Telegram-канал parshangbook_pdf - کتابخانه پَرْشَنْگْ بوڪ: Unsorted

کتابخانه پَرْشَنْگْ بوڪ

05 Oct 2024 20:30

#داستان_کوتاه
#بچه_محل

اونروز خیلی عجله داشتم که به سر کارم برسم.
شب مادرم گفت مهمان داریم .
میدونستم مهمونامون همون خواستگارایی بودن که هفته پیش، سفره نذری اکرم خانم پچ پچ کنان در گوش مادرم و در و همسایه چو انداخته بودن که من بدرد پسر بلقیس خانم میخورم و جفت و جور همیم.
می دونستم این بلقیس خانوم با اون پسر اتو کردش از روزی که اومدن محل ما، آخرش برام دردسر ساز میشن.
علی پسر بلقیس خانم همون کسی بود که به خاطرش هر بار با بهرام دعوام میشد.
همیشه سر کوچه مدرسمون وای میستاد تا بقول خودش و رفیقاش منو مشایعت کنه تا دم در خونه.
بهرام میدونست علی به من چشم نظر داره و همیشه بهم گفته بود:
به مامانت بگو با بلقیس خانم حرف بزنه پسرشو از سر کوچه مدرسه جمع و جور کنه تا خودم بلایی سرش نیاوردم.
من می ترسیدم اینو بگم چون میدونستم مامانم هیچوقت این کارو نمیکنه که هیچ؛ تازه ممکن بود خودم سر حرف و دوستیشونو با بلقیس خانم محکمتر کنم.
چون مامانم همیشه از خانواده بلقیس خانم تعریف میکرد و ورد زبونش برای بابام جناب سرهنگ شوهر بلقیس خانم بود.
همیشه یه پای دعوای مامان و بابام بلقیس خانم و شوهرش و خریدای هر روز و رنگ و وارنگ بلقیس خانم بود.
نمی دونستم اینارو چجوری باید به بهرام بفهمونم!
بهرام توی فروشگاه سر بلوار کار می کرد و پیک موتوری محدوده اطراف خونه ی ما اون بود.
می دونست وضعیت مالی بلقیس خانم و شوهرش خوبه ، خریدایی که میکردن و سفارشاتشون هر هفته بیشتر از همه بود.
بهرام هر بار که سفارش خونشون رو میاورد یه سر هم به در خونه ما میزد و از دور حالی میپرسید.
البته برای ما که بد نبود، هر چی سفارش بیشتر دیدار مام بیشتر میشد.
حالا علی این وسط شده بود کاسه داغتر از آش. آخه باید چیکارش می کردم تا دست از سرم برداره!
علی می دونست هر وقت صدای موتور بهرام میاد من پشت پنجره ام،
می دونست یه چیزی بین من و بهرام هست ولی دست بردار نبود.
اونروز من زودتر از همیشه به کتابخونه رفتم و به مادرم گفتم برای شب که مهمون داریم ـ خواستگارا ـ زودتر برمیگردم.
با عجله رفتم سر قرارمون، بهرام نبود،
ای بابا چرا نیومده پس؟!
بهش گفتم امروز زودتر میاما می دونست که منتظرشم.. حتما باز قهر کرده باهام، نه قهر نمی کنه ظهر باهاش حرف زدم. خودش قرار گذاشت همو ببینیم
وای!!!
نکنه مشکلی براش پیش اومده باشه،
نکنه تصادف کرده باشه!
نکنه چیزیش شده باشه!
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که...
دیدم بهرام از دور داره میاد سمتم.
چشمام گشاد شد، بهرام و علی با هم بودن، کنار هم، پیاده، مگه میشه!
بریده بریده اسمشو صدا زدم بَ بهرام .. تو..... دیدم علی اومد جلوم و با لبخند به روی من و کنار بهرام وایساد و گفت: سلام آبجی، خوبی، خوانواده خوبن؟!
عذر زحمات
نگرانی از تو چشام داشت میریخت بیرون. قلبم هزار تا در ثایه می زد
یعنی چی شده؟
از بهرام با چشمام ازش سوال کردم؟!
بگو، تعریف کن!
علی به حرف اومد و گفت: آبجی من اگه زودتر می دونستم همچین جسارتی نمی کردم.
بهرام از دوستای قدیم و بچه محلمونه.
من نمی دونستم شما قصد ازدواج دارین، فکر می کردم دارم کمکتون می کنم که بهرام مزاحمت ایجاد نکنه براتون،
شرمنده آبجی مریم، منو ببخش که هر روز سر راتون سبز می شدم. قصدم فقط کمک بود. تو مرام ما نیست بچه محلمون رو زیرآب بزنیم.
اگه بهرام زودتر گفته بود قرار امشب رو نمی ذاشتم بخدا...
اینو گفت و نگام کرد.
حالا دیگه همه چی برام روشن شده بود.
بهرام رفته بود دیدن علی و همه چیو بهش گفته بود. علی تا امروز فکر می کرده بهرام واسم مزاحمت ایجاد میکنه ، اون نمی دونست ما عاشق همدیگه ایم.
بهرام خندید و گفت: نمیدونستم علی اینقدر بچه باحالیه وگرنه زودتر میرفتم دیدنش و باش رفیق م یشدم
هر دوشون زدن زیر خنده و نگام کردن ...
دوتایی مشتاشونو زدن به هم و راه افتادن ..
منم که هاج و واج زل زده بودم بهشون و داشتم بر بر نگاشون میکردم پشت سرشون رفتم ..
یعنی امشب چی میشه پس!
مامانم اونهمه تدارک دیده بود ..
چه خیالاتی که تو سرش برای عروس جناب سرهنگ نداشت.

نویسنده: #معصومه_جابری

‌
📚 | @parshangbook_pdf
پَــــرشَـــنْـــگْــــبـــوڪ‌