fiction_12 | Unsorted

Telegram-канал fiction_12 - کاغذِ خط‌خطی

8147

مجموعه‌ای متنوع از داستان‌های کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشته‌های خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خط‌به‌خط_باهم برای رمان‌خوانیِ گروهی: @Fiction_11

Subscribe to a channel

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «قوانینِ بازی» از نویسندۀ آمریکاییِ چینی‌تبار «ایمی تن» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «تجاوز قانونی» از نویسندۀ ژاپنی «کوبو آبه» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «ماجرای کوگلماس» از نویسندۀ آمریکایی #وودی_آلن را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دخترخاله‌ها
(بخش نهم)

نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقی‌زاده

«لیک ورت، فلوریدا»
۱۹سپتامبر ۱۹۹۹
فریدای عزیز؛

چه‌قدر در مراسمِ اهدای جوایزِ واشینگتن زیبا و محکم بودی. من آنجا بودم، در کتابخانۀ «فالجر»، بینِ تماشاچیان. فقط به‌خاطر تو به آن‌جا سفر کردم. همۀ نویسندگانی که جایزه گرفته بودند خیلی خوب صحبت می‌کردند، ولی هیچ‌کس مثل «فریدا مورگن اشترن» حسابی همه را با شوخ‌طبعی و حرف‌های غیرمنتظره‌اش به شوق نیاورد، و شور و ولوله برنینگیخت. با کمالِ شرمندگی باید بگویم هر کاری که کردم نتوانستم خودم را آماده کنم و با تو حرف بزنم. با خیلی‌های دیگر که می‌خواستند کتابِ «بازگشت از مرگ» را برایشان امضا کنی در صف ایستادم. وقتی نوبتم شد، تو نیم‌نگاهی به من کردی. از دستِ دخترِ جوانی که دستیارت بود، و با دستپاچگی با کتاب وَر می‌رفت عصبانی بودی. فقط زیر لب گفتم «ممنون»، و با عجله دور شدم. فقط یک شب در واشینگتن ماندم و بعد به خانه پرواز کردم. تازگی‌ها خیلی زود خسته می‌شوم. کاری که کردم دیوانگیِ محض بود. اگر شوهرم می‌دانست به کجا می‌خواهم بروم حتماً جلویم را می‌گرفت. در مدت سخنرانی‌ها روی صحنه بی‌قرار بودی، چشم‌هایت را دیدم که این‌طرف و آن‌طرف را می‌پاییدند. نگاهت را روی خودم حس کردم. در ردیف سومِ آمفی‌تئاتر نشسته بودم. فکر می‌کنم در این دنیا باید زیبایی‌های زیادی وجود داشته باشد که ما ندیده‌ایم. الآن دیگر تقریباً خیلی دیر است که بخواهیم به آن زیبایی‌ها دست یابیم. من آن زنِ تقریباً بی‌مو بودم که عینک سیاهی نصف صورتم را پوشانده بود. کسانِ دیگری که در موقعیتِ من هستند یا کلاه سرشان می‌گذارند، یا کلاه‌گیس می‌پوشند. صورت‌هاشان را با شجاعت آرایش می‌کنند. سرِ بدونِ مویم در هوای گرم، و وقتی با غریبه‌ها هستم، اذیتم نمی‌کند. طوری به من نگاه می‌کنند که انگار نامرئی هستم. تو اول به من خیره شدی، ولی تند سرت را برگرداندی. بعد از آن هر کاری کردم نتوانستم بیایم و با تو صحبت کنم. وقتش نبود، تو را برای مواجه‌شدن با خودم آماده نکرده بودم. از دل‌سوزیِ مردم احساسِ حقارت می‌کنم، و حتی تحملِ هم‌دردی آن‌ها برایم سخت است. تا صبحِ روزِ مسافرت نمی‌دانستم که بی‌پروا دست به آن سفر خواهم زد. چون همه چیز بستگی به آن دارد که صبح‌ها چه حالی دارم؛ وضعیتِ جسمانی‌ام قابلِ پیش‌بینی نیست. روزبه‌روز فرق می‌کند.
هدیه‌ای برایت آورده بودم، ولی نظرم عوض شد و دوباره برش گرداندم. با این همه سفر خیلی عالی بود؛ توانستم دخترخاله‌ام را از نزدیک ببینم. البته از ترسو بودنِ خودم پشیمانم، ولی الآن دیگر خیلی دیر است و پشیمانی سودی ندارد. دربارۀ پدرم پرسیده بودی. من همان چیزی را که می‌دانم به تو می‌گویم. نامِ واقعیِ او را نمی‌دانم. «ژاکوب شوارد» نامی بود که خودش روی خودش گذاشته بود، و به همین دلیل من شدم «ربکا شوارد». ولی این نام خیلی وقت است که از صفحۀ روزگار محو شده است. در حال حاضر نامی دارم که بیشتر با فرهنگِ آمریکایی هماهنگی دارد، و هم‌چنین نامِ فامیلِ شوهرم را هم دارم؛ «ربکا شوارد» فقط برای تو دخترخاله‌ام شناخته‌شده است. خوب بگذار یک چیز دیگر را هم برایت بگویم. در ماه مه ۱۹۴۹ پدرم، که آن موقع گورکن بود، خاله‌ات آنا را به قتل رساند. می‌خواست مرا هم بکشد، ولی موفق نشد. لولۀ تفنگ را به‌طرفِ خودش برگرداند و خودش را کُشت. من ۱۳ ساله بودم. برای گرفتنِ تفنگ با او کلنجار رفتم. خاطرۀ واضحی از آن حادثه در مغزم نقش بسته است؛ صورت او در ثانیه‌های آخر، و چیزی که از صورتش باقی ماند، جمجمه‌اش، و مغزش، و گرمیِ خونش که روی من پاشیده شد. فریدا، هیچ‌وقت برای هیچ‌کس این ماجرا را تعریف نکرده‌ام. خواهش می‌کنم اگر باز هم برایم نامه نوشتی هیچ‌وقت از این موضوع حرف نزن.

دخترخاله‌ات؛
ربکا

پی‌نوشت: وقتی این نامه را شروع کردم به‌هیچ‌وجه قصد نداشتم که ماجرایی به این وحشت‌ناکی را برایت بنویسم.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دخترخاله‌ها
(بخش هفتم)

نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقی‌زاده

«لیک ورت، فلوریدا»
سال نو ۱۹۹۹
فریدای عزیز؛

خبری ازت ندارم، نکند رفته‌ای سفر. با‌این‌همه گفتم بد نیست این نامه را برایت پست کنم. «اگر فریدا نامه‌ام را ببیند، حتی اگر بخواهد دورش بیندازد...» خوش‌حال و امیدوار هستم. تو یک دانش‌مندی و حتماً حق با تو است که این‌طور احساساتِ «عجیب‌غریب» و «بچه‌گانه» برایت ارزشی نداشته باشد. ولی من فکر می‌کنم در این سالِ نو تازگیِ خاصی می‌تواند وجود داشته باشد. البته امیدوار هستم که این‌طور باشد. پدرم، ژاکوب شوارد، معتقد بود که در زندگیِ حیوانی ضعیف‌ها خیلی زود ازبین خواهند رفت، و ما همیشه باید ضعف‌مان را پنهان کنیم. من و تو این مسئله را از بچه‌گی می‌دانستیم. البته این را هم می‌دانیم که زندگیِ من و تو خیلی عمیق‌تر از زندگی حیوانات است.

دخترخاله‌ای که دوستت دارد؛
ربکا
..............

«پالو آلتو، کالیفرنیا»
۱۹ ژانویه ۱۹۹۹
ربکا؛

بله من سفر بودم. دوباره هم به سفر می‌روم. اصلاً به تو چه ارتباطی دارد؟! دیگر داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که تو باید ابداعِ ساختگیِ ذهنِ خودم باشی؛ بدترین ضعفِ من. ولی تا آمدم این‌طور فکر کنم، عکسِ روی لبۀ پنجره با آن موهایی که به یال اسب می‌ماند و چشمانی مشتاق، با زیرنویسِ «ربکا، سال ۱۹۵۳» به من خیره شد. دخترخاله، تو خیلی باوفایی. وفاداریِ تو مرا خسته می‌کند. می‌دانم که باید خیلی به تو افتخار کنم، خیلی‌های دیگر دلشان می‌خواست می‌توانستند استاد مورگن اشترنِ «سخت گیر» را رام کنند. ولی من الآن دیگر پیر شده‌ام. نامه‌هایت را بازنکرده توی کشو می‌اندازم، و بعد از روی ضعف نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم، و بازشان می‌کنم. یک بار یکی از نامه‌هایت را توی آشغال‌های سطل زباله پیدا کردم، و بعد در موقعِ ضعفم بازش کردم. می‌دانی که چه‌قدر از ضعیف بودن متنفرم.

دخترخاله، دیگر بس کن.
ف.م
.............

«لیک ورت، فلوریدا»
۲۳ ژانویه ۱۹۹۹
فریدای عزیز؛

می‌دانم، مرا ببخش. نباید این‌قدر حریص می‌بودم. من هیچ حقی ندارم. سپتامبر گذشته وقتی که برای اولین بار فهمیدم که تو زنده هستی، تمام فکر و ذکرم فقط این بود: «دخترخاله‌ام، فریدا مورگن اشترن، خواهرِ گمشده‌ام، او زنده است! برایم مهم نیست که مرا دوست داشته باشد، یا حتی مرا بشناسد یا به من فکر کند. دانستن این که او نابود نشده است و زندگی کرده است برایم کافی است».

دخترخاله‌ای که دوستت دارد؛
ربکا
..............

«پالو آلتو، کالیفرنیا»
۳۰ ژانویه ۱۹۹۹
ربکای عزیز؛

خواهش می‌کنم بیا به خودمان رحم کنیم؛ ما با این سن‌وسال وقتی که احساساتی می‌شویم، درست مثل وقت‌هایی که لباسِ باز می‌پوشیم، خودمان را مسخره می‌کنیم. نه دلم می‌خواهد تو را ببینم، نه چشم دیدن خودم را دارم. چه‌طور پیش خودت تصور کردی که من با این سن‌وسال هوسِ داشتنِ «دخترخاله» یا به قول تو «خواهر» کرده‌ام؟ ترجیح می‌دهم فکر کنم که دیگر هیچ خویشاوند زنده‌ای ندارم، چون که دیگر مجبور نیستم فکر کنم آیا این‌ها هنوز زنده‌اند یا نه؟ بگذریم، من دارم می‌روم. تمام بهار را در سفر خواهم بود. از این‌جا متنفرم. حومۀ کالیفرنیا خسته‌کننده و بی‌روح است. «همکاران و دوستانم» آدم‌های سطحیِ فرصت‌طلبی هستند که من برایشان حکم یک فرصت طلایی را دارم. من از واژه‌هایی مثل «نابود شدن» بیزارم. پشه آیا «نابود می‌شود؟» چیزهای فاسدشدنی «نابود می‌شوند»، دشمن آدم «نابود می‌شود». این سخن‌های فخیمانه حال من را به‌هم می‌زند.
در کمپِ نازی‌ها هیچ‌کس «نابود نشد». خیلی‌ها «مُردند»، خیلی‌ها «کشته شدند». فقط همین. کاش می‌توانستم کاری کنم که دیگر دوستم نداشته باشی. دخترخالۀ عزیز به‌خاطر خودت می‌گویم. این‌طور که به نظر می‌رسد من هم نقطه‌ضعفِ تو هستم. شاید هم می‌خواهم به تو رحم کنم. هرچند که اگر دانشجوی من بودی کار دیگری می‌کردم؛ با یک لگد از شرت خلاص می‌شدم. این روزها ناگهان همه‌جا جایزه‌ها و افتخارات در انتظار فریدا مورگن اشترن است. نه‌تنها فریدا مورگن اشترنی که خاطره می‌نویسد، بلکه «مردم‌شناسی برجسته». این است که به مسافرت می‌روم تا آن‌ها را دریافت کنم. البته برای همۀ این‌ها دیگر خیلی دیر شده است. ولی من هم مثلِ تو ربکا، آدمِ حریصی هستم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که روح من حکمِ شکمم را دارد. من کسی هستم که خودم را بدونِ لذت پر می‌کنم، فقط برای این‌که غذای بقیه را ازشان گرفته باشم. به خودت رحم کن. احساساتی‌شدن بس است. نامه فرستادن بس است.

ف.م

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دخترخاله‌ها
(بخش پنجم)

نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقی‌زاده

«لیک ورت، فلوریدا»
۴ دسامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز؛

کارت پستال «کاسپر دیوید فردریک» را به همراه چند کارت پستال دیگر، کسی از موزۀ هامبورگ در سفری که به آن‌جا داشته برایم آورده بود. در واقع، پسرم که نوازندۀ پیانو است. ممکن است نامش را شنیده باشی، نامش اصلاً ربطی به نام من ندارد. این کارت را به این دلیل انتخاب کردم چون فکر کردم نمایان‌گر روحیۀ تو است. البته آن‌طوری که از لحن حرف‌هایت حس می‌کنم. شاید نمایان‌گر روحیۀ من هم باشد. دلم می‌خواهد نظرت را دربارۀ این کارتِ جدید بدانم. این هم آلمانی است، ولی مهیب‌تر از آن قبلی.

دخترخاله‌ات؛
ربکا
.........

«پالو آلتو، کالیفرنیا»
۱۰ دسامبر ۱۹۹۸
ربکای عزیز؛

بله، من این اثرِ ترس‌ناکِ «نولد» را دوست دارم. دودِ سیاهی که از قلۀ کوه دیده می‌شود، و آلپ که مثلِ آتش‌فشانی مذاب است برایم دوست‌داشتنی است. تو می‌توانی ذهن من را بخوانی، درست است، البته من قصد ندارم که احساساتم را مخفی کنم. بنابراین اثرِ «توبات روی آلپ» را برای دخترخالۀ سمجِ آمریکایی‌ام برمی‌گردانم. متشکرم، ولی خواهش می‌کنم دیگر برایم نامه ننویس، دیگر تلفن هم نزن. من به اندازۀ کافی تو را تحمل کرده‌ام.

ف.م

«پالو آلتو، کالیفرنیا»
ساعت ۲ نیمه شبِ ۱۱ دسامبر ۱۹۹۸
«دخترخاله» عزیز؛

از عکسِ ۱۶سالگی‌ات یک نسخه کپی گرفته‌ام. از آن زلف‌های زبر و زمخت و آرواره‌های محکم خوشم می‌آید. شاید چشم‌هایت از چیزی ترسیده بوده، ولی ما خوب بلد هستیم ترس را پنهان کنیم؛ مگر نه دخترخاله؟!
در کمپِ نازی‌ها یاد گرفتم که بلند و موقر بایستم. یاد گرفتم چه‌طور خودم را بزرگ نشان بدهیم. مثل حیوانات که خودشان را بزرگ‌تر از آن‌چه هستند نشان می‌دهند؛ یک جور حقه‌ای که به شکارچی‌ها می‌شود زد. فکر می‌کنم تو هم دخترِ «بزرگی» بوده‌ای. من همیشه حقیقت را گفته‌ام. هیچ‌وقت دوست نداشته‌ام از راهِ دوزوکلک در زندگی پیش بروم. از خیال‌بافی هم خوشم نمی‌آید. مطمئنم که بینِ «هم‌نوعانم» برای خودم دشمن زیاد درست کرده‌ام. وقتی که «از مرگ بازگشته باشی»، دیگر نظر بقیه برایت پشیزی ارزش ندارد. باور کن که در این به اصطلاح «حرفه» این کار برایم سنگین تمام شده است، در حرفه‌ای که پیشرفت وابسته به کاسه‌لیسی و گونه‌های مختلفِ جنسیِ آن است. ناکامی‌ام به‌ اندازۀ کافی بد هست که دیگر نباید مثل یک زن محتاج در حرفه‌ام رفتار کنم. در خاطراتم وقتی صحبت از تحصیلاتِ عالی در دانشگاه کلمبیا در اواخر دهه ۱۹۵۰ می‌شود، لحن تمسخرآمیزی به خودم می‌گیرم. آن زمان خیلی دوران خوشایندی نبود. در دیدار با دشمن‌های قدیمی که آرزویشان زیر پا له‌کردن زن خدانشناسی بود که تازه کارش را شروع کرده بود، نه فقط زن، بلکه یک یهودی آن هم یک یهودیِ فراری از یکی از آن کمپ‌های نازی‌ها، وقتی به چشم‌هایشان نگاه می‌کردم، هیچ‌وقت از خودم تزلزل نشان ندادم، اما آن لعنتی‌ها تزلزل نشان دادند.
هرجا و هر وقت که توانستم انتقامم را از آن‌ها گرفتم. الآن دیگر نسلِ آن‌ها دارد از بین می‌رود، من حتی با خواندن خاطرات آن‌ها خم به ابرو نیاوردم. در همایش‌هایی که برای ارج نهادن به آن‌ها تدارک دیده می‌شود، فریدا مورگن اشترن «حقیقت‌گوی شوخ‌طبعِ بی‌رحمی» است.
در آلمان، جایی که تاریخ مدت‌ها نادیده گرفته می‌شد، «بازگشت از مرگ» پنج ماه پشتِ سرِ هم پرفروش‌ترین کتاب انتخاب شده است. هنوز چیزی نگذشته کاندید دو جایزۀ مهم شده است. شوخیِ بامزه‌ای است، نه؟ در هیچ کشوری چنین استقبالی از آن نشد. شاید نقدهای «خوب» را درباره‌اش خوانده باشی. شاید تبلیغِ تمام‌صفحه‌ای را که بالاخره ناشرم با همۀ گدایی‌اش در مجلۀ نقدِ کتابِ نیویورک چاپ‌کرده را هم دیده باشی. خیلی‌ها به کتاب حمله کرده‌اند. حمله‌ها بدتر از تمام حمله‌های ابلهانه‌ای بود که تابه‌حال در این «حرفه» دیده بودم.
در نشریه‌های یهودی و در نشریه‌های متمایل به یهودی‌ها، از کتاب به صورت یک شوکِ نگرانیِ انزجار نام برده شد. یک زنِ یهودی، بی‌هیچ احساسی نسبت به مادر و خویشاوندان دیگری که در «زین اشتاد» از سرما «نابود شدند». زنی یهودی که از «میراث» خود با لحنی سرد و «علمی» سخن می‌گوید. طوری که انگار این به اصطلاح «اتفاق» یک «میراث» است. طوری که انگار حق ندارم که از واقعیاتی که آن‌ها را دیده‌ام حرف بزنم و به بیان واقعیت‌ها ادامه بدهم، چون که برنامه‌ای برای بازنشسته‌شدن از کار تحقیق، نوشتن، تدریس و راهنمایی دانشجویان دورۀ دکتری برای مدتی طولانی ندارم. در شیکاگو به افتخار این بازنشستگیِ قبل از موعد نائل خواهم شد، با همۀ مزایای خیلی جذابش، و دکانم را جایی دیگر دایر خواهم کرد. از این همه احترامت به «آشوویتس» خنده‌ام گرفت، تو در یکی از نامه‌هایت با احترام این کلمه را به کار برده بودی.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دخترخاله‌ها
(بخش سوم)

نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقی‌زاده

«پالو آلتو، کالیفرنیا»
۱۶ نوامبر ۱۹۹۸
ربکا شوارد عزیز؛

ببخشید که زودتر از این جواب نامه‌ات را ندادم. بله خیلی امکان دارد که ما «دخترخاله» باشیم ولی این محال‌ترین اتفاق هم به خودیِ خودش کشف بزرگی است. نه من امسال خیلی مسافرت نمی‌کنم، می‌خواهم کوشش کنم کتاب جدیدم را قبل از اتمامِ دورۀ فرصتِ مطالعاتی تمام کنم. دیگر کمتر سخنرانی می‌کنم، و تورِ معرفیِ کتابم هم خدا را شکر تمام شده. کارِ مخاطره‌آمیزِ خاطرات‌نویسی، اولین و آخرین تلاشم در زمینۀ نوشتنِ کارهای غیردانشگاهی بود. اولش خیلی ساده به نظر می‌رسید، ولی بعدش دردسرهای زیادی برایم درست کرد. بنابراین درست نمی‌دانم چه‌طور می‌شود در حال حاضر همدیگر را ملاقات کنیم.
از عکسی که فرستاده بودی متشکرم. همراه نامه برایت برش می‌گردانم.

با احترام؛
ف.م
.............

«لیک ورت، فلوریدا»
۲۰ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز؛

بله مطمئنم که ما «دخترخاله» هستیم، هرچند من هم مثل تو نمی‌دانم معنیِ «دخترخاله» بودن چیست. خیال می‌کنم دیگه هیچ خویشاوندِ زنده‌ای ندارم. پدر و مادرم سال ۱۹۴۹ فوت شده‌اند، و هیچ خبری از برادرهایم ندارم؛ خیلی سال می‌شود که رنگ‌شان را هم دیگر ندیده‌ام. فکر می‌کنم تو از من به عنوان «دخترخالۀ آمریکایی‌ات» بدت می‌آید. امیدوارم بتوانی مرا ببخشی. با این که من مثل تو در کافبورن زاده شده‌ام، ماه مه و در سال ۱۹۳۶ در بندر نیویورک به دنیا آمده‌ام، با این همه نمی‌دانم چه‌قدر «آمریکایی» هستم. تاریخ دقیق تولدم گم شده است. یا اصلاً شناسنامه‌ای وجود نداشته یا اگر داشته گم شده است. منظورم این است که من در قایقِ پناهندگان به‌دنیا آمده‌ام به من گفته‌اند که چه محلِ کثیفِ چندش‌آوری بوده است. سال ۱۹۳۶ همه‌چیز فرق می‌کرد. جنگ هنوز شروع نشده بود، و آدم‌هایی از نوع ما اگر صاحب پول کافی بودند اجازۀ «مهاجرت» داشتند. برادرهایم، «هرشل» و «آگوستوس» در کافبورن به‌دنیا آمده‌اند، و همچنین پدر و مادرم البته. پدرم در این کشور اسمش را گذاشت «ژاکوب شوارد». تا به حال با هیچ‌کس راجع به این اسم حرف نزده‌ام. حتی با شوهرم. من از گذشتۀ پدرم چیز زیادی نمی‌دانم جز این‌که در «دنیای قدیم» کارگر چاپخانه بوده است. همیشه با سرافکندگی راجع‌به آن حرف می‌زد. زمانی هم در مدرسۀ پسرانه معلم ریاضی بوده است. تا این‌که نازی‌ها ممنوع کردند که این آدم‌ها تدریس کنند. مادرم، آنا مورگن اشترن، خیلی زود ازدواج کرده بود. قبل از ازدواج پیانو می‌زد، بعضی وقت‌ها که پدرم خانه نبود، ما به موسیقی رادیو گوش می‌کردیم.
مرا ببخش، می‌دانم که هیچ‌کدام از این حرف‌ها برایت جالب نیست. در خاطراتت از مادرت به عنوان یکی از نوکرهای نازی‌ها حرف می‌زنی، یکی از آن «مجریان انتقال یهودی‌ها». تو خیلی در مورد خانواده‌ات عاطفی نیستی. در حرف‌هایت تحقیر حس می‌شود، درست نمی‌گویم؟ من به اعتقادهای نویسندۀ «بازگشت از مرگ» که نگاهی بسیار انتقادی به خویشاوندان و یهودی ها و تاریخ یهودیت و باورهایی از قبیل «فراموشی» پس از جنگ دارد احترام می‌گذارم. فریدا من قصد ندارم تو را از احساس قلبی‌ات منسرف کنم. من خودم هیچ احساس قلبی‌ای نسبت به گذشته وحشتناک‌مان ندارم.
بابا گفت شماها همه از بین رفته‌اید. گفت: «مثل گلۀ گاو و گوسفند آن‌ها را برای هیتلر فرستادند».
یادم می‌آید که از کوره درمی‌رفت و با صدای بلند می‌گفت: «نهصد و هفتاد و شش پناهنده».
هنوز هم صدایش توی گوشم است و حالم را بد می‌کند. بابا به من گفت که دخترخاله و پسرخاله‌هایم را فراموش کنم؛ آن‌ها دیگر نخواهند آمد، آن‌ها رفته‌اند. فریدا، خیلی از صفحه‌های کتاب خاطراتت را حفظ شده‌ام، و همچنین نامه‌هایی را که برایم نوشته‌ای. با واژه‌های خودت، صدایت را می‌توانم بشنوم. صدایت را که مثل صدای خودم است، دوست دارم. البته منظورم صدای پنهانم است که هیچ‌کس آن را نشنیده است. فریدا من به کالیفرنیا خواهم آمد. اجازه می‌دهی؟ فقط بگو بله، تا روح من آرام بگیرد.

دخترخاله‌ات؛
ربکا
.........

«لیک ورت، فلوریدا»
۲۱ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز؛

خیلی خجالت می‌کشم؛ در نامه‌ای که دیروز برایت پست کردم واژۀ «منصرف کردن» را با سین نوشته‌ام، و نوشته‌ام که هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌ام زنده نیستند. منظورم این بود که هیچ کدام از اعضای فامیل شوارد دیگر زنده نیستند. از ازدواج اولم، پسری دارم که ازدواج کرده و صاحب دو فرزند است. بقیۀ کتاب‌هایت را هم خریده‌ام. اگر ژاکوب شوارد زنده بود خیلی تحت تاثیر قرار می‌گرفت؛ دختر کوچولوی توی عکس نه‌تنها هیچ‌وقت از بین نرفته، بلکه خیلی هم از او پیشی گرفته است. اجازه می‌دهی در پالو آلتو به دیدنت بیایم فریدا؟! می‌توانم یک روزه بیایم، می‌توانیم با هم شام بخوریم و من صبح روز بعدش برمی‌گردم. قول می‌دهم.

دخترخالۀ تنهایت؛
ربکا

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دخترخاله‌ها
(بخش اول)

نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقی‌زاده


«لیک‌ورت، فلوریدا»
۱۴ سپتامبر ۱۹۹۸
استاد مورگن اشترنِ عزیز؛

چه‌قدر دلم می‌خواهد می‌توانستم شما را «فریدا» خطاب کنم، اما نمی‌توانم چنین اجازه‌ای به خودم بدهم. تازگی کتاب خاطرات‌تان را خوانده‌ام. دلایلی دارم که نشان می‌دهد ما دخترخاله هستیم. نامِ قبل از ازدواجم «شوارد» است - البته نام خانوادگی واقعی پدرم نیست. فکر می‌کنم این نام سال ۱۹۳۶ در جزیرۀ «الیز» عوض شده است، ولی نام خانوادگی مادرم «مورگن اشترن» بود و همۀ خانواده‌اش مثل خانواده شما اهلِ «کافبرن» بودند. ما قرار بود همدیگر را در سال ۱۹۴۱، وقتی که خیلی کوچک بودیم ببینیم. شما و پدر و مادر و خواهر و برادرتان قرار بود بیایید و با پدر، مادر، دو برادرم و من در ملبورنِ نیویورک زندگی کنید، ولی ادارۀ مهاجرتِ آمریکا اجازۀ ورودِ قایقی به نام «ماریا» را که شما و دیگر پناهندگان سوارش بودید به بندرِ نیویورک صادر نکرد، و قایق را برگرداند. در کتابِ خاطرات‌تان خیلی خلاصه راجع‌به این ماجرا صحبت می‌کنید. به‌نظر می‌رسد که نامی غیر از ماریا را یادتان می‌آید. اما من مطمئن هستم که نامش ماریا بود، چون نامش برای من به زیباییِ نوای موسیقی بود. البته شما خیلی بچه بودید. بعد از آن، خیلی اتفاق‌های دیگر هم افتاده که نمی‌گذارد شما این یکی را به یاد داشته باشید. با حسابی که من کردم شما شش‌ساله بوده‌اید و من پنج‌ساله. تمامِ این سال‌ها نمی‌دانستم که شما زنده هستید. اصلاً نمی‌دانستم که از خانوادۀ شما کسی هم نجات پیدا کرده است. پدرم به ما گفت که هیچ‌کس زنده نمانده است. برای شما و موفقیت‌تان خیلی خوشحالم. فکر این که شما از سال ۱۹۵۶ در آمریکا زندگی می‌کرده‌اید، یعنی درست زمانی که من در شمالِ ایالتِ نیویورک زندگی می‌کردم، و شما در شهرِ نیویورک دانشجو بوده‌اید، برای من حیرت‌انگیز است. مرا ببخشید، کتاب‌های قبلی‌تان را هیچ وقت ندیده بودم. با این‌که فکر می‌کنم کتاب «مردم‌شناسی زیستی» حتماً باید کنجکاوی‌ام را جلب می‌کرد. خیلی خجالت می‌کشم، آخر من هیچ‌کدام از تحصیلاتِ دانشگاهیِ شما را ندارم. نه‌تنها در کالج درس نخوانده‌ام، بلکه حتی دیپلمِ دبیرستان را هم نگرفته‌ام. به‌هرحال من به امید این‌که بتوانیم همدیگر را ملاقات کنیم دارم این نامه را می‌نویسم. وای، امیدوارم خیلی زود این اتفاق بیفتد فریدا، قبل از این‌که خیلی دیر شود. من دیگر آن دخترخالۀ پنج‌ساله‌ای نیستم که آرزوی داشتنِ یک «خواهر» جدید داشت؛ همان که مادر قولش را به من داده بود... که بتواند در تختخوابم بخوابد و برای همیشه در کنارم باشد.

دخترخالۀ «گمشدۀ» شما: ربکا
............

«لیک ورت، فلوریدا»
۱۵ سپتامبر ۱۹۹۸
استاد مورگن اشترن عزیز؛

دیروز برایتان نامه‌ای نوشتم. اما حالا با شرمندگی متوجه شده‌ام که ممکن است نامه را اشتباهی به آدرسِ دیگری فرستاده باشم. اگر شما طبقِ نوشتۀ روی جلدِ کتابِ خاطرات‌تان، در دورۀ «فرصت مطالعاتی» از دانشگاهِ شیکاگو به سر می‌برید، دوباره این نامه را از طریقِ آدرسِ پستیِ ناشر برایتان می‌فرستم. نامۀ دیروز را هم پیوست می‌کنم. با این‌که احساس می‌کنم درست نیست آن‌چه را که در قلبم است اظهار کنم.

دخترخالۀ گمشدۀ شما: ربکا

پی‌نوشت: فریدا مطمئن باش که هر کجا و هر وقت بگویی به دیدارت می‌آیم.
...............

«لیک ورت، فلوریدا»
۲ اکتبر ۱۹۹۸
استاد مورگن اشترن عزیز؛

ماهِ گذشته برایتان نامه‌هایی نوشتم، اما می‌ترسم نکند نامه‌هایم به آدرسِ اشتباهی رفته باشند. الان که می‌دانم شما در «پالو آلتوی کالیفرنیا» در انستیتوی «تحقیقات پیشرفته» دانشگاه «استنفورد» هستید، نامه‌ها را پیوست می‌کنم. ممکن است نامه‌هایم را خوانده باشید و ناراحت شده باشید. می‌دانم، من نویسندۀ خیلی خوبی نیستم. نباید آنچه دربارۀ عبور از اقیانوسِ آتلانتیک در سالِ ۱۹۴۱ گفتم را می‌گفتم، طوری که انگار شما خودتان این اتفاقات را نمی‌دانید. استاد مورگن اشترن عزیز، واقعا قصد نداشتم فرمایشاتِ شما را تصحیح کنم، آن هم تصحیحِ نامِ همان قایقی که شما و خانواده‌تان در آن زمانِ وحشتناک در آن بوده‌اید. در مصاحبه‌ای که با شما در روزنامۀ «میامی» چاپ شده بود، خواندم که از زمانِ چاپِ کتابِ خاطرات‌تان، نامه‌های زیادی از «خویشاوندان» دریافت کرده‌اید. خیلی شرمنده شدم، و با خواندنِ این که در جایی گفته بودید: «کجا بودند همۀ این خویشاوندانِ آمریکایی، وقتی که به آن‌ها احتیاج داشتیم؟» لبخند زدم. فریدا ما واقعاً این‌جا بودیم؛ در ملبورنِ نیویورک، در «اری کانال».

دخترخاله‌ات: ربکا
............

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

آن «میلرِ» دیگر
(بخش هشتم)

نویسنده: #توبیاس_ولف
برگردان: #جعفر_مدرس_صادقی

وقتی که بر‌گردد پایگاه، به‌جای این‌که برود به صلیب سرخ گزارش بدهد، ساکش را خواهد بست و با اولین اتوبوس به شهر خودشان خواهد رفت. هیچ‌کس بابتِ این کار به او ایرادی نخواهد گرفت. حتی وقتی که آن‌ها به اشتباهی که کرده‌اند پی ببرند، باز هم به او ایرادی نخواهند گرفت. چون این کار برای یک پسرِ غصه‌دار کاملاً طبیعی خواهد بود. به‌جای این‌که مجازاتش کنند، به‌خاطر این‌که او را با خبرِ اشتباهیِ مرگِ مادرش ترسانده‌اند، احتمالاً معذرت‌خواهی هم می‌کنند.
اولین اتوبوس را به مقصد شهرستان خواهد گرفت؛ سریع‌السیر یا معمولی فرقی نمی‌کند. میلر روی یک صندلی بغل پنجره خواهد نشست و چرت خواهد زد. گاه و بی‌گاه چرتش پاره خواهد شد و از پنجره به تپه‌های سبز و زمین‌‌های شخم‌زدۀ خاک‌رُسی که پشت سر هم رد می‌شوند زل خواهد زد و به ایستگاه‌هایی که اتوبوس آن‌جا توقف می‌کند؛ ایستگاه‌هایی پُر از دود و سر و صدای ماشین. آدم‌هایی که از پنجره می‌بیند، نگاه‌های بی‌حالی به او می‌اندازند، مثل این‌که تازه از خواب بیدار شده باشند. «سالیناس»، «واکاویل»، «رِدبلاف»... و به «ردینگ» که می‌رسد، یک تاکسی دربست خواهد گرفت. از راننده خواهد خواست دَم مغازۀ «شُوارتز» چند دقیقه‌ای نگه دارد تا گل بخرد. بعد به طرف خانه خواهد رفت؛ از خیابان «ساتر» می‌روند پایین و بعد می‌روند توی خیابان «سِرا» و از زمین بیس‌بال رد می‌شوند و از مدرسۀ ابتدایی رد می‌شوند و از کلیسای «مورمون» رد می‌شوند. می‌پیچند طرف راست، توی خیابان «بِلمونت»، بعد طرف چپ، توی خیابان پارک. میلر به پشتیِ صندلیِ ماشین لم داده است و می‌گوید جلوتر، جلوتر، یک کمی جلوتر، آهان، اون یکی خونه، همون جاست...
وقتی که زنگ در را می‌زند، از آن پشت صدای همهمۀ جماعتی می‌آید. در باز می‌شود. با دیدنِ او، صدای جمعیت می‌بُرد... این‌همه آدم این‌جا چه‌کار می‌کنند؟ مردها با کت و شلوارِ مشکی و زن‌ها با دستکش‌های سفید. یک نفر که زبانش می‌گیرد او را به اسمِ کوچک صدا می‌کند؛ اسمی که دیگر به نظرش غریب می‌آید، تقریباً یادش رفته. «وِسـ.... وِسـ... وِسلی».

صدای مردی است. همان‌جا پشتِ در می‌ایستد و بوی عود بینی‌اش را پُر می‌کند. آن وقت کسی می‌آید گُل‌ها را از دستش می‌گیرد و می‌برد می‌گذارد روی میز کنارِ بقیۀ دسته‌گُل‌ها. باز هم اسمِ خودش را می‌شنود. این «فیل داو» است که از آن طرفِ اتاق دارد به طرفش می‌آید. آهسته قدم برمی‌دارد و دست‌هایش را مثلِ آدم‌های کور جلویش گرفته است.
می‌گوید: «وِسلی، خدا رو شکر که اومدی».

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

آن «میلرِ» دیگر
(بخش ششم)

نویسنده: #توبیاس_ولف
برگردان: #جعفر_مدرس_صادقی

لِبوویتز راست می‌ایستد و سه‌تایی از پارکینگ راه می‌افتند. میلر می‌گوید: «من راستش بدم نمی‌اومد که برم پیشش».

به جیپ که می‌رسند، میلر می‌ایستد. اما لِبوویتز و کایزر راهشان را می‌گیرند و می‌روند. میلر می‌گوید: «گوش بدین».

و کمی می‌دود تا به آن‌ها برسد. از پشت سرشان می‌گوید: «من خیلی کار دارم. من می‌خوام برم خونه».

لِبوویتز به او می‌گوید: «ما خوب می‌دونیم که تو چه‌قدر داغون شدی».

همان‌طور راه می‌رود، کایزر می‌گوید: «نباید زیاد طول بکشه».

سگ یک بار واق‌واق می‌کند و بعد که می‌بیند آن‌ها واقعاً دارند می‌آیند، می‌دود پشت اتاقک تریلی. لِبوویتز در می‌زند. در باز می‌شود و زنی با چهرۀ گرد و چشم‌های مشکیِ گودافتاده و لب‌های کلفت لای در ایستاده. یکی از چشم‌هایش چپ است؛ مثل این‌که دارد به چیزی که بغل دست اوست نگاه می‌کند، درحالی‌که آن یکی چشم صاف به سه تا سربازی که دَمِ در هستند دوخته شده. دست‌هایش آردی است. یک زنِ کولی؛ یک کولیِ واقعی. میلر تا حالا هیچ وقت کولی ندیده، ولی می‌فهمد که او کولی است؛ همان‌طور که اگر گرگ ببیند می‌فهمد که گرگ است. حضور این زن خون را در رگ‌هایش به جوش می‌آورد. اگر میلر همین جا زندگی می‌کرد، شب با مردهای دیگر که همه فریاد می‌کشیدند و مشعل‌هاشان را در هوا تکان می‌دادند، برمی‌گشت سراغِ او و او را از این‌جا بیرون می‌کرد.
لِبوویتز می‌پرسد: «کار می‌کنی؟»

زن سرش را خم می‌کند، دست‌هایش را با دامنش پاک می‌کند، جای دست‌ها روی دامنِ چهل‌تکۀ روشنش مانده است. می‌پرسد: «هر سه تا؟»

کایزر می‌گوید: «البته».

صدایش به‌طور غیرطبیعی بلند است.
زن دوباره سرش را خم می‌کند و چشمِ سالمش را از لِبوویتز به کایزر برمی‌گرداند، و بعد به میلر. خوب که میلر را ورانداز می‌کند، لبخند می‌زند و صداهای عجیب‌غریبی از خودش در می‌آورد؛ کلمه‌هایی از یک زبانِ دیگر یا شاید هم وِردی که انتظار دارد میلر بفهمد. یکی از دندان‌های جلویی‌اش سیاه است.
میلر می‌گوید: «نه، نه مادام. من نه».

سرش را تکان می‌دهد. زن می‌گوید: «بفرمایید»، و می‌رود کنار. لِبوویتز و کایزر از پله‌ها می‌روند بالا و در اتاقک ناپدید می‌شوند. زن دوباره می‌گوید: «بفرمایید»، و با دست‌های سفیدش اشاره می‌کند.
میلر برمی‌گردد عقب و هنوز سرش را تکان می‌دهد. به زن می‌گوید: «ولم کن»، و پیش‌از آن‌که زن جوابی بدهد، برمی‌گردد و می‌رود. برمی‌گردد به جیپ و می‌نشیند سرِ جای راننده و هر دو در را باز می‌گذارد تا هوا بخورد. میلر حس می‌کند جریان هوای گرم، نمِ خستگی‌اش را می‌گیرد. بوی برزنتِ کهنۀ خیس از بالای سرش، و عرقِ بدنِ خودش را حس می‌کند. از شیشۀ جلو که به‌جز دو نیم‌دایرۀ خاکستری، پوشیده از گِل است، سه تا پسربچه را می‌بیند که با وقار تمام به دیوارِ پمپ بنزینِ آن طرف جاده می‌شاشند.
میلر دولا می‌شود تا بند پوتین‌هایش را باز کند. همان‌طور که دارد با بندهای خیس کلنجار می‌رود، خون به صورتش می‌آید و به نفس‌نفس می‌افتد. می‌گوید: «گورِ بابای بند. گورِ بابای باران. گور بابای ارتش».

بندها را باز می‌کند. صاف می‌نشیند و نفس‌نفس می‌زند. به اتاقکِ تریلی خیره می‌شود. «گور بابای کولی».

نمی‌تواند باور کند که آن دو تا احمق واقعاً رفته‌اند داخلِ اتاقک. محض خنده رفته‌اند، برای سرگرمی. این هم نشان می‌دهد که آن‌ها چه‌قدر خنگ‌ هستند، چون همه می‌دانند که با طالع‌بین‌ها نمی‌شود شوخی کرد. نمی‌شود پیش‌بینی کرد که طالع‌بین چه خواهد گفت، ولی وقتی که گفت، به هیچ ترتیبی نمی‌شود جلوی آن اتفاق را گرفت. همین که شنیدی چه چیزی در انتظارِ تو است، دیگر در انتظارت نیست، بلکه همین‌جا پیشِ تو است. درِ خانه‌ات را چه به روی آینده باز کنی، چه به روی یک قاتل، هیچ فرقی ندارد. آینده... مگر همه به اندازۀ کافی از آینده خبر ندارند که تازه جزئیات آن را هم دارند زیر و رو می‌کنند؟ فقط یک چیز است که باید دربارۀ آینده بدانی؛ این‌که همه‌چیز بدتر می‌شود. اگر این را بدانی، همه‌اش را می‌دانی. جزئیات به فکر کردنش نمی‌ارزد. میلر قطعاً هیچ قصدش را ندارد که دربارۀ جزئیات فکر کند. جوراب‌های نمناکش را درمی‌آورد و پاهای سفیدِ خیس‌خورده‌اش را می‌مالد. گاهی سرش را بلند می‌کند و نگاهی می‌اندازد به طرف اتاقک تریلی؛ آن‌جا که کولی دارد سرنوشت کایزر و لِبوویتز را رقم می‌زند. میلر صداهای خفه‌ای از خودش در می‌آورد. او به آینده فکر نخواهد کرد.
چون که این موضوع حقیقت دارد، همه چیز بدتر می‌شود. یک روز نشسته‌ای در حیاط خانه‌ات، داری چوب فرو می‌کنی به سوراخِ مورچه‌ها و صدای به هم خوردنِ ظروف و صدای حرف زدنِ پدر و مادرت از آشپزخانه را می‌شنوی، بعد در یک لحظه که حتی یادت نمی‌آید، یکی از این صداها دیگر نیست؛ و دیگر آن صدا را نمی‌شنوی.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

آن «میلرِ» دیگر
(بخش چهارم)

نویسنده: #توبیاس_ولف
برگردان: #جعفر_مدرس_صادقی

هر دو مرد به جادۀ جلوی چشم‌شان زل زده‌اند. میلر می‌بیند که آن‌ها دیگر توجهی به او ندارند. ناامید شده، چون با دست انداختنِ آن‌ها داشت عشق می‌کرد.
یکی از چیزهایی که میلر به آن‌ها گفت حقیقت داشت؛ دو سال بود که از مادرش نامه‌ای به دستش نرسیده بود. وقتی که تازه آمده بود به ارتش، مادرش خیلی نامه برای او می‌نوشت، دستِ‌کم هفته‌ای یک بار، گاهی وقت‌ها دوبار، اما میلر همۀ نامه‌هایش را باز نشده پس فرستاد و یک سال که از این ماجرا گذشت، مادرش دیگر رها کرد. چند بار سعی کرد تلفنی با او تماس بگیرد، ولی میلر پای تلفن نمی‌رفت، این بود که مادرش هم دیگر رها کرد. میلر می‌خواست به مادرش بفهماند که این پسر از آن‌ها نیست که سیلی که خورد، گونۀ دیگرش را هم برای سیلی خوردن بیاورد جلو. او یک مردِ جدی است که اگر با او دربیفتید از دستتان می‌رود.
مادرِ میلر با ازدواج کردنش با مردی که نباید با او ازدواج می‌کرد، با میلر درافتاد؛ ازدواجش با «فیل داو». داو، معلمِ زیست‌شناسیِ دبیرستان بود. میلر در این درس اشکال داشت و مادرِ میلر رفت مدرسه تا در این باره با او حرف بزند و حرف زدن به قول‌وقرارِ ازدواج کشیده شد. میلر سعی کرد مادرش را از خرِ شیطان بیاورد پایین، اما حرف توی گوشش نمی‌رفت. جوری رفتار می‌کرد که خیال می‌کردی یک تکۀ واقعی به تور زده، نه یک نفر که زبانش می‌گرفت و همۀ عمرش را صرفِ تشریحِ خرچنگ‌ها کرده بود.
میلر هر کاری که از دستش برمی‌آمد کرد تا ازدواج سر نگیرد، اما مادرش چشمش را بسته بود. نمی‌توانست همان چیزی را که داشت ببیند، و ببیند که همان‌طور دوتایی چه‌قدر بهشان خوش می‌گذرد. همیشه وقتی که از سرِ کار برمی‌گشت، میلر خانه بود؛ با یک قوری قهوۀ حاضر و آماده. دوتایی می‌نشستند با هم قهوه می‌خوردند و از چیزهای مختلف حرف می‌زدند، یا شاید اصلاً حرف نمی‌زدند. شاید همان‌طور می‌نشستند توی آشپزخانه تا هوا تاریک می‌شد، تا تلفن زنگ می‌زد، یا سگ بنا می‌کرد به واق‌واق کردن و معلوم بود که می‌خواهد برود بیرون. قدم زدن با سگ دُورِ دریاچۀ مصنوعی، برگشتن و خوردنِ هر چه دلشان می‌خواست، گاهی وقت‌ها هیچی. گاهی وقت‌ها همان غذای دیشب یا پریشب یا سه‌ـ‌چهار شب پیش را می‌خوردند، برنامه‌هایی که دلشان می‌خواست را تماشا می‌کردند و هر وقت دلشان می‌خواست می‌رفتند می‌خوابیدند، و نه هر وقت که یک نفر دیگر دلش می‌خواست. با هم بودند و سرِ خانه و زندگی خودشان بودند.
فیل داو آن‌قدر مادرش را گیج کرد که یادش رفت زندگی‌شان چه‌قدر خوب بود. نخواست ببیند که چه چیزی را دارد از بین می‌برد. مادرش به او می‌گفت: «تو به‌هرحال رفتنی هستی. یک سال بعد یا دو سال بعد، تو از پیش من می‌ری».

که این نشان می‌داد مادرش چه‌قدر دربارۀ میلر خطا می‌کرده، چون او هیچ‌وقت مادرش را ترک نمی‌کرد. هرگز، به هیچ قیمتی. ولی او وقتی این حرف را می‌زد، مادرش می‌خندید، مثل این‌که بهتر از او می‌دانست، مثل این‌که او جدی نمی‌گفت. ولی او جدی می‌گفت. وقتی که قول داد که پیشش می‌ماند جدی می‌گفت، و وقتی قسم خورد که اگر با فیل داو ازدواج کند دیگر با او حرف نمی‌زند، باز هم جدی می‌گفت.
مادرش با داو ازدواج کرد. میلر آن شب و دو شبِ بعد را در یک مُتل سر کرد، تا این‌که پولش ته کشید. بعد رفت توی ارتش ثبت نام کرد. می‌دانست که این کارش روی مادر اثر می‌گذارد؛ چون هنوز یک ماه مانده بود تا دبیرستانش را تمام کند، و چون پدرش هم وقتی که در ارتش خدمت می‌کرد کشته شده بود. نه در ویتنام، همین‌جا در «جورجیا»، در یک حادثه کشته شد. با یک نفر دیگر داشتند ظرف‌های غذا را داخلِ یک بشکۀ پُر از آب جوش خیس می‌دادند که یک‌مرتبه بشکه برگشت رویش. میلر آن زمان شش سالش بود. مادرِ میلر از آن به بعد از ارتش متنفر شد، نه به‌خاطر این‌که شوهرش مرده بود ــ از جنگی که می‌خواست در آن شرکت کند خبر داشت، از تفنگ‌چی‌ها و تله‌های انفجاری و مین‌ها هم خبر داشت ــ بلکه به‌خاطر نحوۀ مرگ. می‌گفت ارتش حتی نمی‌تواند ترتیبی بدهد که آدم به یک شیوۀ آبرومندانه بمیرد.
و حق هم با مادرش بود. ارتش همان‌قدر که مادرش فکر می‌کرد بد بود، و حتی بدتر هم بود. همۀ وقتت را به انتظار تلف می‌کردی. یک زندگی کاملاً احمقانه را می‌گذراندی. میلر از هر دقیقۀ آن نفرت داشت، ولی از این نفرتش لذت می‌برد، چون اعتقاد داشت که مادرش می‌داند که او چه‌قدر بدبخت است. این دانستن برای مادرش عذابی بود. به بدیِ عذابی که مادرش به او داده بود ــ عذابی که داشت از قلب به شکمش و دندان‌هایش و همه جای دیگرش سرایت می‌کرد ــ نبود، ولی این بدترین عذابی بود که قدرتش را داشت به مادرش بدهد و کاری که می‌کرد این بود که مادرش را به یاد او بیندازد.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

آن «میلرِ» دیگر
(بخش دوم)

نویسنده: #توبیاس_ولف
برگردان: #جعفر_مدرس_صادقی

مکث می‌کند و برمی‌گردد رو به میلر. «لعنت خدا بر شیطون. چه می‌دونم. تُف به این زندگی. گوش بده. ما یه پیامِ فوری از صلیبِ سرخ گرفتیم. تو خبر داشتی که مادرت مریضه؟»

میلر حرفی نمی‌زند. لب‌هایش را به هم چفت کرده است.
میلر که همان‌طور ثابت می‌ماند، سرگروهبان می‌گوید: «قاعدتاً مریض بوده نه؟ دیشب فوت کرده. من واقعاً متأسفم».

سرگروهبان با قیافۀ غم‌زده‌ای به میلر نگاه می‌کند، و میلر می‌بیند که دست راستِ سرگروهبان زیرِ بارانی‌اش بالا می‌آید، بعد دوباره می‌افتد پایین. میلر می‌فهمد که سرگروهبان می‌خواسته دستش را به علامت یک تسلیتِ مردانه، بگذارد روی شانۀ او، ولی این کار عملی نیست. این کار را فقط وقتی می‌توانی بکنی که از طرفِ مقابل قدبلندتر باشی؛ یا دست‌ِکم هم‌قد.
سرگروهبان می‌گوید: «این بچه‌ها تو رو برمی‌گردونن به پایگاه».

و با سر به جیپ اشاره می‌کند. «اون‌جا می‌ری سراغِ صلیب سرخ و دیگه از اون‌جا به بعد خودشون می‌برنت».

و این را هم اضافه می‌کند: «یه استراحتی هم بکن».

برمی‌گردد و می‌رود به طرف درخت‌ها.
میلر لوازمش را جمع می‌کند. سرِ راهش که دارد به طرف جیپ می‌رود، یکی از افراد می‌پرسد: «هی، میلر، قضیه چیه؟»

میلر جواب نمی‌دهد. می‌ترسد اگر دهان باز کُند، بزند زیرِ خنده و همه‌چز را خراب کند. همان‌طور که دارد می‌رود بالا، روی صندلیِ عقبِ جیپ، سرش را پایین نگه‌می‌دارد و دهانش را محکم می‌بندد. تا حدودِ یک مایل دورتر از گروهان، سرش را بلند نمی‌کند. ستوانِ چاقی که بغل دستِ راننده نشسته است دارد نگاهش می‌کند. می‌گوید: «بابت این قضیه متأسفم. یه ضایعه‌س واقعاً».

راننده، که او هم ستوان است، می‌گوید: «یه ضایعۀ بزرگ».

از روی شانه‌اش نگاهی می‌اندازد. میلر یک لحظه قیافۀ خودش را در شیشه‌های عینکِ راننده می‌بیند.
زیر لب می‌گوید: «یه روزی باید پیش می‌اومد».

و دوباره سرش را می‌اندازد پایین. دست‌های میلر دارد می‌لرزد. دست‌ها را می‌گذارد بینِ زانوهایش و از پشتِ پنجرۀ تلقی، به درخت‌هایی که به‌سرعت از کنارشان می‌گذرد زل می‌زند. قطره‌های باران روی برزنتِ بالای سرش ضرب گرفته‌اند. او آن تو است، و همۀ آن‌های دیگر هنوز بیرون هستند. میلر از این فکر بیرون نمی‌آید که دیگران آن بیرون زیرِ باران مانده‌اند، و با این فکر دلش می‌خواهد بخندد و بزند روی پایش. هیچ‌وقت این‌قدر خوش‌بخت نبوده است.
راننده می‌گوید: «مادربزرگِ من پارسال مُرد، اما از دست دادن مادر یه چیز دیگه‌س. من می‌فهمم چه احساسی داری، میلر».

میلر به او می‌گوید: «دلواپس من نباش. یه جوری باش کنار میام».

ستوانِ چاقِ بغل دستِ راننده می‌گوید: «ببین! خیال نکن که چون ما این‌جاییم باید جلوی خودت رو بگیری. اگه می‌خوای گریه و زاری بکنی، معطلش نکن. درست می‌گم، لِب؟»

راننده سرش را تکان می‌دهد: «آره، بریز بیرون».

میلر می‌گوید: «مسئله‌ای نیست».

دلش می‌خواهد به این دو نفر حالی کند که لازم نیست تمام طول راه را تا «فورد اُرد» قیافه‌ای ماتم‌زده به خودشان بگیرند. ولی اگر به آن‌ها بگوید که قضیه از چه قرار است، بلافاصله دُور می‌زنند و برش می‌گردانند به سنگرش.
قضیه از این قرار است: یک میلرِ دیگر در گُردانِ آن‌ها حروف اولِ اسم‌های اول و دومش عینِ مال اوست؛ «دبلیو . پی»، و همین میلر است که مادرش مُرده. پدرش هم تابستان مُرد و آن دفعه هم پیامِ ‌اشتباهی اول به دستِ میلر رسید. فعلاً روزگار به او روی خوش نشان داده است. همان‌وقت که سرگروهبان سراغِ مادرش را گرفت، شستش خبردار شد.
یک بار هم که شده همه بیرون هستند و میلر تو؛ سرِ راهش به طرفِ دوشِ آبِ داغ، لباسِ خشک، پیتزا و رخت‌خواب گرم و نرم. حتی برای این‌که خودش را برساند به این‌جا، مجبور نبوده هیچ کارِ خلافی بکند. فقط همان کاری را کرده که به او گفته بودند. اشتباه از خودشان بود. فردا همان‌طور که سرگروهبان سفارش کرده است استراحت خواهد کرد، روکشِ شکستۀ دندانش را به دکتر نشان خواهد داد، و شاید هم بعدش برود به یکی از سینماهای وسطِ شهر. تازه آن وقت، سری به صلیبِ سرخ خواهد زد. تا وقتی که آن‌ها بخواهند ته‌توی قضیه را در بیاورند، دیگر برای این‌که به میدانِ مشق برش گردانند خیلی دیر شده است. و بهتر از همه این‌که آن میلرِ دیگر بویی نبرد. آن میلرِ دیگر یک روزِ کاملِ دیگر با این فکر سر خواهد کرد که مادرش هنوز زنده است. حتی می‌شود گفت که میلر مادرِ او را برایش زنده نگه‌داشته است.
مردِ بغل دستِ راننده دوباره سرش را برمی‌گرداند و میلر را ورانداز می‌کند. چشم‌های تیرۀ کوچکی دارد با صورتِ گرد و سفید بچگانه‌ای که دانه‌های عرق رویش نشسته. روی پلاک اسمش، نوشته شده است «کایزر».

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «آن میلرِ دیگر» از نویسندۀ آمریکایی #توبیاس-ولف را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در هشت بخش (روزی دو بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بیکلام در
🌲
@RadioRelax

رایگان کتاب بخوانید! PDF
🌲
@ketabdooni

فن‌ بیان، آداب‌‌‌معاشرت و کاریزما TED
🌲
@BUSINESSTRICK

آهنگ‌های انگلیسی با ترجمه
🌲
@behboud_music

معرفی ربات‌های تلگرام
🌲
@ROBOT_TELE

برنامه‌ها - سایت‌ها - ربات‌ها همه رایگان
🌲
@APPZ_KAMYAB

انگلیسی عالی بدون معلم بدون کلاس
🌲
@EverydayEnglishTalk

دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🌲
@FILMRAVANKAVI

تقویت زبان انگلیسی عمومی!
🌲
@ehbgroup504

به وقت کتاب
🌲
@DeyrBook

حقوق برای همه
🌲
@jenab_vakill

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🌲
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

سکانس‌های ماندگار سینما
🌲
@seventh_plan

بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🌲
@matlabravanshenasi

جملاتی که شما رو میخکوب می‌کنه !
🌲
@its_anak

تربیت فرزندان با مهارت‌های زندگی زناشویی
🌲
@moraghbat

مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🌲
@baghesabzeshgh

آموزش مکالمه محور ترکی استانبولی
🌲
@turkce_ogretmenimiz

دوره رایگان نویسندگی
🌲
@ErnestMillerHemingway

انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🌲
@novinenglish_new

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🌲
@anjomanenevisandegan_ir

روان درمانی ، زوج درمانی. یونگ شناسی 
🌲
@hamsafarbamah

کندالینی.چشم سوم.چاکرا
🌲
@Meditationfarsi369

نگارش CV و SOP
🌲
@WritingandGrammar1

کتاب•صوتی•رایگان
🌲
@parshangbook

آموزش یوگا، مدیتیشن، پاکسازی چاکراها
🌲
@yogaamag

تمرکز روی جهان خودم!!!
🌲
@shine41

نظریه‌های جامعه شناسی
🌲
@sociologyat1glance

آموزش زبان با فیلم و سریال
🌲
@Englishwithmima

"مدیتیشن"جذب"موفقیت"رشد شخصیت"
🌲
@pareparvaz63

تقویت انگلیسی با 343 کارتون 8دقیقه‌ای
🌲
@EnglishCartoonn2024

آشپزی تلگرامی
🌲
@telefoodgram

یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🌲
@english_ielts_garden

متن دلنشین
🌲
@aram380

رازهای درون
🌲
@razhaye_darun

"رادیو نبض"، صدای تپش‌های قلب فیلم و کتاب
🌲
@Radioo_Nabz

آموزش دکوراسیون منزل
🌲
@ZibaManzel

کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعه شناسی
🌲
@Kajhnegaristan

"جملاتی که افکار شما را تغییر می‌دهد."
🌲
@Andishe_parvaz

پایش سیاسی ایران
🌲
@ir_REVIEW

بک‌گرآند کارتونی | تِم فآنتزئ مود
🌲
@ThemeMood

آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🌲
@RangiRangitel

ادبیات و هنر
🌲
@selmuly

کهکشان(Galaxy)
🌲
@mars13u

شعر و  ادب معاصر
🌲
@sheradabemoaser

زبانشناسی و علوم شناختی
🌲
@Cognitive_Linguistics_Institute

آموزش عربی
🌲
@atranslation90

حافظ - خیام // صوتی //
🌲
@GHAZALAK1

کتاب+پادکست+مدیتیشن+بیکلام
🌲
@sh0ghparvaz

((  سرزمین پیانو   ))
🌲
@pianolandhk50

// داستان‌های کوتاه //
🌲
@FICTION_12

زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🌲
@Linguistics_TEFL

درمان اضطراب اجتماعی(خجالت در جمع)
🌲
@NEORAVANKAVI

لطفا گوسفند نباشید...
🌲
@zehnpooya

آموزش بورس و سرمایه گذاری با دکتر سجادیفر
🌲
@ECONVIEWS

رازها و نمادها و آموزه‌های شاهنامه
🌲
@ShahnamehToosi

هماهنگیِ لیست؛
@TlTANIOM

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌‌ «مرز» از نویسندۀ هندی-آمریکایی #جومپا_لاهیری را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

مجموعه داستان کوتاه

تجاوز قانونی

نویسنده: کوبو آبه
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

داستان کوتاه

ماجرای کوگلماس

نویسنده: #وودی_آلن
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دخترخاله‌ها
(بخش دهم)

نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقی‌زاده

«شیکاگو، ایلینوی»
۲۳ سپتامبر ۱۹۹۹
ربکای عزیز؛

حیرت کردم که این‌قدر به من نزدیک بودی و با من حرف نزدی. همچنین دربارۀ چیزهایی که برایم تعریف کردی؛ آن‌چه در ۱۳ سالگی بر سرت آمد. نمی‌دانم چه بگویم؛ واقعاً مبهوت شده‌ام. عصبانی و آزرده‌ام. نه از دست تو، که از دست خودم عصبانی‌ام. تلاش کردم به تو تلفن کنم. در دفتر راهنمای تلفنِ لیک ورت نام «ربکا شوارد» وجود ندارد. البته خودت به من گفته بودی که چیزی به نام «ربکا شوارد» وجود ندارد. آخر چرا هیچ‌وقت نام فامیل شوهرت را به من نگفتی؟ چرا این‌قدر کم‌رو و خجالتی هستی؟ چرا آن‌قدر بازی درمی‌آوری؟! من از بازی متنفرم و اصلاً وقتش را ندارم. بله، از دست تو عصبانی‌ام. هم ناراحتم، هم عصبانی که تو حالت خوش نیست. آیا باید حرفت را دربارۀ «ژاکوب شوارد» باور کنم؟ به این نتیجه می‌رسیم که زشت‌ترین و محال‌ترین چیزها هم ممکن است درست باشند. در خاطراتم این طوری نیست. وقتی کتاب را نوشتم، فقط متنی بود نوشته شده از واژه‌هایی که برای «تأثیرگذاری» بر مردم انتخاب شده بود. واقعیت‌های درستی هم در بازگشت از مرگ هست. ولی واقعیات اگر توضیح داده نشود، صحت ندارد. من می‌دانم چه‌طور دست روی نقاطِ حساسِ آدم‌ها بگذارم. در خاطرات، درد و تحقیرشدنِ راوی جدی گرفته نشده است. درست است، من احساس نمی‌کردم که یکی از آن‌ها هستم که باید بمیرد. خیلی جوان بودم، و در مقایسه با بقیۀ اعضای خانواده خیلی سالم. الزبیتا، خواهرِ بزرگِ موطلایی‌ام که همه تحسینش می‌کردند، خیلی زود موهایش را از دست داد و خون بالا آورد. بعدها فهمیدم که لئون هم زیرِ مشت‌ و لگد جان سپرده. چیزهایی که دربارۀ مادرم، سارا مورگن اشترن گفتم فقط قسمت اولش صحت دارد. مادرم خائن نبود، فقط قصد داشت با همکاری با نازی‌ها به خانواده‌اش کمک کند. گردانندۀ خیلی خوبی بود، و خیلی قابل اعتماد بود. ولی هیچ‌وقت مثل چیزهایی که در خاطراتم نوشته‌ام قوی نبود. مادرم آن حرف‌های خیلی ظالمانه را نزده بود؛ اصلاً به غیر از هوارهایی که مسئولانِ کمپ بر سر ما می‌کشیدند چیز دیگری از گفته‌های دیگران به یاد ندارم. ولی کتابِ خاطرات باید گفتار داشته باشد.
این روزها خیلی معروف شده‌ام، معروفِ رسوا و بدنام. در فرانسه این ماه کتابِ من از پرفروش‌ترین کتاب‌های جدید شده است. در انگلیس، که مردم به‌طرزی آشکار ضدیهودی هستند، باز هم کتابم فروش دارد. ربکا، باید با تو صحبت کنم. شمارۀ تلفن‌ام را ضمیمه می‌کنم. منتظر تلفن‌ات هستم. شب‌ها بعد از ساعت ده خیلی عالی است؛ من خیلی هم سرد و جدی و بداخلاق نیستم.

دخترخاله‌ات؛
فریدا

پی نوشت: شیمی‌درمانی می‌کنی؟ الآن در چه وضعیتی هستی؟ لطفاً جواب بده.
...........

«لیک ورت، فلوریدا»
هشتم اکتبر
فریدای عزیز؛

از دست من عصبانی نباش. خیلی دلم می‌خواست به تو تلفن کنم، ولی به دلایل زیادی نتوانستم. شاید به‌زودی دوباره سرحال شوم و قول می‌دهم که تلفن بزنم. خیلی برایم مهم بود که ببینمت، و صدایت را بشنوم. خیلی به تو افتخار می‌کنم. خیلی زجر می‌کشم وقتی می‌بینم که دربارۀ خودت آن‌قدر بی‌رحمانه حرف می‌زنی. امیدوارم که دیگر این کار را نکنی. «به هر دومان رحم کن». نیمی از اوقات را در رؤیا به‌سر می‌برم، و خیلی خوش‌حالم. یادم می‌آید که چه‌قدر منتظرت بودم که از آن‌طرفِ اقیانوس بیایی. دو تا عروسک داشتم؛ مگی که قشنگ‌ترین عروسک بود مال تو بود، و عروسک من، مینی، ساده و پاره پوره بود ولی من خیلی دوستش داشتم. برادرم عروسک‌ها را در زباله‌دانیِ ملبورن پیدا کرده بود. خیلی چیزهایِ به‌دردبخور در زباله‌دانی پیدا می‌کردیم. ساعت‌ها با مگی و مینی و تو، فریدا، بازی می‌کردم. همۀ ما با هم وراجی می‌کردیم. برادرهایم به من می‌خندیدند. دیشب خواب عروسک‌ها را دیدم؛ آن‌قدر روشن و سرزنده که انگار نه انگار پنجاه و هفت سال است که حتی نگاهی هم به آن‌ها نینداخته‌ام. ولی خیلی عجیب بود. فریدا، تو در خوابم نبودی. خودم هم نبودم. بعداً باز هم برایت نامه می‌نویسم. دوستت دارم.

دخترخاله‌ات؛
ربکا
............

«شیکاگو، ایلینوی»
دوازدهم اکتبر
ربکای عزیز؛

حالا دیگر من عصبانی هستم. تو نه به من تلفن کرده‌ای، نه شماره تلفنت را به من داده‌ای. آخر من چه‌طور می‌توانم پیدایت کنم؟ من از تو فقط اسمِ خیابان و نامِ «ربکا شوارد» را دارم. سرم خیلی شلوغ است، در موقعیتِ بدی هستم. انگار که سرم با پتک خرد شده است. وای دخترخاله، خیلی از دستت عصبانی هستم. بااین‌همه فکر می‌کنم باید به لیک‌ورت بیایم و تو را ببینم.
واقعاً بیایم.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دخترخاله‌ها
(بخش هشتم)

نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقی‌زاده

«شیکاگو، ایلینوی»
۲۹ مارس ۱۹۹۹
ربکا شوارد عزیز؛

اخیراً خیلی به یادت بودم. وسایلم را که از بسته‌ها درمی‌آوردم، نامه‌ها و عکست را دیدم. خیلی وقت است که از تو خبری ندارم. چه‌قدر چشم‌هایمان در عکس‌های سیاه‌سفید بی‌حالت می‌افتد؛ مثل عکس‌هایی که با اشعۀ ایکس از روح گرفته شده باشد. موهای من هیچ‌وقت مثل موهای تو دخترخالۀ آمریکایی‌ام پرپشت و زیبا نبود. فکر می‌کنم که از خودم ناامیدت کرده‌ام. ولی راستش را بخواهی، الآن دلم برایت تنگ شده است. نزدیکِ دو ماه می‌شود که دیگر نامه‌ای ننوشته‌ای. این افتخارات و جایزه‌های مختلف چه ارزشی دارد اگر کسی نباشد که از آن‌ها تعریف کند، یا کسی تو را در آغوش نگیرد و تبریک نگوید. تواضع خیلی چیز بی‌خودی است، و من خیلی مغرورتر از آن هستم که به غریبه‌ها فخر بفروشم. واقعاً باید از این‌که بالاخره تو را از خودم راندم از خودم راضی باشم. می‌دانم، من زن «سختی» هستم. یک ذره هم از خودم خوشم نمی‌آید. حتی نمی‌توانم خودم را تحمل کنم. فکر می‌کنم که یکی ‌دو تا از نامه‌هایت را گم کرده‌ام، مطمئن نیستم چند تا. یک چیزهایی یادم می‌آید که گفته بودی تو و خانواده‌ات در شمالِ نیویورک زندگی می‌کردید، و این که خانوادۀ من قصد داشتند بیایند و با شماها زندگی کنند. درست است، این‌ها مربوط به سال ۱۹۴۱ است. تو واقعیاتی را در اختیارم گذاشتی که در کتابِ خاطراتم وجود ندارد، ولی درست است. من یادم می‌آید که مادرم عاشقانه دربارۀ خواهرِ کوچک‌ترش آنا صحبت می‌کرد. پدرت نامش را از چی به«شوارد» تغییر داد؟ معلمِ ریاضیات در کافبورن بود. پدر من پزشک معتبری بود. تعداد زیادی بیمارِ غیریهودی داشت که خیلی به او احترام می‌گذاشتند. در جوانی، زمان جنگ جهانی اول، در ارتش آلمان خدمت کرده بود. برای شجاعت در جنگ به او مدال طلا داده بودند. قول داده بودند که این مدال زمانی که بقیۀ یهودی‌ها را منتقل می‌کردند، او را حمایت می‌کند. پدرم به‌سرعت از زندگیِ ما محو شد، و همان موقع ما به آن مکان شوم منتقل شدیم. سال‌ها فکر می‌کردم که او حتماً فرار کرده است و زنده است و در جایی است و با ما تماس خواهد گرفت. فکر می‌کردم مادرم از او خبر دارد و ما را در جریان نمی‌گذارد؛ در واقع او آن شیرزنِ کتابِ بازگشت از مرگ نبود...
خب دیگر، این حرف‌ها بس است. با این که براساسِ نظریۀ مردم‌شناسیِ تکاملی باید تمامِ گذشته را به دقت کاوید، انسان موظف به انجام این کار نیست. این‌جا امروز در شیکاگو روزِ شفاف و زیبایی است. از آشیانه‌ام در طبقۀ ۵۲ ساختمانِ آپارتمانی نوساز می‌توانم منظرۀ گستردۀ دریاچۀ میشیگان را ببینم. حقِ تألیفِ کتابِ خاطراتم کمکم کرد تا این‌جا را بخرم؛ اگر کتابم تا این‌حد «بحث‌برانگیز» نبود هیچ‌وقت چنین حق‌التألیفی به دستم نمی‌آمد. دیگر هیچ چیزی احتیاج ندارم، درست است.

دخترخاله‌ات؛
فریدا
............

«لیک ورت، فلوریدا»
۳ آوریل ۱۹۹۹
فریدای عزیز؛

نامه‌ات خیلی برایم ارزش داشت. خیلی متاسفم که زودتر جواب نامه‌ات را ندادم. هیچ توجیهی ندارم. با دیدنِ این کارت با خودم گفتم: «برای فریدا». دفعۀ بعد بیشتر برایت می‌نویسم. قول می‌دهم، خیلی زود.

دخترخاله‌ات؛
ربکا
.............

«شیکاگو، ایلینوی»
۲۲ آوریل ۱۹۹۹
ربکای عزیز؛

کارتت را دریافت کردم. نمی‌دانم چه احساسی نسبت به آن دارم. من از هنرِ پرابهام متنفرم. هنر را باید دید. نه این‌که به آن فکر کرد. ربکا چیزی پیش‌آمده؟ لحن نوشتارت تغییر کرده است. امیدوارم که برای گرفتنِ انتقام از نامۀ سرزنش‌آمیزی که ماهِ ژانویه برایت فرستاده بودم، قصد بازی‌کردن نداشته باشی. من دانشجوی دکترایی دارم، زن جوان باهوشی است البته نه آن‌طورها که خودش فکر می‌کند، او در حال حاضر دارد چنین بازی‌هایی سرِ من درمی‌آورد. البته باید حواسش باشد که این‌ها همه با مسئولیت خودش است. من از بازی هم متنفرم؛ مگر این‌که بازی‌های خودم باشند.

دخترخاله‌ات؛
فریدا
.............

«شیکاگو، ایلینوی»
۶ مه ۱۹۹۹
دخترخاله عزیز؛

بله، فکر می‌کنم از دستِ من خیلی عصبانی هستی. یا این‌که حالت خوب نیست. ترجیح می‌دهم بر این باور باشم که عصبانی هستی. که من به قلبِ زودرنجِ آمریکایی‌ات توهین کرده‌ام. اگر این‌طور است معذرت می‌خواهم. نسخۀ نامه‌هایی را که به تو نوشته‌ام ندارم، و یادم نمی‌آید که چه چیزهایی گفته‌ام. شاید اشتباه می‌کرده‌ام. وقتی خیلی هوشیار هستم امکان دارد که اشتباه بکنم. مواقعِ بی‌خودی کمتر اشتباه می‌کنم. به پیوست، کارتِ تمبرخورده‌ای با آدرس برایت می‌فرستم. فقط ازت می‌خواهم که یکی از این جاهای خالی را علامت بزنی: عصبانی. بیمار.

دخترخاله‌ات؛
فریدا

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دخترخاله‌ها
(بخش ششم)

نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقی‌زاده

من هرگز از این کلمه که حالا این‌طور راحت مثل گریس از زبان آمریکایی‌ها بیرون می‌ریزد استفاده نمی‌کنم. یکی از این منتقدان هتاک، مورگن اشترن را خائنی نامید که می‌خواهد دشمن را خوشحال کند. کدام دشمن؟! تعدادشان زیاد است. می‌گفت: «این خانم پی‌درپی تکرار می‌کند که «آن ماجرا» یک تصادف در تاریخ بود، همان‌طور که همۀ حوادثِ تاریخ تصادف‌اند. هیچ مقصود و منظوری در تاریخ نیست، همان‌طور که در تکامل هم نیست. هیچ هدف یا پیشرفتی نیست، و تکامل واژه‌ای است که به آن‌چه «هست» اطلاق می‌شود».
بله، من این را گفته‌ام و باز هم خواهم گفت. نسل‌کشی‌های زیادی وجود دارد، از زمانی که بشر وجود داشته است. تاریخ، ابداعِ کتاب‌ها است. ما در رشتۀ مردم‌شناسیِ هستی متوجه می‌شویم که آرزوی درکِ «معنی» خود یک ویژگیِ بشر در میان ویژگی‌های بسیار است. اما این نکته «معنی» را در دنیا ثابت نگه‌نمی‌دارد. اگر تاریخ وجود می‌داشت، شبیه به رودِ فاضلابی بود که در آن نهرها و شاخه‌های کوچکِ بی‌شماری سرازیر می‌شد، آن‌هم فقط از یک جهت. به خلافِ فاضلاب، دیگر نمی‌تواند به عقب برگردد. نمی‌تواند «آزمایش» شود یا به نمایش درآید. فقط هست. اگر نهرهای انفرادی خشک شوند، رود ناپدید می‌شود. چیزی به نام «رودِ سرنوشت» وجود ندارد. این‌ها صرفاً تصادف‌هایی در زمان هستند. دانشمند و پژوهشگر، بی‌آن‌که احساساتی شود یا تاسف بخورد، متوجه این امر خواهد شد. شاید من این اباطیل را برایت بفرستم، دخترخالۀ سمجِ آمریکایی‌ام. در این لحظه به اندازۀ کافی سرمستم، و در حالتی آکنده از خوشی به سر می‌برم.

دخترخالۀ «خائن» تو؛
ف.م
...........

«لیک ورت، فلوریدا»
۱۵ دسامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز؛

آن‌قدر نامه‌ات را دوست داشتم که دست‌هایم به لرزه افتاد. مدت‌ها بود این طور نخندیده بودم. منظورم، خنده‌های خودمان است. خندیدن از روی نفرت خیلی عادی است. هرچند آدم را از درون می‌خورَد. خیال می‌کنم. این‌جا شبِ سردی است، باد سردی از اقیانوس اطلس می‌آید. فلوریدا معمولاً سرد و خیس است. لیک ورت و پالم بیچ خیلی زیبا هستند، و در عین حال خیلی ملال‌آور. دلم می‌خواست می‌آمدی این‌جا و دیداری با هم داشتیم؛ می‌توانستی بقیۀ زمستان را که البته معمولاً آفتابی است این‌جا بگذرانی. نامه‌های باارزشت را صبح‌های زود که برای پیاده‌روی به ساحل می‌روم با خودم می‌برم. با این‌که تمام واژه‌هایش را از بر هستم. تا یک سال پیش می‌توانستم فرسنگ‌ها بدوم و بدوم و بدوم. حتی در طوفانی‌ترین هوا هم می‌دویدم. اگر مرا با آن پاهای عضلانی و پشت و قامتِ صاف می‌دیدی، هیچ‌وقت نمی‌توانستی بگویی که جوان نیستم. فریدا، خیلی غریب است که ما در ۶۰سالگی‌مان هستیم، ولی عروسک‌های دختربچگیِ درونی‌مان حتی یک روز هم بزرگ نشده‌اند. از پیرشدن بدت نمی‌آید؟ عکس‌هایت زن پرشوری را نشان می‌دهد. هر روز با خودت می‌گویی: «هر روزی که از عمرم می‌گذرد قرار نبوده وجود داشته باشد» و خوشبختی در همین است. فریدا، در خانۀ ما که پر از پنجره‌های رو به اقیانوس است، احساس می‌کنی «بال»های خودت را داری. ما چند اتومبیل داریم، و تو هم اتومبیل شخصی خودت را خواهی داشت. هیچ‌کس نمی‌پرسد که کجا می‌روی و از کجا می‌آیی. مجبور نیستی شوهرم را ببینی، راز باارزش زندگی خود من خواهی بود. بگو که میایی فریدا...
بهترین موقع بعد از سالِ نو خواهد بود. هر روز بعد از این‌که کارهایت را انجام دادی می‌توانیم برای پیاده‌روی با هم به ساحل برویم. قول می‌دهم که با هم حرف نزنیم.

دخترخاله‌ای که دوستت دارد؛
ربکا
...........

«لیک ورت، فلوریدا»
۱۷ دسامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیزم؛

برای نامۀ قبلی عذر می‌خواهم، خیلی با پررویی و آشنایی نوشته شده بود. معلوم است که تو دوست نداری به دیدار یک غریبه بروی. باید یک نکته را فراموش نکنم: «درست است که ما دخترخاله هستیم ولی غریبه‌ایم».
داشتم دوباره «بازگشت از مرگ» را می‌خواندم؛ بخش آخرش را که در آمریکا می‌گذرد. سه بار ازدواجت «تجربه‌های نسنجیده در عالمِ صمیمیت و حماقت». تو خیلی تندخو و خیلی بامزه هستی فریدا؛ سخت‌گیر نسبت به دیگران، و نسبت به خودت. اولین ازدواجِ من هم از روی عشق و کورکورانه، و خیال می‌کنم حماقت بود. با این همه اگر این ازدواج نبود، حالا پسرم را نداشتم. فریدای بیچاره، تو در سال ۱۹۵۷ در اتاقی کثیف در منهتن تا سرحد مرگ خونریزی داشتی. در آن‌زمان من مادرِ جوانی بودم شیفتۀ زندگی، بااین‌همه اگر ماجرا را می‌دانستم حتماً به سراغت می‌آمدم. درست است که می‌دانم این‌جا نمی‌‌آیی، ولی امیدم را از دست نمی‌دهم؛ چه‌بسا ناگهان بیایی. به امید دیدار و ماندن پیش من تا هر قدر که دلت بخواهد. مطمئن باش خلوت و زندگیِ خصوصی‌ات را تضمین می‌کنم.

دخترخالۀ سمج تو؛
ربکا

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دخترخاله‌ها
(بخش چهارم)

نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقی‌زاده

«لیک ورت، فلوریدا»
۲۴ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز؛

فکر می‌کنم یک شب از وقت تو توقع زیادی است. یک ساعت چه‌طور؟ یک ساعت نباید خیلی توقع زیادی باشد، قبول نداری؟ شاید بتوانی دربارۀ کاروبارت با من حرف بزنی؛ شنیدن هر چیزی با صدای تو برای من ارزش دارد. نمی‌خواهم تو را به منجلابِ گذشته، که خیلی در موردش سخت‌گیر هستی، بکشم. قبول دارم که زنی مثل تو که در رشتۀ خودش بسیار معتبر است و توانایی‌های اندیشمندانۀ بسیاری دارد، برای حرف‌های احساساتی وقت ندارد. در این مدت کتاب‌هایت را می‌خواندم، زیرِ واژه‌هایی که نمی‌دانستم خط می‌کشیدم و در فرهنگ لغت معنی آن‌ها را پیدا می‌کردم. فرهنگ لغت را خیلی دوست دارم، دوست خیلی خوبی است. توجه به این که علم، چه‌طور پایه‌های ژنتیکی رفتار را نمایان می‌کند، خیلی هیجان انگیز است. کارت پستالی برایت ضمیمه می‌کنم که جواب را روی آن بنویسی. ببخش که تابه‌حال به فکرم نرسیده بود این کار را بکنم.

دخترخاله‌ات؛
ربکا
........

«پالو آلتو، کالیفرنیا»
۲۴ نوامبر ۱۹۹۸
ربکا شوارد عزیز؛

نامه‌هایی که در تاریخ های ۲۱ و ۲۲ نوامبر فرستادی جالب بودند. ولی متأسفانه نام «ژاکوب شوارد» من را به یاد هیچ چیزی نمی‌اندازد. افراد بی‌شماری با نام فامیل «مورگن اشترن» زنده هستند. شاید بعضی از آن‌ها هم دخترخاله یا پسرخاله‌های تو باشند، اگر احساس تنهایی می‌کنی می‌توانی پیدایشان کنی. همان‌طور که گمانم قبلاً هم برایت توضیح داده‌ام، الان زمانِ شلوغیِ کار من است. بیشترِ روز را کار می‌کنم و شب‌ها دیگر حوصلۀ معاشرت ندارم. «احساس تنهایی» چیزی است که زمانی که به مردم بیشتر نزدیک بشوی، بیشتر برایت مشکل‌ساز می‌شود. بهترین راهِ علاج آن کار کردن است.

با احترام؛
ف.م

پی نوشت: فکر می‌کنم در مرکز انستیتو برای من چندین پیغام تلفنی گذاشته‌ای. همان‌طور که دستیارم برایت توضیح داده، من وقت جواب‌ دادن به چنین تلفن‌هایی را ندارم.
...........

«لیک ورت، فلوریدا»
۲۷ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز؛

نامه‌هایمان از کنار هم گذشته‌اند. ما هر دو روز ۲۴ نوامبر به هم نامه نوشتیم، این خود شاید یک نشانه باشد. تلفن زدنم از روی یک تصمیم لحظه‌ای بود. یکهو این فکر به سرم زد: «اگر می‌شد صدایش را بشنوم...»
تو قلب‌ات را برای «دخترخالۀ آمریکایی‌ات» مثل سنگ کرده‌ای. در خاطراتت خیلی جسورانه و آشکار اظهار کرده‌ای که برای زنده ماندن چه‌طور باید قلب را در مورد خیلی چیزها مثل سنگ بکنی. آمریکایی‌ها معتقدند که رنج‌کشیدن از ما قدیس می‌سازد، که شوخی بامزه‌ای است. به‌نظر می‌رسد که هیچ‌ وقتی برای من در زندگی‌ات نداری. هیچ «دلیلی» هم ندارد. اگر نمی‌خواهی مرا ببینی، می‌شود لااقل برایت نامه بنویسم؟ حتی اگر تو جواب ندهی مهم نیست. فقط دلم می‌خواهد چیزهایی را که برایت می‌نویسم بخوانی، همین مرا خیلی خوشحال می‌کند. می‌بینی چقدر تنها هستم؟! این‌طور می‌توانم مثل زمان بچگی در افکارم با تو حرف بزنم.

دخترخاله‌ات؛
ربکا

پی نوشت: در نوشته‌های دانشگاهی‌ات خیلی به «سازگاری انواع موجودات زنده با محیط زیست» اشاره کرده‌ای. اگر من، یعنی دخترخاله‌ات را در لیک ورت فلوریدا کنار اقیانوس درست در جنوب ساحل پالم بیچ در نقطه‌ای آن‌قدر دور از ملبورنِ نیویورک و دور از «دنیای قدیم» می‌دیدی، حتماً خنده‌ات می‌گرفت.
........

پالو آلتو، کالیفرنیا
اول دسامبر ۱۹۹۸
ربکا شوارد عزیز،

دخترخالۀ سمج آمریکایی، با عرض معذرت؛ به‌نظر من این که نامه‌های ما در یک روز نوشته شده است نشانۀ هیچ‌چیزی نیست. این که نامه‌های ما در یک روز نوشته شده‌اند و از «کنار هم گذشته‌اند» حتی نشانۀ «پدیدۀ تصادف» هم نیست. اما برویم سراغ کارتی که فرستاده بودی. اعتراف می‌کنم که انتخابت خیلی برایم جالب بود. دقیقاً همان کارتی است که روی دیوارِ اتاقِ مطالعه‌ام چسبانده‌ام. آیا من در کتابِ خاطراتم راجع‌به این مسئله حرفی زده‌ام؟ فکر نمی‌کنم. چه‌طور صاحب این کارت که نسخه‌ای چاپی از اثرِ «استرزکر» کارِ «کاسپر دیوید فردریک» است شده‌ای؟ تو که هیچ‌وقت به موزۀ هامبورگ نرفته‌ای، رفته‌ای؟! آمریکایی‌ها حتی نامِ این هنرمند را هم نمی‌دانند. هنرمندی که در آلمان سخت مورد احترام است.

با احترام؛
ف.م

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

دخترخاله‌ها
(بخش دوم)

نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقی‌زاده

«پالو آلتو، کالیفرنیا»
اول نوامبر ۱۹۹۸
ربکا شوارد عزیز؛

از نامه و توجه شما به کتابِ خاطراتم تشکر می‌کنم. با نامه‌هایی که از زمانِ چاپِ «بازگشت از مرگ: کودکیِ یک دختربچه»، هم از داخلِ آمریکا و هم از خارج از آمریکا به دستم رسیده، عمیقاً تحت‌تاثیر قرار گرفته‌ام. واقعاً دلم می‌خواست فرصت جواب دادن به تک‌تک نامه‌ها را به تفصیل می‌داشتم.

با احترام
فریدا مورگن اشترن؛ استاد ممتاز سال ۴۸ ژولیوس ک.تریسی - استاد رشتۀ مردم‌شناسیِ دانشگاه شیکاگو.
............

«لیک ورت، فلوریدا»
۵ نوامبر ۱۹۹۸
استاد مورگن اشترن عزیز؛

الآن دیگر خیالم راحت است که آدرس درست را دارم، امیدوارم این نامه را بخوانید. فکر می‌کنم لابد یک منشی دارید که نامه‌هایتان را باز می‌کند و به آن‌ها جواب می‌دهد. می‌دانم با این همه آدم‌هایی که ادعا می‌کنند از خویشاوندانِ فریدا مورگن اشترن هستند - مخصوصاً بعد از پخشِ مصاحبۀ تلویزیونی - کیف کرده‌اید، یا نکند دلخور شده‌اید، ولی من سخت احساس می‌کنم دخترخالۀ واقعی شما هستم. برای این‌که من تنها دخترِ آنا مورگن اشترن بودم. مطمئن هستم که آنا مورگن اشترن تنها خواهرِ مادرِ شما یعنی سارا بوده است، البته خواهر کوچک‌تر. مادرم هفته‌ها راجع‌به خواهرش سارا، پدرِ شما، الزبیتای شما که سه‌-چهار سال از شما بزرگ‌تر بود، و لئون برادرتان که او هم کمی از شما بزرگ‌تر بود و قرار بود بیایند و با ما زندگی کنند، حرف می‌زد. ما عکس‌های شما را داشتیم. خوب یادم هست که موهایتان چه‌قدر مرتب بافته شده بود و چه‌قدر خوشگل بودید و مادرم به شما می‌گفت «دخترِ اخمو»، مثلِ من. فریدا، ما آن موقع خیلی شبیه هم بودیم، البته شما خیلی خوشگل‌تر بودید. الزبیتا موهایش بور بود و صورتی تپل داشت. لئون توی عکس خیلی شاد بود، پسربچه‌ای بانمک حدوداً هفت-هشت ساله. وقتی که خواندم خواهر و برادرتان به آن وضعِ اسفناک در یکی از کمپ‌های نازی‌ها «تریسینشتاد» از بین رفتند خیلی ناراحت شدم. فکر می‌کنم مادرم هیچ وقت از شوکِ آن ماجرا بیرون نیامد. خیلی امیدوار بود که خواهرش را دوباره ببیند. وقتی کشتیِ شما را از بندر بازگرداندند، مادر خیلی ناامید شد. پدر دیگر به او اجازه نداد آلمانی صحبت کند، فقط انگلیسی، ولی او نمی‌توانست خوب انگلیسی حرف بزند. وقتی کسی به خانه‌مان می‌آمد او قایم می‌شد. بعد از آن دیگر با ما هم خیلی حرف نمی‌زد و اغلب اوقات مریض بود. مادر در ماه مه سال ۱۹۴۹ درگذشت.
الان که دارم این نامه را می‌خوانم می‌بینم که شاید از این نوشته‌ها برداشت اشتباهی بشود، ولی من هیچ‌وقت به این گذشته‌های دور فکر نمی‌کنم، جدی می‌گویم فریدا این‌ها همه به‌خاطرِ دیدنِ عکس تو در روزنامه بود. شوهرم داشت روزنامۀ «نیویورک تایمز» را می‌خواند که صدایم کرد و گفت که خیلی جالب است، توی روزنامه عکس زنی است که عینِ من است! به طوری که می‌تواند خواهرم باشد. با این‌که من و تو به‌نظرم دیگر مثل گذشته‌ها خیلی هم شبیه هم نیستیم، ولی وقتی عکس تو را دیدم خیلی جا خوردم. تا آن‌جا که یادم می‌آید صورتت خیلی شبیه چهرۀ مادرم است. و بعد هم اسمت را دیدم، فریدا مورگن اشترن.
همان موقع رفتم بیرون و کتابِ «بازگشت از مرگ: کودکیِ یک دختربچه» را خریدم. من هیچ‌وقت هیچ خاطراتی از «آشوویتس» نخوانده بودم؛ چون که می‌ترسیدم از چیزهای وحشتناکی باخبر شوم. ولی کتاب خاطرات تو را همان موقع که خریدم توی ماشین در پارکینگِ کتاب‌فروشی شروع کردم. نفهمیدم زمان چه‌طور گذشت، تا این‌که چشم‌هایم دیگر نمی‌توانست نوشته‌ها را بخواند، با خودم گفتم، «فریداست خودش است خواهری که قولش را به من داده بودند». الان من ۶۲ساله‌ام و در محله‌ای زندگی می‌کنم که مردمِ بازنشستۀ ثروتمند در آن زندگی می‌کنند، و با دیدن من خیال می‌کنند که من هم یکی از آن‌ها هستم، برای همین هم خیلی احساسِ تنهایی می‌کنم. من از آن آدم‌هایی نیستم که زود به گریه بیفتم، اما خیلی از صفحه‌های کتابت مرا به گریه انداخت. این‌ها را می‌گویم با این‌که با خواندنِ مصاحبه‌هایت می‌دانم دوست نداری از خواننده‌هایت چنین چیزهایی را بشنوی و اهمیتی به «دلسوزی ظاهری آمریکایی» نمی‌دهی. می‌دانم، من هم همین طور هستم. تو حق داری که چنین احساسی داشته باشی. من هم در ملبورن خیلی از دستِ مردمی که به حالِ «دختر گورکن»، شغلِ پدرم، غصه می‌خوردند ناراحت می‌شدم. از دست آن‌ها خیلی بیشتر ناراحت می‌شدم تا بقیه که اصلاً برایشان مهم نبود که شوارد زنده است یا مرده. عکس ۱۶سالگی‌ام را ضمیمه می‌کنم. تنها چیزی است که از آن زمان دارم. البته متأسفانه الآن خیلی فرق کرده‌ام. چقدر دلم می‌خواست می‌توانستم عکسی از مادرم، آنا مورگن اشترن برایت بفرستم ولی همۀ عکس‌ها در سال ۱۹۴۹ از بین رفت.

دخترخاله‌ات؛ ربکا

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «دخترخاله‌ها» از نویسندۀ آمریکایی #جویس_کارول_اوتس را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ده بخش (روزی دو بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

آن «میلرِ» دیگر
(بخش هفتم)

نویسنده: #توبیاس_ولف
برگردان: #جعفر_مدرس_صادقی

از «امروز» به طرفِ «فردا» می‌روی و مثل این‌که داری با پای خودت به تله می‌افتی...
یک پسربچۀ جدید، «نات پرانِگر»، می‌آید به مسابقاتِ دوره‌ایِ مدرسه. در یک مهمانخانه، چند تا خیابان بالاتر از خانۀ تو زندگی می‌کند. روز اولی که نات را می‌بینی، جای سکه‌هایی را که از مادرت کِش رفته‌ای ــ که زیرِ نیمکتِ تماشاچی‌هاست ــ به او نشان می‌دهی. فردا صبح یادت می‌آید که چه غلطی کرده‌ای، و صبحانه‌ات را نیمه‌کاره ول می‌کنی و یک‌نفس می‌دوی به طرف زمینِ بیس‌بال و سینه‌ات درد می‌گیرد. سکه‌ها هنوز سر جای خودشان‌ هستند. می‌شماری. هیچ کم و کسری ندارند. همان‌جا در سایه زانو می‌زنی تا نفست جا بیاید.
تمامِ تابستان، تو و نات با هم بیس‌بال بازی می‌کنید و نقشه می‌کشید که یک قایق بادبانی بزرگ گیر بیاورید که بشود در دریاهای جنوب به آب انداخت. این اصطلاحِ نات است: «دریاهای جنوب». بعد، مدرسه شروع می‌شود؛ اولین سال دبیرستانت، و نات رفیق‌های دیگری پیدا می‌کند. ولی تو نه، چون یک چیزی در وجود تو هست که آدم‌ها را از کوره به در می‌برد. حتی معلم‌ها را. تو می‌خواهی رفیق داشته باشی، اگر بدانی چه چیزی داری که لازم است تغییرش بدهی تغییر می‌دهی، ولی نمی‌دانی. تو می‌بینی نات تقلا می‌کند که به تو وفادار بماند، و تو به‌خاطر همین از او متنفری. مهربانی‌اش از خباثت بدتر است. از ماهِ دسامبر دقیقاً می‌دانی که در ماهِ ژوئن چه پیش خواهد آمد. تنها کاری که از دستت بر می‌آید این است که تماشا کنی تا پیش بیاید.
آن‌چه در پیش داری به فکر کردنش نمی‌ارزد. همین حالایش هم میلر زخم معده دارد و دندان‌هایش هم خراب است. بدنش دیگر وا داده. به شصت سالگی که رسید، چه شکلی خواهد شد؟ یا حتی پنج سال دیگر؟ میلر همین چند روز پیش در یک رستوران بود و یک نفر را دید تقریباً هم سن‌وسال خودش که روی چرخ نشسته بود و زنی که با یک نفر دیگر حرف می‌زد، داشت به او غذا می‌داد. دست‌های آن پسر روی پاهایش به هم گره خورده بود؛ مثل یک جفت دستکش که آن‌جا افتاده باشد. پاچه‌های شلوارش را تا زانوهایش بالا کشیده بودند و پاهای رنگ و رو رفته و ناقصش که فقط پوست بود و استخوان، پیدا بود. به‌زحمت می‌توانست سرش را بجنباند. زنی که داشت به او غذا می‌داد کارش را بد انجام می‌داد، چون بدجوری سرگرم وراجی با دوست‌هایش بود. نصفِ سوپ ریخته بود روی پیراهن پسر. با این همه، چشم‌هایش روشن و مراقب بود.
میلر فکر کرد «این بلا می‌تونست سر من بیاد».
تو خوب و خوش و سرحالی، و آن‌وقت یک روز، بی‌آن‌که خودت تقصیری داشته باشی، اختلالی در جریان خونت پیدا می‌شود و بخشی از مغزت را داغان می‌کند، و تو همین‌طور می‌مانی. و اگر این اتفاق ناگهان همین حالا برای تو نمی‌افتد، مطمئن باش که بعداً یواش‌یواش می‌افتد. این همان عاقبتی است که برای تو مقرر شده.
روزی میلر خواهد مُرد. این را می‌داند و به خودش می‌بالد که این را می‌داند، درحالی‌که دیگران فقط تظاهر می‌کنند که این را می‌دانند و پیش خودشان معتقدند که تا ابد زنده می‌مانند. به این دلیل نیست که آینده برای میلر غیرقابل تصور است. چیز بدتری این وسط است. چیزی که نمی‌شود فکرش را کرد، و میلر هم فکرش را نخواهد کرد.
فکرش را نخواهد کرد. میلر به پشتیِ صندلی تکیه می‌دهد و چشم‌هایش را می‌بندد، ولی هر‌ کاری می‌کند نمی‌تواند بخوابد. پشت پلک‌هاش، کاملاً بیدار است و از فرطِ افسردگی بی‌قرار. برخلاف میلش دارد دنبال چیزی می‌گردد که می‌ترسد پیدایش کند، تا این‌که بی هیچ تعجبی پیدایش می‌کند. یک حقیقتِ ساده؛ مادرش هم خواهد مُرد. درست مثلِ خودش... و نمی‌شود گفت کِی. میلر نمی‌تواند رویش حساب کند که وقتی سرانجام به این نتیجه می‌رسد که مادرش هم به اندازۀ کافی رنج برده و می‌رود خانه تا از او معذرت بخواهد، آن‌جا هست یا نه!
میلر چشم‌هایش را باز می‌کند و به شکل‌های محوِ ساختمان‌های آن طرف جاده نگاهی می‌اندازد که خطوط‌شان از پشتِ سیاهیِ روی شیشۀ جیپ مشخص نیست. دوباره چشم‌ها را می‌بندد. به صدای نفس‌های خودش گوش می‌دهد، و از این‌که می‌داند از دست‌رسِ مادرش بیرون است، دردِ آشنا و تقریباً مردانه‌ای حس می‌کند. او خودش را به جایی کشانده است که مادرش نتواند ببیندش یا با او حرف بزند یا با آن شیوۀ بی‌قیدی که داشت نوازشش کند؛ همان‌طور که ایستاده است پشت صندلیِ او تا از او چیزی بپرسد، یا فقط یک لحظه آن‌جا ایستاده است و فکرش جای دیگری سِیر می‌کند، و دستش را می‌گذارد روی شانه‌های او. قصد داشت به این ترتیب مادرش را مجازات کند، اما از قرار معلوم داشت خودش را مجازات می‌کرد. می‌داند که باید جلوی این قضیه را بگیرد. دیگر دارد شورَش را می‌آورَد.
همین حالا باید جلوی آن را بگیرد، و مثل این‌که میلر همه‌اش برای یک چنین روزی نقشه می‌کشیده، دقیقاً می‌داند می‌خواهد چه‌کار کند.

ادامه دارد
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

آن «میلرِ» دیگر
(بخش پنجم)

نویسنده: #توبیاس_ولف
برگردان: #جعفر_مدرس_صادقی

«کایزر» و «لِبوویتز» دارند دربارۀ انواع و اقسام همبرگرها با هم بحث می‌کنند؛ دربارۀ تصورشان از همبرگرِ خوب. میلر سعی می‌کند گوش ندهد، اما صدای حرف زدنِ آن‌ها ادامه دارد و کمی بعد، او دیگر نمی‌تواند به‌جز استیک‌های گوجه‌دار و گوشت‌های خردل زده و با بخار و پیاز پخته‌شده که نقشِ سیاهِ مشبکِ اجاق هم رویش باشد، به چیز دیگری فکر کند. نوکِ زبانش است که به آن‌ها بگوید موضوعِ صحبت را عوض کنند، که کایزر سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید: «فکر می‌کنی بتونی یه چیزی بخوری؟»

میلر می‌گوید: «نمی‌دونم. شاید از گلوم پایین بره».

«ما توی این فکریم که این بغل‌ها یه جایی نگه داریم. ولی تو اگه دلت می‌خواد همین‌طوری بریم، بگو. هر چی که تو بگی. منظورم اینه که ما قراره تو رو صاف ببریم تا پایگاه».

میلر می‌گوید: «می‌تونم غذا بخورم».

«درستش همینه. توی یه همچنین موقعیتی، باید قوت داشته باشی».

میلر دوباره می‌گوید: «می‌تونم غذا بخورم».

لِبوویتز در آینه نگاهی می‌اندازد، سرش را تکان می‌دهد و دوباره نگاهش را برمی‌گرداند. از خروجیِ بعدی، از بزرگ‌راه می‌روند بیرون، در یک جادۀ فرعی، به چهارراهی می‌رسند با دو تا پمپ بنزین روبه‌روی دو تا رستوران. یکی از رستوران‌ها بسته است و لِبوویتز می‌رود به پارکینگ رستوران «دِری کویین» که آن طرف جاده است. ماشین را خاموش می‌کند و هر سه مرد در سکوتی که ناگهان پیش می‌آید، بی‌حرکت می‌نشینند. سکوت به‌زودی از میان می‌رود. میلر از دور صدایی شبیه به برخورد فلز با فلز می‌شنود، صدای قارقار کلاغ، صدای جابه‌‌جا شدن کایزر روی صندلی. سگی همان بغل، جلوی اتاقکِ زنگ‌زدۀ یک تریلی، واق‌واق می‌کند؛ سگِ استخوانیِ سفیدی با چشم‌های زرد. همان‌طور که واق‌واق می‌کند و یکی از پاهایش را بلند کرده و تکان‌تکان می‌دهد، خودش را به تابلویی می‌مالد که کفِ دستِ بازشده‌ای را نشان می‌دهد و بالای آن نوشته شده: «از آیندۀ خود باخبر شوید».

از جیپ پیاده می‌شوند و میلر دنبال کایزر و لِبوویتز می‌رود آن طرفِ پارکینگ. هوا گرم است و بوی بنزین می‌دهد. در پمپِ بنزین آن طرف جاده، مردِ سرخ‌پوستی با لباسِ شنا دارد سعی می‌کند لاستیک‌های دوچرخه‌اش را باد بزند. با شلنگِ تلمبه کلنجار می‌رود و با صدای بلند فحش می‌دهد که چرا کاری از تلمبه‌اش ساخته نیست. میلر با زبانش با روکشِ شکسته وَر می‌رود؛ آرام بلندش می‌کند. در این فکر است که با این وضع همبرگر بخورد یا نه، و به این نتیجه می‌رسد که اگر مراقب باشد که با آن طرفِ دهانش بخورد، درد نمی‌گیرد.
ولی درد می‌گیرد. بعد از چند گازِ اول میلر بشقابش را می‌زند کنار، دستش را می‌گذارد زیرِ چانه‌اش، و به لِبوویتز و کایزر گوش می‌دهد که دارند دربارۀ این موضوع بحث می‌کنند که آیا کسی می‌تواند آینده را پیش‌بینی کند یا نه. لِبوویتز از دختری حرف می‌زند که زمانی با او آشنا بود و علمِ‌غیب داشت. می‌گوید: «ما توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم می‌رفتیم، که یه‌مرتبه برمی‌گشت دقیقاً می‌گفت که من دارم به چی فکر می‌کنم. باور نکردنی بود».

کایزر همبرگرش را تمام می‌کند و یک جرعه نوشیدنی سر می‌کشد. می‌گوید: «کار مهمی نکرده. من هم می‌تونم بگم».

همبرگرِ میلر را می‌کِشد طرف خودش و گازی به آن می‌زند. لِبوویتز می‌گوید: «یالا، امتحان کن».

و اضافه می‌کند: «من توی این فکر نیستم که تو فکر می‌کنی که من دارم به چی فکر می‌کنم».

«آره، می‌دونم».

لِبوویتز می‌گوید: «خیلی خوب. حالا هستم. ولی پیش‌تر نبودم».

میلر می‌گوید: «من هیچ‌وقت نمی‌ذارم سر و کارم با یه طالع‌بین بیفته. تا اون‌جا که عقلِ من قد می‌ده، هر چی کمتر بدونی، روبه‌راه تری».

لِبوویتز می‌گوید: «یه فلسفۀ درجه یکِ دیگه از طرف سربازِ رستۀ پیاده؛ دبلیو. پی. میلر».

به کایزر نگاه می‌کند که دارد ته‌ماندۀ همبرگر میلر را می‌خورد.
«خب، نظرت چیه؟ اگه تو حاضر باشی، من هم حاضرم».

کایزر همان‌طور که در فکر است، نشخوار می‌کند. لقمه‌اش را قورت می‌دهد و لب‌هایش را می‌لیسد. می‌گوید: «حتماً. چرا که نه؟ البته اگه میلر حرفی نداشته باشه».

میلر می‌پرسد: «دربارۀ چی؟»

لِبوویتز بلند می‌شود و عینکِ آفتابی‌اش را دوباره می‌گذارد به چشمش. «بابتِ میلر نگران نباش. میلر بی‌خیاله. وقتی همۀ آدما می‌زنه به کله‌شون، میلر هنوز کله‌اش کار می‌کنه».

کایزر و میلر از سر میز بلند می‌شوند و پشت سر لِبوویتز می‌روند بیرون. لِبوویتز زیرِ سایه‌بانِ یک زباله‌دانی خم شده، و با یک دستمال‌کاغذی پوتین‌هایش را تمیز می‌کند. مگس‌های آبی‌رنگِ براقی دُورش وزوز می‌کنند. میلر تکرار می‌کند: «دربارۀ چی؟»

کایزر به او می‌گوید: «ما توی این فکر بودیم که این فال‌گیره رو امتحانش کنیم».

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

آن «میلرِ» دیگر
(بخش سوم)

نویسند: #توبیاس_ولف
برگردان: #جعفر_مدرس_صادقی

همان‌طور که دندان‌های کوچک چهارگوشش را که مثل دندان‌های بچه‌هاست نشان می‌دهد، می‌گوید: «تو خوب طاقت داری، میلر. بیشترِ بچه‌ها تا بهشون بگی، خودشون‌ رو می‌بازن».

راننده می‌گوید: «من هم می‌بازم، همه خودشون رو می‌بازن. یا شاید بهتره بگم تقریباً همه. یه احساسِ انسانیه، کایزر».

کایزر می‌گوید: «مسلمه. من هم حرفم همینه. این روز بدترین روز زندگیِ منه، روزی که مامانم بمیره».

چشمکی می‌زند، اما میلر چشم‌های کوچکش را می‌بیند که اشک افتاده است.
میلر می‌گوید: «همه باید یه وقتی بمیرن. دیر یا زود. این فلسفۀ منه».

راننده می‌گوید: «درکش مشکله. واقعاً عمیقه».

کایزر نگاهِ تند و تیزی به او می‌اندازد و می‌گوید: «بی‌خیال، لِبوویتز».

میلر سرش را می‌برد جلو. «لِبوویتز» یک اسم یهودی است. یعنی این‌که لِبوویتز باید یهودی باشد. میلر می‌خواهد از او بپرسد چرا آمده است توی ارتش، ولی می‌ترسد لِبوویتز حرف او را عوضی بفهمد. برای این که حرفی زده باشد، می‌گوید: «دیگه این روزا تو ارتش زیاد یهودی نمی‌بینی».

لِبوویتز در آینه نگاه می‌کند. ابروهای پرپشتش را از پشت عینکش بالا می‌اندازد و بعد سرش را تکان می‌دهد و چیزی می‌گوید که میلر نمی‌فهمد.
کایزر دوباره می‌گوید: «بی‌خیال، لِب».

برمی‌گردد به‌طرف میلر و می‌پرسد که مراسم تشیع جنازه کجا برگزار می‌شود. میلر می‌گوید: «کدوم تشیع جنازه؟»

لِبوویتز می‌خندد. کایزر می‌گوید: «دست وردار. پس تو پاک بیقی؟»

لِبوویتز یک لحظه ساکت می‌ماند. بعد، دوباره نگاهی می‌اندازد به آینه و می‌گوید: «ببخشید، میلر. من دیگه داشتم خودمو لوس می‌کردم».

میلر شانه‌هایش را تکان می‌دهد. زبانش بی‌هوا ضربه‌ای به روکش می‌زند و میلر ناگهان خودش را جمع می‌کند. کایزر می‌پرسد: «مامانت کجا زندگی می‌کرد؟»

میلر می‌گوید: «ردینگ».

کایزر سرش را تکان می‌دهد. تکرار می‌کند: «ردینگ...» همان‌طور به میلر زل زده. لِبوویتز هم به میلر زل زده و نگاهش مدام بین آینه و جاده در نوسان است. میلر می‌فهمد که آن‌ها انتظار داشتند رفتاری متفاوت با رفتاری که او کرده بود ببینند؛ رفتاری احساساتی‌تر و از این حرف‌ها. آن‌ها افراد دیگری را دیده بودند که مادرشان مرده بودند، و حالا میزانی دستشان آمده بود که او نتوانسته بود خودش را با آن جور کند. از پنجره به بیرون نگاه می‌کند. دارند از یک جادۀ لبِ پرتگاه رد می‌شوند. تکه‌هایی از آسمانِ آبی از میان درخت‌های سمت چپ جاده برق می‌زند، و بعد می‌رسند به یک فضای بدون درخت، و میلر اقیانوس را آن پایین می‌بیند که زیر آسمانٌ روشنِ بی‌ابر تا افق پیداست. حالا به‌جز چند تودۀ فشردۀ مه روی شاخه‌های درخت‌ها، همۀ ابرها پشت سرشان، روی کوه‌ها و بالای سرِ سربازها جا مانده‌اند.
میلر می‌گوید: «خیالِ بد به دل‌تون راه ندین. من متأسفم که مادرم مرده».

کایزر می‌گوید: «این‌جوری بهتره. با حرف بریز بیرون».

میلر می‌گوید: «قضیه اینه که من زیاد خوب نمی‌شناختمش».

و بعداز این دروغِ بزرگ، احساسی شبیه به بی‌وزنی به او دست می‌دهد. اول کمی ناراحتش می‌کند، ولی چیزی نمی‌گذرد که احساس می‌کند دارد خوشش می‌آید. از این به بعد، می‌تواند هر حرفی بزند.
قیافۀ غم‌زده‌ای به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «من خیال می‌کنم اگه اون‌جوری ما رو ول نکرده بود بره، حالا بیشتر داغون می‌شدم. درست وسطِ فصلِ برداشت، ما رو گذاشت و رفت».

کایزر به او می‌گوید: «می‌دونم که خیلی برات گرون تموم شده. بریز بیرون، اعتراف کن».

میلر این حرف‌ها را از روی یک ترانه به‌هم بافته، اما دیگر چیزی یادش نمی‌آید. سرش را پایین می‌اندازد و به پوتین‌هایش نگاه می‌کند. کمی بعد، می‌گوید: «پدرم رو کُشت. دلش رو شکسته بود، اون هم مُرد. من رو گذاشت با پنچ تا بچه که روی دستم موند، تازه غیر از خودِ مزرعه».

میلر چشم‌هایش را می‌بندد. زمینی را می‌بیند که تمامش را شخم زده‌اند و خورشید دارد آن‌جا غروب می‌کند، یک دسته بچه با چنگک‌ها و بیل‌هایی روی شانه‌هاشان از طرف زمین دارند می‌آیند رو به او. همان‌طور که جیپ دارد از پیچ‌وخمِ جاده پایین می‌رود، او سختی‌هایی را که به‌عنوان فرزند ارشد خانواده تحمل کرده است برای آن‌ها تعریف می‌کند. به آخرِ داستانش که رسید، می‌افتند توی جادۀ اصلیِ کناره و می‌پیچند به طرف شمال. از این‌جا به بعد، دیگر چیپ در دست‌انداز بالا و پایین نمی‌پرد. سرعت می‌گیرد. صدای حرکت لاستیک‌ها روی جادۀ صاف به گوش می‌رسد. هوهوی هوا روی آنتن رادیو فقط یک نت می‌زند. میلر می‌گوید: «به‌هرحال، دو سالی بود که حتی یک نامه هم ازش نداشتم».

لِبوویتز می‌گوید: «تو باید فیلم بسازی».

میلر نمی‌داند چه حرفی باید بزند. منتظر است ببیند لِبوویتز دیگر می‌خواهد چه بگوید، اما لِبوویتز ساکت است، کایزر هم همین‌طور؛ از چند دقیقۀ پیش پشتش را به میلر کرده.

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

آن «میلرِ» دیگر
(بخش اول)

نویسنده: #توبیاس_ولف
برگردان: #جعفر_مدرس_صادقی

دو روز است که «میلر» با بقیۀ نفراتِ گروهانِ «براوو» زیرِ باران منتظر نفراتِ یک گروهان دیگرند که قرار است خودشان را برسانند به جاده‌ای کنارِ جنگل؛ جایی که گروهانِ براوو آن‌جا کمین کرده. وقتی که این اتفاق بیفتد ــ اگر بیفتد ــ میلر سرش را از توی سوراخی که در آن قایم شده بیرون خواهد آورد، و همۀ فشنگ‌های مشقی‌اش را به طرف جاده‌ شلیک خواهد کرد؛ همۀ نفراتِ گروهانِ براوو همین کار را خواهند کرد. بعد از سوراخ‌هاشان بیرون می‌آیند و سوارِ چند تا کامیون می‌شوند و می‌روند خانه؛ یعنی برمی‌گردند به پایگاه. نقشه از این قرار است.
میلر اعتقادی به این نقشه ندارد. تا حالا هیچ نقشه‌ای سراغ نداشته که بگیرد، و این یکی هم نخواهد گرفت. معلوم است که نمی‌گیرد. یکی این‌که ستوانی که این نقشه را ریخته بیشترِ وقت‌ها در محل نبوده؛ خودش ادعا می‌کند «گشت‌های شناسایی» می‌زده، ولی دروغ است. وقتی که نمی‌دانید دشمن کجاست، چه‌طور ممکن است «گشت‌های شناسایی» بزنید؟
کفِ سنگرِ میلر حدود سی سانت آب جمع شده، مجبور است روی خشت‌های کوچکی که از دیواره‌های سنگرش کنده است بایستد، اما خاکِ ماسه‌ای و خشت‌ها یکی‌یکی وا می‌روند. پوتین‌هاش خیس شده. تازه، سیگارهاش هم خیس شده. تازه، همان شب اولی که آمدند بیرون ــ وقتی داشت یکی از آب‌نبات‌هایی را که برای انرژی گرفتن با خودش آورده بود می‌جوید، روکشِ داندانِ آسیابش شکست. با زبانش که می‌زند زیرِ روکشِ شکسته، لق‌لق خوردن و ساییدنش به دندان‌های بغلی کفرش را درمی‌آورد...
وقتی میلر به آن گروهانِ دیگر فکر می‌کند ــ همان که مثلاً در کمینش نشسته‌اند ــ ستونی از مردانِ خشک و شکم‌سیر می‌بیند که از سوراخی که او داخلش ایستاده و منتظر است دورتر و دورتر می‌شوند. می‌بیندشان که با کوله‌پشتی‌های سبک‌شان به‌راحتی حرکت می‌کنند. می‌بیندشان که برای سیگار دود کردن کمی توقف می‌کنند، روی بسترهای خوش‌بویی از برگ‌های سوزنیِ کاج زیر درخت‌ها دراز می‌کشند، زمزمۀ گپ‌زدن‌شان خفیف‌تر و خفیف‌تر می‌شود، و یکی‌یکی خواب‌شان می‌برد.
به خدا قسم حقیقت دارد. میلر این را می‌داند، همان‌طور که می‌داند دارد سرما می‌خورَد؛ برای این‌که بخت و اقبال او همین است که هست. اگر او عضوِ آن یکی گروهان بود، حالا آن‌ها بودند که باید در سوراخ‌ها کِز می‌کردند.
زبانِ میلر ناخودآگاه می‌زند زیرِ روکش دندان، و موجی از درد در تمامِ وجودش پخش می‌شود. از جا می‌پرد. چشم‌هاش می‌سوزد. دندان‌هاش را به هم فشار می‌دهد تا جلوی فریادی را که در گلویش مانده است بگیرد. خفه‌اش می‌کند و نگاهی به اطراف، به نفراتِ دیگر می‌اندازد. چند نفری که می‌تواند ببیند، قیافه‌های مبهوت و خاکستری رنگی دارند. از بقیه فقط کلاه‌های بارانی‌ها را می‌بیند. کلاه‌های بارانی مثل صخره‌هایی به شکلِ فشنگ از زمین بیرون زده‌اند.
حالا که هیچ‌چیز به‌جز فکرِ درد در سرِ میلر نیست، صدای باریدنِ قطره‌های باران را روی کلاهِ بارانی خودش می‌شنود. بعد صدای  نالۀ نزدیک‌شوندۀ یک ماشین را می‌شنود. ماشینِ جیپی توی جاده از وسطِ آب‌ها دارد می‌آید؛ قیقاج می‌رود و آبِ گل‌آلودِ غلیظ را به این‌طرف و آن‌طرف می‌پاشد. خودِ جیپ هم پوشیده از گِل است. روبه‌روی محلِ استقرارِ گروهانِ براوو ترمز می‌کند و دوبار بوق می‌زند.
میلر چشم می‌گرداند به اطراف تا ببیند دیگران چه‌کار می‌کنند؛ هیچ کس تکان نخورده. همگی همان‌طور درونِ سوراخ‌هاشان مانده‌اند. بوق دوباره به صدا می‌افتد. یک هیکلِ قدکوتاهِ بارانی‌پوش از وسطِ درخت‌های بالای جاده می‌آید بیرون. میلر از روی ریزه‌میزه بودنِ او می‌تواند حدس بزند که این خودِ سرگروهبان است؛ آن‌قدر ریزه است که بارانی تا دَمِ پایش می‌رسد. سرگروهبان آهسته‌آهسته می‌رود به طرف جیپ. تکه‌های بزرگ گِل به پوتین‌هایش چسبیده. به جیپ که می‌رسد، سرش را خم می‌کند تو و کمی بعد، می‌کشد بیرون. نگاهی می‌اندازد به جاده. همان‌طور که به فکر فرو رفته، لگدی می‌زند به یکی از لاستیک‌ها. بعد سرش را می‌آورد بالا و اسمِ میلر را با فریاد صدا می‌زند.
میلر همان‌طور دارد تماشا می‌کند. تا یک بارِ دیگر سرگروهبان اسمش را با فریاد اعلام نکرده، میلر برای بیرون کشیدنِ خودش از سنگر تقلا نمی‌کند. بقیۀ افراد صورت‌های خاکستری‌شان را برمی‌گردانند رو به او که دارد سلانه‌سلانه از جلویِ کله‌هاشان رد می‌شود.
سرگروهبان می‌گوید: «بیا اینجا ببینم، پسر».

چند قدم از جیپ فاصله می‌گیرد و با دست اشاره می‌کند به میلر. میلر راه می‌افتد دنبال او. چیزی پیش آمده. میلر شک ندارد، چون سرگروهبان به‌جای این‌که «چلغوز» صدایش کند، «پسر» صدایش کرد. از همین حالا، طرفِ چپِ شکمش سوزشی احساس می‌کند؛ زخم معده‌اش است.
سرگروهبان به جاده خیره شده است. شروع می‌کند: «قضیه از این قراره که...»

ادامه دارد...
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

نخستین‌ها

نوشتۀ #م_سرخوش

حدودِ دو میلیون سال پیش، آقای «گاتنگی» همراه با جفت و سه بچه‌اش، در کمرکش کوهی بلند، در غاری سنگی زندگی می‌کردند. گاتنگی روزها قبل‌از طلوع خورشید از غار بیرون می‌زد. نیزه‌اش را که چوبی بلند و نوک‌تیز بود برمی‌داشت، از تخته‌سنگ‌های دامنۀ کوه پایین می‌رفت و به دلِ جنگلِ انبوه می‌زد تا چیزی برای خوردن پیدا کند؛ آخر آن وقت‌ها هنوز هایپر مارکت و کارت اعتباری اختراع نشده بود.
یک روز صبح، بعد از مدت‌ها گرسنگی کشیدن، بالاخره موفق شد ماده آهویی را غافلگیر کند و با حرکتی سریع، نیزه را به گردن بچه‌اش بزند. البته بعد مجبور شد با ماده آهو بجنگد و با دست خالی حیوان را از لاشۀ بچه‌اش دور کند، اما این شکار به زحمتش می‌ارزید و آقای گاتنگی خوش‌حال بود؛ آخر آن وقت‌ها هنوز حسِ دل‌سوزی و سازمان حمایت از حیوانات اختراع نشده بودند.
گاتنگیِ پیروز، شکارش را به دوش گرفت و شتابان به سمت غار دوید تا مبادا درندۀ بزرگی برسد و آن را از چنگش در بیاورد؛ آخر آن روزها هنوز حقوق مالکیت و دادگاه و شورای حل اختلاف اختراع نشده بودند.
وقتی خسته و هلاک به غار رسید، جفت و بچه‌هایش که مدت زیادی بود خودشان را با میوه‌های جنگلی زنده نگه می‌داشتند و حسابی ضعیف شده بودند، به سمت لاشه هجوم آوردند و با سنگ‌های تیز و دندان‌های تیزترشان آن را تکه‌تکه کرده و شروع کردند به خوردن. گاتنگی هم به محض این که نفسش تازه شد، برای این که از بقیه عقب نیفتد به آن‌ها پیوست. وقتی از بچه‌آهو جز یک مشت آشغال و استخوان چیزی نماند و شکم‌ها بالا آمد، هر کدام تا توانستند گوزیدند و آروغ زدند؛ آخر آن وقت‌ها هنوز ادب و نزاکت اختراع نشده بود، حتی خدا هم اختراع نشده بود که قبل از غذا دعا بخوانند و بعد از غذا بگویند «الهی شکر».
بعد همگی شروع کردند به جیغ و داد کردن. جفت و بچه‌ها زوزه می‌کشیدند و آقای گاتنگی نعره می‌زد و با مشت‌های گره‌کرده به سینۀ ستبرش می‌کوبید؛ آخر آن روزها هنوز سلن دیون و فرانک سیناترا اختراع نشده بودند.
کم‌کم هوا تاریک شد و هر کدام به گوشه‌ای از غار رفتند و خوابیدند؛ آخر هنوز جومونگ و اینستاگرام اختراع نشده بودند.
اما آن شب آقای گاتنگی خوابش نمی‌بُرد. نشسته بود و زیر نور مهتاب که از دهانۀ غار به درون می‌تابید، به کپل‌های بزرگِ جفتش نگاه می‌کرد. حالش یک جوری بود، نفس‌نفس می‌زد و موهای پُرپشت بدنش سیخ شده بودند. خوب می‌دانست به چی نیاز دارد، اما می‌ترسید اگر وقتی جفتش خواب است روی او بپرد، زنک بنا کند به گاز گرفتن و مشت و لگد زدن؛ آخر آن وقت‌ها هنوز لیلی و مجنون و رومئو و ژولیت اختراع نشده بودند. البته گاتنگی زورش بیشتر بود و بالاخره به خواسته‌اش می‌رسید، ولی کارِ شکار حسابی خسته‌اش کرده بود. هم خسته و کلافه بود، هم شکمش از پرخوری درد می‌کرد، و چون آن وقت‌ها هنوز راینتیدین و دیازپام اختراع نشده بودند، ناچار بلند شد رفت بیرونِ غار و روی تخته‌سنگی نشست.
به آسمان پُرستاره و ماهِ کامل نگاه کرد. زیر پایش جنگلِ بی‌انتها، نیمه‌خواب و نیمه‌بیدار، نفس می‌کشید. همین طور که داشت به صدای جنگل و قُل‌قُل چشمه‌ای که از میان سنگ‌ها می‌جوشید و جاری می‌شد گوش می‌داد، صدایی از دامنۀ کوه شنید. زود پشت تخته‌سنگ مخفی شد و چشم تیز کرد. دید سایه‌ای دو پا از حاشیۀ تاریکِ جنگل جدا شد و از مسیر کوهپایه به سمت غار بالا آمد. گاتنگی در کمین‌گاه صبر کرد تا سایه خوب نزدیک شد. حالا می‌توانست به‌وضوح او را ببیند؛ زنی بود جوان‌تر و لاغرتر از جفت خودش. پوست تنش زیر نور ماه برق می‌زد. تک و تنها بود. گاتنگی نفسش را حبس کرد و منتظر ماند تا زن باز هم نزدیک‌تر بیاید. وقتی زن خوب نزدیک شد، در فرصتی مناسب پاره‌سنگ بزرگی را با تمام قدرت به سمت زن پرتاب کرد. سنگ به هدف خورد و زن از ارتفاع زیاد، به پایینِ کوه پرت شد؛ آخر آن روزها هنوز شهوت‌پرستی و تنوع‌طلبی اختراع نشده بودند، اما حراست از قلمرو چرا.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

داستان کوتاه

مرز

نویسنده: #جومپا_لاهیری
@Fiction_12

Читать полностью…

کاغذِ خط‌خطی

یک خالۀ بیچاره
(بخش هفتم)

نویسنده: #هاروکی_موراکامی

نمی‌دانستم این اتفاق کِی افتاد. همان‌طور که آمده بود، همان‌طور هم رفته بود. او به همان جایی برگشته بود که قبلاً به آن تعلق داشت و من دوباره به خویشتنِ اصلیِ خودم برگشته بودم.
ولی خویشتنِ واقعیِ من چه بود؟ دیگر نمی‌توانستم از این بابت مطمئن باشم. نمی‌توانستم فکر نکنم که خویشتنِ حال‌حاضرِ من، یک خویشتنِ دیگر بود که بسیار به خویشتنِ اصلیِ من شباهت داشت. پس حالا چه‌کار باید می‌کردم؟ جهت‌ها را گم کرده بودم. دستم را در جیبم فرو بردم و هرچه پول‌خُرد داشتم در تلفنِ عمومی ریختم. بعداز نهمین زنگ، گوشی را برداشت. با خمیازه‌ای گفت: «خواب بودم».

«ساعت شش غروب خواب بودی؟»

«دیشب یکسره بیدار بودم و کار می‌کردم. تازه دو ساعت پیش کارم تمام شد».

«پس ببخشید. نمی‌خواستم بیدارت کنم. البته ممکن است عجیب به‌نظر برسد، ولی زنگ زدم ببینم زنده‌ای یا نه؟! فقط همین. جدی می‌گویم».

می‌توانستم حس کنم که دارد به گوشیِ تلفن لبخند می‌زند. گفت: «باشه، ممنون که به فکرم هستی. ناراحت هم نباش، چون من زنده‌ام و دارم مثلِ سگ کار می‌کنم تا زنده بمانم، و دلیلِ این‌که دارم از خستگی می‌میرم همین مسئله ا‌ست. خب، خیالت راحت شد؟»

«خیالم راحت شد».

بعد هم با لحنی که انگار می‌خواهد رازی را با من در میان بگذارد، گفت: «می‌دانی، زندگی واقعاً سخت است».

گفتم: «می دانم». و راست هم می‌گفت. «دوست داری با هم بیرون شام بخوریم؟»

با سکوتی که کرده بود، می‌توانستم حس کنم که لبِ خود را گاز گرفته و انگشتِ کوچکش را به ابرویش می‌کشد. سر آخر گفت: «الآن نه. بعد در موردش صحبت می‌کنیم. فعلاً اجازه بده بخوابم. اگر یک‌کم بخوابم، همه‌چیز روبه‌راه می‌شود. وقتی بیدار شدم به تو زنگ می‌زنم. باشد؟»

«باشد. شب به‌خیر».

«شب به‌خیر».

این را گفت و لحظه‌ای مکث کرد. «کارِ ضروری‌ای پیش آمده بود که زنگ زدی؟»

«نه، ضروری نبود. بعد می‌توانیم در موردش صحبت کنیم».

بعد دوباره گفت: «شب به‌خیر»، و گوشی را گذاشت. لحظاتی به گوشی که در دستم بود نگاه کردم، و بعد آن را سر جایش گذاشتم. لحظه‌ای که گوشی را سر جایش گذاشتم، گرسنگیِ عجیبی در خودم احساس کردم. اگر چیزی نمی‌خوردم حتماً دیوانه می‌شدم. مهم نبود چه چیزی، هر چیزی که قابلِ خوردن بود. اگر کسی می‌خواست غذایی در دهانم بگذارد، چهار دست‌وپا به‌طرفش می‌رفتم. شاید حتی انگشتانش را هم می‌لیسیدم. بله، این کار را می‌کردم؛ انگشتانش را می‌لیسیدم، و بعد هم مثل یک زیراندازِ رنگ ‌و رو رفته ولو می‌شدم و به خواب می‌رفتم. حتی محکم‌ترین لگد هم نمی‌توانست من را از آن خواب بیدار کند. تا ده‌هزار سال خوابِ عمیقی می‌کردم.
به تلفن تکیه دادم. ذهنم را از هر فکری خالی کردم و چشمانم را بستم. بعد صدای پا شنیدم؛ صدای هزاران پا. صدای پا‌ها مثلِ موج من را می‌شُستند. هم‌چنان صدای پا‌ها به گوش می‌رسید. خالۀ بیچاره الآن کجا بود؟ او به کجا برگشته بود؟ و من به کجا برگشته بودم؟
اگر ده‌هزار سال بعداز امروز، شهری به‌وجود می‌آمد که اعضایش را منحصراً خاله‌های بیچاره تشکیل می‌دادند (مثلاً شهرداریِ شهر توسطِ خاله‌های بیچاره‌ای اداره می‌شد که خود توسطِ خاله‌های بیچارۀ دیگر انتخاب شده بودند. اتوبوس‌هایی که برای خاله‌های بیچاره بود و خاله‌های بیچاره راننده‌شان بودند. رمان‌هایی که برای خاله‌های بیچاره بود و نویسنده‌شان خالۀ بیچاره بودند)، آیا من را به این شهر راه می‌دادند؟
شاید هم به هیچ کدام از این چیز‌ها (شهرداری و اتوبوس و رمان) نیازی پیدا نمی‌کردند. شاید ترجیح می‌دادند که با آرامش در بطری‌های بسیار بزرگِ سرکه که ساختِ خودشان بود زندگی کنند. از آسمان می‌توانستی ده‌ها و صد‌ها هزار بطریِ سرکه را ببینی که زمین را پوشانده بودند. چنان صحنۀ زیبایی بود که با دیدنش نفس در سینه‌ات حبس می‌شد.
بله، همین‌طور است، و اگر این دنیای خاله‌های بیچاره برحسبِ اتفاق جایی برای ارسالِ شعر داشت، من با کمال میل این کار را می‌کردم؛ اولین ملک‌الشعرای دنیای خاله‌های بیچاره. در ستایشِ تابشِ نورِ خورشید بر بطری‌های سبز، و دریای گستردۀ چمن‌ها، آواز می‌خواندم.
ولی این حرف مالِ آینده‌ای دور است؛ سالِ ۱۲۰۰۱، و ده‌هزار سال برای من زمانِ خیلی طولانی‌ای است. تا آن موقع زمستان‌های زیادی را باید پشتِ سر بگذارم.

پایان.
@Fiction_12

Читать полностью…
Subscribe to a channel