fiction_12 | Unsorted

Telegram-канал fiction_12 - کاغذِ خط‌خطی

8147

مجموعه‌ای متنوع از داستان‌های کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشته‌های خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خط‌به‌خط_باهم برای رمان‌خوانیِ گروهی: @Fiction_11

Subscribe to a channel

کاغذِ خط‌خطی

جرونیموی کور و برادرش (بخش پنجم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر


در همان لحظه، صدای چند ارابه در حیاط پیچید. سروصدا تا طبقۀ بالا آمد و ماریا با عجله پایین رفت. بعد از چند دقیقه، سه ارابه‌ران پشت یک میز نشستند. صاحب میخانه نزد آن‌ها رفت و سلام و احوال‌پرسی کرد. آن‌ها از هوای بد گله و شکایت می‌کردند. یکی‌شان گفت: «امشب قراره برف بیاد».

دومی تعریف کرد که ده سال قبل، در اواسط ماه آگوست، بالای این گردنه گرفتار برف شده و تا سرحد مرگ دچار سرمازدگی شده بود. ماریا کنار آن‌ها نشست. مهمتر هم آمد و از حال‌واحوال والدینش که پایین‌تر در «بورمیو» زندگی می‌کردند پرسید. یک کالسکۀ دیگر با مسافرانی از راه رسید. جرونیمو و کارلو پایین رفتند. جرونیمو آواز خواند، کارلو کلاه به دست گرفته بود تا مسافران در آن پولی بریزند. به نظر می‌رسید جرونیمو کاملاً آرام است. گاهی می‌پرسید: «چقدره؟» و به جوابی که کارلو می‌داد سری به نشانۀ تأیید تکان می‌داد. کارلو سعی می‌کرد افکارش را سامان دهد، اما مدام حس گُنگی داشت که اتفاق وحشتناکی روی داده و او کاملاً بی‌دفاع است. وقتی دو برادر دوباره به طبقۀ بالا رفتند، صدای ارابه‌رانان را شنیدند که مشغول خنده و حرف‌هایی درهم و برهم بودند. جوان‌ترین آن‌ها به جرونیمو گفت: «واسه ما هم یه چیزی بخون. ما هم پول می‌دیم. مگه نه؟» و بعد به دیگر هم‌قطارانش نگاه کرد. ماریا با یک بطری شراب قرمز آمد و گفت: «کاری به کارش نداشته باشین، امروز اوقاتش تلخه».

جرونیمو به جای آن که جوابی بدهد، وسط اتاق ایستاد و شروع به آواز خواندن کرد. وقتی ترانه‌اش تمام شد، ارابه‌رانان برایش دست زدند.
یکی از آن‌ها گفت: «کارلو، بیا اینجا. ما هم می‌خوایم مثل مسافرای طبقۀ پایین توی کلاهت سکه بندازیم».
سکه‌ای خرد برداشت، دستش را بالا نگه داشت، انگار که می‌خواست آن را در کلاه پرتاب کند، و کارلو دستش را به آن سمت دراز کرد. مرد کور بازوی ارابه‌ران را گرفت و گفت: «بهتره بدیش به خودم. بدش به من، ممکنه جای دیگه‌ای بیوفته».

«مثلاً کجا؟!»

«خب، ممکنه بیفته وسط پاهای ماریا».

همه خندیدند، صاحب میخانه و ماریا هم خندیدند. فقط کارلو بی‌حرکت ایستاده بود. جرونیمو هیچ وقت از این شوخی‌ها نکرده بود! ارابه‌ران‌ها گفتند: «بیا کنار ما بشین! تو پسر بامزه‌ای هستی!»
کمی جمع‌تر نشستند تا جایی برای جرونیمو باز کنند. گفت‌وگوشان همین‌طور بلندتر و درهم‌برهم‌تر می‌شد. جرونیمو با صدایی بلندتر و شوخ‌طبعانه‌تر از همیشه با آن‌ها حرف می‌زد و یک‌بند شراب می‌نوشید. وقتی ماریا دوباره به طبقۀ بالا آمد، جرونمیو می‌خواست او را به سمت خودش بکشد. یکی از ارابه‌رانان با خنده گفت: «فکر می‌کنی خوشگله؟ اون یه زنِ زشت و پیره!»
اما مرد کور  ماریا را روی پای خود نشاند و گفت: «شما حالی‌تون نیست! فکر می‌کنین واسه اینکه ببینم چشم لازم دارم؟ می‌دونم الان کارلو کجا وایستاده، هه! اونجا کنار بخاری وایستاده و دستاش‌و توی جیب شلوارش کرده و می‌خنده».
همه به کارلو که با دهان باز به بخاری تکیه داده بود نگاه کردند. در آن لحظه نیشخندی زد، انگار نمی‌خواست کاری کند تا حرف برادرش غلط از آب در بیاید.
مِهتر آمد. اگر ارابه‌ران‌ها قصد داشتند قبل از تاریکی به بورمیو برسند، باید عجله می‌کردند. بلند شدند و خداحافظی پرسروصدایی کردند. دو برادر دوباره تنها شدند. در اولین ساعت بعدازظهر، معمولاً میخانه ساکت بود. به نظر می‌رسید جرونمیو که سرش را روی میز گذاشته بود، خوابیده است. اول کارلو کمی به این‌طرف و آن‌طرف رفت، بعد روی نمیکت نشست. به‌شدت خسته بود. حس می‌کرد انگار در کابوسی گرفتار شده‌است. به همه چیز فکر می‌کرد، به دیروز، پریروز و تمام روزهای گذشته، به ویژه به روزهای گرم تابستان که با برادرش در جاده‌های سفید می‌گشتند. همه چیز برایش خیلی دور و مبهم بود، انگار دیگر نمی‌توانست آن طور باشد.
اواخرِ بعدازظهر، پست از «تیرول» آمد و بعد از آن در فواصل کوتاه کالسکه‌های دیگر از راه رسیدند که همه راه یکسانی را برای رسیدن به جنوب طی می‌کردند. برادران چهار بار مجبور شدند به حیاط بروند. آخرین بار که بالا آمدند شامگاه بود. چراغ نفتی‌ای که از سقف چوبی آویزان بود پِت‌پِت‌کنان می‌سوخت. کارگرها آمدند. آن‌ها در معدن سنگی نزدیکی آنجا کار می‌کردند و چندصد قدم پایین‌دست میخانه کلبه‌های چوبی‌شان را بنا کرده بودند. جرونمیو کنارشان نشست. کارلو سر میز تنها ماند. حس می‌کرد مدت طولانی‌‌ست که تنهاست. شنید که جرونمیو با صدای بلند در مورد دوران کودکی‌اش صحبت می‌کند. می‌گفت هنوز تمام چیزهایی را که با چشم‌هایش دیده است، به یاد دارد؛ پدرش را به یاد داشت که چطور سر زمین کار می‌کرد، باغ کوچک را که درخت زبان‌گنجشکی کنار دیوارش داشت، خانۀ کوچکی که به آن‌ها تعلق داشت، دو دخترِ کفاش، تاکستانِ پشتِ کلیسا، چهرۀ خردسالی‌ِ خودش را که در آینه دیده بود.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

جرونیموی کور و برادرش (بخش سوم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

کارلو سرش را به نشانۀ سلام تکان داد. مسافر مردی جوان با صورت زیبا و بدون ریش و چشمانی ناآرام بود. بعداز اینکه مدت طولانی روبه‌روی گداها ایستاد، با عجله به سمت دروازه‌ای که کالسکه موقع خروج باید از آن گذر می‌کرد رفت. با دیدن آن منظرۀ اسفبار، باران دلگیر و مه دلمرده چهره در هم کشید و سرش را تکان داد. جرونیمو پرسید: «چی شد؟»

کارلو پاسخ داد: «هنوز هیچی، شاید کمی دیگه بده».

مسافر برگشت و به مالبند تکیه داد. مرد کور شروع به خواندن کرد و در این لحظه به نظر می‌رسید که مرد جوان با علاقه به آوازش گوش می‌دهد. مِهتر برگشت و اسب‌ها را به کالسکه بست و مرد جوان انگار خودش هم به این فکر بود، دست در جیب کرد و به کارلو یک فرانک داد.
«ممنونم، ممنون.»

مسافر در کالسکه نشست و دوباره بالاپوشش را دور خود پیچید. کارلو لیوان را از روی زمین برداشت و از پله‌های چوبی بالا رفت. جرونیمو به خواندن ادامه داد. مسافر از کالسکه به بیرون خم شد و سرش را با حالتی حاکی از برتری و ناراحتی تکان داد. ناگهان فکری به ذهنش رسید و لبخند زد. بعد به مرد کور که فقط دو قدم ازش دورتر بود گفت: «اسمت چیه؟»
«جرونیمو».
«خب جرونیمو، مراقب باش گول نخوری».
سروکله کالسکه‌چی بالای پله‌ها پیدا شد.
«چرا قربان؟»
«به همراهت یه سکۀ بیست‌فرانکی دادم».
«اوه قربان! ازتون ممنونم. ممنون».
«بله، پس مواظب باش».
«اون برادرمه، گولم نمی‌زنه».

مرد جوان مدتی مکث کرد و در این بین که داشت فکر می‌کرد، کالسکه‌چی را دید که سوار شد و اسب‌ها را راه انداخت. مرد جوان به عقب تکیه داد و تکانی به سرش داد. انگار می‌خواست بگوید «سرنوشت! به راه خود برو!» و کالسکه دور شد.
مرد کور که هر دو دستش را به نشانۀ تشکر تکان می‌داد، صدای کارلو را شنید که از طبقۀ بالای مهمان‌سرا بیرون آمد. از آن بالا صدایش زد: «جرونیمو، این بالا هوا گرمه. ماریا آتش درست کرده».

جرونیمو سرش را به نشانۀ موافقت تکان داد، گیتارش را زیربغل زد، نرده‌ها را گرفت و از پله‌ها بالا رفت. در راه‌پله بود که با صدای بلند گفت: «بذار منم لمسش کنم. چند وقته که دستم به یه سکۀ طلا نخورده!»

کارلو پرسید: «چی شده؟ در مورد چی حرف می‌زنی؟»

جرونیمو به طبقۀ بالا رسیده بود. سر برادرش را با هر دو دست گرفت؛ این کارنشانۀ ابراز شوق و مهربانی‌اش بود. «کارلو، برادر عزیزم، هنوز آدمای خوب پیدا می‌شن».

کارلو گفت: «البته، تا الان دو لیر و سی سانتیم داریم. یه‌کم هم پول اتریش، شاید نیم لیر».

جرونیمو با صدای بلند گفت: «و یه بیست‌فرانکی! می‌دونم، آره خبر دارم».

سکندری خورد و به سنگینی روی صندلی نشست.
کارلو پرسید: «از چی خبر داری؟»

«دست از شوخی بردار! بذارش کف دستم، خیلی وقته یه سکۀ طلا نداشتم».

«آخه چی می‌خوای؟ از کجا سکۀ طلا بیارم؟ فقط دو یا سه لیر داریم».

مرد کور روی میز کوبید و گفت: «بسه دیگه! می‌خوای ازم قایمش کنی؟»

کارلو نگران و متعجب به برادرش نگاه کرد. کنارش نشست و به او نزدیک شد. دستش را به آرامی گرفت و گفت: «هیچی رو ازت مخفی نمی‌کنم. چطور می‌تونی بهش فکر کنی؟ هیچ‌کس بهم سکۀ طلا نداده!»

«اما بهم گفت.»

«کی؟»

«خب همون جَوونک».

«چه جوری؟ متوجه نمی‌شم چی می‌گی!»

«اون بهم گفت «اسمت چیه؟ مواظب باش، نذار گولت بزنن»».

«حتماً خواب دیدی جرونیمو! واقعاً بی‌معنیه!»

«بی‌معنی؟ خودم شنیدم! خوب هم شنیدم. گفت نذار گولت بزنن، ی سکۀ طلا بهش… نه، دقیقاً گفت یه بیست‌فرانکی بهش دادم».

صاحب مهمان‌سرا وارد شد. گفت: «چه‌تون شده شما دو تا؟ کارو تعطیل کردین؟ یه کالسکۀ چهار اسبه همین الان اومد».

کارلو گفت: «پاشو بیا، بیا!»

جرونیمو از جا بلند نشد. «خب چرا؟ چرا باید بیام؟ چه سودی برام داره؟ تو اونجا وامیستی و…»

کارلو بازویش را گرفت و گفت: «ساکت! بیا پایین!»

جرونیمو ساکت شد و به حرف برادرش گوش داد، اما در راه‌پله گفت: «بعد حرف می‌زنیم! بعدا حرف می‌زنیم!»

کارلو متوجه نشد چه اتفاقی افتاده است! آیا جرونیمو دیوانه شده بود؟ حتی مواقعی که عصبانی می‌شد هم این طوری حرف نزده بود.
دو مرد انگلیسی در کالسکه‌ای که تازه رسیده بود، نشسته بودند. کارلو کلاهش را از سر برداشت و مرد کور شروع به آواز خواندن کرد. یکی از انگلیسی‌ها از کالسکه پیاده شد و چند سکه در کلاه کارلو انداخت. کارلو گفت: «ممنونم» و انگار که با خودش حرف می‌زند گفت «بیست سانتیم» اما حالت چهرۀ جرونیمو هیچ تغییری نکرد. آهنگ جدیدی را شروع کرد و کالسکۀ انگلیسی‌ها رفت. دو برادر در سکوت به طبقۀ بالا رفتند. جرونیمو روی نیمکت نشست، کارلو کنار شومینه ایستاد.
جرونیمو پرسید: «چرا حرف نمی‌زنی؟»

کارلو جواب داد: «خب، همون که بهت گفتم بود». صدایش کمی لرزید.
جرونیمو پرسید: «چی گفتی؟»

«حتماً دیوونه بوده».

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

جرونیموی کور و برادرش (بخش اول)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

«جرونیموی کور» از روی نیمکت بلند شد. گیتارش را که آماده روی میز، کنار گیلاس شرابش بود، به دست گرفت. صدای چرخ اولین کالسکه‌هایی را که می‌آمدند، شنید. کورمال‌کورمال از راهی که به خوبی آن را از بر بود، به سمت درِ باز رفت و بعد، از پله‌های باریک چوبی که مستقیماً به حیاط راه داشت پایین رفت. برادرش دنبالش آمد و هر دو کنار پله‌ها ایستادند؛ پشت‌به‌دیوار تا از باد سرد و مرطوبی که روی آن زمین کثیف و خیس و از میان دروازه‌ها می‌وزید، در امان بمانند.
تمام کالسکه‌هایی که قصد رفتن به «اشتیلفیسریوخ» را داشتند باید از زیرِ طاق این مهمان‌خانۀ دلگیر و قدیمی عبور می‌کردند. برای مسافرانی که می‌خواستند از «تیرول» به ایتالیا بروند، اینجا آخرین منزلگاه قبل از ارتفاعات بود. این مسافرخانه مسافران را خیلی هم به ماندن ترغیب نمی‌کرد، زیرا آنجا جاده نسبتاً مسطح بود و هیچ چشم‌اندازی در میان پستی و بلندی‌ها وجود نداشت. ایتالیاییِ کور و برادرش «کارلو» تابستان‌ها را آنجا جوری سپری می‌کردند که گویی منزلشان است.
کالسکۀ پُست رسید و بعد چندین کالسکه از راه رسیدند. اکثر مسافران پالتوپوش و پتوپیچ در کالسکه‌ها ماندند و بعضی‌ها پیاده شدند و با بی‌صبری بین دروازه‌ها بالا و پایین می‌رفتند. هوا رفته‌رفته بدتر می‌شد و بارانی سرد باریدن گرفت. بعد از چندین روز هوای دلپسند، پاییز بی‌خبر و ناگاه از راه رسیده بود.
مردِ کور آواز می‌خواند و آوازش را با نواختن گیتار همراهی می‌کرد. با صدایی ناموزون که گه‌گاهی ناگهان گوش‌خراش می‌شد، می‌خواند؛ مثلِ مواقعی که مست بود. گاهی اوقات سرش را بالا می‌گرفت و حالتی در چهره‌اش بروز می‌کرد که گویی دنبال شفاعتی عبث است، اما باقی اعضای صورتش با آن ته‌ریش سیاه و لب‌های کبود کاملاً بی‌حرکت باقی می‌ماند. برادر بزرگ‌ترش کنارش می‌ایستاد، تقریباً بی‌حرکت. وقتی کسی سکه‌ای در کلاه می‌انداخت، سری تکان می‌داد، تشکر می‌کرد و به او نگاهی سریع و آشفته می‌کرد. اما ناگهان هراسان نگاهش را دوباره می‌دزدید و مانند برادرش به خلاء خیره می‌شد. چشم‌هایش انگار از نوری که به آن‌ها اعطا و از برادرش سلب شده بود، شرم می‌کردند.
جرونیمو گفت «برام شراب بیار» و کارلو رفت؛ مطیع مثل همیشه. هنگامی که کارلو پله‌ها را بالا رفت، جرونیمو دوباره شروع به خواندن کرد. مدت‌ها بود که به صدای خودش گوش نمی‌داد و این گونه بود که می‌توانست متوجه شود در اطرافش چه می‌گذرد. در این لحظه، دو صدا را در نزدیکی‌اش شنید؛ صدای پچ‌پچ یک زن و مردِ جوان. با خودش فکر کرد چه‌قدر و چندین بار این دو نفر این مسیر را می‌خواهند بروند و بیایند. در دنیای کوری و عالم مستی‌اش بعضی افراد هر روز به آنجا می‌آمدند. از شمال به سمت جنوب و یا از جنوب به شمال در سفر بودند و این زوج جوان را مدت طولانی بود که می‌شناخت. کارلو از پله‌ها پایین آمد و یک گیلاس شراب به دست جرونیمو داد. جرونیمو گیلاس را به سمت زوج جوان بالا گرفت و گفت: «به سلامتی شما آقا و خانم».

مرد جوان گفت: «متشکرم».

اما زن جوان او را عقب کشید چرا که این مرد کور برایش ترسناک بود. در این لحظه، کالسکۀ دیگری وارد شد که کمابیش مسافرانی پُرسروصدا داشت؛ پدر، مادر، سه فرزند و یک خدمتکار. جرونیمو به‌آرامی به کارلو گفت: «یک خانوادۀ آلمانی».

پدر به هر فرزندش سکه‌ای داد و بچه‌ها می‌توانستند سکۀ خود را در کلاه گدا بیاندازند. جرونیمو هر بار به نشانۀ تشکر سرش را تکانی می‌داد. بزرگ‌ترین پسر با نگاهی آکنده به ترس، کنجکاوانه به صورت مرد کور نگاه می‌کرد. کارلو پسرک را دید. هر بار بچه‌ای به این سن‌وسال می‌دید، ناچار یاد فاجعه‌ای می‌افتاد که منجر به کوری جرونیمو شده بود...
آن روز را بعد از گذشت بیست سال، هنوز با وضوحِ کامل به یاد داشت. حتی هنوز صدای جیغِ تیزِ کودک در گوشش طنین می‌انداخت. فریاد جرونیموی کوچک که روی علفزار نقش بر زمین شده بود. نور خورشید را که روی دیوار سفید باغ تاب می‌خورد و بازی می‌کرد، می‌دید. دوباره صدای ناقوس را که در آن لحظه نواخته می‌شد، می‌شنید. او داشت مثل همیشه با تیرکمانش به درختِ زبان‌گنجشکی تیری از جنسِ نیِ نازک پرتاب می‌کرد، که صدای جیغ بلندی شنید. فوراً به فکر برادر کوچکش افتاد که لابد او را زخمی کرده است. تیرکمان را انداخت، از پنجره‌ای که به حیاط راه داشت پرید و وارد باغ شد. در همان لحظه پدرشان که از مزرعه به خانه برمی‌گشت، از در کوچک باغ گذشت و هر دو کنار جرونیمو که از درد ضجه می‌زد، زانو زدند. همسایه‌ها با عجله خودشان را رساندند. «وانتی» زنِ پیر، اولین کسی بود که موفق شد آن دست‌های کوچک را از روی صورتِ جرونیمو کنار بزند. بعد از او آهنگر که قبلاً کارلو مدتی شاگردش بود از راه رسید. کمی از دوا و درمان سرش می‌شد و زود فهمید که بچه چشم راستش را از دست داده است.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#یادداشت‌های_روزمره

فرق دوست داشتن با عاشق بودن اینه که دوست داشتن تا وقتی دَووم می‌آره که دوستت داشته باشن، اما عشق حتی وقتی عاشقت نیستن هم زنده می‌مونه؛ حتی وقتی دوستت ندارن، قوی‌تر می‌شه! شاید واسه همینه که آدما همیشه چیزایی رو که دارن دوست دارن، ولی عاشق چیزایی هستن که ندارن.

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

داستان کوتاه

زنی که ساعت شش می‌آمد

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#یادداشت‌های_روزمره

#م_سرخوش

سخت‌ترین قسمتِ از بین رفتنِ اعتقادِ آدم به وجودِ خدا، این است که فرد روحش را از دست می‌دهد و بدونِ باور به داشتنِ روح، آدم دیگر تواناییِ عاشق شدن ندارد. بدونِ خدا، روحی نیست و بدونِ روح، عشق بی‌معناست و بدونِ عشق... راستی، بدونِ عشق، از زندگی چه باقی می‌مانَد؟

@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

٢۵٠ فیلم برتر با تحلیل کامل
@honar7modiran

بزرگترین کتابخانه ایران
@Libraryinternational

برنامه‌های پولی رایگان شده اندروید
@APPZ_KAMYAB

معرفی ربات‌های تلگرام
@ROBOT_TELE

انگلیسی  بدون معلم و کلاس کودک و بزرگسال
@EverydayEnglishTalk

یک میلیون کتاب "PDF و صوتی"
@PDF_and_audio_library

تیکه‌های ناب کتاب
@DeyrBook

حقوق برای همه
@jenab_vakill

گلچین کتاب‌های صوتی PDF
@ketabegoia

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

‌کوتاه ولی به‌شدّت مفهومی!
@its_anak

بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi

شعر می‌خوانم که دلتنگی فراموش شود
@sher_O_deltangee

وکیل دادگستری
@ADLIEH_TEAM

مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
@baghesabzeshgh

تِکست‌های انگلیسی+ کُلی اِصطلاحات کاربُردیِ
@English_cafe8

کانال فیگوراتیو طراحی نقاشی
@figurart

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
@anjomanenevisandegan_ir

انگلیسی را اصولی و حرفه‌ای بیاموز
@novinenglish_new

مهارت‌های زندگی ، یونگ ، شخصیت‌شناسی
@hamsafarbamah

رمانسرای مجازی
@Salam_Roman

تمرکز روی خودم!!!
@shine41

(کتاب‌های صوتی)(رایگان)
@parshangbook

سفر به دنیای خیال و رویا
@mehrandousti

انگلیسی کاربردی با فیلم
@englishlearningvideo

دانلود 50000 کتاب و رمان برتر
@book_and_roman_library

《گلچینی از بهترین اشعار》
@Delaviz_20

《اشعار ناب و ماندگار》
@Oshaagh_sher

قوانین جهان هستی
@Meditationfarsi369

آموزش حرفه‌ای آشپزی
@telefoodgram

یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
@english_ielts_garden

صفر تا صد پرورش گل‌های آپارتمانی
@cafegolemehrbano

کانال خشت و خیال
@kheshtbekhesht

تقویت انگلیسی با 321 کارتون 8دقیقه‌ای
@EnglishCartoonn2024

"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
@Radioo_Nabz

اندکی شعر
@Andakei_sheer

احساسی‌ترین موسیقی‌های بی‌کلام
@lightmusicturkish

بیو "انگلیسی"
@biow_english

زیباترین ودلنشین‌ترین «اشعار مولانا»
@Ashaarmolana

متن دلنشین
@aram380

آموزش دکوراسیون منزل
@ZibaManzel

دنیای انگیزشی و آموزشی (کتاب بخوانیم)
@romanceword

زرنگاری و طراحی سنتی
@vida_dabir

"جملاتی که افکار شما را تغییر می‌دهد."
@Andishe_parvaz

کافه روان‌شناس
@cafe_ravan_shenas

آموزش نقاشی چهره
@tarahichehrehe

جملات *ناب* انگیـزشـی
@jomalatnab_angizeshi

اقتصاد و بازار
@AghaeBazar

آرامش +نوستالژی+ دلخوشی‌های کوچک
@RangiRangitel

ادبیات و هنر
@selmuly

هُنَر شَرابِ زِندِگیست
@Geraf_art

همه چیز درباره گل و گیاه
@Maryamgarden

پایش سیاسی ایران
@ir_REVIEW

کتاب+پادکست+بهترین مدیتیشن‌ها
@sh0ghparvaz

دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
@GHAZALAK1

اشعار زیبا و ناب
@seda_tanha

مجلۀ { داستان‌های کوتاه }
@FICTION_12

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS

دانشنامه شمال ایران
@diarkoo

هماهنگ‌کنندۀ تبادل؛
@qpiliqp

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

داستان بلند

در کامِ تمساح

نویسنده: #فئودور_داستایفسکی
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#jesse_cook
#Rain
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

درِ ورودیِ پاسگاهِ این منطقه از بتون ساده بود. دو مأمور کنار در نگهبانی می‌دادند. هنگام عبور از کنارشان، با قنداق تفنگ چنان بر گیج‌گاهم نواخته شد که منگ شدم و بعد لولۀ تفنگی روی سینه‌ام قرار گرفت؛ درست همان‌جا که استخوان ترقوه است. طبق دیباچۀ کتاب قانون اساسی کشور:
«اگر به پلیس حمله شود، او حق دارد از خود دفاع کند، مهاجم را مضروب نماید و در موارد اضطراری حتی بکشد.» اما در مورد من این مسئله صادق نبود، آن‌ها من را جلب کرده بودند و دیگر مسئلۀ تهاجم در کار نبود.
از آن مهلکه جان سالم به در بردم. از راه‌روی باریک و دراز و بی‌روحی گذشتیم که پنجره‌های بزرگی داشت. میله‌های آهنین قطوری پنجره‌ها را از پشت پوشانده بود. سپس دری خودبه‌خود به روی ما گشوده شد. گویا تا آن لحظه مأمورانی که کنار در نگهبانی می‌دادند، خبر ورود ما را داده بودند. در آن روزها از آنجا که همه چیز بر وفق مراد بود و همه در خوش‌بختی و هر فردی سعی داشت جیرۀ صابونش را که به او می‌دادند روزانه استعمال کند، نه بیش‌تر و نه کم‌تر، در آن روزها خبر ورود یک مهاجم، یا دستگیرشده‌، واقعۀ مهمی تلقی می‌شد. به اتاقی تقریباً خالی رسیدیم که فقط یک میزتحریر، دو صندلی و یک تلفن داشت. من وسط اتاق ایستادم. مأمور پلیس کلاه‌خود آهنینش را برداشت و نشست. او خاموش بود. حادثه‌ای روی نداد. آن‌ها همیشه چنین رفتار می‌کنند. احساس می‌کردم که صورتم لحظه به لحظه درهم‌تر و غمگین‌تر می‌شود. سخت خسته بودم و گرسنه. حتی آخرین آثار آن شادی بازمانده از غم محو شده بود، زیرا می‌دانستم که از دست رفته‌ام.
پس از گذشت چند ثانیه، مردی دراز و باریک با رنگ پریده داخل شد. اونیفورمی قهوه‌ای‌رنگ به تن داشت. بی‌آن‌که سخنی بگوید نشست و به من خیره گشت.
– «شغل؟»
– «رفیقی ساده».
– «تولد؟»
– «یک.یک.یک».
– «آخرین جایی که شاغل بودید؟»
– «زندان».
آن دو به هم‌دیگر نگاه کردند.
– «محل زندان، سلول و روزی که مرخص شدید؟»
– «دیروز، خانۀ شمارۀ 12، سلول 13».
– «اجازۀ اقامتت برای کدام شهر است؟»
– «برای پایتخت».
از جیبم ورقۀ آزادی و اجازه‌نامه را درآوردم و در برابرش پهن کردم. او ورقه را به کارت سبز‌رنگی سنجاق کرد؛ به همان کارتی که سؤالات را در آن وارد می‌کرد.
– «علت زندانی‌شدنِ دفعۀ پیش چه بود؟»
– «داشتنِ چهره‌ای شاد».
باز هم هر دو به هم گاه کردند.
پرسید: «بیش‌تر توضیح بدهید.»
– «آن بار چهرۀ شادِ من توجه پلیس را جلب کرد. نمی‌دانم، شاید در آن روز سوگ عمومی اعلام شده بود؛ بله، روز مرگ رئیس بود.».
– «مدت زندان؟»
– «پنج سال».
– «رفتار؟»
– «بسیار بد».
– «علت؟»
– «زیادی و نحوۀ کار».
– «کافی‌ست، تمام شد».
سپس بلند شد، به طرفم آمد و محکم به چانه‌ام کوفت. علامتی بود که باید داغم کنند و انگ «دائم‌الخطا» به من بزنند و در مورد محکومیتم نهایت شدت‌عمل به کار بسته شود، درحالی‌که من خود را واقعاً بی‌گناه می‌دانستم. سپس او اتاق را ترک کرد و مأمور دیگری که اونیفورم آبی به تن داشت، وارد شد. همه کتکم می‌ز‌‌دن؛ مأمور پاسدار، سرمأمور، رئیس مأمورین، بازرس، سربازرس، بازرس کل، خلاصه همه و همه من را مورد جرح و ضرب قرار می‌دادند؛ مثل این‌که قانون، چنین دستوری داده بود. بالاخره به خاطر چهرۀ غمگینم به ده سال زندان محکوم شدم، درحالی‌که قبلاً پنج سال زندان کشیدم، آن هم به خاطر چهرۀ شادم.
باید سعی کنم دیگر چهره‌ای نداشته باشم، البته اگر این ده سال را پشت‌سر بگذارم.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

وقتی کنار ساحل ایستادم تا مرغ‌های دریایی را تماشا کنم، چهرۀ غمگینم توجه پلیسی را که در آن لحظه آن‌جا نگهبانی می‌داد، جلب کرد. محو پرواز پرنده‌ها بودم که بی‌ثمر به بالا و پایین می‌پریدند تا چیزی برای خوردن بیابند. ساحل، مه‌آلود بود و آب، سبزفام و غلیظ از چربی، و بر سطح آن زباله شناور بود. هیچ کشتی‌ای دیده نمی‌شد. جرثقیل زنگار بسته بود. انبارهای ویران چنان می‌نمود که حتی موش‌ها نیز از آن‌جا رفته‌اند و جانداری در آن‌ها سُکنی ندارد. سکوت بود و سکوت. سال‌های زیادی است که هر گونه ارتباط با خارج قطع شده‌است.
از بین مرغ‌های دریایی، مرغی توجهم را جلب کرده بود و به حرکاتش نگاه می‌کردم. انگار که از توفانی که در راه است، خبر داشت. بیش‌تر در سطح آب پرواز می‌کرد و گه‌گاه جیغِ پرنده‌های دیگر او را به خود می‌آورد. کمی اوج می‌گرفت و به دیگران می‌پیوست. اگر می‌توانستم آرزویی بکنم، این بود که ای کاش نانی داشتم تا به این مرغان می‌دادم. به مرغانی که موج‌ها را درمی‌نوردیدند و به سمتِ هر نقطۀ سفیدی که روی آب نمایان می‌شد، بال‌زنان می‌شتافتند. جیغ‌ودادشان از گرسنگی بود. من هم مانند آن‌ها گرسنه و خسته بودم. اما در عینِ اندوه و غم، احساس شادی می‌کردم؛ آن‌جا ایستادن، دست‌ها را در جیب داشتن، به مرغ‌های دریایی نگریستن و غم‌خوردن، بسی زیبا بود.
ناگهان دست مأموری به پشتم خورد و صدایی گفت: «با من بیایید».
در ضمن مأمور خواست کتف مرا بگیرد و بکشد. همان‌طور پابرجا ایستاده بودم و سعی داشتم شانه‌ام را از چنگش برهانم. آرام گفتم: «شما دیوانه‌اید».
با صدای نامفهومی گفت: «رفیق، به شما اخطار می‌کنم».
گفتم: «آقای محترم، نه رفیق».
با خشونت فریاد زد: «دیگر آقایی وجود ندارد. ما همه با هم رفیقیم».
و به کنارم آمد و از پهلو نگاهم کرد. مجبور بودم از آن مناظر شادی‌بخش چشم بردارم و به چشمان دریدۀ او بنگرم؛ مانند گاوی وحشی، جدی بود، گاوی که سالیان سال جز وظیفه‌، چیز دیگری نچریده است.
«آخر به چه علت...؟»
می‌خواستم شروع کنم، که حرفم را قطع کرد و گفت: «علتش پرواضح است؛ چهرۀ غمگین شما».
خندیدم.
«نخندید!»
خشمش واقعی بود. نخست فکر کردم. شاید برای این‌که نتوانسته است فاحشه‌ای یا مستی یا دزدی را دستگیر کند، به خاطر خالی‌نبودن عریضه، قصد جلبم را کرده است، ولی رفته‌رفته متوجه شدم که او واقعاً مصمم است مرا بازداشت کند. «با من بیایید».
خون‌سرد پرسیدم: «آخر چرا؟»
تا به خود آمدم، دست چپم در دست‌بند بود و از نگاهش دانستم که از دست رفته‌ام. برای آخرین بار رو به جانبی کردم که مرغان دریایی در پرواز بودند. نظری به آسمان زیبای خاکستری افکندم و سعی کردم خود و پلیس را به آب بیاندازم، چه با او در این آب غرق‌شدن هزار بار زیباتر از لجن‌زاری‌ست که من را به آن‌جا می‌بُرد. از حیاطی گذشتن و در اتاقی تنها زندانی‌شدن سخت جان‌کاه است. اما مأمور پلیس با حرکتی من را چنان به طرف خودش کشید که نقشه‌ام نقش بر آب شد. فرار از چنگش غیرممکن بود. باز پرسیدم: «چرا؟»
«برای این‌که قانون می‌خواهد شما خوش‌بخت باشید».
فریاد کشیدم: «من خوشبختم».
سری جنباند و گفت: «اما چهرۀ غمگین شما...»
پرسیدم: «قانونی که شما از آن سخن می‌گویید، قانون تازه‌ای‌ست؟»
«از عمر این قانون سی‌وشش ساعت می‌گذرد و باید بدانید پس از این‌که بیست‌وچهار ساعت از تصویب قانون گذشت، آن قانون قابل اجراست».
«اما من این قانون را نمی‌شناسم».
«بی‌اطلاعی شما از قانون، دلیل آن نیست که من به آن عمل نکنم. از تمام فرستنده‌های رادیویی پخش شد و روزنامه‌ها هم نوشتند».
مظنونانه نگاهم کرد و ادامه داد: «بی‌توجهی به گزارشاتِ رادیو و جراید… ضمناً عین خبر به صورت اعلامیه نیز منتشر و پخش شده است؛ بالاخره معلوم می‌شود که شما سی‌وشش ساعت پیش را کجاها بودید رفیق!»
من را با خود کشید. تازه حالا متوجه شدم که هوا سرد بود و پالتو به تن نداشتم. در آن وقت بود که احساس کردم گرسنه‌ام، شکمم از فرط گرسنگی قار و قور می‌کرد و در همان دم بود که دریافتم کثیفم، صورتم را اصلاح نکرده و لباسم ژنده است و نیز فهمیدم که قوانینی هم وجود دارد و برطبق آن قوانین، رفقا باید تمیز، صورتشان تراشیده، خوش‌بخت و سیر باشند. او من را مانند زنجیری‌ای به جلو انداخته بود و به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشید؛ نه مانند یک مترسک، یا بهتر بگویم مانند یک سارق که خواب را بر چشم مردم شهری حرام کرده است. خیابان‌ها خالی بود و راه تا پاسگاه نه چندان دور. گرچه نیک می‌دانستم که آن‌ها سرانجام علتی خواهند یافت تا زندانی‌ام کنند، با این وصف قلبم تنگی می‌کرد و درون سینه‌ام می‌فشرد، زیرا او من را از میان خیابان‌هایی می‌برد که کودکی‌ام را در آن‌ها به سر آورده بودم؛ از میان کوچه‌هایی که برای رسیدن به ساحل از میان آن‌ها عبور کرده بودم. زباله‌دان‌های کنونی، زمانی باغ‌های زیبا بودند.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

داستان کوتاه

در خانۀ خانم سن

نویسنده: #جومپا_لاهیری
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#دیالوگ

پادشاه گفت: «خیلی‌ها در کشور من دنبال جنگ هستند؛ برای خاک و شرافت، برای غرور و افتخار، برای ثروت و موقعیت، اما من جنگ را دیده‌ام؛ دیده‌ام که چطور اجساد در میدانِ نبرد روی هم انباشته شدند، دیده‌ام که یتیم‌ها در شهرها از گرسنگی مردند. نه، نمی‌خواهم مردمم را واردِ جهنم کنم.»

#بازی_تاج‌وتخت
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «در راهِ گورستان» از نویسندۀ آلمانی #توماس_مان را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش پنجم)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری

انگار این خاصیتی بود که بارها روح او را به زنجیر می‌کشید؛ اما وحشی‌تر و خبیث‌تر از آن بود که مرگ را بپذیرد.
دفعۀ بعد که او را دیدیم، دیگر چاق شده بود و موهایش داشت خاکستری می‌شد، و در مدتِ چندسالِ بعد، آن‌قدر خاکستری شد و شد تا کاملاً به ‌رنگِ فلفل‌نمکی و چدنی درآمد؛ و همان‌طور ماند. و تا روز مرگش در هفتادسالگی، هنوز به همان رنگِ چدنی، مثلِ موهای یک مردِ زبروزرنگ باقی بود.
از همان‌ وقت به بعد، درِ جلوییِ عمارتش همیشه بسته بود، به‌جز مدت شش‌هفت سال ــ زمانی که حدوداً چهل سالش بود و نقاشیِ چینی تعلیم می‌داد. در آن موقع کارگاهی در یکی از اتاق‌های طبقۀ پایین‌ ترتیب داده بود و دخترها و نوه‌های مردمِ دورۀ کلنل سارتوریس با همان نظم و همان روحی که یک‌شنبه‌ها با یک سکۀ بیست‌وپنج سنتی ــ برای انداختن توی سینیِ اعانه که دُور می‌گرداندند ــ به کلیسا فرستاده می‌شدند، به کارگاهِ میس امیلی می‌رفتند. میس امیلی در آن زمان از پرداخت مالیت معاف بود.
آن‌وقت خرده‌خرده نسلِ جدید روی کار آمد و استخوان‌‌بندی و روحِ شهر را تشکیل داد. شاگردهای قدیمی بزرگ شدند و دیگر بچه‌هاشان را با جعبه‌رنگ و قلم‌مو و عکس‌هایی که از مجلاتِ مُدِ بانوان بردیده می‌شد نزد میس امیلی نفرستادند. درِ جلویِ عمارت پشت سر آخرین شاگرد بسته شد، و هم‌چنان بسته ماند. وقتی شهر دارای سرویسِ پُست شد، تنها میس امیلی بود که نگذاشت شمارۀ فلزی بالای درِ خانه‌اش بکوبند و جعبۀ پُستی به آن بیاویزند. میس امیلی حرف کسی را گوش نمی‌کرد.
روزها و ماه‌ها و سال‌ها ما کاکاسیاهِ میس امیلی را می‌پاییدیم که موهایش خاکستری‌تر و قامتش خمیده‌تر می‌شد، و با زنبیلش آمدوشد می‌کرد. ماه دسامبرِ هر سال که می‌شد، یک ابلاغیۀ مالیات برای میس امیلی می‌فرستادیم، که یک هفته بعد توسط پُست پس فرستاده می‌شد. گاه‌گاهی، جسته‌گریخته او را در یکی از پنجره‌های طبقۀ پایین می‌دیدیم. پیدا بود که اتاق‌های طبقۀ بالا را به‌کلی بسته است. نیم‌تنۀ میس امیلی، مثل نیم‌تنۀ سنگیِ بتی که به دیوارِ محرابِ معبدی نصب شده باشد، به ما نگاه می‌کرد، یا نگاه نمی‌کرد؛ ما هرگز نتوانستیم این را تشخیص بدهیم.
به این ترتیب میس امیلی، میس امیلیِ عالی‌مقام، حی‌وحاضر، نفوذناپذیر، آرام، سمج، نسلی را پشتِ سر می‌گذاشت و به نسل دیگر می‌پیوست.
آن‌وقت مرگِ او اتفاق افتاد. در میان خانه‌ای که پُر از سایه و تاریکی و گردوخاک بود، مریض شد؛ در جایی که غیر از سیاهِ پیرِ لرزان کسی بر بالینش نبود. ما حتی از مریض شدنش هم باخبر نشدیم. مدتی بود که دیگر از سیاه خبر نمی‌گرفتیم.
سیاه با کسی، شاید حتی با خود میس امیلی هم، حرف نمی‌زد. چون که صدایش انگار از ماندن و به‌کار نرفتن خشن و زنگ‌زده شده بود. میس امیلی در یکی از اتاق‌های طبقۀ پایین، روی یک تخت‌خوابِ چوبِ گردوی پرده‌دار، مُرد؛ درحالی‌که موهای خاکستری‌اش میانِ بالشی که از ندیدنِ نور خورشید زرد شده بود فرورفته بود.
سیاه، اولین دستۀ زن‌ها را که صداهاشان را در سینه خفه کرده بودند و با هیس! هیس! هم‌دیگر را خاموش می‌کردند و نگاه‌های سریع و کنجکاوِ خود را به اطراف می‌انداختند، از درِ عمارت داخل کرد؛ و خودش ناپدید شد. مستقیماً رفت داخل عمارت و از درِ پشتِ آن خارج شد و دیگر کسی او را ندید.

ادامه‌دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

جرونیموی کور و برادرش (بخش چهارم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

«دیوونه؟ عالیه! وقتی یه نفر می‌گه به برادرت بیست فرانک دادم، می‌شه دیوونه، ها؟ چرا گفت نذار گولت بزنن؟ هان؟»

«شاید دیوونه نبوده… اما یه‌سِری آدم پیدا می‌شن که دوست دارن ما فقیر فقرا رو دست بندازن…»

جرونیمو دادزنان گفت: «اِ! دست بندازن؟ آره، مجبوری این‌و بگی! انتظارش‌و داشتم».

گیلاس شراب را که جلوی رویش بود برداشت و سر کشید.
کارلو با ناراحتی گفت «اما جرونیمو…» از آشفتگی نمی‌توانست زیاد صحبت کند «من چرا باید… چه طور می‌تونی باور کنی؟»

«چرا صدات می‌لرزه؟ هان؟ چرا؟»

«جرونیمو، بهت اطمینان می‌دم، من…»

«حرفت‌و باور نمی‌کنم! داری می‌خندی… می‌دونم الان هم داری می‌خندی!»

مِهتر از طبقۀ پایین صدا زد: «هی مرد کور، مسافر اومد».

دو برادر خودبه‌خود از جا بلند شدند و از پله‌ها پایین رفتند. دو کالسکه هم‌زمان با هم رسیده بودند. در یکی سه مرد، و در دیگری یک زوجِ پیر بودند. جرونیمو آواز خواند، کارلو درمانده کنارش ایستاد. چه باید می‌کرد؟ برادرش به او اعتماد نداشت. چگونه ممکن بود؟ از گوشۀ چشم نگران به او نگاه کرد که با صدایی شکسته ترانه‌اش را می‌خواند. حس می‌کرد افکار جرونیمو را که از پیشانی‌اش به بیرون تراوش می‌کردند، می‌دید. افکاری که تا به حال آن‌ها را ندیده بود.
هر دو کالسکه رفتند، اما جرونیمو هم‌چنان آواز می‌خواند. کارلو هم جرئت نداشت آوازش را قطع کند. نمی‌دانست چه بگوید. می‌ترسید باز صدایش بلرزد. صدای خنده از طبقۀ بالا آمد و بعد ماریا با صدای بلند گفت: «چرا همین‌طور آواز می­‌خونی؟ از من چیزی عایدت نمی‌شه!»

صدای جرونیمو وسط ملودی قطع شد. انگار که صدا و تارهای گیتارش هر دو با هم گسستند. دوباره از پله‌ها بالا رفت. برادرش دنبال او رفت و در میخانه کنارش نشست. چه باید می‌کرد؟ هیچ چاره‌ای برایش نمانده بود. باید یک بار دیگر سعی می‌کرد برادرش را روشن کند.
کارلو گفت: «جرونیمو، قسم می‌خورم… یه‌کم فکر کن. جرونیمو چه طور می‌تونی باور کنی که من…»

جرونیمو سکوت کرده بود. چنان می‌نمود که چشم‌های مرده‌اش از پنجره به مه تیره می‌نگرند. کارلو ادامه داد: «خب، حتماً که دیوونه نبوده. لابد اشتباه کرده. بله، اشتباه کرده» اما خودش هم احساس می‌کرد به گفته خودش باور ندارد.
جرونیمو آشفته و ناشکیبا خود را پس کشید. کارلو ادامه داد و با حرارتی ناگهانی گفت: «که چی بشه آخه؟ خودت می‌دونی که من نه بیشتر از تو می‌خورم، نه می‌نوشم. اگه واسه خودم کت نو بخرم، تو خبردار می‌شی… واسه چی این همه پول لازم داشته باشم؟ می‌خوام باهاش چیکار کنم آخه؟»

جرونیمو با غیظ گفت: «دروغ نگو! از صدات معلومه داری دروغ می‌گی!»

کارلو مات و مبهوت گفت: «دروغ نمی‌گم جرونیمو، دروغ نمی‌گم».

جرونیمو فریادزنان گفت: «دادی به اون، مگه نه؟ یا شاید بعداً قراره بهش بدی؟»

«ماریا؟»

«پس کی؟ هان؟ دروغگوی دزد!» و چون نمی‌خواست با برادرش سر یک میز بنشیند، با آرنج به پهلوی او کوبید. کارلو بلند شد. اول به برادرش خیره شد. بعد از اتاق بیرون رفت. پله‌ها را پایین رفت و به حیاط رسید. با چشم‌هایی کاملاً باز به جاده که غرق در مه قهوه‌ای‌رنگی بود نگاهی انداخت. باران از شدت افتاده بود. دست‌ها را در جیب شلوارش کرد و بیرون رفت. حس می‌کرد انگار برادرش او را از آنجا بیرون کرده است. چه اتفاقی افتاده بود؟ اصلاً نمی‌توانست باور کند. «یعنی طرف چه جور آدمی بوده؟ یک فرانک به من داده و به او گفته بیست فرانک! لابد برای این کار دلیلی داشته». کارلو در ذهنش مرور می‌کرد که آیا با کسی دشمنی کرده و او هم کسی را برای انتقام سروقتش فرستاده‌است. اما تا جایی که یادش می‌آمد، هیچ‌وقت به کسی توهین نکرده بود. هیچ‌وقت با کسی دعوا نکردن بود. در بیست سال گذشته هیچ کاری جز این که در حیاط و جاده‌ها کلاه‌به‌دست بایستد، نکرده بود. آیا به خاطر زنی از دست او عصبانی بوده؟ مدت‌ها بود با کسی رابطه نداشت، آخرین نفر در بهارِ گذشته بود؛ پیشخدمتی در «لاروزا». اما مطمئناً کسی به آن رابطه حسادت نمی‌کرد. قابل فهم نبود. دنیای بیرون چگونه بود؟ دنیایی که او نمی‌شناخت. چه جور آدم‌هایی پیدا می‌شوند؟ آدم‌ها از هر جایی می‌آمدند. از آن‌ها چه می‌دانست؟ حتماً برای آن ناشناس دلیلی وجود داشته که به جرونیمو گفته بود به برادرت بیست فرانک دادم. خب، آره… اما حالا باید چه کار می‌کرد؟ برایش مشخص شد که جرونیمو به او سوءظن دارد. این را نمی‌توانست تحمل کند. باید کاری می‌کرد… با عجله برگشت. وقتی به میخانه برگشت، جرونیمو روی نیمکت ولو شده بود و ظاهراً متوجه ورود کارلو نشد. ماریا برای هردوشان غذا آورد. وقتی ماریا بشقاب‌ها را از روی میز جمع کرد، جرونیمو ناگهان خندید و گفت: «خب، حالا می‌خوای باهاش چی بخری؟»

ماریا گفت: «با چی؟»

«راستش‌و بگو، دامن یا گوشواره؟»

ماریا از کارلو پرسید: «منظورش چیه؟»


ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

جرونیموی کور و برادرش (بخش دوم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

پزشکی که عصرگاه از «پوشیاوُو» آمده بود هم نتوانست کمکی کند و فقط به خطری که چشم دیگرش را تهدید می‌کرد، اشاره کرد، و حق با او بود. یک سال بعد، دنیا برای جرونیمو به شبی سیاه و بی‌پایان تبدیل شد. اوایل همه می‌خواستند به او تلقین کنند که خوب می‌شود، و این‌طور به نظر می‌رسید که خودش هم به آن باور دارد. کارلو که حقیقت را می‌دانست، روزها و شب‌ها در جاده‌های روستایی از تاکستان تا بیشه ویلان می‌گشت و نزدیک بود خودکشی کند. کشیش که از درد دلش باخبر بود به او گفت که باید زنده بماند و زندگی‌اش را وقف برادرش کند. کارلو این توصیه را پذیرفت. حس همدردی تمام وجودش را فرا گرفته بود. تنها مواقعی دردش کمی تسکین می‌یافت که با پسرک کور وقت می‌گذراند یا وقتی موهایش را نوازش می‌کرد، بوسه‌ای بر پیشانیش می‌زد، داستان برایش می‌گفت و او را به کشتزارهای پشت خانه در میان تاکستان می‌بُرد. دیگر سرِ کارِ آهنگری نمی‌رفت، چون دلش نمی‌خواست از برادرش دور باشد. پدرش از این وضع نگران بود و به او تذکر می‌داد. روزی کارلو متوجه شد که جرونیمو دیگر در مورد شوربختی‌اش صحبت نمی‌کند. زود دلیلش را فهمید؛ برادر کورش به این بینش رسیده بود که دیگر هرگز نمی‌تواند آسمان، تپه‌ها، جاده‌ها، انسان‌ها و نور را ببیند. آن موقع بود که کارلو بیشتر از قبل عذاب کشید. دنبال راهی برای تسلی فاجعه‌ای که بدون هیچ قصدی باعثش شده بود می‌گشت و بعضی اوقات هنگامی که صبح زود به برادرش که کنارش خوابیده بود نگاه می‌کرد، وحشتی از بیداریِ او وجودش را فرا می‌گرفت. قبل از بیدار شدنِ جرونیمو به باغ می‌رفت تا مجبور نباشد آن چشم‌های مرده را که هر روز نوری را می‌جویند و برای همیشه خاموش شده‎اند، ببیند. در آن ایام بود که فکری به ذهن کارلو رسید؛ اینکه جرونیمو صدای خوبی دارد و باید در این زمینه آموزش ببیند. آموزگاری از «تولا» که گه‌گاهی روزهای یکشنبه به آنجا می‌آمد، به جرونیمو گیتار نواختن آموخت. البته آن موقع پسرکِ کور گمان نمی‌کرد که این هنرِ تازه‌آموخته راهی برای کسب روزی‌اش می‌شود.
به نظر می‌رسید که در یک روز تابستانیِ غم‌انگیز، مصیبت برای همیشه در خانۀ «لاگاردی» پیر سکنی گزید. محصولْ هر سال از سالِ قبل کم‌ثمرتر می‌شد و اندک پس‌انداز پیرمرد را یکی از اقوامشان از چنگش درآورد و در یک روزِ دم‌کردۀ ماه آگوست، پیرمرد مورد اصابت صاعقه قرار گرفت و مُرد، و هیچ چیز جز بدهی به ارث نگذاشت. آلونک محقرشان را فروختند و دو برادر بی‌پناه و فقیر شدند و دهکده را ترک کردند.
کارلو بیست‌ساله بود، جرونیمو پانزده‌ساله. از آن موقع زندگیِ خانه‌به‌دوشی و گدایی‌شان شروع شد و هم‌چنان ادامه داشت. در روزهای نخست، کارلو به این فکر بود که کاری پیدا کند تا با آن بتواند شکم خود و برادرش را سیر کند، اما موفق نشد. جرونیمو هم هیچ جا آرام نمی‌گرفت و همیشه می‌خواست در حال رفتن باشد.
حال بیست سال است که این دو در جاده‌ها و گردنه‌ها سرگردان می‌گردند؛ در شمال و جنوبِ «تیرول»، همیشه هم آنجا که همواره انبوه مسافران را به خود می‌کشید.
کارلو هم دیگر مثل سال‌های قبل آن درد جان‌سوز را حس نمی‌کرد، دردی که با دیدن هر پرتوی نورِ خورشید و هر چشم‌انداز زیبا حس می‌کرد. در وجودش همیشه نیش آن هم‌دردیِ آزاردهنده وجود داشت، بی‌وقفه و ناخودآگاه، مانند تپیدن قلبش یا نفس کشیدنش، و خوشحال می‌شد وقتی که جرونیمو مست می‌کرد.

کالسکۀ خانوادۀ آلمانی رفته بود. کارلو روی آخرین پله نشست. نشستن روی آن پله را دوست داشت، اما جرونیمو سرپا ایستاده بود. دستانش را لَخت و رها به زیر آویخت و سرش را بالا گرفت. ماریای خدمتکار از میخانه بیرون آمد. از طبقۀ بالا رو به پایین گفت: «امروز خوب پول درآوردید؟»

کارلو حتی به سمت او برنگشت، اما مرد کور خم شد تا گیلاسش را بردارد. آن را از روی زمین برداشت و به سلامتی ماریا نوشید. ماریا گاهی اوقات کنارش در میخانه می‌نشست و جرونیمو می‌دانست که ماریا زیباست. کارلو به جلو خم شد و نگاهی به جاده انداخت. باد می‌وزید و باران سیل‌آسا می‌بارید، جوری که صدای گردش چرخ کالسکه‌ای که در آن نزدیکی بود در بین سروصدای زیاد گم شد. کارلو از جایش بلند شد و دوباره کنار برادرش نشست. جرونیمو دوباره شروع به آواز خواندن کرد و درست همان موقع کالسکه‌ای وارد شد که فقط یک مسافر داشت. کالسکه‌چی با عجله اسب را از یراق باز کرد و شتابان به میخانه رفت. مسافر مدتی سرجایش در کالسکه ماند، خود را در بارانی خاکستری پوشانده بود و گویا اصلا صدای آواز را نمی‌شنید. بعد از مدتی از کالسکه به بیرون پرید و سراسیمه به این طرف و آن طرف می‌رفت، بی‌آنکه خیلی از کالسکه فاصله بگیرد. دستانش را مدام به هم می‌مالید تا گرم شوند. در این لحظه بود که متوجه حضور گداها شد، جلو آنها ایستاد و مدتی وارسی‌کنان نگاهشان کرد.

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «جرونیموی کور و برادرش» از نویسندۀ اتریشی #آرتور_شنیتسلر را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در دَه بخش (روزی دو بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

١٠١ فیلم برتری که باید دید...
🐝
@honar7modiran

از کانایی که باید داشته باشی
🐝
@Robot_tele

برنامه‌های پولی رایگان شده اندروید
🐝
@APPZ_KAMYAB

یک میلیون کتاب "PDF و صوتی"
🐝
@PDF_and_audio_library

مشاوره و راهنمایی رایگان
🐝
@NEORAVANKAVI

فیلم و سریال روانشناسی
🐝
@FILMRAVANKAVI

تیکه‌های ناب کتاب
🐝
@DeyrBook

حقوق برای همه
🐝
@jenab_vakill

گلچین کتاب‌های صوتیPDF
🐝
@ketabegoia

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🐝
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

‌کوتاه ولی بشدّت مفهومی!
🐝
@its_anak

بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🐝
@matlabravanshenasi

تربیت فرزندان با مهارت‌های زندگی زناشویی
🐝
@moraghbat

کانال رسمی عدلیه (وکیل)
🐝
@ADLIEH_TEAM

مولانا و عاشقانه شمس (زهراغریبیان لواسانی)
🐝
@baghesabzeshgh

تِکست‌های انگلیسی+ کُلی اِصطلاحات کاربُردی
🐝
@English_cafe8

انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🐝
@novinenglish_new

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🐝
@anjomanenevisandegan_ir

رمانسرای مجازی
🐝
@Salam_Roman

دانلود 50000 کتاب ورمان برتر
🐝
@book_and_roman_library

پکیج‌های آموزش زبان
🐝
@WritingandGrammar1

پاسخ سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
🐝
@mehdihemmati59

مدرسه اطلاعات
🐝
@INFORMATIONINSTITUTE

آموزش حرفه‌ای آشپزی
🐝
@telefoodgram

یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
🐝
@english_ielts_garden

کانال خشت و خیال
🐝
@kheshtbekhesht

تقویت انگلیسی با 326 کارتون 8دقیقه‌ای
🐝
@EnglishCartoonn2024

"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
🐝
@Radioo_Nabz

متن دلنشین
🐝
@aram380

ترکی ‌استانبولی بسیار کاربردی
🐝
@Turkish_Nazli

زیباترین و دلنشین‌ترین «اشعار مولانا»
🐝
@Ashaarmolana

بیو "انگلیسی"
🐝
@biow_english

آموزش دکوراسیون منزل
🐝
@ZibaManzel

زرنگاری و طراحی سنتی 
🐝
@vida_dabir

انگلیسی بدون کلاس و معلم
🐝
@Learn_4_english

"جملاتی که افکار شما را تغییر می‌دهد."
🐝
@Andishe_parvaz

پایش سیاسی ایران
🐝
@ir_REVIEW

جملات ناب انگیزشی
🐝
@jomalatnab_angizeshi

آرامش +نوستالژی+ دلخوشی‌های کوچک
🐝
@RangiRangitel

ادبیات و هنر
🐝
@selmuly

هنر، شرابِ زندگی‌ست
🐝
@Geraf_art

شعر ناب و کوتاه
🐝
@sher_moshaer

کتاب رایگان + مدیتیشن + پادکست
🐝
@sh0ghparvaz

حافظ • خیام [ صوتی ]
🐝
@GHAZALAK1

اشعار زیبا و کمیاب
🐝
@seda_tanha

بهترین داستان‌های کوتاه جهان
🐝
@FICTION_12

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🐝
@ECONVIEWS

دانشنامه شمال ایران
🐝
@diarkoo

هماهنگی برای تبادل؛
〽️
@qpiliqp

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌ِ کوتاه «زنی که ساعت شش می‌آمد» از نویسندۀ کلمبیایی #گابریل_گارسیا_مارکز را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به صورت پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «جامعۀ بسته و دشمنانش» از نویسندۀ ایرانی #زاهد_قیصری را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه با حضورِ نویسندۀ داستان شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

#پاراگراف

برای این‌که ملتی مشتاقانه و با پای خود به قربانگاهِ جنگ و مرگ برود، هیچ حیله‌ای کارآمدتر از این نیست که به او وانمود کنیم موردِ ظلم و تجاوزِ دشمن قرار گرفته‌است.

#روژه_مارتن_دوگار
از کتابِ #خانوادۀ_تیبو
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌ِ بلند «در کامِ تمساح» از نویسندۀ روسی #فئودور_داستایفسکی را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به صورت پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

خوش‌خیال

نوشتۀ #م_سرخوش

من یک تودۀ سرطانی‌ام که در بدن مردی زندگی می‌کنم. لابد می‌پرسید «مگر توده‌های سرطانی می‌توانند حرف بزنند؟» وقتی خدمتتان عرض کنم که بنده دقیقاً کجا ساکنم، شاید درجۀ ناباوری‌تان کمی کم بشود. من در مغزِ مردی چهل‌وسه‌ساله زندگی می‌کنم، که دست‌برقضا مترجم و نویسنده است و می‌تواند به زبان‌های انگلیسی، فراسوی، فارسی و عربی صحبت کند و چیز بنویسد. چند ماه بیشتر نیست که مهمانش شده‌ام، اما چون تمام افکار و اندیشه‌هایش مدام اطرافم وول می‌خورند، می‌توانم ادعا کنم که او را از خودش هم بهتر می‌شناسم. فقط دو مورد را می‌گویم، که برای اثبات ادعایم کافی‌ست؛ اول این‌که وقتی او خواب است، مغزش هم‌چنان کار می‌کند، آن هم چه کارهایی، کارهایی که من می‌دانم و او نه. دوم هم این‌که او از وجود من در درونش کاملاً بی‌خبر است! باید اعتراف کنم از این‌که در مغزِ چنین آدمی به‌وجود آمده‌ام و دارم بزرگ می‌شوم، هم به خودم می‌بالم، هم کمی احساس گناه می‌کنم؛ آخر هیچ نکتۀ منفی‌ای نمی‌شود در زندگیِ این مرد پیدا کرد. نه الکل، نه مخدر، نه روان‌گردان، نه حتی یک سیگارِ خشک‌وخالی. درعوض هوشِ کم‌نظیر، تحصیلات عالی، شَمِ اقتصادیِ بالا، مردم‌دار، مهربان، اهلِ ورزش و فوق‌العاده بافرهنگ. زندگی‌اش روی یک نظمِ دقیق و حساب‌شده پیش می‌رود. او برای پنجاه سالِ آیندۀ زندگی‌اش هم نقشه کشیده و برنامه‌ریزی کرده‌است؛ چه خوش‌خیال! البته با این سبکِ زندگی‌، حتم دارم اگر من نبودم، به‌راحتی تا صدسالگی عمر می‌کرد. خوابِ کافی، خوردوخوراکِ سالم، تفریح، مطالعه، کار، سکس، ورزش و... همه و همه به‌اندازه، و دقیقاً با اصولِ علمی برنامه‌ریزی‌شده. مثلاً امروز که تعطیل است، طبقِ برنامه‌ای که هر سال این موقع اجرا می‌کند، صبحِ آفتاب‌نزده بیدار شد، دوش گرفت، صبحانه‌ای گرم و مقوی خورد، لباس‌های مخصوص و چوب‌های اسکی‌اش را برداشت و با ماشینِ آفرودش چند ساعت رانندگی کرد تا به این پیستِ اسکی رسیدیم. حالا بالای کوه ایستاده‌ایم؛ مجهز به تمام وسائل ایمنی. نفس در سینه‌اش حبس شده، قلبش تند می‌زند، عینکش را روی چشم می‌گذارد، کمرش را خم می‌کند، باتوم‌ها را در برف فرو می‌برد، چوب‌های اسکی را عقب‌جلو می‌کند، و حرکت... چه هیجانی، چه لذتی، مغزش دارد حسابی لذت می‌برد. من هم این وسط در جای گرم‌ونرمم آرام نشسته‌ام و به پیام‌های سریعی که مثلِ جرقه‌های کوچک و زیبای آتش‌بازی به تمام عصب‌های بدن مخابره می‌شوند، نگاه می‌کنم. چند ثانیه بعد، وقتی سرعت به حداکثر رسیده‌است، از کنارِ مسیر چیزِ سفیدی شبح‌وار می‌دود و از جلوی پایش رد می‌شود - شاید یک خرگوش است، شاید گربه‌ای سفید یا حتی روباهِ برفی - مرد نمی‌فهمد چیست، فقط می‌فهمد از مسیر منحرف شده‌است، و تا بخواهد تصمیم بگیرد که چه‌کار باید بکند، واژگون می‌شویم. چندبار معلق می‌زنیم و درنهایت با سرعتی باورنکردنی با سر به تنۀ یک کاجِ تنومند می‌خوریم. شدت ضربه به‌حدی زیاد است که جمجمه داخلِ کلاهِ ایمنی مثلِ پوست گردو می‌شکند. مغز جوری آش‌ولاش می‌شود که بعید است کسی متوجه بشود من اصلاً وجود داشته‌ام. حیف شد، دستِ‌کم تا پنج سالِ آینده برای زندگی در این‌جا حساب کرده بودم.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

خوب به خاطر دارم جاده‌هایی که اکنون نمودار ناهمواری و خرابی‌ست، روزگاری هموار بود برای رژه‌رفتن نگهبانان وطن در روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه. فقط آسمان مثلِ گذشته‌ها بود و هوا مانند آن روزهایی که قلب من سرشار از آرزوها. این‌جا و آن‌جا به هنگام عبور دیدم که بر سردر بعضی از سربازخانه‌ها، آرمی رسمی آویخته شده است، برای کسانی که روزهای چهارشنبه به رژه می‌روند تا در آن رژۀ سلامت‌بخش و شاد شرکت کنند، و هم‌چنین بعضی از عرق‌فروشی‌ها می‌نمود که مختارند تا علامت نوشیدن را بر سردر مغازه‌شان بیاویزند؛ علامتی بر روی ورقه‌ای از آهن به شکل لیوان آبجو و به رنگ‌های قهوه‌ای روشن، قوه‌ای تیره، قهوه‌ای روشن.
شادی به طور حتم قلبشان را تسخیر می‌کرد. قلب کسانی را که روز چهارشنبه رژه‌شان را رفته‌اند و پس از آن‌که دِین ملی‌شان را ادا کردند، می‌توانند لبی تر کنند؛ شادی شرکت در مراسم می‌گساریِ پس‌از رژه.
تمام کسانی که در راه با آن‌ها برخورد می‌کردیم، نشانی بارز و آشکار از غایت اشتیاق در چهره‌شان نمایان بود. حرکاتشان حاکی از شتاب بود و چهره‌شان شاد و تازه. هنگامی‌که چشم‌شان به پلیس می‌افتاد، خود را چابک‌تر و شادتر از پیش نشان می‌دادند. سریع از کنارمان می‌گذشتند. زنانی که از مغازه‌ها بیرون می‌آمدند سعی می‌کردند تا حالت صورت‌شان نشان‌دهندۀ شادیِ رضایت باشد، گویا طبق اعلامیۀ منتشرۀ دولت، همه موظف بودند خود را شاد و راضی جلوه دهند، اما تمامی آن افراد با مهارتی غیر قابل توصیف سعی می‌کردند سر راه ما قرار نگیرند. مثل این‌که وجود آن‌ها نمایندۀ زندگی و حیات بود، منتهی با فاصله. آن‌ها برای این‌که مجبور نباشند با ما برخورد کنند، از این مغازه به آن مغازه می‌رفتند یا این‌که پشت در خانۀ ناشناسی می‌ایستادند، وانمود می‌کردند که می‌خواهند به آن خانه داخل شوند. رو به در و پشت به خیابان می‌ایستادند تا ما بگذریم…
تنها یک بار، هنگامی‌که ما از خیابانی عبور می‌کردیم، پیرمردی را دیدیم، علامتی که بر سینه داشت نشان می‌داد معلم مدرسه است. نتوانسته بود به موقع از سر راه ما کنار برود. بیچاره غافل‌گیر شده بود. بعد از این‌که طبق دستورالعمل به پلیس سلام کرد (سپس با کف دست سه مرتبه به پیشانی‌اش زد که نشانه‌ی خواری و خفت محض بود) سعی کرد وظیفه‌اش را انجام دهد. وظیفه‌ای که همه موظف به انجامش بودند، یعنی سه مرتبه به صورت من تف بیندازد و با صدای بلند فریاد بزند: «خوک خائن».
او خوب نشانه گرفت اما مثل این‌که هوا گرم باشد و او گلویش خشک، فقط گردی از تفش بر روی صورتم احساس کردم، ولی از آن‌جا که از مفاد اعلامیه بی‌اطلاع بودم، همان قطعات بسیار کوچک آب دهانش را که به صورتم پریده بود با دست پاک کردم و یا سعی کردم پاک کنم، که لگد محکم پلیس که بر کفلم نشست، تمام وجودم را داغ کرد و بعد مشت محکم‌تر از لگدش بر پشتم، نفسم را بند آورد.
معلم مدرسه با عجله راهش را پیش گرفت و رفت. غیر از او، همه موفق شدند از ما دوری جویند. حتی یک بار در کنار سربازخانه‌ای زن موبوری با دست بوسه به سویم فرستاد و من با تشکر، لبخندی زدم، درحالی‌که پلیس سعی داشت وانمود کند که متوجه این قضیه نشده است؛ به یاد جملاتی افتادم که دیروز در یکی از مستراح‌های عمومیِ میان راه در روزنامه خوانده بودم: «باید به لجام‌گسیختگی زنان پایان داد. آزادی بیش از حد زنان، نظام اجتماعی را برهم می‌زند.» (قسمت‌هایی را به خاطر پارگی روزنامه نتوانستم بخوانم)…
نظرات فیلسوف معروف، دکتر «بلای گوت» متأسفانه پاره شده بود. خوش‌بختانه به پاسگاه رسیدیم، زیرا از بلندگوهای اطراف آن صداهایی به گوش می‌رسید؛ صدا در خیابان طنین می‌انداخت، در خیابان‌هایی که مملوء از مردمان بود با چهره‌های خوش‌بخت و راضی - زیرا امر شده بود تا بعد از اتمام کار، کارگران در خیابان‌ها اجتماع کنند برای این‌که پشتیبانی خود را از قانون قیافه‌های شاد ابراز دارند؛ قبول که کار آسان است، لیکن با چهرۀ شاد و بشاش می‌توان مشکلات را از بین برد.
تمام جماعتی که جلوی محوطۀ پلی بودند، طبق قانون باید به من تف می‌انداختند. شانس آوردم هنوز کسی نیامده بود و صدایی که از بلندگوها بیرون می‌آمد، ده دقیقه مانده به پایان کار را اعلام می‌کرد، زیرا مقرر شده بود که کارگران باید بعد از اتمام کار، شست‌وشو نمایند - در این موقع هیچ کس حق ندارد خود را شاد نشان دهد، زیرا شادی چنین تعبیر خواهد شد که طرف، از پایان کار شاد است، یعنی کار دشوار است، اما افراد هنگام شروع کار اجازه دارند شاد باشند و سرود بخوانند!

ادامه دارد…
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «چهرۀ غمگینِ من» از نویسندۀ آلمانی #هاینریش_بل را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «در خانۀ خانمِ سن» از نویسندۀ هندی-آمریکایی #جومپا_لاهیری را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

داستان کوتاه

در راهِ گورستان

نویسنده: #توماس_مان
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش ششم)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری

دوتا دخترعموهای میس امیلی فوراً حاضر شدند و روز بعد تشییع جنازه را ترتیب دادند، و اهلِ شهر آمدند که میس امیلی را زیر توده‌ای از گُل‌های خریداری شده تماشا کنند، که تصویر نقاشیِ مدادیِ پدرش روی آن به فکر عمیقی فرو رفته بود. خانم‌ها نیم‌صدا زیرِ لب پچ‌پچ می‌کردند، و مردهای خیلی پیر، بعضی‌هاشان با اونیفرمِ زمان جنگ داخلی، روی سکوی جلویِ کلیسا و چمن ایستاده بودند و دربارۀ میس امیلی با هم گفت‌وگو می‌کردند. که حالا یعنی میس امیلی هم‌دورۀ آن‌ها بوده و با او رقصیده‌اند و شاید زمانی دلش را هم برده‌اند. و مثل همۀ پیرها حسابِ حوادث گذشته را با هم قاطی می‌کردند ــ گذشته برای آن‌ها مانند جادۀ باریکی نبود که از آن‌ها دور می‌شد، بلکه مثلِ سبزه‌زارِ وسیعی بود که هرگز زمستان ندیده بود و همین ده‌سالِ آخری مثل دالانی آن‌ها را از آن جدا کرده بود.
ما در آن موقع متوجه شده بودیم که در این طبقه‌ اتاقی بود که چهار سال بود کسی داخل آن را ندیده بود، و می‌بایست درِ آن را شکست. اما قبل‌از آن‌که درِ آن را باز کنند، تأمل کردند تا میس امیلی به‌طرز آبرومندی به خاک سپرده شد.
به‌نظر می‌رسید که شدتِ شکستنِ در، اتاق را پُر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شبِ زفاف آراسته بودند. غبارِ تلخ و زننده‌ای، مثلِ خاکِ قبرستان، روی میز توالت، روی اسباب‌های بلورِ ظریف و اسبابِ آرایشِ مردانه ــ که دسته‌های نقره‌ایِ مستعمل داشت و نقره‌اش چنان ساییده شده بود که حروف روی آن محو شده بود ــ نشسته بود. پهلوی این‌ها یک یخۀ  کراوات گذاشته بودند. گویی تازه از گردنِ آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح میز را فراگرفته بود، و زیرِ آن، یک جفت کفش و جورابِ خاموش و دورافتاده قرار داشت.
خودِ مردی که صاحبِ این لباس‌ها بود، روی تخت‌خواب دراز کشیده بود. ما مدتِ زیادی فقط ایستادیم و لبخندِ عمیق و بی‌گوشتِ او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کردیم. ولی اکنون، این خوابِ طولانی، که حتی عشق را به انتها می‌رسانَد، که حتی زشتی‌های عشق را مسخره می‌کند، او را درربوده بود. بقایای او، زیرِ بقایای پیراهنِ خوابش، از هم پاشیده شده بود و از رخت‌خوابی که روی آن خوابیده بود، جداشدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود، همان غبارِ آرام و بی‌حرکت نشسته بود. آن‌وقت ما متوجه شدیم که روی بالشِ دوم اثر فرورفتگیِ سَری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم. همان گَردِ تلخ و خشک، بینیِ ما را سوزاند. آن‌چه دیدیم، یک تارِ موی خاکستریِ چدنی بود.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش چهارم)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری

در آن موقع بیش‌از سی سالش بود. هنوز یک زنِ معمولی بود؛ گرچه از حد معمولی کمی لاغرتر بود. چشم‌های خُرد و خودپسند و تحقیرکننده‌ای داشت. گوشتِ صورتش دوروبرِ شقیقه‌ها و کاسۀ چشمش کیس شده بود. آدم خیال می‌کرد کسانی که در مناره‌های چراغ‌های دریایی زندگی می‌کنند باید این‌ شکلی باشند. به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم».

«بله چشم، میس امیلی. چه نوع سمی؟ برای موش و این چیزها به عقیدۀ من…»

«من بهترین سمی را که دارید می‌خواهم به نوعش کار ندارم».

دوافروش چند سم را اسم برد. «این‌ها که عرض کردم حتی فیل را هم می‌کُشد، اما آن‌که شما لازم دارید…»

میس امیلی گفت: «ارسنیک است. ارسنیک خوب سمی است؟»

«ارسنیک؟… بله، بله خانم. اما آن سمی که شما لازم دارید…»

«من ارسنیک لازم دارم».

دوافروش از بالا به صورتش نگاه کرد. میس امیلی هم رُک، نگاهش را به او میخ‌کوب کرد. صورتش مثل پرچمی بود که از چهار طرف آن را کشیده باشند. دوافروش گفت: «بله چشم اگر این را لازم دارید… ولی قانون ایجاب می‌کند که بفرمایید آن را به چه مصرفی می‌خواهید برسانید؟»

میس امیلی فقط نگاهش را به او دوخت. سرش را به عقب میل داد تا مستقیم به چشم‌های او چشم بدوزد. داروفروش نگاهش را به جای دیگر انداخت و رفت ارسنیک را پیچید. اما خودش برنگشت. پاکت را داد دست شاگردش که پسرکِ سیاهی بود. او پاکت را آورد داد به میس امیلی. وقتی که میس امیلی در منزلش پاکت راباز کرد، روی جعبه، زیرِ نقشِ جمجمه و استخوان‌های چپ‌وراستِ علامت خطر، نوشته بود «برای موش».
روز بعد ما همه می‌گفتیم «خودش را خواهد کشت» و فکر می‌کردیم که این بهترین کار است. اوایلی که میس امیلی با هومر بارون دیده می‌شد ما می‌گفتیم که با او ازدواج خواهد کرد. می‌گفتیم: «هومر بارون را به راه خواهد آورد».

چون خودِ هومر بارون گفته بود که از مردها خوشش می‌آید. و مردم می‌دانستند که توی کلوبِ «اَلِک» با پسرهای بچه‌سال مشروب‌ می‌خورَد. خلاصه آدمِ زن‌بگیری نبود. بعدها، بعدازظهر‌های یکشنبه که آن‌ها داخلِ گاری اسبی براقشان می‌گذشتند، ما از روی حسادت می‌گفتیم: «بیچاره امیلی».

میس امیلی سرش را بالا نگاه می‌داشت. هومر بارون لبه‌های کلاهش را بالا زده بود و سیگار برگی میان لب‌هایش گذاشته بود و تسمۀ اسب را با دست‌کش‌های زردرنگش گرفته بود. آن‌وقت چندنفر از خانم‌ها کم‌کم سروصداشان بلند شد که: «برای شهر قباحت دارد، برای جوان‌ها بد سرمشقی است».

مردها نمی‌خواستند دخالت کنند. اما خانم‌ها کشیش را، که غسل تعمید می‌داد، مجبور کردند ــ کس‌وکارِ میس امیلی همه اهلِ کلیسا بودند ــ که برود میس امیلی را ملاقات کند. این کشیش هرگز آن‌چه را در این ملاقات گذشته بود فاش نکرد. ولی دیگر به دیدن میس امیلی نرفت. یکشنبۀ دیگر باز میس امیلی و هومر بارون در خیابان پیدا شدند. و روزِ بعد، زنِ کشیش موضوع را به اقوامِ میس امیلی، که در آلاباما بودند، نوشت. آن‌وقت دوباره قوم‌وخویش‌های میس امیلی در خانۀ او پیداشان شد، و ما دست روی دست گذاشتیم و ناظر جریانات شدیم. اولش چیزی رخ نداد. آن‌وقت ما یقین کردیم که آن‌ها می‌خواهند با هم ازدواج کنند. به‌خصوص که خبر شدیم که میس امیلی به دکان جواهرسازی رفته و یک دست اسبابِ آرایشِ مردانۀ نقره سفرش داده که روی هر تکه‌اش حروف «ه.ب» کنده شده باشد. دو روز بعداز آن هم خبر شدیم که یک دست کامل لباسِ مردانه به انضمامِ یک لباس خواب خریده است. ما پیش خودمان گفتیم دیگر ازدواج کرده‌اند، و واقعاً دلمان خنک شد. چون دیدیم حتی دوتا دختر عموهای میس امیلی بیش‌از آن‌چه خودِ میس امیلی تا حالا فروخته بود واقعاً «گریرسن» بودند.
کارِ سنگ‌فرشِ خیابان‌ها مدتی بود تمام شده بود؛ بنابراین وقتی که هومر بارون رفت، ما تعجب نکردیم. اما از این‌که میان مردم یک‌هو سروصدا بلند نشد، کمی سرخورده شدیم. ما خیال می‌کردیم که هومر بارون رفته است تا مقدمات رفتنِ میس امیلی را فراهم کند. یا این‌که به او مجال بدهد که از دست دختر عموهایش خودش را خلاص کند. در آن موقع ما برای خودمان دسته‌ای بودیم و همه طرفدار میس امیلی بودیم که دختر عموهایش را دک کند. یک هفته نگذشت که آن‌ها رفتند، و همان‌طور که منتظر بودیم، سه‌روزه هومر بارون به شهر برگشت. یکی از همسایه‌ها دیده بود که غروب کاکاسیاهِ میس امیلی از در مطبخ او را وارد کرده بود؛ و این آخرین دفعه‌ای بود که ما هومر بارون را دیدیم. تا مدتی بعد دیگر میس امیلی را هم ندیدم. فقط کاکاسیاهِ او با زنبیلِ بازارش آمدوشد می‌کرد. اما درِ خانه همیشه بسته بود. گاه‌گاهی ما میس امیلی را برای یکی‌ـ‌دو دقیقه در پنجره می‌دیدیم. مثلِ آن‌شب که موقعِ آهک پاشیدن او را دیده بودند. تقریباً شش ماه در خیابان پیدایش نشد.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…
Subscribe to a channel