌حساب کنم. پول را گرفت و بعد کتابی بیرون کشید؛ «جو وِیدِر. سیستمِ بدن‌سازی. کتاب آموزشی. ترجمه از انگلیسی. مسکو. انتشارات تربیت بدنی و ورزش. سال ۱۹۹۱٫ ۱۱۲ صفحه. مصور. جلد نرم. قطع دایره‌المعارفی…»
هنوز نمی‌دانستم که با کتابِ جادوی بدن‌سازی سروکار دارم.
«سه روز امانت می‌دمش. می‌خونی و یادداشت برمی‌داری…»

«می‌شه بخرمش؟»

ولادیمیر و ویتالی نگاهی ردوبدل کردند.
«باید بخری، پسرجون… فکر کن کارایی که تا حالا می‌کردی اصلاً اسمش تمرین نبوده. بدونِ سیستم به جایی نمی‌رسی. واسه همینه که وزن اضافه نکردی…»

سر تا تهِ کتابِ جادوی ورزشی‌ام را از بر کردم. به مغازۀ لوازمِ بهداشتیِ محله‌مان رفتم و ده-بیست‌تایی پودرِ مالیوتکا با جُویِ پرک‌شده سفارش دادم. آن را در قابلمه می‌جوشاندم، سرد می‌کردم و از صافی می‌گذراندم. این ملغمۀ بی‌مزۀ جُو را در یک بطریِ پلاستیکی به باشگاه می‌بردم و در فواصلِ بینِ وزنه‌زدن می‌خوردم.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید» از نویسندۀ روس «میخاییل یلیزاروف» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در هشت بخش در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

شما هم اگر داستانِ «کبوترهای ایلیا» را خواندید، می‌توانید نظراتتان را به آدرس @TlTANIOM بفرستید تا در کانال منتشر شود. 🪴🙏

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

کبوترهای ایلیا
(بخش سوم)

نویسنده: «هانس بِندِر»

آن بامداد، یک صبحِ دل‌پذیر در شبه‌جزیرۀ کریمه بود با آسمانی صاف و سایه‌های خنک و خورشیدِ فروزان. نیکولا هم با ما آمد. از ستوان این را خواسته بود. خودش را شسته و موهای سرش را شانه کرده بود.
در باکسی فهمیدیم کـه چهارهزار زندانی را در مدرسه‌ای جا داده، و دُورِ آن را نرده و سیم‌ِ خاردار کشیده و مسلسل‌های سنگین هم کار گذاشته‌اند. ستوان افسارِ اسب را از من گرفت و گـفت: «برین پسرک رو پیدا کنین. یه ساعت دیگه من برمی‌گردم».

«پیشِ فرمانده می‌رین؟»

او گفت: «تو همه‌چی رو ساده می‌گیری». و ضربه‌ای به اسب زد.

نیکولا و من به جلویِ درِ ورودیِ بازداشتگاه رفتیم؛ دری بزرگ با میله‌های آهنی. کنارِ در، اتاقکِ نگهبانی‌ای بود که مردِ چاقی با یونیفُرمِ کثیف و پوتین و شلوارِ گِتردار نگهبانی می‌داد. از من پرسید: «چی می‌خوای؟»

«باید برم داخلِ بازدانشگاه و یه زندونی رو پیدا کنم».

«ممنوعه».

«یه وضعِ استثنایی پیش اومده؛ برادرِ این پسرک این‌جاست، توی بازداشتگاه، می‌خواد فقط اون رو ببینه».

نگهبان با انگشتِ اشاره به پیشانی‌اش زد و گفت: «مثِ این‌که کله‌ت خرابه ها».

«رئیسِ ‌من پیشِ فرماندۀ شماست. پسرک رو به‌عنوانِ کارگر می‌خواد».

اما این هم بی‌فایده بود. بعد پرخاش کردم. او استواری را از اتاقک صدا زد. استوار هم ما را از آن‌جا دور کرد. آرام‌آرام در امتدادِ سیم خاردار راه می‌رفتیم، که نیکولا برادرش را دید. او سرِ زانو نشسته بود. همین‌که نیکولا را شناخت، بلند شد و به‌ طرفِ ما آمد. نیکولا با صدای بلند اخبارِ جدید را برایش گفت. ایلیا کم‌حرف بود، فقط گاه‌گاه لبخند می‌زد. پرسید: «کبوترای من چه‌طورن؟»

نیکولا گفت: «خوب، خیلی خوب. همه زنده‌ن. افسر می‌خواست اونا رو بخوره، اما مامان اجازه نداد».

ایلیا گفت: «بهشون خوب غذا بده و... اگه من برنگشتم، همه‌شون مالِ تو».

یک ساعت بعد ستوان برگشت. مستِ مست بود. هربار که به انبارِ آذوقه می‌رفت، شراب می‌نوشید. با عباراتِ «به‌پیش... هردو به‌بیش... حرکت می‌کنیم» با ما روبه‌رو شد.

گفتم: «تکلیفِ اون چی می‌شه؟»

«تکلیفِ کی؟»

«ایلیا، ما باید اون رو با خودمون ببریم، نباید بدون ایلیا برگردیم».

«ایلیا، ایلیا، دست از سرم وردار».

«ولی شما به مادرش قول دادین».

«آره قول دادم. اما زندونیا رو نمی‌شه بیرون آورد. تازه، اونا رو امشب از این‌جا می‌بَرَن به رایشِ آلمان. اون‌جا بهشون بیشتر خوش می‌گذره. می‌فهمی نیکولا! برادرت ایلیا به آلمان می‌ره، نه به خونه... به آلمان».

نیکولا گفت: «می‌فهمم سرکار ستوان».

ایلیا در پشتِ سیم‌ خاردار این‌ حرف‌ها را شنید، پشت به ما کرد و آرام به داخلِ ساختمانِ بازداشتگاه رفت.
وقتی که برگشتیم، مادرِ ایلیا و خواهرش تارسیا جلویِ در ایستاده بودند. لباسِ یک‌شنبه‌ها را پوشیده بودند. نیکولا چیزهایی را که اتفاق افتاده بود برای آن‌ها تعریف کرد.
من اسب‌ها را باز کردم، به آن‌ها غذا و آب دادم، پوتین‌ها را تمیز کردم، و دست و صورتم را شستم. تمامِ این کارها را به‌کُندی انجام دادم. آن‌وقت به اتاق رفتم. ستوان پشتِ میز نشسته بود و کبوتر می‌خورد؛ کبوترهای ایلیا را. بیش‌از ده-دوازده‌ کبوترِ بریان در سینی بودند. مادرش آن‌ها را سر بریده و پاک کرده و سرخ کرده بود. روی میز چیزهای دیگری که قول داده بود هم قرار داشت.

ستوان با دهانِ پُر گفت: «وقتی تو کبوترا رو می‌پزی خیلی از این خوش‌مزه‌تر می‌شه».

من جواب ندادم.

«اشتها هم نداری؟»

«چه‌طور؟»

«چه‌طور نداره! انگار می‌خوای لجِ من‌و دربیاری ها؟ من ازت سئوال کردم که اشتها داری یا نه؟ چون من که تنهایی نمی‌تونم این‌همه کبوترو بخورم».

نه، من اشتهایی به خوردنِ این کبوترها نداشتم. اصلاً نمی‌دانم که دیگر بتوانم تا آخرِ عمرم هیچ کبوتری را بخورم.
صبحِ روزِ بعد ستوان وادارم کرد چهار کبوترِ باقی‌مانده را برایش در روزنامه بپیچم و در کیف بگذارم. می‌خواست آن‌ها را در قرارگاه برای ناهارش بخورد. اما بینِ راه، از جایِ نامعلومی هدفِ گلوله قرار گرفت. همه خیال می‌کنند کارِ پارتیزان‌ها بوده.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

کبوترهای ایلیا
(بخش اول)

نویسنده: «هانس_بِندِر»

سرکار ستوان همیشه گرسنه بود. به‌جز مواقعی که مشغول تیراندازی بود، حتماً تکه‌نانی در دهان داشت. نان با کالباس، یا گوشت و یا چربی خوک. اما هیچ‌چیز را به‌اندازهٔ گوشت کبوتر دوست نداشت. وقتی گذارمان به روستاها می‌افتاد، اگر روی بام‌ها یا در هوا کبوتری پیدا می‌شد، ستوان دستور می‌داد شکارش کنم. من هم خوش‌حال می‌شدم. اسلحه‌ام دوربینِ هدف‌گیری داشت و همیشه به هدف می‌زدم. اسلحهٔ افرادِ پیاده‌نظام درواقع برای شکارهای کوچکی مثلِ کبوتر، زیادی بزرگ بود؛ چون پرها را در فضا پراکنده و بدن‌ها را تکه‌تکه می‌کرد. من گماشتهٔ ستوان شده بودم و کبوترها را برایش سرخ می‌کردم. در این کار شیوه‌ای مخصوص به خودم داشتم. اول پرنده را برمی‌داشتم و پرهایش را می‌کندم و در دیگی می‌گذاشتم که در آن تکه‌ای کره داغ کرده بودم. به کبوترها نمک و فلفل می‌زدم و اگر باغچه‌ای در آن نـزدیکی بود، یک دستۀ کوچکِ جعفری هم به آن می‌افزودم. پس از ده دقیقه یک روی کبوتر سرخ می‌شد، بـعد آن را برمی‌گرداندم و ظرفِ بیست دقیقه هر دو روی پرنده سرخ شده بود و بوی آن از زیرِ درِ دیگ بلند می‌شد. آن‌وقت کبوتر را در بشقابی می‌گذاشتم و برای ستوان می‌بردم، و خودم با تکه‌ای نان اطرافِ دیگ را خوب پاک می‌کردم.

ما همان‌ روزهای اول در «سواستوپول» تلفاتِ سنگینی دادیم. وقتی که فقط دوازده نفر از ما زنده مانده بودیم، فرماندهٔ گروهان ما را از آن مهلکه به جای دیگری فرستاد. آن‌جا درست در جهتِ مقابل، و واقع در ساحلِ شبه‌جزیرهٔ «کریمه» بود. به آن‌جا فرستاده شدیم تا در پناهگاهی که داشتیم، استراحت کنیم. در دهکدۀ «آسووینی» از ارابه‌‌ها پایین پریدیم. در کنارِ خیابان یکی از آن خانه‌های آهکی به‌رنگِ آبیِ روشن قرار داشت که شیشه‌های پنجره‌اش از تمیزی برق می‌زد. همیشه وقتی در جستجوی خوابگاهی بودم، به شیشه‌های پنجره نگاه می‌کردم، چون تمیزیِ شیشه‌ها نشانۀ تمیز بودنِ اتاق‌ها و ساکنینِ خانه بود. ستوان هم با تعجب به خانه خیره شد و به من گفت: «نگاه کن».
و با چوب‌دستی‌اش بامِ خانه را نشان ‌داد. رویِ بام حدودِ بیست کبوترِ چاق با دُم‌های چتری نشسته بودند. ستوان دستور داد: «ما همین‌جا می‌مونیم. برای خودتون همین نزدیکیا جایی پیدا کنین». ارابۀ دواسبه را جلویِ درِ کوچکِ چوبی نگه داشتیم. اسباب‌ها را برداشتیم و داخلِ حیاط رفتیم. ساختمانِ خانه در سمتِ چپ بود، و سمتِ راست باغی با گل‌های سرخ و بوته‌های سیب‌زمینی و پیاز، جلبِ‌توجه می‌کرد. در وسطِ حیاط یک اجاق، و کنارِ آن توده‌ای از تاپالۀ خشک‌شدۀ گاو وجود داشت. آخر در کریمه از جنگل خبری نـیست و ناچار با تاپالۀ خشک‌شده آتش درست می‌کنند. زنِ خانه را در آشپزخانه پیدا کردیم. وقتی به منظورمان پی‌برد، دری را در راهرو باز کرد و واردِ اتاق شد و شروع کرد به مرتب کردنِ آن‌جا. اتاقی بود بزرگ، با میز و صندلی و دو تختِ ‌آهنیِ پُر از بالشت. آینه‌ای به دیوار آویزان بود که آن را با گل‌های کاغذی و تصاویرِ مقدسِ قدیمی زینت داده، و یک چراغ هم به سقف آویزان بود. ما لباس‌ها را درآوردیم و رویِ تخت‌ها افتادیم.

ستوان از خواب بیدارم کرد و گفت «گرسنه‌ام». از جا بلند شدم و ظرف‌ها را از توبره بیرون آوردم. دوباره گفت: «تو که کبوترا رو دیدی؟»

گفتم: «آره معلومه».

«پس چهارتا، سه‌تا واسۀ من، یکی هم واسۀ خودت».

«پس چهارتا».

«آره چهارتا».

وقتی واردِ حیاط شدم، زن جلویِ اجاق زانو زده و یک ظرفِ ‌آهنی را رویِ آتش نگه‌داشته بود. در ظرف مقدارِ زیادی سبزی‌های مختلف بود. من به او نگاهی کردم و چیزهایی گفتم که شاید او را بخندانم، اما او نخندید. در این موقع دختری واردِ حیاط شد. نامِ زیبای دخترِ آن زن «تارسیا» بود، و همراه با او پسرِ جوانی به نامِ «نیکولا» که برادرش بود. آن‌ها طبقِ معمول، نگاهی دشمنانه به من کردند. زن به قابلمه‌اش اشاره کرد و گفت که هرچه بخواهیم می‌توانیم از او بگیریم. گفتم: «متشکرم، ما چیزای بهتری داریم، جناب ستوان و من خیلی میل داریم امشب کبوتر بخوریم».

آن‌ها با چهره‌های متحیر و پرسش‌گر گفتند: «این دیگه چیه؟»

من تاحدی روسی بلد بودم، اما کلمهٔ کبوتر را نمی‌دانستم. از آن‌جا که کبوترها در لانه‌شان بودند، نمی‌توانستم آن‌ها را نشان بدهم تا منظورم را بفهمند. بنابراین صدایِ کبوتر را تقلید کردم. گاه‌گاهی خیلی خوب می‌توانستم آوازِ حیوانات را تقلید کنم؛ مثلاً در جشنِ کریسمسِ گروهان، یا در شب‌نشینی‌های افسرها در کازینو. اما به‌هرحال تقلیدِ آوازِ کبوتر سخت بود. تلاشم را بیشتر کردم؛ رویِ دو پا نشستم و انگشت‌ها را از هم باز کردم و مثلِ دُم در پشتم نگه‌داشتم و به این‌سو و آن‌سو پریدم. به گلویم باد انداختم و آوازِ کبوتر را تقلید کردم.
اما هیچ‌کدام نخندیدند. همین‌که مطمئن شدند که منظورم چیست، همه با هم سراسیمه مثلِ وحشیان فریاد کشیدند.

ادامه دارد..
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#پاراگراف

برای اعلانِ جنگ هم مثلِ جشن‌های عمومی باید بلیط فروخت؛ درست مثلِ مراسمِ گاوبازی. منتها به‌جای گاو، باید ژنرال‌ها و وزیرانِ دو کشور را لخت کرد و یک چماق دستشان داد و فرستادشان وسط صحنه که به جان هم بیفتند تا کشورِ هر دسته‌ای که دستۀ دیگر را شکست داد، فاتحِ جنگ اعلام شود. این خیلی ساده‌تر و صحیح‌تر از جنگی است که در آن مردمِ بی‌گناه را به جان هم بیندازند.

#اریش_ماریا_رمارک
از کتابِ «در جبهۀ غرب خبری نیست».
@Fiction_11  

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#یادداشت‌های_روزمره

نوشتۀ #م_سرخوش

پیش‌ترها اغلب از این‌که دنیا چه جای خوفناک و زندگی چه چیزِ غم‌انگیزی‌ست، ناراحت بودم. مدام زشتی‌ها و جنایات و نابرابری‌ها و ستم‌ها و پلشتی‌های بشر را می‌دیدم و غصه می‌خوردم که چرا جهان تا این اندازه سیاه و ناجوان‌مرد است.
آن روزها شاید هنوز چشم و گوشِ وجودم با زیبایی آشنا نبود. حالا اما مدتی‌ست دارم جهانِ زیبایی‌ها را بهتر می‌شناسم؛ در خلالِ دهۀ پنجمِ عمرم، انگار تازه دارم کم‌کم آدم‌های زیبا، مناظر زیبا، صداهای زیبا و... را کشف می‌کنم. تازه دارم می‌فهمم چه ساده می‌شود عاشقِ باد و آدم و درخت و ابر و دریا شد. چه ساده می‌شود دیدنِ لبخندِ کودکی، روزِ آدم را زیبا کند. چه ساده می‌شود با دلی لبریز از آرامش در جهان نفس کشید.
نه، خودم را گول نمی‌زنم و نمی‌خواهم حالا که بیش‌از نیمی از عمرم رفته‌است، سرِ خودم را کلاه بگذارم. خوب می‌دانم دنیا همان دنیاست و آدم‌ها همان جلادانِ خون‌خواری که بودند؛ این منم که تغییر کرده‌ام. حالا دیگر از خوف‌ناکیِ دنیا و غم‌انگیز بودنِ زندگی ناراحت نیستم؛ از این غصه دارم دق می‌کنم که می‌بینم چه ساده ممکن بود جهان زیبا شود، اما نشد... چرایش را نمی‌دانم!

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بی‌کلام در
🍭
@RadioRelax

اشعار ناب و کمیاب
🍭
@moshere

زیباترین شعرها و متن‌های کوتاه
🍭
@kahkeshan_eshge

روانشناسی و زندگی
🍭
@majallezendegii

دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🍭
@FILMRAVANKAVI

گلچین کتاب‌های صوتی و PDF
🍭
@ketabegoia

وکیل پایه یک
🍭
@ADLIEH_TEAM

علم نجوم‌ و کیهان‌شناسی
🍭
@keyhan_n1

به وقت کتاب
🍭
@DeyrBook

کتاب کتاب کتاب بخوانیم
🍭
@LibMajazi

ترکی فول صحبت کن
🍭
@TurkishDilli

باغ سبز مولانا (زهرا غریبیان)
🍭
@gharibianlavasanii

بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🍭
@matlabravanshenasi

دانستنی‌هایی از جهان امروز ما
🍭
@shogo_jaleb

انگلیسی را اصولی و حرفه‌ای بیاموز
🍭
@novinenglish_new

(کانال حقوقی دادگستر)
🍭
@dadgostar_hoghogh99

مهارت‌های زندگی با فرزندپروری آدلری
🍭
@moraghbat

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🍭
@anjomanenevisandegan_ir

انگلیسی حرفه‌ای کودک و بزرگسال
🍭
@RealEnConversations

رواندرمانی ، زوج درمانی ، مشاوره
🍭
@hamsafarbamah

کافه شعر و ادب پارسی
🍭
@Kafeh_sher

آموزش زبان با سریال
🍭
@Englishwithmima

آگاهی.بیداری.آزادی
🍭
@Meditationfarsi369

شعر، بهانه‌ای برای عاشقی
🍭
@kolbeh_sher_delaviz

اشعار ناب و ماندگار
🍭
@delaviztarin_sher_jahan

سفر به دنیای درون
🍭
@shine41

عربی به زبان ساده
🍭
@atranslation90

رازهای درون
🍭
@razhaye_darun

متن دلنشین
🍭
@aram380

خبرهای ورزشی جهان
🍭
@KhebarhaVarzeshiJahan

کتاب(رایگان)𝐏𝐃𝐅
🍭
@PARSHANGBOOK_PDF

هنر دکوراسیون، چیدمان منزل
🍭
@ZibaManzel

آداب معاشرت و پرستیژ
🍭
@Adab_Moasheratt

موسیقی بی‌کلام آتن تا سمرقند
🍭
@LoveSilentMelodies

انگلیسی با طعم آهنگ | متن دو زبانه |
🍭
@Bilingual_Song_lyrics

الفبای نوشتن وخلاقیت
🍭
@Alefbayeneveshtan

(آموزش) فنّ ِبیان + گویندگی
🍭
@amoozeshegooyandegi
‌‌‌
ترفندهای گیاهان آپارتمانی
🍭
@Maryamgarden

ابزارهای رایگان هوش مصنوعی
🍭
@LearnDotfar

گلچینی از حقایق
🍭
@Andishe_parvaz

هوروسکوپ و مدیتیشن
🍭
@Agahiiiiiiiiiiiiiii

برده‌داری نوین
🍭
@matrixxx369

ادبیات فانتزی
🍭
@worldlocked

وقتشه به نسخه بهتری تبدیل بشی !!
🍭
@Mind_plussss

مجله کاریکلماتور
🍭
@AlirezaJamshididastana

مكالمه عربی
🍭
@Arabicconversation20

انرژی مثبت و آرامش + نوستالژی
🍭
@RangiRangitel

ادبیات و هنر
🍭
@selmuly

کهکشان (Galaxy)
🍭
@mars13u

آرشیو دوره رایگان
🍭
@Arshivagahi

حراج دائمی کتاب‌های ادبی کمیاب!
🍭
@katebbashi_book

حافظ - خیام ( صوتی )
🍭
@GHAZALAK1

لذتِ کتاب‌خوانی با دوستان !!!
🍭
@FICTION_12

((سرزمین پیانو)) نت .موزیک
🍭
@pianolandhk50

زبان‌شناسی همگانی
🍭
@linguiran

درمان اضطراب اجتماعی (خجالت در جمع)
🍭
@NEORAVANKAVI

لطفا گوسفند نباشید...
🍭
@zehnpooya

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🍭
@ECONVIEWS

زندگی با آوای کتاب‌ها...
🍭
@AziNilooreadbooks

هماهنگی برای تبادل؛
🍭
@TlTANIOM

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

🎯 این پوشه از بین کانال‌های مفیدِ تلگرام دست‌چین شده و در اختیارِ شما قرار گرفته‌است. با زدن روی لینکِ زیر می‌توانید فهرستِ کانال‌ها را دیده، انتخاب کرده، و در صورت نیاز عضو شوید. 🔻

/channel/addlist/XkvCx060F9wwMWJk

کانالِ پشتیبان 🔻

آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بی‌کلام در:
🎹
@RadioRelax

هماهنگی برای تبادلات؛

✅ @TlTANIOM

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

برادر موفق و کامیاب
(بخش چهارم)

نویسنده: #توبیاس_ولف

مرد گفت: «من بار ندارم، چیزی با خودم نیاوردم».

پیت هنوز دلش می‌خواست مرد را بیندازد بیرون، اما نینداخت. در را باز کرد تا سوار شود. می‌خواست ببیند چه پیش می‌آید. بالاخره ماجرایی بود؛ اما نه‌چندان خطرناک. ممکن بود مثلاً مرد فوقش یک چیزی از ماشین بدزدد، اما نمی‌توانست که پیت را بکشد. اگر قرار بود پیت در جاده کشته شود، به‌ احتمالِ زیاد قاتلش آدمی بود جن زده، با چشم‌های گودافتاده، که پیراهنِ مچاله و خیسی به تن داشت، و روی پیراهنش نوشته شده بود «به خدا ایمان بیاور».
به‌محضِ این‌که در جاده شروع به حرکت کردند، مرد سیگاری روشن کرد و پکِ محکمی زد و دودش را بی‌تعارف فوت کرد روی شانه‌های پیت. پیت داد کشید: «بندازش بیرون».

مرد گفت: «البته چشم».

و قبل از این‌که سیگار را بیندازد بیرون، پکِ محکمِ دیگری زد و فوت کرد و گفت: «اوه ببخشین، باید اول می‌پرسیدم. به‌هرحال من اسمم وبستره».

دنالد برگشت نگاهش کرد و پرسید: «اسمته یا فامیلت؟»

مرد مِن‌مِن کرد و گفت: «فامیلی».

دنالد گفت: «من یه وبستر می‌شناسم. مایک وبستر».

مرد گفت: «وبستر زیاده».

پیت گفت: «خونوادۀ بزرگ و نچسبی هستن».

دنالد به پیت چپ‌چپ نگاه کرد. وبستر سرش را تکان داد. گفت: «نمی‌دونم کیارو می‌گی. این‌وَر اون‌وَر پسرعمو زیاد دارم».

پیت پرسید: «دخترت چشه؟»

«معلوم نیست. مثلِ این‌که مربوط به طبیعتِ زنانگی‌شه. شاید هم آب‌وهوای اون‌جا روش اثر گذاشته. آخه ما یه‌مدت اون‌وَرا زندگی می‌کردیم. راستش تقصیرِ خودم بود که رفتیم و موندگار شدیم. زنم رو گذاشتم اون‌جا و اومدم. حالا باید تقاص پس بدم».

دنالد آرام گفت: «یعنی زنت مُرده؟»

«خودم با دستام خاکش کردم. خاک هر چی رو به آدم بده پس می‌گیره؛ طلا می‌ده، طلا می‌گیره».

پیت پرسید: «کجا رفته بودین؟»

«اون پایینا. پرو»

«کدوم قسمتِ پرو؟»

«همون طرفا، اون پایین».

«اون پایین چه شکلیه؟»

«یه دنیای دیگه‌س. بهتره مجسم کنی تا کسی بخواد برات تعریف کنه».

مدتی سکوت شد. از روبه‌رو یک خطِ ممتدِ کامیون، با چراغ‌های پرنور می‌گذشتند. وبستر دوباره شروع کرد: «بله، من باید تقاص پس بدم».

پیت خنده‌اش گرفته بود، اما دنالد باز برگشت و به وبستر گفت: «برای زنت متاسفم».

«تلف شد و از دستم رفت. دکترا نتونستن بگن چش بود، اما من خودم می‌دونم».

خودش را داد جلو و تند گفت: «طمع، طمع. من حرص زدم نه اون. اون بیچاره هیچی نمی‌خواست».

پیت خودش را به نفهمی زد و پرسید: «چه‌قدر گیرت اومد؟»

«برام سخته که ازش حرف بزنم».

«حرف بزن، سعی کن».

«یه سیگار. با سیگار راحت‌تر می‌تونم».

پیت گفت: «فقط شیشه رو بده پایین. خب، داریم گوش می‌کنیم».

«من مهندسم. سال‌ها پیش دولتِ پِرو من‌و برای تحقیق و جستجو استخدام کرد تا ردِ یه‌جور فلز رو بگیریم. زن و دخترم هم بودن. ما تنها سفیدپوستای اون‌جا بودیم و راهِ دیگه‌ای هم نداشتیم؛ باید با بومی‌ها زندگی می‌کردیم. باید غذاهاشون‌ رو می‌خوردیم و حتی قاطیِ مراسم‌شون می‌شدیم».

پیت گفت: «زبونِ اونا رو بلدی؟»

«آره یاد گرفتیم».

آتشِ سیگارِ وبستر چندبار نزدیک بود بیفتد. وبستر ادامه داد: «بعداز چند سال معلوم شد که اصلاً فلزی در کار نبوده. زنم مریض‌حال افتاده بود. التماس می‌کرد برگردیم، اما من انگار کَر بودم. افتاده بودم تو یه راهِ دیگه که خیلی پول توش بود».

پیت گفت: «بذار حدس بزنم، طلا؟»

«طلا، بله طلا. یه رگۀ اصلی، یه شاه‌رگِ طلا پیدا کرده بودم. دیگه چیزی جلودارم نبود؛ حتی بیماریِ زنم. من باید همۀ اون رگه رو می‌کندم و کندم، اما همون‌طور که گفتم خاک دوباره پس گرفت».

وبستر کمی ساکت شد و بعد گفت: «خب، زندگی باید بگذره. چند سال بعد از این‌که زنم مُرد، می‌تونستم برم دنبال کار و زندگیِ خودم، اما خودم رو مدیونِ بومی‌های اون‌جا می‌دونستم. مدیونِ اون سرزمین. یه برنامه‌ریزیِ دقیق کردم و تمامِ ثروت رو برگردوندم برای خودِ بومی‌ها. یه‌جور سرمایه‌گذاری که هر کسی می‌تونست شریک بشه و سود ببره».

دنالد گفت: «آفرین، باید همین کار رو می‌کردی».

ماجرا برای پیت خیلی خالی‌بندی و خسته‌کننده بود. او دلش یک داستانِ واقعی‌تر می‌خواست. به‌نظرِ پیت، وبستر حتی سعی نکرده بود داستان را طبیعی جلوه بدهد. پیت داشت حالش به‌هم می‌خورد. قضیه خیلی مبتذل بود. چشم‌هایش هم از دودِ سیگار می‌سوخت. غرید: «گفتم شیشه رو بکش پایین و اون کاه‌دود رو بنداز بیرون».

وبستر سیگار را انداخت بیرون. پیت عصبانی به دنالد گفت: «من خیلی خسته و داغونم، می‌خوای تو برونی؟»

دنالد سر تکان داد و با هم جا عوض کردند. وبستر برای خودش حرف می‌زد. دنالد همین‌طور که می‌راند، زیرِ لب یک چیزی زمزمه می‌کرد تا این‌که پیت به او گفت بس کند و ساکت باشد. و بعد دیگر سکوت بود.
وقتی که پیت از خواب پرید دنالد باز داشت زمزمه می‌کرد.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#نظرات_شما

راوی از همان ابتدای داستان، که مقابل آینه قرار می‌گیرد و ظاهر و بدن خود را به بدترین وجه ممکن به تصویر می‌کشد، تا آن زمان که کماندوی آن سوی آینه با میخ آهنین تلنگر نهایی را می‌زند و آینه شکسته می‌شود و راوی به دنیای واقعیِ پشت آینه بازمی‌گردد، ارتباط خود را با دنیای واقعی از دست داده است؛ خودش اعتراف می‌کند که از آن دیوانه‌وار گریخته است. راوی درگیر دنیای درونی آشفته خود است و به دنبال معنا و ارزشی است که آن را گم کرده و در بی‌هویتی و پوچیِ تمام که عاری از هر گونه انرژی حیات و زیبایی و خوبی و فضیلت است، زندگی می‌کند؛ می‌گوید «خودم را ظرفی حاوی روح و اندیشه نمی‌دیدم». آینۀ مقابل راوی، در این دنیای بی‌معنا و پوچ چیزی را جز بدی، زشتی، نقص و... نشان نمی‌دهد. این آینه نشان‌دهندۀ دیدگاه و نگاه یک‌جانبه و پوچ و بی‌هویت راوی به زندگی است.
در تمامِ داستان، همۀ شخصیت‌ها به بدترین شکل ممکن و از طریق شاخص‌های حقارت‌بار، نقص‌ها و زشتی‌ها و اعمال بدشان معرفی می شوند: «وزنه‌بردارِ نخراشیده، کتاب‌خوانِ لنگ‌دراز، کوتولۀ ورزیده، نره‌غول، هیکلی شبیه کرگدن، مثل گراز و...» تشبیهاتی که در کل داستان وجود دارد همه نازیبا و زننده هستند. مثلاً «بویی شبیه به این که زنِ خانه کفش‌های ورزشی کثیف را روی اجاق گرم کند» یا «تکان دادن دست‌های ریسمان‌مانندم» یا «چهرۀ بی‌جانش آدم را یاد عکس‌های روی سنگ قبر می‌انداخت و...»
به نظر می‌رسد که راوی تنها جنبۀ منفی و زشت همه چیز را می‌بیند و در جنگ با زشتی‌های درونش گرفتار است، هم‌زمان آن‌ها را روی زشتی‌ها و بدی‌های دنیای بیرون، آن هم از نوع سطحی‌ترینِ آن‌ها یعنی در ظاهر و بدن و مخصوصاً با مقیاس دادن به آن‌ها، در حال برون‌فکنی است؛ بدنش را بزرگ می‌کند تا کوچکی و حقارت درونش دیده نشود.
دنیای درون راوی آشفته و درهم و شلوغ است. به نظرم سالن‌های بدون پنجره در دالان‌های زیرزمینی که راوی آن را شبیه قبرستان‌های زیرزمینی معرفی می‌کند، با راه‌های باریک و سقف‌های کوتاه و پُر از آینه که شلوغی را چند برابر نشان می‌دهد، نماد ناخوداگاه آشفته و مبهم راوی است. تمام شخصیت‌هایی که معرفی می‌شوند هم انگار به نحوی درون راوی حضور دارند و شاید قسمتی از شخصیتِ خود او باشند.
دنیای واقعی پر از تضادها بین خوبی و بدی است و تعادلِ دنیای راوی با نگاه یک‌جانبه و بی‌معنا، و تمرکز روی زشتی‌ها و بدی‌ها به هم خورده است. هر پیشنهادی را بی فکر و بدون درنظر گرفتن عواقب آن می‌پذیرد، ارتباط خود  را با شعر و موسیقی و دوستانش قطع کرده است و ... 
آینه، مرز دو دنیای راوی است؛ جلو و پشت آینه. میخی که به ظاهر در سینۀ اسلاویک وارد می‌شود و با یک ضربۀ محکم فرو می‌رود و صدای شکستن شنیده می‌شود، حکایت از شکستن آینه دارد تا راوی دنیای واقعی پشت آینه و هم‌چنین بارقه‌ای از احساس را ببیند که سرآغازِ امید و برگشت به زندگی و خودِ واقعی‌اش است.

#سادات_هاشمی
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#نظرات_شما

این داستان روایت دگرگونی  پسری لاغر و شاعرپیشه است که پس از تحقیر شدن توسط لات‌ها و دختری بی‌پروا در یک پلاژ، مسیر زندگی‌اش را  تغییر می‌دهد. او برای جبران این تحقیر و اثبات خود، به بدن‌سازی پناه می‌برد، از شعر و ادبیات فاصله می‌گیرد و تمام وجودش را وقف ساختن بدنی عضلانی و قدرتمند می‌کند. در این مسیر از یک موجود نحیف به فردی قدرتمند تبدیل می‌شود که مورد احترام «گنده‌لات‌های» باشگاه قرار می‌گیرد. این تحولِ جسمانی به‌تدریج او را وارد جهانی از خشونت، قدرت‌نمایی و دوستی‌های مردانه می‌کند، تاجایی که به خاطر ظاهرش به درگیری با کولی‌ها دعوت می‌شود و حتی سلاح به‌ دست می‌گیرد. با اینکه از این رویارویی جان سالم به‌در می‌برد، در نهایت در می‌یابد که این جهان نیز توهمی دیگر است و او صرفاً نقشی تازه بازی کرده است تا از درد تحقیر و بی‌هویتی فرار کند. داستان، سفری‌ است از خیال تا واقعیت، از شعر تا آهن و از بی‌قدرتی تا توهم قدرت.
در سراسر داستان، روایت به شکل صریح و بی‌وقفه از دیدگاه راوی اول‌شخص دنبال می‌شود. او از ضمیر «من» استفاده می‌کند، ولی از آن مهم‌تر این که تمام درک ما از جهان داستان، دیگر شخصیت‌ها، فضای باشگاه، هویت بدنی، مناسبات قدرت و روابط اجتماعی، از دریچۀ نگاه این «من» شکل می‌گیرد.
راوی نه تنها تصویری از خود را بازتاب می‌دهد، بلکه شرم، حس حقارت، و انگیزه‌های بعدی‌اش برای تغییر، از درون خودش تراوش می‌کنند. روایت محدود است، اما «همدل با خود» و عاطفی است.
زاویه‌دید در این داستان تنها یک ابزار روایتی نیست، بلکه بستر اصلی خلق معناست. راوی، نگاه دیگران را درونی می‌کند؛ نگاه تحقیرآمیز دختر، مقیاس باشگاه، تایید و رد ولادیمیر و ویتالی، تمسخر یا احترام گنده‌لات‌ها، همگی آینه‌هایی هستند که در زاویه‌دید اول‌شخص به بازنمایی هویت راوی کمک می‌کنند.
یکی از ویژگی‌های خاص این زاویه‌دید، جسم‌محوری آن است. ذهن راوی، بستر بازنمایی جهان نیست؛ بدن اوست. و بدن نه به‌صورت نمادین، بلکه به‌مثابه پروژه‌ای عینی و عددی بازنمایی می‌شود.
لحن راوی یکی از جنبه‌های متمایز این زاویه‌دید است؛ طنز سیاه، خودتحقیری، نثر تراژیک-کمدی و بازنمایی پوچی‌گرایانه. این طنز از دل تناقض زاویه‌دید نشأت می‌گیرد؛ راوی در عین درگیری عاطفی و جسمانی، هنوز نوعی فاصله‌گذاری تحقیرآمیز از خود دارد. این دوگانگی، پیچیدگی شخصیت و عمق روایت را بیشتر می‌کند.
انتخاب زاویه‌دید اول‌شخص، باعث شده ساختار داستان بر اساس تحول درونی شخصیت، نه توالی کنش‌ها یا طرح کلاسیک جلو برود.
تمام گره‌افکنی‌ها، از دل ذهن و ادراک راوی بیرون می‌آیند. هیچ کنش بیرونی‌ای بدون بار روانیِ درونی وجود ندارد. حتی ماجرای اصلان، یا تفنگ دولول، بیش از آن‌ که لحظات اکشن باشند، انعکاس اضطراب، تردید، و جست‌وجوی هویت هستند.

#رضا_خوشه‌بست
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش هفتم)

نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار

در تعطیلاتِ آخر هفته، گنده‌لات‌ها من را به پیک‌نیک و کباب‌‌خوری دعوت کردند. آن‌ها در پارکِ جنگلی گوشۀ دنجِ خودشان را داشتند. ما به قسمتی رفتیم که بیشتر جنگل بود تا پارک. آن‌جا در کافۀ هوای آزاد، در هوای نمناکِ پاییزی، ماجرای عجیبی پیش آمد، و اسلاویک هم مهرۀ اصلیِ نمایش بود. یادم هست چه‌قدر خودش را شیک کرده بود؛ تی‌شرتِ مکُش‌مرگ‌مای بی‌آستین، شلوارِ جینِ کم‌نظیری مزین به زنجیر، کفش‌های کِرِم نوک‌تیز...
بخشی از کافه روی بقایای درخت‌ها واقع شده بود. میزهایی از کُندۀ درخت، و نیمکت‌هایی از تنه‌های افتاده. محوطۀ متمدنانه‌ای هم با میز و صندلی‌های پلاستیکی داشت. یک قسمت هم روی ایوانِ تخته‌پوش و زیرِ چادر، مخصوص مهمانانِ ویژه بود که گنده‌‌لات‌ها آن‌جا نشستند. بعد مهمانان دیگری هم آمدند؛ خلاف‌کارهایی با قیافه‌های کاریکاتورمانند؛ یکی گِرد و سفید و تاس مثلِ آدم‌برفی، یکی پرگوشت با دندان‌های نیشِ زرد، مثلِ گراز. یوریوریچ گوشت و بقیۀ مواد غذایی را به کافه‌چیِ خندانِ آذربایجانی داد. غذای خوشمزه‌ای درست کردند: کارِ آشپز حرف نداشت. من اخمو نشسته بودم و حرف نمی‌زدم. کولیا برای آن‌‌که مجلس را گرم کند ماجرای اصلان و سقف را برای مهمانان تعریف کرد. من قیافۀ عبوسم را بیشتر درهم کشیدم، نیشم را باز نکردم و به نشانۀ تعظیم خم نشدم...
بیشتر از همه اسلاویک حرف می‌زد. سرش گرم شده بود و خل‌بازی درمی‌آورد. دستِ سرنوشت هم او را انتخاب کرد. متوجه نشدم که در قسمتِ متفرقه، سروکلۀ مشتریانِ عجیب‌غریبی پیدا شده است. وقتی چشمم به آن‌ها افتاد، دیگر نتوانستم نگاهم را ازشان بردارم. دو نفر بودند. به‌نسبتِ هوای اواخرِ تابستان، زیادی گرم و تیره لباس پوشیده بودند؛ لباس‌های سیاهِ بلند با زلم‌زیمبوهای فلزی. موهای جوانک بلند بود و تا کِتفش می‌رسید. صورتِ دخترِ همراهش بی‌نهایت رنگ‌پریده بود، و به لب‌هایش رژلبِ ذغالیِ خیره‌کننده‌ای زده بود. آدم‌هایی با این تیپ‌وقیافه را سال‌ها بعد باز هم دیدم، ولی در آن سال، در ایالتِ خارکوف، هنوز خبری از این قیافه‌ها نبود. نیشِ اسلاویک باز شد: «اوهو، موجوداتِ عجیب‌الخلقه! آدم‌فضایی!»

بعد با آرنج سقلمه‌‌ای به من زد و با صدای بلندش توجه همه را جلب کرد. «قوم‌وخویش‌های سابق تو!»

و با پانتومیم، بلندیِ موهای قدیمِ من را نشان داد. «اندازۀ اون‌وقتای تو مو دارن!»

و به مهمانان توضیح داد: «میشا هم همین شکلی بود! تازه شبیه بچۀ آدم شده!»

من حرفی نزدم. حالا تمامِ جمعِ ما به زوج عجیب خیره مانده بود. دندان‌گرازی پرسید: «اینا دیگه کی‌ان؟»

گِنا، انگار مشغول هدف‌گیری باشد، کمی چشمانش را ریز کرد: «نوازندۀ راک...»

کولیا بااطمینان و صمیمیت گفت: «هوی‌متال‌ان...»

یوریوریچ زیاد مطمئن نبود: «هیچ‌چیزشون معلوم نیست. هوی‌متال‌ها لباسِ‌ چرمی می‌پوشن با کلی از این میخ‌پرچ‌های فلزی. ولی لباسِ اینا بیشتر شبیهِ راهباست...»

آدم‌برفیِ تاس درحالی‌که گوشت به دندان می‌کشید، گفت: «نه، نوازندۀ راک نیستن. شیطون‌پرستن. من تازگی یه فیلمِ‌ سینمایی درباره‌شون دیدم».

اسلاویک دستی برای غریبه‌ها تکان داد: «آهای! بیاین این‌جا...»

بعد چرخید سمتِ گنده‌لات‌ها: «الان ته‌و‌توش‌رو درمی‌آرم!»

و دوباره به سمت‌ محوطه برگشت: «الو! یوهو! مگه با شما نیستم؟»

آن دو با شنیدنِ صدای فریاد سرشان را به سمت ما برگرداندند. اسلاویک دعوت‌شان کرد: «بیاین این‌جا!»

و هم‌زمان به گنده‌لات‌ها چشمک زد. بوی دردسر می‌آمد. می‌خواستم بگویم «دست از سر مردم بردار»، ولی باز چیزی نگفتم. هرچه باشد خودِ این دو غریبۀ سیاه‌پوش عقل‌شان می‌رسید که نباید بیایند نزدیکِ ما‌. فرصتِ فرار داشتند، و مسلماً کسی دنبال‌شان نمی‌دوید. ولی آن‌ها خیلی حرف‌گوش‌کن از روی کندۀ درخت‌ها بلند شدند و بی‌شتاب به سمت ما آمدند. از پله‌های ایوان بالا آمدند و ایستادند. خوب وراندازشان کردم؛ پسرِ جوان، سن‌وسال‌دارتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. به‌نظر می‌آمد سی‌ سال داشته باشد. از دور جوان‌تر نشان می‌داد. موهای پرکلاغی‌اش صاف و بلند بود و حتی یک پیچ‌وتاب نداشت. ته‌ریشِ تُنُکِ روی چانه و گونه‌هایش اندکی رنگ‌پریدگی صورت باریک و استخوانی‌اش را می‌پوشاند. چین عمیقی روی پیشانی‌اش دیده می‌شد که شبیهِ جای زخمِ چاقو بود. قدبلند و لاغر بود، ولی چهارشانه به‌نظر می‌رسید. البته شاید چیزی که موجبِ بزرگ‌تر دیده شدنِ شانه‌ها می‌شد، پوششِ روی لباسِ او بود؛ تزییناتی از آویزهای فلزیِ سیاه داشت، شبیه به پالتوهای ارتشی. شلوارش که در بالا گشاد بود، رو به پایین تنگ می‌شد و در چکمه‌های افسری فرومی‌رفت. صورتش مثلِ مرده‌ها بود؛ در آن نه هیجان دیده می‌شد، نه ترس، نه کنجکاوی. چهرۀ بی‌جانش آدم را یادِ عکس‌های روی سنگِ قبر می‌انداخت.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش پنجم)

نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار

کولیا به برهوتِ دوروبرش نگاهی انداخت و گفت: «کسی نیست بیارمش».

«این موقشنگه ‌رو بیار. ظاهرش که قرص‌ومحکمه. شبیه این یاروئه... استیون سیگال».

کولیا دستی تکان داد. «دلت خوشه بابا... یا نکنه میای میشا؟»

و خودش از سؤالی که کرده بود متعجب شد. من هم گفتم: «البته که میام».

این‌جا باید یک شخصیتِ دیگر را هم واردِ ماجرا کنم. او مهرۀ کلیدیِ نقطۀ اوجِ این داستان است. قوم‌وخویشِ نزدیکِ ویتالی، یکی-دوماه پیش از روستا به شهرِ ما آمده بود. جوانکِ بیست‌وپنج‌سالۀ توپُر و زرنگی بود. خدمتِ نظام‌وظیفه‌اش را در مرزبانی گذرانده بود و تجربۀ زورگیریِ محلی را هم داشت. آمده بود به یک شهرِ بزرگ که دنبالِ مورد بگردد؛ یعنی بچسبد به کاسبی یا به کارِ خلاف.
جوانک خواهش کرده بود که در باشگاه او را با لقبی که در روستا داشت صدایش کنند؛ «پنجه بوکس». اسمِ مستعارِ  دلهره‌آور و قهرمانه‌ای از فیلم‌های بزن‌بزنِ درپیتی. خودش را به من هم همین‌طوری با خنده معرفی کرد «پنجه بوکس!»
من خودم را زدم به پخمگی و پرسیدم: «اسم کوچیکت چیه؟»

و گنده‌لات‌ها کلی خندیدند. شوخیِ من را گرفته بودند.
اسم کوچکش «اسلاویک» بود. ما این‌طوری صدایش می‌زدیم. گنده‌لات‌ها پشتِ‌سرش به مسخره لقب «خوش‌قلب» هم به او داده بودند. واقعاً هم آدم از سادگیِ مردانۀ او معذب می‌شد. گنده‌لات‌ها مسخره‌اش می‌کردند، اما مجبور بودند حضورش را تحمل کنند، چون نمی‌خواستند ویتالی را برنجانند؛ هر چه باشد قوم‌وخویشش بود.
آن شب اسلاویک هم مشغولِ تمرین بود و بلافاصله هم داوطلب شد: «منم با شما میام!»

مردی که از بازار آمده بود به من اشاره کرد که دنبالش به خیابانِ تاریک بروم. صندوق‌عقبِ ماشینش را باز و بسته کرد، مخفیانه بستۀ کوچک و سنگینی در دستِ من چپاند و بعد چیزی هم کفِ دستم ریخت. «اینم مهمات».

چیزهایی که کفِ دستم ریخته بود، گلولۀ تفنگِ شکاری بود، با مرمیِ برنجی. چهار عدد. تقریباً به‌دو به سالن برگشتم. در خلوتِ اتاقکِ دوش، بستۀ کهنه‌پیچ را باز کردم. داخلش یک تفنگ دولول قرار داشت که سرِ لوله‌هایش را بریده و کوتاه کرده بودند. نوکِ سیاه و بریدۀ لوله‌ها بوی باروت می‌داد. بلافاصله جذبۀ مرگ‌بار آن را حس کردم و دلم لرزید. اسلاویکِ بی‌خیال، مثلِ خانم‌بازهای دهاتیِ آکاردئون‌به‌دست، دور و بر کولیا می‌پلکید. چیزی می‌گفت، چرخی می‌زد و می‌خندید. انگار اصلاً نمی‌ترسید. با خودم می‌گفتم: «یعنی این قبیل تسویه‌حساب‌ها چیزِ خطرناکی نیست؟ ولی پس چرا تفنگ داده‌اند؟ پایم را به چه چیزی باز کردم؟! شاید هنوز برای انصراف دادن دیر نشده باشد! حتماً می‌شود! تفنگ را پس می‌دهم به کولیا و برای همیشه از باشگاه می‌زنم به چاک... ولی آن‌وقت چه فکری دربارۀ من می‌کند؟ به جهنم، هر نظری می‌خواهند پیدا کند! مگر این آدم‌ها چه‌کارۀ من هستند؟ اگر از باشگاه بروم که دیگر هیچ‌وقت نمی‌بینم‌شان... ولی اگر یک‌وقت ببینم‌شان چه؟...»

با همین شش‌وبش‌های دلهره‌آور در ذهن، باسرعت خودم را به خانه رساندم. پدر و مادرم جلویِ تلویزیون نشسته بودند و در مخیله‌شان هم نمی‌گنجید که پسرشان در چه «عجب غلطی کردم» خطرناکی گرفتار شده است.
شب خوابم نمی‌برد. فشنگ‌های وحشت‌انگیز را کفِ دستم می‌چرخاندم و لکه‌های نارنجیِ زنگ‌زدگی روی مرمی آن‌ها را وارسی می‌کردم. یادِ دوستِ یک‌چشمم افتادم که زمانی در باشگاهِ ما تمرین می‌کرد. رفت مسکو و نگهبانِ یک کلوبِ شبانه شد. یکی از مشتریانِ کلوب که زیادی مست کرده بود با تپانچۀ ساچمه‌ای به صورتِ او شلیک کرده بود. البته زنده ماند، ولی کلِ پولی را که از نگهبانی در کلوبِ شبانه جمع کرده بود خرجِ دکترها کرد، و آخر هم نتوانستند چشمش را نجات دهند. چشمِ مصنوعیِ شیشه‌ای هم نگذاشت و چشمی که زجاجیه‌اش را ازدست داده بود در حفرۀ چشم‌گاه خشک و سخت‌ شد و سفیدی‌اش برقِ کدری پیدا کرد.
من تمامِ صبح و تمامِ روز عذاب کشیدم. خودم را تیرخورده مجسم می‌کردم. غروب به باشگاه رفتم. یوریوریچ، گِنا، و کولیا در باشگاه بودند. بی‌هیچ شتابی تمرین می‌کردند؛ انگار هیچ قضیه‌ای در کار نیست...
پرسیدم: «خوب، راه نمی‌افتیم؟»

گِنا گفت: «نه. لازم نشد. بدون شماها حل‌وفصل شد».

انگار نوای شادمانۀ گیتار در قلبم به ترنم درآمد. کولی‌ها خودشان راه‌شان را از بازار کشیده و رفته بودند. استیشن را هم پس داده بودند... کم مانده بود از ازدیادِ هوای خوش‌بختی در ریه‌هایم خفه شوم. به‌خیر گذشت!
اسلاویک بی‌قرار بود و سعی می‌کرد توجه همه را جلب کند: «حیف، حیف! چه‌قدر به دلم صابون زده بودم!»

بعد شروع کرد به تعریف داستان‌هایی دربارۀ کولی‌های روستایش که چه‌طور چاقو را با نوارچسب به دست‌شان می‌چسبانند که وسط دعوا از دست‌شان رها نشود.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش سوم)

نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار

من با کتابِ ویدر سریع‌تر پیشرفت کردم. در تابستانِ بعدی هفت-هشت کیلو عضلۀ آهنین به بدنم اضافه شده بود. در پرسِ درازکش، وزنۀ صدکیلوییِ هوس‌انگیزم را بالا می‌بردم. در حالتِ نشسته هم همین وزنه را می‌زدم. در پرسِ ایستاده صدوبیست کیلو را از زمین جدا می‌کردم. ماهیچۀ دوسر بازو را به سی‌وهفت رساندم و حجمِ سینه‌ را تا صدوهشت افزایش دادم.
حوالیِ تابستان موهایم دوباره بلند شد و به‌صورت دم‌اسبیِ کوتاهی بستمش. ولادیمیرِ تنومند با نارضایتی پرسید: «خیال داری تارکِ دنیا بشی؟»

از پسرهای موبلند خوشش نمی‌آمد.
از ماه ژوئن در تعطیلات آخرِ هر هفته، تنها یا با دوستانم به دریاچۀ مصنوعی می‌رفتم. تمام مدت امیدوار بودم آن دخترِ شکم‌زخمی را ببینم تا نشان بدهم چه‌قدر تغییر کرده‌ام. البته هم‌چنان لاغر مانده بودم، ولی ماهیت و کیفیتِ این لاغری کاملاً با قبل متفاوت بود؛ سفت و سخت بود.
در طولِ یک سال من حتی یک جلسۀ تمرین را هم از دست ندادم. همان‌طور که دیگران خودشان را تا خرخره در مِی‌خواری غرق می‌کنند، من هم در آهن غرق شده بودم. سرودنِ شعر و ترانه را ترک کردم. همۀ فکرم صرفِ باشگاه و تمرین می‌شد.
هم‌کلاسی‌های سابقم شکایت داشتند که من از یک شاعرِ نازک‌طبع تبدیل شده‌ام به یک تنِ سالمِ پیش‌پاافتاده؛ و البته خودم هم متوجه شده بودم که ما دیگر علاقه‌های مشترکی نداریم. آن‌ها دربارۀ نویسنده‌های روز بحث می‌کردند، در دست‌دوم‌فروشی‌ها رمان‌های تخیلی می‌خریدند، آهنگ‌های راکِ جدید گوش می‌کردند و با گیتار آن‌ها را می‌نواختند و می‌خواندند. درعوض من تعریف می‌کردم که در باشگاه‌مان دوقلوهایی تمرین می‌کنند که اسم‌شان را گذاشته‌ایم «لولِک و بولِک». آدم‌های عجیب‌غریبی هستند که فقط روی سینه و دست‌ها‌شان کار می‌کنند تا به دخترها پز بدهند، ولی پا و پشت‌شان را تمرین نمی‌دهند. این که نشد بدن‌سازی! و باز ماجرایی دیگر: یک روز کوتولۀ ورزیده‌ای به باشگاه آمد. دویست‌وبیست کیلوگرم وزنه گذاشت و با آن‌ها پرسِ نشسته زد، درحالی‌که خودِ این کوتوله به سبُکیِ پَرِ کاه بود.
دوستانم به من نق می‌زدند که: «تو استعدادِ خدادادی رو به عضلۀ بازوت فروختی».

سعی می‌کردم قانع‌شان کنم: «استعداد کدوم گوری بود؟ «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. وقتی برگشتیم، به‌جای خانه زمستان دیدیم». این شعر مزخرفِ محض بود!»

آن‌ها آه کشان می‌گفتند: «استعداد بود، استعداد...»

پنجاه دلار دادم و از مغازۀ لوازمِ بهداشتی محل یک قوطیِ پنج‌لیتری «مگامس» خریدم؛ پودرِ خارجی با پروتئینِ غنی‌‌شده. یک جعبه هم آمپولِ «متیل‌تستسترون» خریدم. خودم به خودم تزریق می‌کردم.
در اواخرِ سالِ سومِ دانشگاه، از زندگیِ قبلی فقط موهای بلندم باقی مانده بود. نمی‌توانستم خودم را راضی کنم که به موهایم دست بزنم. وزنم هشتادودو کیلوگرم شده بود. ماهیچۀ دوسر بازو و ساق: چهل‌ویک سانتی‌متر، ران: شصت‌وچهار، قفسۀ سینه: صدوشانزده. پرسِ خوابیده: صدوسی کیلوگرم. پرسِ نشسته: صدوچهل، و ایستاده: صدوشصت.
ویتالی با دیدنِ من مثلِ یک پدرِ دل‌سوز اشک شوق به چشم می‌آورد و می‌گفت: «رکوردِ ورزشکارای حرفه‌ای‌رو داری. ولادمیر، نگاه کن! ببین از اون بچۀ ریقو یه آدم‌حسابی ساختیم! فقط اگه این موهای لامصب رو کوتاه می‌کرد، یه جوونِ رشیدِ همه‌چی تموم می‌شد. ولی این‌طوری شبیه آدمای عجیب‌الخلقه‌ست».

یکی از «گنده‌لات‌های» باشگاه از من طرفداری کرد؛ «کاری به کارِ دانشکدۀ علوم‌انسانی نداشته باشین».

فکر کنم «کولیا» بود که این را گفت. او همراه با «گِنا» و «یوریوریچ» دستۀ «گنده‌لات‌ها» را تشکیل می‌دادند. آن‌ها هم‌زمان هم کاسب بودند و هم راهزن.
کولیا با خودش یک ضبط‌‌صوتِ شارپ می‌آورد که قدرتی اهریمنی داشت. وزنه‌هایی می‌زد به سنگینیِ اورانیوم. غیراز سایرِ مهارت‌ها، مشت‌زنِ حرفه‌ای هم بود. ویتالیِ صرفه‌جو از اتاقِ کناری برای او ‌کیسه‌بوکسی از چرمِ سرخ‌رنگ، شبیه پوست گاو می‌آورد و به قلابی آویزان می‌کرد. بعد از تمرینِ کولیا هم آن را پنهان می‌کرد. کیسه‌بوکس مال هرکسی نبود.
یوریوریچ که کتاب‌خوان بود دوست داشت سرِ صحبت را با ویتالیِ کنجکاو باز کند، و نیم‌ساعت مغز او را با «یوکیو میشیما»، نویسندۀ ژاپنی و‌ بدن‌سازِ سامورایی که هاراکیری [خودکشی] کرده بود، می‌خورد. وقتی ویتالی از شنیدنِ این حرف‌ها هیجان‌زده می‌شد و می‌گفت «کاش پوسترِ یوکیو میشیما رو بزنیم به دیوارِ سالن»، یوریوریچ بقیۀ واقعیت را برایش می‌گفت: «پوستر رو که می‌شه پیدا کرد، مشکلی نیست! ولی این رو هم بگم که یوکیو میشیما هم‌جنس‌باز بود. خوب، چی‌کار کنیم، بریم دنبال پوستر؟»

و با لبخند تماشا می‌کرد که ویتالی با چشمانِ گردشده چه‌طور تُف می‌انداخت و از میشیما ‌مانندِ شیطان تبری می‌جُست.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش اول)

نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار

من صدونود سانتی‌متر قد، و شصت‌وشش کیلوگرم وزن داشتم. این عدد خوب در خاطرم مانده است. در سالنِ بدن‌سازی که ثبت‌نام کرده بودم، همۀ تازه‌واردها را وزن می‌کردند. بعد با یک مترِ خیاطیِ پارچه‌ای همۀ اندازه‌های بدن را برمی‌داشتند، تا ورزش‌کارِ سخت‌کوش شش ماه بعد بتواند غیر از حجمِ تازه‌ی عضلات، از عدد و رقم‌های دقیق هم به وجد بیاید.
اواخرِ ژوئن بود. من یک ماه قبل به‌عنوانِ بیمارِ زخم‌معده‌ایِ مرجوعی از ارتش، به خانه برگشته بودم. ظرف چند شب دوباره هنرِ خوابِ عمیق را فراگرفتم؛ چون بیمارستانِ ارتش من را به بیداریِ مزمن و جنون‌آوری مفتخر کرده بود. پس‌از یک خوابِ طولانی، دویدم به دفتر دانشکده‌ تا ثبت‌نامم در سالِ اول دانشکدۀ زبان و ادبیات را تجدید کنم؛ جایی که من را در ماه فوریه ــ بلافاصله بعداز امتحاناتِ زمستانی ــ از موهایم گرفتند و کشیدند و به میدانِ جنگ فرستادند...
ظرفِ سه‌ماه سربازی کلاً با علم و دانش غریبه شده بودم. از سرِ ترحم در امتحاناتِ مقدماتی نمرۀ قبولی برایم گذاشتند و من را به امتحاناتِ نهایی راه دادند. موهایم که در زمستان تا شانه‌ام می‌رسید به یاد استادها مانده بود، و پروفسورها از سرِ دلسوزی به‌خاطر کلۀ تراشیدۀ سربازِ ناکام، زیاد سخت نگرفتند و من وارد سالِ دومِ دانشکده شدم.
در آخرین روزهای ژوئن، عده‌ای از رفقایم را در پلاژ جمع کردم تا سورِ همۀ مناسبت‌ها را یک‌جا بدهم؛ هم بازگشتِ دل‌چسب از سربازی، و هم موفقیت در امتحانات. آن‌جا، روی شن‌های زردِ دریاچۀ مصنوعیِ خارکوف، در حین جشن گرفتن با مشروب‌مان بویدم که آبروی من رفت.
ما تعدادی دانشجو بودیم که داشتیم دومین تابستانِ زندگیِ مستقل و شهری‌مان را جشن می‌گرفتیم. من از تهِ حلق ترانه‌ای را که خودم سروده بودم با گیتار می‌زدم و می‌خواندم: «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید / وقتی برگشتیم، به‌جای خانه زمستان دیدیم!»

پس‌از بلند شدنِ سروصدای ما، ناگهان سروکلۀ لات‌های محل که داشتند در آب  شنا می‌کردند، پیدا شد. چهار رأس بودند؛ سه نره‌غول، و یک دخترِ هرزه.
دخترکِ خوشگل و بی‌حیایی بود. فقط جایِ زخمِ کج و نخراشیدۀ عملِ آپاندیس ــ که شبیهِ یک انگشتِ دوخته‌شده به شکم او بود ــ بدنِ لطیفِ زنانه‌اش را کمی از شکل انداخته بود. ما دست‌وپای‌مان را گم کردیم و ساکت شدیم. دخترک با کفِ پایش پاهای دراز و ازهم گشودۀ من را از سرِ راهش کنار انداخت. «لنگاتو جمع کن!»
بعد خم شد و از زیراندازی که انداخته بودیم یک بطری شراب و یک پاکت سیگار برداشت و آن‌ها را به دوستش داد.
بلند شدم و با هیکلِ باریک و سفیدِ دانشگاهی‌ام عرض‌اندام کردم. دخترک نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت: «کاش لااقل یه تکونی به تنِ بی‌مصرفت بدی بچه‌خوشگل. بارفیکس برو، وزنه بزن. الان عینهو جلبکی».

و حرکتِ منزجرانه‌ای کرد که انگار دارد من را مثلِ چیزی که به پایش چسبیده، می‌کَنَد و دور می‌اندازد.
اهانت‌گرها دور شدند. ما وانمود ‌کردیم هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار خودمان بطری را به آن‌ها هدیه داده بودیم.
در خانه به چشمِ تازه‌ای در آینه نگاه کردم. دست‌هایم را با تحقیر برانداز کردم؛ هرکدام‌شان به طنابِ باریکی شباهت داشت که در مفصلِ آرنج گره خورده باشد. از پاهای برهنه و رنگ‌پریده‌ام، که به لنگ‌های لک‌لک شباهت داشت، به شرم آمدم. برای بینایی‌ام اتفاقی افتاده بود؛ دیگر خودم را ظرفی حاویِ روح و اندیشه نمی‌دیدم. آن‌چه به چشمم می‌آمد، چیزی نبود جز تنی نحیف و مچاله.
عجیب بود؛ من حرفِ دخترۀ شکم‌زخمی را مثل یک دستور تلقی کردم. همان روزِ بعد راه افتادم که سالنِ ورزش پیدا کنم. در سالنِ نزدیک خانه من را از دمِ در برگرداندند؛ گفتند جای سوزن انداختن ندارند، ولی پیشنهاد کردند بروم تئاترِ «اپرا و باله». در دالان‌های زیرزمینِ آن‌جا هم یک سالن ورزش بود.
تا امروز سرمای مترِ خیاطی را که مثلِ ماری دُور دست ‌و پایم می‌پیچید به خاطر دارم. ماهیچۀ دوسر بازو: بیست‌ونه. دُور ساق: بیست‌و‌هشت. ران: چهل‌وسه.
این شاخص‌های حقارت‌بار را روی کاغذ یادداشت کردند. بلافاصله اولین آزمایشِ قدرت و استحکام به عمل آمد. فامیلم را برای درج روی کارت عضویت  پرسیدند. گفتم یلیزاروف.
با صدای بلند پرسیدند: «داینازوروف؟» شوخی می‌کردند.
مدیریت سالن به‌عهدۀ دو نفر بود: «ولادیمیر» و «ویتالی». نمی‌شد گفت مربی هستند، چون کسی را تمرن نمی‌دادند؛ فقط مراقبِ نظمِ سالن، و پول‌ها بودند. ولادیمیر اهلِ عمل بود؛ وزنه‌برداری نخراشیده. ویتالی اهلِ نظر بود؛ کتاب‌خوانی لنگ‌دراز با عینکِ گرد. در اتاقکِ مجاورِ سالن کتاب‌هایی جمع کرده بود دربارۀ افزایش و تقویتِ عضلات، ولی اطلاعاتش را با اکراه در اختیار دیگران می‌گذاشت؛ مثل کاهنانِ «شائولین» فقط کسانی را انتخاب می‌کرد که شایسته بودند.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#نظرات_شما

فضای سرد و خشک داستان «کبوترهای ایلیا» بوی مرگ و نیستیِ ناشی از جنگ را می‌دهد.
جنگ نتیجه‌ای جز ویرانی، سیاهی، بدی و مرگ برای هیچ کس ندارد؛ حتی اگر برنده و پیروز میدان باشد.
کبوتر گرچه نماد آزادی و رهایی است، اما در جنگ، آزادی اسیر و قربانیِ مرگ و نیستی و ناامیدی‌ست.
هر آن کس که درگیر جنگ می‌شود، چه خواسته و چه ناخواسته، لاجرم سفیر مرگ و نیستی و نابودی است؛ یا می‌کُشد یا کُشته می‌شود.
جنگ همه‌اش سیاهی است، اخلاقیات و ارزش‌ها، هنجارها و احساسات جایی در جنگ ندارند و در میانۀ جنگ یا از بین می‌روند یا به ابتذال کشیده می‌شوند.

#سادات_هاشمی
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

#نظرات_شما

⚫️ جنگ و مرگ کلیدواژۀ رمان Nجلدیِ زندگی!

«کبوترهای ایلیا» را می‌خوانم. بر بال خیال سوار می‌شوم. خودم را در سرزمینی سبز و آرام می‌بینم؛ کنار رودی پرآب و زلال با ماهی‌های هزاررنگ. آدم‌های خوشحال در کوچه‌های پُرگُل با سطل‌های پُرشیر و گرده نانی در دست و لبخندی بر لب، لِی‌لِی بچه‌ها و درخت‌های سروی که نوک شاخه‌هاشان در آسمانِ آبی به کبوترهای سفید و خورشید طلایی سلام می‌دهند. پژواک شاد زندگی در گوشم می‌پیچد. کنار رود می‌نشینم و پاها را در آبِ خنک می‌گذارم. چشم می‌بندم. به «کبوترهای ایلیا» فکر می‌کنم. هیچ‌کدام از تصاویر داستان برایم آشنا نیست! این چه فضای غریبی‌ست که «هانس بندر» خلق کرده؟! آدمیزاد و بلعیدنِ کبوتر؟! جنگ؟! کشتار؟! سنگر، زندان، اسیر، سیم‌خاردار، سلاح، همه واژه‌های نامفهومی هستند. نسیم خنکی لای موهایم می‌وزد. دست‌ها را به دو سمت باز کرده و نفس عمیقی می‌کشم، اما…
اما شلیکِ پدافند از خیال پُرزورتر است. از گوشۀ اتاق، سر سمت پنجره برمی‌گردانم. در دلِ سیاهیِ آسمان، دهانِ بازمانده‌ای می‌بینم که به‌قدر تمام تاریخ آرواره‌هایش کش آمده و عصارۀ خونینِ گوشت و استخوانِ لهیدۀ انسان‌ها از لابه‌لای دندان‌های تیز و درازش بر سینی غذای ستوان و روی کبوترهای بریان می‌چکد. این بار جنگ و کشتار و سنگر و زندان و اسیر و سیم‌خاردار و سلاح را می‌فهمم، با ایلیای قربانیِ هیولای جنگ و سیاست و قدرت، پشت میله‌های آهنیِ مدرسه می‌ایستم و به حصار نرده‌ایِ دورتر و مسلسل‌های سنگینِ کارگذاشته بر گور کتاب‌ها و اندیشه، چشم می‌دوزم. نشانی از سرسبزی نیست، جایش را دود و خاکستر می‌گیرد، موشک‌باران‌ها و تصویر ویرانه‌ها مُشتی می‌شود برای فروپاشیِ رؤیاهایم. صدای شوم انفجارها به گوشم می‌خواند «اینجا خاورمیانه‌‌ست، قرارگاه دائمی «مارس»، «آرس» یا «بهرام»، جولانگاه زامبیِ ترس و وحشت، معرکۀ همیشگیِ کفتارِ طمع‌کارِ سیری‌ناپذیرِ استعمار میان آب و نفت و صحرا، و هلهله‌‌گاهش سرِ کوهِ جسدها با نوشتن کلمات جادویی دموکراسی و امنیت و توسعه و حقوق بشر در گوشه‌کنارِ آینۀ بزرگِ آویزان بر این سرزمین‌ها با انبوه تصاویر مقدس قدیمیِ زینت‌داده‌شده، و رودِ خونِ آدم‌های بی‌گناه، تاوان چرب‌ونرمیِ این جغرافیا و ابتلا به ویروس همه‌گیر قرون وسطایی...»
در هُرم گرمای شب و قهقهۀ تیرهای هوایی، دانه‌های عرقِ پیشانی را پاک می‌کنم. می‌دوم و کنار راویِ آرمان‌گرای داستان سنگر می‌گیرم. با تفنگِ دوربین‌دارش دهانِ خون‌چکان و عطش‌ناکِ عفریتِ جنگ را نشانه می‌روم. با هم ماشه را می‌کشیم…
آسمانِ دنیا دوباره از پرواز دسته‌دسته کبوترهای دم‌چتری، طوقی و پرپا، ستاره‌باران می‌شود.

#پاییز
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

کبوترهای ایلیا
(بخش دوم)

نویسنده: «هانس بِندِر»

من پرسیدم: «کجای این کار بَده؟ مگه سربازای دیگه که قبلاً این‌جا بودن هرچی می‌خواستن بهشون نمی‌دادین؟ بالاخره جنگه دیگه».

تارسیا گفت: «هرچی می‌خوای بردار، اما لطفاً با کبوترا کار نداشته باش. اونا مالِ ایلیا هستن، برادرم، اون توی جبهه‌ست».

مسلم است که متأثر شدم، اما به سرکار ستوان چه می‌توانستم بگویم؟ به آن‌ها فهماندم که حرف‌ها‌شان را می‌فهمم و احساس‌شان را درک می‌کنم. به روسیِ دست‌وپاشکسته‌ گفتم: «بله، بله... کبوترای ایلیا. من کبوترای ایلیا رو نخواست. اونا رو افسر خواست. می‌فهمین؟! افسر. فرمانده خواست کبوتر خورد».

بعد به سوی انبارِ زیرشیروانی رفتم. می‌خواستم با نردبان به زیرشیروانی، و از آن‌جا به لانهٔ کبوترها بروم. زنِ خانه به من خیره شد و دوان‌دوان از کنارم گذشت. جلوی نردبان رو به من ایستاد و پشتش را محکم به آن تکیه داد. سعی کردم او را کنار بزنم، اما چنان به نردبان چنگ زد که ممکن نبود. بیشترین حدِ مقاومت را در درخششِ چشم‌هایش دیدم. نیکولا هم حالتِ تهاجم به خود گرفت ‌و داسی از زمین برداشت. تسلیم شدم. ناچار رفتم و چند کبوتر از جای دیگر شکار کردم.

صبحِ روزِ بعد فرمان آمد و گفت که در سراسرِ ساحل باید سنگر ساخته شود. ستوان تمامِ روز را در راه بود و شب، خسته برگشت. من باز دو کبوتر از بام‌های دیگر شکار، و آن‌ها را سرخ کردم. کبوترهای ایلیا دوروبرِ من پروبال می‌زدند. این کبوترها را هم دوسـت داشتم، و هم از آن‌ها بدم می‌آمد. آن‌ها به کسی تعلق داشتند که موقعیتی مثلِ خودم داشت؛ ایلیا هم مثلِ من سرباز بود و به‌اجبار از وطن و خانه و علایقش بسیار دور. مادرش کبوترها را برایش نگه‌می‌داشت. نه، من هیچ‌کدام از آن‌ها را نمی‌توانستم بکُشم. کبوترها هم انگار این موضوع را فهمیده بودند. جسور و پُرجرأت شده بودند. در حیاط می‌آمدند و جلوی پای من می‌نشستند و از من غذا می‌خواستند و بغبغو می‌کردند. روی نردهٔ باغ به پرواز درمی‌آمدند و به گُل‌های باغچه نوک می‌زدند. دُورِ خانه می‌پریدند و می‌چرخیدند و برمی‌گشتند. رویِ تاپاله‌های گاو می‌نشستند و به داخلِ دیگی که در آن کبوترهای همسایه جلزولز‌کنان سرخ می‌شدند، سرک می‌کشیدند. دیگر آن‌ها را می‌شناختم. بین‌شان دو-سه‌تا بودند که موقعِ پرواز معلق می‌زدند، کبوترهای جوان و زیبایی از نژادهای پَرپا، چتری، کاکُلی، طوقی و...

تقریباً دهُمین روزِ سکونتِ ما در آن خانه بود که یک روز صبح، نیکولا به «باکسی» رفت. می‌خواست آن‌جا خویشاوندان‌شان را ببیند و یک کیسه سبزی برای آن‌ها ببرد. تا باکسی چهل کیلومتر راه بود. ناحیه‌ای بود بزرگ که انبارِ آذوقهٔ ستادِ ما هم در آن‌جا قرار داشت. اتوموبیلِ مخصوصِ آذوقه نیکولا را با خود برد. غروب که برگشت، شتابان از حیاط به‌طرفِ آشپزخانه دوید. کمی بعد هیاهوی عجیبی از آن‌جا به گوش رسید. آن‌وقت زن به اتاقِ ما آمد؛ این اولین‌بار بود که به اتاق ما می‌آمد. با کلمات و اشارات به ما فهماند که نیکولا، ایلیا را در «باکسی» دیده است.

«آلمانا اسیرش کردن. در بازداشتگاهِ باکسی. در باکسی! همین نزدیک! حتماً افسر توانست ایلیا را از آن‌جا به خانه آوَرد. من می‌خواست پسرم ایلیا را دید... بغل کرد... هرچه را که سرکار ستوان خواست به او داد... مرغ‌ها را... بُزها را و سیب‌زمینی‌ها را و آردها را و عطر و چایِ آذربایجانی را و یک‌ دستمالِ ابریشمی و یک سنجاق‌سینۀ طلا و… و... کبوترها را، بله، کبوترهای ایلیا را».

من این‌ها را تا جایی که می‌فهمیدم برای فرمانده ترجمه کردم. ستوان گفت: «ما آدمای حقه‌باز چه کارا که به‌خاطرِ کبوتر نمی‌کنیم».

و به زن گفت: «خوب، پیرزن، ایلیا رو به تو می‌دم. فردا یک‌شنبه‌ست به اون‌جا می‌ریم و اون رو برات میاریم. میاریمش این‌جا، آره به همین‌جا. تو هم توی این مدت کبوترا رو خوب آماده کن، فهمیدی؟»

زن کلمات را می‌فهمید، اما نمی‌توانست لحنِ آن‌ها را احساس کند. برای همین به پای ستوان افتاد، گریه کرد و چکمه‌های او را بوسید.
تارسیا، عکس ایلیا را به ما نشان داد. او لباسِ نیروی دریایی را  به‌تن داشت؛ پیراهنِ راه‌راهِ سفید و آبی، کلاه با نوارِ مخصوصِ نیروی دریایی. استخوان‌های گونه‌اش برآمده بود و چشم‌های ریز و گستاخِ سربازهای نیروی دریایی را داشت. سعی کردم به ستوان بقبولانم که شاید ما واقعاً بتوانیم ایلیا را به‌عنوانِ کمک‌آشپز بخواهیم، و یا به‌عنوانِ کارگر برای ساختنِ سنگر. اما او گفت: «تو واقعاً آرمان‌گرا هستی».

بله، من آرمان‌گرا بودم. آن شب و بامدادِ روزِ بعد و موقعِ رفتن به باکسی مدام نقشه‌های عجیب‌غریب می‌کشیدم. درحالی‌که ستوانِ رذل موضوع را پاک به ‌شوخی گرفته بود، من می‌خواستم ایلیا را با یک حقه و به هر وسیله‌ای شده آزاد کنم.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «کبوترهای ایلیا» از نویسندۀ آلمانی «هانس بِندِر» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

🔷🔹به فرهنگ باشد روان تندرست🔹🔷


🔷ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکی‌ها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنی‌اند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمی‌خورد.

🔷فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گستره‌یِ گسترده‌یِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین می‌کوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.

                     


   🔷🔹پـــــــایــنده ایــــــــــران🔹🔷




🔵کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).

🔵زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).


🔵دکتر محمّد‌علی اسلامی‌نُدوشن

🔵باغ سبز مولانا ( زهراغریبیان )

🔵رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).


🔵رازها و نمادها و آموزه‌های شاهنامه

🔵بهترین داستان‌های کوتاه جهان

🔵رمانهای صوتی بهار

🔵کتابخانهٔ ادب و فرهنگ

🔵حافظ // خیام ( صوتی )

🔵خردسرای فردوسی
(آینه‌ای برای پژواک جلوه‌های دانش و فرهنگ ایران زمین).


🔵بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس‏).


🔵سرو سایـه‌فکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).


🔵شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری

🔵چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)

🔵حافظ‌خوانی با محمدرضاکاکائی

🔵کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان

🔵شرح بوستان سعدی با امیر اثنی عشری

🔵شاهنامه کودک هما

🔵مأدبه‌ی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).

🔵ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)

🔵تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین

🔵شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).


🔵گاهگفـت
(دُرُست‌خوانیِ شعرِ کُهَن).


🔵کتاب گویای ژیگ

🔵سفر به ادبیات
(مرزبان‌نامه و گلستان، تک‌بیت‌های کاربردی )

🔵ملی‌گرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی

🔵تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)

🔵کانون پژوهش‌های شاهنامه
(معرفی کتاب‌ها و مقالات و یادداشت‌ها پیرامون شاهنامه).


🔵انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)


🔵فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بوم‌داری

🔵رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).


🔵آرخش، کلبه پژوهش حماسه‌های ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).


🔵کتابخانهٔ نسخ خطی سپهسالار

🔵تاریخ روایی ایران

🔵سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).


🔵کتاب و حکمت

🔵تاریخ میانه

🔵زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبان‌ها و فرهنگ‌ها).

🔵خواندن و شرح تاریخ عالم‌آرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).

🔵هزار بادهٔ ناخورده (یادداشت‌های امیرحسین مدنی دربارۀ ادبیات و عرفان).

🔵شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).


🔵انجمن شاهنامه‌خوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).



🟦کانال میهمان:


🔵دکتر محمد دهقانی (ادیب، نویسنده، مترجم و استاد سابق دانشگاه تهران، عضو کنونی هیئت امنای کتابخانهٔ استاد مجتبی مینوی).


🔷🔹فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم
.🔹🔷


🔷هماهنگی جهت شرکت در تبادل



🔷@Arash_Kamangiiir

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

📕 این پوشه از بین کانال‌های مفیدِ تلگرام دست‌چین شده و در اختیارِ شما قرار گرفته‌است. با زدن روی لینکِ زیر می‌توانید فهرستِ کانال‌ها را دیده، انتخاب کرده، و در صورت نیاز عضو شوید. 🔻

/channel/addlist/eZxKbApyKrRkMGU0

کانالِ پشتیبان 🔻

آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بی‌کلام در:
🎹
@RadioRelax

هماهنگی برای تبادلات؛

✅ @TlTANIOM

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

برادر موفق و کامیاب
(بخش ششم)

نویسنده: #توبیاس_ولف

دنالد گفت: «من قرضام رو می‌دم».

«تا آخر عمرت هم نمی‌تونی بدی. تو بلد نیستی پول دربیاری».

دنالد سرش را تکان داد. پیت ول نمی‌کرد. «بذار برات بگم بعدش چی می‌شه برادر، تو نه می‌تونی کار کنی، نه خودت رو جمع‌وجور کنی. همۀ عمرت همین بودی. هر زِری هم که هر کی بزنه باور می‌کنی. من از دستت ذله شدم».

دنالد داشت خودش را کنترل می‌کرد. انگشت‌هایش را روی داشبورد فشار می‌داد. گفت: «من می‌خوام پیاده شم».

پیت محل نگذاشت. همان‌طور می‌راند. «بذار برم پیت. می‌خوام پیاده شم».

«واقعا؟»

«آره».

«مطمئنی که می‌خوای بری؟»

«آره می‌خوام برم».

«خیله‌خب، هر جور راحتی، هر جور خودت می‌خوای».

پیت زد روی ترمز و ماشین را کشید کنارِ جاده. ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. هوا سرد و مرطوب بود. از انبوهِ درختانِ کنارِ جاده، آسمان پیدا نبود. پیت ساکِ دنالد را درآورد و گذاشت کنارِ جاده. گفت: «این‌طوری بهتره».

دنالد فقط نگاهش کرد. داشت می‌لرزید. خودش را گرفته بود؛ انگار خودش را بغل کرده باشد. گفت: «مجبور نبودی این حرفا رو بزنی. به‌هرحال تو هم تقصیری نداری».

«خب معلومه که تقصیری ندارم. چی داری زِر می‌زنی؟! تقصیرِ من چیه؟»

«همه چی».

«نه، من دلم می‌خواد بدونم این وسط تقصیرِ من چیه؟»

«هیچی بابا هیچی. بهتره زودتر بری. خداحافظ».

پیت خم شد. داشت تویِ خاک‌وخل دنبالِ چیزی می‌گشت؛ خودش هم نمی‌دانست دنبالِ چی. ناگهان از میانِ درخت‌ها صدایی شنید؛ انگار شاخه‌ای شکسته باشد. دنالد دستش را گذاشت روی شانۀ پیت. گفت: «بهتره بری».

پیت بلند شد. ایستاد و به دنالد نگاه کرد. بعد سوار ماشین شد و رفت. تا آن‌جا که می‌توانست تند می‌رفت. نفس‌اش گرفته بود. جلوی خودش را می‌گرفت تا به آینه نگاه نکند. نگاه نکرد، تا این‌که دیگر در آینه فقط سیاهی دیده می‌شد. بعد انگار که یکی پهلوبش نشسته باشد گفت: «صد دلارِ بی زبون».

از کنارِ نرده‌های فلزیِ خانه‌ها که لامپ‌های مهتابی در باغچه‌هاشان روشن بود می‌گذشت. مه فشرده و غلیظ بود، و قطره‌های آب مثلِ دانه‌های مروارید روی شیشۀ ماشین ریسه می‌شد. دست کرد توی نوارهایش و نواری گذاشت. وقتی صدای خوشِ ویلون درآمد، لم داد عقب و حالتی به خودش گرفت که انگار دارد نهایتِ لذت را از موسیقی می‌برد. با خودش لبخند زد؛ مثل یک مردِ آزاد و رها؛ مردی که همۀ کارهایش را به‌خوبی انجام داده وحساب‌وکتابش دقیق و منظم است. همین‌طور با خودش کِیف می‌کرد و سر تکان می‌داد و با موسیقی حال می‌کرد.
یک مایل بیشتر رفته بود. با خودش وانمود می‌کرد که دلش نمی‌خواسته برگردد، و می‌تواند هم‌چنان بِراند و به پشتِ سر نگاه نکند، و جوابش را هم آماده دارد وقتی که زنش آمده به پیشواز و دست تکان می‌دهد و می‌پرسد «پس دنالد کو؟ برادرت کجاست؟»

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

برادر موفق و کامیاب
(بخش پنجم)

نویسنده: #توبیاس_ولف

پیت ترش‌رو به جاده زل زد. «خیلی خوابیدم؟»

«بیست، یا بیست‌وپنج دقیقه».

پیت برگشت پشت را نگاه کرد و با تعجب پرسید: «پس رفیق‌مون کو؟»

«نشد که تو باهاش خداحافظی کنی. گفت از تو خداحافظی و تشکر کنم. توی سی‌دالد پیاده شد».

«سی‌دالد؟ پس دخترِ مریضش چی شد؟»

پیت توی ماشین را خوب نگاه کرد. زیر‌سیگاری‌ها و موکتِ کفِ ماشین همه سرِ جای‌شان بودند. «یه برادر این‌طرفا داره. گفت می‌رم ازش ماشین می‌گیرم و بقیه راه رو خودم می‌رم».

«شرط می‌بندم خواهر و برادر و ننه و باباش همه همین‌جا زندگی می‌کنن. از اول هم می‌خواست بیاد همین‌جا».

«من ازش خوشم اومد».

«معلومه، می‌دونستم تو از اون خوشت میاد».

«آدمِ جالبی بود، خودش رو تو دلِ آدم جا می‌کرد».

«ته‌سیگاراش مونده، می‌خوای یادگاری نگه‌داری؟»

«بس کن پیت».

«خودت بس کن دغل‌باز. یعنی تو نمی‌دونی؟!»

«معلومه که می‌دونم».

«چه‌طوری؟ تو چی می‌دونی؟ تو هیچی نمی‌دونی برادر. بعضی چیزا هست که آدم از اول می‌دونه؛ با آدم زاده می‌شه. وضعِ بنزین در چه حاله؟».

«آخ‌آخ... خوب شد گفتی، ته کشیده، داره تموم می‌شه».

«خب پس چرا نمی‌ری بنزین بزنی؟»

«پیت کاش ان‌قدر به من گیر نمی‌دادی».

«خب تقصیر خودته، از کله‌ت استفاده کن. اگه بنزین تموم کنیم چی؟»

«می‌رسه، تا پمپِ بنزین کافیه. راستی پیت، تو نباید باهاش اون‌قدر خشک و تند رفتار می کردی».

پیت نفس عمیقی کشید و با حرص گفت: «اصلاً حوصله‌شو ندارم بنزین تموم کنیم. فهمیدی؟»

ایستگاهِ بعدی بنزین زدند. پیت رفت دستشویی. دنالد جایش را عوض کرد. کارگرِ پمپِ بنزین خم شد نزدیک شیشۀ ماشین و گفت: «دوازده دلار».

پیت سر رسید و گفت: «شنیدی؟ گفت دوازده دلار. این‌دفعه رو تو بده».

دنالد بی‌حرکت نشسته بود و جلو را نگاه می کرد. پیت گفت: «می‌گم پول بنزین رو بده».

دنالد آهسته گفت: «ندارم».

«معلومه که داری، خودم بهت دادم. حتماً تو جیبته».

دنالد به کارگرِ پمپ بنزین و بعد به پیت با عجز نگاه کرد. گفت: «پیت، خواهش می‌کنم، گفتم که هیچی ندارم».

پیت پولِ بنزین را داد و راه افتادند. دنالد خواست توضیح بدهد. پیت حرفش را برید و گفت: «نمی‌خوام بشنفم. دهنت رو ببند یا هرچی دیدی از چشمِ خودت دیدی».

مزارع را پشت سر گذاشته بودند و حالا از جاده‌ای می‌گذشتند که درخت‌های بلند، ردیف‌ردیف از کنارشان رد می‌شد. پیت گفت: «بذار صاف ‌و پوست‌کنده حرف بزنم. تو اون پولی رو که بهت دادم دیگه نداری».

دنالد گفت: «تو اونو آدم حساب نکردی».

پیت دوباره گفت: «یعنی تو هیچی پول نداری».

دنالد سرش را تکان داد. «از وقتی شام خوردیم جایی که وسطِ راه توقف نکردیم، بنابراین فکر کنم پول رو دادی به وبستر، درسته؟»

«آره».

پیت داشت از حرص خفه می‌شد، اما سعی کرد خون‌سردیِ خودش را حفظ کند. به خودش تلقین کرد که این قضایا هیچ ربطی به او ندارد. پیت پرسید: «چرا؟ چرا پول رو دادی به وبستر هان؟»

دنالد جواب نداد. پیت گفت: «صد دلارِ بی‌زبون دود شد رفت تو هوا. دنالد، من واسۀ اون پول کار کردم، می‌فهمی؟»

دنالد گفت: «می‌دونم، می‌دونم».

«نه، تو نمی‌دونی. چه‌طوری می‌خوای بدونی؟ تو فقط دستت رو دراز می‌کنی جلویِ آدم».

«من... منم کار کردم».

«تو کار کردی؟ خودت رو مسخره کن داداش».

دنالد خم شد طرفِ پیت تا چیزی بگوید، اما پیت حرفش را برید. «تو که نباید صورت‌حسابا رو پرداخت کنی. دنالد تو اصلاً حالیت نیست من خونواده دارم».

«پیت، بهت پس می‌دم بعداً».

«زهر مارو بهت پس می‌دم... صد دلارِ بی‌زبون».

حالا پیت داشت با کفِ دست محکم می‌زد روی فرمان. «پول رو دادی به اون مرتیکه چون فکر کردی بهش برخورده که من تحولیش نگرفتم آره؟»

«دلیلش این نبود. بعدش هم من که همین‌جوری مفتی پول رو ندادم بهش».

«پس چی‌کار کردی؟ تو به این کار چی می‌گی؟! بگو منم بفهمم».

«سرمایه‌گذاری کردم. سهم خریدم».

وقتی پیت بِربِر نگاش کرد، دنالد تندتند سرش را تکان داد. «آره، سهام خریدم. شریک شدم».

پیت گفت: «یعنی تویِ معدنِ طلا؟»

«آره».

«تو باور کردی؟! واقعاً قضیۀ معدنِ طلای پِرو رو تو باور کردی؟!»

دنالد مات‌ومتحیر پیت را نگاه می‌کرد. پیت تازه فهمید ماجرا از چه قرار بوده. «تو همه‌چی رو باور می‌کنی. تو هر مزخرفی رو واقعاً باور می‌کنی».

دنالد گفت: «ببخشید».

و رویش را برگرداند. پیت داشت به حرفی که زده بود فکر می‌کرد؛ به این‌که دنالد واقعاً همه‌چیز را باور می‌کرد. خب نتیجه‌اش هم این بود که زندگی‌اش جهنم بود. پیت خودش را عاقل‌تر از این می‌دانست که هر دوزوکلکی را باور کند، مگر برای خنده، و داشت نتیجه‌گیری می‌کرد هر کسی که شعور دارد و زحمت می‌کشد، لیاقتِ زندگیِ خوب و راحت را هم دارد. پیت احساسِ سنگینی می‌‌کرد و چیزی به او فشار می‌آورد. گفت: «من خوب می‌دونم بعدش چی می‌شه».

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی (داستان-رمان)

برادر موفق و کامیاب
(بخش سوم)

نویسنده: #توبیاس_ولف

دنالد باز لفت داد تا حرف زد. «نمی‌دونم چی شد. مثِ احمقا اصلاً نفهمیدم کجام و دارم چی‌کار می‌کنم. هر شب نوبتِ یکی بود تا شام بپزه. من همیشه سالاد و ماکارونی درست می‌کردم. نمی‌دونم اون شب چی شد. می‌خواستم یه چیزِ جدید و خوش‌مزه درست کنم».

با خشم به پیت نگاه کرد و ادامه داد: «همۀ اینا واسه تو مسخره‌س نه؟ خنده‌داره».

«نه بابا این حرفا چیه؟ خب آتیش‌سوزی چی شد؟»

دنالد همان‌طور که به پیت زل زده بود گفت: «تو می‌خوای ته‌وتوی قضیه رو بدونی که بگی دنالد چه‌قدر احمقه و مسخره‌م کنی».

«بسه دیگه. بی‌خود ان‌قدر بزرگش نکن».

«من می‌دونم چرا مسخره می کنی؛ واسه این‌که خودت توی زندگی منظور و مقصودی نداری، بعد پیشِ اونایی که هدفِ والایی دارن معذبی. همینه که مسخره‌شون می‌کنی. تو ذاتاً یه آدمِ وحشتناکی؛ انگار همیشه داری آدم‌و تهدید می‌کنی. یادت میاد اون وقتا می‌خواستی من‌و بکشی؟»

پیت عصبانی گفت: «واسه چی من باید بگم تو احمقی، وقتی که خودت این کار رو می‌کنی؟! مثِ همین حالا که داری احمق‌بازی درمیاری».

«نه پیت، نمی‌تونی بزنی زیرش. درست بعد از عملِ جراحیِ من بود. یادت میاد؟»

پیت سرش را تکان‌تکان داد. دنالد باز گفت: «معلومه. می‌خوای جاش‌ رو ببینی؟»

«یادم میاد که تو رو عمل کرده بودن. بقیۀ چرندیات و این‌که می‌خواستم تو رو بکشم نه».

«اوه البته. هر فرصتی که گیر می‌آوردی من‌و می‌زدی».

«خب شاید یکی-دو مرتبه زده باشم. مخصوصاً که نزدم».

«بعد از عمل، به‌خاطرِ بخیه‌هام مامان نمی‌ذاشت جمب بخورم. تو هم حی‌وحاضر بودی تا تکون بخورم و بزنی».

«اون واسه سلامتیِ خودت بود».

دنالد از کوره در رفت و گفت: «هر فرصتی گیر می‌آوردی می‌زدی. هر وقت اونا می‌رفتن بیرون و تو رو می‌ذاشتن که مواظب من باشی، وقتی خدافظی می‌کردن و صدای ماشین می‌اومد که رفتن، صدای پای تو رو می‌شنیدم که به طرفِ اتاقم می‌اومدی و من چشام‌و می‌بستم و خودم‌و می‌زدم به خواب. می‌اومدی کنارم می‌شستی. صدای نفسات رو می‌شنیدم. یادت میاد پیت؟ می‌شستی کنارم. ملافه رو می‌زدی عقب. بعد من‌و یه‌ور می کردی، پیژامه‌مو می‌زدی بالا و من‌و می زدی. محکم می‌زدی. نزدیک بود بخیه‌هام پاره شه. تا اون‌جا که می‌تونستی می‌زدی. دوباره و دوباره، و من با چشمای بسته خودم‌و به خواب می‌زدم. می‌ترسیدم عصبانی بشی اگه بفهمی که بیدارم. مسخره نیست؟ عجیب نیست؟ که من می‌ترسیدم تو عصبانی بشی اگه بفهمی که من بیدارم و دارم می‌فهمم که تو داری من‌و می‌کشی. عجیب نیست؟»

دنالد حالا دیگر عصبی می‌خندید. گفت: «نه دیگه نمی‌تونی بزنی زیرش».

«ممکنه یکی-دو بار پیش اومده باشه. همۀ بچه‌ها از این کارا می‌کنن. این شاید مالِ بیست یا بیست‌وپنج سال پیشه».

«شاید نه، تو کردی پیت، تو کردی».

«بس کن دیگه. راهِ درازی در پیشه. باید کلی رانندگی کنیم».

دنالد به پشتیِ صندلی تکیه داد. پیت با لحنِ دل‌رحمی گفت: «من هر کاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی‌کنم».

این لحن به پیت نمی‌آمد؛ انگار داشت دروغ می‌گفت، اما درواقع دروغ نمی‌گفت و هر کاری از دستش برمی‌آمد برای دنالد می‌کرد. پیت گفت: «بیا از خوابای من حرف بزنیم. خوابایی که تو توش بودی».

«خوابایی که دیدی مثِ هم بودن؟»

«نه فرق داشتن. یکیش یادم میاد. من یه چیزیم شده بود و تو ازم مواظبت می‌کردی. بقیه نمی‌دونم کجا بودن، فقط من و تو بودیم».

پیت به دنالد نگفت که توی خواب کور بوده. دنالد گفت: «ببخش این قضایا رو پیش‌کشیدم، آخه چی‌کار کنم، نمی‌تونم فراموش...»

«این حرفا بچه‌بازیه. داستانای قدیمیه».

به «کینگ سیتی» که رسیدند، شام خوردند. وقتی پیت داشت پایِ صندوق پولِ شام را می‌داد، کسی از پشتِ سر گفت: «ببخشید، ممکنه بپرسم مسیرتون کجاست؟»

دنالد فوری گفت: «سانتاکروز».

مرد گفت: «عالی شد».

پیت داشت از توی آینه نگاهش می‌کرد. یک کتِ قرمز تنش بود که روی جیب‌هایش مثلِ تاج بود. سبیلِ باریک، و موهای براقِ چتری تا روی پیشانی داشت؛ درست شبیهِ امپراتورِ رُم. پیت بقیۀ پول را گرفت و گفت: «چی عالی شد؟»

مرد به پیت نگاه کرد. پوستِ صاف و سرخی داشت. لب‌هایش هم انگار خیس‌خورده بود. عینکِ خلبانی‌ای که به چشم داشت، حالتِ شادِ صورتش را می‌گرفت. گفت: «من فکر کردم شما دوتا با هم هستین».

پیت گفت: «خب آره».

«بهتر از این نمی‌شه. منم می‌رم سانتاکروز. ماشینم رو گذاشتم توی جاده.حتماً یه چیزیش خراب شده».

«چیش خراب شده؟»

«موتورش. می‌ترسم نرسم. دخترم مریضه. تلگراف اومده».

و دستش را برد به طرفِ جیبش و تلگراف. پیت پوزخند زد و با خودش گفت: «همون کلکِ قدیمی و همیشگی؛ دخترم مریضه».

و قبل از این‌که بتواند چیزی بگوید، دنالد گفت: «مسئله‌ای نیست، ما کلی جا داریم».

پیت گفت: «چی؟ نه جا نداریم».

دنالد سر تکان داد: «چرا، من وسایلم رو می‌ذارم توی صندوق عقب».

پیت گفت: «عقب پُره».

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…
Subscribe to a channel