مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🌲 @RadioRelax
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🌲 @ketabdooni
فن بیان، آدابمعاشرت و کاریزما TED
🌲 @BUSINESSTRICK
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
🌲 @behboud_music
معرفی رباتهای تلگرام
🌲 @ROBOT_TELE
برنامهها - سایتها - رباتها همه رایگان
🌲 @APPZ_KAMYAB
انگلیسی عالی بدون معلم بدون کلاس
🌲 @EverydayEnglishTalk
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🌲 @FILMRAVANKAVI
تقویت زبان انگلیسی عمومی!
🌲 @ehbgroup504
به وقت کتاب
🌲 @DeyrBook
حقوق برای همه
🌲 @jenab_vakill
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🌲 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
سکانسهای ماندگار سینما
🌲 @seventh_plan
بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🌲 @matlabravanshenasi
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🌲 @its_anak
تربیت فرزندان با مهارتهای زندگی زناشویی
🌲 @moraghbat
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🌲 @baghesabzeshgh
آموزش مکالمه محور ترکی استانبولی
🌲 @turkce_ogretmenimiz
دوره رایگان نویسندگی
🌲 @ErnestMillerHemingway
انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🌲 @novinenglish_new
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🌲 @anjomanenevisandegan_ir
روان درمانی ، زوج درمانی. یونگ شناسی
🌲 @hamsafarbamah
کندالینی.چشم سوم.چاکرا
🌲 @Meditationfarsi369
نگارش CV و SOP
🌲 @WritingandGrammar1
کتاب•صوتی•رایگان
🌲 @parshangbook
آموزش یوگا، مدیتیشن، پاکسازی چاکراها
🌲 @yogaamag
تمرکز روی جهان خودم!!!
🌲 @shine41
نظریههای جامعه شناسی
🌲 @sociologyat1glance
آموزش زبان با فیلم و سریال
🌲 @Englishwithmima
"مدیتیشن"جذب"موفقیت"رشد شخصیت"
🌲 @pareparvaz63
تقویت انگلیسی با 343 کارتون 8دقیقهای
🌲 @EnglishCartoonn2024
آشپزی تلگرامی
🌲 @telefoodgram
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🌲 @english_ielts_garden
متن دلنشین
🌲 @aram380
رازهای درون
🌲 @razhaye_darun
"رادیو نبض"، صدای تپشهای قلب فیلم و کتاب
🌲 @Radioo_Nabz
آموزش دکوراسیون منزل
🌲 @ZibaManzel
کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعه شناسی
🌲 @Kajhnegaristan
"جملاتی که افکار شما را تغییر میدهد."
🌲 @Andishe_parvaz
پایش سیاسی ایران
🌲 @ir_REVIEW
بکگرآند کارتونی | تِم فآنتزئ مود
🌲 @ThemeMood
آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🌲 @RangiRangitel
ادبیات و هنر
🌲 @selmuly
کهکشان(Galaxy)
🌲 @mars13u
شعر و ادب معاصر
🌲 @sheradabemoaser
زبانشناسی و علوم شناختی
🌲 @Cognitive_Linguistics_Institute
آموزش عربی
🌲 @atranslation90
حافظ - خیام // صوتی //
🌲 @GHAZALAK1
کتاب+پادکست+مدیتیشن+بیکلام
🌲 @sh0ghparvaz
(( سرزمین پیانو ))
🌲 @pianolandhk50
// داستانهای کوتاه //
🌲 @FICTION_12
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🌲 @Linguistics_TEFL
درمان اضطراب اجتماعی(خجالت در جمع)
🌲 @NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید...
🌲 @zehnpooya
آموزش بورس و سرمایه گذاری با دکتر سجادیفر
🌲 @ECONVIEWS
رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🌲 @ShahnamehToosi
هماهنگیِ لیست؛ @TlTANIOM
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستان «مرز» از نویسندۀ هندی-آمریکایی #جومپا_لاهیری را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
یک خالۀ بیچاره
(بخش ششم)
نویسنده: #هاروکی_موراکامی
بچۀ بزرگتر که دختری با لباسِ ملوانی و کلاهی خاکستری با روبانی قرمز بود، یونیفورمِ مخصوص کودکستان پوشیده و در سمت چپ مادرش نشسته بود. در سمت راست مادر، پسرکی حدوداً سهساله نشسته بود. مادر، یا بچههایش، چیزِ خاصی که جالبتوجه باشد در خود نداشتند. قیافه و لباسشان بینهایت معمولی بود. مادر بستۀ بزرگی در دست داشت و خسته بهنظر میرسید، ولی بیشترِ مادرها خسته بهنظر میرسند. من حتی متوجه سوارِ قطار شدنِ آنها نشده بودم.
مدتی نگذشت که سروصداهای دختر کوچولو از آنسوی راهروی قطار به گوشم رسید. در صدای دخترک حالتِ التماسآمیزی وجود داشت. بعد صدای مادر را شنیدم که به دخترک گفت: «گفتم توی قطار آرام بنشین!»
او مجلهای را جلوی خود باز کرده بود و تمایلی نداشت که نگاهش را از آن بردارد.
دخترک گفت: «ولی آخر مامان، نگاه کن با کلاهِ من دارد چهکار میکند».
«دهنت را ببند!»
دخترک انگار میخواست چیزی بگوید، ولی کلماتِ خود را فرو بلعید. پسرک داشت به کلاه چنگ میانداخت و آن را بهقصد پاره کردن میکشید. دخترک دست دراز کرد تا کلاهش را از دست برادرش قاپ بزند، ولی پسرک خود را عقب کشید تا دست خواهرش به کلاه نرسد. دخترک که چیزی نمانده بود بزند زیر گریه، گفت: «دارد کلاه من را پاره میکند».
مادر، نگاه خود را از مجله گرفت و با نگاهی حاکی از آزردگی، دستش را دراز کرد تا کلاه را از دستِ پسر بگیرد، ولی پسر دودستی به کلاه چسبیده بود. مادر به دختر گفت: «بگذار یکخرده با آن بازی کند، خودش خسته میشود».
دختر بهنظر نمیرسید که از این حرف مادر خود راضی شده باشد، ولی چیزی هم در جوابِ مادرش نگفت. لبان خود را غنچه کرد و به کلاه که در دستِ برادرش بود زل زد. پسر که بیتفاوتیِ مادر را دید، شروع کرد به کندن روبان قرمز کلاه. معلوم بود میداند که با این کار خواهرش را بهطرز دیوانهواری عصبانی خواهد کرد. من هم از دیدن این صحنه بهطرز دیوانهواری عصبانی شده بودم. آماده بودم که بهطرف پسرک بروم و آن کلاه را از دستش بگیرم. دخترک بدون اینکه چیزی بگوید به برادرِ خود زل زد، ولی معلوم بود که نقشهای در سر دارد. ناگهان از جایش بلند شد و کشیدهای به پسرک زد. بعد هم در میانِ حیرتزدگیای که از این عمل ایجاد شده بود، دختر کلاه خود را از دست برادرش گرفت و رفت روی صندلیاش نشست. دختر این کار را آنقدر سریع انجام داد که مادر و پسر بعداز گذشت لحظهای تازه فهمیدند چه اتفاقی افتاده. در این لحظه پسر گریه سر داد و مادر هم روی زانوی دخترک زد و بعد هم سعی کرد پسر را آرام کند. ولی پسر همچنان گریه میکرد.
دخترک گفت: «ولی آخر مامان، او داشت کلاهم را پاره میکرد».
مادر گفت: «با من حرف نزن! تو دیگر دختر من نیستی!»
دخترک نگاه خود را پایین انداخت و به کلاه زل زد. مادر گفت: «از جلوی چشمهایم دور شو! برو آنجا!» و اشاره کرد به صندلی خالی کنار من.
دختر نگاهش را برگرداند و سعی کرد به انگشتِ اشارۀ مادر خود توجهی نکند، ولی انگشتِ مادرش همچنان داشت به صندلیِ سمتِ چپِ من اشاره میکرد. طوری که انگار انگشتش در هوا یخ بسته بود.
مادر همچنان پافشاری میکرد: «برو، تو دیگر عضوی از این خانواده نیستی».
دختر که تسلیم شده بود، کلاه و کیف مدرسهاش را برداشت و بلند شد و با قدمهای سنگین از وسط راهرو گذشت و آمد کنار من نشست. سرش را هم پایین انداخته بود. کلاهش را روی پا گذاشت و سعی کرد با انگشتان کوچکش لبۀ آن را صاف کند. معلوم بود که داشت در دل میگفت تقصیرِ برادرش بوده که داشته روبانِ کلاه را پاره میکرده. اشک بر گونههای دخترک سرازیر شد.
تقریباً غروب شده بود. نورِ زردِ ماتی، مثلِ گردی که از بالهای یک شبپرۀ غمگین پخش میشود، از سقفِ کوپه به پایین سرازیر بود. کتابم را بستم. دستانم را روی زانوانم گذاشتم و مدتِ طولانی به کفِ دستانم خیره شدم. آخرین بار کِی به دستانم اینطور خیره شده بودم؟ زیرِ آن نورِ مات، دستانم دودهگرفته و کثیف بهنظر میرسید. وقتی آنشکلی میدیدمشان، دچارِ غم شدم. اینها دستانی بودند که هرگز کسی را شاد نمیکردند، و هرگز کسی را نجات نمیدادند. دلم میخواست دستی اطمینانبخش و دلگرمکننده بر شانۀ دخترک بگذارم و بگویم که حق با او بود و کار درستی کرد که کلاهش را به آن شکل پس گرفت. ولی البته دستم را روی شانۀ دخترک نگذاشتم، و با او حرف نزدم.
وقتی از قطار پیاده شدم، بادِ سردی میوزید. بهزودی دورۀ عرق کردن تمام میشد و نوبت میرسید به پوشیدن پالتوهای زمستانی. چند لحظه به پالتو فکر کردم؛ میخواستم تصمیم بگیرم آیا پالتوی نو برای خودم بخرم یا نه. از پلهها پایین آمدم و از در بزرگ خارج شدم، که ناگهان متوجه شدم خالۀ بیچاره دیگر بر پشتم سوار نیست و ناپدید شده است.
ادامه دارد...
@Fiction_12
یک خالۀ بیچاره
(بخش پنجم)
نویسنده: #هاروکی_موراکامی
با گذشتِ زمان، مردم دیگر به من و خالۀ بیچارهای که بر پشتم بود علاقهای نشان ندادند. حق با دوستم بود که میگفت هیچکس علاقهای به یک خالۀ بیچاره ندارد.
دوستم گفت: «تو را در تلوزیون دیدم».
باز هم در کنار همان آبگیر نشسته بودیم. سه ماه بود که او را ندیده بودم. اوایلِ پاییز بود. زمان با سرعتِ بسیار زیادی گذشته بود. هرگز پیش نیامده بود اینهمه مدت بگذرد و همدیگر را ندیده باشیم.
«یککم خسته بهنظر میرسیدی».
«آره، خسته بودم».
«ولی خودت نبودی».
سرم را تکان دادم. درست میگفت. من، خودم نبودم. دوستم مدام یک سوئیشرت را روی زانوانش تا و از هم باز میکرد.
«پس بالاخره موفق شدی خالۀ بیچارهات را گیر بیندازی».
«آره».
لبخند زد. داشت سوئیشرت را که روی زانوانش قرار داشت، نوازش میکرد؛ طوری که انگار دارد گربهای را نوازش میکند.
«آیا الآن بهتر درکش میکنی؟»
گفتم: «بهگمانم، یککم».
«آیا این قضیه کمکت کرده که چیزی بنویسی؟»
سرم را تکان کوچکی دادم گفتم: «نه! اصلاً! مسئله این است که اصلاً حسوحالِ نوشتن را ندارم. شاید دیگر هیچوقت نتوانم بنویسم».
دوستم برای لحظاتی سکوت کرد. سرانجام گفت: «یک فکری دارم. چند تا سؤال از من بپرس. سعی میکنم کمکت کنم».
«بهعنوان شخصی که راجع به خالۀ بیچاره اطلاعات دارد؟»
لبخندی زد و گفت: «درسته. پس شروع کن. من همین الآن احساس میکنم که دوست دارم به سؤالاتی دربارۀ این خالۀ بیچاره جواب بدهم، ممکن است بعدش دیگر هرگز تمایلی به این کار نداشته باشم».
نمیدانستم از کجا شروع کنم. گفتم: «بعضی وقتها از خودم میپرسم چهجور آدمهایی به یک خالۀ بیچاره تبدیل میشوند؟ آیا بهصورت یک خالۀ بیچاره به دنیا میآیند؟ یا اینکه برای تبدیل شدن به یک خالۀ بیچاره به شرایطِ خاصی نیاز است؟ آیا نوعی ویروس خاص هست که آدم را تبدیل به خالۀ بیچاره میکند؟»
دوستم سر خود را چندینبار تکان داد؛ طوری که انگار میخواست بگوید سؤالهای خیلی خوبی پرسیدهام. گفت: «جوابش هردو موردی است که گفتی؛ خالههای بیچاره از یک نوع هستند».
«از یک نوع؟»
«بله. خب! ببین! یک خالۀ بیچاره شاید در کودکی هم یک خالۀ بیچاره بوده، شاید هم نبوده. اصلاً هم مهم نیست. برای هر چیزی در دنیا میلیونها دلیل وجود دارد. میلیونها دلیل برای مُردن، و میلیونها دلیل برای زندگی کردن. میلیونها دلیل برای دلیل آوردن. دلایلی سهلالوصول. ولی دلیلی که دنبالش هستی یکی از این دلایل نیست، هست؟»
«نه، فکر نمیکنم».
او وجود دارد، همین. خالۀ بیچارۀ تو وجود دارد. تو باید با این واقعیت کنار بیایی. او وجود دارد. یک خالۀ بیچاره همینجوری است. وجودِ او دلیلِ او است. درست مثلِ ما. ما در این لحظه در این مکان وجود و حضور داریم، بدون هیچ دلیل یا علت خاصی».
مدتها کنار آبگیر نشستیم. هیچ کداممان نه حرکتی میکردیم و نه حرفی میزدیم. نور شفاف آفتاب پاییز بر صورت دوستم سایه میانداخت.
گفت: «خب، نمیخواهی از من بپرسی بر پشتت چه میبینم؟»
«چه میبینی؟»
لبخندزنان گفت: «هیچ چیز. فقط تو را میبینم».
گفتم: «متشکرم».
زمان البته پشتِ هر کسی را به خاک میمالد، ولی کتکی که بیشترِ ما میخوریم بهطرز دهشتناکی لطیف است. تعدادِ خیلی کمی از ما متوجه میشویم که داریم از زمان کتک میخوریم، ولی در وجودِ یک خالۀ بیچاره ما درواقع میتوانیم شاهدِ ظلم زمان باشیم. زمان، خالۀ بیچاره را مثلِ گرفتنِ آبِ یک پرتقال، چلانده است. آنقدر که دیگر یک قطره آب هم باقی نمانده. چیزی که باعث میشود من به این خالۀ بیچاره علاقه نشان بدهم، کامل بودن او است؛ کمالِ مطلقِ او. او مثلِ جسدی است که درونِ یک یخچالِ طبیعی قرار گرفته باشد. یک یخچالِ طبیعیِ بسیار بزرگ که یخِ آن به سختیِ فلز است. دههزار سال تابشِ آفتاب شاید بتواند چنین یخچالِ طبیعیای را آب کند، ولی هیچ خالۀ بیچارهای نمیتواند دههزار سال زندگی کند. او باید با کمالِ خود زندگی کند، با کمالِ خود بمیرد، و با کمالِ خود به خاک سپرده شود.
اواخرِ پاییز بود که خالۀ بیچاره از پشتم رفت...
قبل از اینکه او برود، یک روز یادِ چند نوشته افتادم که میبایست پیش از زمستان کاملشان میکردم. درحالیکه خالۀ بیچاره را بر پشتم داشتم، سوار یکی از قطارهای حومه شدم. قطار مثل تمام قطارهای مخصوصِ حومه خالی از مسافر بود. بعداز مدتها این اولینبار بود که داشتم به خارج از شهر سفر میکردم، و از تماشای عبور مناظر در برابر چشمانم لذت میبردم. هوا صاف و تمیز بود، و تپهها سبز بودند. اینجا و آنجا در امتداد ریل درختچههایی وجود داشتند با تمشکهای سرخ و براق.
موقع بازگشت، در آنسوی راهروی قطار، زن لاغر سیوپنجسالهای همراه دو بچهاش نشسته بود که توجهم را جلب کرد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
یک خالۀ بیچاره
(بخش سوم)
نویسنده: #هاروکی_موراکامی
بدون اینکه اشتیاقی نشان بدهیم، نوشیدنیمان را نوشیدیم. گفتم: «بگو ببینم، چهچیزش افسردهکننده است؟»
«نمیدانم، مثل این است که مادرم من را زیر نظر داشته باشد».
طبق آنچه دیگران میگفتند ــ چون من خودم نمیتوانستم او را ببینم ــ چیزی که بر پشتم داشتم، یک خالۀ فقیر با یک شکلِ ثابت نبود. انگار فرمِ بدنِ او، بسته به شخصی که او را میدید، تغییر میکرد؛ انگار که اثیری باشد. او برای یکی از دوستانم شبیه به سگش بود که پاییزِ پارسال از سرطانِ مری مُرده بود.
دوستم توضیح میداد: «البته دیگر آخرهای عمرش بود. پانزده سال زندگی کرده بود. ولی حیوانکی خیلی بد مرد».
«سرطانِ مری؟»
«بله. خیلی درد دارد. فقط زوزه میکشید، هرچند آخرها دیگر صدایش را از دست داده بود. میخواستم راحتش کنم، ولی مادرم نمیگذاشت».
«برای چه؟ چرا اجازه نمیداد؟»
«نمیدانم. تا دو ماه سگ را با لولۀ تغذیه زنده نگهداشتیم. داخلِ انبار بود. چه بوی گندی برداشته بود...»
برای لحظهای سکوت کرد. «چنان سگِ مالی هم نبود. از سایۀ خودش هم میترسید. هر کس بهش نزدیک میشد واقواق میکرد. واقعاً حیوانِ بهدردنخوری بود. خیلی سروصدا میکرد. تازه، گَری هم بود».
سرم را تکان دادم.
«باید بهجای سگ، جیرجیرک میشد. اینطوری میتوانست آنقدر سروصدا کند تا نفسش بگیرد. سرطانِ مری هم نمیگرفت».
ولی او هنوز بر پشتم بود؛ سگی با یک لولۀ پلاستیکیِ آویزان از دهنش.
خالۀ فقیرِ من، برای یک دلالِ معاملاتِ ملکی که آشنای من هم بود، به یکی از معلمان دورۀ ابتداییاش شباهت داشت. آشنای املاکیام درحالیکه با حوله عرقِ صورتش را پاک میکرد، گفت: «احتمالاً سال ۱۹۵۰ بود. اولین سالِ جنگِ کُره و ژاپن. دو سال پشتِ سرِ هم معلم ما بود. انگار الآن باز هم مثل قدیمها دارم میبینمش. البته نه اینکه دلم برایش تنگ شده باشد. اصلاً کاملاً فراموشش کرده بودم».
آن طوری که او به من چای تعارف کرد، فهمیدم خیال کرده من فامیلِ خانممعلمِ دورانِ بچگیاش هستم.
«زندگیِ غمانگیزی داشت. همان سالی که ازدواج کرد، شوهرش را به خدمت فرستادند. شوهره سوارِ کشتیِ باری شده بود که یکهو بومب! احتمالاً سال ۱۹۴۳ بود. خانممعلمِ ما هم بعداز آن حادثه فقط در مدرسه درس داد. در حملۀ هوایی بدجوری آسیب دید. سمتِ چپِ صورتش تا دست سوخت».
با دستش نشان داد از کجا تا کجای خانممعلم سوخته بوده، بعد فنجان چای را سر کشید و دوباره عرقِ صورتش را پاک کرد و ادامه داد: «زنِ بیچاره. قبل از آن حادثه، زنِ زیبایی بود. آن حادثه شخصیتش را هم تغییر داد. اگر الآن زنده باشد باید حدود هشتاد سال داشته باشد».
دوستانم یکییکی از من دور شدند؛ مثل دندانههای شانهای که یکییکی بیفتند. دربارۀ من میگفتند: «آدم بدی نیست، ولی دوست ندارم هروقت که او را میبینم، مادرِ پیر و افسردهام، یا سگی که از سرطانِ مری مُرده، یا خانممعلمی که زخمِ سوختگی روی صورتش بود بیاید جلوی چشمانم».
کمکم داشتم احساس میکردم به صندلیِ یک دندانپزشک تبدیل شدهام. کسی از صندلیِ دندانپزشک نفرت ندارد، ولی با این حال همه از آن فراری هستند. اگر در خیابان به دوستانم برمیخوردم، آنها بلافاصله به بهانهای از من فرار میکردند. یکی از دوستانم با دشواری و صداقت اعتراف کرد: «نمیدانم، این روزها گشتن با تو کار خیلی سختی شده. بهنظرم اگه با یک چتر پشتت را بپوشانی، وضع خیلی بهتر میشود».
یک چتر! درحالیکه دوستانم از من فراری بودند، خبرنگارها دست از سرم برنمیداشتند. هر دو روز سروکلهشان پیدا میشد. از من و خالۀ بیچاره عکس میگرفتند، وقتی هم عکسِ خاله واضح نمیافتاد، شاکی میشدند. مدام هم سؤالهای بیمعنی میپرسیدند. اوایل امیدوار بودم که اگر با آنها همکاری کنم، آنها میتوانند من را به کشف یا توضیحِ تازهای در مورد خالۀ بیچاره برسانند، ولی آنها فقط خسته و فرسودهام کردند.
یکبار در برنامۀ تلویزیونیِ صبح نشانم دادند. ساعت ششِ صبح من را از تختم بیرون کشیدند و با ماشین به یک استودیوی تلویزیونی بردند. برایم قهوۀ بدمزهای ریختند. آدمهایی که آنها را درک نمیکردم، دور تا دورم میدویدند و کارهایی انجام میدادند که درک نمیکردم. به فکرِ فرار افتادم، ولی تا بیایم بجنبم، به من گفتند که وقتش شده...
دوربینها بهکار افتادند. مجریِ برنامه که یک عوضیِ بداخلاق و ازخودراضی بود و هیچ کاری انجام نمیداد جز اینکه به همکاران خود بتوپد، همینکه چراغِ قرمز شروع شد، سراپا لبخند و هوش و درایت شد؛ همان آدمِ خوبِ میانسالِ موردعلاقۀ شما.
ادامه دارد...
@Fiction_12
یک خالۀ بیچاره
(بخش اول)
نویسنده: #هاروکی_موراکامی
همهچیز در یک بعدازظهر بسیار زیبای روز یکشنبه در ماه ژوئیه شروع شد. دوــسه تکّه ابرِ سفید و کوچک در دوردست، مانند علائم سجاوندی بودند که با دقتِ بسیار نوشته شده باشند. نورِ خورشید بیهیچ مانعی بر دنیا میتابید. در این پادشاهیِ ماه ژوئیه، حتی کاغذِ نقرهایِ شکلاتی که روی چمنها افتاده بود، مانندِ کریستالی در تهِ آب زلالِ دریاچه، مغرورانه میدرخشید. اگر مدتی طولانی به این منظره نگاه میکردی، متوجه میشدی که نورِ خورشید یک نورِ دیگر را در بر میگیرد؛ مثلِ گویهای شیشهایِ تزئینیِ چینی. نورِ داخلِ گوی بهنظر میرسید که از ذراتِ بیشمارِ گردۀ گُلها درست شده باشد؛ ذراتی که در آسمان معلق و تقریباً بیحرکت بودند، تا اینکه سرانجام روی سطحِ زمین مینشستند.
با یکی از دوستانم برای قدم زدن رفته بودم. سرِ راه، کنارِ میدانی که نزدیکِ گالریِ نقاشیِ یادبودِ «می جی» بود، توقف کردیم. نزدیک آبگیر نشستیم و دو مجسمۀ تکشاخِ برنزی را که در ساحلِ مقابل بودند، تماشا کردیم. وزشِ نسیمی برگِ درختان بلوط را به حرکت درمیآورد، و امواجِ کوچکی بر سطح آبگیر ایجاد میکرد. زمان، انگار مثل نسیم در حرکت بود؛ شروع میشد و متوقف میشد، متوقف میشد و شروع میشد. قوطیهای خالیِ نوشیدنی زیرِ آبِ زلالِ آبگیر، مثلِ ویرانههای شهری گمشده، میدرخشیدند. آدمهای متفاوتی از جلومان رد شدند؛ یک تیمِ ورزشی با لباسهای یکدست، پسری دوچرخهسوار، پیرمردی که سگش را میگرداند، و خارجیِ جوانی که شلوارک پوشیده بود. از رادیوی بزرگی روی چمن صدای موسیقی شنیدیم؛ ترانهای دلنشین دربارۀ عشقی از دست رفته. با خودم گفتم من این ترانه را قبلاً شنیدهام، ولی مطمئن نبودم؛ شاید فقط شبیه یکی از ترانههایی بود که قبلاً شنیده بودم. میتوانستم نور خورشید را روی بازوی برهنهام حس کنم.
هیچ نمیدانم چرا یک «خالۀ بیچاره» در چنین بعدازظهر یکشنبۀ زیبایی باید قلبم را تسخیر کند. در آن حوالی هیچ خالۀ بیچارهای دیده نمیشد. چیزی نبود که باعث شود من یک خالۀ بیچاره را در ذهنم تصوّر کنم، ولی خیلی بیدلیل و ناگهانی، یک خالۀ بیچاره به ذهنم وارد شد، و بعد رفت؛ کاش حتی اگر شده یک صدم ثانیه در ذهنم میماند. وقتی رفت، خلاء عجیبی بهشکل انسان پشتِ سرِ خود در ذهنم باقی گذاشت؛ مثل این بود که کسی بهسرعت از کنارِ پنجرهای رد شده باشد. بهطرف پنجره دویدم و سرم را از پنجره بیرون کردم، ولی هیچکس آنجا نبود. یک خالۀ بیچاره؟!
موضوع را با دوستم در میان گذاشتم تا ببینم چه میگوید. گفتم: «میخواهم چیزی دربارۀ یک خالۀ بیچاره بنویسم».
دوستم با کمی تعجب گفت: «یک خالۀ بیچاره؟ حالا چرا یک خالۀ بیچاره؟»
خودم هم نمیدانستم چرا. به دلایلی نامعلوم، همیشه چیزهایی که من را به خود جذب میکردند برایم غیرِقابل فهم و توضیح بودند. مدتی چیزی نگفتم. فقط انگشتانم را روی آن خلاء درونم که بهشکل بدنِ یک انسان بود، کشیدم.
دوستم گفت: «بعید میدانم کسی دوست داشته باشد داستانِ یک خالۀ بیچاره را بخواند».
گفتم: «بله، حق با تو است. داستانِ جالبی برای خواندن نمیشود».
«خب، پس برای چه میخواهی چنین داستانی بنویسی؟»
گفتم: «با کلمات نمیتوانم خیلی خوب بیانش کنم. برای اینکه توضیح بدهم چرا میخواهم داستانی دربارۀ یک خالۀ بیچاره بنویسم، باید خودِ داستان را بنویسم. وقتی نوشتنِ داستان تمام شد، دیگر لازم نیست توضیح بدهم که چرا میخواهم چنین داستانی بنویسم... یا اینکه باز هم لازم است توضیح بدهم؟»
دوستم پرسید: «در فامیل خالۀ فقیر داری؟»
گفتم: «اصلاً خالهای ندارم».
«خب، من دارم. دقیقاً یکی. حتی چند سال هم با او زندگی کردم».
چشمانِ دوستم را نگاه کردم. مثل همیشه آرام بودند. دوستم ادامه داد: «ولی دلم نمیخواهد در موردش بنویسم. دلم نمیخواهد حتی یک کلمه دربارۀ آن خالهام بنویسم».
در این لحظه ترانۀ دیگری از رادیو پخش شد. این ترانه خیلی شبیه به ترانۀ اولی بود، ولی اصلاً آن را بهجا نیاوردم.
«تو حتی یک خالۀ فقیر هم نداری، ولی میخواهی داستانی دربارۀ یک خالۀ فقیر بنویسی، در حالی که من خالۀ فقیر دارم، ولی دوست ندارم در موردش بنویسم».
سرم را تکان دادم: «علتش را نمیدانم».
دوستم سرش را کمی تکان داد، اما چیزی نگفت. به من پشت کرد و انگشتانِ باریکش را در جریانِ آب فرو برد. انگار سؤالِ من از انگشتانش پایین میرفت و بهطرف شهرِ ویرانشدهای که در زیرِ آب بود، میلغزید.
نمیدانم چرا. نمیدانم چرا. نمیدانم چرا...
دوستم گفت: «حقیقتش را بگویم... چیزهایی در مورد خالۀ بیچارهام هست که دوست دارم به تو بگویم، ولی اصلاً نمیتوانم کلماتِ مناسب را پیدا کنم. نمیتوانم این کار را بکنم، چون یک خالۀ فقیر را میشناسم».
لبش را گاز گرفت و ادامه داد: «سخت است. خیلی سختتر از آنچه فکرش را بکنی».
ادامه دارد...
@Fiction_12
#پاراگراف
در اجتماعی که بر پایۀ عقل و دانش بنا شده است، نفعِ هر شخصی در اطاعت از قانون خواهد بود. رعایتِ قانون در چنین اجتماعی، بیشاز آنکه اشخاص را محدود کند و آزادیهای فردی را بگیرد، قدرتِ اشخاص را بالا میبرد.
اما اگر خودِ حکومت پوچ و بینظم باشد و هدف از آن خدمت و کمک به مردم نباشد و بدونِ در نظر گرفتنِ منافعِ مردم فرمانروایی کند، آیا میتوان امید داشت که در چنین حکومتی اشخاص از قوانین پیروی کنند؟ در چنین اجتماعی مردم شتابزده و از روی جهل و احساسات تصمیم میگیرند، و بعد پشیمان میشوند و افسوسِ گذشته را میخورند.
#ویل_دورانت
از کتاب: #تاریخ_فلسفه
@Fiction_12
دانلود و بررسی ١٠١ فیلم برتر دنیا
🧶 @honar7modiran
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🧶 @ketabdooni
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
🧶 @behboud_music
انگلیسی حرفهای کودک و بزرگسال
🧶 @EverydayEnglishTalk
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🧶 @FILMRAVANKAVI
تقویت زبان انگلیسی عمومی!
🧶 @ehbgroup504
حقوق برای همه
🧶 @jenab_vakill
به وقت کتاب
🧶 @DeyrBook
گلچین کتابهای صوتی PDF
🧶 @ketabegoia
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🧶 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
کوتاه ولی به شدّت مفهومی!
🧶 @its_anak
بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🧶 @matlabravanshenasi
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🧶 @baghesabzeshgh
تِکستهای انگلیسی+ کُلی اِصطلاحات کاربُردی
🧶 @English_cafe8
دوره رایگان نویسندگی
🧶 @ErnestMillerHemingway
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🧶 @anjomanenevisandegan_ir
انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🧶 @novinenglish_new
روان درمانی ، تروما . یونگ شناسی
🧶 @hamsafarbamah
ضمیر ناخودآگاه (پنهان)
🧶 @Meditationfarsi369
رمانسرای مجازی
🧶 @Salam_Roman
کتاب (صوتی/رایگان)
🧶 @PARSHANGBOOK
سفر به دنیای خیال و رویا
🧶 @mehrandousti
تمرکز بر خویشتن
🧶 @shine41
تقویت انگلیسی با 340 کارتون 8دقیقهای
🧶 @EnglishCartoonn2024
آموزش حرفهای آشپزی
🧶 @telefoodgram
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🧶 @english_ielts_garden
متن دلنشین
🧶 @aram380
کانال خشت و خیال
🧶 @kheshtbekhesht
ترکی استانبولی با مدرس تومر
🧶 @Turkish_Nazli
"رادیو نبض"، صدای تپشهای قلب فیلم و کتاب
🧶 @Radioo_Nabz
پاسخ به سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
🧶 @mehdihemmati59
کتاب (pdf/رایگان)
🧶 @PARSHANGBOOK_PDF
روانشناسی[ خودشناسی _ خودشکوفایی ]
🧶 @zehn_va_ravan
کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعهشناسی
🧶 @Kajhnegaristan
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
🧶 @LoveSilentMelodies
"جملاتی که افکار شما را تغییر میدهد."
🧶 @Andishe_parvaz
هُنَر شَرابِ زِندِگیست
🧶 @Geraf_art
همه چیز درباره گل و گیاه
🧶 @Maryamgarden
آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🧶 @RangiRangitel
آموزش(فن بیان+گویندگی)
🧶 @amoozeshegooyandegi
ادبیات و هنر
🧶 @selmuly
روشهای نوین ترجمه و ترجمهورزی
🧶 @translation1353
دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
🧶 @GHAZALAK1
کتاب+پادکست+مدیتیشن
🧶 @sh0ghparvaz
سرزمین پیانو (( نت کتاب آموزَش
🧶 @pianolandhk50
تمرین*تمرین*تمرین*تمرین*تمرین
🧶 @tamrinmodern
مجلۀ { داستانهای کوتاه }
🧶 @FICTION_12
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
🧶 @pianoland123
زبانشناسی
🧶 @linguiran
درمان اضطراب اجتماعی (خجالت در جمع)
🧶 @NEORAVANKAVI
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🧶 @ECONVIEWS
حقایق عجیب و باورنکردنی
🧶 @ajibtok
هماهنگکننده؛ @TlTANIOM
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🐳 @RadioRelax
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🐳 @ketabdooni
فن بیان، آدابمعاشرت TED
🐳 @BUSINESSTRICK
انگلیسی برای《بیحوصلهها》
🐳 @ENGLISH1388
معرفی رباتهای تلگرام
🐳 @ROBOT_TELE
انگلیسی حرفهای کودک و بزرگسال
🐳 @EverydayEnglishTalk
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🐳 @FILMRAVANKAVI
به وقت کتاب
🐳 @DeyrBook
حقوق برای همه
🐳 @jenab_vakill
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🐳 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
وکیل پایه یک
🐳 @ADLIEH_TEAM
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🐳 @its_anak
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🐳 @baghesabzeshgh
دورههای آموزشی رایگان
🐳 @ErnestMillerHemingway
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🐳 @anjomanenevisandegan_ir
رواندرمانی ، درمان تروما . یونگ شناسی
🐳 @hamsafarbamah
دنیای پادکست
🐳 @OneThousandandOnePodcast
[گروه روانتحلیلی بینش]
🐳 @InsightGroup_ir
پکیجهای زبان عمومی و تافل
🐳 @WritingandGrammar1
تمرکز بر خود
🐳 @shine41
《گلچینی از بهترین اشعار کهن و معاصر》
🐳 @kolbeh_sher_delaviz
کانال تخصصی روابط بینالملل
🐳 @InternationalRel
دوره انگلیسی پایه مقدماتی
🐳 @Englishwithmima
تقویت انگلیسی با 340 کارتون 8دقیقهای
🐳 @EnglishCartoonn2024
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🐳 @english_ielts_garden
"رادیو نبض" صدای تپشهای قلب فیلم و کتاب
🐳 @Radioo_Nabz
پاسخ به سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
🐳 @mehdihemmati59
کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعهشناسی
🐳 @Kajhnegaristan
آموزش دکوراسیون منزل
🐳 @ZibaManzel
دنیای انگیزشی و آموزشی (کتاب بخوانیم)
🐳 @romanceword
"جملاتی که افکار شما را تغییر میدهد."
🐳 @Andishe_parvaz
پایش سیاسی ایران
🐳 @ir_REVIEW
آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🐳 @RangiRangitel
ادبیات و هنر
🐳 @selmuly
دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
🐳 @GHAZALAK1
کتاب+پادکست+بیکلام+مدیتیشن
🐳 @sh0ghparvaz
بهترین اشعار ناب
🐳 @seda_tanha
(( سرزمین پیانو ))
🐳 @pianolandhk50
مجلۀ { داستانهای کوتاه }
🐳 @FICTION_12
درمان اضطراب اجتماعی (خجالت در جمع)
🐳 @NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید....
🐳 @zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🐳 @ECONVIEWS
19 ساعت آموزش رایگان اکسل
🐳 @VBA_Excel
هماهنگکنندۀ لیست؛
🐳 @TlTANIOM
زخم شمشیر
(بخش اول)
نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد گلشیری»
جای زخمی ناسور چهرهاش را خط انداخته بود. جای زخم به شکل هلالی، رنگباخته و تقریباً کامل بود، که شقیقه را از یک سو به گودی نشانده بود و گونه را از سویی دیگر. دانستن نام حقیقیاش بیاهمیت است. در «تاکارمبو» همه او را انگلیسی «لاکالارادیی» مینامیدند. «کاردوزو» که مالک سرزمینهای آنجا بود و خوش نداشت محل را بفروشد، برایم تعریف کرد که مرد انگلیسی بحثی پیشبینیناشدنی را به میان کشیده و برای او داستان مرموز جای زخم را گفته است. مرد انگلیسی از جانب مرز آمده؛ از «ریوگراندوسل». عدهای هم بودند که میگفتند در برزیل قاچاقچی بوده. در آنجا پرورشگاه گلهاش از رونق میافتد، چاهها میخشکند و مرد انگلیسی برای آنکه دوباره کار و بارش رونق بگیرد، شانهبهشانۀ کارگرانش کار میکند. میگفتند سختگیری او تا حد ظلم پیش میرفته، اما به حد افراط آدم منصفی بوده. میگفتند در شرابخوری کسی به پایش نمیرسیده. سالی یکی-دوبار در اتاقی آن سوی ایوان در به روی خود میبسته و دو سه روزی بعد بیرون میآمده و مثل از جنگ برگشتهها و یا آدمهایی که تازه از حالت غش بیرون آمده باشند، رنگ پریده، لرزان و پریشان بوده اما صلابت همیشگی را داشتهاست. چشمان یخمانند و لاغری خستگیناپذیر و سبیل خاکستری رنگش را از یاد نمیبرم. آدم مرموزی بود. راستش زبان اسپانیایی او پختگی نداشت و نیمهبرزیلی بود. جز تکوتوکی نامه که دریافت میکرد، پست چیزی برایش نمیآورد.
آخرینبار که از نواحی شمال عبور میکردم، سیلی ناگهانی درهٔ تنگ «کاراگوتا» را پر کرد. به طوری که مجبور شدم شب را در «لاکالارادا» بگذرانم. ظرف چند دقیقه پی بردم که ورودم بیموقع بوده، چرا که برای جلب علاقهٔ مرد انگلیسی آنچه از دستم برمیآمد، کردم. دست آخر کورترین احساسات یعنی میهنپرستی را به کمک گرفتم و گفتم «کشوری که روحیهای انگلیسی دارد شکستناپذیر است». میزبانم پذیرفت اما با لبخندی اضافه کرد که «من انگلیسی نیستم». ایرلندی بود، اهل «دانگاروان». این را که گفت، مکث کرد، گویی رازی را فاش کرده بود.
پس از شام، بیرون زدیم تا نگاهی به آسمان بیندازیم. باران نمیبارید اما آن سوی دامنه تپهها رو به جنوب، شکافها و خطوطی که رعد و برق ایجاد میکرد، خبر از توفانی دیگر میداد. پیشخدمتی که غذا را آورده بود، یک بطری عرق نیشکر روی میز غذا خوری خالی گذاشته بود. ما در سکوت به نوشیدن نشستیم.
درست نمیدانم چه وقت بود که متوجه شدم مست شدهام، نمیدانم در اثر الهام بود یا هیجان و یا خستگی که به جای زخم اشاره کردم. مرد انگلیسی سرش را پایین انداخت. چند ثانیهای با این فکر ماندم که الان است که مرا از خانه بیرون بیندازد. سر انجام با صدای معمولیاش این طور آغاز کرد: «من داستان این زخم را به شرطی برای شما میگویم که در پایان از سر هیچ خفت و ننگی آسان نگذرید» و این داستانی است که نقل کرد، با ترکیبی از زبان اسپانیایی، انگلیسی و حتی پرتقالی:
«در حدود سال ۱۹۲۲، در یکی از شهرهای «کانات» من از جمله افراد زیادی بودم که نقشۀ استقلال ایرلند را طرحریزی میکردند. اکنون از یارانم، عدهای زندگی آسودهای دارند، عدهای دیگر بهعبث در دریا یا بیابان زیر پرچم انگلیس سرگرم جنگاند؛ یکی دیگر که از بهترین همکارانم بود در طلوع صبح به دست یک جوجهسرباز خوابآلود در سربازخانه کشته شد، و دیگران (نه آنان که بدبختترین همکارانم بودند) در جنگهای گمنام و تقریباً مرموز داخلی با مرگ دستوپنجه نرم کردند. ما جمهوریخواه، کاتولیک و نیز به گمانم رمانتیک بودیم. ایرلند برای ما نه تنها مدینۀ فاضلۀ آینده و سرزمین غیرقابل تحمل حال بود، بلکه سرزمینی بود با گنجینهای از افسانههای تلخ که طی سالها شکل گرفته بود. سرزمین برجهای مدور و زمینهای باطلاقی قرمز رنگ. سرزمینی که در آن به «پارنل» خیانت کردهاند و سرزمین اشعار حماسی بلندی که در آنها از ربودن گاوها سخن رفته، گاوهایی که روزی به شکل قهرمان زاده شدهاند، روزی به شکل ماهی روزی به شکل کوه… آن روز بعدازظهر را که یکی از دستهٔ «مانستر» به ما پیوست، از یاد نمیبرم. نامش «جان وینسنت مون» بود.
سنش به بیست نمیرسید، استخوانی و در عین حال گوشتالو بود. زشتی اندامش آدم را به این فکر میانداخت که در او از تیرهٔ پشت خبری نیست. با شوق و خودنمایی، تقریباً تمام اوراق یک کتابچهٔ کمونیستی را خوانده بود. میتوانست هر بحثی را با ماتریالیسم دیالکتیک به نتیجه برساند. دلایلی که یک انسان برای دوست داشتن و یا نفرت از دوستش میتواند داشته باشد، بینهایت است؛ مون تاریخ جهان را منحصر به کشمکشهای کثیف اقتصادی میدانست، و اذعان میداشت که پیروزیِ انقلاب محتوم است. به او گفتم تنها هدفهای برباد رفته میتواند علاقۀ یک مرد واقعی را برانگیزد…
ادامه دارد.
@Fiction_12
فقط یک تبریک
نوشتۀ #م_سرخوش
پدر گفت: «دخترم، یه دقه پاشو بیا تو آشپزخونه».
بلند شدم. لبخندی که به عمو و زنعمو تحویل دادم، به بیحالیِ نورِ خورشید از پشتِ ابرها بود. در آشپزخانه پدر توپید که «چه مرگته بچه؟ چرا عین برج زهر مار تمرگیدی یه گوشه؟ چهار روز پیش که رفتیم خونهشون خوب ورجهوورجه کردی و لمبوندی، حالا زانوی غم بغل کردی؟»
مادر که داشت شیرینیها را از جعبه بیرون میآورد و در ظرف میچید گفت: «ولش کن، این همیشه ضدحاله».
پدر ظرف را دستم داد و گفت: «برو مث آدم پذیرایی کن».
چه باید میگفتم؟ چه کار باید میکردم؟ مثل همیشه خودم را گول زدم. در دل گفتم «لابد یادشون رفته، کار داشتن، حواسشون نبوده... لابد مامان فکر کرده بابا خریده، بابا هم که... اونم که کلاً ولمعطله...»
به شیرینیها نگاه کردم و بغضم را قورت دادم. گفتم «چشم».
به پذیرایی رفتم. از مهمانها پذیرایی کردم. اول کمی گفتند و خندیدند، بعد مادر و زنعمو شروع کردند به پچپچ کردن، پدر و عمو هم رفتند اتاقِ کناری سراغ پیکنیک. با چشمغرۀ مادر، برایشان چای ریختم و بردم. میدانستم دستکم باید سه مرتبه چای ببرم. وقتی بار سوم با ظرفها و استکانهای خالی به آشپزخانه برگشتم، با دیدن جعبۀ خالیِ شیرینی، فکری به سرم زد. رفتم سراغ کیف مدرسهام و یک خودکار آوردم. روی جعبه نوشتم «امروز دهم فروردین بود» به نوشته نگاه کردم. خب، که چی؟ ادامه دادم «شیرینی رو صبح با عیدیهای خودم خریده بودم». یعنی میفهمیدند؟ عمراً! آن بالا، بین «دهم فروردین» و «بود» یک ابرو باز کردم و توی آن نوشتم «تولدم».
حالا شاید میفهمیدند، اما چه فایده؟ روی نوشته را خطخطی کردم. آنقدر خط کشیدم که جعبه سوراخ شد. بعد آن را پارهپاره کردم و با زور توی سطل آشغال چپاندم. صدای مهمانها را شنیدم که داشتند میرفتند و موقع خداحافظی، برای صدمین بار سال نو و عید را تبریک میگفتند.
پایان.
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش هفتم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
مدتی دیگر به کلیسای جامع خیره شدم تا آنکه باز تصویر دشت و صحرا آمد. فایدهای نداشت. رو به مرد کور کردم و گفتم: «اولاً که خیلی بلندند». به دور و برم در اتاق نگاه کردم تا سرنخی پیدا کنم. «خیلی بالا میروند، بالای بالا، به طرف آسمان. بعضیشان خیلی بزرگاند آنقدر که مجبورند دیوارهای پشتیبان کنارشان بزنند. به اصطلاح برای اینکه سرپا نگاهشان دارند. اسم این دیوارها شمع است. نمیدانم چرا مرا یاد پلهای غرفهدار میاندازند. اما شاید نمیدانی که پلهای غرفهدار چیست؟ گاهی جلو کلیساهای جامع شیطان و این جور چیزها برجسته کاری شده. گاهی هم زنها و مردهای اشراف». گفتم: «نپرس چرا، چون نمیدانم».
داشت سر تکان میداد. انگار تمام بالاتنهاش جلو و عقب میرفت. گفتم: «کارم چندان خوب نیست، هان؟»
بیحرکت ماند و بر لبهٔ کاناپه خم شد. وقتی داشت به حرفهایم گوش میکرد، انگشتانش را در ریشش فرو میبرد. نمیتوانستم حالیاش کنم، خودم میفهمیدم. اما به هر حال صبر میکرد تا ادامه بدهم. سر تکان داد، انگار میخواست تشویقم کند. سعی کردم فکر کنم دیگر چه بگویم. گفتم: «واقعاً بزرگاند، عظیماند، از سنگ ساخته شدهاند. گاهی هم از مرمر. در روزگارِ قدیم، آدمهایی که کلیسای جامع را میساختند، میخواستند به خدا نزدیک شوند. در آن روزگارِ قدیم، خدا بخشِ مهمی از زندگی همه بود. از کلیسای جامع ساختنشان میشود فهمید». گفتم: «متأسفم، اما انگار دیگر بهتر از این نمیتوانم بگویم. اصلاً از من برنمیآید».
مرد کور گفت: «همین طوری خوب است، رفیق. راستی، ببین، امیدوارم از این سؤالم ناراحت نشوی. میتوانم سؤالی بکنم؟ میخواهم یک سؤال ساده بکنم، آره یا نه. فقط کنجکاوم و قصدم اهانت نیست. تو میزبان منی. اما میخواهم بپرسم که اصلاً هیچ جوری مذهبی هستی؟ اشکال ندارد که این را بپرسم؟»
سر تکان دادم. البته نمیتوانست ببیند. چشمک زدن یا نزدن برای یک مرد کور علیالسویه است. گفتم: «گمانم اعتقادی به مذهب ندارم. به هیچچیز. گاهی سخت است. متوجه منظورم که هستی؟»
گفت: «بله، البته».
گفتم: «خوب».
مرد انگلیسی هنوز داشت ادامه میداد. زنم توی خواب آهی کشید. نفسِ عمیقی کشید و بعد دنبالهٔ خوابش را گرفت.
گفتم: «باید مرا ببخشی، اما نمیتوانم برایت بگویم که کلیسای جامع چه شکلی است. اصلا مایهاش را ندارم. بیشتر از این از من بر نمیآید».
مرد کور وقتی حرف میزدم کاملاً بیحرکت نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. گفتم: «راستش کلیساهای جامع برای من هیچ معنای خاصی ندارند. هیچ. کلیساهای جامع فقط به درد این میخورند که آدم آخر شب توی تلویزیون تماشایشان کند. همین و بس».
اینجا بود که مرد کور سینهاش را صاف کرد. خلطی هم گویا به گلویش آمد. از جیب عقب شلوارش دستمالی در آورد. بعد گفت: «فهمیدم رفیق، مهم نیست، پیش میآید، نگران نباش». گفت: «راستی ببین، یک لطفی میکنی؟ فکری به سرم زد. چرا یک کم کاغذِ کلفت نمیآوری؟ با یک قلم. بیا یک کاری بکنیم. برو یک قلم و کاغذِ کلفت بیاور. برو، برو رفیق، برو بیاور».
رفتم طبقهٔ بالا. پاهایم انگار جان نداشت. انگار مدتی دویده باشم. در اتاق زنم گشتم. در سبد کوچکی روی میزش چند تا خودکار پیدا کردم. و بعد سعی کردم فکر کنم که کجا میشود از این کاغذهایی که خواسته پیدا کنم.
پایین، توی آشپزخانه پاکتی پیدا کردم که تهش پوست پیاز ریخته بود. پاکت را خالی کردم و تکاندم. بردمش به اتاق نشیمن و کنار پایش نشستم. چیزها را جابهجا کردم. چروکهای پاکت را صاف کردم و آن را روی میز پهن کردم.
مرد کور هم از کاناپه پایین آمد و کنار من روی فرش نشست.
روی کاغذ دست کشید. با دست از بالا و پایین. دو طرف کاغذ را لمس کرد. به لبهها هم دست کشید. گوشهها را هم با انگشت پیدا کرد.
گفت: «خوب است، خوب است، بیا شروع کنیم».
دستم را پیدا کرد. همانی که باهاش قلم را گرفته بودم. با دستش دستم را مشت کرد. گفت: «شروع کن رفیق، بِکِش، بِکِش، حالا میبینی. من هم همراهت میآیم. درست میشود».
مرد کور گفت: «حالا درست همانطور که دارم میگویم شروع کن. خودت میبینی. بِکِش».
و شروع کردم. اول یک جعبه کشیدم که شکل خانه بود. میتوانست خانهای باشد که در آن زندگی میکردم. بعد یک سقف برایش گذاشتم. در دو طرفِ سقف برجها را کشیدم. چه خُلبازیای!
گفت: «محشر است، معرکه است». گفت: «کارت عالی است. هرگز فکر نمیکردی یک چنین اتفاقی در زندگی برایت بیافتد. هان، رفیق؟ خوب، زندگی عجیب است، همهمان این را میدانیم. حالا ادامه بده. ولش نکن».
ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش پنجم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
زنم جلوِ دهانش را گرفت و بعد خمیازه کشید. کشوقوس آمد. گفت: «گمانم بهتر است بروم بالا و لباسِ راحتی بپوشم. گمانم بهتر است لباسم را عوض کنم». گفت: «رابرت، تو راحت باش».
مرد کور گفت: «من راحتم».
زنم گفت: «میخواهم توی این خانه راحت باشی».
مرد کور گفت: «هستم».
بعد از اینکه زنم از اتاق رفت، من و او به گزارشِ وضعِ هوا و بعد اخبار ورزشی گوش کردیم. دیگر آنقدر طولش داده بود که نمیدانستم بالاخره پایین میآید یا نه. فکر کردم شاید رفته و خوابیده. دلم میخواست بیاید پایین. نمیخواستم با این مرد کور تنها بمانم. پرسیدم باز هم مشروب میخوری؟ گفت البته. بعد پرسیدم میخواهی کمی علف با من بکشی. گفتم تازه یک سیگار پیچیدهام. نپیچیده بودم اما میخواستم یکی دو لحظه بعد بپیچم.
گفت: «با تو امتحانش میکنم».
گفتم: «حالا شد، جنسش عالی است».
رفتم مشروب آوردم و کنارش روی کاناپه نشستم. بعد دو تا سیگار پر و پیمان پیچیدم. یکی را روشن کردم و دادم دستش. گذاشتمش لای انگشتهاش. گرفت و پک زد.
گفتم: «تا میتوانی دودش را نگه دار».
معلوم بود بهکلی از مرحله پرت است. زنم با روبدوشامبر صورتی و دمپاییهای صورتی آمد پایین.
گفت: «بوی چی میآید؟»
گفتم: «فکر کردیم بد نیست چند پکی بزنیم».
زنم با خشمِ تمام نگاهم کرد. بعد به مرد کور نگاه کرد و گفت: «نمیدانستم تو هم اهلش هستی رابرت».
گفت: «حالا شدم عزیزم. هر کاری بارِ اولی دارد، ولی هنوز که چیزیم نشده».
گفتم: «جنسش خیلی ملایم است». گفتم: «این از آن مواردی است که عقل آدم را زایل نمیکند. اوضاع را به هم نمیریزد».
گفت: «چه بد رفیق». و خندید.
زنم روی کاناپه بین من و مرد کور نشست. سیگار را به او رد کردم. گرفت و پکی زد و بعد برش گرداند به من. گفت: «نوبت کیست؟» بعد گفت: «من نباید بکشم. همین حالاش هم نمیتوانم چشمم را باز نگهدارم. این شام هم که حسابی ناکارم کرد. نباید اینقدر میخوردم».
مرد کور گفت: «به خاطر کیک توت فرنگی است». گفت: «همهاش زیر سر آن کیک است». و آن خندهٔ بلندش را سر داد. بعد سرش را جنباند.
گفتم: «باز هم کیک توت فرنگی مانده».
زنم گفت: «باز هم میخواهی رابرت؟»
گفت: «کمی بعد شاید».
باز به سر وقتِ تلویزیون رفتیم. زنم باز خمیازه کشید، گفت: «رابرت، هر وقت خواستی بخوابی تختت حاضر است، میدانم که روزِ خیلی سختی را گذراندهای، هر وقت خواستی بخوابی بگو». دستش را کشید. «رابرت؟»
مرد کور به خودش آمد و گفت: «خیلی بهم خوش گذشت، واقعاً از صد تا نوار هم بهتر است، نه؟»
گفتم: «نوبت توست». و سیگار را بین انگشتهاش گذاشتم. پک زد، دود را حبس کرد، بعد بیرون داد. انگار از نُهسالگی این کاره بوده باشد.
گفت: «متشکرم رفیق، اما گمانم بَسَم است». گفت: «فکر میکنم کمکم دارد اثر میکند.» تهسیگارِ روشن را به طرف زنم دراز کرد.
زنم گفت: «من هم همینطور، ایضاً. من هم نمیکشم». تهسیگار را گرفت و به من رد کرد: «من همینجا وسطِ شما دو تا کمی مینشینم و چشمهایم را میبندم. اما شما کارِ خودتان را بکنید، باشد؟ هر دوتان. اگر مزاحم هستم، بگویید، وگرنه میتوانم همینجا با چشمِ بسته بنشینم تا وقتی که بخواهید بخوابید». گفت: «رابرت، تخت حاضر است، هر وقت خواستی میتوانی بخوابی، جایت درست پهلوی اتاق ما توی طبقهٔ بالاست، وقتی خواستی بخوابی میبریمت آنجا. شما دو تا، اگر خوابم برد بیدارم کنید ها».
این را گفت و بعد چشمهایش را بست و به خواب رفت.
اخبار تمام شد. بلند شدم و کانال را عوض کردم، باز روی کاناپه نشستم و تکیه دادم. کاش زنم اینجور از حال نرفته بود. سرش را روی پشتیِ کاناپه گذاشته بود و دهانش باز مانده بود. طوری چرخیده بود که روبدوشامبرش پس رفته بود و پاهای لختش دیده میشد. خم شدم تا ربدوشامبرش را بکشم روی پایش، و آنوقت بود که مرد کور را نگاه کردم. چه کاری است! دوباره لبهٔ روبدوشامبر را پس زدم.
گفتم: «اگر کیک توت فرنگی را خواستی بگو».
گفت: «باشد».
گفتم: «خستهای؟ میخواهی ببرمت بالا بخوابی. وقتش شده دراز بکشی؟»
گفت: «نه، هنوز نه. پهلوت میمانم رفیق. اگر اشکالی ندارد، تا وقتی بخواهی بخوابی، من هم با تو بیدار میمانم. هنوز فرصت نکردهایم گپی بزنیم. متوجهی که؟ احساس میکنم تمامِ شب فقط من و او حرف زدیم». ریشش را بلند کرد و ول کرد. سیگار و فندکش را برداشت.
گفتم: «اصلاً اشکالی ندارد». بعد گفتم: «خوشحالم همصحبتی دارم». و گمانم خوشحال بودم. هر شب علف میکشیدم و آنقدر بیدار میماندم تا خوابم ببرد. من و زنم به ندرت هر دو با هم میرفتیم بخوابیم. وقتی خوابم میبرد، خوابهایی میدیدم که وسطش از جا میپریدم و قلبم مثل دیوانهها میزد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش چهارم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
مشروبها را درست کردم، سه لیوان بزرگ اسکاچ با چند قطره آب. و بعد لم دادیم و از سفر رابرت صحبت کردیم. اول پرواز طولانی از ساحل غربی به کانتیکت را موبهمو مرود کردیم. بعد با قطار از کانتیکت تا اینجا. برای این تکهٔ سفر یک لیوان دیگر خوردیم.
یادم آمد جایی خوانده بودم که آدمهای کور سیگار نمیکشند، چون فرض بر این است که آدم باید دودی را که بیرون میدهد ببیند. فکر میکردم که تا این اندازه و فقط تا همین اندازه را دربارهٔ آدمهای کور میدانم. اما این مرد کور سیگارش را تا ته میکشید و بعد سیگار دیگری روشن میکرد. این مرد کور زیرسیگاریاش را پُر میکرد و زنم آن را خالی میکرد. وقتی پشت میز نشستیم تا شام بخوریم، یک مشروب دیگر ریختم. زنم بشقاب رابرت را پُر کرد از استیک، سیبزمینیِ کنگرهای و نخود سبز. من روی دو تکه نان برایش کره مالیدم، گفتم: «این هم نان و کره».
کمی از مشروبم خوردم. گفتم: «خوب، حالا دعا بخوانیم».
و مرد کور سرش را خم کرد، زنم هاجوواج نگاهم کرد. گفتم: «دعا کنیم که مبادا تلفن زنگ بزند و غذا سرد بشود».
دست به کار شدیم. هر چه خوردنی روی میز بود خوردیم. جوری میخوردیم انگار فردایی در کار نخواهد بود. حرف نمیزدیم، میخوردیم. همه چیز را مثل کف دست پاک کردیم. میز را درو کردیم. حسابی به خوردن افتاده بودیم. مرد کور از همان اول محل غذاهایش را شناسایی کرد، میدانست هر چیز دقیقاً کجای بشقابش است. وقتی داشت با کارد و چنگال گوشتش را میخورد، با تحسین تماشایش میکردیم. دو تکه گوشت میبرید. گوشت را با چنگال به دهان میگذاشت و بعد یکراست میرفت سراغِ سیبزمینی کنگرهای، بعد نخود سبز، و یک تکه از نان و کره میکند و میخورد، پشت سرش هم یک جرعهٔ بزرگ شیر میخورد، گاهی هم بی رودربایستی از انگشتهایش استفاده میکرد. همه چیز را تا ته خوردیم. از جمله نصفِ یک کیکِ توت فرنگی را. چند لحظهای انگار خشکمان زده باشد نشستیم. دانههای عرق بر صورتهایمان نشسته بود. بالاخره از پشت میز بلند شدیم و ظرفهای کثیف را گذاشتیم همانجا بماند. پشت سرمان را نگاه نکردیم، خود را به اتاق نشیمن رساندیم و باز در جاهایمان فرو رفتیم. زنم و رابرت روی کاناپه نشستند، من روی صندلی بزرگ نشستم. وقتی آن دو از اتفاقات مهمی که در ده سالِ گذشته برایشان رخ داده بود حرف میزدند، دو-سه لیوان دیگر هم خوردیم. من بیشتر فقط گوش میدادم. گاهی هم حرفی میزدم. نمیخواستم فکر کند از اتاق بیرون رفتهام. و نمیخواستم زنم فکر کند احساس غریبگی میکنم. از اتفاقاتی حرف زدند که در این ده سال برای آنها –برای آنها!– رخ داده بود. منتظر شدم تا اسمم را از دهانِ زنِ نازنینم بشنوم، اما بیهوده بود. مثلاً حرفی بزند از قبیل اینکه «و بعد شوهر عزیزم وارد زندگیام شد...» اما اصلاً خبری نبود. بیشترش حرفِ رابرت بود. رابرت گویا همهجور کاری کرده بود، یک کورِ همهفنحریفِ تمامعیار. اما این آخریها او و زنش نمایندگی توزیع اموری را گرفتند که زندگیشان هم گویا از همانجا میگذشته. مرد کور مدتی اپراتورِ آماتورِ رادیو هم بوده. با آن صدای بلندش تعریف کرد که با اپراتورهای دیگر در گوام، فیلیپین، آلاسکا و حتی تاهیتی چه حرفهایی رد و بدل میکرده. گفت که هر وقت بخواهد به اینجاها برود، به هر کدام از این کشورها که برود، کلی دوست و آشنا دارد. گاهگاه هم صورتِ کورش را به طرف من میکرد. دستش را زیر ریشش میگذاشت و چیزی از من میپرسید. «چند وقت است این شغل جدید را گرفتهای؟» (سه سال). «کارت را دوست داری؟» (نه!) «میخواهی همینجا بمانی؟ (چاره چیست؟) و بالاخره وقتی فکر کردم که دیگر کفگیرش به تهِ دیگ خورده است، بلند شدم و تلویزیون را روشن کردم.
زنم با حرص نگاهم کرد. داشت کمکم جوش میآورد، بعد به مرد کور نگاه کرد و گفت: «رابرت تو تلویزیون داری؟»
مرد کور گفت: «دو تا تلویزیون دارم عزیزم. یکی رنگی و یکی سیاه و سفید که یادگاری قدیمی است. مسخره است، اما هر بار که تلویزیون را روشن میکنم، که البته همیشه روشن میکنم، تلویزیونِ رنگی را روشن میکنم. مسخره است، نه؟»
نمیدانستم چه بگویم. اصلاً نمیدانستم چه جوابی بدهم. برای همین اخبار را تماشا کردم و سعی کردم به حرفهای گوینده گوش کنم.
مرد کور گفت: «تلویزیونتان رنگی است. نپرسید چهطور فهمیدم، ولی میفهمم».
گفتم: «چند وقت پیش معامله کردیم».
مرد کور کمی از مشروبش چشید. ریشش را بلند کرد، بو کشید و بعد ولش کرد. روی کاناپه به جلو خم شد، جای زیرسیگاری را روی میز عسلی پیدا کرد، با فندک سیگارش را روشن کرد. به کاناپه تکیه داد و قوزک پاهایش را روی میز گذاشت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش دوم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
گمانم سوای شعر گفتنِ سالی یکبار، این مهمترین تفریحش بوده است. توی یکی از نوارها برای مرد کور گفت که تصمیم گرفته مدتی دور از افسرش زندگی کند. در نوار دیگر از طلاقش گفته. من و او با هم آشنا شدیم و البته این را هم برای مرد کورش تعریف کرده. همه چیز را برای او میگفت، یا من اینطور فکر میکردم. یکبار از من پرسید دلت میخواهد آخرین نوار مرد کور را بشنوی. یک سال پیش بود، گفت که راجع به من توی نوار حرف زده. برای همین گفتم باشد، گوش میکنم. رفتم مشروب آوردم و توی اتاقِ نشیمن نشستیم. آماده شدیم گوش کنیم. اول نوار را توی دستگاه گذاشت و چند تا پیچ را اینطرف و آنطرف چرخاند. بعد دکمهای را فشار داد. نوار جیرجیری کرد و کسی با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن. زنم صدا را کم کرد. بعد از چند دقیقه در و بیدر گفتنهای بیمعنی، اسم خودم را از دهانِ این غریبه شنیدم. مردِ کوری که حتی نمیشناختمش! و بعد گفت: «از این حرفهایی که دربارهاش گفتهای فقط میتوانم به این نتیجه برسم که...» اما بعد نشد بشنویم. کسی در زد، یا چیزی شد، و دیگر به سراغ آن نوار نرفتیم. شاید هم اینطوری بهتر شد. هر چه را میخواستم بشنوم شنیده بودم.
حالا همین مرد کور داشت میآمد خانهٔ من بخوابد.
به زنم گفتم: «شاید بد نباشد ببرمش بولینگ».
داشت روی پیشخوان آشپزخانه سیبزمینی کنگرهکنگرهای میکرد. چاقویی را که به دست داشت پایین گذاشت و به طرفم برگشت.
گفت: «اگر مرا دوست داری، میتوانی این یک کار را برایم بکنی. اگر هم دوست نداری، دیگر خود دانی. اما اگر تو دوستی داشتی، هر دوستی، و این دوستت میخواست بیاید خانهٔ ما، من کاری میکردم که احساس راحتی کند».
با قابدستمال دستهایش را خشک کرد.
گفتم: «من که دوستِ کور ندارم».
گفت: «تو هیچ دوستی نداری». گفت: «تازه، مگر حالیت نیست؟ زنش تازه مُرده! نمیفهمی یعنی چه؟ این مرد زنش را از دست داده!»
جواب ندادم، از زنِ آن مردِ کور چیزهایی برایم گفته بود. اسمش «بولاه» بود، بولاه! از آن اسمهایی که زنهای سیاهپوست دارند.
پرسیدم: «زنش سیاه بود؟»
زنم گفت: «خل شدهای؟ مخت تکان خورده؟»
یک سیبزمینی برداشت. دیدم که سیبزمینی افتاد زمین و بعد قل خورد و رفت زیر اجاق. گفت: «چهات شده؟ مست کردهای؟»
گفتم: «فقط پرسیدم».
پشتبندش زنم گوشم را پر از جزئیاتی کرد که چندان علاقهای به شنیدنشان نداشتم. مشروبی درست کردم و نشستم پشت میز آشپزخانه تا گوش کنم. تکههایی از ماجرا جفتوجور شد.
بولاه، تابستانِ سالِ بعدی که زنم از پیش مرد کور رفت، برای کار پیش او رفته بود. کمی بعد بولاه و مرد کور توی کلیسا عروسی کردند. عروسی مختصری بود –آخر کی دلش میخواهد به یک چنین عروسی برود؟– فقط خودشان دو تا بودند و کشیش و زنش. اما بههرحال عروسی کلیسایی بود. گفته بود بولاه اینطور میخواسته. اما حتماً همانوقت هم سرطان توی غدههای لنفاوی بولاه دست به کار شده بوده. پس از هشت سال زندگی مشترک، این زوجِ جدانشدنی –بله، این عین کلمات زنم است، جدانشدنی– وضعِ مزاجیِ بولاه به سرعت رو به وخامت گذاشت. در اتاقِ بیمارستانی در سیاتل مُرد. مَردِ کور کنار تختش نشسته بود و دستش را گرفته بود. آنها ازدواج کرده بودند، با هم زندگی و کار کرده بودند، با هم خوابیده بودند –بیشک عشقبازی هم میکردند_ و بعد مرد کور مجبور شد دفنش کند. همهٔ این کارها را کرده بود بیآنکه هرگز دیده باشد که آن زنِ لعنتی چه شکلوشمایلی دارد. اصلاً نمیتوانستم سر در بیاورم، این را که شنیدم کمی دلم برای مردِ کور سوخت. و بعد یکدفعه به مغزم زد که این زنِ عجیب چه زندگی ترحمانگیزی داشته است. فکر کنید که هرگز نمیتوانست خودش را به همان شکلی که مرد محبوبش او را میدیده ببیند. زنی که روزها و روزها را سپری میکرده بیآنکه حتی یکبار تعریف خودش را از دهان محبوبش بشنود. زنی که هرگز شوهرش نمیتوانسته حالت صورتش را بخواند؛ خواه احساس بدبختی باشد، خواه چیزی بهتر. زنی که میتوانست خودش را آرایش بکند یا نکند –برای شوهرش چه فرقی میکرد؟ میتوانست اگر دلش میخواست پشت یک چشمش سایهٔ سبز بزند، یک سوزن توی پرهٔ بینیاش بکند، شلوار زرد و کفش ارغوانی بپوشد، فرقی که نمیکرد. و بعد به دامنِ مرگ بغلتد. دستِ مردِ کور در دستش باشد. طرف اشک از چشمهای کورش ببارد –حالا که فکرش را میکنم میگویم شاید آخرین فکرش این بوده که: او هرگز حتی نمیدانسته من چه شکلیام. آنهم من که چهارنعل به طرفِ مرگ میتاختم. یک حق بیمهٔ مختصر، نصف یک سکهٔ بیست پزویی مکزیک برای رابرت مانده بود. نصفهٔ دیگر سکه همراه زنش رفت توی قوطی. چه رقتانگیز.
خلاصه، وقتش که رسید، زنم رفت ایستگاه تا او را بیاورد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
یک خالۀ بیچاره
(بخش هفتم)
نویسنده: #هاروکی_موراکامی
نمیدانستم این اتفاق کِی افتاد. همانطور که آمده بود، همانطور هم رفته بود. او به همان جایی برگشته بود که قبلاً به آن تعلق داشت و من دوباره به خویشتنِ اصلیِ خودم برگشته بودم.
ولی خویشتنِ واقعیِ من چه بود؟ دیگر نمیتوانستم از این بابت مطمئن باشم. نمیتوانستم فکر نکنم که خویشتنِ حالحاضرِ من، یک خویشتنِ دیگر بود که بسیار به خویشتنِ اصلیِ من شباهت داشت. پس حالا چهکار باید میکردم؟ جهتها را گم کرده بودم. دستم را در جیبم فرو بردم و هرچه پولخُرد داشتم در تلفنِ عمومی ریختم. بعداز نهمین زنگ، گوشی را برداشت. با خمیازهای گفت: «خواب بودم».
«ساعت شش غروب خواب بودی؟»
«دیشب یکسره بیدار بودم و کار میکردم. تازه دو ساعت پیش کارم تمام شد».
«پس ببخشید. نمیخواستم بیدارت کنم. البته ممکن است عجیب بهنظر برسد، ولی زنگ زدم ببینم زندهای یا نه؟! فقط همین. جدی میگویم».
میتوانستم حس کنم که دارد به گوشیِ تلفن لبخند میزند. گفت: «باشه، ممنون که به فکرم هستی. ناراحت هم نباش، چون من زندهام و دارم مثلِ سگ کار میکنم تا زنده بمانم، و دلیلِ اینکه دارم از خستگی میمیرم همین مسئله است. خب، خیالت راحت شد؟»
«خیالم راحت شد».
بعد هم با لحنی که انگار میخواهد رازی را با من در میان بگذارد، گفت: «میدانی، زندگی واقعاً سخت است».
گفتم: «می دانم». و راست هم میگفت. «دوست داری با هم بیرون شام بخوریم؟»
با سکوتی که کرده بود، میتوانستم حس کنم که لبِ خود را گاز گرفته و انگشتِ کوچکش را به ابرویش میکشد. سر آخر گفت: «الآن نه. بعد در موردش صحبت میکنیم. فعلاً اجازه بده بخوابم. اگر یککم بخوابم، همهچیز روبهراه میشود. وقتی بیدار شدم به تو زنگ میزنم. باشد؟»
«باشد. شب بهخیر».
«شب بهخیر».
این را گفت و لحظهای مکث کرد. «کارِ ضروریای پیش آمده بود که زنگ زدی؟»
«نه، ضروری نبود. بعد میتوانیم در موردش صحبت کنیم».
بعد دوباره گفت: «شب بهخیر»، و گوشی را گذاشت. لحظاتی به گوشی که در دستم بود نگاه کردم، و بعد آن را سر جایش گذاشتم. لحظهای که گوشی را سر جایش گذاشتم، گرسنگیِ عجیبی در خودم احساس کردم. اگر چیزی نمیخوردم حتماً دیوانه میشدم. مهم نبود چه چیزی، هر چیزی که قابلِ خوردن بود. اگر کسی میخواست غذایی در دهانم بگذارد، چهار دستوپا بهطرفش میرفتم. شاید حتی انگشتانش را هم میلیسیدم. بله، این کار را میکردم؛ انگشتانش را میلیسیدم، و بعد هم مثل یک زیراندازِ رنگ و رو رفته ولو میشدم و به خواب میرفتم. حتی محکمترین لگد هم نمیتوانست من را از آن خواب بیدار کند. تا دههزار سال خوابِ عمیقی میکردم.
به تلفن تکیه دادم. ذهنم را از هر فکری خالی کردم و چشمانم را بستم. بعد صدای پا شنیدم؛ صدای هزاران پا. صدای پاها مثلِ موج من را میشُستند. همچنان صدای پاها به گوش میرسید. خالۀ بیچاره الآن کجا بود؟ او به کجا برگشته بود؟ و من به کجا برگشته بودم؟
اگر دههزار سال بعداز امروز، شهری بهوجود میآمد که اعضایش را منحصراً خالههای بیچاره تشکیل میدادند (مثلاً شهرداریِ شهر توسطِ خالههای بیچارهای اداره میشد که خود توسطِ خالههای بیچارۀ دیگر انتخاب شده بودند. اتوبوسهایی که برای خالههای بیچاره بود و خالههای بیچاره رانندهشان بودند. رمانهایی که برای خالههای بیچاره بود و نویسندهشان خالۀ بیچاره بودند)، آیا من را به این شهر راه میدادند؟
شاید هم به هیچ کدام از این چیزها (شهرداری و اتوبوس و رمان) نیازی پیدا نمیکردند. شاید ترجیح میدادند که با آرامش در بطریهای بسیار بزرگِ سرکه که ساختِ خودشان بود زندگی کنند. از آسمان میتوانستی دهها و صدها هزار بطریِ سرکه را ببینی که زمین را پوشانده بودند. چنان صحنۀ زیبایی بود که با دیدنش نفس در سینهات حبس میشد.
بله، همینطور است، و اگر این دنیای خالههای بیچاره برحسبِ اتفاق جایی برای ارسالِ شعر داشت، من با کمال میل این کار را میکردم؛ اولین ملکالشعرای دنیای خالههای بیچاره. در ستایشِ تابشِ نورِ خورشید بر بطریهای سبز، و دریای گستردۀ چمنها، آواز میخواندم.
ولی این حرف مالِ آیندهای دور است؛ سالِ ۱۲۰۰۱، و دههزار سال برای من زمانِ خیلی طولانیای است. تا آن موقع زمستانهای زیادی را باید پشتِ سر بگذارم.
پایان.
@Fiction_12
١٠١ فیلم برتری که باید دید...
⛳️ @honar7modiran
رایگان کتاب بخوانید! PDF
⛳️ @ketabdooni
معرفی رباتهای تلگرام
⛳️ @ROBOT_TELE
برنامهها - سایتها - رباتها همه رایگان
⛳️ @APPZ_KAMYAB
انگلیسی عالی بدون معلم بدون کلاس
⛳️ @EverydayEnglishTalk
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
⛳️ @FILMRAVANKAVI
به وقت کتاب
⛳️ @DeyrBook
حقوق برای همه
⛳️ @jenab_vakill
گلچین کتابهای صوتیPDF
⛳️ @ketabegoia
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
⛳️ @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
تحلیل و معرفی فیلم های برتر
⛳️ @seventh_plan
بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
⛳️ @matlabravanshenasi
وکیل پایه یک
⛳️ @ADLIEH_TEAM
کوتاه ولی بشدّت مفهومی!
⛳️ @its_anak
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
⛳️ @baghesabzeshgh
درمان اختلالات اضطرابی با نویسندگی
⛳️ @ErnestMillerHemingway
انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
⛳️ @novinenglish_new
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
⛳️ @anjomanenevisandegan_ir
روان درمانی ، تروما . مشاوره
⛳️ @hamsafarbamah
دنیای پادکست
⛳️ @OneThousandandOnePodcast
کندالینی.چشم سوم.چاکرا
⛳️ @Meditationfarsi369
رمانسرای مجازی
⛳️ @Salam_Roman
پکیجهای آموزش زبان
⛳️ @WritingandGrammar1
[گروه روانتحلیلی بینش]
⛳️ @InsightGroup_ir
کتاب(صوتی/رایگان)
⛳️ @PARSHANGBOOK
تمرکز روی جهان خودم
⛳️ @shine41
پاسخ به سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
⛳️ @mehdihemmati59
انگلیسی کاربردی با فیلم
⛳️ @englishlearningvideo
مدرسه اطلاعات
⛳️ @INFORMATIONINSTITUTE
استخدامی آموزگاری و دبیری
⛳️ @svcnhit
کانال خشت و خیال
⛳️ @kheshtbekhesht
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
⛳️ @english_ielts_garden
آشپزی تلگرامی
⛳️ @telefoodgram
کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعه شناسی
⛳️ @Kajhnegaristan
ترکی استانبولی با مدرس تومر
⛳️ @Turkish_Nazli
کتابهای (pdf/رایگان)
⛳️ @PARSHANGBOOK_PDF
آموزش دکوراسیون منزل
⛳️ @ZibaManzel
اندکی شعر
⛳️ @Andakei_sheer
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
⛳️ @LoveSilentMelodies
انجمن مخفی ترک عادتهای بد (CoDA)
⛳️ @IRAN_CoDA
هُنَر شَرابِ زِندِگیست
⛳️ @Geraf_art
اینجا ورزشکار باش
⛳️ @MaryamTeam
پایش سیاسی ایران
⛳️ @ir_REVIEW
اقتصاد و بازار
⛳️ @AghaeBazar
آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
⛳️ @RangiRangitel
آموزش عربی
⛳️ @Arabicconversation20
ادبیات و هنر
⛳️ @selmuly
*فن بیان+گویندگی*
⛳️ @amoozeshegooyandegi
دانلود یکجا فایل فشرده رمانهای صوتی
⛳️ @colberoman
دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
⛳️ @GHAZALAK1
کتاب+پادکست+بیکلام+مدیتیشن
⛳️ @sh0ghparvaz
نظریههای جامعه شناسی
⛳️ @sociologyat1glance
شعرناب و کهن
⛳️ @seda_tanha
مجلۀ { داستانهای کوتاه }
⛳️ @FICTION_12
درمان اضطراب اجتماعی(خجالت در جمع)
⛳️ @NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید...
⛳️ @zehnpooya
آموزش بورس و سرمایه گذاری به زبان ساده
⛳️ @ECONVIEWS
حقایق عجیب و باورنکردنی
⛳️ @ajibtok
یک خالۀ بیچاره
(بخش چهارم)
نویسنده: #هاروکی_موراکامی
مجری رو به دوربین گفت: «و اکنون نوبت میرسد به برنامۀ هر روز صبحِ شما «تازه چه خبر». مهمانِ امروزِ ما آقای … است. او یک روز بهطور ناگهانی متوجه شد که یک خالۀ بیچاره بر پشتِ خود دارد. این یک مشکلِ عادی نیست، و برای کسی تا حالا چنین چیزی پیش نیامده. بنابراین من اینجا از مهمانمان میخواهم بپرسم که چگونه این اتفاق برایش رخ داد، و تاکنون با چه مشکلاتی مواجه شده است».
بعد رو کرد به من و پرسید: «آیا از اینکه یک خالۀ بیچاره را بر پشت خودت داری احساس ناراحتی میکنی؟»
گفتم: «نه. اصلاً احساس ناراحتی نمیکنم. او وزنش زیاد نیست و مجبور نیستم به او غذا بدهم».
«هیچ احساس کمر درد نداری؟»
«نه، به هیچ وجه!»
«کی فهمیدی به پشتت چسبیده؟»
ماجرای آن روز بعدازظهر را که به کنار آبگیر رفته بودم و تکشاخها را تماشا کردم بهطور خلاصه برایش تعریف کردم، ولی او ظاهراً متوجهِ حرفهای من نشده بود. سینهاش را صاف کرد و گفت: «یعنی بهعبارت دیگر، تو کنارِ آبگیر نشسته بودی و او هم در آبگیر مخفی شده بود، و بعد یکهو پرید و مالکِ پشتت شد، درسته؟»
سرم را به نشانۀ جوابِ منفی تکان دادم و گفتم: «نه، اینطور نبود».
چگونه اجازه داده بودم که من را به چنین جایی بیاورند؟ آنها فقط دنبال شوخی و داستانهای وحشتناک بودند.
سعی کردم توضیح بدهم: «این خالۀ بیچاره، روح نیست. او در هیچ جا «مخفی» نمیشود، و «مالک» کسی هم نیست. این خالۀ بیچاره فقط «کلمه» است. فقط کلمه».
کسی چیزی نگفت. باید بیشتر توضیح میدادم.
«یک کلمه مثلِ الکترودی است که به ذهن متصل باشد. اگر مدام یک محرک را به درون آن بفرستی، مطمئناً واکنش و تاْثیری از خود نشان خواهد داد. واکنشِ هر فردی البته متفاوت خواهد بود. واکنشِ من چیزی مثلِ وجودِ مستقل است. چیزی که من به پشتم چسباندهام، درواقع عبارتِ «خالۀ بیچاره» است. فقط دو کلمه، نه معنایی دارند و نه فرمِ فیزیکیای. اگر قرار بود اسمی روی آن بگذارم بهش میگفتم «تابلوی تجسمی»، یا چیزی مثل این».
مجری به نظر میرسید گیج شده باشد. گفت: «تو میگویی که هیچ معنا و فرمی ندارد، ولی ما میتوانیم خیلی واضح و مشخص چیزی را روی پشتت ببینیم... یک تصویرِ واقعی روی پشتت. این تصویر برای همۀ ما معنیدار است».
شانه بالا انداختم و گفتم: «البته خب؛ این کارکردِ نشانهها است».
در این هنگام دستیار مجری، که زن جوانی بود، به امید اینکه جَو را کمی آرام کند، وارد بحث شد: «خب پس با این حساب شما هر وقت اراده کنید میتوانید این تصویر یا موجود یا هر چیزی که هست را از پشتتان بردارید».
گفتم: «نه، نمیتوانم. وقتی چیزی به وجود میآید، بدون اینکه من بخواهم یا نه، به وجودِ خود ادامه میدهد. درست مثل یک خاطره است، خاطرهای که میخواهی فراموشش کنی ولی نمیتوانی».
زن به حرفهای خود ادامه داد. ظاهراً مجاب نشده بود: «این فرایندی که شما به آن اشاره میکنید، اینکه یک کلمه را به نمادی تجسمی تبدیل میکنید، آیا این کار را من هم میتوانم انجام بدهم؟»
«نمیدانم اگر شما این کار را بکنید تا چه حد کارایی دارد، ولی از نظر اصول حتی شما هم میتوانستید دست به این کار بزنید».
در این لحظه مجریِ اصلیِ برنامه وارد بحث شد. «میخواهید بگویید که من اگر کلمۀ «تجسمی» را هر روز مدام تکرار کنم، تصویرِ کلمۀ «تجسمی» ممکن است روی کمرم ظاهر شود؟»
من ماشینوار حرف قبلیام را تکرار کردم: «اصولاً این اتفاق حداقل ممکن است رخ بدهد».
نور لامپهای رنگپریده و هوای تهویهنشدۀ استودیو داشت کمکم باعث سر دردم میشد. مجریِ برنامه با جسارت گفت: «کلمۀ «تجسمی» چهشکلی است؟»
و با گفتنِ این حرف بعضی از حاضران در استودیو خندیدند. گفتم «نمیدانم». دلم نمیخواست در این مورد فکر کنم. همین خالۀ بیچاره برای هفت پشتم بس بود. هیچکدام آنها به این مسئله اهمیتی نمیدادند. تنها چیزی که برای آنها اهمیت داشت این بود که موضوع مورد بحث را تا آگهی بازرگانی بعدی داغ نگهدارند.
کلِ جهان یک نمایشِ مضحک است. از درخششِ یک استودیوی تلویزیونی، تا تیرگیِ پراندوه کلبۀ یک تارکِ دنیا در جنگل، همه به یک چیز میانجامند. من با راه رفتن در این دنیای دلقکوار و درحالیکه این خالۀ بیچاره را بر پشتم حمل میکردم، خود بزرگترین دلقکِ عالم بودم. شاید حق با آن دختره بود؛ اگر یک چتر میگرفتم کارم راحتتر میشد. میتوانستم هر ماه دو بار رنگِ تازهای به آن بزنم و آن را با خودم به مهمانی ببرم.
مثلاً یک نفر میگفت: «اوه! چترت اینبار صورتی است!»
من هم جواب میدادم: «بله. هفتۀ بعد میخواهم رنگ سبز به آن بزنم».
ولی متأسفانه آنچه بر پشتم داشتم یک چتر نبود، بلکه خالهای بیچاره بود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
یک خالۀ بیچاره
(بخش دوم)
نویسنده: #هاروکی_موراکامی
تکشاخهای برنزی را یکبار دیگر نگاه کردم؛ سُمهای جلوییشان بالا بود، طوری که انگار داشتند اعتراض میکردند که چرا گذشتِ زمان آنها را جا گذاشته است. دوستم انگشتانِ خیسش را با پیراهنش خشک کرد و گفت: «تو میخواهی دربارۀ یک خالۀ فقیر بنویسی. نمیدانم تو که خالۀ فقیر نداری، میتوانی از پس این کار بر بیایی یا نه».
آه طولانی و عمیقی کشیدم.
دوستم گفت: «معذرت میخواهم».
گفتم: «نه، اشکالی ندارد. احتمالاً تو راست میگویی».
که راست هم میگفت. شاید شما هم در فامیل خالۀ فقیر نداشته باشید ــ که این یعنی یک نقطۀ اشتراک ــ ولی حداقل یک خالۀ بیچاره را در مجلسِ عروسیِ کسی که دیدهاید؛ همانطور که روی قفسۀ هر کتابخانهای کتابی هست که کسی آن را نمیخوانَد و در هر کمدی پیراهنی هست که کسی آن را نمیپوشد، در هر مجلسِ عروسیای هم یک خالۀ فقیر وجود دارد. هیچکس دردسرِ معرفی کردنِ او را به خودش نمیدهد. هیچکس با او صحبت نمیکند، هیچکس از او برای سخنرانیِ عروسی دعوت نمیکند. او فقط پشتِ میز مینشیند، مثل یک بطریِ خالی. درحالیکه غمگین آنجا نشسته، سوپش را ذرهذره هورت میکشد، سالادش را با چنگال میخورَد، و وقتی بستنی را میآورند، او تنها کسی است که قاشق ندارد. بعدها هربار که آلبومِ عروسی را نگاه میکنند، عکسِ آن خالۀ بیچاره را هم میبینند. دیدنِ تصویرِ او مثلِ مشاهدۀ جنازهای غرقشده، مایۀ تفریح است.
«عزیزم، این زنِ عینکی در ردیفِ دوم کی است؟»
شوهرِ جوان میگوید: «بیخیال، او هیچکس نیست. خالهام است؛ یک خالۀ بیچاره».
اسمش را نمیگوید. فقط میگوید یک خالۀ بیچاره. البته همۀ نامها عاقبت ناپدید میشوند؛ کسانی هستند که در همان لحظۀ مرگ اسمشان محو میشود، کسانی هستند که تا مدتی مثلِ یک تلویزیونِ کهنه فقط برفک نشان میدهند، تا اینکه کاملاً میسوزند، و کسانی هم هستند که قبل از اینکه بمیرند اسمشان محو میشود، یعنی خالههای بیچاره. من نیز گاهی وقتها مثلِ یک خالۀ بیچاره، بیاسم میشوم. پیش میآید که در شلوغیِ یک ایستگاهِ قطار یا فرودگاه، مقصدم، اسمم، و نشانیام را فراموش کنم. ولی این وضع خیلی طول نمیکشد. حداکثر پنج یا ده ثانیه. و بعضی وقتها نیز این اتفاق رخ میدهد؛ کسی میگوید: «اصلاً اسمت یادم نمیآید».
«مسئلهای نیست. خودت را ناراحت نکن. در هر حال اسمِ من آنقدرها مهم نیست».
به دهانِ خود اشاره میکند و میگوید: «بهخدا نوک زبانم است».
آنوقت احساس میکنم زیرِ خاک دفنم کردهاند و نصفِ پای چپم از خاک بیرون زده. مردم از روی پای چپم رد میشوند و بعد هم عذرخواهی میکنند. «به خدا نوک زبانم است».
اسامیِ گمشده کجا میروند؟ احتمالش خیلی کم است که در هزارتوی یک شهرِ بزرگ زیاد دوام بیاورند. با این حال ممکن است باشند اسامیای که دوام بیاورند و راهِ خود را بهسوی شهرِ اسامیِ گمشده پیدا کنند و در آنجا جامعۀ کوچک و آرامی تشکیل بدهند. شهری کوچک که روی تابلوی ورودی آن نوشته شده: «ورود ممنوع، مگر برای کار».
آنهایی که بدونِ داشتنِ کاری به این شهر میآیند، تنبیه میشوند؛ تنبیهی کوچک و مناسب. شاید به همین دلیل بود که تنبیه کوچکی برای من درنظر گرفتند؛ یک خالۀ فقیر و کوچک به پشتِ من چسبیده بود!
اولین باری که فهمیدم این خالۀ بیچاره به پشتم چسبیده، اواسطِ ماهِ اوت بود. بدون اینکه اتفاق خاصی بیفتد، فهمیدم به پشتم چسبیده است. همینجوری یک روز احساس کردم به پشتم چسبیده. من خالۀ فقیری را بر پشتم داشتم. احساسِ ناخوشایندی نبود. چندان وزنی نداشت. نفسش بوی بد نمیداد. فقط چسبیده بود به پشتم. مثلِ یک سایه. مردم حتی برای دیدن او بر پشتم، مجبور بودند به خودشان فشار بیاورند. گربههایی که در آپارتمانِ من بودند چند روزِ اول او را با شک و تردید نگاه میکردند، ولی همین که فهمیدند او نقشۀ تصاحبِ قلمروشان را نکشیده، با او کنار آمدند.
او بعضی از دوستانم را مضطرب و عصبی میکرد. مثلاً با دوستانم مینشستیم پشتِ یک میز و نوشیدنی میخوردیم، و او در این ضمن از فرازِ شانهام نگاهمان میکرد. یکی از دوستانم گفت: «اعصابم را خرد میکند».
«خودت را ناراحت نکن، او سرش به کار خودش گرم است. کاری به کار کسی ندارد».
«متوجهم. ولی نمیدانم… آدم را افسرده میکند».
«پس سعی کن نگاهش نکنی».
«آره، بهنظرم همین کار را باید بکنم».
بعد هم آهی میکشد و میگوید: «برای اینکه چنین چیزی را بر پشتت داشته باشی، کجا باید بروی؟»
«من برای اینکه او روی پشتم باشد هیچجا نرفتم. فقط دربارۀ یکسری چیزها فکر کردم، همین».
دوستم سرش را تکان داد و یکبار دیگر آه کشید و گفت: «فکر کنم متوجه منظورت شده باشم. تو شخصیتت اینجوری است. همیشه همینطوری بودی».
«اوهوم!»
ادامه دارد...
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «یک خالۀ بیچاره» از نویسندۀ ژاپنی #هاروکی_موراکامی را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در هفت بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید آن را یکجا بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
بِ تِ مرگ
نویسنده: #م_سرخوش
فرمانده وارد شد. نگاهی به گروهِ متهمین که خاموش و متین بهصف ایستاده بودند، انداخت. پشتِ میزش، روی صندلی نشست. چشمهایش ــ مشکوک و بُرّنده ــ از ردیفی به ردیفِ دیگر حرکت کرد. ناگهان نگاهش روی متهمی ایستاد. اخم کرد. دستور صادر شد: «از اینجا تا آخرِ صف، همه پای دیوار».
بلافاصله جوخۀ آتش تفنگها را بالا آورده، و صدای گوشخراش و سهمگینِ کشیده شدن گلنگدنها بلند شد. متهمین ــ حالا دیگر محکومین ــ خاموش اما استوار پای دیوار کنار هم ایستادند.
«آماده... هدف... آتش...»
جانهایی که سالها وقت صرفِ بالیدنشان شده بود، جانهایی که هرکدام تشخصی و فکری و احساسی داشتند، در عرض چند ثانیه به خاک افتادند.
جوخه تفنگها را پایین آورد، و منتظر دستورِ بعدی ماند. تا پایان وقتِ اداری، فرمانده بارها دستورِ آتش را تکرار کرد.
روزِ بعد، فرماندۀ جدیدی آمد. دوباره گروهِ متهمینی که جانِ سالم بهدر برده بودند را برانداز کرد. او هم چند ردیفِ دیگر را به جوخۀ آتش سپرد.
روزهای سوم و چهارم و پنجم هم با فرماندهانِ دیگری گذشت. ماهها بعد، روزِ آخر، آخرین فرمانده به چند تکتیرِ خلاص اکتفا کرد، و بالاخره کار تمام بود.
وقتی نسخۀ اصلاحشدۀ نهایی به دستِ نویسنده رسید، نمیدانست برای اینکه آخرسر کتابش مجوز گرفته بخندد، یا به حالِ محکومینِ تیرباران شده اشک بریزد.
پایان.
@Fiction_12
زخم شمشیر
(بخش سوم)
نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد میرعلائی»
روز دهم، شهر به دست هنگ «بلک و تانز» افتاد. سواران بلندقد و ساکت به گشت در جادهها پرداختند. باد شدیدی همراه دود و خاکستر میوزید. در گوشهای چشمم به جنازهای افتاد، جنازه کمتر از آدمکی که سربازها به عنوان هدف در وسط میدان به کار میبردند در حافظهام تأثیر گذاشته است. پیش از آنکه آفتاب همهجا پهن شود، خانه را ترک کردم و پیش از ظهر برگشتم. مون در کتابخانه با شخصی حرف میزد. از لحن صدایش پی بردم که از پشت تلفن با کسی صحبت میکند. آنوقت نام من را به زبان آورد و این که ساعت هفت بر میگردم و این که وقتی از باغ میگذرم آنها دستگیرم کنند. رفیق عاقل من، عاقلانه مرا میفروخت. و شنیدم که برای حفظ جان خود تضمین میخواهد.
در اینجا داستان من پیچیده و مبهم میشود. میدانم که او را در سرسراهای سیاه و کابوسآور و پلکانهای شیبدار و گیجکننده تعقیب کردم. مون خانه را خوب میشناخت، خیلی بهتر از من. یکی-دوبار او را گم کردم. پیش از آن که سربازها دستگیرم کنند، در گوشهای گیرش آوردم، از یکی از کلکسیونهای ژنرال شمشیری بیرون کشیدم، با انحنای هلالی شکل آن نیمهلالی از خون برای همهٔ عمر بر صورتش نقش کردم. بورخس، من این را از آن جهت پیش تو اعتراف میکنم که غریبهای. تحقیر تو آن قدرها ناراحتم نمیکند».
در این جا گوینده درنگ کرد. میدیدم که دستهاش میلرزد. پرسیدم: «مون چطور شد؟» گفت: «او پولهای یهودانشان را برداشت و به برزیل گریخت. در آن روز بعدازظهر من در میدان گروهی سرباز مست را دیدم که آدمکی را تیرباران میکردند».
من به عبث در انتظار پایان داستان درنگ کردم. سرانجام گفتم «ادامه بده». نالهای اندامش را لرزاند، و با نوعی دلسوزی عجولانه به جای زخم هلالی شکل و رنگپریده اشاره کرد و با لکنت گفت: «باور نمیکنی؟ نمیبینی که داغ رسوایی بر چهرهام حک شده است؟ من داستان را از آن جهت به این ترتیب بازگو کردم تا تو تا انتهای داستان مرا دنبال کنی. من مردی را لو دادم که از من مواظبت میکرد؛ من وینسنت مونم. اکنون تحقیرم کن».
پایان.
@Fiction_12
زخم شمشیر
(بخش دوم)
نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد میرعلائی»
دیگر شب شده بود. در حالی که اختلاف ما همچنان باقی بود، از سالن و از پلکان گذشتیم و به خیابان تاریک رسیدیم. حالت رکوراست و تسلیمناپذیریِ او بیش از عقایدش در من اثر میگذاشت. دوست جدیدم بحث میکرد، او با تحقیر و نوعی خشم خودش را مقدس جا میزد.
وقتی به خانههای دورافتاده رسیدیم، صدای شلیک تفنگی ما را در جامان میخکوب کرد (پیش از این یا پس از آن بود که از دیوار بنبست یک کارخانه و یا سربازخانه گذشتیم.) در جادهای که تلمبار از کثافت بود پناه جستیم، سربازی که در کنار آتش عظیم مینمود از کلبهای مستمعل بیرون آمد و با فریاد فرمان ایست داد. من پا به فرار گذاشتم. رفیقم به دنبالم نیامد، به پشت سر نگاه کردم، «جان وینسنت مون» در آنجا ایستاده بود، افسونشده و گویی از ترس به شکل سنگ در آمده بود. برگشتم با ضربهای سرباز را به زمین زدم، وینسنت مون را تکان دادم، فحش بارش کردم و دستور دادم دنبالم راه بیفتد. مجبور شدم بازوش را بگیرم، ازترس فلج شده بود. ما از میان شب که انباشته از شعله بود گریختیم. بارانی از تیر تقعیبمان کرد؛ یکی از آنها شانه راست مون را زخمی کرد، از میان کاجها که میگریختیم، هقهق گریهاش بلند شد.
در پاییز سال ۱۹۲۳ من در خانۀ ییلاقی «ژنرال برکلی» مخفی شده بودم. ژنرال که هرگز او را ندیده بودم در آنوقت یک نوع شغل اداری در بنگال داشت. خانه، که کمی کمتر از یک قرن از ساختش میگذشت، غیرقابل سکونت و تاریک بود و از سالنهای گیجکننده و اتاقهای تودرتو پر بود. اتاق اسلحه و کتابخانهٔ بزرگ، طبقه اول را اشغال کرده بود؛ محتوی کتابها جنگ و بحث و گفتوگو بود که از جهتی مبین تاریخ قرن نوزده است؛ و در اتاق اسلحه شمشیرهای ساخت نیشابور بود که در انحنای آنها خشونت و بوی جنگ هنوز لانه داشت. ما وارد خانه شدیم، به گمانم از راه زیرزمین. مون که لبهاش خشک شده بود و میلرزید، با زمزمه گفت «وقایع امشب جالب بود». زخمش را بستم و یک فنجان چای برایش درست کردم؛ زخم سطحی بود. ناگهان با گیجی و لکنت گفت «خیلی خطر کردی».
به او گفتم «اهمیتی ندارد». (تجربهای که از جنگ داخلی به دست آورده بودم حکم میکرد همان گونه عمل کنم که کردم. گذشته از آن دستگیری یک تن از افراد، ما را به خطر میانداخت).
روز بعد مون از حالت گیجی بیرون آمد، سیگاری قبول کرد، و چپ و راست سؤالاتی درخصوص منابع مالی حزب انقلابی ما از من کرد؛ سؤالاتش بسیار پخته بود؛ به او گفتم موقعیت حساس است. (و درست هم میگفتم.) از سوی جنوب صدای انفجار آتش شنیده میشد. به او گفتم رفقا انتظار ما را میکشند. پالتو و هفتتیرم در اتاقم بود؛ وقتی برگشتم، مون روی کاناپه دراز کشیده بود، خیال میکرد تب دارد؛ از لرزش درد آلود شانهاش حرف زد.
آنوقت بود که فهمیدم ترسش ماندنی است. سرسری به او گفتم از خودت مواظبت کن و رفتم. به اندازهای از ترس او متنفر شده بودم که گمان میکردم این منم که میترسم و نه وینسنت مون. عمل یک انسان چنان است که گویی همه انسانها مرتکب آن شدهاند. به همین دلیل بیعدالتی نیست اگر یک نافرمان در بهشت تمام انسانها را آلوده میکند، و به همین دلیل بیعدالتی نیست اگر مصلوب شدن مسیح یکتنه برای بازخرید آن کفایت میکند. شاید شوپنهاور حق داشت که گفت «من دیگرانم، هر انسانی همه انسانهاست». به یک تعبیر، شکسپیر همان وینسنت مونِ قابل تحقیر است.
ما نُه روز در آن خانۀ دورافتاده ماندیم. من از آزمایشها و لحظات درخشان جنگ چیزی نخواهم گفت. آنچه که میخواهم بگویم، نقل داستان این جای زخم است که بر من داغ نهاده است. آن نُه روز، در حافظۀ من، در حکم یک روزنه است؛ جز یک روز به آخر مانده که نفرات ما با یک یورش سربازخانه را گرفتند و ما درست انتقام شانزده تن رفقایمان را که در «الفین» از پا درآمده بودند گرفتیم. نزدیکیهای صبح، با استفاده از تاریک و روشن هوا، از خانه بیرون خزیدم و شب برگشتم. رفیقم در طبقه اول انتظارم را میکشید. زخمش به او مجال نداده بود به زیر زمین بیاید. یادم هست یک کتاب تراژدی نوشته «ف. ن. مادیا کلوزویتس» توی دستش بود. یک شب پیش من اعتراف کرد که توپ را به هر سلاحی ترجیح میدهد. از نقشهمان جویا میشد. میلش میکشید که آنها را مورد انتقاد قرار دهد یا تغییراتی را پیشنهاد کند و نیز به «موقعیت اقتصادی اسفناک ما» حمله میکرد و با افسردگی و قاطعیت، پایان مصیبت باری را پیشگویی میکرد و برای آن که ثابت کند ترس جسمی چندان اهمیتی ندارد در پرخاشگری فکری خود مبالغه میکرد. به این ترتیب خوب یا بد نُه روز گذشت.
ادامه دارد…
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «زخم شمشیر» از نویسندۀ آرژانتینی #خورخه_لوئیس_بورخس را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید آن را یکجا بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
کلیسای جامع
(بخش هشتم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
پنجره با طاقی گذاشتم. طاقضربیها را کشیدم. درهای بزرگ را آویزان کردم. نمیتوانستم درست بکشم. برنامهٔ تلویزیون تمام شد. قلم را زمین گذاشتم و انگشتانم را باز و بسته کردم. مرد کور روی کاغذ دست کشید، با نوکِ انگشتانش کاغذ را، چیزهایی را که کشیده بودم لمس میکرد و سر تکان میداد.
مرد کور گفت: «کارت خوب بود».
باز قلم را برداشتم، و او دستم را پیدا کرد. ادامه دادم. اصلاً نقاشیام خوب نیست. اما به هر حال همچنان میکشیدم.
زنم چشمهایش را باز کرد و به ما خیره شد. راست روی کاناپه نشست. جلوِ روبدوشامبرش باز بود. گفت: «دارید چهکار میکنید؟ به من هم بگویید! میخواهم بدانم».
جوابش را ندادم.
مرد کور گفت: «داریم یک کلیسای جامع میکشیم. من و او داریم با هم درستش میکنیم».
به من گفت: «محکم فشار بده. حالا خوب شد، خوب شد». گفت: «بله. موفق شدی رفیق. فکر نمیکردی بتوانی. اما میتوانی، مگر نه؟ داری معرکه میکنی. میفهمی چی میگویم؟ یک دقیقهٔ دیگر راست راستی یک چیز درستوحسابی از کار در میآید». گفت: «اوضاعِ دستت چهطور است؟ حالا تویش آدم بگذار. کلیسای جامع بدون آدم به چه درد میخورد؟»
زنم گفت: «قضیه چیست رابرت، دارید چهکار میکنید؟ چه خبر است؟»
به زنم گفت: «چیزی نیست». به من گفت: «حالا چشمهایت را ببند».
بستم. همانطور که گفته بود چشمهایم را بستم.
گفت: «بستی؟ کلک نزنی».
گفتم: «بستم».
گفت: «بگذار همینطور بسته بماند». گفت: «ول نکن. ادامه بده. بکش». و ادامه دادیم. انگشتهای او انگشتهایم را که روی کاغذ حرکت میدادم هدایت میکرد. تا به امروز سابقه نداشته چنین اتفاقی برایم بیافتد.
بعد گفت: «گمانم درست شد». گفت: «گمانم موفق شدی. نگاه کن. نظرت چیست؟»
اما من چشمهایم را بسته بودم. فکر میکردم کمی دیگر هم همینطور بسته نگهشان دارم. فکر کردم باید این کار را بکنم.
گفت: «خوب، داری نگاه میکنی؟»
چشمهایم هنوز بسته بود. در خانهٔ خودم بودم. میدانستم. اما احساس نمیکردم که اصلاً در جایی باشم یا چیزی.
گفتم: «واقعاً یک چیز درستوحسابی از کار در آمد».
پایان.
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش ششم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
تلویزیون برنامهای دربارهٔ کلیسا و قرون وسطی داشت. از این برنامههای معمول نبود. میخواستم چیز دیگری تماشا کنم. کانالهای دیگر را گرفتم. اما آنها هم هیچ برنامهای نداشتند. برای همین به همان کانال اول برگرداندم و معذرت خواستم.
مرد کور گفت: «مهم نیست رفیق، برای من فرقی نمیکند. هر چه تو بخواهی تماشا کنی، از نظر من اشکالی ندارد. من همیشه چیز یاد میگیرم». گفت: «آدم همیشه دارد چیزی یاد میگیرد. بد نیست امشب هم چیزی یاد بگیرم. گوش که دارم».
مدتی حرف نزدیم. به جلو خم شده و سرش را به طرف من چرخانده بود، گوش راستش را به طرف تلویزیون گرفته بود. آدم معذب میشد. گاهبهگاه پلکهایش سنگین میشد. و بعد دوباره بازشان میکرد. چند وقت به چند وقت هم انگشتها را توی ریشش میکرد و آن را میکشید. انگار داشت به چیزی که از تلویزیون میشنید فکر میکرد.
روی صفحه، یک عده مرد با لباسهایی به نقشِ اسکلت و مردانی با لباسِ شیاطین داشتند به عدهای مردِ رَداپوش حمله میکردند و آزارشان میدادند. مردهایی که لباس شیاطین به تن داشتند، نقابِ شیطان به صورت زده بودند و شاخ و دمِ دراز داشتند. این نمایشِ شبیهخوانی، بخشی از مراسم بود. مرد انگلیسیِ راویِ برنامه گفت که هر ساله این مراسم در اسپانیا برگزار میشود. سعی کردم برای مرد کور توضیح بدهم که چه نشان میدهند.
گفت: «اسکلت». گفت: «میدانم چه شکلی است». و سر تکان داد.
تلویزیون یکی از این کلیساهای جامع را نشان داد. بعد کلیسای جامع دیگری را مفصلاً و خیلی آهسته نمایش داد. بالاخره تصویر کلیسای مشهور پاریس آمد، با آن طاقهای ضربی و برجهایی که به ابرها میرسیدند. دوربین عقب رفت تا تمام کلیسای جامع را که در برابر آسمان بالا رفته بود نشان دهد.
بعضی وقتها هم صدای مردِ انگلیسی که داشت قضیه را تعریف میکرد خفه میشد. میگذاشت فقط دوربین روی کلیساهای جامع بچرخد. یا آنکه دوربین به دشت و صحرا میرفت. سراغ مردانی که داشتند در مزارع پشت گاوهای نر راه میرفتند. تا جایی که میشد صبر کردم. بعد احساس کردم باید حرفی بزنم. گفتم: «حالا دارند بیرون این کلیسای جامع را نشان میدهند. شیر و از این جور چیزها. مجسمههای کوچک شبیه به هیولا. حالا گمانم رفتهاند ایتالیا. بله، توی ایتالیاست. روی دیوارهای این کلیسا نقاشی شده است».
پرسید: «فرسکو است رفیق؟» و جرعهای از مشروبش خورد.
دست دراز کردم لیوانم را بردارم. اما خالی بود. سعی کردم هر چه را میتوانم به خاطر بیاورم. گفتم: «پرسیدی فرسکو هستند؟ چه سوال خوبی! نمیدانم».
دوربین به سراغ کلیسای جامعی در حوالی لیسبون رفت. کلیسای جامع پرتقال با کلیساهای فرانسوی و ایتالیایی آنقدرها فرقی نداشت. ولی خوب، کلیساهای جامع را میشد شناخت. بیشترش نمای داخلی بود. بعد ناگهان فکری به سرم زد و گفتم: «یک چیزی به ذهنم رسید. تو اصلا میتوانی تصور کنی که کلیسای جامع چیست؟ یعنی چه شکلی است؟ متوجه منظورم هستی؟ اگر کسی به تو بگوید کلیسای جامع، آیا اصلاً هیچ تصوری داری که از چه حرف میزند؟ مثلاً میدانی کلیسای جامع با کلیسای بَپتیست چه فرقی دارد؟»
گذاشت دود از دهانش بیرون بریزد. گفت: «میدانم که پنجاه یا صد سال پیش صدها کارگر زحمت میکشیدند آنها را بسازند. البته همین حالا شنیدم. این یارو داشت میگفت. میدانم نسل اندر نسل خانوادهها روی یک کلیسای جامع کار کردهاند. این را هم از این یارو شنیدم. مردانی که از اولِ عمر روی آنها کار کردهاند، زنده نماندند تا شکل نهایی کارشان را ببینند. از این نظر با ماها فرقی ندارند، رفیق، مگر نه؟»
خندید. بعد باز پلکهایش سنگین شد، سرش پایین افتاد، انگار داشت چرت میزد، شاید هم داشت خودش را در پرتقال تصور میکرد. تلویزیون حالا داشت کلیسای جامع دیگری را نشان میداد. این یکی مال آلمان بود. صدای مرد انگلیسی یکریز میآمد. مرد کور گفت: «کلیساهای جامع...» راست نشست و سرش را عقب و جلو برد. «اگر راستش را بخواهی رفیق، فقط همین را میدانم. همین که حالا گفتم. همینهایی که از این یارو شنیدم. اما شاید تو بتوانی یکیشان را برایم توصیف کنی. کاش این کار را بکنی. خیلی دلم میخواهد. راستش را بخواهی، واقعاً درست نمیدانم چه شکلی است».
به تصویر کلیسای جامع توی تلویزیون زل زدم. چهطور میتوانستم توصیفش را حتی شروع کنم. با خودم گفتم، خوب فرض کن زندگیات به همین وابسته باشد. فرض کن زندگیات در دست یک آدم دیوانه است که میگوید باید این کار را بکنی وگرنه...
ادامه دارد...
@Fiction_12
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🎁 @RadioRelax
رایگان کتاب بخوانید! PDF
🎁 @ketabdooni
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
🎁 @behboud_music
معرفی رباتهای تلگرام
🎁 @ROBOT_TELE
انگلیسی کودک و بزرگسال با فیلم و کارتون
🎁 @EverydayEnglishTalk
فرانسه رو قورت بده
🎁 @FrenchAvecMoi
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🎁 @FILMRAVANKAVI
گرامر،لغت،داستانهای انگلیسی!
🎁 @ehbgroup504
« نگاهی " سبز " به زندگی »
🎁 @majallezendegii
به وقت کتاب
🎁 @DeyrBook
حقوق برای همه
🎁 @jenab_vakill
گلچین کتابهای صوتی و PDF
🎁 @ketabegoia
ترکی فول صحبت کن
🎁 @TurkishDilli
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🎁 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
🎁 @its_anak
مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🎁 @baghesabzeshgh
انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🎁 @novinenglish_new
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🎁 @anjomanenevisandegan_ir
روان درمانی ، تروما . مشاوره
🎁 @hamsafarbamah
پکیجهای آموزش زبان
🎁 @WritingandGrammar1
کتابهای(صوتی/رایگان)پرشنگ
🎁 @PARSHANGBOOK
خودشناسی
🎁 @haghightx
تمرکز روی درون خودم
🎁 @shine41
پاسخِ سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
🎁 @mehdihemmati59
کانال تخصصی روابط بینالملل
🎁 @InternationalRel
انگلیسی کاربردی با فیلم
🎁 @englishlearningvideo
تقویت انگلیسی با 326 کارتون 8دقیقهای
🎁 @EnglishCartoonn2024
آشپزی تلگرامی
🎁 @TeleFoodGram
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🎁 @english_ielts_garden
متن دلنشین
🎁 @aram380
کتابهای (pdf/رایگان) پرشنگ
🎁 @PARSHANGBOOK_PDF
ترکی استانبولی بسیار کاربردی
🎁 @Turkish_Nazli
"رادیو نبض"، تپشهای قلب فیلم و کتاب
🎁 @Radioo_Nabz
کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعه شناسی
🎁 @Kajhnegaristan
آموزش دکوراسیون منزل
🎁 @ZibaManzel
همه چیز درباره گلدان سالم
🎁 @Maryamgarden
پایش سیاسی ایران
🎁 @ir_REVIEW
اقتصاد و بازار
🎁 @AghaeBazar
آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🎁 @RangiRangitel
ادبیات و هنر
🎁 @selmuly
زبانشناسی و علوم شناختی
🎁 @Cognitive_Linguistics_Institute
دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
🎁 @GHAZALAK1
نظریههای جامعهشناسی
🎁 @sociologyat1glance
مجلۀ { داستانهای کوتاه }
🎁 @FICTION_12
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🎁 @Linguistics_TEFL
زبانشناسی
🎁 @linguiran
درمان اضطراب اجتماعی (خجالت در جمع)
🎁 @NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید....
🎁 @zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🎁 @ECONVIEWS
19 ساعت آموزش رایگان اکسل
🎁 @VBA_Excel
هماهنگکنندۀ لیست:
🎁 @TlTANIOM
کلیسای جامع
(بخش سوم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
من که کاری نداشتم جز آنکه انتظار بکشم _که البته گناهش هم به گردنِ او بود_ داشتم مشروبم را میخوردم و تلویزیون تماشا میکردم، که شنیدم اتومبیل وارد ورودی شد. لیوان به دست از روی کاناپه بلند شدم و رفتم دمِ پنجره تا نگاه کنم.
دیدم زنم وقتِ پارک کردنِ اتومبیل دارد میخندد. دیدم از اتومبیل پیاده شد و در را بست. هنوز لبخند به لب داشت. خیلی جالب بود. رفت سراغِ درِ آنطرف که مردِ کور میخواست از آن پیاده شود. خوب، شاید باورتان نشود که این مردِ کور، ریشِ بلندی داشت! یک مرد کور ریشو! بهنظر من که دیگر خیلی جالب است. مردِ کور به عقب برگشت و چمدانی را از صندلی عقب برداشت. زنم بازویش را گرفت، درِ اتومبیل را بست و گرم صحبت با او، به انتهای ورودی و بعد بالای پلهها به ایوان راهنماییاش کرد. تلویزیون را خاموش کردم. مشروبم را سر کشیدم. لیوان را آب کشیدم. دستهایم را خشک کردم، بعد به طرف در رفتم.
زنم گفت: «میخواهم با رابرت آشنا شوی. رابرت! این هم شوهر من. همه چیز را که دربارهاش گفتهام».
گل از گل زنم شکفته بود. آستین مرد کور را گرفته بود.
مرد کور چمدانش را گذاشت روی زمین و دستش را بالا آورد.
دستش را گرفتم. حسابی دستم را فشار داد و نگهداشت و بعد ول کرد.
با صدایی بم گفت: «احساس میکنم قبلاً آشنا شدهایم».
گفتم: «من هم همینطور».
نمیدانستم چه بگویم. بعد گفتم: «خوش آمدید، خیلی چیزها دربارهتان شنیدهام».
بعد گروه کوچک ما راه افتاد، از ایوان به اتاق نشیمن، و زنم دستش را گرفته بود و راهنماییاش میکرد. مرد کور چمدانش را به دست دیگرش داده بود. زنم گاهگاه چیزی میگفت، مثلاً «اینجا بپیچ به چپ، رابرت، حالا شد. حالا مواظب باش، صندلی سر راهت است، بله، همینجا بنشین. این کاناپه است، همین دو هفته پیش خریدیمش».
خواستم چیزی دربارهٔ کاناپهٔ قدیمی بگویم، من آن کاناپهٔ کهنه را دوست داشتم. اما هیچ نگفتم. بعد خواستم چیز دیگری بگویم، خوشوبشی بکنم. مثلاً از سفرِ خوشمنظره در طول «هادسن» بگویم، مثلاً بگویم وقت رفتن به نیویورک آدم باید طرف راست قطار بنشیند و وقت آمدن از نیویورک طرف چپ.
گفتم: «سفر با قطار چهطور بود؟ راستی، کدام طرف قطار نشستی؟»
زنم گفت: «این هم شد سؤال؟ کدام طرف نشستی!» گفت: «این طرفش با آن طرفش چه فرقی میکند؟»
گفتم: «همینطوری پرسیدم».
مرد کور گفت: «طرف راست. تقریباً چهل سالی میشد سوار قطار نشده بودم. از زمان بچگی، با خانواده، خیلی وقت پیش بود. تقریباً یادم رفته بود قطار سواری چه حالی دارد». و گفت: «حالا دیگر برفِ پیری روی ریشم نشسته. یعنی اینطور میگویند». مرد کور به زنم گفت: «عزیزم قیافهام جالب شده؟»
زنم گفت: «خیلی جالب رابرت». گفت: «رابرت، رابرت، راستراستی خوشحالم که میبینمت».
زنم بالاخره چشم از مرد کور برداشت و به من نگاه کرد. احساس کردم قیافهای که میبیند چندان بابِ طبعش نیست. شانه بالا انداختم.
تا آن لحظه با هیچ آدم کوری ملاقات نکرده بودم و شخصاً آشنا نبودم. این مرد کور، چهل و هفت-هشت ساله بود، درشتاندام بود و داشت طاس میشد، شانههایش هم خمیده بود انگار بارِ سنگینی به دوش دارد. شلوار قهوهای، کفش قهوهای، پیراهن روشن با کراوات و کتِ اسپرت پوشیده بود. شیکِ شیک، این ریش بلند را هم که گذاشته بود. اما عصا نداشت و عینک دودی هم نزده بود. همیشه فکر میکردم همهٔ کورها باید عینک دودی بزنند. راستش پیش خودم گفتم کاش او هم عینک زده بود. چشمهایش در نگاه اول مثل چشم آدمهای معمولی بود. اما آدم از نزدیک که نگاه میکرد، فرق داشت. اولاً که سفیدیِ عنبیهاش بیش از حد بود و مردمکهایش هم انگار بدون اینکه بداند یا بتواند جلویشان را بگیرد، توی حدقه میچرخیدند؛ آدم مورمورش میشد. به صورتش که خیره شدم دیدم مردمک چشم چپ به طرف بینیاش رفت ولی مردمک دیگر سعی میکرد سر جایش بماند. اما زور زیادی میزد، چون این یکی هم داشت میچرخید، بیآنکه خودش بداند که میچرخد یا بخواهد که بچرخد.
گفتم: «با یک مشروب چهطوری؟ چی میل داری؟ از هر چیزی یککم داریم. یکی از راههای وقت گذرانیمان همین است».
تندتند با آن صدای بمش گفت: «خودِ من یکپا اهلِ اسکاچام، رفیق».
گفتم: «بسیار خوب». رفیق! «البته، میدانستم».
با انگشتهایش چمدانش را که کنار کاناپه گذاشته بود لمس کرد. میخواست موقعیتاش را بفهمد. من که اشکالی در این کار نمیدیدم.
زنم گفت: «این را میبرم بالا توی اتاقت».
مرد کور به صدای بلند گفت: «نه، خوب است، خودم که رفتم بالا، میبرمش».
گفتم: «کمی آب توی اسکاچت بریزم؟»
گفت: «خیلی کم».
گفتم: «میدانستم».
گفت: «فقط یک قطره».
زنم خندید. مرد کور دستش را تا زیرِ ریشش بالا آورد، ریشش را آهسته بلند کرد و بعد ولش کرد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش اول)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
همان مردِ کور، دوستِ قدیمیِ زنم، بله، خود او داشت میآمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوموخویشهای زنِ مُردهاش. از خانهٔ همانها به زنم تلفن کرد. با هم قرارمدارش را گذاشتند. با قطار میآمد، پنج ساعتی توی راه بود و زنم میرفت ایستگاه به استقبالش.
زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان را برایش کار کرده بود، ندیده بودش. اما زنم و این مردِ کور تمامِ مدت تماسشان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پُر میکردند و برای هم میفرستادند. من چندان مشتاقِ دیدنش نبودم که برایش دقیقهشماری کنم. من که نمیشناختمش. تازه، کور بودنش هم ناراحتم میکرد. کورها را فقط از توی فیلمها میشناختم. توی فیلم آهسته حرکت میکردند و هیچوقت نمیخندیدند. گاهی هم سگهای مخصوص هدایتشان میکردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مردِ کور بیاید خانهام.
تابستانِ آن سال زنم دنبال کار میگشته. پولوپلهای در بساط نداشته. مردی که میخواست آخرِ تابستان باهاش عروسی کند، توی دانشکدهٔ افسری درس میخوانده. او هم پولوپلهای نداشته. اما زنم عاشقش بوده و او هم عاشق زنم بوده و از این حرفها. توی روزنامه خوانده که: «به فردی برای خواندن برای یک مردِ نابینا نیازمندیم». یک شماره تلفن هم داده بودند. تلفن زده و رفته و فوری استخدام شده. تمامِ تابستان را با این مردِ کور کار کرده. برایش چیز میخوانده، پرونده و گزارش و اینجور چیزها. کمکش کرده تا دفتر کوچکش را در ادارهٔ خدماتِ اجتماعیِ شهر سروسامان بدهد. زنم و آن مرد کور با هم دوست شدند. من از کجا میدانم؟ زنم برایم تعریف کرده است. یک چیز دیگر هم برایم تعریف کرده. روزِ آخرِ کارش در دفتر، مردِ کور پرسیده بود که میشود صورتت را لمس کنم؟ و او هم اجازه داده که این کار را بکند. برایم تعریف کرده که طرف با انگشتهایش تمام صورتش را لمس کرده... بینیش... حتی گردنش را! هرگز فراموش نمیکرد. حتی سعی کرد شعری در این باره بنویسد. همیشه سعی میکرد شعر بگوید. سالی یکی دو تا شعر میگفت. معمولاً بعد از هر اتفاق مهمی که برایش میافتاد.
آن اوایل که با هم نامزد شده بودیم شعرش را نشانم داد. توی شعر از انگشتهای او گفته بود و اینکه چهطور روی صورتش حرکت کردهاند. توی شعر گفته بود که آن وقت چه احساسی کرده، وقتی آن مردِ کور بینی و لبهایش را لمس میکرده، در ذهنش چه گذشته است. یادم هست که شعرش چندان چنگی به دل نمیزد. البته به خودش نگفتم. شاید من اصلاً شعر سرم نمیشود. اعتراف میکنم که وقتی هوسِ مطالعه به سرم میزند، اول از همه سراغِ کتابِ شعر نمیروم.
خلاصه، زنم مردی را که پیش از من از او خوشش آمده بود، همان که قرار بود افسر بشود، از بچگی دوست داشت. خوب، بگذریم. داشتم میگفتم که آخرِ تابستان گذاشت آن مردِ کور به صورتش دست بمالد. با او خداحافظی کرد، با این نمیدانم فلان و بهمانِ زمانِ بچگی، که حالا افسر شده و بایست به مأموریت میرفت، عروسی کرد و از سیاتل رفت. اما او و مرد کور همچنان از حالِ هم باخبر بودند. بعد از حدود یک سال زنم اولبار با او تماس گرفت. یک شب از پایگاهِ نیروی هواییِ آلاباما به او تلفن زد. میخواست حرف بزند. با هم حرف زدند. مرد کور از او خواست برایش نواری پست کند و از زندگیاش بگوید. این کار را کرد. نوار را فرستاد. در نوار برای مرد کور از شوهرش و زندگیاش در ارتش حرف زده بود. برای مرد کور گفت که شوهرش را دوست دارد اما از محلِ زندگیشان خوشش نمیآید و از اینکه شوهرش جزو این قضیهٔ صنایع نظامی است چندان راضی نیست. برای مرد کور گفت که شعری گفته که در آن از او هم حرف زده است. گفت که دارد شعری میگوید در اینباره که زنِ یک افسر نیروی هوایی بودن یعنی چه. گفت که شعر را هنوز تمام نکرده. هنوز مشغول است. مرد کور هم نواری پر کرد. نوار را برایش فرستاد. او هم نواری پر کرد. سالها این قضیه ادامه داشت. افسرِ زنِ من از این پایگاه به آن پایگاه منتقل میشد. از تمامِ پایگاههای هوایی برایش نوار پست میکرد، و بالاخره یک شب احساس کرد تنهاست، و از آدمهایی که در آن زندگیِ کولیوار مداوم باید ترکشان کند دورافتاده است. احساس کرد دیگر یک قدم دیگر نمیتواند بردارد. رفت و همهٔ قرصها و کپسولهای توی قفسهٔ داروها را بلعید و پشتبندش هم بطریِ جین را خالی کرد. بعد رفت توی وانِ آبِ داغ و از حال رفت.
اما عوضِ آنکه بمیرد، حالش بههم خورد. بالا آورد. افسرش –اصلا چرا باید اسمی داشته باشد؟ عشقِ دورانِ کودکی بود و خوب چی از این بهتر؟– از جایی به خانه آمد. پیدایش کرد و آمبولانس خبر کرد. زنم به وقتش همه را در نوار تعریف کرد و برای مردِ کور فرستاد، سالها همهجور چیزی روی نوار ضبط کرده و نوارها را تند و چابک فرستاده است.
ادامه دارد...
@Fiction_12